مهتاب تازه از جا بلند شده بود که صدای زنگ خانه نفسش را برید. بی اراده دست روی قلبش گذاشت و با صدای کم جانی نالید:
- وااای! اومد!
به طرف آیفون تصویری رفت و تصویر پدرش را در آن دید.
هنوز ساعتی نگذشته بود که مهتاب با ظاهری آرام و با وقار جلوی پدرش نشسته بود و به سخنرانی و نصایح او گوش می داد:
- خب، که این طور! ولی مارتینا، من هنوز هم معتقدم که این اعمال تو ناشی از ندانم کاری و رفتارهای سبکسرانه ی توست. وگرنه برای دختری با شرایط و امکانات تو، زود بود که این طور اسیر شوهر و بچه بشی! خودت چی فکر می کنی، به نظرت این کارات به نوعی سهل انگاری نمیاد؟!
مهتاب لبخندی زد و با لحنی حساب شده جواب داد:
- شاید حق با شما باشه ولی... خب سیاوش به نظرم مرد خوبیه، منم از اون خوشم اومده. این شد که فکر کردم مدتی با هم زندگی کنیم تا بفهمیم می تونیم با هم کنار بیایم یا نه! راستش نمی دونم چی شد که یواش یواش کار به اینجا رسید. ولی ددی، شما خودتون موافق این مسئله بودید، همیشه می گفتید نباید چشم و گوش بسته با مردی که شناختی از اون ندارم ازدواج کنم.
پدرش با دقت و مانند عقابی تیز چنگال او را زیر نظر گرفته بود، صدائی صاف کرد و با لحنی پر از سرزنش پرسید:
- موضوع بچه چی؟ اونم من پیشنهاد داده بودم؟!
این بار مهتاب زیر نفوذ نگاه ذوب کننده ی پدرش تا بنا گوش قرمز شد و سر به زیر انداخت و ساکت ماند.
- نشنیدم چی گفتی، بلند تر بگو!
مهتاب که می دانست چاره ای جز پاسخ گویی ندارد، به زحمت دهان باز کرد و با تته پته جواب داد:
-نه!... چه جوری بگم... این یکی ناخواسته بود، یعنی تو برنامه نبود ولی خوب...
نگاهی به چشم های سرد و سخت پدرش انداخت، آب دهانش را به زحمت فرو داد و ادامه داد:
- خب، حالا که پیش اومده،... من دخترمو خیلی دوست دارم و... بهش افتخار می کنم.
- مارتینا! این پسره... گفتی اسمش چی بود؟
- سیاوش، ددی!
- آره، یادم اومد. این سیاوش همیشه تا این موقع بیرون از خونست؟
- هر شب که نه، فقط گاهی اوقات. خب بالاخره اون جوونه، اگه حالا کار نکنه،...
پدرش حرف او را قطع کرد و با لحن حساب شده ای، خیره به او ادامه داد:
- بله، البته، جوون باید کار کنه. ظاهرا توی کارش هم موفقه، این طور نیست؟
مهتاب به زور تبسمی کرد:
- همین طوره. اون وضع مالی خوبی داره!
- ولی من بازم معتقدم که باید این ماجرارو از دهن خودت می شنیدم نه این که یه دختر هیستیریک و عقده ای به من خبر بده، اونم با حالتی که منو تا پای انفارکتوس بکشونه!
- متاسفم دد! حق با شماست. ولی خب من... نمی دونم که چرا نتونستم به شما بگم!
همان وقت که پدر و دختر سرگرم گفتگو بودند، شهلا خانم خودش را به اتاقش رساند و تند شماره تلفن همراه سیاوش را گرفت و به محض برقراری ارتباط گفت:
- سلام آقا، ببخشین دیر شد. آقای فروزنده یک ساعتی می شه که رسیده ولی من حسابی گرفتار پذیرائی بودم به اضافه نگهداری از رادمینا، این شد که نتونستم خبرتون کنم.
- مهم نیست شهلا خانم، حالا بگو بدونم، اوضاع چطوره؟
- فعلا که خوبه ولی آقا، خدا بخیر بگذرونه! این آقای فروزنده باید با وزیر وزرا نشست و برخاست کنه. این قدر اِن و تلپ داره که نگو. طفلکی مهتاب خانوم تو این یه ساعت از جاش جم نخورده، همین طوری دست به سینه جلوش نشسته. هنوز حتی اجازه رادمینا رو ببرم تو اتاق! نفسی تازه کرد و باز ادامه داد:
- آقا! این پدره یه سرو ریختی داره نگفتنی، هزار ا... و اکبر اصلا بهش نمی یاد شصد سالش باشه. اون قدر با اقتدار راه می ره و حرف می زنه که آدم زبونش بند میاد و به تته پته می افته. به جون خودم، مهتاب خانوم حرف زدن از یادش رفته، جالب این جاس که خیلی هم شبیه باباشه ها، عجیب و غریب!
- که این طور، رادمینا حالش چطوره؟
- خوبه خوب، شما خیالتون راحت باشه. پیش خودمه ولی کم کم داره بهونه می گیره!
- باشه من تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم.
- قدمتون روی چشم آقا!
- پس فعلا خداحافظ.
درست راس ساعتی که گفته بود، صدای ماشین که همیشه تا جلوی ساختمان ان را میاورد، شنیده شد. چیزی نگذشت که صدای در هال بلند شد و متعاقبش سرو کله ی سیاوش که سبد گلی بزرگ و گران قیمت در دستش خودنمائی می کرد، پیدا شد. به محض وارد شدن به اتاق، سبد گل را روی میز کنار دستش گذاشت و همان طور که سمت فروزنده می رفت بی آنکه چشم از او بردارد، با صدای محکم اما لحنی متواضع گفت:
- سلام عرض کردم جناب فروزنده، خیر مقدم!
لحن و صدای محکم و باوقار او ار آن مهم تر سبد گل بزرگ و گران قیمتی که به همراه آورده بود، باعث شد تا فروزنده بی اختیار جلوی پای او بلند شود. سیاوش که تازه به او رسیده بود با همان لحن رسمی ادامه داد:
- استدعا می کنم، زحمت نکشید. آریازند هستم قربان، سیاوش آریازند و از آشنایی با شما بسیار مفتخرم.
در همان حال دست او را در دست گرفت و محکم فشرد. فروزنده که با دیدن سیاوش بهت زده به نظر می رسید، فقط چند کلمه ای در جواب تعارف های او گفت و بعد بی اختیار با تعارف دست سیاوش بر جای خود نشست و با تمام قدرت حرکات و سکنات سیاوش را زیر نظر گرفت. سیاوش که با تیز هوشی پی به دقت نظر او برده بود، بی آنکه توجهی به این امر نشان دهد چرخی زد و به مهتاب نگاه کرد تا با او هم خوش و بشی بکند که از دیدن او تکانی خورد. لحظاتی حواسش پرت شد و کلمات را گم کرد. اما به سرعت بر خودش مسلط شد، سری برای مهتاب خم کرد و با لحن و آهنگی متفاوت با همیشه گفت:
- پرنسس!! شب بخیر، می بینم که دیدن پدرت روی تو هم اثر خوبی داشته و رنگ و روی تازه ای به صورتت داده، از این بابت واقعا خوشحالم.
و دور از چشم فروزنده چشمکی به او زد. مهتاب در جواب او به گفتن چند کلمه اکتفا کرد.
- سلام عزیزم، ممنون.
ولی سیاوش دست بردار نبود و همچنان بازار گرمی می کرد.
- پرنسس کوچولومونو نمی بینم، کجاست؟
- پیش شهلا خانم، داره شیر می خوره، ددی هنوز اونو ندیده!
- لطفا بگو زودتر بیاردش. باید زودتر با پدربزرگ عزیزش آشنا بشه.
به محض رفتن مهتاب سیاوش جلوی فروزنده نشست، با وقار خاصی، پاروی پا انداخت و خطاب به فروزنده گفت:
- خب جناب فروزنده، خیلی خوش اومدین. ما واقعا از دیدن شما ذوق زده شدیم، ولی کاش اجازه داده بودید که تو فرودگاه به استقبالتون بیایم.
مهتاب که فرصتی کرده بود از جلوی نگاه تیز و نافذ پدرش برای لحظاتی دور شود، تند خودش را به آشپزخانه رساند. در دم، روی اولین صندلی ولو شد و با التماس به شهلا خانم گفت:
- شهلا خانم! تورو خدا یه لیوان آب به من برسون، دهنم مثل چوپ خشک شده!
- بلا به دور چرا رنگت پریده؟
و تند لیوانی آب خنک به دستش داد. مهتاب، پس از نوشیدن چند جرعه، لیوان را در دست گرفت و خیره به ان عصبی و کلافه جواب داد:
- شما هم جای من بودین حال و روزتون بهتر از من نمی شد! سیاوش که از راه رسید، داشتم از ترس زهر ترک می شدم. اما خودمونیم، خیلی بلاست، یه جوری برخورد کرد که قیافه ی فروزنده ی پیر دیدنی شده بود. مات مونده بود نمی تونست نطق بکشه!
صدایش را کمی کلفت کرد و با لحن بامزه ای گفت:
- سلام جناب فروزنده، آریازند هستم، سیاوش آریازند!
بعد خندید گفت:
- نمی دونی چه ابهت در ابهتی شده بود!
بعد با علاقه رادمینا را از توی صندلی مخصوص به خودش بلند کرد و همان طور که دستی به سرو روی دخترک می کشید زیر لب ادامه داد:
- خدایا یه رحمی بکن مهرش به دل پیر مرد بیفته!
تازه پا به سالن پذیرائی گذاشته بود که سیاوش تند از جا بلند شد و دستش را برای در آغوش گرفتن رادمینا دراز کرد و با روئی باز و بشاش رو به فروزنده گفت:
- اینم پرنسس کوچولوی ما که برای دست بوس پدربزرگ خوبش خدمت رسیده!
رادمینا را بغل گرفت و بوسه ای محکم روی گونه ی او گذاشت و او را به طرف فروزنده برد و با لحن بچه گانه ای برای دخترک توضیح داد:
- ببین بابایی کی اومده؟ پدربزرگ مهربون، این همه راهو اومده تا دختر خوشگل و ناز مارو ببینه!
درست جلوی پای فروزنده ایستاد. مرد، با چشمهایی بی قرار همه ی آن ها را می پائید و نگاه سردرگمش روی صورت سیاوش و رادمینا در فت و امد بود. سیاوش دخترک را به فاصه ی یک قدمی فروزنده زمین گذاشت، فروزنده را با دست نشان داد و گفت:
- رادی، بابا بزرگ و ببین، برو پیشش، بَه بَه داره ها!
صدای شاد و سر حال رادمینا در فضا طنین انداخت:
- بابا! بابا!
یک قدم به طرف مبل برداشت، که به آنی تعادلش به هم خورد و برای این که نیفتند به تندی دستش را به زانوی فروزنده گرفت و همزمان دست دیگرش را بالا گرفت و همان طور که بی وقفه پنجه هایش را باز و بسته می کرد، با شادی کودکانه ای فریاد کشید:
- بَه بَه، بَه بَه!
فروزنده که از حرکات و رفتار ان ها حسابی جا خورده بود و هنوز بهت زده به نظر می رسید. بی آن که چشم از او بردارد، خشک و رسمی گفت:
- من بَه بَه ندارم دختر جان!
هنوز حرفش تمام نشده بود که سیاوش با تردستی ویفر کاکائوی مورد علاقه ی دخترک را پنهانی در میان دست های فروزنده چپاند و همان طور که چشمکی می زد خندان گفت:
- اِ، پدربزرگ، دختر مارو اذیت نکنید، بَه بَه بدید دیگه!
مهتاب با دهانی باز و نفس های مقطع به آن ها خیره شده بود و در دل زرنگی و درایت سیاوش را می ستود. در باورش نمی گنجید که او چنین خونسرد و آرام، پدرش را بازی دهد. فروزنده ظرف ده دقیقه سرکوب بازی های آگاهانه و برنامه ریزی شده ی سیاوش گشت و چنان سرگرم بازی با دخترک شد که به کلی از یاد آن دو غافل ماند. سیاوش از فرصت استفاده کرد و آرام زیر گوش مهتاب نجوا کرد:
- چه طوری؟ اوضاعت روبه راهه؟
مهتاب آهسته سری تکان داد که باز صدای خفه ی سیاوش را شنید.
- مثل این که رادی کار خودش رو کرده، یه نگاه به ددی جان بنداز.
مهتاب حیرتزده به آن دو خیره شده بود. پدرش دست های دخترک را گرفته بود و به او یاد می داد تا از شکمش بالا برود و به محض رسیدن قدم هایش روی سینه دستش را رها می کرد و به آنی از پشت او را در هوا می گرفت. و این کار باعث می شد تا فریادهای شادی دخترک به هوا بلند شود و متعاقبش از شدت خنده ریسه برود. فروزنده و رادمینا چنان سرگرم این بازی بودند که هیچ توجهی به اطراف نداشتند. عاقبت مهتاب با احتیاط و صدای ملایم پدرش را صدا زد:
- ددی!
پدرش بی آنکه به او توجه کند فقط جواب داد:
- بله؟
- من یه سر برم آشپزخونه که دستور شام و بدم، با من و سیاوش کاری ندارین؟ فقط چند دقیقه، اوکی؟
- اوکی، تو برو مارتینا. من و رادمینا با هم هستیم تا برگردی.
سیاوش هم با اجازه ای گفت و پشت سر مهتاب روان شد.