مهتاب به آرامی پلک هایش را بلند کرد. آهسته به پهلو چرخید و نگاهش به صورت معصوم دخترک کوچکی افتاد که پهلویش خوابیده بود. دخترک در خواب، دوست داشتنی تر از همیشه بود. درست مثل عروسکی کوچک و زیبا. با ملایمت موهای سیاه دخترک را از پیشانی اش عقب زد و کمی دیگر به صورتش زل زد. بوسه ای آرام و بی صدا روی مشت بسته ی او نشاند و از جا بلند شد. تشنه بود، به سمت آشپزخانه رفت و چشمش به سیاوش افتاد که سرگرم دم کردن چای بود. با صدای آرامی سلام داد:
- سلام، صبح بخیر. از سرو صدای من به این زودی بیدار شدی؟
- نه، همین طوری! مگه ساعت چنده؟
- نه و نیم.
- وای نه! شوخی می کنی؟ بدبخت شدم رفت. یه عالمه کار ریخته سرم اون وقت می گی زود بیدار شدم!
- آخه دیشب خیلی دیر خوابیدی.
مهتاب خودش را روی صندلی آشپزخانه انداخت، دستی به سرو صورتش کشید و زیر لب گفت:
- تازه تا صبح دوبار دیگه هم بیدار شد، یه بار خیس کرده بود، یه بارم گرسنش بود.
- پس دیگه چی می گی؟ راستی یه سوال بپرسم؟
- چی، بپرس؟
- چه طوری به این زودی خوابت می بره، دیشب تا سر چرخوندم ببینم نور مناسبه یا نه، خوابت برده بود. من اصلا اینطوری نیستم.
مهتاب خندید:
- خب خیلی راحت، بهترین کار اینه که وقت خواب افکار مغشوش رو از سرت بیرون کنی و بذاری واسه یه وقت مناسب تر. این طوری از اتلاف انرژیت کم می شه، با یه خواب راحت، روز بعد مغزت بهتر کار می کنه.
سیاوش با کنجکاوی پرسید:
- اینا که گفتی درست، ولی می خوام بدونم دیشب حتی به ذهنت نرسید که به هر حال با یه مرد مجرد نسبتا غریبه توی یه خونه تنها هستی؟! دلشوره ای، چیزی؟
مهتاب خندید و با شیطنت خاصی جواب داد:
- نووچ!
- اینو جدی می گی؟ مگه می شه!
- آره که می شه، ببین سیاوش، دیشب یه مورد استثنا بود. هر دو به اندازه کافی خسته بودیم و پس جای این فکرا نبوده، چه واسه تو چه برای من. بعدش هم، به هر حال هر کسی نسبت به طرف مقابلش یه شناختی پیدا می کنه، که من این شناخت و نسبت به تو داشتم و از همه مهم تر!
چشمکی زد و با لحن شوخی ادامه داد:
- من به راحتی می تونم از خودم دفاع کنم، خیر سرم رزمی کارم!
- که اینطور ولی راجع به اون قسمت که گفتی شناخت پیدا کردی، سوالی واسم پیش اومد.
- دیگه چیه؟
- یعنی به من نمیاد که اهل شیطنت باشم؟!
مهتاب تبسمی کرد:
- اتفاقا از قیافت پیداست که زیادی هم شیطون هستی ولی...
- ولی چی؟
- ولی نه در هر موقعیت و نسبت به هر کسی و از اینا مهم تر، نه به هر قیمتی. درست نمی گم؟
سیاوش سری تکان داد:
- آره خب، درسته.
- پس درست شناختمت.
سیاوش خندید:
- بهتره بگی حسابی دستم برات رو شده و لو رفتم، این بهتره.
- سیاوش!
- بله؟
- واسه این بچه چه فکری کردی، این طوری نمی شه ادامه داد. می شه؟
- فعلا دست و صورت تو یه آبی بزن، یه چیزی بخوریم بعد با هم صحبت می کنیم.
مهتاب بی چون و چرا از جا بلند شد. کمی بعد هر دو پشت میز مشغول صرف صبحانه بودند، مهتاب با حالت متفکری گفت:
- فکر نمی کنی بهتره بریم سراغ پدرش و اطلاعاتی از اون بگیریم.
- رفتم.
- رفتی؟ نگفته بودی! کی رفتی؟
- دیروز. واشه همین دیر کردم اما تو نذاشتی توضیح بدم.
- خب من چه می دونستم دنبال چه کاری بودی، حالا چی شد، خبری به دست آوردی؟
- آره.
- بهش گفته چی شده؟
- نه.
- چرا؟
- نمی شد باهاش حرف بزنم.
- آخه چرا؟
- چون کشته شده، تو مرز افغانستان، ضمن درگیری با نیروهای مرزی.
- نه! کشته شده؟!
- آره بایه باند قاچاق مواد مخدرهمکاری سفت و سختی داشته، اون مدتی که پیداش نبوده احتمالا دنبال قاچاق بوده، وقتی بی کار می شده میومده سراغ مرحومه زینب!
- ای بابا! عجب شانسی داره این بچه ی بینوا، حالا باید چی کار کنیم؟
- نمی دونم، واقعا عقلم به جایی نمی رسه!
مهتاب که از خوردن افتاده بود دستش را تکیه گاه چانه اش کرد و غرق فکر زیر لب زمزمه کرد:
- فکر کنم تنها کاری که می شه کرد، پیدا کردن یه پدر و مادر خوب واسه اونه، نه؟
- چی کار کنیم؟!
- یه خانواده واسه اش پیدا کنیم، به پدر و مادر به درد بخور که آینده ی این طفل معصوم تامین بشه.
- بَه! حرفا می زنی! مگه پدر، مادر جنس کادوئیه که از فروشگاه واسش بخریم؟
- نه! ولی زوج های زیادی هستند که از این نعمت بی بهره اند، در حالی که عاشق بچه هم هستن، اینجوری هم اونا یه بچه ی ناز و ملوس گیرشون میاد، هم راد مینا به یه نون و نوائی می رسه.
سیاوش فکری کرد و گفت:
- اینا همش درسته، ولی دوتا مسئله می مونه، یکی اینه که این پدر و مادر خیالی را از کجا پیدا کنیم و دوم مسئله ی سرپرستی بچس!
- منظورت چیه؟
- گوش کن مهتاب! بعد از زلزله، بچه های بی سر پرست زیاد بودن و خانواده های زیادی طالب اونا هستن اما دولت قبول نکرده، تمام اون بچه ها رو تحت پوشش بهزیستی قرار دادن و شرایط تحویل اون بچه ها به خانواده هارو همون شرایط قبلی در نظر گرفتن. مریم یه استثنا بود، ما از اول اونو به جای رادمینا آریازند معرفی کردیم و چون من تنها بازمانده ی اون خانواده هستم، می تونم حق سرپرستی این بچه رو بگیرم. در صورتی که مریم کلانی، دختر منصور کلانی رو هرگز به من نمی دادن، می فهمی؟ حالا اگه بخوایم یه بچه رو به هر خانواده ای بسپاریم مشکل سرپرستی اون به جاش باقی می مونه.
مهتاب دستی به صورتش کشید و دهان باز کرد تا حرفی بزند که با شنیدن صدای گریه ی دخترک منصرف شد. تند از جا پرید و خودش را به پذیرایی رساند. چند لحظه بعد بچه به بغل به آشپزخانه برگشت، روی صندلی نشست و با زبان بچه گانه ای گفت:
- سلام دائی جون، صبح بخیر، من گرسنمه ها!
سیاوش خندید جلو رفت، نیشگونی از لپ های نرم و سفید دخترک گرفت و گفت:
- با شیشه شیر موافقی؟
و با کمی اخم پرسید:
- حالا چرا دائی؟
مهتاب بچه را توی بغل او گذاشت و با شیطنت گفت:
- بگیرش براش شیر درست کنم، اما چرا دائی، هان؟ خب معلومه، فعلا من مامان تسخیریش هستم، تو هم جای برادر منی، پس می شی همون دائی دیگه، درسته؟
سیاوش بچه را در آغوشش جابه جا کرد، آهسته گونه ی دخترک را نوازش کرد و اخمو تر از قبل جواب داد:
- مشکل دوتا شد. اولا که فعلا بنده هم پدر تسخیریش هستم.
مهتاب شیشه را محکم تکان داد و پرسید:
- و دومیش؟
سیاوش بچه را به طرف او گرفت و با لحن عجیبی گفت:
- دومیش اینه که، متاسفانه در حد بضاعت من نیست که خواهری مثل تو داشته باشم!
مهتاب بچه را از او نگرفت، به جایش شیشه ی شیر را توی دست های او گذاشت و در حالی که قصد رفتن داشت، به طعنه گفت:
- پس اگه این طوره، بچه رو خودت شیر بده آقای پدر!
سیاوش جلوی او ایستاد تا مانع رفتنش شود و بی آنکه نگاه از صورت مهتاب بردارد با قاطعیت گفت:
- نپرسیدی چرا نمی تونم برادرت باشم؟
مهتاب دست هایش را روی سینه قفل کرد و با سماجت به صورت او زل زد و جواب داد:
- پرسیدن نداره.
- داره، چون به نظر من تو خوب تر از اونی هستی که برادری مثل من داشته باشی.
مهتاب با کنایه گفت:
- اون قدر خوب که هر وقت لازم باشه زود خر می شم، نه؟
و با حرص بچه را از دست او گرفت، بی آنکه نگاهی به او بیاندازد روی صندلی نشست و شیشه را در دهان بچه گذاشت. سیاوش مشغول جمع آوری ظروف کثیف صبحانه شد و با ناراحتی پرسید:
- تو چرا آدم و تحریف می کنی، من چنین چیزی گفتم؟!
مهتاب با خونسردی جواب داد:
- یه چیزی تو همین مایه ها.
سیاوش گیج نگاهش کرد:
- تو چته؟ چرا یهو قاطی می کنی؟ بابا من یه غلطی کردم، تورو خدا بس کن، بذار عوض این که هی به هم اره بدیم و تیشه بگیریم، یه فکری واسه این بینوا بکنیم.
مهتاب باز با همان خونسردی گفت:
- مثلا چه فکری؟ تو که می گی مشکل سرپرستی وجود داره!
سیاوش دوباره پشت میز نشست.
- فرض کن اینو یه جوری حلش کردیم. اون یکی چی؟ پیدا کردن یه خانواده ی خوب و به درد بخور واسه این بچه کار آسونی نیست. تو روزنامه که نمی تونیم آگهی بدیم!
- پس می گی چی کار کنیم؟!
سیاوش که حسابی کلافه بود سرش را بین دست هایش گرفت و گفت:
- به هر حال هر کار اساسی بخوایم بکنیم، لااقل یکی دو هفته طول می کشه، شاید هم یکی دو ماه، این مدت رو باید چی کار کنیم؟
- چه طوره پاس کاری کنیم؟
سیاوش سرش را بلند کرد و با تردید پرسید:
- پاس کاری؟! منظورت چیه؟
- یعنی که یا از اول نباید این مسئولیت رو قبول می کردیم یا وقتی کردیم دیگه جای برگشتی نداره. حالا چون هر دوتامون گرفتار کارهای خودمون هستیم، چاره ای نیست جز شیفتی کردن کار. پاس کاری می کنیم یعنی بچه رو نوبتی نگه می داریم. چی می گی؟
- مثلا چه جوری؟
- بیست و چهار ساعت پیش من، بیست و چهار ساعت پیش تو.
- چی می گی مهتاب! شاید تو بتونی از آذر کمک بگیری ولی من که نمی تونم روزا با این بچه راه بیوفتم تو دادسرا و دفتر وکالتم! مگر اینکه مثل ژاپنی ها بچه رو به پشتم ببندم! از اون گذشه باز صد رحمت به روزا، ندیدی دیشب چه بلائی به روزم آورد!
- خوب پس چی کار کنیم؟ راه دیگه ای نداریم. تازه، در مورد آذر هم اشتباه می کنی، اون بزودی همراه شوهرش می ری شمال.
سیاوش سری تکان دادو با تاسف گفت:
- باز برگشتیم سر جای اول!
مهتاب در سکوت نگاهش کرد اما یک دفعه چشم هایش برق زد و ذوق زده فریاد کشید:
- پرستار! آره، واسش پرستار می گیریم.
و سیاوش ذوق زده او را تایید کرد:
- اِ، چرا به فکر خودم نرسید. تو ماهی مهتاب! مغزت مثل ساعت کار می کنه. آفرین!
مهتاب خندان بچه را بوسید و بلند شد. او را در آغوش سیاوش گذاشت و گفت:
- پس فعلا اینو نگه دار تا من برم دفتر مجله.
سیاوش پشت سر او راه افتاد.
- چی شد؟! می خوای منو با این تنها بذاری!
مهتاب پالتویش را به تن کرد و همانطور که شال و کیفش را بر می داشت توضیح داد:
- باید زودتر برم و تو یکی دوتا از روزنامه های پر تیتراژ آگهی بدم. هر چی زودتر بهتر.
- مهتاب! صبر کن، مهتاب
و چون مهتاب نایستاد با عجله بند کیف او را چسبید و محکم نگهش داشت.
مهتاب با چشم های گرد به طرف او برگشت.
- سیاوش، بچه شدی! این کارا چیه؟ همش دو ساعت هم طول نمی کشه، زود بر می گردم.
- محاله بذارم بری، من اصلا نمی دونم با این باید چی کار کرد!
و به بچه اشاره کرد. مهتاب خندان به دست او که محکم کیفش را چسبیده بود اشاره کرد:
- حالا چرا داری بند کیف منو می کشی؟
و به طعنه اضافه کرد:
- تو که می گفتی این کار درستی نیست!
سیاوش بی آنکه کیف را رها کند با همان لحن او جواب داد:
- گفتم ولی کو گوش شنوا؟ هر چی مصیبت هم سرم اومده از همون روز کذائی شروع شده!
مهتاب هم چنان در تقلا بود تا بند کیفش را از دست او رها کند که نگاهش به قیافه ی ترسان سیاوش و چهره ی بشاش بچه ای که در آغوش داشت افتاد. دخترک از دیدن کشمکش آن دو به خنده افتاده بود و با فریادی از شادی دست هایش را تند تند به هم می کوبید و پاهایش را در هوا تکان می داد. از مقایسه وضع و حال آن دو به خنده افتاد.
- ای ترسو، نگران نباش، با هم میریم خوبه؟
از دفتر مجله بیرون آمدند، سیاوش بچه را به دست مهتاب سپرد و گفت:
- همین جا بایست تا ماشین و بیارم. این طرفا جای پارک نبود، سریع بر می گردم.
هنوز مهتاب توی ماشین جا به جا نشده بود که سیاوش پرسید:
- حالا چی کار کنیم؟
- چی رو چی کار کنیم؟
- منظورم اینه که کجا بریم؟
- هیچی دیگه، می ریم خونه ی شما. من ماشینمو بر می دارم و می رم خونه. تو هم اگه خواستی شب بچه رو بیار بده به من.
سیاوش با صدایی پر خشم معترض شد.
- دختر مگه تو حرف تو کلت نمی ره! هر چی من می گم نره، تو می گی بدوش. بابا من بدبخت بچه داری بلد نیستم. اصلا نمی دونم چه غلطی باید برای اون بکنم، تو رو خدا رحم کن. والاه بالاه هزارتا کار عقب افتاده دارم.
مکثی کرد و به زحمت آب دهانش را فرو داد. از گوشه ی چشم نگاهی به مهتاب که برای حفظ خونسردی لبش را به دندان گرفته بود، انداخت. از طرز نفس کشیدن او به ناآرامی اش پی برد، این بود که با لحن پر خواهشی ادامه داد:
- من معذرت می خوام، یهو کنترلمو از دست دادم. بخدا از لحظه ای که برگشتم مدام نبود مادر و توی خونه احساس می کنم. از طرفی همه ی کارام به هم ریخته. یکی دو روز بهم فرصت بده تا لااقل پرونده های مردم رو سروسامونی بدم و دست همکارام بسپارم. مهتاب، من حتی هنوز فرصت نکردم کاری برای مرحوم مادرم بکنم! حالا دل خودم هیچی ولی جلوی مردم باید آبرو داری کنم یا نه؟ یعنی اون زن بدبخت حق یه مراسم خشک و خالیه یاد بود رو هم به گردن تنها فرزندش نداره؟
مهتاب که از یادآوری مرگ غریبانه ی خانم یوسفی چشم هایش غرق اشک شده بود، با شرمندگی به او خیره شد و دید که چهره ی او هم خیس است. می خواست حرفی بزند که سیاوش مهلت نداد و با صدای پر از لرزش و بغض ادامه داد:
- داغی به دلم مونده نگفتنی! اما حتی نتونستم لحظه ای با خودم خلوت کنم و... می دونم، کم کسی رو از دست ندادم. اون تنها کسی بود که داشتم و یادت نره تو مادرم این نون و تو سفره ی من گذاشتین!
ساکت شد و صورتش را کمی چرخاند تا از نگاه تیز مهتاب در امان باشد. مهتاب که تازه به صرافت فوت خانم یوسفی افتاده بود، در دل حق را به سیاوش داد و زیر لب نجوا کرد:
- حق با توئه، نمی دونم چی باعث شد که همه چی از یادم بره، من هیچ وقت حق نشناس نبودم، باید زودتر از این خودم به این مسئله فکر می کردم. باشه ولی فقط یه فرصت کوتاه. لطفا من و فسقلی رو برسون خونه ی ما، خودم بعدا می رم ماشین و میارم. اینطوری راضی می شی؟
سیاوش با اندوه فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد و جوابی نداد.
دو روز بعد، سیاوش با او تماس گرفت تا ساعت و مکان مراسم یاد بود را به مهتاب خبر دهد و در آخر با لحن پر خواهش اضافه کرد:
- می تونم خواهش کنم، دختر کوچولو رو با خودت بیاری، دلم یه کم براش تنگ شده!
مهتاب با تردید جواب داد:
- متاسفم، بچه یه کم بی حاله، می ترسم بیارمش بی قراری کنه و بدتر بشه.
سیاوش با نگرانی پرسید:
- چش شده، مگه مریضه؟!
- آره، یکم. بعدا برات می گم. خب پس ساعت 3 میام مسجد.
- نه نه، اگه بچه حال نداره، اونو تنها نذار. مادرم هیچ وقت راضی نیست که برای خاطر اون، بچه اذیت بشه!
- این جوری که بده!
- نه، هیچ هم بد نیست. بعد مراسم خودم میام ببینم چش شده.