تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 48

نام تاپيک: رمان لبخند خورشید (عاطفه منجزی)

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    حوالی ظهر بود که سیاوش با مهتاب تماس گرفت و خبر داد تا ساعتی بعد به دنبال او می رود. تصمیم داشت ضمن صرف ناهار از تصمیم نهائی او برای مقابله با منوچهر فروزنده مطلع شود. ساعتی بعد آن ها پشت میز کوچک یکی از کافی شاپ های دنج و خلوت بالای شهر که غذای سرد سرو می کرد نشسته بودند. سیاوش همانطور که نوشابه اش را جرعه جرعه می نوشید، نگاهش موشکافانه به سرو صورت درب و داغون مهتاب انداخت و با دلسوزی پرسید:
    - هنوز درد داری؟
    مهتاب دستی به زخم کنار پیشانی اش کشید و جواب داد:
    - این که نه! ولی کنار لبم آره، تا یه چیزی می خورم یا حواسم نیست می خندم می سوزه و تیر می کشه.
    سیاوش تبسمی کرد و با شوخ طبعی گفت:
    - خب یه چند روزی نخند، نمی شه؟
    مهتاب هم خندید:
    - ببین! نمی شه دیگه، من اگه نخندم، می میرم!
    سیاوش قیافه ی جدی و متفکری به خود گرفت و در ادامه ی صحبت او گفت:
    - آره، خنده خوبه ولی نمی دونم چرا به ما نیومده! از دیشب همه اش به خودم می گم کاش منکر همه چی می شدی و کینه ی پدرتو، به جون نمی خریدی. می ترسم کار دستمون بده!
    مهتاب آهی کشید:
    - جای انکاری نبود. از همه ی ماجرا خبر داشت. فقط جریان رادمینارو نمی دونست. اونم به خاطر اطلاعات سوخته ای بود که بهش داده بودند وگرنه سیر تا پیاز قضیه رو می دونست. این که تو کی هستی، من کجا زندگی می کنم .... و الی آخر.
    - حالا چی؟ راهی به ذهنت رسیده که پدرتو آروم کنه تا از شرش در امان باشیم.
    - می دونی سیاوش، تو پدر منو نمی شناسی. اون خودخواه ترین، مغرور ترین و کله شق ترین موجود دنیاست! فکر می کنه از همه ی آدمای روی زمین بالا تره! واسه همین دلش می خواد که دخترش، یعنی پاره ی تنش هم توی این بی همتایی همپاش باشه. اون تا امروز فکر می کرده که من دارم عین یه پرنسس زندگی می کنم. درست همونطوری که اون می خواد، اشرافی و مطابق با لیاقت و شان خانوادگی ایشون! اگه بیاد و ببینه که این مدت داشتم سرشو شیره می مالیدم... همه چی تمومه!
    - منظورتو نمی فهمم!
    - تو می تونی پول بهم قرض بدی؟
    - معلومه که می تونم، چرا که نه! اصلا چرا قرض؟، پای هر دوی ما تو این قضیه گیره، پس...
    مهتاب حرفش را برید:
    - نه، فقط قرض کافیه!
    - خب چقدر، ده تا، بیست تا، سی تا... ؟
    - ول خرجی نکن، هشت تا کافیه.
    - همین؟! باشه، حرفی نیست ولی می تونم بپرسم با این پول می خوای چی کار کنی؟
    - راستش اول از همه باید یه ماشین آبرومند تهیه کنم، مثلا یه پراید مدل هشتاد که ترو تمیز باشه. یک کمی هم برای خودم لباس بخرم. اون از آدمای یلخی و بد دک و پز مثل من فراریه. یعنی حاضر نیست به این جور آدما نگاه کنه چه برسه به این که باهاشون هم کلام شه!
    سیاوش نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و با قیافه ی شادی پرسید:
    - همه اش همین بود؟!
    - باید به سرو ریخت رادمینا هم برسیم، نباید به چشم حقارت به اون نگاه کنه! می خوام سعی کنم تا رادمینارو به عنوان نوه اش بپذیره و فکر نمی کنم از بچه های دماغو و بد سرو ریخت خوشش بیاد!
    - مهتاب! رادی کجاش دماغواِ؟! دخترمون خیلی هم ناز و ملوسه!
    تبسمی پر از شیطنت روی لب هایش نشست و ادامه داد:
    - خب، اینم که راحته، اتفاقا قبل از این که ماجرای پدرت هم پیش بیاد همین خیال و داشتم. این بچه به یه سری لباس و خرت و پرت تازه احتیاج داره! خب، دیگه؟ ببینم، من به چیزی نیاز ندارم؟
    مهتاب ابرو در هم کشید و با دقت سرتا پای او را برانداز کرد. سیاوش هم ناخودآگاه شروع به برانداز کردن خودش کرد. عاقبت نگاهش روی کفش هایش سر خورده بود که صدای مهتاب را شنید:
    - نه! تو سرو وضعت مناسبه، فقط یادت باشه یه سری به آرایشگاه بزنی، موهات زیادی بلند شده!
    سیاوش که دیگر حسابی به خنده افتاده بود جواب داد:
    - چشم، اطاعت. دیگه امری نیست؟!
    - اوه اوه یادم اومد. یادت باشه به هیچ وجه راجع به خونه ی من چیزی به اون بروز ندی! پدرم از اولش هم دل خوشی از اون خونه نداشت وای به حال اینکه بدونه یه لشکر توش زندگی می کنند!
    - پس می خوای بهش بگی خونت کجاس؟
    - فکرشو کردم. می گم خونه رو فروختم تا با پولش یه آپارتمان شیک و نوساز بخرم! بیست ملیون هم واسه همین کار می خواستم.
    سیاوش با حوصله سری تکان داد:
    - اینم به چشم، دیگه؟
    مهتاب تکه ای از ساندویچ را با دست کند و آن را در دهانش گذاشت. به سختی می توانست چیزی بخورد. آهسته زخم کنار لبش را لمس کرد و غرق فکر لحظه ای درنگ کرد. بالاخره با به یاد آوردن مطلبی پوزخندی زد و با لحن بامزه ای گفت:
    - آهان، یه چیز دیگه! یادت نره که باید خیلی عاشقانه و در عین حال محترمانه نسبت به هم رفتار کنیم.
    سیاوش با صدایی که رگه های خنده ی فرو خورده اش در آن خودنمایی می کرد، ابرویی بالا داد و پرسید:
    - محترمانه و عاشقانه دیگه چه صیغه ایه؟!
    مهتاب با سرزنش نگاهش کرد و با لحن نیش داری پاسخ داد:
    - سیاوش، ادای بچه های خوب و سر به راهو در نیار! اگه می خوای بگی از این دو کلمه چیزی نمی دونی، فقط می تونم بهت بخندم.
    سیاوش این بار با صدای نسبتا خفه ای به خنده افتاد، لقمه اش را جویده و نجویده بلعید و با نگاهی پر از شیطنت به طعنه گفت:
    - درسته، این کار از عهده ی من بر میاد که این سناریوی بامزه رو بازی کنم اما خیلی دلم می خواد بدونم تو چطوری می خوای تو این ُرل سخت و دور از انتظار ظاهر بشی؟ باید دیدنی باشه!
    مهتاب با قاطعیت و لحن گزنده ای جواب داد:
    - تو غصه منو نخور! بهتره حواست به کار خودت باشه بلکه خدا رحمی بهمون بکنه و تو این مدت سرو کله ی یکی از اون خاله زاده های مکُش مرگ مات پیدا نشه، اگه نه که فاتحمون خوندس!
    و در حالی که از پشت میز بلند می شد ادامه داد:
    - بی زحمت منو برسون خونه. استراحتی می کنم بعد می رم واسه رادمینا یکم خرید کنم.
    سیاوش بی توجه به تیکه ای که مهتاب بارش کرده بود، دنبال او راه افتاد و گفت:
    - عجله نکن! تو با ماشین من برو، دست فرمونت طوری هستش که بتونی یه مسیر کوتاه و با یه دست برونی. تا غروب کمی گرفتارم اما امشب زودتر میام. سعی می کنم تا شب یه ماشین واست پیدا کنم و اگه زیاد دیر نشده باشه با هم بریم خرید. این طوری بهتره.
    - ولی من خودم می تونم که...
    سیاوش میان حرفش دوید :
    - لازم نکرده تنهایی بری، تو هنوز داری می لنگی، دیگه نمی خواد با این وضع درب و داغون با یه بچه تو خیابون ویلون بشی. گفتم به موقع میام. فقط یه مراجعه کننده دارم بعد از اون هم می رم دنبال ماشین واسه تو.
    15 دقیقه به ساعت 8 شب بود که سیاوش با او تماس گرفت:
    - مهتاب، بیا بیرون ببین ماشین رو می پسندی؟
    مهتاب تن خودش را به جلوی خانه رساند اما از دیدن ماشین گران قیمت و تر و تمیزی که جلوی در بود، سخت یکه خورد و با تردید پرسید:
    - این چیه؟
    - خوشت نمیاد؟
    - سیاوش!! من گفتم یه پراید تر و تمیز. تو رفتی پرادو خریدی؟ این که یه تقه بهش بخوره...
    - نترس، بیمه ی کامل بدنس. تو نمی خواد فکر این چیزا باشی، مگه نمی گی راه سرکوب کردن پدرت "های کلاس" بودنه! خوب پراید که به مزاق همچین آدمی خوش نمیاد! حالا راه بیفت بریم، رادی رو هم بیار!

  2. #32
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    بعد از ان یکی دو ساعت بی وقفه از این فروشگاه به آن یکی در رفت و آمد بودند. سیاوش هر چه به چشمش می خورد بی درنگ برای دخترک شیرینی که به گردنش آویزان بود می خرید. عاقبت صدای اعتراض مهتاب بلند شد:
    - این همه ولخرجی لازم نیست سیاوش، این بچه داره رشد می کنه. همه ی اینا ظرف یکی دوماه واسش کوچیک می شه، این کارا اسرافه!
    - تو دلواپس این چیزا نباش، فقط سعی کن بهترین چیزارو واسش انتخاب کنی. در ضمن یه لطفی کن و فقط همین یکی دو روزه از فکر اسراف و احسان و ایتام بیرون بیا، واقعا از صمیم قلب سپاس گذارت می شم!
    مهتاب با حرص دندان هایش را به هم فشرد اما حرفی نزد. پشت ویترین اسباب بازی فروشی سرگرم تماشا بودند که تلفن همراه مهتاب زنگ خورد. مهتاب گوشی را نگاه کرد و با کمی اضطراب به سیاوش گفت:
    - فکر کنم پدرمه!...
    سیاوش با دست و صورتش اشاره کرد که آرامش و خونسردی خود را از دست ندهد. مهتاب به زحمت سری تکان داد و گشی را جواب داد. این بار لحن کلامش نرم و ملایم بود و البته مثل همیشه "های کلاس"!!
    کمی بعد گوشی را قطع کرد و با لحن محزون و گرفته ای رو به سیاوش گفت:
    - خیلی سرد و سنگین حرف می زد، حدس می زنم حسابی خیال گوش مالی دادن منو داره، هفته ی دیگه این جاست. مگه خدا به خیر بگذرونه!
    سیاوش بی توجه به اضطراب او بازویش را چسبید و دنبال خود کشاند و گفت:
    - نگران نباش، کاش دل همه ی آدمارو می شد با این چیزها بدست آورد، پدرت با من!
    بعد به عروسکی از پشت ویترین اشاره کرد و گفت:
    - به نظرت این واسه رادی خوبه؟
    - چی می گی! این عروسک دوتای رادمیناس!
    - خب باشه، قرار نیست که این بچه همیشه همین قدر فسقلی و ریزه میزه بمونه، بیا تو ببینم!
    و دوباره مهتاب را به دنبال خودش داخل فروشگاه کشاند. شب، وقت برگشت به خانه صندلی پشت و صندوق عقب ماشین مملو از بسته های کوچک بزرگ بود. سیاوش قبل از خواب تعدادی چک پول در اختیار مهتاب گذاشت و پرسید:
    - اینا واسه خودت کافیه؟
    مهتاب با نگاه به تعداد و مبلغ چک پول ها، خندان جواب داد:
    - چیه، فکر کردی قراره واسه یه لشکر لباس بخرم، اینا...
    سیاوش میان حرف او دوید و با التماس گفت:
    - خواهش می کنم گدا بازی در نیار مهتاب! اگه این پولا نتونه جلوی انفجار اون بشکه ی باروتی که داره میاد سراغمون، رو بگیره به هیچ درد دیگه ای هم نمی خوره. لطفا هر چی لازمه و حتی بیشتر از لازم خرج کن. من حوصله ی زد و خورد با پدرتو ندارم، میفهمی که چی می گم؟ ما دوتا به اندازه ی کافی دردسر کشیدیم و ظرفیت جفتمون پره پره!
    مهتاب لحظه ای مردد به او چشم دوخت اما ناچار سری تکان داد و گفت:
    - باشه. باید با آذر برم خرید، اصلا از مد و ین حرفا سر در نمیارم. اون بیشتر از من سرش تو این کاراست.
    - فکر خوبیه چون منم فردا روز شلوغی دارم، صبح دوتا دادگاه، بعد از ظهر هم هیئت حل اختلاف، شب هم دوتا قرار ملاقات توی دفترم. دیگه به کارهای متفرقه نمی رسم. پس خودت ترتیب کارا رو بده.
    شب بعد، از راه نرسیده رادمینا را بغل کرد و همان طور که او را بالا و پایین می انداخت ذوق زده گفت:
    - چه پرنسسی شده این بلا گرفته، درست مثل اون عروسکی که براش گرفتیم!
    و مهتاب و شهلا خانم خندان حرفش را تایید کردند. روز بعد مهتاب دیرتر از او به خانه رسید. خسته از کارهای عقب افتاده ی چند روز پیش وارد خانه شد. همان لحظه ی اول از دیدن وسایلی که سر راهش بود یکه خورد و با صدای بلندی حیران پرسید:
    - این جا چه خبره! سیسمونی فروشی راه انداختین؟!
    سیاوش خندان جلو آمد.
    - وسایل اتاق رادمیناس، چطورن، می پسندی؟
    - سیاوش! مگه عقل از سرت پریده؟ ما قرار گذاشته بودیم فقط سر پدرمو شیره بمالیم، نه این که تورو ورشکست کنیم!
    - تو غصه ی این چیزا رو نخور، فقط بگو قشنگه یا نه!
    - قشنگیش که قشنگه ولی...
    - دیگه ولی و اما نداره، ببینم. واسه خودت خرید کردی؟
    - آره، راستی اینارو ببین.
    و یک جعبه ی جواهر از کیفش بیرون کشید، ان را باز کرد و جلوی سیاوش برد و گفت:
    - چه طوره؟
    سیاوش نگاهی به ان انداخت و با تردید پرسید:
    - خوبه ولی با اون مقدار پولی که داشتی نمی شد یه همچین سرویسی بخری!
    - نترس، همه اش بدلیه ولی اصلا معلوم نیست. نه؟
    سیاوش جعبه را گرفت و با دقت ان را برسی کرد و غرق فکر پرسید:
    - یعنی اینارو من برات خریدم؟!
    - آره دیگه! یه عاشق مایه دار اولین چیزی که واسه نامزدش و به خصوص مادر بچش می خره جواهراته. درسته؟
    سیاوش بی آنکه از جواهرات بدلی چشم بردارد و در حالی که به نظر می رسید حواسش جای دیگر است با تردید سری تکان داد و زیر لب گفت:
    - نمی دونم ولی احتمالا باید همین طور باشه که تو میگی.
    سرو صدای شادی رادمینا توجهش را از جواهرات قلابی معطوف به خود کرد. دخترک یکی از بسته های خرید مهتاب را باز کرده بود و روسری درون آن را بر سرش کشیده بود و با اطواری کودکانه روبه او می پرسید:
    - رادی بَه بَه؟
    سیاوش بی آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد، جعبه ی جواهرات را کناری گذاشت و قهقهه زنان دخترک را در آغوش کشید. بوسه ی پر سرو صدایی روی صورتش چسباند و همان طور که محکم او را به سینه می فشرد گفت:
    - این فسقلی یه گلوله نمکه! آدم دلش می خواد درسته قورتش بده! آره بابا جون رادی بَه بَه شده، اونم چه بَه بَه هی!
    مهتاب بسته ها را از زمین بلند کرد، آهی کشید و همان طور که به سمت اتاق خودش می رفت با لحن پر آرزویی گفت:
    - کاش پدربزرگ نازنینش هم این طوری فکر کنه که باباش می گه، وگرنه دخل من یکی که اومده!
    بعد از صرف شام، مهتاب همان طور که رادمینا را روی پاهایش می خواباند به سیاوش گفت:
    - راستی، امروز بابا تماس گرفت، گفت شنبه شب می رسه فرودگاه مهرآباد. می گفت نمی خواد کسی بره پیشوازش. البته به نظر آروم تر از قبل می اومد ولی هیچ حساب و کتابی نداره! سیاوش، خواهش می کنم اگه تندی کرد باهاش کوتاه بیا، چون...
    سیاوش تبسمی کرد و قبل از آنکه او جمله اش را تمام کند گفت:
    - نگران نباش، خودم می دونم باید چی کار کنم.
    کنار آن ها نشست و با ملاطفت گونه ی دخترک را نوازش داد و خیره به صورت او که در خواب بسیار معصوم و شیرین بود ادامه داد:
    - واسه خاطر رادمینا هر کاری لازم باشه می کنم، حتی اگه لازم باشه رو پای پدرت هم می افتم. این بچه یه جورایی طلسمم کرده. بوی بهار می ده، بوی بهشت، دلم نمی خواد هیچ کم و کسری داشته باشه، هیچی!
    بعدا انگار که به خودش آمده باشد به صورت مهتاب نگاه کرد و پرسید:
    - نمی دونی چه ساعتی می رسه؟
    مهتاب شانه ای بالا انداخت، به چشم های نگران سیاوش خیره شد و گفت:
    - درست نمی دونم. فکر کنم حدود ساعت هفت.
    و همان وقت از فکرش گذشت، ((این چرا این جوری شده، یه کمی دیوونه و البته کمی هم شاعر مسلک!))
    دوباره صدای سیاوش را شنید:
    - بد شد، شنبه یه جلسه ی مهم دارم که حداقل تا ساعت 9 شب گرفتارش هستم. عیبی نداره دیر وقت می رسم خونه؟
    - نه، اتفاقا بهتر. این طوری قبل از اومدن تو شاید یه جوری ما دوتا با هم کنار اومده باشیم. حالا هم اگه می شه اینو از رو پام بردار تا بتونم بلند شم. تازگی تپل مپل شده، تا این میاد خوابش ببره پای من سه دفعه خواب رفته!
    سیاوش آرام و آهسته بچه را بالا گرفت و همانطور که راه پله ها را در پیش گرفته بود به مهتاب که پشت سر او به طرف اتاق رادمینا می آمد گفت:
    - تقصیر این بچه چیه، تو ضعیف شدی، خب یکم به خودت برس!
    دخترک را روی تخت خواباند. مهتاب نگاهی به او انداخت که در خواب ناز آرمیده بود، آهسته لحاف را روی او کشید و هر دو پاورچین از اتاق بیرون آمدند. سیاوش با جدیت دنبال حرفش را گرفت و گفت:
    - می گم چطوره یه سری به یه دکتر تغذیه بزنی به نظر من...
    مهتاب حرفش را برید و با لبخندی محو و نگاهی پر شیطنت گفت:
    - حالا ببین آ! یه چیز هم که بدون نقشه و برنامه خودش درست شده، ایراد می گیری. به فرض که کمی هم جمع و جور شده باشم، فقط از الطاف خدا بوده بلکه از شر غرولند های پدرم در امان باشم. چهار سال پیش که منو دید تهدید کرد که اگه همین طوری بخوام چاغ و چله بشم به زودی شبیه یه بشکه ی دویست و بیست لیتری می شم که واسه یه دختر خانم شیک و آلا مد اصلا برازنده نیست و به شدت افت شخصیت و کلاس میاره!
    سیاوش سری تکان داد و با نگاهی پر از سرزنش جواب داد:
    - -الان همه چی رو به مسخره بگیر ولی من جدی گفتم!
    مهتاب چشمکی زد و همان طور که آهسته در اتاق خودش و رادمینا را باز می کرد جواب داد:
    - باشه، بذار شر پدرم به سلامتی از سرم کم بشه، بعدش یه فکری هم واسه این زهوار در رفتگی خودم می کنم.
    تبسمی کرد و با گفتن شب بخیر وارد اتاق شد.
    عصر روز شنبه حوالی ساعت هفت بعد از ظهر مهتاب حاضر و آماده رادمینا را بغل گرفت و به طبقه ی پایین آمد و صدا زد:
    - شهلا خانم! شما کجائین؟
    - تو تراس هستم مهتاب خانم، دارم گلدونارو آب می دم، الان میام خدمتتون.
    و چند دقیقه بعد مهتاب از صدای جیغ کوتاه او از جا پرید:
    - یا بسم ال...! چشم بد به دور، چشم حسود کور، من که نمی تونم باور کنم شما همون مهتاب خانم خودمون هستین!
    مهتاب که از لحن حرف زدن او به خنده افتاده بود، با شیطنت جواب داد:
    - می بینی شهلا خانم، بدمصب این لوازم آرایش و لباس های آلاپلنگی چی می سازه! ولی جدی نگیر از این خبرها هم که شما می گی نیست!
    بعد رادمینا را مثل عروسکی روی دست بلند کرد و با لذت به او چشم دوخت و گفت:
    - حالا این مامانی رو بگین، یه حرفی!
    - نه والا خانوم. به خدا من که زبونم بند اومده، به نازم قدرت خدارو!
    مهتاب تبسمی کرد و به شهلا خانم گفت:
    - یه خواهشی ازتون دارم. می خوام شما هم مثل منو سیاش همه ی سعی تونو واسه دست به سر کردن پدرم بکنید. اون نباید هیچ چیزی از زندگی من بدونه، هیچی! باید فکر کنه مهتاب همینی هستش که امروز می بینه، نه چیزی غیر از این و یه چیز دیگه! لطفا جلوی پدرم فقط به اسم مارتینا صدام کنید، پدرم رو این مسئله خیلی حساسه! باشه؟
    - چشم خانوم، هر چی شما بگید همونه. من حواسم به شش گوشه ی این خونه هست. یه تئاتری بازی کنم که خودتون هم به خودتون شک کنید ولی قبل از هر کاری اول برم یه اسفند واسه شما ها دود کنم بعد بقیه ی کارا!
    مهتاب لبخندی شیرین نثار او کرد و با قدر دانی گفت:
    - واقعا ممنونم! اون روزی که با مرحوم حاج خانم برای شما سرپناهی جفت و جور کردیم، هیچ فکر نمی کردم یه روزی این طوری مارو زیر بال و پر خودت بگیری و پناهمون بدی، روزگار بازی های عجیبی داره!
    شهلا خانم آهی کشید و گفت:
    - من همیشه آرزوم بود که یه جوری از خجالت شما دربیام ولی باورم نمی شد این طوری بتونم خدمت شمارو بکنم. هر چند خانم بزرگ...
    آهی کشید و با آهنگ حزن آلودی ادامه داد:
    - ولی فرقی نمی کنه، آقا هم یادگار خانم بزرگه، من زندگی خودمو بچه هامو از شما دارم و تا ابد مدیون شما هستم.
    مهتاب رادمینا را زمین گذاشت تا دنبال توپ رنگی اش برود و هم زمان با سرزنش گفت:
    - اِ، نشد دیگه، این چه حرفیه شهلا خانم؟ چهارتا تیکه جهزیه و یه کم پول این حرفارو نداره که شما، خدای نکرده خودتونو زیر دین بدونین.
    - دخترم! اگه اون به قول شما چهارتا تیکه اسباب اثاثیه نبود، شهناز یا نمی تونست عروس بشه یا اگه می شد تا آخر عمر باید سرکوفت فامیل شوهرش و دوست آشنا رو می شنید. اون مقدار پولم، هم کارگاه پسرمو راه انداخت که شرمنده ی زن و بچش نمونه، هم آلونکی رو که داشت روی سرم خراب می شد و تعمیر کرد. امروزم که می بینید دارم واسه خودم شاهی می کنم. حالا اگه همه ی این چیزها بازم به نظر شما مدیونی نداره، دیگه از خانومی خودتونه... خب، بهتره به جای تک و تعارف با شما، برم بساط شام و آماده کنم که یه مهمون خوش سلیقه داریم. اگه می شه شما هم بیاین نظر بدید ببینید چیزی کم و کسر نیست!


  3. #33
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب تازه از جا بلند شده بود که صدای زنگ خانه نفسش را برید. بی اراده دست روی قلبش گذاشت و با صدای کم جانی نالید:
    - وااای! اومد!
    به طرف آیفون تصویری رفت و تصویر پدرش را در آن دید.
    هنوز ساعتی نگذشته بود که مهتاب با ظاهری آرام و با وقار جلوی پدرش نشسته بود و به سخنرانی و نصایح او گوش می داد:
    - خب، که این طور! ولی مارتینا، من هنوز هم معتقدم که این اعمال تو ناشی از ندانم کاری و رفتارهای سبکسرانه ی توست. وگرنه برای دختری با شرایط و امکانات تو، زود بود که این طور اسیر شوهر و بچه بشی! خودت چی فکر می کنی، به نظرت این کارات به نوعی سهل انگاری نمیاد؟!
    مهتاب لبخندی زد و با لحنی حساب شده جواب داد:
    - شاید حق با شما باشه ولی... خب سیاوش به نظرم مرد خوبیه، منم از اون خوشم اومده. این شد که فکر کردم مدتی با هم زندگی کنیم تا بفهمیم می تونیم با هم کنار بیایم یا نه! راستش نمی دونم چی شد که یواش یواش کار به اینجا رسید. ولی ددی، شما خودتون موافق این مسئله بودید، همیشه می گفتید نباید چشم و گوش بسته با مردی که شناختی از اون ندارم ازدواج کنم.
    پدرش با دقت و مانند عقابی تیز چنگال او را زیر نظر گرفته بود، صدائی صاف کرد و با لحنی پر از سرزنش پرسید:
    - موضوع بچه چی؟ اونم من پیشنهاد داده بودم؟!
    این بار مهتاب زیر نفوذ نگاه ذوب کننده ی پدرش تا بنا گوش قرمز شد و سر به زیر انداخت و ساکت ماند.
    - نشنیدم چی گفتی، بلند تر بگو!
    مهتاب که می دانست چاره ای جز پاسخ گویی ندارد، به زحمت دهان باز کرد و با تته پته جواب داد:
    -نه!... چه جوری بگم... این یکی ناخواسته بود، یعنی تو برنامه نبود ولی خوب...
    نگاهی به چشم های سرد و سخت پدرش انداخت، آب دهانش را به زحمت فرو داد و ادامه داد:
    - خب، حالا که پیش اومده،... من دخترمو خیلی دوست دارم و... بهش افتخار می کنم.
    - مارتینا! این پسره... گفتی اسمش چی بود؟
    - سیاوش، ددی!
    - آره، یادم اومد. این سیاوش همیشه تا این موقع بیرون از خونست؟
    - هر شب که نه، فقط گاهی اوقات. خب بالاخره اون جوونه، اگه حالا کار نکنه،...
    پدرش حرف او را قطع کرد و با لحن حساب شده ای، خیره به او ادامه داد:
    - بله، البته، جوون باید کار کنه. ظاهرا توی کارش هم موفقه، این طور نیست؟
    مهتاب به زور تبسمی کرد:
    - همین طوره. اون وضع مالی خوبی داره!
    - ولی من بازم معتقدم که باید این ماجرارو از دهن خودت می شنیدم نه این که یه دختر هیستیریک و عقده ای به من خبر بده، اونم با حالتی که منو تا پای انفارکتوس بکشونه!
    - متاسفم دد! حق با شماست. ولی خب من... نمی دونم که چرا نتونستم به شما بگم!
    همان وقت که پدر و دختر سرگرم گفتگو بودند، شهلا خانم خودش را به اتاقش رساند و تند شماره تلفن همراه سیاوش را گرفت و به محض برقراری ارتباط گفت:
    - سلام آقا، ببخشین دیر شد. آقای فروزنده یک ساعتی می شه که رسیده ولی من حسابی گرفتار پذیرائی بودم به اضافه نگهداری از رادمینا، این شد که نتونستم خبرتون کنم.
    - مهم نیست شهلا خانم، حالا بگو بدونم، اوضاع چطوره؟
    - فعلا که خوبه ولی آقا، خدا بخیر بگذرونه! این آقای فروزنده باید با وزیر وزرا نشست و برخاست کنه. این قدر اِن و تلپ داره که نگو. طفلکی مهتاب خانوم تو این یه ساعت از جاش جم نخورده، همین طوری دست به سینه جلوش نشسته. هنوز حتی اجازه رادمینا رو ببرم تو اتاق! نفسی تازه کرد و باز ادامه داد:
    - آقا! این پدره یه سرو ریختی داره نگفتنی، هزار ا... و اکبر اصلا بهش نمی یاد شصد سالش باشه. اون قدر با اقتدار راه می ره و حرف می زنه که آدم زبونش بند میاد و به تته پته می افته. به جون خودم، مهتاب خانوم حرف زدن از یادش رفته، جالب این جاس که خیلی هم شبیه باباشه ها، عجیب و غریب!
    - که این طور، رادمینا حالش چطوره؟
    - خوبه خوب، شما خیالتون راحت باشه. پیش خودمه ولی کم کم داره بهونه می گیره!
    - باشه من تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم.
    - قدمتون روی چشم آقا!
    - پس فعلا خداحافظ.
    درست راس ساعتی که گفته بود، صدای ماشین که همیشه تا جلوی ساختمان ان را میاورد، شنیده شد. چیزی نگذشت که صدای در هال بلند شد و متعاقبش سرو کله ی سیاوش که سبد گلی بزرگ و گران قیمت در دستش خودنمائی می کرد، پیدا شد. به محض وارد شدن به اتاق، سبد گل را روی میز کنار دستش گذاشت و همان طور که سمت فروزنده می رفت بی آنکه چشم از او بردارد، با صدای محکم اما لحنی متواضع گفت:
    - سلام عرض کردم جناب فروزنده، خیر مقدم!
    لحن و صدای محکم و باوقار او ار آن مهم تر سبد گل بزرگ و گران قیمتی که به همراه آورده بود، باعث شد تا فروزنده بی اختیار جلوی پای او بلند شود. سیاوش که تازه به او رسیده بود با همان لحن رسمی ادامه داد:
    - استدعا می کنم، زحمت نکشید. آریازند هستم قربان، سیاوش آریازند و از آشنایی با شما بسیار مفتخرم.
    در همان حال دست او را در دست گرفت و محکم فشرد. فروزنده که با دیدن سیاوش بهت زده به نظر می رسید، فقط چند کلمه ای در جواب تعارف های او گفت و بعد بی اختیار با تعارف دست سیاوش بر جای خود نشست و با تمام قدرت حرکات و سکنات سیاوش را زیر نظر گرفت. سیاوش که با تیز هوشی پی به دقت نظر او برده بود، بی آنکه توجهی به این امر نشان دهد چرخی زد و به مهتاب نگاه کرد تا با او هم خوش و بشی بکند که از دیدن او تکانی خورد. لحظاتی حواسش پرت شد و کلمات را گم کرد. اما به سرعت بر خودش مسلط شد، سری برای مهتاب خم کرد و با لحن و آهنگی متفاوت با همیشه گفت:
    - پرنسس!! شب بخیر، می بینم که دیدن پدرت روی تو هم اثر خوبی داشته و رنگ و روی تازه ای به صورتت داده، از این بابت واقعا خوشحالم.
    و دور از چشم فروزنده چشمکی به او زد. مهتاب در جواب او به گفتن چند کلمه اکتفا کرد.
    - سلام عزیزم، ممنون.
    ولی سیاوش دست بردار نبود و همچنان بازار گرمی می کرد.
    - پرنسس کوچولومونو نمی بینم، کجاست؟
    - پیش شهلا خانم، داره شیر می خوره، ددی هنوز اونو ندیده!
    - لطفا بگو زودتر بیاردش. باید زودتر با پدربزرگ عزیزش آشنا بشه.
    به محض رفتن مهتاب سیاوش جلوی فروزنده نشست، با وقار خاصی، پاروی پا انداخت و خطاب به فروزنده گفت:
    - خب جناب فروزنده، خیلی خوش اومدین. ما واقعا از دیدن شما ذوق زده شدیم، ولی کاش اجازه داده بودید که تو فرودگاه به استقبالتون بیایم.
    مهتاب که فرصتی کرده بود از جلوی نگاه تیز و نافذ پدرش برای لحظاتی دور شود، تند خودش را به آشپزخانه رساند. در دم، روی اولین صندلی ولو شد و با التماس به شهلا خانم گفت:
    - شهلا خانم! تورو خدا یه لیوان آب به من برسون، دهنم مثل چوپ خشک شده!
    - بلا به دور چرا رنگت پریده؟
    و تند لیوانی آب خنک به دستش داد. مهتاب، پس از نوشیدن چند جرعه، لیوان را در دست گرفت و خیره به ان عصبی و کلافه جواب داد:
    - شما هم جای من بودین حال و روزتون بهتر از من نمی شد! سیاوش که از راه رسید، داشتم از ترس زهر ترک می شدم. اما خودمونیم، خیلی بلاست، یه جوری برخورد کرد که قیافه ی فروزنده ی پیر دیدنی شده بود. مات مونده بود نمی تونست نطق بکشه!
    صدایش را کمی کلفت کرد و با لحن بامزه ای گفت:
    - سلام جناب فروزنده، آریازند هستم، سیاوش آریازند!
    بعد خندید گفت:
    - نمی دونی چه ابهت در ابهتی شده بود!
    بعد با علاقه رادمینا را از توی صندلی مخصوص به خودش بلند کرد و همان طور که دستی به سرو روی دخترک می کشید زیر لب ادامه داد:
    - خدایا یه رحمی بکن مهرش به دل پیر مرد بیفته!
    تازه پا به سالن پذیرائی گذاشته بود که سیاوش تند از جا بلند شد و دستش را برای در آغوش گرفتن رادمینا دراز کرد و با روئی باز و بشاش رو به فروزنده گفت:
    - اینم پرنسس کوچولوی ما که برای دست بوس پدربزرگ خوبش خدمت رسیده!
    رادمینا را بغل گرفت و بوسه ای محکم روی گونه ی او گذاشت و او را به طرف فروزنده برد و با لحن بچه گانه ای برای دخترک توضیح داد:
    - ببین بابایی کی اومده؟ پدربزرگ مهربون، این همه راهو اومده تا دختر خوشگل و ناز مارو ببینه!
    درست جلوی پای فروزنده ایستاد. مرد، با چشمهایی بی قرار همه ی آن ها را می پائید و نگاه سردرگمش روی صورت سیاوش و رادمینا در فت و امد بود. سیاوش دخترک را به فاصه ی یک قدمی فروزنده زمین گذاشت، فروزنده را با دست نشان داد و گفت:
    - رادی، بابا بزرگ و ببین، برو پیشش، بَه بَه داره ها!
    صدای شاد و سر حال رادمینا در فضا طنین انداخت:
    - بابا! بابا!
    یک قدم به طرف مبل برداشت، که به آنی تعادلش به هم خورد و برای این که نیفتند به تندی دستش را به زانوی فروزنده گرفت و همزمان دست دیگرش را بالا گرفت و همان طور که بی وقفه پنجه هایش را باز و بسته می کرد، با شادی کودکانه ای فریاد کشید:
    - بَه بَه، بَه بَه!
    فروزنده که از حرکات و رفتار ان ها حسابی جا خورده بود و هنوز بهت زده به نظر می رسید. بی آن که چشم از او بردارد، خشک و رسمی گفت:
    - من بَه بَه ندارم دختر جان!
    هنوز حرفش تمام نشده بود که سیاوش با تردستی ویفر کاکائوی مورد علاقه ی دخترک را پنهانی در میان دست های فروزنده چپاند و همان طور که چشمکی می زد خندان گفت:
    - اِ، پدربزرگ، دختر مارو اذیت نکنید، بَه بَه بدید دیگه!
    مهتاب با دهانی باز و نفس های مقطع به آن ها خیره شده بود و در دل زرنگی و درایت سیاوش را می ستود. در باورش نمی گنجید که او چنین خونسرد و آرام، پدرش را بازی دهد. فروزنده ظرف ده دقیقه سرکوب بازی های آگاهانه و برنامه ریزی شده ی سیاوش گشت و چنان سرگرم بازی با دخترک شد که به کلی از یاد آن دو غافل ماند. سیاوش از فرصت استفاده کرد و آرام زیر گوش مهتاب نجوا کرد:
    - چه طوری؟ اوضاعت روبه راهه؟
    مهتاب آهسته سری تکان داد که باز صدای خفه ی سیاوش را شنید.
    - مثل این که رادی کار خودش رو کرده، یه نگاه به ددی جان بنداز.
    مهتاب حیرتزده به آن دو خیره شده بود. پدرش دست های دخترک را گرفته بود و به او یاد می داد تا از شکمش بالا برود و به محض رسیدن قدم هایش روی سینه دستش را رها می کرد و به آنی از پشت او را در هوا می گرفت. و این کار باعث می شد تا فریادهای شادی دخترک به هوا بلند شود و متعاقبش از شدت خنده ریسه برود. فروزنده و رادمینا چنان سرگرم این بازی بودند که هیچ توجهی به اطراف نداشتند. عاقبت مهتاب با احتیاط و صدای ملایم پدرش را صدا زد:
    - ددی!
    پدرش بی آنکه به او توجه کند فقط جواب داد:
    - بله؟
    - من یه سر برم آشپزخونه که دستور شام و بدم، با من و سیاوش کاری ندارین؟ فقط چند دقیقه، اوکی؟
    - اوکی، تو برو مارتینا. من و رادمینا با هم هستیم تا برگردی.
    سیاوش هم با اجازه ای گفت و پشت سر مهتاب روان شد.


  4. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    از پذیرائی که خارج شدند خندان و به طعنه پرسید:
    - مارتینا؟!!
    ابرویی بالا انداخت و پوزخند زنان با کلمات کش داری ادامه داد:
    - پرنسس مارتینا، از کاخ الیزه!! چه قدرم که شانسی شانسی اسمت با دخترت هم وزن در اومده رادمینا دختر مارتینا!
    - اِ! دست بردار سیاوش، تو هم وقت گیر آوردی؟ از عصر تا حالا دارم قبض روح می شم. تو یکی سر به سرم نذار، لوس بی نمک!
    - چرا قبض روح؟! اوضاع که کاملا بر وقف مراده! ببین چطور به آنی پدربزرگ مهربون، موی دستای اون شیطون کوچولو شده!
    مهتاب آهی کشید:
    - مگه خدا به این بچه رحمی کنه وگرنه این آدمی که من می شناسم، هفت خط تر از این حرفاست!
    سیاوش ابروهایش را در هم کشید، بازوی او را چسبید و وادارش کرد تا به او نگاه کند و همان طور اخمو معترض شد.
    - زشته مهتاب، قباحت داره! اون پدرته ها!
    و لبش را به دندان گرفت. مهتاب بازویش را از چنگ او رها کرد و با لحن گزنده ای جواب داد:
    - اون نیاز به حمایت کسی نداشته و نداره! شما هم یه لطفی بکن و بدون این که احساس شرمندگی کنی خیال وکالت از ایشونو از سرت بیرون بنداز!
    - مهتاب؟!
    - در ضمن این قدر تکرار نکن مهتاب! نشنیدی؟! مارتینا به قول خودت مارتینا فروزنده از کاخ الیزه، یا هر کاخ کوفتیه دیگه، دختر یه سرمایه دار خر پول کانادایی ایرانی الاصل که جز پول و دلار و زن های خوشگل و اطواری چیز دیگه ای رو نمی شناسه!
    سیاوش که از طرز حرف زدن او فهمیده بود روابط این پدر و دختر وخیم تر از چیزی است که او خیال می کرده، بلافاصله تغییر موضع داد و همان طور که دنبال او روان شده بود با شوخ طبعی حرف را عوض کرد:
    - حالا من یه چیزی گفتم، قرار نشد باورت بشه! ولی به جان رادمینا اول که دیدمت این قدر جا خوردم که نزدیک بود یه چیزی بهت بپرونم!
    - نه که نپروندی!
    - اِ! کی؟ من؟!
    - بله! جناب عالی، یادت که نرفته، پرنسس!!
    - به این می گی تیکه؟! نه عزیز من، این قضیه حاصل هول شدن بنده بود نه به هدف تیکه پرونی. نه که تا امروز تو رو همیشه با اون سرو ریخت دیده بودم یهو این جوری دیدمت دست و پامو گم کردم، از دهنم در رفت گفتم پرنسس!
    - سیاوش!!
    - می گم، می دونی این طوری من جلوی تو کم میارم. می خوای تا وقتی تو مارتینا هستی منم تغییر هویت بدم، هان؟ ببینم نظرت راجع به ساموئل چیه؟ با کلاسه نه؟!
    مهتاب که دیگر از دست او به خنده افتاده بود سری تکان داد و گفت:
    - از دست تو! یادم رفت اومدم چی کار کنم. شهلا خانم کجاس، پیداش نیست؟
    - دنبالش نگرد احتمالا رفته تغییر لباس بده که جلوی بابات کم نیاره! آخه اون طفلکی هم از دیدن بابات بفهمی نفهمی هول کرده!
    مهتاب سرسری نگاهی به غذاهای روی اجاق گاز انداخت و هم زمان به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    - وقت خواب رادمیناس، تا شهلا خانم میز شام رو بچینه، سر پدر و گرم کن که منم رادمینا رو ببرم اتاق خودش بلکه بتونم بخوابونمش.
    هر دو به طرف پذیرائی برگشتند که سیاوش به شوخی گفت:
    - حالا ببینا هر چی کار سخته بنداز گردن من!
    مهتاب به طعنه جواب داد:
    - بمیرم برات، تو هم که دست و پا چلفتی، آخ آخ!
    - آره والا، آی گفتی!
    - آره جون خودت، ببینم حضرت عالی که نرسیده جناب فروزند رو سوسک کردین به دیوار، دیگه این که کمی سرشو گرم کنی، واست کاری داره؟
    - نه والا حق باتوئه. چشم، اطاعت.
    دستش را به روی چشمهایش گذاشت و پشت سر مهتاب وارد پذیرائی شدند. مهتاب وارد نشده روبه پدرش گفت:
    - وای ددی! باید ببخشین. رادمینا حسابی خسته تون کرده بدین...
    حرفش را برید و مات و مبهوت به پدرش خیره ماند که بچه را روی شانه اش گذاشته بود و همان طور که نشسته بود همراه با تکان های ملایمی زیر گوش دخترک چیزی نجوا می کرد. با دیدن مهتاب تند انگشتش را روی بینی اش گذاشت و با سر به دخترک اشاره کرد که خوابیده است. مهتاب پاورچین به آن ها نزدیک شد و وقتی از خواب بودن رادمینا مطمئن شد با صدای ملایمی گفت:
    - خوابیده دیگه. بدین ببرمش تو اتاق خودش.
    - نه! تو راهو نشون بده، خودم میارمش.
    همان وقت مهتاب خدارا شکر کرد که با درایت و کاردانی سیاوش، وضع اتاق دخترک برای بازدید پدرش به اندازه ی کافی مناسب و اغوا کننده است.
    دقایقی بعد فروزنده به اتفاق مهتاب به سالن پذیرائی برگشت و سیاوش با ادب و احترام تمام اعلام کرد که میز شام آماده است. فروزنده هم سری تکان داد و گفت:
    - متشکرم. هر چند تصمیم داشتم قبل از شام با هر دو نفر شما صحبتی داشته باشم ولی این مطلب رو موکول می کنیم به بعد از صرف شام.
    نگاه سیاوش و مهتاب به سمت یکدیگر کشیده شد و رنگ از روی مهتاب پرید. حوالی ساعت یازده شب ، فروزنده با اقتدار تمام سراپا ایستاد، چند لحظه با نگاهی نافذ و موشکاف هر دوی آن ها را از نظر گذراند بعد با احترام سری برای شهلا خانم خم کرد و همراه با تشکری کوتاه از او، همان طور که میز شام را ترک می کرد، خطاب به سیاوش و مهتاب گفت:
    - آقای سیاوش، مارتینا، لطفا نیم ساعت از وقتتون رو در اختیار من بگذارید. باید قبل از رفتن با هر دوی شما صحبتی داشته باشم! در ضمن، مرد جوان، یک اتومبیل راحت و مطمئن خبر کن. می خوام تا سی دقیقه ی دیگه این جا باشه.
    سیاوش با تردید پرسید:
    - قربان، این وقت شب کجا؟ اگه قصد بازدید و گشت و گذار دارید، فردا صبح منو مارتینا در خدمتتون هستیم.
    - از مهمان نوازیتون سپپاسگذارم آقای سیاوش اما، مارتینا از اخلاق من با خبره. من عادت ندارم به غیر از خونه ی خودم جای دیگه ای شب رو صبح کنم. در شرایط اضطراری مثل سفر هم، هتل رو به هر جای دیگه ای ترجیح می دم.
    مهتاب خواست حرفی بزند که سیاوش پیش دستی کرد.
    - استدعا می کنم جناب فروزنده. این جا رو هم خونه ی خودتون بدونید، نمی شه یه امشب رو بد بگذرونید؟
    فروزنده همان طور که روی مبل قرار می گرفت با دقت نگاهی به مهتاب که کنار سیاوش ایستاده بود انداخت و گفت:
    - مرد جوان! من اهل تعارف نیستم، همیشه در هر مورد فقط و فقط یک بار تصمیم می گیرم و بی برو برگرد اونو اجرا می کنم. پس در این مورد نظرم همونه که گفتم. اما در مورد این خونه!
    مکثی کرد و نگاه دیگری به مهتاب انداخت که مهتاب آن را تا مغز استخوانش احساس کرد. این بار فروزنده با تن صدائی رسا و مقتدر ادامه داد:
    - علی رغم این که جای مرتب و راحتی به نظر می رسه ولی برای من به قدر کافی مناسب نیست. من هنوز نمی دونم که این جا خونه ی چه کسی است؟
    در چشم های مهتاب خیره شد و پرسید:
    - خونه ی دخترم؟
    به چشم های سیاوش نگاه کرد و ادامه داد:
    - خونه ی دامادم؟
    سری تکان داد و پوزخندی زد:
    - یا هیچ کدوم!
    سیاوش که برای اولین بار بعد از مواجه شدن با مرد با وقار و جا افتاده ای که روبه رویش نشسته بود، خود را باخته بود با تردید زمزمه کرد:
    - ببخشید قربان، متوجه منظورتون نشدم!
    - بنشینید، هر جفتتون!
    و با دست به مبل ها اشاره کرد، مهتاب نگاه بی قرار و نگرانش را به سیاوش دوخت و با اکراه روی اولین مبل نشست. سیاوش هم به تبعیت از او، همین کار را کرد که باز صدای قاطع و محکم فروزنده در اتاق پیچید:
    - میل دارم به چند سوال من پاسخ بدید، پدر رادمینا کیه؟
    سیاوش رنگ باخته آب دهانش را بلعید و زیر لب زمزمه کرد:
    - من!
    - و مادرش کیه؟
    چشم هایش را به مهتاب دوخت. مهتاب نگاهش را دزدید و فقط با سر به خودش اشاره کرد.
    صدای خشمگین فروزنده، فضا را شکافت.
    - مارتینا! سرت رو بلند کن و به من نگاه کن!
    مهتاب با تعلل سرش را بالا گرفت و زیر چشمی پدرش را برانداز کرد که مجددا صدای خشمگین مرد اوج گرفت:
    - درست نگاه کن دختر! حالا خوب شد. این دفعه لطفا به من بگو همسرت کیه؟!
    مهتاب تند نگاهش را دزدید که صدای فریاد رعد آسای فروزنده به آسمان بلند شد:
    - جواب منو بده! گفتم همسرت، می خوام همسرت رو بشناسم، آخه این بچه...
    یکدفعه سیاوش میان حرف فروزنده دوید و با شجاعت و قاطعیت جواب داد:
    - از من بپرسید قربان! من متوجه ی فرمایش شما شدم، پس اجازه بدید من به عرضتون برسونم. مخالفتی که ندارین؟
    - خب، بگو،... می شنوم!
    سیاوش که رنگ به رویش نمانده بود مکثی کرد و به زحمت و با کلماتی جویده توضیح داد:
    - راستش،... ما به صورت،... به صورت موقت ازدواج کردیم.
    مهتاب که انگار بشکه ای باروت زیر پایش منفجر شده باشد، بی اراده روی مبل صاف نشست و نگاه مبهوتش به سیاوش کشیده شد. دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پدرش امان نداد و قبل از آن پرسید:
    - چرا موقت؟!
    سیاوش از گوشه ی چشم مهتاب را می پایی. چشم های او پر از وحشت به دهان سیاوش دوخته شده بود. ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و با تعلل جواب داد:
    - واسه ازدواج دائم قبل از هر چیزی به رضایت پدر دختر نیاز هست و... مهتاب می خواست تا وقتی مطمئن نشدیم که با هم دیگه تفاهم داریم موضوع به گوش شما نرسه!
    فروزنده که دیگر حسابی از کوره در رفته بود، خشمگین و کلافه فریاد کشید:
    - توی شصت سال عمری که از خدا گرفتم، مزخرف ترین حرفی که شنیدم همین بوده! یعنی شماها قبل از اطمینان به این وصلت و تصمیم نهائی در مورد ازدواج، بچه دار شدین؟ آخه چه فکری توی سر شماها بوده که چنین کار احمقانه ای کردین؟!
    و وقتی سکوت ان ها را دید خودش پاسخ داد:
    - واضحه، شما اصلا در این مورد فکر نکردین! هر دوی شما دوتا آدم خودخواه و بی فکر هستید که فقط به فکر ارضای غرایز حیوونی خودتون بودید، بدون اینکه به سرنوشت یه موجود بی گناه دیگه فکر کنید. ولی اینو بدونید که من نمی ذارم این بی فکری شما ادامه داشته باشه. حالا به سوال آخرم جواب بدین، می خوام بدونم بعد از این همه تفکر و تامل، عاقبت فهمیدین به درد هم می خورین یا نه! چون از این می ترسم قبل از به تفاهم رسیدن یا نرسیدن شماها، جمع کثیری بچه یا حتی نوه و نتیجه به خانواده ی محترم فروزنده و آریازند اضافه بشه. اما شما هنوز به نتیجه نرسیده باشین!
    کم منتظر ماند اما چون هر دوی آن ها سر به زیر و آرام سکوت اختیار کرده بودند، فریادی سهمگین کشید:
    - گفتم بالاخره به نتیجه رسیدین یا نه؟
    مهتاب به تته پته افتاد:
    - ددی! ما، ما... ما هنوز نمی دونیم که...
    فروزنده با حالتی که از سن و سال او بعید بود از جا پرید:
    - چی؟! هنوز هم نمی دونین!
    سیاوش با دست به مهتاب اشاره کرد که دیگر ادامه ندهد و روبه فروزنده گفت:
    - قربان اجازه بدین! چرا بی جهت خودتون رو ناراحت می کنید؟ منظور مهتا... یعنی مارتینا اینه که ما هنوز نمی دونیم که نظر شما در این مورد چیه!
    - آقای سیاوش، بنده می خوام نظر شماهارو بدونم، از افکار خودم با اطلاع هستم!
    سیاوش که از چهره ی برافروخته ی فروزنده پی به وخامت اوضاع برده بود بی اراده صحبت او را تایید کرد:
    - بله خب، فرمایش شما کاملا متینه! شما تمایل دارید نظر مارو بدونید.
    مستاصل و کلافه نگاهی کوتاه به مهتاب انداخت و با تردید ادامه داد:
    - عرض کنم که... راستش جناب فروزنده، بنده از همون ابتدا که پای رادمینا ی عزیز به زندگی مون باز شد، اعلام آمادگی کردم! این از نظر بنده ی حقیر اما خوب، حتما واقف هستید که نظر من فقط 50 درصد قضیه هست و به هر حال...
    فروزنده مهلت تمام کردن جمله اش را به او نداد و خشمگین به سمت مهتاب چرخید:
    - پس تو مخالف بودی که قضیه تا این جاها کشیده شد! آره؟
    مهتاب تند و بی مقدمه جواب داد:
    - نه!
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - یعنی... نه، این طور که شما فکر می کنید. می دونین...
    حرفش را نیمه کاره رها کرد و کلافه به پدرش خیره ماند. خوب می دانست که هر حرفی بزند اوضاع وخیم تر خواهد شد. سیاوش که به نوعی از خودش رفع اتهام کرده بود، با خیالی نسبتا آسوده تر به مبل تکیه داده بود و نگرانش مرتب میان پدر و دختر در آمد و شد بود که صدای قاطع و محکم فروزنده را شنید:
    - مرد جوان برای من یک اتومبیل خبر کن!
    روی سخنش با سیاوش اما نگاه تیز و نافذش همچنان بر صورت مهتاب دوخته شده بود. مهتاب که از سنگینی نگاه پدرش لحظه به لحظه کلافه تر می شد با لکنت زبان التماس کرد:
    - دد!... من... خواهش می کنم که...
    اشاره ی دست فروزنده صدای او را برید. سیاوش به سرعت از جا بلند شد و به طرف تلفن رفت. ده دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد، فروزنده که تا آن لحظه سکوت کرده بود، با اقتدار همیشگی اش روی پا ایستاد و خطاب به مهتاب گفت:
    - و اما حرف آخر مارتینا! تو دو راه بیشتر نداری که تا هفته ی آینده فرصت داری یکی از اونا رو انتخاب کنی، اول این که بی چون و چرا همراه من و بدون رادمینا به کانادا برگردی و دومی ان که به صورت رسمی و کاملا قانونی در اسرع وقت، همسرت و همین طور پدر بچت رو مشخص کنی. راه سومی هم برای تو نمی مونه. انتخاب این دو راه به عهده ی خوده! ضمنا...
    مکثی کرد و روبه سیاوش ادامه داد:
    - مرد جوان، فردا صبح رادمینا رو با خودت میاری هتل محل اقامتم... تصمیم دارم چند ساعتی رو به نوه ی عزیزم اختصاص بدم.
    سیاوش به سرعت جواب داد:
    - به روی چشم جناب فروزنده، این کمترین خدمتی هست که از دست من برمیاد.
    - ممنون، یه مطلب دیگه،...
    سکوت کرد و این بار پشت به مهتاب ایستاد، نگاهش را به اطراف سالن چرخاند و در انتها صاف و مستقیم به چشم های سیاوش خیره شد، تک سرفه ای کرد و با صدایی محکم و لحنی تهدید کننده ادامه داد:
    - مرد جوان! میل دارم به مارتینا تفهیم کنی در صورتی که راه دوم رو نپذیره، فکر نیومدن به کانادا رو از سرش بیرون کنه. هر چند خودش بهتر می دونه اگه لازم باشه به زور و جبر این کارو می کنم!
    با تمام شدن حرفش، دیگر معطل نماند، از پذیرائی خارج شد و سیاوش هم به دنبالش دوید.


  5. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #35
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    . اما مهتاب بی رمق خودش را به روی مبل رها کرد و صورتش را پشت دست هایش پنهان کرد. دقایقی بعد سیاوش غرق فکر به نزد مهتاب برگشت مدتی بی هدف میان سالن بزرگ پذیرائی قدم زد بعد بی صدا و آرام روی مبلی نشست و همان طور غرق فکر به مهتاب که به گوشه ای مات مانده بود، خیره شد. منتظر بود بلکه مهتاب به حرف بیاید اما او خیال حرف زدن نداشت، گویی اصلا در این عالم سیر نمی کرد. عاقبت با ملایمت صدایش کرد:
    - مهتاب!
    و چون جوابی نشنید، دوباره با همان لحن ملایم و مهربان گفت:
    - مهتاب خانم! نمی خوای حرف بزنی؟ یه چیزی بگو بدونم حرف زدن یادت نرفته!
    مهتاب نگاه پر از اشکش را به صورت سیاوش دوخت و با صدای لرزانی گفت:
    - ازش متنفرم، متنفر!
    - مهتاب!
    - سال هاست که هیچ احساسی جز تنفر و انتقام نسبت بهش ندارم. اون هیچی نیست جز یه پولدار عوضی، یه قاتل بی رحم که به جای جسم، روح آدمارو خفه می کنه!
    - مهتاب؟!
    - این قدر نگو مهتاب! مهتاب چی؟!
    اشک هایش روی گونه روان شد و با صدائی لرزان اما رسا ادامه داد:
    - مهتاب کیه؟ بگو مارتینا! مارتینا فروزنده، تک فرزند منوچهر فروزنده! یه سرمایه دار سلطه گر و زورگو که با همین حق خوری هاش مادرم رو به کشتن داد. مادرم از دست اون، از غصه ی بدبختی هاش ام اس گرفت. آخرش هم بعد از ده سال جون کندن منو تنها گذاشت و رفت. اون جز خودش هیچکس رو نمی بینه. اون آدم کثیف به مادرم خیانت می کرد.
    در میان اشک هایش، پوزخندی عصبی کنج لب هایش نشست و ادامه داد:
    - هِه، همین آدم به ظاهر شریف و باوقاری که این جا نشسته بود، در کمال وقاحت به همسرش، به مادر من خیانت کرد. اصلا هم عین خیالش نبود که تو غربت و تنهایی چی داره به سر مادر من میاد! آخر سر، وقتی به بیماری مادرم که خودش عامل اون بود پی برد، رضایت داد که دست از سرش برداره و روونه ی ایرانش بکنه. مادرم تک و تنها، تنهای تنها با یه قلب شکسته برگشت به کشورش. اون نامرد بی صفت حتی تنها دخترش و به اون زن بدبخت نبخشید تا مرهم دردهای دل رنجورش باشه. اما بالاخره من خودمو از زنجیر اسارت اون نجات دادم و برگشتم به آغوش گرم مادرم! می دونی چه طور راضی به این کار شد؟
    مکثی کرد و با لحنی عصبی اشک هایش را پاک کرد و با تنفر ادامه داد:
    - اون به یه زن روسپی کثیف تر از خودش رابطه داشت. مدتی بود اونو به خونمون راه داده بود طوری که واسه خودش یه پا صاحب خونه شده بود. یه شب تو اتاقم خوابیده بودم که دیدم برادر لجن و آشغال معشوقه ی پدرم اومد توی اتاقم.
    لحظه ای سکوت کرد، صورتش قرمز و برافروخته شده بود و نفس هایش مقطع و پر صدا، دست بر سینه اش گذاشت و به زحمت با آهی عمیق نفسی تازه کرد. این بار با صدائی گرفته و نگاهی گنگ و غبار آلود، به نحوی که معلوم بود صحنه ای را پیش رویش مجسم کرده است ادامه داد:
    - از خواب پریدم، با دیدن اون که تا وسط اتاقم پیش اومده بود گیج و منگ شده بودم. نمی فهمیدم چرا اومده تو اتاق من. آخه اون موقع فقط سیزده سالم بود. بچه تر اونی بودم که از این مسائل کثیف و چندش آور چیزی حالیم بشه. اما وقتی اومد طرف تختخوابم و حرفایی رو که تا اون روز برام نا آشنا بود به زبون آورد، تازه فهمیدم قصدش از اومدن به اتاقم چی بوده. با وحشت از جا پریدم و با تمام قوا جیغ کشیدم. اما هیچکس خونه نبود تا به فریاد های جگر خراش من جوابی بده. پدر با وجدان و دلسوز من با معشوقه ی هر جائیش پی عشق و کیف خودش رفته بود، به یه جهنم دره ای که صدای من! تنها دخترشو نمی شنید و منو با یه حیوونه کثیف تو اون خونه ی اشرافی تنها گذاشته بود. نمی دونم چه جوری و با چه قدرتی اما بالاخره تونستم از چنگ اون رذل پست با لباس نیمه پاره ای که توی دستای اون جوونک جا مونده بود، فرار کنم. از ترس به باغ بزرگ خونه پناه بردم و خودمو لابه لای درخت های پهناورش پنهان کردم و تا صبح همون جا موندم. از وحشت گوشه ای دور از دید عین مار چنبره زدم و در حالی که از شدت ترس اضطراب و وحشت تا حد مرگ ترسیده بودم، دستامو جلوی دهنم گرفتمو ناخن هامو با اضطراب و وحشت جویدم. من دیگه هیچ وقت نتونستم مثل دخترای دیگه ناخون هامو بلند کنم.
    دستش را به طرف سیاوش دراز کرد و بغض کرده پرسید:
    - می بینی؟! این ناخن هایی که هنوزم موقع حرص و ترس و اضطراب لای دندونام جا می گیره، یادگار همون شب لعنتی هستن! سال های سال که تو خواب و بیداری هر موقع وحشت زده می شم، دستام تندی می چسبه به دهنم! همین ترس و اضطراب باعث شد بعد از اومدن به ایران در اولین فرصت تو کلاس های دفاع شخصی ثبت نام کردم. تو تا حالا طمع تلخ ترس و اضطراب و سرخوردگی رو چشیدی؟!
    آهی کشید، دستش را عقب برد و روی صورتش گذاشت. سیاوش که تمام مدت در سکوت به او خیره مانده بود به زحمت دهان باز کرد تا حرفی بزند بلکه مهتاب کمی آرام شود، این بود که با احتیاط پاسخ داد:
    - من...
    مهتاب نگذاشت ادامه بدهد به سرعت دستش را از صورتش برداشت، با اشاره ی دست مانع ادامه ی کلام او شد و به جای او گفت:
    - نه. هیچی نگو! هیچی. هنوز حرفم تموم نشده! می خوام تو هم از عاقبت ماجرای اون شب به یاد موندنی و خاطره انگیز با خبر باشی. آره، یادمه که نزدیک های صبح بود که پدرم مست و پاتیل در حالی که دستشو دور کمر رفیقه اش حلقه کرده بود، برگشت خونه. اما من تا خود صبح از جام تکون نخوردم و اون حتی نفهمید که من تو اتاقم نیستم! حوالی ظهر بود که آقا از خواب ناز بیدار شدن. منم با دست و پای لرزان رفتم پیشش و همه چیز و گریان و نالان واسش تعریف کردم ولی پدر نازنین و مهربونم بعد از شنیدن ماجرا گفت: چرا بی جهت سرو صدا راه می اندازی دختر! حالا که اتفاقی نیافتاده، از اون گذشته، تو دیگه داری بزرگ می شی و این طور مسائل ممکنه برای هر زن و دختر جوون و خوشگلی پیش بیاد. مارتینا این مسئله یه امر طبیعی و عادیه! از شنیدن حرفای پدرم حال تهوع بهم دست داد. داغ شده بودم و تموم دنیا دور سرم می چرخید. از استدلالش، از حرفاش و از نگاهش به زندگی احساس حقارت می کردم. همون وقت تصمیم گرفتم برای همیشه آدمی به نام پدر و از زندگیم خط بزنم و همین کارو کردم. بعد از اون روز سر ناسازگاری رو گذاشتم و تا تونستم موی دماغ شدم. تا این که عاقبت مجبور شد رضایت بده که منو بفرسته پیش مادرم. حالا، همین آقای دلسوز و با غیرت و پر عاطفه بعد زا این همه سال اومده داره سنگ شرافت و انسانیت رو به سینه می زنه و ادعا داره که نگران سرنوشت و آینده ی رادمیناست! نه سیاوش، من اجازه نمی دم که اون واسه من تصمیم بگیره، یعنی حق نداره که چنین کاری بکنه!
    حرفش تمام نشده دوباره بغش ترکید و گریه را از سر گرفت. سیاوش که تا آن وقت در سکوت کامل به هذیان های ذهن پریشان و آشفته ی او گوش داده بود، طبق عادت همیشگی اش که در مواقع کلافگی دستی به سرش می کشید، پنجه هایش را در موهایش فرو برد و دقایقی به زمین خیره ماند، اما عاقبت نگاهی غمگین و ژرف به مهتاب انداخت و در حالی که آهنگ کلامش بی نهایت آرام و تسلی بخش بود او را صدا کرد و گفت:
    - مهتاب! من واقعا متاسفم، اما تاسفم به دلیل ماجرایی نیست که تو برام تعریف کردی بلکه به خاطر قضاوت نادرستی یه که تو این مدت نسبت به تو داشتم. من همیشه فکر می کردم که تو با این قلب رئوف و روح لطیف و ایثار گر چه طور تونستی نسبت به تنها فرد خونواده ت یعنی پدرت، این قدر بی مهر و قدر نشناس باشی! باور نمی کنی اگه بهت بگم که این فکر طوری تو سر من افتاده بود که یه جورائی نسبت به تو بدبین شده بودم. فکر می کردم آدمی با سبک فکری تو نمی تونه مسائل عاطفی و رابطه ی خونی و خانوادگی درک کنه. از دید من، تو تنها یه ناجی داوطلب بودی که فقط حاضر بود واسه غریبه ها و آدمای بی نام و نشون، ایثار و از خودگذشتگی کنه. واسه همین این مدت یه رازی رو از تو پنهان کردم، البته شاید واسه ی تو مهم نباشه ولی این مسئله داره رو قلب من سنگینی می کنه و حالا خوشحالم که از اشتباه بیرون اومدم و می تونم با تو درد و دل کنم جون فهمیدم که دلیل این بی عاطفگی و دوری جستن از پدرت چیه؟!
    مهتاب متعجب و حیران از او پرسید:
    - راز؟! چه رازی؟
    سیاوش سر به زیر و شرمگین پاسخ داد:
    - از روزی که تو اون فاجعه ی لعنتی مادرمو از دست دادم تا جایی که تونستم راجع به مادرم با تو حرفی نزدم. حتی تموم سعیم رو کردم که تو هم در این مورد با من حرفی نزنی. فکر می کردم روابط مادر و فرزند هم عین رابطه ی پدر فرزندی خودت واسه یه قصه ی بی اهمیت و بی ارزش که علاقه ای به شنیدن و لمس کردن اون نداری. منم نمی خواستم از چیزی که اون قدر برام خواستنی و با ارزش بود با تو حرف بزنم یا از خود خوری و احساسم در مورد از دست دادن این موجود عزیز با خبر بشی. مهتاب! این طوری نگام نکن. می دونم منو به خاطر قضاوت عجولا نه ام قضاوت می کنی ولی باو کن دست خودم نبود. رفتار تو در مقابل پدرت و نحوه ی برخوردت با اون منو به این فکر وادار کرد. امشب تازه به این حقیقت پی بردم که چقدر در مورد تو اشتباه می کردم. من حتی از تو پنهان کرده بودم که تمام هفته های گذشته ، هر پنج شنبه چطوری خودم و به کرمان می رسوندم و برمی گشتم و چه تلاشی می کردم که تو از این رفت و آمد من به سر مزار مادرم بی خبر بمونی! راستش یه جورایی حس می کردم که تو برای کسب تحسین و تمجید دیگران و البته غریبه ها، حاضر به این همه گذشت و ایثار هستی و این تحسین و تمجید حکم یه انگیزه ی قوی رو واست داره تا دست به هر کار عجیب و غریبی بزنی! حالا می فهمم که همه ی این افکار، پوچ و احمقانه بوده. چون تو واسه ی تنفر و دوری از پدرت دلایلی داشتی که کاملا منطقی و منصفانه ست و شاید اگر کس دیگه ای هم جای تو بود همین حس و حالو داشت که تو داری. فقط خواهش می کنم من و به خاطر این افکار احمقانه از ته دل ببخش!
    مهتاب که از حرف های سیاوش مبهوت شده بود، لحظاتی به او خیره ماند. نگاهش بی اندازه دردناک و غمگین بود. بعد دستی به صورتش کشید طوری که انگار می خواهد فکری را از سرش دور بریزد و زیر لب نجوا کرد:
    - شاید حق با تو باشه و رفتار من چنین استنباطی رو برای تو یا هر کسی بوجود بیاره اما دوست دارم از یه مطلب دیگه هم با خبر بشی، نمی خوام دیگه هرگز در مورد من این طوری قضاوت کنی که تا حالا کردی.
    نفسی تازه کرد و ادامه داد:
    - می دونی وقتی مارتینا به ایران برگشت یه نهال نورس بود که از زندگی هیچی نمی دونست جز چیزائی که باباهه یادش داده بود. پول، ثروت، مقام، تجملات، زر و زیور و سر و لباس واسش تنها ملاک ارزشمندی آدما بود. اما پاش که به ایران رسید، دنیاش زیر و رو شد و همه ی گذشته ش مثل آوار روی سرش خراب شد. درست به شدت همون زلزله ی بم، با این فرق که تنها کسی که زیر اون آوار دفن شد مارتینا بود نه هیچ کس دیگه. سال ها طول کشید تا با کمک مادرش اونو از زیر آوار کشیدن بیرون اما دیگه از مارتینا اثری نمونده بود و جای اون مهتاب پا به زندگی اون گذاشت. آره سیاوش، مادر من یه فرشته بود، یه فرشته که در خدمت مردم بود. اون تموم زندگی شو تو مشتش گرفته بود و به راحتی اونو در اختیار هر نیازمندی می ذاشت. تموم ثروت پدریش که شامل ملک و املاک زیادی بود، تو این راه خرج شد و از همه ی اون ثروت، همین خونه که می بینی باقی مونده. کم کم مادرم یه سرمشق جدید برام شد. من هر روز و هر روز این مشق تازه رو توی خونه ی کوچیک مون تمیرن می کردم تا دیگه هیچ وقت از یادم نره. این طوری بود که هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل از زندگی پر از رنگ و ریای پدرم و امثال اون عقم می گرفت. ولی نه، اون قدری زرنگ بودم که نذارم فروزنده ی پیر از اون ماجرا بویی ببره! بعد از فوت مادرم برگشتم کانادا و مدتی همونجا موندم و دلشو بدست آوردم. من به پولای اون واسه مردم احتیاج داشتم. اون می خواست منو پیش خودش نگه داره. ظاهرا تو اون چند سالی که ازش جدا بودم هزار تا زن جور واجور تو زندگیش اومده بودن و رفته بودن اما هنوز هم مثل سابق یه آدم واقعی تو زندگیش نبود. یکی که از ته دل دوستش داشته باشه و خوب و بدش واسش مهم نباشه. هیچ کدوم از اون زنا پدرمو واسه خودش نمی خواستن بلکه فقط به فکر منابع خودشون بودن. پدرم برای اونا بانک خوبی به حساب می اومد. با حضور دوباره من در کنارش، یادش افتاد که هنوز دختری داره که می تونه عشق و علاقه ی واقعی رو تو وجود اون پیدا کنه ولی حیف، خیلی حیف چون اینو وقتی فهمید که دیگه خیلی دیر شده بود! من دیگه جز تنفر هیچ احساسی به اون نداشتم و خودش هم تا حدودی به این قضیه پی برده بود. ناچار رضایت داد که من دوباره برگردم ایران، بعد از اون هم کرور کرور دلار برام فرستاد بلکه نظرمو نسبت به خودش عوض کنه ولی نمی دونست که عشق، علاقه و اعتماد چیزایی نیستند که بشه با پول اونارو خرید. پولای اون فقط به درد همون هایی می خورد که تو مدت عمرش دورو برش رو گرفته بودند نه به درد یه دختر یتیم که تازه بی مادر شده بود و تا اون سن در حسرت داشتن یه پدر واقعی سوخته بود!
    مهتاب مکثی کرد و سرش را با تاسف تکانی داد و در حالی که عمق نگاهش از همیشه محزون تر بود ادامه داد:
    - اون اومده این جا واسه ی من پدری کنه ولی خبر نداره که برای پدری کردنش، خیلی دیر شده! سیاوش، من به اون اجازه ی دخالت نمی دم، هرگز!
    سیاوش با لحن ملایم و دلجویانه ای پرسید:
    - خب، پس می خوای چی کار کنی، فکر می کنی توان مبارزه با اونو داری؟ می تونی جلوش مقاومت کنی؟
    مهتاب غرق فکر به زمین خیره شد و زیر لب با کلماتی نامفهوم زمزمه کرد:
    - نمی دونم، شک دارم! اون کمتر حرفی می زنه که نتونه اجراش کنه.
    - منظورت چیه؟
    مهتاب جدی تر از قبل طوری که انگار می خواهد برای خودش هم توضیح بدهد جواب داد:
    - اگه زیر بار حرفاش نرم، منو مبجور می کنه برگردم کانادا و مقاومت من در مقابل خواست اون معنایی نداره! پدرم اون قدر پول و قدرت دار که بتونه باهاش هر کاری بکنه حتی اگه لزم باشه آدم دزدی! با این حال اگه، به خاطر رادمینا نبود، حرفی نداشتم، مدتی باهاش راهی می شدم. اون جا زیر گوشش می خوابیدم و یه نفس موی دماغش می شدم تا خودش از دستم به تنگ بیاد و رضایت بده که برگردم ایران. اما حالا با وجود رادمینا... نمی دونم چی کار کنم؟
    سیاوش لحظه ای او را برانداز کرد و از قیافه ی جدی او فهمید که باید حرف های او را باور کند. بی اراده از جایش بلند شد و کمی توی سالت قدم زد. گاهی می ایستاد و با نوک کفش هایش با فرش کلنجار می رفت، لبه ی فرش را بر می گرداند یا تقه ای به پای مبل می کوبید و باز قدم زدن را از سر می گرفت. عاقبت دوباره روی مبل قرار گرفت و با قاطعیت اعلام کرد:
    - خب، پس چاره ای نداریم جز این که با هم ازدواج کنیم!
    مهتاب پوزخندی زد و به طعنه پرسید:
    - مثلا این یه خواستگاری بود؟!
    سیاوش تبسمی کرد و با آرامش خاصی جواب داد:
    - هر جور دوست داری حساب کن ولی مغز کلام همونی بود که خودت اشاره کردی.
    مهتاب نفسی عمیق کشید و همان طور که صاف و مستقیم به او خیره شده بود با جدیت پرسید:
    - یه ازدواج فورمالیته دیگه! واسه ی دست به سر کردن پدرم؟
    سیاوش بدون لحظه ای درنگ پاسخ داد:
    - نه! یک ازدواج کاملا معمول و مرسوم، مثل همه.
    مهتاب تقریبا روی مبل نیم خیز شد و پرسید:
    - شوخیت گرفته سیاوش؟ اصلا وقت خوبی واسه شوخی نیست!
    - خیلی مضحکه، قیافه ی من به آدمایی شبیه که می خوان شوخی کنن؟! اتفاقا کاملا جدی هستم و شاید بهتره بگم رغبت زیادی هم به این کار دارم.
    مهتاب که از تعجب چشم هایش گرد شده بود با تمسخر گفت:
    - رغبت؟! اصلا بهت نمیاد. ممنون می شم که بدونم منظورت از این حرف چی بود؟
    سیاوش خونسرد و آرام پایش را روی پای دیگرش انداخت و با آرامش توضیح داد:
    - سوالای احمقانه نپرس! این دیگه توضیح و تفسیر نمی خواد. ببین، تو این مملکت هزاران نفر مثل ما با هم ازدواج می کنن و میرن زیر یه سقف مشترک در حالی که بیشترشون نمی دونن چرا این شخص خاص رو واسه زندگی انتخاب کردن. خب، ما لااقل چند پله از اونا جلو هستیم چون هر دوتامون خوب می دونیم واسه خاطر چی یا بهتر بگم واسه خاطر کی، داریم تن به این وصلت می دیم و...
    مهتاب با صدای لرزان که رگه های خشم در آن هویدا بود، میان حرف او پرید:
    - بس کن دیگه سیاوش! این مهملات چیه به هم می بافی؟ حالا که کار به این جا رسیده صبر کن تا یه چیزی رو درست و حسابی حالیت کنم. من تا امروز به راحتی و بی دغدغه از همه چیز توی زندگیم گذشتم بدون این که لحظه ای واسه از دست دادن اون چیزا آه بکشم ولی این یکی داستانش با بقیه ی قضایا فرق می کنه. تو فکر کردی من کی هستم که این مزخرفاتو به هم می بافی؟ این قضیه به پول و مادیات ربط نداره، ازدواج دو نفر با همدیگه، با روح اونا سرو کار داره، با احساس و عواطفشون، نه یه مشت دلار و پول و زمین بی قابلیت که به راحتی خرجش کنیم!
    سیاوش که از حرف های مهتاب غرورش جریحه دار شده بود با خشم فروخورده ای پرسید:
    - ببینم، این حرفات بو داره، منظورت اینه که تو از من بدت میاد؟
    - ای خدا! این چه حرفیه! من این طوری گفتم؟
    - پس چی؟ می خوام ببینم مثلا با من ازدواج کنی چه لطمه ای به روح لطیف سر کار خانم وارد می شه!
    مهتاب با خونسردی جواب داد:
    - هیچی! در واقع این ازدواج، اصولا ربطی به روح و احساسات شخصی ما نداره.
    - این شد جواب؟ من که نمی فهمم حرف حساب تو چیه؟
    - سیاوش! تو آدم کودنی نبودی! چرا نمی فهمی من چی می گم! ببین من و تو تنها چیزی که بینمون مطرح نبوده و نیست عشق و احساس و درک متقابله. می فهمی؟ ما دوتا فقط پیرو، یه هدف مشخص تن به این شرایط دادیم. به خاطر یه نفر سوم، یه دختر کوچولوی بی کس و تنها به نام رادمینا. پس می بینی که ملاک ما واسه انتخاب همسر، سلیقه یا علاقه یا کشش مقابل نبوده! پس ابلهانه ترین کار دنیا اینه که با خوش باوری به این کار ادامه بدیم و مسئله رو جدی بگیریم.
    سیاوش با لجاجت جواب داد:
    - حرفا می زنی! این قدر رمانتیک نباش دختر! خب حالا ما برعکس شروع می کنیم، چه ایرادی داره؟ اول ازدواج می کنیم بعد عاشق همدیگه می شیم. خدارو چه دیدی، هان؟

  7. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب با ناباوری به او خیره شد و سری به علامت تاسف برای او تکان داد و با تمسخر جواب داد:
    - به کلی ازت ناامید شدم سیاوش! یه جوری از عشق و احساسات حرف می زنی انگار می خوای یه پروژه ی تولیدی برنامه ریزی کنی ولی به نظرم از عهده ی این کار بر میای و می تونی خودتو جای یه مخترع جوون قالب کنی. تازه، می تونی اسم اختراعت رو هم بذاری عشق مکانیکی یا نه، عشق مکانیزه! یا مدیریت عشق، نظرت چیه؟!
    دوباره سری تکان داد و قبل از آن که سیاوش حرفی بزند با لحن جدی و محکم ادامه داد:
    - صبر کن! نمی خواد دنبال جواب دندون شکن واسه من بگردی! باشه، تو درست می گی ولی من یکی، غلط بکنم چنین ریسک پر خطری رو به جون بخرم. می دونی، مادرم هیچ وقت عاشق پدرم نبود اما تا لحظه ی آخر به اون وفادار موند ولی پدرم نه تنها عاشق نبود بلکه هر روز رو با یه نفر می گذروند و اصلا براش اهمیت نداشت که این میون همسر بی چاره اش چی می کشه.
    نفسی تازه کرد و ادامه داد:
    - من اصلا دلم نمی خواد تجربه ی مادرمو تکرار کنم. چون نه تنها عاشق تو نیستم بلکه به هیچ وجه تمایل آمارگیری از دختر خاله های جور و واجور و خوش آب و رنگ تورو ندارم! حالا فقط می مونه یه پیشنهاد، اونم فقط به خاطر وضعیت خاص رادمینا که برام خیلی خیلی عزیزه. ما با هم ازدواج می کنیم و تو به من تموم حقوق قانونی مو واگذار می کنی تا پدرم دست از سرمون برداره. بعد وقتی که آبا از آسیاب افتاد، بی سرو صدا از هم جدا می شیم. این طوری به ظاهر یه زندگی مشترک داریم اما به واقع هرکدوممون واسه خودمون زندگی می کنیم. به این ترتیب تو می تونی با خاله زاده هات خوش باشی منم منتظر شاهزاده ی سفید پوش با اسب بالدارش می مونم. نظرت چیه؟!
    سیاوش از حرص به خنده افتاد و به طعنه پرسید:
    - به همین سادگی؟!
    مهتاب شانه ای بالا انداخت و با خونسردی گفت:
    - از اینم ساده تر! این طوری بدهی یا طلبی از هم نداریم این تنها راه مورد تایید منه!
    سیاوش که فهمیده بود او در پیشنهادش کاملا جدی و پا برجاست، دست از خندیدن برداشت و در حالی که نگاهی موشکاف و دقیق به او می انداخت زیر لب پرسید:
    - منظورت از حقوق قانونیت چیه؟
    - حق طلاق، کار، مسکن و هر چیز دیگه ای که الان خاطرم نیست!
    سیاوش پوزخندی زد:
    - که خودت با خیال راحت خونتو انتخاب کنی، هر جا دوست داری کار کنی، طلاقتو بگیری و الی آخر، آره؟
    - دقیقا، این همون حقوقیه که تو هم از همشون برخورداری!
    - اون وقت من این جا چی کاره ام، لولوی سر خرمن!
    - پدر رادمینا و همسر قانونی و ظاهری من، البته برای مدتی تا سرو صدها بیفته، چی می گی موافقی؟
    - نه!
    - آخه چرا؟
    - من نمی تونم زیر بار این زورگوئی تو برم. تو فکرت خرابه، این حرفای مزخرف در مورد دختر خاله و این قضیه ها هم یه سری اراجیف بی اساسه. می خوام بدونم تو از یه مرد مجرد چه انتظاری داری؟ من هیچ وقت ادعای زهد و تقوا نداشتم ولی اون قدرم پست و نامرد نیستم که چنین کارائی بکنم!
    - و ضامن این حرفت چیه؟
    مکثی کرد و این بار به طعنه ادامه داد:
    - قانون؟! حضور رادمینا؟ یا مردونگی شرافت؟ شاید همه ی اینا با هم! سیاوش وجود تموم این ترمز ها جلوی خیانت رو نمی گیره و هیچ کدوم از اینا کافی نیست تا کسی به همسرش وفادار بمونه. ولی اگه پدر من عاشق مادرم بود، از ته دل اونو می خواست و حرفای همدیگه رو می فهمیدند و احساس همدیگه رو درک می کردند، کارشون به اینجا نمی کشید. می دونی چیزی که زندگی اون هارو از هم پاشید چی بود؟ یه انتخاب اشتباه. اون دوتا واسه هم ساخته نشده بودند. به هر حال من مطمئنم که اصرار تو واسه پذیرش این مسئله از جانب من، فقط و فقط به جهت آرامش و آسایش رادمیناست و این در نظر من قابل تقدیر و احترامه ولی کافی نیست. حالا خوب فکراتو بکن. یا با شرایط من موافقت کن یا بذار خودم یه فکری برای خودم بکنم.
    تند از جایش بلند شد و عزم رفتن کرد که صدای گرفته ی سیاوش را شنید:
    - مهتاب! پدرت فقط پنج روز به ما مهلت داده!
    - خب، کافیه، تو همین فرصت تصمیم بگیر.
    بعد هم منتظر جواب سیاوش نماند، از پذیرایی خارج شد و سیاوش را که حسابی غافلگیر شده بود، کلافه و عصبی به حال خودش رها کرد.
    سیاوش روز بعد، قبل از بیدار شدن دیگران از خانه خارج شد. به هیچ وجه نمی خواست قبل از این که تصمیمی بگیرد با مهتاب مواجه شود. از شب گذشته به این فکر افتاده بود که با دوست قدیمی اش در این مورد مشورت کند. او آدمی به ظاهر شوخ اما به واقع بسیار نکته سنج و دقیق بود. سیاوش چنان گیج و سردرگم بود که به تنهایی قادر نبود حواسش را جمع کند و به فراست می دانست که این کار از دست محسن بر می آید که او را لااقل کمی راهنمایی کند!


  8. #37
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    راس ساعت هفت و سی دقیقه ی صبح جلوی خانه ی دوست قدیمی اش توقف کرد. بعد از تماس تلفنی با او همان جا منتظر ایستاد. کمتر از ده دقیقه بعد محسن از خانه خارج شد و در حالی که پیدا بود حضور سیاوش در آن وقت صبح او را متعجب کرده، سر حال و با نشاط با او دست داد و به شوخی پرسید:
    - بالاخره تصمیم گرفتی یه روز هم این رفیق قدیمیت رو مهمون کله پاچه کنی؟!
    و بعد آن به سرو کله زدن های همیشگی شان سرگرم شدند. هر دو طوری وانمود کردند که دیدارشان در آن وضعیت استثنائی کاملا طبیعی و عادی می باشد. این روند تا پایان صرف کله پاچه ی داغ و تازه ای که سیاوش سفارش داده بود، ادامه داشت. عاقبت محسن لقمه ی آخر را در دهان گذاشت و با شیطنت گفت:
    - خب رفیق، پیش پرداخت دست مزدمو که گرفتم، حالا دیگه واسه ارائه ی خدمات مشاوره ا اعلام آمادگی می کنم. چون شکمم حسابی سیر شده و مدتی می تونم از مغز نازنینم کار بکشم.
    بعد در حالی که لحن و صدایش کاملا جدی شده بد، محکم و مطمئن پرسید:
    - موضوع چیه سیاوش؟!
    سیاوش هم بی چک و چانه مستقیم رفت سر اصل مطلب و مو به مو قضایا را از ابتدا تا انتها برای او تعریف کرد و فقط ماجرای تعویض هویت رادمینا را از میان داستانش حذف کرد. در پایان حرف هایش با حالتی گیج و سردرگم پرسید:
    - محسن واقعا در موندم که باید چی کار کنم، عقلم به جایی قد نمی ده، گفتم شاید تو بتونی راهنماییم کنی!
    محسن بی معطلی پرسید:
    - دوستش داری؟
    - منظورت چیه؟
    - بابا، می گم دختره رو دوست داری؟
    - حرفا می زنی! معلومه که دوستش دارم. اصلا تموم اون ماجرا ها به خاطر اون پیش اومده. این دختر برام ارزش فوق العاده ای داره. یعنی ارزشی بالاتر از یه بچه، که تحت حمایت گرفتمش!
    محسن بی حوصله گفت:
    - ای آقا! من چی ازت پرسیدم که تو واسم از شاهنامه قصه می گی؟ داداش، من راجع به مادر بچه پرسیدم!
    - مادر بچه؟!
    - سیاوش!! ببینم مگه تو امروز مغز خر خوردی؟ اینی که الان خوردیم گوسفند بودا! من دارم مهتاب رو می گم، خنگ شدی چرا؟!
    سیاوش طبق معمول همیشه دستی به سرش کشید و کلافه گفت:
    - مغز خر نخوردم! از اول فهمیدم منظورت چیه ولی چون جوابشو نمی دونستم معطل کردم بلکه فرصتی کنم و به نتیجه ای برسم!
    - خب از اول همینو بگو دیگه چرا ادای آدمای خرفت رو در میاری؟ بعدشم تو که ظرف دو سه ماه چیزی حالیت نشده اون وقت می خوای ظرف دو سه دقیقه بفهمی چی به چیه! خب، بگذریم. حالا بگو ببینم بالاخره چیزی دستگیرت شد؟
    - نه!
    - چرا نه؟
    - چون می ترسم!
    - می ترسی؟ من که از حرفات سر در نمیارم. بی زحمت یه دیلماج استخدام کن حرفای تورو واسم ترجمه کنه!
    - محسن جان، احتیاج به دیلماج نداریم. می ترسم یعنی می ترسم، همین!
    - خب پس مشکل حل شد، الان کاملا فهمیدم که تو می ترسی اما یه سوالی برام پیش اومده. این چیزی که تو ازش می ترسی، چی هست حالا؟!
    - یه آدم!
    - آهان فهمیدم، از پدر مهتاب، فروزنده می ترسی!
    - نه نه اشتباه نکن، پدر مهتاب کیه؟ از خود مهتاب می ترسم.
    محسن چشم غره ای به سیاوش رفت و با شماتت گفت:
    - ببین مرد مومن، این جا نه دادگاهی هست، نه قاضی و بازپرس و مستنطقی! پس اگه می خوای به یه راه حل مناسب برسی، مثل آدم حرف دلت رو بزن، تا منم سر در بیارم منظورت چیه؟!
    سیاوش نفس عمیقی کشید وبا نگاهی گیج و سردرگم به او خیره شد و گفت:
    - گفتم که، از مهتاب می ترسم، چون یه جورایی عجیب و غریبه. اون یه زن کامل و تمام عیاره با ویژگی های کاملا مردونه یا بهتر بود می گفتم یه مرد کامل با خصوصیات کاملا زنانه! اون دختری نیست که از روش های مورد علاقه ی دخترای دیگه بتونی تو دلش راه پیدا کنی!
    محسن لبخندی زد و با آرامش خاص خودش گفت:
    - شاید هم تو این طوری فکر می کنی! به نظر من تو بیش از حد غرق این داستان جنسیت شدی. منظورم اینه که چرا مهتاب رو به چشم یه آدم نگاه نمی کنی؟ یه انسان با تمام ویژگی های انسانی بقیه! شما دوتا هم مثل آدمای دیگه هستین. با خصوصیاتی که یه بشر دوپا داره. عشق و احساس و دوست داشتن هم لازمه ی تکامل انسانه! این یه خواسته ی طبیعی همه ی ماست تا از طریق عواطف، به تکامل و آرامش برسیم. غیر از اینه؟!
    - نه، ولی آخه...
    - دیگه آخه نداره، ببین سیا، من جای تو جواب سوالی که خودم پرسیدم رو می دم و با اطمینان کامل بهت می گم که تو اونو دوست داری. تنها مشکلی که نمی ذاره این احساس توی تو رشد کنه، ترس مبهمی یه که از اون تو دلته که خب، البته تا حدودی هم حق داری!
    سیاوش اخمی کرد و با حالتی مشکوک و دو دل پرسید:
    - از کجا این قدر مطمئنی؟
    - که چی؟ این که مهتاب رو دوست داری؟
    - آره همون!
    - از اون جایی که تموم عاشقای دنیا فکر می کنند که طرفشون با همه ی آدمای دیگه دنیا متفاوته و دیگه ان که توی این مدت که با مهتاب بودی، دست از پا خطا نکردی! هر چند خودت فکر می کنی این قضیه به خاطر موقعیت استثنائی و خاص زندگی تونه و یا حتی به واسطه ی حضور رادمیناست! اما من تقریبا مطمئنم که این دوتا مسئله کافی نیست تا یه جوون پر شر و شور مثل تورو سر جاش بشونه و سوم این که صبح به این زودی راه گرفتی اومدی سراغ آدم هفت خطی مثل من که می دونی بیشتر از خودت روت شناخت دارمو تو اومدی این جا تا من احساست رو به مهتاب تخمین بزنم و تایید کنم و می بینی که دارم همین کارو می کنم!
    مکثی کرد تا تاثیر کلامش را در چهره ی سیاوش ببیند و وقتی مطمئن شد او حرف هایش را فهمیده است ادامه داد:
    - اما این که چرا بهت حق دادم که کمی هم بترسی؟ خب، اینم واسه خودش مقوله ای داره. منظورم ماجرای قبلی تو با سهیلاست!
    سیاوش سر به زیر و آرام به فکر فرو رفت که محسن امان نداد و ادامه داد:
    - در مورد مهتاب هم این مسئله صدق می کنه، منتهی کمی متفاوت. اون از زندگی پدر و مادرش چشمش ترسیده. درواقع به همه ی مردا بی اعتماده و همه ی مردها، یه جورایی اونو یاد پدرش میندازن. واسه همین هرگز به این راحتی به خودش اجازه ی عاشق شدن نمی ده چون مرد هارو بی صفت تر از اون می دونه که بشه راحت به اونا دل بست!
    سیاوش مضطرب پرسید:
    - حالا با این تفاصیل پیشنهادت چیه؟
    - حق با مهتابه! اون اگه واسه خاطر رادمینا زیر بار این زندگی بره همه چی رو باخته! پس بهتره تو اول تکلیف دل خودت رو مشخص کنی.
    سیاوش بی طاقت و کلافه پرسید:
    - باشه، ولی چه جوری؟!
    - سیا، یه لحظه فکر کن رادمینایی وجود نداره بعد ببین بازم به مهتاب احتیاج داری یا نه؟ یعنی باز هم تمایل داری اون زن زندگیت باشه؟!
    - من، ... نمی دونم، یعنی تا حالا به این قضیه فکر نکرده بودم؟
    - خب، پس فکر کن بعدا نتیجه بگیر.
    - ولی این غیر ممکنه! من به هیچ وجه نمی تونم به زندگی بدون رادمینا فکر کنم، باور کن اصلا نمی دونم قبلا چه طوری و به چه امیدی زندگی می کردم!
    محسن خیره به او مکثی کرد و بعد همان طور که از پشت میز بلند می شد با تاسف گفت:
    - پس چاره ای نداری جز این که به یه زندگی بدون حضور مهتاب فکر کنی. شاید این برات راحت تر باشه.
    - چرند نگو! بدون مهتاب که حرفشم نزن!
    - باشه. من دیگه چرند نمی گم ولی با نگفتن من چیزی حل نمی شه. به این ترتیب که من دارم می بینم و از حرفای تو برداست می کنم، مهتاب زیر بار این ازدواج فرمایشی نمیره و در نهایت تو مجبوری اونو از دست بدی! دیگه خود دانی!


  9. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    حوالی ساعت 11 صبح بود که سیاوش وارد لابی هتل....شد. مستقیم به سمت قسمت پذیرائی هتل رفت و دقایقی بعد در سوئیت مجلل و اشرافی فروزنده درست روبه روی او نشسته بود.
    بعد از کمی احوالپرسی و تعارفات اولیه، سیاوش سکوت کرد. فروزنده با دقت او را زیر نظر گرفت و پس از چند دقیقه با زیرکی و اطمینان خاصی پرسید:
    - خوب،... مرد جوان من منتظرم... بگو بدونم چی شده که تنها و بدون مارتینا و دختر کوچولوی نازنازیمون به دیدن من اومدی، هوم؟!
    سیاوش برای لحظاتی به صورت او خیره شد و بعد به رعت نگاهش را به میز دوخت و با صدای گرفته ای پاسخ داد:
    - حقیقتش جناب فروزنده، تصمیم گرفتم مثل دوتا مرد با هم حرف بزنیم. من... من خیلی فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم با شما روراست باشم چون نمی خوام زندگیم روی پایه ی دروغ ریخته بشه. این تنها راهیه که شاید بتونه کمی آرامش زندگیمو بهم برگردونه و دیگه این که به شدت به کمک و همراهی شما احتیاج دارم نمی دونم برخورد شما بعد از شنیدن حرفام چور باشه ولی می خوام این ریسک رو بکنم چون واقعا موندم که راه درست چیه و راه غلط کدومه.
    نفسی تازه کرد و به سختی ادامه داد:
    - چیزایی که دیشب برای شما بازگو کردیم همه ی حقیقت ماجرا نبود، یعنی کمی...نه، بهتره بگم کمی بیش از کمی با حقیقت فاصله داشت!
    حرفش تمام نشده به کندی نگاهش را به چشمان فروزنده دوخت.
    حرفش تمام نشده به کندی نگاهش را به چشمان فروزنده دوخت. اما با تعجب دید که تبسمی محو روی لب های او خودنمائی می کند. هنوز در معنی لبخند فروزنده حیران بود که صدای محکم و جدی او را شنید:
    - خوشحالم که منو امین دونستی، خب، بگو ببینم حقیقت ماجرا چیه؟!
    سیاوش مجددا نگاهش را از او گرفت و این بار با صدائی که کمی مرتعش بود من من کنان پاسخ داد:
    - چیزی که باید به شما بگم در مورد... در مورد... رادمیناست... می دونید،... اِ چه طور بگم رادی...
    نتوانست ادامه دهد. با خستگی به جلو خم شد و سرش را میان دست هایش گرفت.
    فروزنده در حالی که همان لبخند محو کنج لب هایش نمایان بود با صلابت همیشگی خود گفت:
    - چطوره که من جای تو ادامشو بگم مرد جوان؟!
    و بی آنکه منتظر پاسخ سیاوش بماند به صورت متحیر او چشم دوخت و گفت:
    - نکنه می خوای برام توضیح بدی که اون کوچولوی دوست داشتنی، نوه ی حقیقی من نیست و اون درواقع همون کودکی که شما دوتا با خودتون از کرمان آوردید، هان؟!
    سیاوش که از حیرت دهانش باز مانده بود با لکنت و کلماتی کش دار پاسخ داد:
    - دُ... درسته،... ولی شما، یعنی،... کی... چطور بگم...
    - آروم باش جوون! بذار بقیه اش رو هم خودم بگم. تو فقط ساکت باش و با آرامش به حرفهای من گوش بده. این بهترین کاریه که می تونی بکنی!
    سیاوش که به شدت غافلگیر شده بود با تعلل سری تکان داد و معذب و کلافه به او چشم دوخت. فروزنده نگاهش را از او گرفت و از میان پنجره ای که روبه رویش قرار داشت به آسمان دوده گرفته ی شهر خیره شد. آهی کشید و بی مقدمه گفت:
    - سال هاست که عادت کردم از دور زندگی مارتینا رو دنبال کنم. من به خوبی می دونم که اون دختره ی لجباز و یکدنده با چه وضع مزخرفی زندگی می کنه و از همه ی شیرین کاری هاش مطلع هستم. حتی می دونم که با چه وضع رقت باری تو اون خونه ی قدیمی موندگار شده. از ماجرای زلزله و اون دختر کوچولوی بانمک و ملوس هم خبر داشتم! حالا بگو بدونم چیزی که تو می خواستی برام بگی، مطلبی تازه تری که من از اون خبر نداشته باشم توش پیدا می شه؟!
    سیاوش گیج و کلافه دستی به سرش کشید و با صدایی کم جان اعتراض کرد:
    - اما... آخه از کجا؟ شما این خبرارو از مهتاب نشنیدین درسته؟
    - نه، نشنیدم. اون به هیچ وجه از این ماجرا اطلاع نداره. حتما کنجکاو شدی بدونی که پس منبع اطلاعاتی من کیه!
    خندید و با لحن محکمی گفت:
    - آذر! آره آذر، درست شنیدی. دختر خوبیه و مارتینارو خیلی دوست داره. بعد از فوت همسر سابقم مارتینا به خواست من برای مدتی با من زندگی کرد. تو اون مدت فهمیدم که این دختر دیگه منو به چشم یه پدر نگاه نمی کنه! همه اش می خواست برگرده به ایران و برای رسیدن به خواسته اش منو تحت فشار گذاشته بود. چاره ای نداشتم، باید قبول می کردم، چون خون فروزنده تو رگ های اون هم، جریان داشت و می دونستم مقاومت جلوی اون بی فایده است. ناچار به فکر راهی افتادم که دورا دور اونو زیر نظر داشته باشم و به همین خاطر مدتی که مارتی از ایران دور بود با آذر رابطه خوبی برقرار کردم. از اون خواستم که نه به خاطر من، بلکه به خاطر خود مارتی با من در رابطه باشه و از همه ی کارهای اون منو خبردار کنه تا بتونم در مواقع ضروری، از پشت پرده مراقب دخترم باشم، اما این که چرا خود مارتی از این قضیه بی خبر مونده و باید بمونه واسه خاطر اینه که... اون از من متنفره!
    مکثی کرد و نفسی عمیقی کشید و ادامه داد:
    - آذر حتی اینو به من گفته، جاسوس خوبی این جا دارم.
    لبخند تلخی روی لب هایش نشست و آرام تر از قبل گفت:
    - من مارتی رو به اندازه ی جونم دوست دارم ولی اون به همون اندازه نسبت به من تنفر داره! از گذشته ای که من توی اون نقش داشتم گریزان شده! و حالا هر چیزی که بخواد این گذشته رو جلوی چشمش پر رنگ کنه براش عذاب آوره، اون قدر که برای فرار از این عذاب حتی می تونه از عزیزترین چیزی که توی این دنیا داره بگذره تا دوباره اون روزا رو تجربه نکنه و من نمی خوام وضعیت روحی تنها موجود عزیز زندگیم از اینی که هست بدتر بشه. واسه همین هم الان این جام. اون دختره ی احمق، اسمش چی بود؟... همون که با من تماس گرفت و به خیال خودش منو در جریان خلافای مارتی گذاشت رو می گم!
    - نازنین قربان؟
    - اوهوم، همون! در واقع تنها کاری که اون کرد کمک به من بود. من واسه اومدنم باید دلیلی می داشتم که اون دیوانه ی مسخره، با افکار پلیدی که تو سرش بود دلیل محکمی رو در اختیارم گذاشت تا بتونم بیام ایران.
    سیاوش با لحن سردرگمی پرسید:
    - ولی من هنوزم نمی تونم سر در بیارم که اگه این طوره، پس شما واسه چی اومدید؟ در واقع منظورم اینه که چرا این طوری و به این شکل ماجرا رو نشون دادید و یا این که چرا چنین شرطی رو واسه ی ما گذاشتید؟ چرا تمایل دارید که این ازدواج رو به ما تحمیل کنید؟ اصلا چرا...
    - صبر کن پسر! نکنه فکر کردی این جا هم دادگاه جوون؟!
    به زور تبسمی کرد و ادامه داد:
    - بهت می گم چرا اومدم. به خاطر دخترم، واسه خاطر دیدنش اومدم. دلم براش تنگ شده بود و باید می دیدمش ولی از اون مهم تر، واسه خاطر آینده اش و برای نجات بقیه ی زندگیش از این وضع آشفته ای که داره، باید می اومدم.
    سینه ای صاف کرد و بی مقدمه پرسید:
    - دوسش داری؟
    - چی فرمودین قربان؟!
    - می خوام بدونم تو مارتی رو دوست داری؟ می خوام حقیقت رو از زبونت بشنوم، خوشم نمیاد که از تو دروغی بشنوم یعنی دیگه با شجاعتی که امروز به خرج دادی، این توقع رو ازت ندارم!
    سیاوش که حسابی یکه خورده بود به زحمت دهان باز کرد و با تته پته پاسخ داد:
    - من... راستش جناب فروزنده... می دونید...
    - جوون! یک کلمه، آره یا نه؟!
    سیاوش نگاه شرمگینش را از چشم های سخت و غیر قابل نفوذ فروزنده گرفت و با تعلل سری تکان داد:
    - فکر می کنم دارم، اما...
    - فکر می کنی؟
    - نه! مطمئنم اما..
    - اما چی؟
    سیاوش دوباره به او چشم دوخت و پاسخ داد:
    - مهتاب بیش از حد تصور، غیر قابل نفوذه!
    فروزنده آهی کشید:
    - می دونم. واسه همین هم باید می اومدم. آذر همه چی رو برام گفته. اون از علاقه ی تو به مارتی خبر داشت.
    - آذر؟! ولی من هرگز حرفی در این مورد به اون نزده بودم.
    - می دونم. خودش اینو بهم گفت، در واقع این کشف شخصی خودش بوده و به من هم گفت که این قضیه تنها حدس خودشه و قطعیت نداره!
    سیاوش نفس راحتی کشید و به صندلیش تکیه داد و با تاسف و صدای گرفته ای گفت:
    - آذر دختر پر احساسیه، درست برعکس مهتاب!
    - هی پسر! حواست باشه جلوی من فقط بگو مارتی! این یه قانونه و اگه خلاف کنی من چاره ای ندارم جز این که جلوی مارتی عکس العمل نشون بدم فهمیدی؟
    سیاوش فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد و فروزنده باز ادامه داد:
    - تو فکر می کنی دختر منم به تو علاقه داره؟
    سیاوش کلافه تر از همیشه دستی به سرش کشید و مردد پاسخ داد:
    - علاقه! آره علاقه داره ولی فقط مثل یه دوست، نه چیز دیگه ای!
    - اشتباه می کنی از من بپرس جوون. بهت اطمینان می دم اون تورو دوست داره فقط می ترسه اینو باور کنه.
    سیاوش مشتاق تر از قبل پرسید:
    - به شما چیزی گفته، یعنی به آذر؟!
    - نه، به کسی چیزی نگفته، هیچی! اما خب، من یه پدرم و با روحیه ی دخترم کاملا آشنام.اون دختر از نظر روحی دچار مشکله، با خودش درگیره، واسه همین نمی تونه به هیچ مردی اعتماد کنه. به هر حال هر کسی نقطه ضعفایی داری. هیچ کس کامل نیست. واسه همین من اومدم که کمکش کنم تا یه تصمیم قاطع و درست بگیره. منتهی این کمک رو باید به شیوه ی خودم بکنم وگرنه شک می کنه و زیر بار نمیره. می خوام به زور هم شده وادارش کنم همسر تو بشه ولی از اون به بعدش رو به خودت واگذار می کنم. دیگه از دست من کاری ساخته نیست. قدم های بعدی رو تو باید برداری، فقط تو!
    سیاوش با تردید پرسید
    - و اگه نشد؟ اگه نذاشت قدم از قدم بردارم چی؟ اون سخت و محکمه، مثل یه مرد مبارزه می کنه، تصمیم می گیره و هیچ وقت تو این جور موارد، عاطفی برخورد نمی کنه. هر کاری فکر کنه درسته همونو انجام میده! بدون اینکه به خواسته ی اطرافیانش هم توجه کنه. به هر حال اونم دختر شماست، مگه نه؟
    لبخندی محو روی لب های فروزنده نشست:
    - آره اما می بینی که حتی منم عوض شدم! عشق و دوست داشتن گاهی بزرگترین و محکم ترین موانع رو در هم می شکنه، غرور آدمی مثل من یا حتی اراده محکم مارتی رو!
    سیاوش با لحن نامتعادل و نگران پرسید:
    - می گید چی کار کنم؟ یعنی چطوری می تونم نظر اونو عوض کنم؟ محبت که آمپول نداره بهش تزریق کنم.
    فروزنده دست روی شانه ی سیاوش گذاشت و با لحن دوستانه ای گفت:
    - اعتمادش رو جلب کن! این راهه رسیدن به دل اونه. وادارش کن که بفهمه تو با من فرق داری! می دونی جوون، من سال هاست که تو کار تجارتم اما تو تجارت زندگیم فقط متضرر شدم، اگه گفتی چطوری؟
    سیاوش بی آنکه حرفی بزند منتظر ادای صحبت او ماند و فروزنده با صدایی که انگار از گذشته ها می آمد توضیح داد:
    - مروارید طبیعی و با ارزش، تو دل صدف و کف دریاهای عمیقه! برای به چنگ آوردن اون مروارید باید به خودت زحمت بدی و بعد که به دستش آوردی اونو محکم واسه خودت نگه داری چون چیز با ارزشی داری که باید ازش حفاظت کنی. اما من مروارید با ارزشم رو میون مرواریدهای بدل که هیچ ارزشی نداشتند رها کردم و دیگه هیچ وقت نتونستم اونو مابین اون همه مروارید بدل و بی ارزش پیدا کنم و واسه همیشه گمش کردم. مدت ها فهمیدم که مروارید بدل به راحتی پوست پوسته می شه و رنگ عوض می کنه و دیگه مفتش هم گرونه اما خیلی دیر فهمیدم! دل مارتی یه مروارید با ارزشه که تو صدف خودش کف دریای وجودش خوابیده! من اونو واسه تو صید می کنم و می دم به دستت اما این توئی که باید اون مروارید رو از تو صدف در بیاری، راهشو پیدا کن، مبادا به فکر شکستن صدف بیفتی، نه، این راهش نیست! باید آروم و آهسته با صبر و حوصله و یک عشق تیز واقعی دو کفه ی صدف سینشو بشکافی تا بتونی مروارید دلشو ببینی. حرفامو درک می کنی؟
    سیاوش با ملایمت سری تکان داد و لبخند زد. فروزنده لبخند او را پاسخ داد و گفت:
    - فکر نکن دارم به تو لطفی می کنم، نه، فقط می خوام دل خودم آروم بگیره! مارتی باید خوشبخت بشه و من دارم تلاش می کنم تا این خوشبختی رو بهش هدیه بدم چون از نگاهت می فهمم که تو می تونی اونو خوشبخت کنی!

    سیاوش با قدر دانی جواب داد:
    - از اعتمادی که به من دارین ممنونم و همه ی تلاشمو می کنم، هر چند امید زیادی ندارم!
    فروزنده از جا بلند شد و به علامت پایان صحبت هایشان دست پیش برد و دست سیاوش را محکم در دست گرفت و گفت:
    - هیچ چیز با ارزشی آسون به دست نمیاد، اگه هم بیاد نگه داشتنش به آسونیه به دست اوردنش نیست. من بهترین زن دنیارو داشتم و اونو راحت بدست آوردم ولی به همون راحتی هم از دست دادم. حالا نوبت توئه! سعی کن از این زندگی مجازی یه کانون گرم خانوادگی داغ و پر حرارت بسازی که تو زمستون زندگیت گرمت کنه! اگه بخوای می تونی، شک نکن. در ضمن، از این جا که بیرون رفتی این ملاقات رو فراموش کن! این به نفع آینده ی تو، اون دختر کوچولو و حتی آذره. شما باید به همون کاری که قبل از این دیدار می کردین ادامه بدید، یعنی به ضرب الاجلی که بهتون دادم فکر کنید.
    سیاوش دست قوی و محکم فروزنده را که مسان دستانش بود محکم تر از قبل فشرد و با محبت جواب داد:
    - مطمئن باشید قربان. هرگز این محبت و همراهی شمارو فراموش نمی کنم، چه موفق بشم، چه موفق نشم!


  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #39
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    آن هفته به بحث و جدل های مداوم و بی وقفه مابین سیاوش و مهتاب گذشت و تنها یک روز از ضرب الاجلی که فروزنده به ان ها داده بود، باقی ماند. سیاوش که می دانست چاره ای جز اخذ یک تصمیم قاطع و محکم ندارد، از مهتاب دعوت کرد تا شام را بیرون از منزل صرف کنند. مهتاب باید تصمیم آخر را بگیرند ولی تا پایان صرف شام جز حرف های معمولی چیزی بینشان رد و بدل نشد. عاقبت زمانی که منتظر سرو دسر بودند سیاوش با لحنی آرام و نافذ به مهتاب گفت:
    - مهتاب خانم! یادت که نرفته، فردا آخرین روز باقی مونده از مهلتی یه که پدرت به ما داده، در صورتی که تو هنوز هیچ تصمیمی نگرفتی. خودت می دونی پدرت کسی نیست که از حرفش برگرده و مطمئن باش با پایان ضرب الاجلی که داده، حسابی می افتیم تو دردسر!
    مهتاب با چهره ای آرام و خونسرد جواب داد:
    - سیاوش، این تو هستی که باید تصمیم بگیری، نه من! من گفتنی هارو گفتم. باور کن با تمام علاقه ای که به رادمینا دارم، نمی خوام حتی به خاطر اون چنین مخاطره ای رو برای خودم بخرم!
    سیاوش با چهره ای برافروخته و عصبانی گفت:
    - مرغ یه پا داره دیگه!
    مهتاب با شاره ی سر و چشم حرف او را تایید کرد و همان وقت به وضوح دید که فک سیاوش چه طور منقبض شد و صدای لرزان از خشمش فضا را شکافت:
    - تو اصلا به فکر آبرو و حیثیت من نیستی؟! خودت به این مسئله واقفی که پدرت با این همه اهن تلپی که داره، راضی به یه مراسم ساده و بی سرو صدا نمی شه. حتما تو هم انتظار نداری که بنده با دامب و دومب یه عروسی اشرافی راه بندازم و ظرف چند روز باز تو بوق و کرنا بکنم که چی؟ عروس خانم از دست داماد فراری شده!
    مهتاب بی اعتنا به حرصی که سیاوش می خورد با شماتت جواب داد:
    - این حرفا چیه می زنی؟ مگه من با تو دشمنی یا خصومتی دارم؟ اتفاقا خودم فکر این قضیه رو کردم. اصلا نیاز نیست که نگران یه عروسی اشرافی و پر سرو صدا باشیم. من قبلا زمزمه هایی زیر گوشه پدرم خوندم، یعنی یه جوری نشون دادم که قبل از سالگرد فوت حاج خانوم نمی تونیم چنین کاری بکنیم. پدرم هم فعلا به یه مراسم ساده تو محضر راضی شده. تا بعد که مثلا یه مراسم آبرومند و مناسب با شئونات دو خانواده برپا کنیم. پس بی جهت جوش نخور!
    سیاوش که این بار هم تیرش به سنگ اصابت کرده بود، کمی صاف شد و با صدای دورگه ای پرسید:
    - می تونم بپرسم این سند رهایی که تو از من طلب می کنی، به چه کار تو میاد؟! کسی رو زیر سر گذاشتی؟
    مهتاب ابرویی بالا انداخت:
    - اومدی نسازی ها! من واقعا نمی فهمم این همه اخم و تخم واسه ی چیه؟ خودت بهتر می دونی که تو زندگی من کسی وجود نداره. علاوه بر اون اگه قراره نگران این قضایا باشیم، وضع من که بدتر از توئه و رو حسابش باید روزی دو سه تا سکته ی ناقص رو رد کنم!
    بعد تبسمی کرد و با لحن دوستانه ای ادامه داد:
    - می فهمم که می ترسی غرور مردونه ات جریحه دار بشه ولی نترس! مطمئن باش من کسی نیستم که با آبروی تو بازی کنم. هر وقت قرار باشه به این زندگی فرمایشی خاتمه بدیم، در کمال احترام و نهایت آرامش بی سروصدا خاتمه اش می دیم، طوری که آب از آب تکون نخوره! باشه؟
    سیاوش با صدایی که به گوش خودش هم ناآشنا می رسید جواب داد:
    - ترس منم از همینه، کاری که تو می تونی در کمال احترام و آرامش انجام بدی، بیشتر به شبیخون می مونه تا هر چیز دیگه ای!
    مهتاب پوزخندی زد:
    - ممنون! آدم از این همه اعتمادی که بهش داری به حد جنون می رسه!
    و این بار با لحن ملایم تری ادامه داد:
    - ببین عزیز من! خیال خلافی تو سرم نیست. فقط نمی خوام اسیر تو باشم، همین! حالا هم دست از این همه ادا و اصول بردار و رضایت بده کار رو تموم کنیم. من فقط یه حق طلاق از تو می خوام!
    سیاوش زیر لب به طعنه تکرار کرد:
    - عزیز من؟!!
    و دیگر کلامی ادا نکرد.
    - حق طلاق نمیدی؟!
    - نه که نمیدم، از فکر این یه قلم بیا بیرون!
    مهتاب ساکت شد و در حالی که قاشقی از بستنی میوه ای خوش رنگی که پیش رو داشت را به دهان میبرد، غرق فکر به چشم های سیاه و مضطرب سیاوش خیره ماند. سیاوش نگاهش را دزدید و خود را سرگرم ور رفتن با بستنی اش نشان داد اما سنگینی نگاه کنجکاو مهتاب هم چنان آزارش می داد. ناچار کمی بعد، بی ان که به او نگاه کند، زیر لب نجوا کرد:
    - هر ضمانتی بخوای میدم، غیر از حق طلاق، راضی می شی؟!
    - نمی فهمم چرا این قدر لجبازی می کنی!
    و سیاوش قاطعانه پاسخ داد:
    - لجبازی نیست، گفتم هر ضمانتی که تورو راضی کنه، غیر از اون!
    مهتاب غرق فکر سکوت کرد و دیگر تا زمانی که از پشت میز بلند شدند لب از لب باز نکرد. تازه از محوطه ی سرسبز رستوران خارج شده بودند که سیاوش، زیر گوش او نجوا کرد:
    - با کمی قدم زدن موافقی؟
    مهتاب با تردید جواب داد:
    - می ترسم ادی بیدار شه و بدخلقی کنی.
    - نگران نباش، یکی دو ساعت می تونه بدون حضور تو سر کنه، زیاد طولش نمی دیم.
    مهتاب بی حرف اضافه ای در جهتی که او نشان داده بود، به راه افتاد و سیاوش شانه به شانه ی او قدم بر می داشت. دقایقی بعد صدای بم و مردانه ی سیاوش که در فضای تاریک خیابان طنین عجیبی داشت، زیر گوش مهتاب زمزمه کرد:
    - می دونی مهتاب، درسته که هر دوی ما بدون خواست و برنامه ی قبلی وارد این ماجرا شدیم، ولی به هر شکلی که بوده این اتفاق بالاخره برای ما افتاده. طوری که تا خر خره تو این قضیه فرو رفتیم! از چشم من، در حال حاضر ما یک خانواده ی کامل هستیم ومی خوام همه ی سعیمو بکنم تا این خانواده از هم نپاشه! تو هم کمک کن تا بدون شک و شبهه یه شروع خوب داشته باشیم. من نمی تونم به زندگی بدون حضور شیرین رادمینا فکر کنم ولی از اون بدتر زندگی به فکر کردن بدون همراهی توئه! خیلی به این مسئله فکر کردم، می دونم شاید باور نکنی ولی به خاک مادرم قسم من هر دوی شمارو با هم می خوام. نمی دونم چرا ولی به یه شکل کاملا غیر عادی و وحشتناک به شماها وابسته شدم. زندگی سه نفرمون برام یه عادت خیلی خیلی شیرین و جذاب شده که حتی تو خوابم اینو نمی دیدم. خواهش می کنم با بی رحمی منو از این خواب شیرین بیرون نکش!


  12. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #40
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب همان طور که آهسته و نرم قدم بر می داشت با لحنی مهربان و ملایم که پیدا بود از روی دلسوزی ولی همراه با احتیاط است جواب داد:
    - این طوری حرف نزن سیاوش! این طرز حرف زدن بیشتر به درد پسرهای تازه بالغی می خوره که پشت لبشون تازه سبز شده. قصدم این نیست که تو ذوقت بزنم ولی از نظر من واقعیت یه چیز دیگست! تو گرفتار روزمرگی زندگی شدی. به قول خودت یه عادت قشنگ و دلنشین که اگه به خودت بود، هرگز زیر بار اون نمی رفتی! باور کن این تجربه برای منم به اندازه ی تو جذاب و هیجان انگیزه، ولی نمی تونه همیشگی و قابل اطمینان باشه. زندگی یه امر واقعیه ولی نه خواب و رویا! ببین، من خوب می دونم که تو هنوزم به یاد عشق قدیمیت زندگی می کنی. می دونم که احساست عواطفت و حتی اعتمادت توی اون ماجرا لگد مال شده ولی تورو خدا از من نخواه تا نقش پادزهر این سم کشنده رو، که هنوز تو رگهام جریان داره، واست بازی کنم. من نه می تونم، نه می خوام که این وظیفه رو به عهده بگیرم. منم به اندازه ی تو از زندگی گذشته ام آسیب دیدم، فقط به نوعی متفاوت با مشکلات تو! دلم می خواد اینو بفهمی که عوارض این آسیب ها، اجازه نمی ده تا بی قید و بند و بدون فکر به عاقبت کار، دل به این زندگی خوش کنم. سیاوش، نمی خواستم اینو بهت بگم ولی مجبورم کردی که بگم چون می بینم که لازمه. می دونی، من هیچ اعتمادی به تو ندارم و یه زندگی، بدون اطمینان و اعتماد ارزشی نداره. پس بذار مثل قدیم واسه هم دوتا دوست خوب باشیم و به هم کمک کنیم تا بتونیم از رادمینا حمایت کنیم، چی می گی پایه هستی یا نه؟سیاوش از حرکت ایستاد و نگاه پرسش گرش را به او دوخت و پرسید:
    - این حرف آخرته؟ یعنی به هیچ وجه حاضر نیستی که همسر واقعی من باشی؟
    - نه، چون فقط در صورتی که عاشق کسی باشم می تونم همسر واقعیش باشم و خودت می دونی که من نسبت به تو چنین احساسی ندارم. کسی که عاشق همسرش باشه می تونه زمختی های زندگی مشترک رو نادیده بگیره و اگه نباشه، همه چی براش تلخ و زهرآلوده! سیاوش، من از تو می ترسم و همین ترس باعث می شه که عاقلانه فکر کنم. تورو خدا تو هم سعی کن همین کارو بکنی. عاقلانه فکر کن، باشه؟
    سیاوش سری تکان داد و همان طور که با نوک کفش به زمین ضربه می زد گفت:
    - خب، تکلیف من که روشن شد، نظرت راجع به رادمینا چیه؟ از اونم می تونی به همین راحتی بگذری؟!
    مهتاب با دلخوری و تمسخر جواب داد:
    - سیاوش!! تو که این طوری نبودی، تورو خدا، ادای مردای حسود و احساساتی رو درنیار!
    سیاوش بی توجه به لحن مضحم و پر طعنه ی او دوباره پرسید:
    - به روی چشم، دیگه از خودم حرفی نمی زنم ولی باید برام روشن بشه که رادمینا تو دل تو چه جایگاهی داره؟
    مهتاب تبسمی کرد و جواب داد:
    - یه جایگاه خیلی خیلی محکم و مزمن. ممکنه نتونی باور کنی ولی احساس می کنم اگه خودم بچه ای داشتم، نمی تونستم بیشتر از این دوستش داشته باشم. جای اون واسه همیشه توی قلب من محفوظه!
    سیاوش پوزخندی زد:
    - پس بازم جای شکر داره که لااقل جای اون پیش تو مطمئنه!
    مهتاب خندان دستش را دور بازوی او حلقه کرد، کمی خم شد تا بتواند مستقیم به چشم های سیاوش نگاه کند و با دلجویی گفت:
    - لوس نشو! خودت می دونی که من تورو هم خیلی دوست ارم. پس واقعا برات احترام قائلم و برام خیلی مهمه که تو هم احساس خوبی نسبت به من داشته باشی. پس بی جهت بازی در نیار و اوقات مونو تلخ نکن، باشه؟
    سیاوش به نرمی بازویش را از چنگ او درآورد، رویش را برگرداند و همان طور که به سمت محل توقف اتومبیل بر می گشت پاسخ داد:
    - باشه، باور می کنم. فقط باید یه قولی بهم بدی، اون وقت هر ضمانتی که در مورد این وصلت مضحک بخوای بهت می دم، حتی حق طلاق!
    مهتاب جست و خیز کنان او را تقیب کرد و با شیطنت خاصی گفت:
    - وای که تو یه پارچه آقایی! اینو می دونستی؟
    بعد خندان اضافه کرد:
    - فقط قول سختی نباشه ها!
    سیاوش لحظه ای ایستاد، سرش را به طرف آسمان گرفت، نفس عمیقی کشید و همان طور که دستی به سرش می کشید گفت:
    - فقط می خوام قول بدی که هر موقع خواستی از این زندگی دست بکشی رادمینا با تو باشه. می تونی اینو قول بدی؟
    - ولی این درست نیست، پس تکلیف این همه وابستگی تو به رادمینا چی می شه؟
    - فکر من نباش! من فقط به فکر رادمینا هستم و به قول خودت، پدر، همیشه در مقام دومه و برای بچه، مادر همیشه نفر اول! این یه قائده ی طبیعی و غیر قابل انکاره و نمی شه با این واقعیت مبارزه کرد!
    - سیاوش! آخه این بی انصافیه!
    - قبلا که این طور فکر نمی کردی!
    نفس عمیقی کشید، دست در جیبش فرو برد و همان طور که سوئیچ ماشینش را از ان بیرون می کشید سری جنباند و ادامه داد:
    - بی انصافی یا هر چی، این به نفع رادمیناست، من تو این سن و سال هنوز به حضور مادرم محتاجم و کمبود اونو با ذره ذره ی وجودم حس می کنم. خب، چی شد، این قول رو می دی؟
    مهتاب شانه ای بالا انداخت و با تردید گفت:
    - اگه تو این طوری می خوای، باشه، قبوله.
    سیاوش به زور تبسمی کرد و با اطمینان پاسخ داد:
    - خوبه، خیالم راحت شد. دیگه بهتره برگردیم خونه، فکر کنم دیگه حرفی نمونده باشه!


  14. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •