تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 48

نام تاپيک: رمان لبخند خورشید (عاطفه منجزی)

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب به آرامی پلک هایش را بلند کرد. آهسته به پهلو چرخید و نگاهش به صورت معصوم دخترک کوچکی افتاد که پهلویش خوابیده بود. دخترک در خواب، دوست داشتنی تر از همیشه بود. درست مثل عروسکی کوچک و زیبا. با ملایمت موهای سیاه دخترک را از پیشانی اش عقب زد و کمی دیگر به صورتش زل زد. بوسه ای آرام و بی صدا روی مشت بسته ی او نشاند و از جا بلند شد. تشنه بود، به سمت آشپزخانه رفت و چشمش به سیاوش افتاد که سرگرم دم کردن چای بود. با صدای آرامی سلام داد:
    - سلام، صبح بخیر. از سرو صدای من به این زودی بیدار شدی؟
    - نه، همین طوری! مگه ساعت چنده؟
    - نه و نیم.
    - وای نه! شوخی می کنی؟ بدبخت شدم رفت. یه عالمه کار ریخته سرم اون وقت می گی زود بیدار شدم!
    - آخه دیشب خیلی دیر خوابیدی.
    مهتاب خودش را روی صندلی آشپزخانه انداخت، دستی به سرو صورتش کشید و زیر لب گفت:
    - تازه تا صبح دوبار دیگه هم بیدار شد، یه بار خیس کرده بود، یه بارم گرسنش بود.
    - پس دیگه چی می گی؟ راستی یه سوال بپرسم؟
    - چی، بپرس؟
    - چه طوری به این زودی خوابت می بره، دیشب تا سر چرخوندم ببینم نور مناسبه یا نه، خوابت برده بود. من اصلا اینطوری نیستم.
    مهتاب خندید:
    - خب خیلی راحت، بهترین کار اینه که وقت خواب افکار مغشوش رو از سرت بیرون کنی و بذاری واسه یه وقت مناسب تر. این طوری از اتلاف انرژیت کم می شه، با یه خواب راحت، روز بعد مغزت بهتر کار می کنه.
    سیاوش با کنجکاوی پرسید:
    - اینا که گفتی درست، ولی می خوام بدونم دیشب حتی به ذهنت نرسید که به هر حال با یه مرد مجرد نسبتا غریبه توی یه خونه تنها هستی؟! دلشوره ای، چیزی؟
    مهتاب خندید و با شیطنت خاصی جواب داد:
    - نووچ!
    - اینو جدی می گی؟ مگه می شه!
    - آره که می شه، ببین سیاوش، دیشب یه مورد استثنا بود. هر دو به اندازه کافی خسته بودیم و پس جای این فکرا نبوده، چه واسه تو چه برای من. بعدش هم، به هر حال هر کسی نسبت به طرف مقابلش یه شناختی پیدا می کنه، که من این شناخت و نسبت به تو داشتم و از همه مهم تر!
    چشمکی زد و با لحن شوخی ادامه داد:
    - من به راحتی می تونم از خودم دفاع کنم، خیر سرم رزمی کارم!
    - که اینطور ولی راجع به اون قسمت که گفتی شناخت پیدا کردی، سوالی واسم پیش اومد.
    - دیگه چیه؟
    - یعنی به من نمیاد که اهل شیطنت باشم؟!
    مهتاب تبسمی کرد:
    - اتفاقا از قیافت پیداست که زیادی هم شیطون هستی ولی...
    - ولی چی؟
    - ولی نه در هر موقعیت و نسبت به هر کسی و از اینا مهم تر، نه به هر قیمتی. درست نمی گم؟
    سیاوش سری تکان داد:
    - آره خب، درسته.
    - پس درست شناختمت.
    سیاوش خندید:
    - بهتره بگی حسابی دستم برات رو شده و لو رفتم، این بهتره.
    - سیاوش!
    - بله؟
    - واسه این بچه چه فکری کردی، این طوری نمی شه ادامه داد. می شه؟
    - فعلا دست و صورت تو یه آبی بزن، یه چیزی بخوریم بعد با هم صحبت می کنیم.
    مهتاب بی چون و چرا از جا بلند شد. کمی بعد هر دو پشت میز مشغول صرف صبحانه بودند، مهتاب با حالت متفکری گفت:
    - فکر نمی کنی بهتره بریم سراغ پدرش و اطلاعاتی از اون بگیریم.
    - رفتم.
    - رفتی؟ نگفته بودی! کی رفتی؟
    - دیروز. واشه همین دیر کردم اما تو نذاشتی توضیح بدم.
    - خب من چه می دونستم دنبال چه کاری بودی، حالا چی شد، خبری به دست آوردی؟
    - آره.
    - بهش گفته چی شده؟
    - نه.
    - چرا؟
    - نمی شد باهاش حرف بزنم.
    - آخه چرا؟
    - چون کشته شده، تو مرز افغانستان، ضمن درگیری با نیروهای مرزی.
    - نه! کشته شده؟!
    - آره بایه باند قاچاق مواد مخدرهمکاری سفت و سختی داشته، اون مدتی که پیداش نبوده احتمالا دنبال قاچاق بوده، وقتی بی کار می شده میومده سراغ مرحومه زینب!
    - ای بابا! عجب شانسی داره این بچه ی بینوا، حالا باید چی کار کنیم؟
    - نمی دونم، واقعا عقلم به جایی نمی رسه!
    مهتاب که از خوردن افتاده بود دستش را تکیه گاه چانه اش کرد و غرق فکر زیر لب زمزمه کرد:
    - فکر کنم تنها کاری که می شه کرد، پیدا کردن یه پدر و مادر خوب واسه اونه، نه؟
    - چی کار کنیم؟!
    - یه خانواده واسه اش پیدا کنیم، به پدر و مادر به درد بخور که آینده ی این طفل معصوم تامین بشه.
    - بَه! حرفا می زنی! مگه پدر، مادر جنس کادوئیه که از فروشگاه واسش بخریم؟
    - نه! ولی زوج های زیادی هستند که از این نعمت بی بهره اند، در حالی که عاشق بچه هم هستن، اینجوری هم اونا یه بچه ی ناز و ملوس گیرشون میاد، هم راد مینا به یه نون و نوائی می رسه.
    سیاوش فکری کرد و گفت:
    - اینا همش درسته، ولی دوتا مسئله می مونه، یکی اینه که این پدر و مادر خیالی را از کجا پیدا کنیم و دوم مسئله ی سرپرستی بچس!
    - منظورت چیه؟
    - گوش کن مهتاب! بعد از زلزله، بچه های بی سر پرست زیاد بودن و خانواده های زیادی طالب اونا هستن اما دولت قبول نکرده، تمام اون بچه ها رو تحت پوشش بهزیستی قرار دادن و شرایط تحویل اون بچه ها به خانواده هارو همون شرایط قبلی در نظر گرفتن. مریم یه استثنا بود، ما از اول اونو به جای رادمینا آریازند معرفی کردیم و چون من تنها بازمانده ی اون خانواده هستم، می تونم حق سرپرستی این بچه رو بگیرم. در صورتی که مریم کلانی، دختر منصور کلانی رو هرگز به من نمی دادن، می فهمی؟ حالا اگه بخوایم یه بچه رو به هر خانواده ای بسپاریم مشکل سرپرستی اون به جاش باقی می مونه.
    مهتاب دستی به صورتش کشید و دهان باز کرد تا حرفی بزند که با شنیدن صدای گریه ی دخترک منصرف شد. تند از جا پرید و خودش را به پذیرایی رساند. چند لحظه بعد بچه به بغل به آشپزخانه برگشت، روی صندلی نشست و با زبان بچه گانه ای گفت:
    - سلام دائی جون، صبح بخیر، من گرسنمه ها!
    سیاوش خندید جلو رفت، نیشگونی از لپ های نرم و سفید دخترک گرفت و گفت:
    - با شیشه شیر موافقی؟
    و با کمی اخم پرسید:
    - حالا چرا دائی؟
    مهتاب بچه را توی بغل او گذاشت و با شیطنت گفت:
    - بگیرش براش شیر درست کنم، اما چرا دائی، هان؟ خب معلومه، فعلا من مامان تسخیریش هستم، تو هم جای برادر منی، پس می شی همون دائی دیگه، درسته؟
    سیاوش بچه را در آغوشش جابه جا کرد، آهسته گونه ی دخترک را نوازش کرد و اخمو تر از قبل جواب داد:
    - مشکل دوتا شد. اولا که فعلا بنده هم پدر تسخیریش هستم.
    مهتاب شیشه را محکم تکان داد و پرسید:
    - و دومیش؟
    سیاوش بچه را به طرف او گرفت و با لحن عجیبی گفت:
    - دومیش اینه که، متاسفانه در حد بضاعت من نیست که خواهری مثل تو داشته باشم!
    مهتاب بچه را از او نگرفت، به جایش شیشه ی شیر را توی دست های او گذاشت و در حالی که قصد رفتن داشت، به طعنه گفت:
    - پس اگه این طوره، بچه رو خودت شیر بده آقای پدر!
    سیاوش جلوی او ایستاد تا مانع رفتنش شود و بی آنکه نگاه از صورت مهتاب بردارد با قاطعیت گفت:
    - نپرسیدی چرا نمی تونم برادرت باشم؟
    مهتاب دست هایش را روی سینه قفل کرد و با سماجت به صورت او زل زد و جواب داد:
    - پرسیدن نداره.
    - داره، چون به نظر من تو خوب تر از اونی هستی که برادری مثل من داشته باشی.
    مهتاب با کنایه گفت:
    - اون قدر خوب که هر وقت لازم باشه زود خر می شم، نه؟
    و با حرص بچه را از دست او گرفت، بی آنکه نگاهی به او بیاندازد روی صندلی نشست و شیشه را در دهان بچه گذاشت. سیاوش مشغول جمع آوری ظروف کثیف صبحانه شد و با ناراحتی پرسید:
    - تو چرا آدم و تحریف می کنی، من چنین چیزی گفتم؟!
    مهتاب با خونسردی جواب داد:
    - یه چیزی تو همین مایه ها.
    سیاوش گیج نگاهش کرد:
    - تو چته؟ چرا یهو قاطی می کنی؟ بابا من یه غلطی کردم، تورو خدا بس کن، بذار عوض این که هی به هم اره بدیم و تیشه بگیریم، یه فکری واسه این بینوا بکنیم.
    مهتاب باز با همان خونسردی گفت:
    - مثلا چه فکری؟ تو که می گی مشکل سرپرستی وجود داره!
    سیاوش دوباره پشت میز نشست.
    - فرض کن اینو یه جوری حلش کردیم. اون یکی چی؟ پیدا کردن یه خانواده ی خوب و به درد بخور واسه این بچه کار آسونی نیست. تو روزنامه که نمی تونیم آگهی بدیم!
    - پس می گی چی کار کنیم؟!
    سیاوش که حسابی کلافه بود سرش را بین دست هایش گرفت و گفت:
    - به هر حال هر کار اساسی بخوایم بکنیم، لااقل یکی دو هفته طول می کشه، شاید هم یکی دو ماه، این مدت رو باید چی کار کنیم؟
    - چه طوره پاس کاری کنیم؟
    سیاوش سرش را بلند کرد و با تردید پرسید:
    - پاس کاری؟! منظورت چیه؟
    - یعنی که یا از اول نباید این مسئولیت رو قبول می کردیم یا وقتی کردیم دیگه جای برگشتی نداره. حالا چون هر دوتامون گرفتار کارهای خودمون هستیم، چاره ای نیست جز شیفتی کردن کار. پاس کاری می کنیم یعنی بچه رو نوبتی نگه می داریم. چی می گی؟
    - مثلا چه جوری؟
    - بیست و چهار ساعت پیش من، بیست و چهار ساعت پیش تو.
    - چی می گی مهتاب! شاید تو بتونی از آذر کمک بگیری ولی من که نمی تونم روزا با این بچه راه بیوفتم تو دادسرا و دفتر وکالتم! مگر اینکه مثل ژاپنی ها بچه رو به پشتم ببندم! از اون گذشه باز صد رحمت به روزا، ندیدی دیشب چه بلائی به روزم آورد!
    - خوب پس چی کار کنیم؟ راه دیگه ای نداریم. تازه، در مورد آذر هم اشتباه می کنی، اون بزودی همراه شوهرش می ری شمال.
    سیاوش سری تکان دادو با تاسف گفت:
    - باز برگشتیم سر جای اول!
    مهتاب در سکوت نگاهش کرد اما یک دفعه چشم هایش برق زد و ذوق زده فریاد کشید:
    - پرستار! آره، واسش پرستار می گیریم.
    و سیاوش ذوق زده او را تایید کرد:
    - اِ، چرا به فکر خودم نرسید. تو ماهی مهتاب! مغزت مثل ساعت کار می کنه. آفرین!
    مهتاب خندان بچه را بوسید و بلند شد. او را در آغوش سیاوش گذاشت و گفت:
    - پس فعلا اینو نگه دار تا من برم دفتر مجله.
    سیاوش پشت سر او راه افتاد.
    - چی شد؟! می خوای منو با این تنها بذاری!
    مهتاب پالتویش را به تن کرد و همانطور که شال و کیفش را بر می داشت توضیح داد:
    - باید زودتر برم و تو یکی دوتا از روزنامه های پر تیتراژ آگهی بدم. هر چی زودتر بهتر.
    - مهتاب! صبر کن، مهتاب
    و چون مهتاب نایستاد با عجله بند کیف او را چسبید و محکم نگهش داشت.
    مهتاب با چشم های گرد به طرف او برگشت.
    - سیاوش، بچه شدی! این کارا چیه؟ همش دو ساعت هم طول نمی کشه، زود بر می گردم.
    - محاله بذارم بری، من اصلا نمی دونم با این باید چی کار کرد!
    و به بچه اشاره کرد. مهتاب خندان به دست او که محکم کیفش را چسبیده بود اشاره کرد:
    - حالا چرا داری بند کیف منو می کشی؟
    و به طعنه اضافه کرد:
    - تو که می گفتی این کار درستی نیست!
    سیاوش بی آنکه کیف را رها کند با همان لحن او جواب داد:
    - گفتم ولی کو گوش شنوا؟ هر چی مصیبت هم سرم اومده از همون روز کذائی شروع شده!
    مهتاب هم چنان در تقلا بود تا بند کیفش را از دست او رها کند که نگاهش به قیافه ی ترسان سیاوش و چهره ی بشاش بچه ای که در آغوش داشت افتاد. دخترک از دیدن کشمکش آن دو به خنده افتاده بود و با فریادی از شادی دست هایش را تند تند به هم می کوبید و پاهایش را در هوا تکان می داد. از مقایسه وضع و حال آن دو به خنده افتاد.
    - ای ترسو، نگران نباش، با هم میریم خوبه؟
    از دفتر مجله بیرون آمدند، سیاوش بچه را به دست مهتاب سپرد و گفت:
    - همین جا بایست تا ماشین و بیارم. این طرفا جای پارک نبود، سریع بر می گردم.
    هنوز مهتاب توی ماشین جا به جا نشده بود که سیاوش پرسید:
    - حالا چی کار کنیم؟
    - چی رو چی کار کنیم؟
    - منظورم اینه که کجا بریم؟
    - هیچی دیگه، می ریم خونه ی شما. من ماشینمو بر می دارم و می رم خونه. تو هم اگه خواستی شب بچه رو بیار بده به من.
    سیاوش با صدایی پر خشم معترض شد.
    - دختر مگه تو حرف تو کلت نمی ره! هر چی من می گم نره، تو می گی بدوش. بابا من بدبخت بچه داری بلد نیستم. اصلا نمی دونم چه غلطی باید برای اون بکنم، تو رو خدا رحم کن. والاه بالاه هزارتا کار عقب افتاده دارم.
    مکثی کرد و به زحمت آب دهانش را فرو داد. از گوشه ی چشم نگاهی به مهتاب که برای حفظ خونسردی لبش را به دندان گرفته بود، انداخت. از طرز نفس کشیدن او به ناآرامی اش پی برد، این بود که با لحن پر خواهشی ادامه داد:
    - من معذرت می خوام، یهو کنترلمو از دست دادم. بخدا از لحظه ای که برگشتم مدام نبود مادر و توی خونه احساس می کنم. از طرفی همه ی کارام به هم ریخته. یکی دو روز بهم فرصت بده تا لااقل پرونده های مردم رو سروسامونی بدم و دست همکارام بسپارم. مهتاب، من حتی هنوز فرصت نکردم کاری برای مرحوم مادرم بکنم! حالا دل خودم هیچی ولی جلوی مردم باید آبرو داری کنم یا نه؟ یعنی اون زن بدبخت حق یه مراسم خشک و خالیه یاد بود رو هم به گردن تنها فرزندش نداره؟
    مهتاب که از یادآوری مرگ غریبانه ی خانم یوسفی چشم هایش غرق اشک شده بود، با شرمندگی به او خیره شد و دید که چهره ی او هم خیس است. می خواست حرفی بزند که سیاوش مهلت نداد و با صدای پر از لرزش و بغض ادامه داد:
    - داغی به دلم مونده نگفتنی! اما حتی نتونستم لحظه ای با خودم خلوت کنم و... می دونم، کم کسی رو از دست ندادم. اون تنها کسی بود که داشتم و یادت نره تو مادرم این نون و تو سفره ی من گذاشتین!
    ساکت شد و صورتش را کمی چرخاند تا از نگاه تیز مهتاب در امان باشد. مهتاب که تازه به صرافت فوت خانم یوسفی افتاده بود، در دل حق را به سیاوش داد و زیر لب نجوا کرد:
    - حق با توئه، نمی دونم چی باعث شد که همه چی از یادم بره، من هیچ وقت حق نشناس نبودم، باید زودتر از این خودم به این مسئله فکر می کردم. باشه ولی فقط یه فرصت کوتاه. لطفا من و فسقلی رو برسون خونه ی ما، خودم بعدا می رم ماشین و میارم. اینطوری راضی می شی؟
    سیاوش با اندوه فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد و جوابی نداد.
    دو روز بعد، سیاوش با او تماس گرفت تا ساعت و مکان مراسم یاد بود را به مهتاب خبر دهد و در آخر با لحن پر خواهش اضافه کرد:
    - می تونم خواهش کنم، دختر کوچولو رو با خودت بیاری، دلم یه کم براش تنگ شده!
    مهتاب با تردید جواب داد:
    - متاسفم، بچه یه کم بی حاله، می ترسم بیارمش بی قراری کنه و بدتر بشه.
    سیاوش با نگرانی پرسید:
    - چش شده، مگه مریضه؟!
    - آره، یکم. بعدا برات می گم. خب پس ساعت 3 میام مسجد.
    - نه نه، اگه بچه حال نداره، اونو تنها نذار. مادرم هیچ وقت راضی نیست که برای خاطر اون، بچه اذیت بشه!
    - این جوری که بده!
    - نه، هیچ هم بد نیست. بعد مراسم خودم میام ببینم چش شده.


  2. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    آن شب ساعت از 10 گذشته بود که سیاوش خودش را به خانه ی مهتاب رساند و به محض دیدن دخترک با عطوفت خاصی او را بغل گرفت و پرسید:
    - این عروسک ناز نازی چه بلائی سرش اومده، چرا این قدر از بین رفته؟!
    - مریض شده.
    - دکتر بردیش؟
    مهتاب به داخل خانه اشاره کرد:
    - حالا برو بالا، برات می گم، این جا خیلی شلوغه!
    بعد به سمت پیر زن که کنار حیاط چمپاته زده بود رفت:
    - مادر، این جا سرده، سرما می خوری، شام هم که نخوردی، پاشو بیا تو اتاق یه چیزی بخور.
    پیر زن با دلهره جواب داد:
    - منتظر عروسم هستم، رفته بیمارستان تا از رحیم واسم خبر بیاره.
    - حالا شما بیا تو، اونم میاد. شاید شب بمونه پیش شوهرش، صبح بیاد. پاشو مادر، پاشو.
    دست او را گرفت و با خود به داخل خانه آورد. او را به دست آذر سپرد و با اشاره ی چشم ابرو از او خواست هوای پیر زن را داشته باشد و خودش به طبقه ی بالا رفت.
    سیاوش به محض دیدن او با نگرانی پرسید:
    - این بچه که نصف شده!
    - آره می دونم. دیشب خیلی بد حال بود. بردمش بیمارستان، پیش از ظهر مرخصش کردند.
    - آخه چرا، چش شده بود؟
    - مسموم شده بود.
    - مسموم! از چی؟
    مهتاب با شرمندگی جواب داد:
    - اون پیر زنی که الان توی حیاط دیدی، پسرش مجروح شده و تو بیمارستانه. دیشب بهش خبر دادن که حال پسرش وخیم شده، اونم فشارش بالا رفت و براش اورژانس خبر کردیم. تو این گیرو دار، بچه ی یکی از زنای همسایه که واسه کمک اومده بود، یه عالمه خرت و پرت به خورد رادمینا داد بود که...
    - مهتاب! چطوری دلت اومد تو این بل بشو بچه رو تنها بذاری؟ این جا اینقدر شلوغ پلوغه که... لا اله الاا...
    مهتاب با ناراحتی جواب داد:
    - می گی چی کار کنم؟ آخه اختاپوس نیستم که هشت تا دست داشته باشم! اون آدمایی که پایین هستند، مهمون های ما هستن. نمی تونم همینطوری بی خیالشون بشم. این همه آدم نون و آب می خوان، گرفتاری دارن، موقعیت منو درک کن!
    سیاوش سری تکان داد:
    - خب اینا درست، اما این وضع تا کی ادامه داره؟
    مهتاب با قاطعیت ادامه داد:
    - تا وقتی که لازم باشه. تازه، آذر که داره می ره خونه ی شوهرش، واسه من یکی همین دوتا اتاق بالا هم زیاده. احتمالا طبقه ی پایین رو بعد از اینا در اختیار بهزیستی می ذارم و طبقه ی بالا رو واسه خودم نگه می دارم.
    - تو دیوونه شدی؟ فکر عاقبت شو کردی؟ اینائی که فعلا این جان، همه خودشون صاحب خونه و زندگی هستن. چند روزی مهمون تو هستن. ولی به محض ترخیص بیماراشون از بیمارستان بر می گردن به شهر خودشون. ولی اون چیزی که تو داری می گی، یعنی گذاشتن خونت در اختیار بهزیسیتی بحثش جداست، دائمی و همیشگی میشه.
    - می فهمم چی می گم ولی من مدتیه که آرزوی این کارو دارم. می خوام طبقه ی پایین رو وقف کنم تا ثوابش برسه به روح مادرم. تا امروز هم رعایت آسایش و راحتی آذر و می کردم. من به طبقه ی پایین نیازی ندارم ولی هستن کسایی که به شدت به اون احتیاج دارن.
    - یعنی به همین یادگی؟!
    - آره، از اینم ساده تر.
    - باشه، حرفی نیست، این زندگی توئه پس اختیارش هم با توئه اما یه خواهشی ازت دارم.
    مهتاب با نگاه منتظر ادامه ی حرف او ماند.
    - لطفا تا وقتی که پرستار مناسب واسه این کوچولو پیدا نشده، یه رحمی به این بچه ی بی گناه بکن و برش دار بیار خونه ی من.
    مهتاب اخمی کرد:
    - منظورت چیه؟!
    - این جا واسه موندن این بچه ی بی زبون مناسب نیست، اون لاجونی و ضعیفه. این خونه بیشتر شبیه اردوگاه جنگی شده، تا جای مناسبی واسه نگهداری از یه بچه ی رنجور و ضعیف! لطفا دعوت منو قبول کن و تا وقتی شخص مناسبی برای پرستاری رادمینا پیدا نکردیم بیا اون جا. این طوری هم راحت تر می تونیم با هم دیگه شیفت عوض کنیم، هم ثوابش از اون کارای دیگت بیشتر نباشه، کمتر نیست!
    - چی می گی تو سیاوش! نکنه فکر کردی تو اروپا زندگی می کنیم؟! حساب حرف مردم و نمی کنی! همسایه ها، فامیل هاتون...
    - گور پدر مردمی که نشخوارشون حرف مردمه، این حرفا از تو یکی بعیده! از اون گذشته، تو که فامیلی نداری منم که از توبی فک و فامیل ترم! واسه خاطر همسایه ها هم نمی خواد دلت شور بزنه. تو یه خونه ی 1500 متری شمال شهر، چشمت، نه همسایه سمت راستی رو می بینه نه سمت چپی رو. من یکی که هیچ کدومشون رو حتی نمی شناسم. باور کن اگه حتی توی اون خونه ی درندشت یکی بمیره، تا یک سال بعد هم جنازشو پیدا نمی کنن. آخه هیچ بوی تعفنی تا یک کیلومتر اون ور تر نمی رسه! تازه، مگه همش چقدر طول می کشه؟ فوق فوقش یه هفته. بالاخره یکی برای مراقبت از این بچه پیدا می شه. خب، چی می گی؟!
    مهتاب شانه ای بالا انداخت:
    - بابام چی، اونو چی کار کنم؟ یه روز در میون زنگ می زنه و...
    سیاوش حرف او را قطع کرد:
    - بهونه نیار دیگه، خودت یه کاریش بکن. اصلا می خوای راستشو بهش بگو.
    - دیوونه شدی؟
    سیاوش به دخترک اشاره کرد و گفت:
    - این بچه امانته زینبه! همین طور امانت مادرم، جونشو سر حفظ و نگهداری از این مادر و بچه گذاشت. ما دوتا در مقابل اونا مسئولیم. مهتاب! زینب و بچه اش رو شماها گذاشتین تو کاسه ی من، اینو هیچ وقت یادت نره!
    مهتاب برای لحظه ای پلک هایش را بر هم گذاشت، بعد دوباره نگاهی به دخترک انداخت، نگاهی به سیاوش و با تردید گفت:
    - باشه. تا پیدا شدن یه پرستار مناسب، ما مهمون تو می شیم. خوبه؟
    2 روز بعد مشغول مکالمه ی تلفنی با آذر بود که سیاوش از راه رسید. با سر به یکدیگر سلام دادند و مهتاب به صحبتش ادامه داد:
    - هی، به بابا که چیزی بروز ندادی؟
    - ...
    - خوب کردی. آره همینو بگو. مرزبان تلفن نکرده؟
    - ...
    - باشه. خودم باهاش تماس می گیرم، ببینم توی خونه کم و کسری ندارین؟
    - ...
    - نه لازم نیست. خودم به مش خلیل سفارش دادم. فعلا یه کیسه بیست کیلوئی می فرسته خونه، اگه پخت کردین خوب دراومد بهش می گم بازم از همون بفرسته خونه. خب، کاری نداری؟
    - ...
    - قربانت، خودت دیگه مواظب اوضاع باش. فعلا خداحافظ.
    تازه گوشی را روی دستگاه گذاشته بود که سیاوش صدایش کرد:
    - مهتاب!
    - بله؟
    - چیزی شده؟
    - نه، فقط بابا دیوونه اش کرده. میگه از دیروز سه بار زنگ زده. باید خودم باهاش تماس بگیرم تا دست از سر اون برداره.
    - آره، این طوری بهتره. ببینم خونه چیزی شده؟
    - نه، اوضاع روبه راهه، فقط برنج شون تموم شده بود.
    سیاوش خیره به او نگاه کرد و آرام پرسید:
    - همه ی خرجا گردن خودته، نه؟
    - اِی، بگی نگی.
    - این که برات خیلی سنگینه، اگه به پول احتیاج داری...
    - نه نه، مشکلی نیست. فعلا از عهده اش برمیام تا بعد هم خدا بزرگه!
    - ببینم ماشینت کجاست؟ این دو سه روزی که این جا بودی، ندیدم زیر پات باشه.
    - وای! اونو بگیرش، داشت می افتاد.
    - تقصیر من چیه، یه جوری تو این روروئک می شینه و پا می زنه انگار تو پیست اتومبیل رانیه! حالا نگران این نباش، خودم حواسم هست. نگفتی، ماشینت کجاست؟
    - فروختمش، به خرج افتاده بود دیگه فایده نداشت. راستی، از آگهی چه خبر؟
    - فروختیش؟ آخه چرا؟ تو که می گفتی... ببینم، به پول اون احتیاج داشتی، آره؟!
    - ای بابا، اصول دین می پرسی؟! نگفتی آخر، از پرستار چه خبر، کسی پیدا شده؟
    - تو اول جواب منو بده که چرا ماشینت و فروختی؟
    - نخیر، گیر دادی ها! خب فروختم دیگه. می گم فگرکنم سرما خورده، همش آب دماغش به راهه.
    به دنبال روروئک دخترک دوید و با یک حرکت سریع دستمال کاغذی را به بینی بچه کشید. سرش را برگرداند تا حرفی بزند که دید سیاوش خیره نگاهش می کند. خندان کمر راست کرد و پرسید:
    - چیه، چرا این طوری نگاه می کنی؟!
    - من یه سوال پرسیدم ولی هنوز جوابی نشنیدم.
    مهتاب با حرص جواب داد:
    - ای خدا!! حسابی فضولیت گل کرده دیگه؟ آره. فروختمش چون به پولش بیشتر از خودش احتیاج داشتم. حالا که چی؟
    - چرا به من نگفتی؟
    - بگم که چی بشه؟!
    و اخم هایش را در هم کشید.
    - معلومه. من می تونستم این پول و در اختیارت بذارم. واسه چی باید مال و منال تو حراج کنی؟
    - چی می گی تو! خوب آخرش این بدهی رو چه جوری باید پس می دادم؟
    - نیازی به پس دادن نبود.
    - آهان...، پس می خوای کمک بلاعوض به من کنی، هان؟ واقعا ممنون، شما خیلی خَیِر هستین جناب وکیل باشی!
    سیاوش که فهمیده بود حرفش برای مهتاب گران تمام شده، فوری توضیح داد:
    - - به تو نه! به همون مردمی که تو برای اونا خرج می کنی. ببینم، مگه تو این پولا رو برای خودت می خوای؟ حالا چی می شه منم توی این کار کمکی باشم؟
    مهتاب برای لحظه ای با حرص نگاهش کرد اما دندان هایش را روی هم فشرد و به سرعت نگاه از او گرفت و بعد از یک نفس عمیق با کلماتی شمرده توضیح داد:
    - گوش کن سیاوش! من هر کاری می کنم واسه دلم و اعتقادات خودمه. به هیچ کس دیگه ای ربطی نداره که دل بنده چی می خواد و چی نمی خواد، نه به تو، نه به هیچ کس دیگه! پس لطفا اگه خیال بذل و بخشش داری یا حتی خیال داری در راه خدا انفاق کنی، تو فکر یه راه دیگه باش و پولاتو اون جا خرج کن.
    سیاوش که دید او حسابی عصبانی است سری تکان داد و گفت:
    - باشه، ببخشید که دخالت کردم، دیگه در این امور دخالت نمی کنم.
    - خوبه، منم ممنونت می شم. حالا جای این حرفا بگو از پرستار چه خبر؟
    - فعلا که هیچ، چند نفری با من تماس گرفتن، ولی هیچ کدوم حائز شرایط مناسب نبودن. آذر چی، کسی با اون تماس نگرفته؟
    - چرا ولی آذر می گه هر کدوم یه عیبی داشتن. یکی شون خیلی پیر و بی سواد بوده، یکی دیگه دانشجو بوده و یه کار نیمه وقت می خواسته و همین طور الی آخر. البته یکی پیدا شده که سابقه ی کاری خوبی داشته و به درد بخور بوده فقط تنها مشکلش اینه که خودش یه بچه ی سه ساله داره که گفته باید تو ساعات کاری همراهش باشه.
    سیاوش تند و بی معطلی گفت:
    - نه نه، اصلا فکر این یکی رو نکن، به درد ما نمی خوره، یهو می بینی تا سر بچرخونه بچه اش یه بلائی سر این طفل معصوم آورده.
    - آخه این طوری که نمی شه، نباید این قدر وسواس به خرج بدیم، الان چند روزه که هر دوتایی از کارو زندگی افتادیم.
    - می خوای از این شرکت های معتبری که کارگر معرفی می کنند یه پرس و جو کنیم؟
    مهتاب غرق فکر پلکهایش را به هم نزدیک کرد و بعد از لحظه ای تامل با تردید تکرار کرد:
    - شرکت.... ؟!
    و چند ثانیه بعد با شعفی خاص از جا پرید:
    - سیاوش، یه فکر عالی! یکی رو می شناسم که شاید بتونه شخص مورد نظر ما باشه. آره خودشه.
    - کیه، از کجا اونو می شناسی؟!
    - یه خانم خیلی خوب، مهربون و کدبانو. مرحوم حاج خانم هم اونو می شناختن. یکی دو سال پیش کمی گرفتار شده بود و... به هر حال اون موقع با هم آشنا شدیم. تنها زندگی می کنه، شوهرش فوت کرده. شاید قبول کنه بیاد این جا و از رادمینا نگه داری کنه.
    - اگه این طوره، همین الان باهاش تماس بگیر.
    - الان نمی شه، تلفن نداره. خودم می رم دم خونه اش، ببینم قبول می کنه یا نه؟ راستی، یه چیز دیگه، از امروز سعی کن این بچه رو به اسم صدا کنی. صبحی هر چی صداش می کردم محل نمی داد. انگار این اسمش واسش غریبه!
    - آره، حق با توئه. منم دیروز متوجه شدم به اسمش توجه نشون نمی ده، یادم رفت بهت بگم، حالا...
    صدای زنگ خانه حرفش را قطع کرد. هر دو به هم خیره شدند و مهتاب با نگرانی پرسید:
    - منتظر کسی بودی؟
    - نه!
    - پس کی می تونه باشه؟
    - نمی دونم، صبر کن.
    سیاوش به سمت آیفون رفت. با نگاه به صفحه ی مانیتور دستگاه یکه ای خورد، با نگرانی دستش را به سرش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - اوه اوه، این از کجا پیداش شده؟!
    - آشناس؟
    از صدای مهتاب تکانی خورد، خیره نگاهش کرد و زیر لب با من من گفت:
    - آره، آشناس، اما ولش کن. جوابی نمی دیم.
    - چرا؟ خب حتما کاری داره که اومده در خونه، حالا کی هست
    - کی؟!... چیز... اِ، دختر خالمه.
    - از سوئد اومده؟
    - سوئد؟! نه بابا همین جا هستن، سوئد کجا بود؟
    - تو که گفتی خالت اینا سوئد زندگی می کنن!
    سیاوش دستپاچه جواب داد:
    - نه، این یکی فرق می کنه، این دختر خاله م ناتنی یه!
    صدای مکرر زنگ، خانه را برداشته بود.
    - خب چه فرقی می کنه، ببین چی کارت داره؟
    - نه نه، ولش کن، بذار بره، حوصله ی دردسر ندارم.
    همان وقت صدای زنگ تلفن هم بلند شد. مهتاب به سمت دستگاه تلفن برگشت که صدای فریاد سیاوش در جا میخکوبش کرد.
    - دست بهش نزن، بازم خودشه!
    مهتاب که از کارهای او سر در نمی آورد، متعجب پرسید:
    - تو چته؟ چرا این طوری می کنی؟ خودشه یعنی کیه؟!
    هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای زن جوانی از پیغام گیرتلفن پخش شد.
    - سیاوش جان، معلوم هست کجایی؟! چند روزه با تلفن همراهت هم نمی تونم تماس بگیرم. لطفا به محض شنیدن پیغام، با من تماس بگیر. عزیزم خیلی دوستت دارم. مواظب خودت باش، خیلی نگرانت هستم عشق من!
    مهتاب که دوباره به سمت آیفون برگشته بود، با پوزخندی به صفحه ی نمایش اشاره کرد و گفت:
    - دختر خاله ات داره میره، نمی خوای بری از نگرانی درش بیاری؟
    و سیاوش با حرص جواب داد:
    - تو نمی خواد دلواپس دختر خاله ی من باشی!
    عصبانی از آن جا دور می شد که صدای شوخ و پر طعنه ی مهتاب را شنید:
    - خودمونیم، پسر خاله به این بی معرفتی هم نوبره! به خصوص وقتی که دختر خاله ی آدم این قدر خوشگل و تو دل برو هم باشه. خب، بیا ببینم رادمینا خانم، داره شامت دیر میشه ها! بدو بغلم.


  4. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    - الو، مهتاب!
    - سلام، چطوری سیاوش؟
    - اِی بد نیستم، خونه ای؟
    - آره.
    - می تونی چند لحظه بیای پایین؟
    - باشه، کی بیام؟
    -همین حالا. جلو خونتون ایستادم، تو ماشین منتظرت می مونم.
    - اِ، خوب پس بیا بالا.
    - نه، همین جا خوبه، عجله دارم.
    - باشه، اومدم.
    با عجله خودش را به حیاط رساند. آذر با دیدن او پرسید:
    - کجا نصفه شبی؟!
    - همین جام، سیاوش دم در کارم داره.
    - چرا نمیاد تو خونه؟
    - نمی دونم! برم ببینم چشه.
    در حیاط را باز کرد و به کوچه سرک کشید، با دیدن ماشین سیاوش به طرف آن رفت. سیاوش تند پیاده شد.
    - سلام.
    - سلام، چرا نمیای تو؟
    - نه، باید برم، بشین تو ماشین باهات کار دارم.
    مهتاب بی چون و چرا در ماشین را باز کرد و توی ماشین نشست و نگران پرسید:
    - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    - اتفاق که نه، راستش مربوط به رادمیناس.
    - رادمینا؟! چی شده، مریضه؟
    - نه! حالش خوبه، فقط بی قراری می کنه. از دیشب که تو رو ندیده دیوونمون کرده، شهلا خانم از دستش کلافه شده! نه از دستش شیر می خوره، نه سوپ، حتی سر لاک که این قدر دوست داره رو از تو دهنش توف می کنه بیرون. دیشب نذاشت هیچ کدوم بخوابیم، تا صبح نوبتی راه بردیمش، تا می اومد خوابش ببره یهو یه جیغ می کشید و از خواب می پرید.
    - نکنه چراغ و خاموش کردی، آخه از تاریکی...
    - نه بابا، تا خود صبح خونه چراغون بود! کی می تونست با جیغ و دادای اون بخوابه؟ یه جوری جیغ می کشید انگار مار نیشش زده. شهلا خانم می گفت بهونه تورو می گیره، امشب، با قسم و آیه منو فرستاده که تو رو ببرم خونه.
    - چی می گی؟ رادمینا این جوری نبود!
    - نبود ولی حالا شده!
    - از دست تو هم غذا نمی خوره؟
    - بامبول در میاره اما یه جوری با هم کنار میام. ولی با شهلا خانم اصلا. من که تا حالا بچه به این ناقلایی ندیده بودم.
    مهتاب خندید:
    - یه جوری حرف می زنی انگار همه اش با بچه ها سرو کار داشتی یا مثلا تو مهد کودک کار می کنی!
    - دست بردار دختر! به خدا از خستگی دارم می میرم. این سه روزه که شهلا خانم اومده، افتادم به جون کارای عقب افتادم ، دیشب هم که تا صبح نخوابیدم. باور کن چشمام باز نمی شه، چی کار می کنی، میای بریم؟
    مهتاب نفسی عمیق کشید، مکثی کرد و با تردید گفت:
    - باشه، صبر کن لباس بپوشم، الان بر می گردم.
    - اومدی ها، معطل کنی یهو دیدی همین جا پشت فرمون خوابم برد.
    کمتر از یک ساعت بعد، سیاوش با خستگی در هال را باز کرد و همان طور که راه را برای مهتاب باز می کرد، از همان جا صدا زد:
    - شهلا خانم، کجائین؟ مهتاب و آوردم.
    شهلا خانم همراه با رادمینا از پله ها پایین آمد و ذوق زده گفت:
    - سلا آقا، خوش اومدین خانم، چه کار خوبی کردین اومدین والاه! از دیروز تا حالا این نیم وجبی دیوونمون کرده.
    - سلام از منه شهلا خانم. چی شده؟
    رادمینا را زمین گذاشت و از پشت سر دو دست او را گرفت و گفت:
    - بیا! این هم مهتاب خانم. تاتی کن بریم بغلش.
    مهتاب هم روی زمین زانو زد و خندان گفت:
    - رادمینا، بیا، بدو بغلم ببینم شیطون بلا!
    ناگهان رادمینا یکی دو قدم را به تنهایی برداشت و زمین خورد. مهتاب حیرت زده پرسید:
    - دیشب تا حالا راه افتاده؟!
    سیاوش ذوق زده جواب داد:
    - نه! اولین بار بود. مگه نه شهلا خانم؟
    - بله آقا، دفعه ی اولش بود!
    مهتاب بچه را بغل گرفت و محکم بوسید. رادمینا دستش را زنجیر گردن مهتاب قلاب کرده و از شادی جیغ سر داده بود.
    سیاوش خندان گونه ی دخترک را کشید.
    - اینم مهتاب! حالا دست از سر کچلمون بر می داری یا این که امشب هم باید کشیک بدیم؟!
    بعد با صدای بلندی از شهلا خانم پرسید:
    - شهلا خانم شام حاضره؟ دارم از گرسنگی ضعف می کنم.
    - بله آقا، تا شما لباستونو عوض کنین، شام آمادس.
    نیم ساعت بعد سیاوش از پشت میز غذا مهتاب را صدا زد:
    - مگه تو شام نمی خوری که نمیای؟
    - نه نخوردم، بذار این بچه سیر شه بعد من می خورم.
    - هنوز داره اون یه ذره سرلاک رو می خوره؟
    - نه بابا، دومین بشقابه.
    شهلا خانم با قیافه ی بشاشی دخالت کرد:
    - بذارین بخوره. حیوونکی از دیروز تا حالا گرسنه بوده، از دست من هیچی نمی خورد، انگار لج کرده بود.
    مهتاب دور دهان دخترک را پاک کرد و گفت:
    یکمی هم، به خاطر بازی گوشی شه، نگاه کن، هر قاشق و باید دو بار بذاری دهنش. همچین یه قاشق و دهنش می ذاری همرو هری می ده بیرون.
    - نه خانم، بازی گوشی چیه؟ وقتی می خواستم بهش غذا بدم، یه جوری لباشو به هم فشار می داد که نگو! لب از لب برنمی داشت، نکنه خدای نکرده یه چیزی بره تو دهنش. یه سرتق وروجکیه که آدم حیرون می مونه.
    هنوز آن دو با هم کلنجار می رفتند که سیاوش خورده نخورده از جا بلند شد و گفت:
    - ببخشید، من دیگه طاقت بی خوابی ندارم. با اجازه ی خانم های محترم زودتر می رم بخوابم، شب بخیر.
    و ساعت هفت صبح لباس پوشیده وارد آشپزخانه شد. شهلا خانم میز صبحانه را چیده بود. سلامی کرد و با خوشرویی گفت:
    - به به، دست شما درد نکنه، انگار خدا شمارو از بهشت واسه ما فرستاده شهلا خانم. دیشب تونستین بخوابین؟
    - سلام آقا، صبح تون بخیر. بله، دیشب، شب خوبی بود. البته اولش دو سه دفعه خوابوندیمش، هی از خواب می پرید و جیغ و هوار راه می انداخت تا این که دست آخر، مهتاب خانم جای من روی تخت خوابید و اونو بغل گرفت، دیگه تا الان از جاش جم نخورده. خدا خیر بده مهتاب خانم که دیشب به دادمون رسید.
    سیاوش پشت میز نشست و فنجان چای را جلو کشید. کمی فکر کرد و با قیافه ی درهمی گفت:
    - چه مکافاتی داریم با این بچه ها، آخه مهتاب که بی کار نیست همین طوری علافه این بچه بشه!
    شهلا خانم با لحن مادرانه ای جواب داد:
    - چاره چیه آقا، این طفل معصوم خیلی کوچیکه، این چیزا حالیش نمی شه که! این بچه به مادر احتیاج داره، پرستار که جای مادر و واسش نمی گیره!
    سیاوش آهی کشید:
    - ای بابا، حرفای شما درست ولی خودتون که بهتر می دونین داستان زندگی این بچه چیه، مادرشو که تو آستینم قایم نکردم تا با اجی مجی ظاهرش کنم، می گین تکلیف من چیه این وسط؟!
    شهلا خانم آهسته روی پنجه ی پا به طرف در آشپزخانه رفت و به بیرون سرک کشید، بعد همانطور آرام و بی صدا برگشت، یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست. سرش را جلو برد و با صدای آهسته و خفه ای گفت:
    - آقا! منو مثل مادرتون بدونید، ببخشید فضولی می کنم اما بالاخره شما باید یه فکر اساسی بکنید یا نه؟!
    سیاوش که از رفتار او گیج شده بود سرش را مثل او جلوتر برد، نگاهش را به چشمان او دوخت و با همان لحن خفه ی او پرسید:
    - فکر اساسی، یعنی چی؟!
    شهلا خانم با نگرانی از گوشه ی چشم نگاهی به در ورودی آشپزخانه انداخت و با همان صدای آهسته و لحن حساب شده پرسید:
    - مگه شما سرپرستی این بچه رو نگرفتید؟
    - نگرفتم، گردنم گذاشته شد!
    - این درست ولی حالا خودتون هم به این وروجک دلبسته شدین. شما که نمی خواین این بچه رو همین طوری به امان خدا تو خیابونا ول کنید، هان؟!
    - معلومه، نه می خوام، نه می تونم ول کنم!
    - خب همین دیگه!
    سیاوش که از حرف های او سر در نمی آورد صاف نشست و این بار با صدای معمولی و همیشگی اش گفت:
    - من که نمی فهمم شما چی می خواین بگین.
    - هیس! آقا یواش تر، صدامونو می شنوه.
    سیاوش دوباره به جلو خم شد و با صدای خفه ای پرسید:
    - کی؟!
    - اِ! مهتاب خانم دیگه.
    - خب بشنوه، مگه چی می شه؟!
    - آقا! یکم آروم تر، ببین مرد جوون، من سرد و گرم روزگار و زیاد چشیدم. به آستین کهنه ی لباسم نگاه نکنید، اگه حرفی می زنم بی حساب و کتاب نیست. شما با قبول کردن سرپرستی این بچه بار سنگینی افتاده رو شونتون! فردا پس فردا که بخواین سرو سامون بگیرین، این بچه دست و پاگیرتون می شه. هر کی، هر کی زیر باره بچه مردم نمی ره!
    سیاوش با صدای بلند خندید:
    - شهلا خانم، اول صبحی اومدی نسازی ها! حالا کی می خواد زن بگیره، مگه من مغز خر خوردم از این غلطا بکنم؟! تازه، اونایی هم که همچین خطایی می کنند، بیشتر واسه خاطر بچس. خب، حالا خدا یه دختر خشگل و ملوس بهمون داده که از سرمونم زیاده، دیگه زن می خوام چی کار؟
    شهلا خانم پیدا بود که حسابی از دست او کفری شده، دوباره روی سر پنجه تا جلوی آشپزخانه رفت، نگاهی به راهرو انداخت و باز تند برگشت سر جایش نشست و با همان صدای آهسته و لحن سرزنش بار گفت:
    - آقا هی من می گم یواشتر، شما هم که ماشاا... بلندگو قورت دادین! آقای من! پسر خوبم، از من گیس سفید حرف شنوی داشته باش. گوش من از این حرفا پره. امسال نه، سال دیگه، سال دیگه نه دو سال دیگه، عاقبت همینه که گفتم. دخترای امروزی که نمی ذارن شماها قصر در برین! این قدر دور و برت می رن و میان تا بالاخره قلاب یکیشون بهت گیر کنه اما من حرفم یه چیز دیگس!
    دوباره از گوشه ی چشم نگاهی به در آشپزخانه کرد و این بار امتداد نگاهش را مستقیم به صورت خندان سیاوش کشاند و با لحن کشدار و وسوسه گری گفت:
    - من می گم که یکم زرنگ باش، جای اینکه بذاری شکارت کنند، خودت شکار کن، بلکه یه لقمه ی دندون گیرتری گیرت بیاد!
    سیاوش به زحمت جلوی خنده ی صدادارش را گرفت. پنجه هایش را به شکل لقمه بالا گرفت و با قیافه ای بامزه همراه با صدایی کنترل شده چشمکی زد و با لحن شوخ و پر طعنه ای پرسید:
    - لقمه دندون گیر دیگه، این طوری؟!
    - بله، دندون گیر، یکی که هم واسه شما همسری کنه، هم واسه این بچه ی معصوم مادری!
    سیاوش که دیگر حسابی از دست او به خنده افتاده بود دوباره چشمکی زد و پرسید:
    - حالا کجا باید دنبال همچین لقمه ای بگردم، آگهی بدم چطوره؟
    ولی مخاطبش بی توجه به تمسخر کلام او با مهربانی گفت:
    - چیزی رو که پیر تو خشت خام می بینه، جوون تو آیینه هم نمی بینه. احتیاجی به این کار نیست جوون! تو خودت یه لقمه ی چرب و نرم و دندون گیر تو چنته داری، فقط باید چشاتو باز کنی.
    سیاوش این بار متعجب و جدی پرسید:
    - دارم؟! پس کجاست و من نمی بینمش؟
    زن آمد حرفی بزند که صدای مهتاب را شنید:
    - سلام، صبح بخیر، ما اومدیم. مهمون نمی خواین؟
    شهلا خانم فوری حرف او را قطع کرد و از جا پرید.
    - سلام خانم، صبح بخیر، خوب خوابیدی؟ دخترمون که تا صبح جیکش درنیومد.
    - بله که خوب خوابیدیم، رادمینا دختر خوبیه، شماها الکی بهش کارای بد نسبت می دین، مگه نه رادمینا جون؟
    و نگاهش به سیاوش کشیده شد که مثل گیج و منگ ها سر جایش نشسته بود و به پشت سر او چشم دوخته بود.

  6. #24
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب که دید سیاوش با دیدن آنها عکس العملی نشان نمی دهد با خنده و تمسخر گفت:
    - حالا من هیچی، رادمینا خانوم سلام کردن جناب آریا زند، تفقدی نمی فرمائین؟
    سیاوش با شنیدن طعنه ی او به خود آمد. به زحمت نگاه خیره اش را از شهلا خانم که پشت سر مهتاب ایستاده بود و مدام با اشاره ی چشم و ابرو مهتاب را نشان می داد برداشت و تند تند گفت:
    - سلام سلام، صبح بخیر. ببخشین یهو حواسم پرت شد، یعنی... اصلا اینجا نبودم!
    مهتاب بی توجه به دستپاچگی او، شاد و سر حال بوسه ای روی گونه ی رادمینا گذاشت و گفت:
    - عیبی نداره، مادوتا خانم های محترمی هستیم و معمولا تو این جور موارد سختگیری نمی کنیم!
    بعد هم تکانی به دخترک داد که صدای غش غش خنده ی او به هوا رفت و همان طور که هر دو می خندیدند با خوشرویی به شهلا خانم گفت:
    - خب، شهلا خانم اینم دختر گلمون که سر حال و قبراق دست شمارو می بوسه. من اینجا می شینم تا ببینم چه طوری شیر می خوره.
    بچه را به او سپرد و به طرف سیاوش چرخید و متعجب پرسید:
    - چرا مثل آدم های کتک خورده نشستی و هاج و واج مارو می پائی، چیزی شده؟!
    سیاوش با هول و ولا گفت:
    - نه نه، هیچی، هیچی!
    مهتاب سری تکان داد و با تردید گفت:
    - خدا کنه، هر چند قیافه ات این طور نشون نمی ده!
    با مهربانی رو به شهلا خانم گفت:
    - دست و صورتم رو یه آب می زنم و برمی گردم. لطفا قبل از رفتن امتحان کنید ببینید رادمینا شیر می خوره یا نه! چون داره دیرم می شه.
    - چشم خانوم. الان شیرشو درست می کنم.
    اما تا مهتاب از آشپزخانه خارج شد فوری به طرف سیاوش برگشت، زل زد به او پرسید:
    - نظرتون چیه آقا؟!
    سیاوش که کاملا کلافه بود با دلخوری پرسید:
    - ای بابا، شما چرا امروز این طوری شدین، خودتون می فهمین چی می گین؟! حتما اشتباه فهمیدم. منظورتون که مهتاب نیست؟!
    شهلا خانم با اخم گفت:
    - والا آقا من یکی موندم هاج و واج که شما با این کمالات چطور تا حالا خودتون به صرافت این دختره نیفتاده بودین، معلومه که منظورم اونه! این دختر یه پارچه جواهره، تو این دوره و زمونه لنگه اش پیدا نمی شه، قبول ندارین؟
    سیاوش کلافه تر از قبل دستی به سرش کشید و گفت:
    - بَه، حرفا می زنین شهلا خانم!
    و با رنگ پریده و ابروهایی در هم گره خورده ادامه داد:
    - اصلا حرفشو نزنین، خواهش می کنم! دیگه نمی خوام هیچ حرفی در این مورد بشنوم، هیچی!
    به سرعت از آشپزخانه خارج شد و با صدای بلندی گفت:
    - مهتاب! من دیرم شده، نمی تونم منتظر تو بمونم. خداحافظ.
    کمی بعد مهتاب وارد آشپزخانه شد و از شهلا خانم پرسید:
    - این چش بود؟!
    - چه عرض کنم خانوم، منم نمی دونم!
    شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
    - آقارو ول کنین، اینو ببینین چه طوری بازی در میاره، بازبون می زنه زیر شیشه که شیر نخوره! می بینین؟
    مهتاب با نگرانی به او نزدیک شد و گفت:
    - شوخی می کنین؟!
    - نا والا خانم، خودتون ببینین!
    مهتاب باز مجبور شد خود دخترک را بغل کند تا شیشه را به دهن بگیرد و با ولع شیرش را تا انتها بخورد. تمام مدتی که دخترک شیر می خورد او خاموش و متفکر به صورت لطیف و شیرین رادمینا خیره ماند. عاقبت سرگشته و محزون زمزمه کرد:
    - حالا می گین باید چی کار کنیم؟
    - چی بگم مادر، من که هی می گم شماها باور نمی کنین! الان همین که پاتو از این خونه بذاری بیرون دیگه از گلوی این بچه هیچی پایین نمی ره تا دوباره خودت بیای.
    - نگید تورو خدا! منه بی چاره باید چی کار کنم؟ من الا که برم بیرون، زودتر از هشت و نه شب بر نمی گردم. یعنی ماشین ندارم که هی برم و بیام. به خدا همین الان هم دیرم شده، چیزی نمونده اخراجم کنن و از نون خوردن بیفتم!
    که یکدفعه از شنیدن صدای آرام سیاوش یکه ای خورد.
    - من می رسونمت، نگران نباش.
    - سیاوش؟!!
    - آقا؟!
    - چیه بابا مگه جن دیدین؟
    مهتاب گیج و منگ او را نگاه کرد و دست و پا شکسته پرسید:
    - مگه تو نرفته بودی؟!
    - چرا ولی کاری پیش اومد، برگشتم خونه. زودتر آماده شو، سر راه تورو هم می رسونم.
    مهتاب دیگر معطل نکرد، بچه را به شهلا خانم سپرد، آهسته بوسه ای روی گونه ی رادمینا گذاشت و به سیاوش گفت:
    - بشمار سه حاضرم، تا تو بری منم اومدم.
    و همان طور که از آشپزخانه خارج می شد دستی برای شهلا خانم تکان داد و گفت:
    - باهاتون تماس می گیرم ببینم رادمینا چطوره، فعلا خداحافظ.
    با رفتن او سیاوش لحظه ای به چهره ی مهربان شهلا خانم خیره ماند. کمی بعد تبسمی کرد و در حالی که صدایش را کاملا پایین آورده بود گفت:
    - قول نمی دم ولی روی حرفاتون فکر می کنم، شاید حق با شما باشه.
    دیگر منتظر جواب او نماند چرخی زد و خیلی سریع از آشپزخانه خارج شد. بین راه هر دوی آن ها ساکت بودند. سیاوش گه گاه زیر چشمی مهتاب را می پایید، پیدا بود که حسابی در فکر فرورفته است. عاقبت جلوی دفتر مجله نگه داشت و با احتیاط پرسید:
    - چیزی شده؟ خیلی تو فکری.
    مهتاب بی آنکه حرف بزند فقط نگاهی کرد.
    - با تو هستم، می گم اتفاقی افتاده؟
    ابروهای مهتاب در هم گره خورد و به سختی جواب داد:
    - نه، فقط نگرانم، گیج شدم که با این بچه باید چی کار کنیم؟ آخه این طوری که نمی شه، صحبت یه روز دو روز نیست که بگم حالا چند بار می رم و میام کار درست می شه. این جور که پیداس. هر چی جلوتر می ریم این بچه بدتر می کنه!
    سیاوش از پنجره ی ماشین نگاهی به بیرون انداخت و تایید کرد:
    - آره، هر چی بزرگتر می شه، بدتر می شه. انگار اطرافیانشو بیشتر می شناسه.
    شانه ای بالا انداخت و به طرف مهتاب چرخید و پرسید:
    - حالا می گی چی، راهی به نظرت رسیده؟
    - آره، یه فکرایی تو سرمه. اگه وقت کنم یعنی باید وقت کنم، همین امروز می رم مشاوره. باید با یه متخصص روان درمانی یا چه می دونم، رفتار درمانی کودکان مشورت کنم. شاید بتونه راهنمائیمون کنه که با این بچه باید چی کار کنیم؟!
    سیاوش مکثی کرد و گفت:
    - فکر بدی نیست، امیدوارم نتیجه بده!
    - به هر حال راه حل مناسبی به نظر میاد و به قول قدیمی ها، کار و باید سپرد به کاردان، حتما یه متخصص می تونه راهنماییمون کنه!
    - باشه، اگه خواستی خبر کن با هم بریم که منم در جریان باشم.
    - باشه، واسه عصر وقت می گیرم، با هم می ریم. ممنون که منو رسوندی، فعلا خدانگهدار.
    - به سلامت!

  7. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    آن شب سیاوش از راه نرسیده با صورت خسته و پرسان شهلا خانم روبه رو شد، ناچار خلاصه ای از مشاوره اش را با دکتر متخصص برای او توضیح داد. اما هنوز توضیحات او تمام نشده بود که شهلا خانم با ناباوری پرسید:
    - مگه می شه؟! به حق چیزای نشنیده!
    - همین الان دارم از اونجا میام. والا به هر کی شما قبول دارید عین حقیقت رو گفتم. یارو مشاوره می گفت نباید در مقابلش کوتاه بیایم. می گفت ممکنه کمی مقاومت کنه اما چون خیلی کوچیکه زود کنار میاد. با موقعیت خودشو تطبیق می ده و مجبور می شه به خاطر گرسنگی دست از لجبازی برداره.
    شهلا خانم معترض شد:
    - چی چی رو دست از لجبازی بر می داره! آقا این بچه پیر منو درآورده. از صبح تا الان حتی یه قلپ شیر نخورده. از ظهر تا همین حالا هم نتونستم واسه یه دقیقه بذارمش زمین. به خدا از گردن به پایین کرخت شدم از بس بالا پایین انداختمش. فایده نداره، یه بند جیغ می زنه و عربده می کشه.
    - چی بگم؟ مشاوره می گفت، بچه های یک ساله رو راحت می شه از مادر واقعیشون جدا کرد. چه برسه به این مورد. اون می گفت چون این بچه بلافاصله بعد از نجات توی اون فاجعه با مهتاب بوده، فقط در کنار اون احساس امنیت می کنه. بوی تن و صدای مهتاب حتی صدای ضربان قلبش واسه این بچه آرامش میاره. اما می گفت با این کمی سخته ولی می شه این حالتو از سرش انداخت. حالا اگه خسته هستین باشه، می خواین بدینش به من. شما برین استراحت کنین، شاید از دست من چیزی بخوره.
    شهلا خانم که پیدا بود از خستگی روی پا بند نیست بچه را به او سپرد و گفت:
    - هر جور صلاح می دونین، ما که سواد درست و حسابی نداریم، لابد شماها که درس خونده هستین، یه چیزایی می فهمین!
    به سمت اتاقش رفت و ادامه داد:
    - آقا من یکم دراز می کشم، گمونم باز فشارم رفته بالا، سرم گیج میره! اگه آروم نشد صدام کنین.
    اما ساعتی نگذشته بود که از صدای فریادهای جگر خراش دخترک، افتان خیزان خودش را به هال رساند و با نگرانی پرسید:
    - آقا این بچه چشه؟
    دید که سیاوش بچه را روی زمین گذاشته و سرش را میان دست هایش گرفته، ناچار دوباره تکرار کرد:
    - آقا! این بچه چشه؟ چرا گذاشتینش زمین؟!
    سیاوش بی آنکه در حالت نشستنش تغییری دهد یا نگاه از دخترک بردارد زیر لب نالید:
    - دیوونم کرده، به هیچ صراطی مستقیم نیست. خسته شدم! ولش کنین، بذارین تا می تونه عربده بکشه، بالاخره خودش خسته می شه. حالا ببینم کی برنده می شه؟
    - بذارین من بغلش کنم، داره از گریه سیاه می شه ها!
    - نه نه، دست بهش نزن! صبر کن ببینم تا کی می تونه به این مسخره بازی ادامه بده!
    - پناه بر خدا!
    دیگر حرفی نزد و همانجا کنار بچه روی زمین ولو شد.
    حوالی ساعت 11 صبح، تلفن همراه مهتاب زنگ خورد. مهتاب همانطور که مطلبی را یاداشت می کرد گوشی را برداشت.
    - الو، بله؟
    - سلام مهتاب.
    صدای خسته و شکسته ی سیاوش بود.
    - سیاوش، تویی؟!
    - آره، خودمم.
    - چته؟ چرا صدات این طوری شده؟!
    - چیزی نیست، از بی خوابیه. می تونی یه سری به ما بزنی؟
    - همین حالا؟!
    - آره.
    - باز هم رادمینا؟
    - آره.
    - ولی آخه مگه خودت نشنیدی مشاوره...
    - گور پدر مشاور، اون زنیکه ی دیوونه نزدیک بود... میای، یانه؟
    - سیاوش! تو چته؟ چرا این طوری حرف می زنی؟
    - مهتاب رادمینا حالش خوب نیست.
    - باشه، فهمیدم. الان مرخصی می گیرم و میام. کاری نداری؟
    - صبر کن! ما خونه نیستیم.
    - پس من کجا بیام؟
    - بیمارستان کودکان.
    - بیمارستان واسه چی؟!
    - مجبور شدیم دختره رو بیاریم این جا، حالا خودت بیا می فهمی.
    - اومدم اومدم.
    میان راهروی بیمارستان چشمش به شهلا خانم افتاد و با نگرانی جلو دوید:
    - رادمینا چطوره؟
    - سلام خانوم، چی بگم والا، ما که بی سوادیم اما شما چرا! آقا رفته با دکترش حرف بزنه.
    - اونا کجا هستن؟
    - نمی دونم از این خانم پرستار بپرسین.
    هنوز حرفش با پرستار به نتیجه نرسیده بود که سر و کله ی سیاوش پیدا شد. با عجله حرفش را نیمه تمام رها کرد و به طرف او دوید.
    - چی شده؟ رادمینا کجاست؟ حالش خوبه؟
    - نگران نباش، فعلا خوبه، به موقع رسوندیمش. دکتر گفت آب بدنش کم شده بود. خدا رحم کرد وگرنه ممکن بود بره تو کما!
    - آخه چرا!
    - از گرسنگی، تشنگی، بی خوابی و....
    - ای خداااا!
    این را گفت و به دیوار تکیه داد و دوباره پرسید:
    - الان کجاست؟
    - تو بخشه، تا یکی دو ساعت دیگه می شه بردش خونه.
    مهتاب با رنگی پریده و چهره ای درب و داغون به سیاوش و شهلا خانم خیره شد و پرسید:
    - همون ماجرای قدیمی، لجبازی، آره؟
    سیاوش هم کنار او به دیوار تکیه داد و نجوا کرد:
    - خدا لعنتت کنه مهتاب! ببین چه بلائی به روز جفتمون آوردی!
    - سیاوش؟!
    - سیاوش نداره، از روزی که عین اجل معلق سر راهم نازل شدی تا همین امروز، آب خوش از گلوم پایین نرفته. گرفتاری پشت گرفتاری. این بچه هم که شده استخون لای زخم!
    - باشه جناب آریازند، قبول! اصلا همه چی تقصیر من بوده. معرفی زینب، فرستادنش به بم، اومدن زلزله، کشته شدن زینب و حاج خانوم، زنده موندن این بچه و الی آخر. حالا می گی چی؟!
    - من؟ من غلط بکنم حرفی بزنم! شما ماشاا... خودت یه پا اوسای کارچاق کن هستی. یه ناجی افسانه ای برای هر چی گدا و بدبخت و بی چاره و بی خانمانِ، حالا ما هم یکیش. یه رحمی به ما بکن، فکر کن ما هم بی چاره ایم، بدبختیم، ذلیلیم، هان، نمی شه؟!
    - سیاوش! چرا پرت و پلا می گی؟ مگه من چه خلافی کردم که این قدر گوشه و کنایه بارم می کنی؟ تو می گی من باید چی کار می کردم که نکردم؟!
    - من چه می دونم، اگه می دونستم که خودمم همون کارو می کردم، این قدر هم منت سر کار خانم و نمی کشیدم!
    شهلا خانم پادرمیانی کرد و با لحن ملامت باری گفت:
    - اِی مادر! حالا وقت این حرفاس؟ هی لیچار بار هم کنین قضیه حل می شه؟ فعلا بذارین بریم خونه، یه کم استراحت کنین بعد یه فکری واسه این مشکل بکنین. با دعوا مرافعه که مشکل شما حل نمی شه!
    سیاوش که با رنگی پریده به دیوار تکیه کرده بود، زانوهایش خم شد، روی زمین نشست و سرش را میان دست هایش قلاب کرد. مهتاب تند کنار او نشست، کمی خم شد و به چهره ی او خیره شد و با نگرانی پرسید:
    - تو حالت خوبه؟!
    - آره، خوبم.
    - می خوای یه سری به دکتر بزنی، یه معاینه بشی بد نیست. رنگت خیلی پریده!
    - نه، احتیاجی نیست. از خستگی و بی خوابی این طوری شدم. استراحت کنم خوب می شم.
    - پس شما برین خونه. من می مونم تا ترخیصش کنم.
    - نه، خودم باشم خیالم راحت تره. بعد با هم می ریم.
    آهسته سرش را بلند کرد و با لحن پر خواهشی ادامه داد:
    - تو هم میای دیگه، نه؟ به خدا از خستگی، استخونام داره خرد می شه.
    مهتاب با مهربانی گفت:
    - معلومه که میام، دیگه شمر که نیستم آقا سیاوش! بریم خونه ببینم چی کار می شه کرد.

  8. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    آن شب باز هم حضور مهتاب آرامش و سکوت را برای اهل خانه به ارمغان داشت طوری که قبل از ساعت 10 شب همه به رختخواب رفتند. خوشبختانه روز بعد جمعه بود و می توانستند تا هر وقت که می خواهند استراحت کنند. حوالی 11 ظهر بود که سیاوش تلو تلو خوران از پله ها پایین آمد. تازه وارد آشپزخانه شده بود که نگاهش به مهتاب افتاد. او پشت میز نشسته و سرگرم نوشتن مطالبی روی کاغذ زیر دستش بود. برای چند لحظه بی صدا به در تکیه داد و او را برانداز کرد. بعد دستی به سر و صورتش کشید و آهسته سلام کرد. مهتاب با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد و با خوشرویی جواب داد:
    - سلام. ساعت خواب، می ذاشتی اذان ظهر بیدار می شدی!
    سیاوش سست و بی حال در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را سر کشید. بعد یک صندلی پیش کشید و خودش را روی آن رها کرد و گفت:
    - اگه فشار گرسنگی نبود تا شب می خوابیدم. ببینم دختره کجاس، حالش خوبه؟
    مهتاب تبسمی کرد و همان طور که دفتر و دستکش را از روی میز جمع می کرد جواب داد:
    - خوبه خوب. ظاهرا اونم کمبود خواب داشته. از دیشب فقط بیدار می شه یه چیزی می خوره و دوباره بیهوش می شه. چی می خوری برات آماده کنم؟
    - مگه شهلا خانم نیست؟
    - رفته نون بخره.
    - پس خودم یه چیزی می خورم.
    -نمی خواد بلند شی، تو هنوزم خوابی. فقط بگو چی می خوری؟
    سیاوش بی چون و چرا دوباره روی صندلی ولو شد، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
    - آخ خدا خیرت بده، یه بارم احسانت به ما برسه ببینم چه مزه ای می ده. یه بشقاب از پلوی دیروز تو یخچال مونده، بی زحمت اگه می شه همونو گرم کن.
    - پلو! اونم واسه صبحونه؟
    - خب گرسنمه، از دیروز تا حالا هیچی نخوردم!
    مهتاب خندان جواب داد:
    - باشه بابا، چرا می زنی؟! حالا رادمینا هیچی، تو هم اعتصاب غذا کرده بودی؟
    - اعتصاب چیه؟ خودت که می دونی من با شکمم رو در واسی ندارم. این وروجک مهلت نمی داد فکر خورد و خوراک باشیم!
    مهتاب بشقاب پلو را از ماکروفر درآورد، جلوی او گذاشت و گفت:
    - صبر کن دوتا تخم مرغ هم نیمرو کنم از گلوت پایین بره، پلوی سفید که طعم نداره.
    - دیگه حسابی داری یتیم داری می کنی ها!
    مهتاب چشم غره ای به او رفت اما جوابش را نداد. نیمرو را روی میز گذاشت و به سمت در آشپزخانه به راه افتاد که مطلبی به یادش آمد. ایستاد، مکثی کرد و گفت:
    - راستی، دختر خاله ات اومده بود سراغت، گفتم خوابی.
    سیاوش برگشت و با اخم پرسید:
    - کی؟ دختر خاله ی من!
    - آره.
    - کدوم دختر خاله؟ من که...
    - همون که چند روز پیش هم اومده بود، یادته؟
    سیاوش که تازه فهمیده بود او از چه کسی حرف می زند یکدفعه با دستپاچگی جواب داد:
    - آهان! اون، آره، دختر خاله م!
    مهتاب خندید:
    - آره، همون دختر خاله ت! ضمنا خیلی هم عصبانی بود، برات پیغام داد ولی بهتره خودت باهاش تماس بگیری.
    پشت کرد تا برود که سیاوش صدایش زد:
    - مهتاب! چی کارم داشت؟ حرف خاصی گفته؟
    - نه، هیچی!
    - مهتاااب؟!
    - هااان؟
    - چی گفت؟
    - حالا چه اصراری داری از من گزارش کار بگیری، خودت زنگ بزن ببین چی کارت داره، به من چه!
    بعد هم بی معطلی از آشپزخانه خارج شد. سیاوش عصبانی و دمغ قاشق را توی بشقاب رها کرد و زیر لب غرید:
    - لعنت به این شانس، ببین چه جوری واسمون از در و دیوار می باره!
    نیم ساعت بعد، لباس پوشیده و مرتب به طبقه ی پایین برگشت که با شنیدن صدای شهلا خانم بین راه ایستاد. بی اختیار توجهش جلب شد و شنید که می گوید:
    - ببین تو رو خدا چه قدر سر حال و شاده! طفلی بدجوری بهت عادت کرده. به بوی تنت، به صدات، مگه محبت هم قیمتی داره که از این بچه بی مادر دریغ می کنی؟!
    - این چه حرفیه شهلا خانم! مگه کمم میاد به یه بچه محبت کنم؟ به ارواح خاک مادرم، من خودم دیوونه ی همین کارم. واسه ی شادی روح اون خدابیامرزم شده، نمی خوام تو این موارد کم بذارم اما آخه حرف سر یه روز دو روز نیست، چهار روز دیگه همین جوری بگذره همچین واسم حرف در بیارن که خودتون هم باور کنین. همین امروز صبح ندیدین این دختره چه گوشه هایی بارم کرد و چه لغزای نون و آب داری بهم پروند؟!
    سیاوش که میان هال ایستاده بود، با زیرکی سوت زنان وارد پذیرایی شد. از دیدن مهتاب که پالتو به تن داشت یکه خورد و با طعنه پرسید:
    - شال و کلاه کردین! کجا به سلامتی؟!
    - من و رادمینا می ریم بیرون یه دوری بزنیم.
    و با صدای بچه گانه ای از رادمینا پرسید:
    - سلام کردی؟
    ولی دخترک به جای سلام، با شادی دست هایش را به هم کوبید و در حالی که پاهایش را تند تند تکان می داد، یه ریز تکرار کرد:
    - دَ دَ دَ ....
    صدای خندان شهلا خانم به همراه چلپ چلپ ماچ های آبدارش به دخترک بلند شد:
    - بلا نگیری دختر! چه ذوقی کرده داره می ره بیرون!
    سیاوش که پیدا بود از رفتن آن ها چندان راضی نیست به طرف آن ها رفت، دستی بر سر رادمینا کشید و باز پرسید:
    - هنوز نگفتین کجا می خواین برین؟
    مهتاب زیر چشمی نگاهی به شهلا خانم انداخت که از دید سیاوش پنهان نماند و جواب داد:
    - یه سر می ریم خونه ی ما، ببینم اوضاع چطوره؟ شاید هم شب اونجا بمونیم، تا فردا خدا بزرگه. اصلا شاید یکی دوروزی مهمون خاله آذر بشیم، فکر کنم رادی هم بدش نیاد، مگه نه؟
    و با این سوال تکانی به دخترک داد که صدای خنده ی کودکانه ی او به هوا بلند شد. همیشه از این کار مهتاب خوشش می آمد.
    سیاوش که تقریبا مطمئن بود پشت این رفتن، دلیل خاصی پنهان شده، اخم هایش را در هم کشید و با طعنه پرسید:
    - چی شده که سرکار خانم عزم مهاجرت فرمودن؟!
    مهتاب با خونسردی جواب داد:
    - شما نبودی که همین دیروز می گفتی خسته و داغونم؟ خب ما هم داریم بهت استراحت می دیم. فعلا یه چند روزی استراحت کن و به کارهای عقب افتادت برس، شاید تو این مدت یه فکر اساسی هم به فکرمون خطور کرد.
    دیگر معطل نشد، ساک بچه و کیفش را روی شانه انداخت، دستی تکان داد و گفت:
    - خب، ما رفتیم.
    و از پذیرائی خارج شد. سیاوش که از رفتار او مشکوک شده بود، چرخی زد و از شهلا پرسید:
    - این جا چه خبره، این چش شده؟!
    شهلا خانم خودش را به او نزدیک کرد و با صدای خفه ای جواب داد:
    - بذارین برن آقا! به ظاهرش نگاه نکنین، از صبح برزخی شده. بذارین بره بیرون یه هوائی بخوره بلکه حالش عوض شه، بعد یه فکری می کنیم.
    سیاوش هم با همان تن صدای خفه و آهسته ی او پرسید:
    - من که نمی فهمم، برزخی واسه چی، آخه من نباید بدونم این جا چه خبره؟! نیم ساعت پیش که حالش خوب بود!
    - ای آقا! جلو شما فیلم بازی کرده از کارش سر در نیارین، اگه نه از همون جریان صبحی، تو حال خودش نیست. پس چیزی بهتون نگفته؟
    - چی چی رو نگفته؟
    - همون قضیه ی خانومه که صبح اومده بوده این جا دیگه!
    - خب که چی؟ اومده باشه، این که دیگه برزخی شدن نداره!
    - چه عرض کنم آقا، فقط این قدری بگم که این خانومه؛ همین که صبحی اومده بود، هر چی از دهنش در اومد نثار خانوم کرد و رفت پی کارش، همین!
    - اِ، اون اصلا مهتاب رو نمی شناسه!
    - اختیار دارین آقا! کجای کار هستین؟ خوبم می شناسه. مهتاب خانوم چیزی به اون نگفت ولی بعد از رفتن دختره از این رو به اون رو شد. گفت با رادمینا می ریم خونه ی خودم بلکه اعصابم آروم بشه یه راهی به عقلم برسه.
    سیاوش با لحن سرزنش باری اعتراض کرد:
    - خب اینو زودتر بگین، حتما قهر کرده، ای بابا
    دیگر معطل نشد و به سمت در ورودی دوید، وسط های کوچه بود که به آن ها رسید.
    - مهتاب! مهتاب وایسا، کارت دارم.
    مهتاب با شنیدن صدای او ایستاد، چرخی زد و حیران منتظر ماند. سیاوش جلوی او قرار گرفت و در حالی که راهش را سد کرده بود نفس زنان گفت:
    - صبر کن ببینم، چه خبره، این همه عجله واسه چیه؟ همین جا وایسا، هر جا بخوای بری با ماشین می رسونمت.
    مهتاب نگاهش را از او گرفت، موهای رادمینا را کمی مرتب کرد و جواب داد:
    - ما هوس پیاده روی کردیم، تا سر خیابون پیاده می ریم بعد هم یه ماشین دربست می گیریم.
    سیاوش قاطع و محکم گفت:
    - لازم نکرده. خودم می رسونمتون. شب هم خودم میام دنبالتون.
    مهتاب از طرز حرف زدن او متوجه شد که شهلا خانم خبرها را رسانده است، این شد که با کلامی سرد و سخت جواب داد:
    - من راه خونه ی خودمو بلدم، در ضمن شب هم اونجا می مونم.
    - مثل این که نشنیدی چی می گم، گفتم خودم می رسونمتون، خودمم میام دنبالتون، یه بار دیگه بگم یا کافی بود؟
    - لطفا برو کنار، حوصله ی جرو بحث ندارم.
    سیاوش که حسابی از کوره در رفته بود با خشونت گفت:
    - اگه راه رفتن و بلدی، حتما راه برگشت و هم بلدی! باشه برو، ولی مطمئن باش من نمیام دنبالتون، خودتون تشریف می برین، خودتون هم بر می گردین!
    مهتاب که تازه از کنار او رد شده بود ایستاد، مکثی کرد بعد به تندی سمت او برگشت و با چهره ای پر خشم به او پرخاش کرد:
    - دست از مسخره بازی بردارید جناب آریا زند! لطفا ادای مردهای قلدر و متاهل رو در نیار، چون نه تو وظیفه ای داری، نه من چنین انتظاری، پس دیگه لازم به تهدید و رجز خونی نیست.
    حرفش تمام نشده چرخی زد و با گام هایی تند و بلند از او دور شد. سیاوش گیج و مبهوت دستی به سرش کشید و زیر لب غرید:
    - لعنت به تو، سیاوش! این چه طرز منت کشی بود؟ تو نمی خوای آدم بشی!
    ناچار دست از پا دراز تر به خانه برگشت. شهلا خانم با دیدن او پرسید:
    - چی شد؟
    - رفت.
    - گفتم فایده ای نداره، خیلی عصبانی بود آخه!
    سیاوش با خستگی خودش را روی مبل رها کرد و گفت:
    - لعنت به این زندگی، لعنت به من! به خدا یه روز خوش شده واسه ما کیمیا! خب به منم بگین این جا چه خبره؟ گفتم یه امروز نفس راحت می کشیم، ببین چه شکلی همه چی بهم ریخت!
    شهلا خانم با آرامش روی مبلی نشست و با صدای نرم و ملایمی گفت:
    - آقا سیاوش، پسرم، چرا این طوری از کوره در می ری؟ بهت گفتم بذار بره تا سر فرصت برات بگم چی شده. این جوری اونم یکم آروم می شه، راحت تر از خر شیطون پایین میاد.
    سیاوش که کم کم بر خود مسلط شده بود، کمی صاف نشست و پرسید:
    - بالاخره می گین چی شده یا نه، به جان رادمینا دق مرگم کردین!
    - راستش آقا، ساعت 9 صبح از صدای زنگ خونه بیدار شدم. خستگی این چند روزه باعث شده بود خواب بمونم. از اتاق اومدم بیرون تا در و باز کنم. مهتاب خانم بیدار بود داشت با رادمینا بازی می کرد، منو که دید گفت:
    - من درو باز کردم، کسی نیست، با آقا کار دارن. شما برو بخواب.
    منم که هنوز گیج خواب بودم برگشتم تو اتاق خودم و رو تختم نشستم. دو دل بودم باز هم بخوابم یا پاشم به کارهام برسم. از داد و فریاد های توی هال، هول هولی از جا پریدم. لای در و باز کردم که یهو شنیدم مهتاب خانوم می گه:
    - چرا داد و بی داد می کنین خانم، بچه می ترسه! خب بفرمایین بشینین تا خودشون بیدار بشن، این طوری که درست نیست.
    یهو دوباره صدای فریاد همون خانومه بلند شد که:
    - گوش کن دختر! من فقط با خود تو کار دارم، نه هیچ کس دیگه ای!
    مهتاب خانم باز با ملایمت جواب داد:
    - باشه ولی من که همین جا خدمتتون هستم نیازی به فریاد کشیدن نیست! بفرمائین گوش می کنم.
    راستش ترسیده بودم، نمی دونستم قضیه چیه ولی دلم واسه مهتاب خانم شور افتاده بود که پاورچین از اتاق زدم بیرون و تا پشت در پذیرائی رفتم. جلوتر نرفتم و همونجا قایم شدم. سر راه که می رفتم جارو دسته بلنده رو هم تو چنگم گرفتم و با خودم بردم چون دوباره صدای خانمومه رو می شنیدم که داشت می گفت:
    - بی خودی خودتو به موش مردگی نزن، بایدم گوش کنی. ببینم جوجه خبرنگار، تو اصلا می دونی من کی هستم؟
    مهتاب خانمم گفت:
    - خانم لطفا مودب باشین! در ضمن، بله که شمارو می شناسم. سیاوش بهم گفته که شما دختر خاله اش هستید.
    چشمتون روز بد نبینه آقا، یهو صدای عربده ی خانومه بلند شد که:
    - این مزخرفات چیه؟ دختر خاله کدومه، گوشاتو باز کن ببین چی می گم دختر! ما دوتا، عاشق همدیگه هستیم، قراره با هم ازدواج کنیم. شیر فهم شد یا نه؟
    یکدفعه صدای معترض سیاوش بلند شد که:
    - نازنین، یعنی این دختره اینارو گفت؟!
    - بله آقا، خودم با گوشای خودم شنیدم.
    - بی جا کرده، من غلط می کردم همچین خیالی به سرم بزنم. ههِ! چه خودش بریده، خودش هم واسه خودش دوخته!
    - والا چه عرض کنم آقا! البته مهتاب خانوم جوابشو داد، یعنی خیلی متین و باوقار بهش گفت:
    - متاسفانه من از این ماجرا بی اطلاع بودم، حتما سیاوش لازم ندونسته از مسائل خصوصی زندگیش واسه من حرفی بزنه. به هر حال اگه این طوره برای جفتتون آرزوی خوشبختی می کنم.
    اما آقا یهو دختره عین اسب رم کرده از جا پرید و هجوم برد طرف مهتاب خانم. دیگه طاقت نیاوردم، خواستم برم جلو که چشم مهتاب خانوم افتاد به من و با دست اشاره کرد که دخالت نکنم. منم ناچار برگشتم و همون جا ایستادم، فقط دسته ی جارو رو محکم تر چسبیدم که اگه لازم شد برم جلو.
    سیاوش با نگرانی پرسید:
    - هجوم برد طرف مهتاب که مثلا چی کار کنه؟
    - هیچی آقا، مهتاب خانم رادمینا رو بغل گرفته بود و روی مبل نشسته بود. دختره پررو پررو دست انداخت زیر چونه ی مهتاب خانوم و... آقا خجالت می کشم بگم!
    - شهلا خانوم، جون به سرم کردی، اون گفته شما خجالت می کشی؟! بگو دیگه!
    - گفت: پتیاره ی عوضی! معلومه که بهت نمی گه، از وقتی پای نحس تو باز شده به زندگیش، همه چی از یادش رفته! تازه داشتیم به نتیجه می رسیدیم که سرو کله ی تو کثافت حروم زاده پیدا شد!
    نفسی تازه کرد و نگاهش را به چشمان حیرت زده ی سیاوش دوخت و ادامه داد:
    - مهتاب خانم دیگه طاقت نیاورد، از جاش بلند شد و گفت: اگه می خواین توهین کنین، من یکی با شما کاری ندارم. داشت از کنارش رد می شد که دختره بازوش و محکم چسبید و غرید که: توهین که چیزی نیست، اگه پای کثیفتو از زندگیمون بیرون نکشی، زندگی تو به آتیش می کشم!
    رادمینا از داد و بی داد های زنیکه ترسیده بود، زد زیر گریه، اونم نه از این گریه ها،شیون می کرد. مهتاب خانوم بچه رو آورد داد به من و گفت: اینو از این جا ببر. بعد برگشت طرف دختره و گفت: گوش کن خانم جون، این سیاوش خان شما، ارزونی خودتون. من نه به اون فکر بودم، نه هستم. هیچ علاقه ای هم بهش ندارم. اگه می بینی ارتباطی هم داریم. محض خاطر این بچس که حتما خودتون بهتر از من خبرشو دارین. به هر حال اگه هنوزم حرفی دارین، صبر کنین خودشون بیدار شدن، هر چقدر مایل بودید واسه ی نامزدتون خط و نشون بکشید. حالا هم اگه اجازه ی مرخصی می فرمایین رفع زحمت کنم!
    دختره رفت طرف کیفش منم ذوق کردم داره می ره اما نرفت. به جاش رفت سینه به سینه ی مهتاب خانوم ایستاد و زل زد تو چشاش و گفت: حالا تو گوش کن! من نمی دونم که چه طوری پای نحس تو، توی زندگی سیاوش وا شده، حتی نمی دونم که چطوری این پدر بی غیرت تو، همین طوری بی صاحب و سالار تورو ول کرد، اما می خوام یه چیزی رو همین جا واست روشن کنم.
    سیاوش که دید شهلا خانم ساکت شده با هول و ولا پرسید:
    - خب، بقیه اش؟!
    - می ترسم بگم ناراحت شین آقا!
    و سرش را انداخت پایین. سیاوش تبسمی کرد و با مهربانی گفت:
    - مطمئن باش اگه ناراحت بشم ربطی به شما نداره، شما جای مادر من هستین. پس بی کم و کاست بگین چی گفت، باشه؟
    - باشه آقا! گفت: این سیاوش که تو می بینی صد تا بهتر و خوشگل تر از تو رو برده دم چشمه و تشنه برگردونده، یکیش همین خود من! حالا چند صباحی نوبت توئه ولی به محض این که ببینه پا پی اش شدی، یه جوری زیرابت رو می زنه که نفهمی از کجا خوردی! دوباره راه افتاد بره که پشت به مهتاب خانوم رو به من ایستاد. همین جوری زل زد تو چشای من و با لحن ترسناکی گفت: بهش بگو من کسی نیستم که به این راحتی میدون و خالی کنم. یا مثل آدم برگرده پیش خودم یا بلائی سر جفتتون میارم که توی کتاب زندگیتون هیچ وقت فراموشتون نشه. یعنی حال جفتتونو می گیرم، بدجور می گیرم! بعدش آقا راه افتاد که بره. من مثل ماست وایساده بودم و نگاهش می کردم. حواسم نبود جلوی راهش و سد کردم. اونم نامردی نکرد محکم زد تخته سینم، هولم داد، یه جوری پرت شدم عقب که نزدیک بود بچه از دستم بیوفته. خدائی بود که تونستم خودمو جمع و جور کنم. خلاصه بالاخره رضایت داد و در هال و محکم بست و رفت بیرون. همه اش همین بود آقا!
    سیاوش با دقت به نقل و قول های او گوش می داد، جوری که حتی آهسته نفس می کشید، مبادا کلمه ای از حرف های او را درست نشنود. با تمام شدن صحبت او نفسی سرد و سنگین بیرون داد و با دلخوری گفت:
    - پوف!! همه اش همین بود! مثلا قرار بوده چی بگه که دیگه نگفته؟!
    سری تکان داد و با صدای گرفته ای ادامه داد:
    - این دیگه چه جونوریه، همه جورشو دیده بودیم جز این مدلی1
    شهلا خانم با کنجکاوی پرسید:
    - آقا حالا خودمونیم، خدایی شما بهش قول ازدواج داده بودین؟!
    - بَه، دستت درد نکنه شهلا خانم. منو این قدر احمق فرض کردی؟ به قول خود دختره، بهتر از ایناشو از سرم وا کردم، اون وقت خودمو گیر یه همچین ماده ببری می انداختم؟! حرفا می زنین! اون هر چی گفته، واسه خودش گفته. من تو عمرم جز به یه نفر قول ازدواج ندادم که اونم پشیمونم. راستشو بخوای با هر کی هم آشنا می شدم از همون اول باهاش طی می کردم که من فلانم و بهمانم و اهل ازدواج و این حرفا نیستم. حالا از بخت بد، تو این وضعیت شلم شور بایی که داریم، همین یکی رو کم داشتیم که بیاد موی دماغمون بشه همه چی رو به هم بریزه. دختره ی دیوونه تازه تهدید هم کرده! بازم به معرفت مهتاب، با این شاخ و شونه ای که این دیوونه واسش کشیده و حرفای توهین آمیزی که شنیده، یه راست نخوابونده تو گوشمو چهارتا فحش و ناسزا نثارم نکرده، والا خیلی مَردِ!
    - نه آقا! این دختر اهل این حرفا نیست، حالا هم که داشت می رفت، از همین چیزا می ترسیدم که دست به عصا راه می رفتم وگرنه خودش هم گفت که انگاری دختره یه تختش کمه، البته می گفت که...
    ادامه نداد و حرفش را برید.
    سیاوش با اخم پرسید:
    - البته چی؟
    - هیچی آقا!
    - نه، نشد، البته چی؟ شما که همشو گفتی اینم سر بقیه ش. بگو منتظرم.
    - می ترسم بی ادبی باشه آقا!
    سیاوش چشم هایش را تنگ کرد و با کنجکاوی پرسید:
    - چی گفته؟!
    - گفت که این آقا سیاوش اگه عقل داشت، دور و بر این جور آدما نمی پلکید، نه این که با هر کی از راه می رسه زودی پسر خاله بشه!
    سیاوش پوزخندی زد و با تاسف تاکید کرد:
    - شاید حق با اونه، حالا می گی چی کار کنم؟ مثل این که کارم در اومده!
    شهلا خانم با مهربانی دلداری اش داد:
    - عیبی نداره آقا، حالا بذارین چند روزی بگذره بعدا...
    صدای معترض سیاوش به هوا رفت:
    - چند روز؟! چی می گی شما! مگه من طاقت میارم؟ باور کن بعد مادرم، دلم فقط به رادمینا خوشه. هر وقت دلم واسه مادرم تنگ می شه، رادمینا رو بغل می گیرم و به اون فکر می کنم. یه جورایی حس می کنم روح مادرم همیشه دور و بر اون می چرخه. مادرم خیلی این بچه رو دوست داشت، چون اونو یاد دختر از دست رفته اش مینداخت. امکان نداره طاقت بیارم! از اون گذشته، جایی که اونا رفتن، جای زندگی نیست! اونجا شبیه هر چیزی هست جز خونه! بیشتر شبیه یکی از مراکز بهزیستی شده. علاوه بر اون مهتاب چطور می تونه بره سر کار. یا باید رادمینا رو بذاره خونه یا با خودش ببره که در هر صورت بچه اذیت می شه. اگه هم فقط رادمینارو بیارم و اون نیاد، اون وقت خودت می دونی که چه داستانی با این بچه داریم. چاره ای نیست باید برم دنبالشون.
    - آقا؟
    سیاوش که داشت از در بیرون می رفت ایستاد و پریشان به چهره ی زن مهربان نگاه کرد و پرسید:
    - بله؟
    - شما... شما راجع به پبشنهاد من فکر کردین؟
    سیاوش مکثی کرد و با تعلل گفت:
    - آره. حقیقتشو بخوای، زیاد هم بد نیست اما با این وضعی که پیش اومده فعلا جای این حرفا نیست. اضافه بر این، یه چیزی رو فراموش نکن! قضیه ای که شما می گین فقط به من مربوط نمی شه. من فقط 50 درصد قضیه هستم، بقیه اش به اون مربوطه، درست نمی گم؟
    شهلا خانم سری تکان داد و تایید کرد.
    - بله آقا، درسته.
    - فکرشو نکن، فعلا بذار ببینم، چه جوری می شه مهتاب رو از خر شیطون پیاده کرد تا بعد.
    - باشه هر چی شما بگین ولی من می گم لا اقل تا شب صبر کنین، خانوم از جوش و خروش بیفته.
    - یعنی این طوری بهتره
    - من که این طوری فکر می کنم.
    - باشه. من به تجربه ی شما اعتماد می کنم. شما جای بزرگ تر ما هستین.
    آهی کشید و ادامه داد:
    - خدا هیچ خونه ای رو بدون بزرگتر نکنه!
    شهلا خانم تبسمی کرد و با محبت گفت:
    - من به مادرتون و مهتاب خانوم خیلی مدیون هستم، پس برای شما و مهتاب خانوم از هیچ کاری دریغ نمی کنم.

  9. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    حوالی ساعت 10 شب بود که سیاوش زنگ خانه ی مهتاب را فشرد و کمی بعد با گشوده شدن در آذر را در مقابل خود دید.
    - به به، آقای آریازند، چه عجب ما شمارو زیارت کردیم!
    - سلام آذر خانم، باید ببخشین که بی موقع مزاحم شدم.
    - اختیار دارین این چه حرفیه! حالا چرا نمیاین تو؟ بفرمائین.
    و از جلوی در کنار رفت. سیاوش قبل از این که وارد شود پرسید:
    - مهتاب خونس؟
    - بله، بالاس. داره رادمینارو می خوابونه. بفرمائین دیگه. چرا تعارف می کنین؟
    سیاوش وارد حیاط شد، کمی بعد با تردید پرسید:
    - به شما چیزی نگفته؟
    - در مورد چی؟
    - این که چرا با رادمینا اومده این جا؟
    - نه، حرفی نزده ولی... خودم یه حدس هایی زدم.
    - خیلی عصبانیه؟
    آذر تبسمی کرد و با لحن نسبتا شوخی جواب داد:
    - نه، اتفاقا برعکس، مهتاب همیشه کاراش با آدمیزاد فرق می کنه! این طور وقتا که از چیزی دلخوره، یا حرف نمی زنه و به کلی ساکت می شه، یا برعکس بذله گو و حراف تر از همیشه می شه. امروز از اون روزای کله خوریش بود. از سر ظهر تا به حالا سر به سر همه گذاشته و کلی بگو بخند راه انداخته. حالا اگه اجازه بدین، من اینجا بمونم شما خودتون تنها برین بالا.
    - ممنونم.
    وارد ساختمان شد و از میان پله ها با صدای رسائی مهتاب را صدا زد:
    - مهتاب! مهتاب خانوم، کجا تشریف دارین؟
    مهتاب همان طور که رادمینا را در آغوش داشت جلوی رویش ظاهر شد و با صدای خفه ی گفت:
    - هیس!! آروم تر، تازه خوابیده.
    سیاوش هم سری تکان داد و با همان تن صدای او پاسخ داد:
    - چشم چشم، اطاعت امر.
    آهسته و پاورچین پشت سر مهتاب وارد اتاق شد. مهتاب کمی دیگر دور اتاق چرخید و به آرامی رادمینا را در آغوشش تکان داد تا از خواب رفتن او مطمئن شد. بالاخره آهسته و با ملایمت او را در رختخواب کوچکش خواباند و با محبت رویش را کشید. بعد با فراغ بال اشاره ای به سیاوش کرد، او را به اتاق مجاور کشاند و با خونسردی خطاب به او گفت:
    - سلام، این طرفا!
    - علیک سلام، پس کدوم طرفا؟
    - منظورم اینه که چی شده این وقت شب اومدی، خبریه؟
    - نه، چه خبری، گفتم که شب میام دنبالتون.
    مهتاب ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - ولی من چیز دیگه ای شنیدم.
    - این دیگه تقصیر خودته، حتما شنوائیت ایراد پیدا کرده.
    - واقعا که خیلی...
    ادامه نداد و سکوت کرد. اما سیاوش در جواب جمله ی نیمه تمام او در کمال خونسردی گفت:
    - خواهش می کنم، شما لطف دارین. خب حاضری؟
    - برای چی؟
    - بریم دیگه!
    - سیاوش! لطفا باز شروع نکن. ما فعلا این جا می مونیم.
    سیاوش خندید و گفت:
    - شوخیت گرفته؟ آخه تو این شلوغ پلوغی فقط مونده که ما هم سر اینا اضافه بشیم!
    مهتاب بی حوصله دستی به موهایش کشید و گفت:
    - شما نه، ما!
    - خب منم همینو گفتم "ما".
    - ما یعنی من و رادمینا.
    - ولی من می گم ما یعنی من، تو و رادمینا! اگه هم قراره هر جا باشیم با هم دیگه هستیم، درسته؟
    - نه، اصلا این طوری نیست. شما می ری خونه ی خودتون، منم خونه ی خودمون. در مورد رادمینا هم خودت تصمیم بگیر. یا با خودت ببرش، یا بذارش پیش من. هر طور خودت صلاح می دونی.
    سیاوش با کلماتی شمرده پاسخ داد:
    - گوش کن مهتاب! من خیال جر و بحث و دعوا ندارم. اگر هم قراره دعوا کنیم، امشب حوصله ی دعوا نداریم. حالا فقط دو راه داری، یا سه تایی اینجا مهمون خاله آذر می شیم یا همه بر می گردیم خونه شهلا خانم هم تنها نمونه! کدوم یکی؟
    - اِی بابا! آقاجون، من دوست ندارم بیام اون جا. اصلا تا حالا هم اشتباه کردم. حالا حرف حسابت چیه؟
    - هیچی، چرا دلخور می شی؟ من که برای رفتن اصراری ندارم. اتفاقا یه ساک جمع و جور هم همراهم آوردم که اگه دوست داشتی همین جا بمونیم.
    - واویلا! سیاوش خان، بنده خودم هم اینجا زیادی هستم، می فهمی؟ حالا جناب عالی عزم کردی که این جا اطراق کنی که چی بشه؟
    - من که از اول گفتم بریم، تو هی ناز کردی. حالا مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن، راه بیفت بریم. رسیدیم خونه، بچه رو تحویل شهلا خانم می دیم بعد می افتیم به جون هم، هر چی دلمون خواست واسه هم شاخ و شونه می کشیم. چی می گی، هیجان داره ها!
    مهتاب که پی برده بود سیاوش کوتاه بیا نیست، بی آنکه حرفی بزند بلند شد و تند تند شروع به جمع آوری وسایل رادمینا کرد، همه را به دست سیاوش داد و گفت:
    - اینارو ببر، من رادمینا رو میارم.
    و دقایقی بعد جلوی در به آذر گفت:
    - این جا نمی شد باهاش کلنجار برم، می ترسم داد و بی داد راه بیفته، زشته. فردا خبرشو بهت می دم.
    - مهتاب!... من که نمی دونم موضوع سر چیه، ولی مراقب خودت باش.
    - هستم، نگران نباش.
    صورت آذر را بوسید و از در خارج شد. هنوز توی ماشین جا به جا نشده بود که با صدایی محکم و جدی گفت:
    - ببین سیاوش!
    - هیس!! بچه از خواب می پره، باشه واسه خونه، خب؟
    به این ترتیب تا رسیدن به مقصد، دیگر کلامی بینشان رد و بدل نشد و مهتاب که حسابی کلافه و بی طاقت ده بود، به محض رسیدن به خانه بچه را به دست شهلا خانم سپرد و ضمن سلام و علیکی از او خواهش کرد تا رادمینا را به اتاق خودش ببرد. شهلا خانم که از قیافه ی درهم او پی برده بود طوفانی در راه است، عجولانه بچه را با خود به طبقه ی بالا برد. مهتاب با نگاه او را دنبال کرد و به مجرد ناپدید شدن او در پله ها به سوی سیاوش برگشت و گفت:
    - گوش کن سیاوش خان!
    سیاوش امانش نداد، میان حرفش پرید:
    - نه! اول تو گوش کن. هر مطلبی رو که تو باید برام می گفتی، شهلا خانم به گوشم رسوند. حالا قبل از این که حرفی بزنی، به یه سوال من جواب بده! می خوام بدونم چی باعث شده به خودت اجازه بدی به خاطر رفتار ناپسند و احمقانه ی یه دختر هیستیریک و روانی تمومه روز جمعه مونو خراب کنی؟ می خوام بدونم کی به تو اجازه داده یه طرفه بری به قاضی و همین طور سر خود بر علیه دیگران حکم کنی و خودتم به اجرا بذاری. هان؟!
    مهتاب که از طرز برخورد او یکه خورده بود، نفس عمیقی کشید و در حالی که تلاش می کرد تا جایی که می تواند آرام باشد، با ملایمت جواب داد:
    - سیاوش، موضوع سر صحت یا عدم صحت حرفایی که شنیدم نیست. بحث سر اینه که اون دختر، حرفایی رو زد که خیلی های دیگه ممکنه بزنند! من توی زندگیم اهدافی دارم که حاضر نیستم برای هیچ و پوچ از اونا بگذرم و...
    سیاوش با تمسخر تکرار کرد:
    - هیچ و پوچ؟! خانم محترم، اینی که شما می فرمائید هیچ و پوچ، زندگی یه آدمه! یه دختر کوچولوی بی پناه و معصوم که از بد روزگار به پست بنده و جناب عالی خورده و آیندش به دست من و تو رقم می خوره. تا اون جایی که من می دونم، اهداف تو در جهت نودوستی، انسانیت و کمک به دیگرانه، نه؟ خب به نظر تو چه کسی مستحق تر از یه دختر بچه ی یک ساله که نیازمند رحم، شفقت و مراقبته؟!
    - سیاوش! من هیچ وقت هیچ چیزی رو واسه خودم نخواستم. ولی توی این راه هرگز حاضر نیستم پا روی شرافت و وجدانم بذارم. این دوتارو نمی خوام از دست بدم و تا لحظه ای که زنده هستم برای حفظ و نگهداریشون تلاش می کنم. من نمی خوام با یه حماقت و ندونم کاری هر دوتای این ارزش هارو ببرم زیر علامت سوال!
    - یعنی موندن تو این خونه کمک به مراقبت از این بچه بی زبون، احتیاج به زیر پا گذاشتن شرافت و وجدان شریفتون داره؟
    - بله، به هم زدن و از هم پاشیدن زندگی دیگران بی وجدانی می خواد و موندن بی حساب و کتاب من، تو این خونه، متهم به بی شرافتیم می کنه. این...
    - بس کن تورو خدا مهتاب! این قدر ساده لوح نباش. نمی تونم باور کنم که تو حرفای بی سروته اون دختره ی خل و چل رو تمام و کمال باور کردی. آخه من چی به تو بگم! از این مورد ها تو زندگی من زیاد بوده ولی با هیچ کدوم قول و قراری رد و بدل نکردیم. اون فقط مزخرف گفته که اوضاع زندگی من بدبخت و بی ریخت کنه!
    - ببین سیاوش، به من هیچ ربطی نداره که تو چندتا از این دختر خاله ها داشتی یا داری، اما اینو می دونم که همین یکی برای هفتاد پشت من یکی کفایت می کرد. حوصله ندارم بشینم تا یکی یکی بیان سروقتم و ازم بازپرسی کنند و واسم خط و نشون بکشند. بی زحمت بنده رو از این امر خطیر معاف بفرمائید!
    - مهتاب خانم! عرض کردم این یه مورد استثنا بوده. این دختر دیوونس به خدا! تا حالا به هیچ کدومشون قول ازدواج ندادم، اگه هم قرار بوده همچین غلطی بکنم مطمئن باش این یکی آخرین نفر بود. آخه مغز خر که تو کلم نیست! شما هم لازم نکرده بشینین و آمار دختر خاله های بنده رو بگیرین. مطمئن باش این مورد اولین و آخرین بود و دیگه همچین داستانی تکرار نمی شه!
    مهتاب کلافه روی مبل نشست و لحظه ساکت ماند بعد دستش را به شقیقه اش گذاشت و با لحنی حساب شده و کلماتی شمرده گفت:
    - ببین، بیا دایره رو از یه طرف دیگه بکشیم، خب؟
    سیاوش با تردید پرسید:
    - منظورت چیه؟
    - منظورم روشنه! تو وکیلی، یه وکیل حاذق و زبر دست. پس خوب می تونی از کلمات به نفع خودت استفاده کنی و من می خوام این قضیه رو از یه طرف دیگه واست ترسیم کنم. یه جوری که با شغل و موقعیت تو هم آشناتر باشه، می فهمی؟ ببین، بر فرض که تمومه مطالبی که تو گفتی درست باشه ولی اینو خوب می دونی که ماها ایرانی هستیم و داریم تو این کشور زندگی می کنیم درسته؟
    - خب، که چی؟!
    - که این که، این جا هم مثل هر جای دیگه واسه ی خودش قوانین و رسومی داره. پس تموم آدمایی که توی این مملکت زندگی می کنند، باید به این قوانین و رسوم احترام بذارن و این شرایط و بپذیرن. درسته؟
    - قبل از این که حرف اصلیت رو بزنی از من جواب نخواه! خب، نتیجه؟!
    - باشه، نتیجه این که اگر من چند صباحی به این رفت و آمدهای بی حساب و کتابم به این خونه ادامه بدم، ممکنه هر کسی به خودش اجازه بده راجع به من قضاوت کنه، با این حساب نه حیثیتی برام می مونه نه آبرو و شرافتی!
    - ببین مهتاب، مثل این که متوجه نیستی! یادت باشه که منم ثل تو گیر افتادم. اونم درست توسط شخص جناب عالی و البته بعد از شما، مرحوم مادرم! من به تقدیر و مشیت الهی معتقدم اما اینم می دونم که خواست خود ما هم، تو این تقدیر و سرنوشت بی تاثیر نیست. می بینی که فعلا من و تو موندیم با این دختر کوچولو که رو دستمون باد کرده! حالا اگه می تونی پای خودتو از این ماجرا بکش بیرون ولی یادت باشه این رسمش نیست. باور کن اگه این بچه این طوری به تو وابسته نشده بود، من هیچ انتظاری از تو نداشتم و همه ی مسئولیتش رو خودم به عهده می گرفتم. حالا اگه اون تو رو جای مادر مرحومش کاندید کرده، من بی تقصیرم و نقشی تو این جای گزینی نداشتم! اینو می فهمی؟
    مهتاب به زور لبخندی زد و به طعنه پاسخ داد:
    - البته قربان، بنده با حضور ذهن کامل به سخنرانی شما گوش کردم و صحبت های شمارو تمام و کمال تصدیق می کنم. اما سیاوش خان، تو مثل منتقدین دولت عمل می کنی و این فقط سردرگمی به بار میاره!
    سیاوش با تردید پرسید:
    - منظور؟!
    - منظور این که منتقدین دولت هم مثل تو عمل می کنند، یعنی فقط ایراد می گیرند و انتقاد می کنند. اسم این کارشون رو هم می ذارن انتقاد سازنده! به نظر من جای انتقاد و پیدا کردن مقصر، دنبال راه عملی باش که هر دومونو از این بلاتکلیفی نجات بده. به نظر خودت این بهتر نیست؟!
    سیاوش مکثی کرد و کمی بعد با تردید جواب داد:
    - البته، حق با شماست. منم تو همین فکر بودن. واسه همین یه پیشنهاد عملی و کار ساز برات دارم، بگم؟!
    مهتاب ذوق زده جواب داد:
    - جدی؟! این که عالیه! حالا چی هست این پیشنهاد چاره ساز تو.
    سیاوش تند و بی مقدمه پرسید:
    - تو حاضری با من ازدواج کنی؟
    مهتاب یک لنگه ابروهایش را بالا انداخت و با لحن کشداری پرسید:
    - عقلت که سر جاشه، نه؟!
    سیاوش شانه ای بالا انداخت:
    - شاید، شاید هم نه! ولی به نظرم این تنها را حل منطقیه این ماجراست، لااقل مدتی به ما فرصت میده تا بتونیم بفهمیم باید چی کار کنیم!
    مهتاب این بار اخمی کرد و بی حوصله جواب داد:
    - خیلی بی مزه بود، اصلا فکر نمی کردم این قدر دیوونه باشی! بگرد دنبال یه راه بهتر.
    - از این بهتر و اساسی تر چیزی به ذهنم نرسیده، گر تو بهتر می زنی، بستان بزن! ما که بخیل نیستیم. شاید شما راه حل بهتری سراغ داشته باشی که من بینوا رو از این وضع فلاکت بار نجات بده! چی می گی؟
    مهتاب پوزخندی زد و با کنایه پاسخ داد:
    - چه راه حل اساسی و به درد بخوری ولی به این فکر کردی که این کار، یه راه حل موقته و تازه بعد از اون ماجرا پیچیده تر می شه؟ اون وقت که هر کدوم بریم دنبال زندگی خودمون، تکلیف این بچه این وسط چی می شه؟! می دونی چه ضربه سنگینی می خوره؟
    - بی خودی شلوغش نکن مهتاب! حالا تا یکی دو سال دیگه که این بچه از آب و گل دربیاد کی مرده و کی زنده! از اون گذشته، خونه ی آخرش این همه بچه های طلاق ویلون هستن، خوب رادمینا هم یکی از اونا، این جوری بازم بهتر از وضعیت فعلی شه که عین یه بچه سر راهی نه پدری داره، نه مادری!
    مهتاب که به نحو عجیبی کلافه می نمود، سرش را میان دست هایش کرفت و زیر لب نالید:
    - نمی دونم، نمی دونم! باید فکر کنم، این طوری نمی تونم تصمیمی بگیرم، یه فرصتی بهم بده.
    - باشه، حق داری فکر کنی، حرفی نیست. ولی یادت باشه یه جوری حکم کنی که بعدها تو دادگاه وجدانت محکوم نشی! هضم این قضیه واسه منم راحت نبود ولی منصفانه که نگاه کردم، دیدم، الان دیگه واسه این فکرا کمی دیر شده!
    مهتاب گیج و بی حواس از جا بلند شد و تلو تلو خوران به سمت پله ها رفت و همان طور زیر لب انگار برای خودش می گوید زمزمه کرد:
    - آره، دیره، از اول دیوونگی کردیم! یه حماقت محض!

  11. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    سیاهی قیرگون شب در نظر مهتاب انتهایی نداشت و گذر لحظه برایش به ساعتی می ماند. مدام با خودش در کلنجار بود و در بحرانی عجیب دست و پا می زد. لحظه ای پشت پنجره قرار می گرفت و ثانیه ای بعد روی تخت افتاده بود و غرق فکر و خیال می شد. سر درد، امانش را بریده بود. افکار پریشان چنان جلوی چشمانش رژه می رفت که بر خلاف همیشه، خواب هم از او گریزان شده بود. دو سه ساعتی به همین منوال گذشت اما عاقبت خسته و درمانده سرش را میان دست هایش فشرد و زیر لب نالید:
    - بس کن دیگه! کلافه شدم، چقدر واسه خودت قصه به هم می بافی؟!
    پوزخندی زد و دوباره زیر لب نجوا کرد:
    - دیوونه شدم!!
    از جایش بلند شد، مداد و کاغذی برداشت و خودش را روی تخت خواب انداخت و این طور نوشت:
    - آدما قادرند ظرف یک لحظه کاری رو انجام بدند که پشیمونی رو واسه ی تمام عمر به اونا هدیه بده! این درست همون کاریه که من و سیاوش توی اون شهر مرده و مدفون شده زیر آوار انجام دادیم! همون وقتی که مشیت الهی از آسمون نازل شد و لرزه های خانمان برانداز از زمین. همون وقتی که خانه های مردم روی سرشون اوار می شد، ما هم گرفتار شدیم و بین زمین و آسمون معلق موندیم. فقط داریم امتحان می شیم، اما خدایا، امتحان سختیه، خیلی سخت و سنگین!
    خداجون خدای مهربون دارم واسه ی تو نامه می نویسم، دارم با تو حرف می زنم. من تنهام، تنهای تنها! و به تو محتاجم، پس کمکم کن.
    قطره های اشک روی صورتش روان بود و جای جای نامه اش زیر باران اشک، لک شده بود. سرش را روی دست گذاشت و به حق حق افتاد. کمی بعد باز سرش را بلند کرد و با چشمانی که هنوز اشک در آن تاب می خورد و به زحمت می توانست ببیند، بد خط و ناخوانا به نوشتن ادامه داد:
    - می دونم می خوای بشکنیم و یه بار دیگه از نو بسازیم ولی چرا؟ یعنی این قدر مغرور شده بودم؟! پس هیچ حرمتی پیش تو نداشتم! فقط فکر می کردم که دارم؟
    آهی کشید و باز ادامه داد:
    - آره، شاید زیادی به خودم مغرور شده بودم. فکر می کردم که تا کجاها می تونم پیش برم! به قول سیاوش؛ یه ناجی افسانه ای با یه قدرت روحی وصف ناپذیر و تموم نشدنی!
    خدای مهربونم، یادمه مادرم می گفت، تو زندگی همیشه از جایی ضربه می خوری که هیچ موقع واسش وقت و انرژی نذاشتی. من تازه به معنی حرفش رسیدم. منم دارم از اون جایی که هرگز براش وقتی نذاشتم زیان می بینم. من واسه مهتاب، واسه خاطر دل مهتاب، هیچ وقتی نداشتم! ولی خدا جونم، قربونت برم، این انصافه؟! نه! به خودت قسم که منصفانه نیست!
    من بدبخت، همیشه از گذشتم فرار کردم چون گذشته ی قشنگی نداشتم. همه اش در حال گریز بودم، اما بازم نشد، نتونستم از چنگ توهم دوارن کودکی و نوجوونیم خلاص بشم. حالا تو خدای خوب و مهربونم، می خوای آینده رو هم ازم بگیری؟! باشه، هر کاری دوست داری بکن. تو خدایی، منم بنده ی حقیر تو، فقط یه چیز دیگه می گم بعد تموم، دیگه خود دانی!
    من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
    تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
    روز بعد، قبل از بیدار شدن دیگران، خانه را ترک کرد و فقط یادداشتی برای سیاوش گذاشت که قبل از ظهر با او تماس می گیرد. حوالی ظهر بعد از تماس تلفنی مهتاب، سیاوش او را جلوی دفتر روزنامه سوار کرد. مهتاب به محض نشستن توی ماشین سلامی کرد و خندان گفت:
    - لطفا سریع تر برو که رادمینا، شهلا خانم رو عاصی کرده!
    - اِی به چشم، اینم تند.
    صدای اعتراض مهتاب بلند شد:
    - نه دیگه این قدر تند! می خوام زودتر برسیم نه این که اصلا نرسیم. در ضمن تا نرسیدیم و خودمون تنها هستیم، تند تند حرفامو می زنم. تو آمادگی گوش داری؟
    سیاوش سری تکان داد و قاطع و محکم جواب داد:
    - کاملا آماده ام، بفرما؟
    - خوبه. ببین سیاوش، از دیشب حسابی روی پیشنهاد تو فکر کردم. از طرفی اصلا مایل نیستم چنین اشتباهی بکنیم از طرفی هم مشکل رادمینا رو داریم و باید از اون حمایت بکنیم.
    مکثی کرد و باعث شد سیاوش با کنجکاوی نگاه کوتاهی به او بیندازد و با بی صبری بپرسد:
    خب، ادامش؟
    - ادامش این که ما عین یه خانواده با هم زندگی می کنیم پیش همه وانمود می کنیم که مثلا ازدواج کردیم اما در حقیقت چنین کاری نمی کنیم. این طوری هم استقلال خودمون و حفظ می کنیم، هم مشکلات رادمینا حل میشه، بدون این که حرف و حدیثی در بین باشه.
    سیاوش با لحنی عصبی پرسید:
    - به همین سادگی؟!
    - آره، مگه چیه؟ ببین، ما فقط یه پدرو مادر سمبولیک احتیاج داریم تا هم رادمینا تحت حمایت باشه، هم دیگران دم به دقیقه موش توی کارمون ندوونند. غیر از اینه؟
    سیاوش کلافه و گیج پرسید:
    - اون وقت، وقتی رادمینا بزرگتر شد و مثلا خواست بره مدرسه یا هر چیز دیگه ای، تکلیف چی می شه؟ تازه اون وقت باید بفهمه که اصلا خانواده ای در کار نبوده و همه چی فقط یه سری اراجیف بی سرو ته بوده که ما دوتا تحویلش دادیم. درسته؟
    - ای بابا، همین خود تو دیشب نمی گفتی حالا تا یکی دو سال دیگه کی مرده کی زنده! یا این که نگفتی فوقش وضع رادمینا هم مثل بقیه ی بچه های طلاق می شه؟
    - خانم محترم، بنده عرض کردم. بچه طلاق! یعنی پدر و مادری بوده بعد از هم جدا شدند، نه این که اصلا از اول چیزی نبوده بعد بخواد بی چیز تر بشه، مفهومه؟!
    مهتاب که از حرف زدن او خنده اش گرفته بود با ملایمت جواب داد:
    - اوووَه! تو هم چه فکرا می کنی، حالا کو تا اون موقع! ولی بی شوخی می خوام یه چیزی رو بدونی. ببین، من وضع ثابت و مشخصی ندارم. یعنی تا همین الان هم مدام سر این بابا هه رو شیره مالیدم تا تونستم ایران بمونم. نمی دونم تا کی بتونم به این کارم ادامه بدم ولی هر آن ممکنه که با اون هم به مشکل بربخوریم و این یکی دیگه خارج از کنترل و پیش بینی های بنده و شماس.
    سیاوش اخمی کرد و پرسید:
    - ازش می ترسی یا واسه احترامه؟
    - هیچ کدوم!
    - پس چی؟ فرض کن اون بخواد تورو توی فشار بذاره که برگردی، اگه قبول نکنی چی می شه؟
    - آهان! رسیدیم به اصل مطلب. بگو بدونم، تا حالا فکر کردی من با این حقوق بخور نمیر خبرنگاری، چطوری این همه ولخرجی می کنم؟! نمی دونی دیگه، ولی من برات می گم. بنده همیشه از برکت سر دلارهای حساب بانکی پدر مهربون و عزیز تر از جونم، اموراتم می گذره. اگه دست و دل بازی های ایشون نباشه این جا بودن یا نبودن واسم فرقی نمی کنه. چون همیشه هشتم گروی نهم می مونه و همون بهتر که برگردم جایی که از اول بودم. اون جوری لااقل به زندگی و عشق و کیف خودم می رسم. مثل خیلی های دیگه که خودشونو به آب و آتیش می زنند تا از اون ور آب سر در بیارن! پس می بینی که رضایت پدر مهربونم از ضروریات زندگی منه و با یه برآورد اشتباه همه چی واسم تموم می شه.
    کف دستش را بالا آورد با تمسخر توی آن پوف کرد و گفت:
    - این طوری!
    سیاوش نفس راحتی کشید و گفت:
    - پس با این حساب اگه مشکل مالی نداشته باشی و کسی جای پدرت این پولو در اختیارت بذاره دیگه حرفی نمی مونه، هوم؟!
    مهتاب نگاه عجیبی به او انداخت و جواب داد:
    - نه هر پولی و نه هر کسی! اینو فراموش نکن که من تنها فرزند پدرم هستم و اگه پولی در اختیارم می ذاره راه دوری نمیره. این خیلی طبیعی و مرسومه، چون اگه الان هم نده بالاخره همه ی دارائی اون به من می رسه. من از کسی صدقه قبول نمی کنم چه تو، چه هر کس دیگه!
    - این چه حرفیه! صدقه یعنی چی؟ من می گم این پیشنهاد تو غیر عملی و سخته. یعنی یه جورایی با عقل جور در نمیاد. حالا اگه بشه...
    مهتاب میان حرف او پرید:
    - هم عملی هست و هم آسون. یه راه بی دردسر واسه من و تو سود و منفعت برای رادمینا.
    سیاوش اتومبیل را جلوی خانه متوقف کرد و با تردید پرسید:
    - یعنی علت مخالفت تو با پیشنهاد من فقط به دلیل نگرانیت بابت پدرت و تامین مالی از جانب اونه؟
    - همه اش این نیست. فقط اینو بگم که من به هیچ وجه حاضر نیستم استقلالم رو از دست بدم، و ازدواج یعنی وابستگی و هزارتا مکافات دیگه که نمی خوام راجع به اونا بحث کنم.
    در ماشین را باز کرد و قبل از پیاده شدن ادامه داد:
    - فکرتو بکن، اگه قبول داری نقشمونو عملی می کنیم اگه نه،
    شانه ای بالا انداخت و دیگر ادامه نداد.
    سیاوش با لحنی جدی و محکم گفت:
    - باشه، آروم آروم قضیه رو جا می ندازیم.
    مهتاب که پیاده شده بودريال قبل از بستن در ماشین، دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:
    - پس با هم دست یا علی می دیم.
    سیاوش هم خندید دست او را در دست فشرد و با لحنی نسبتا شوخ گفت:
    - حالا این بار عیب نداره ولی یادت باشه ما به هم محرم نیستیم ها!
    و مهتاب با لحنی جدی در حالی که لبخندی محو روی لب های بازی می کرد پاسخ داد:
    - سعی می کنم دیگه یادم نره قربان!
    سیاوش با صدای بلند خندید و بعد از قفل کردن ماشین، همراه او وارد حیاط شد و در همان حال پرسید:
    - حالا واسه عملی کردن نقشه باید چی کار کنیم؟!
    مهتاب با شیطنت چشمکی زد و جواب داد:
    - فعلا فقط صبر کنیم تا چهلم مادرت برگزار بشه. تو این مدت باید جلوی دیگران یه جوری وانمود کنیم که خیال داریم بعد از مراسم چهلم، یه عقد محضری بی سرو صدا بکنیم! چطوره؟
    سیاوش سری تکان داد و گفت:
    - به نظر بد نمیاد، امتحان می کنیم!


  12. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سه هفته از توافق پنهان و مخفی آن دو می گذشت. طی آن مدت، هر دوی آن ها با چیره دستی و مهارت فراوان این طور وانمود کردند که خیال ازدواج دارند و تنها به احترام مادر سیاوش مراسم ساده ی عقدشان را موکول به بعد از چهلم حاج خانم و رفتگان دیگر فاجعه ی بم کرده اند.
    اما درست روز بعد از برگزاری مراسم چهلم مادر سیاوش، آن اتفاق افتاد! ماجرای نسبتا ساده که متعاقب آن! طوفانی سهمگین و غیر قابل کنترل به پا شد. طوفانی که مسیر زندگی آن دو را به مسیری خلاف برنامه ی کنترل شده آن ها هدایت کرد.
    حوالی ساعت 10 شب، سیاوش نگران و کلافه از شهلا خانم پرسید:
    - مهتاب دیر نکرده؟ سابقه نداشته تا این وقت شب بی خبر نیاد خونه!
    - دیر که کرده، منم دلم شور افتاده! آخه امروز حتی یه بار هم تماس نگرفت. در صورتی که هر روز چندبار زنگ می زد، از حال رادمینا خبر می گرفت و هر وقت لازم بود خودشو می رسوند خونه. خدا کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه.
    سیاوش شروع به قدم زدن در میان سالن بزرگ خانه اش کرد و برای صدمین بار شماره ی تلفن همراه مهتاب را گرفت. کمی بعد نگران تر از قبل زمزمه کرد:
    - خاموش کرده! می رم سر خیابون یه دوری بزنم، شاید خبری بشه!
    - آقا، این جا تا سر خیابون چهار قدمه، اونجا باشه که چند دقیقه بعد می رسه خونه!
    - پس می گی چی کار کنم؟ مجله ام جواب نمی ده!
    حرفش تمام نشده صدای مهتاب را از میان راهرو شنید که می گفت:
    - سلام، با دفتر مجله چی کار داری؟
    و لحظه ای بعد سرو کله ی خودش هم میان چهارچوب در پیدا شد، با دست باند پیچی شده و سرو صورتی زخمی!
    هر دوی آن ها با هول و ولا خود را به او رساندند. سیاوش حیرت زده پرسید:
    - چی شده، تو چرا این ریختی شدی؟!
    و شهلا خانم محکم زد به صورتش:
    - خدا مرگم بده، چه بلائی سرت اومده؟!
    مهتاب سعی کرد تا لبخندی بزند اما نتوانست، درد در گونه اش پیچید و به زحمت و با صدایی کم جان جواب داد:
    - نترسید، به خیر گذشت!
    نگاه پرسشگرش اطراف را کاوید و ادامه داد:
    - رادی کجاس، خوابیده؟
    سیاوش با خشونتی که ناشی از اضطراب بود، بی توجه به پرسش او اعتراض کرد:
    - نترسید یعنی چی، می گم چه بلائی سرت اومده که این طور آش و لاشی!
    - گفتم به خیر گذشت، بعد از ظهر، تو میدون هفت تیر یه قرار مصاحبه داشتم، دم غروب کارم تموم شد. از یه کوچه ی فرعی می گذشتم که یهو دو نفر موتور سوار جلو راهم سبز شدن. حس کردم می خوان کیفم رو بزنن منم باهاشون درگیر شدم. اما متاسفانه اونا دوتا بودن!
    و خودش را وی مبل رها کرد. شهلا خانم کنار پایش نشست و با دلسوزی پرسید:
    - دستت چی شده مادر؟
    ولی سیاوش امان نداد و با حرص پرسید:
    - درگیر شدی؟! اونم با دوتا غولتشنِ خلاف کار! مگه عقلت رو از دست دادی؟
    - نه بابا پخی نبودن، اگه چاقو نکشیده بود، می تونستم از پسشون بر بیام.
    این بار سیاوش و شهلا خانم یک صدا و حیران پرسیدند:
    - چاقو؟!!
    - آره، چاقوی ضامن دار همراهشون بود، دستم که زخمی شد، دیگه نتونستم مقاومت کنم. اونا هم کیف و دوربین و پوشم رو قاپیدن و دِدَررو!
    سیاوش دستی به سرش کشید و با سرزنش و لحنی کش دار غرید:
    - دیووووونه!! اگه جای دست، چاقو رو هل داده بود تو شکمت چی؟ نترس مهتاب خانم، این جور موقع ها کم بیاری بهتر از اینه که خودتو بندازی تو خطر!
    - بحث کم آوردن نبود که! یه پرونده ی مهم که دوماهه دارم روش کار می کنم تو کیفم بود، یک مصابحه ی دست اول هم توی واکمن و پوشه ی توی کیفم، به اضافه ی دوربینم که یه عالمه عکس توش بود. از همه مهمتر گوشیم رو زدن. تازه، کارت خبرنگاری، گواهی نامه، کلی برگ ماموریت امضاء شده هم تو کیفم بود، می فهمی؟ واسه این چیزا لااقل یک ماه باید سگ دو بزنم آقا!!!!
    شهلا خانم با عطوفت دستی به سر مهتاب کشید:
    - فدای سرت مادر جون، خودت که مهم تر بودی.
    سیاوش همان طور که جلوی آن دو رژه می رفت با همان لحن سرزنش آمیز جواب داد:
    - می فهمم ولی می خوام بدونم این چیزا این قدر مهمه که جون خودتو واسش به خطر بندازی و با دوتا لات بی سرو پا در گیر بشی؟
    شهلا خانم با چشم و ابرو از سیاوش خواست که دست از سرزنش بردارد و در همان حین برای وساطت گفت:
    - عیبی نداره آقا! فعلا که خدا به خیر گذرونده و هم به خودش هم به ما رحم کرده!
    و دوباره خطاب به مهتاب گفت:
    - پاشو یه آب به سرو روت بزن تا بچه بیدار نشده یه چیزی بخور، رنگت زرد شده! لباستم عوض کن، نمی فهمم حالا چرا این قدر خاکی شدی؟!
    مهتاب خسته از جا بلند شد و زیر لب زمزمه کرد:
    - چند متر روی زمین کشیده شدم، بند کیفم به شونم گیر کرده بود.
    پشت به آن دو کرد و به سمت پله ها رفت که سیاوش با لحن حق به جانبی به شهلا خانم اشاره کرد و زیر گوش او زمزمه کرد:
    - بفرما شهلا خانم! شنیدی؟ خانم جکی جان هم شده!
    - چی شده آقا؟
    - هیچی، می گم آخرش جوون مرگ می شم از دست این!
    - خدا نکنه آقا، دور از جون!
    مشغول صرف شام بودند که شهلا خانم همراه رادمینا وارد آشپزخانه شد. سیاوش خم شد و با چنگال مرغ های توی بشقاب مهتاب را تکه تکه کرد و گفت:
    - بیا این طوری راحت تر می توی بخوری.
    مهتاب تشکری کرد و رادمینا را با یک دست در آغوش گرفت. دخترک دستش را دور گردن او حلقه کرد و انگشت کوچکش را به جراحت کنار لب مهتاب نزدیک کرد. کمی خم شد و توی چشم های مهتاب زل زد و ترسان پرسید:
    - اوخه؟ مَه مَه اوخه؟
    و بغض کرد و سرش را در گودی گردن مهتاب فرو برد. مهتاب آهسته او را به خود فشرد و گونه اش را بوسید و گفت:
    - شهلا خانم، بی زحمت اینو بگیرید، ترسیده!
    سیاوش پیش دستی کرد، رادمینا را از او گرفت، روی پای خود نشاند و همان طور که قاشقی آب مرغ به دهان او گذاشت و با ملایمت گفت:
    - اینو بخور عزیزم، بَه بَه هه!
    ولی دخترک همچنان بغض کرده خیره به مهتاب نگاه می کرد. کمی بعد سرش را برگرداند و به چشم های سیاوش خیره شد و با لب هایی لرزان و آماده ی گریه، همان دو کلمه را تکرار کرد:
    - مَه مَه... اوخه!!
    سیاوش تبسمی کرد و دست او را گرفت، آرام روی دست مهتاب کشید و با ملایمت و نرمی گفت:
    - مامانی رو ناز کن، خوب می شه، خب؟... ببین بَه شد!
    رادمینا با حالتی میان گریه و خنده خود را به سمت مهتاب کشید و پرسید:
    - مَه مَه به؟!
    مهتاب هم از حرکت او بغض کرد،آهسته صورتش را جلو برد، سرش را به دخترک تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
    - چقدر تو عسلی ناز نازیه من!
    شب با کمک شهلا خانم رادمینا را خواباند و از او خواهش کرد تا دخترک را تنها نگذارد و کنار او بخوابد. با برگشتن به پذیرائی رو به سیاوش گفت:
    - از فردا کارم در اومده باید...
    صدای زنگ خانه حرفش را برید. سیاوش به سمت در باز کن رفت. روی صفحه ی نمایش، تصویر موتورسواری که از آنجا دور می شد نمایان بود. با دیدن موتور سوار مشکوک شد و بی معطلی خود را به حیاط رساند. درست پشت در حیاط بزرگ خانه، کیف، دوربین و پوشه ی برگ برگ شده ی مهتاب را، روی زمین پیدا کرد. تازه وارد حال شده بود که مهتاب حیرت زده پرسید:
    - اینا چیه، وسایل منه؟!
    سیاوش وسایل را به طرف او گرفت و جواب داد:
    - دوربینت خرد شده!
    با دیدن قیافه ی وارفته ی مهتاب، لبخندی زد و برای دلداری او گفت:
    - حالا چرا عزا گرفتی؟ خب به بهترشو می خریم، این که غصه نداره!
    مهتاب کیفش را برسی کرد، گوشی تلفن همراهش را به دست گرفت و حیران تر از قبل روی زمین ولو شد. وسایل کیف را بیرون ریخت.
    - سیاوش،موبایلم! همه چی سرجاشه، این یعنی چی؟!
    سیاوش بی اراده روی زمین زانو زد، به محتویات کیف خیره شد و با حیرتی که نتوانست آن را پنهان کند پرسید:
    - یعنی هیچی برنداشتن؟!
    - نه! هیچی. همه اش این جاست، حتی پول آ!
    هنوز هر دو در بهت و حیرت دست و پا می زدند که زنگ تلفن به صدا در آمد. سیاوش غرق فکر و گیج گوشی را برداشت.
    - الو، بفرمائید؟
    - ...
    - بله، درسته.
    - ...
    - خیر آقا، متاسفانه چنین کسی و نداریم!
    - ...
    - بله؟!
    - ...
    - عرض کردم جناب، من آریازند هستم ولی کسی به نام مارتینا نمی شناسم قربان!
    یک هو مهتاب از جا پرید، با دهانی باز و چشمانی ترسان با کمک حرکات دست و صورت، به سیاوش اشاراتی کرد. هم زمان آه از نهاد سیاوش بلند شد:
    - اوه!! بله، بله، مهتاب! باید ببخشین من متوجه نشدم. خواهش می کنم گوشی حضورتون.
    و در حالی که دکمه ی هولد را می فشرد، مضطرب و هیجان زده به مهتاب گفت:
    - تورو می خوان؛ اون گفت مارتینا من متوجه نشدم!
    - وااای!! پدرمه!
    با دست هایی لرزان گوشی را از او گرفت. هنوز صدایش درنیامده بود که صدای خشمگین پدرش در گوشی پیچید:
    - مارتینا! هیچ معلوم هست تو اونجا داری چه غلطی می کنی؟
    - های دد. چی شده مگه؟ چرا این قدر عصبانی هستین؟!
    - چی می خواستی بشه، معلومه عصبانی هستم. می خوام بدونم تو اونجا چی کار می کنی، این آریازند دیگه چه خریه؟! زود بگو ببینم این مرتیکه کیه وسط زندگی تو سبز شده؟
    - ددی؟! من براتون توضیح می دم.
    اما مرد چنان فریاد خشمگینی سر داد که مهتاب گوشی را از صورتش دور کرد و مبهوت به ان خیره ماند. سیاوش آهسته بازوی او را لمس کرد و با اشاره ی دست از او پرسید، چی شده؟ مهتاب لبش را به دندان گزید و با چهره ای رنگ باخته به او چشم دوخت و فقط با تکان آرام سرش به چپ و راست اکتفا کرد.
    لحظاتی بعد مجددا گوشی را به گوشش چسباند، در حالی که مدام پلک های لرزانش را به هم می فشرد و صورتش دم به دم بی رنگ تر می گشت. عاقبت با صدایی گرفته و لرزان زیر لب نالید:
    - ددی! آخه شما که اجازه نمی دین من، ... من توضیح می دم.
    مجددا ساکت شد. دقایقی دیگر فقط به حرف های ناروای مخاطبش گوش فرا داد اما ناگهان خون به صورتش هجوم آورد، چند نفس عمیق کشید و این بار با صدائی رسا و محکم فریاد کشید:
    - نه! دیگه بسه. حالا شما گوش کنید. تمام حرفاتونو شنیدم دیگه نوبت منِ. اگه نذارید حرف بزنم، هیمن الان گوشی رو قطع می کنم.
    - مارتینا!! تو این قدر وقیح و پررو شدی که...
    - بله شدم! مگه شما همینو نمی خواستین؟ مگه نمی گفتین عقب افتاده و امل هستم، از فرهنگ پیش رفته و لباسهای آلا پلنگی و مد روزشون بی خرم! خب، منم متحول شدم. آره، رنگ عوض کردم که از کسی عقب نمونم. درسته، دارم تو خونه ی یه مرد که از نظر شما غریبه س زندگی می کنم. می خوام زندگی متجدد و پیشرفته ی اون طرفا رو تجربه کنم. می خوام ببینم با هم دیگه به تفاهم می رسیم یا نه! دیگه حرف حساب شما چیه؟!
    - مارتینا، شرم کن! اون جا ایرانه، تو چی فکر کردی؟ فکر کردی تو ناف لس آنجلسی!
    - ایران باشه، من دارم طبق خواسته ی شما تلاش می کنم تا متجدد باشم و کلاسمو حفظ کنم. این روش زندگیم هم ناشی از همین تجدده! می خوام مدتی با اون باشم و بسنجم ببینم به درد هم می خوریم یا نه، می بینید؟ به همین سادگی!
    این بار از شنیدن حرف های پدرش به کلی از پا در آمد. مایوس و کلافه خودش را روی مبل رها کرد و گوشی را بین شانه و گردنش گرفت تا تنها دست سالمش سَرِ دردناک و در حال انفجارش را محکم بچسبد. سیاوش مضطرب و نگران جلوی پای او زانو زد و به چشم های پر غم او چشم دوخت...

  13. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    کمی بعد مهتاب گوشی را مجددا به دست گرفت و با صدایی لرزان و به شدت تحریک شده گفت:
    - خب، که چی؟ انکار نمی کنم. کاملا درست به گوشتون رسوندن. من یه دختر دارم! خیلی هم خوشگل و نازه. من و پدرش هم عاشقشیم. توضیحم به اندازه ی کافی روشن بود؟!
    ساکت شد، اشک توی چشم هایش تاب می خورد و رعشه ای عصبی بدنش را به شدت می لرزاند. شنیدن آن حرف ها از زبان پدرش به شدت عصبی و گیجش کرده بود. حالت کسی را داشت که دچار شبیخون شده است و بی اراده در بی کران هذیان های ذهن آشفته اش به دنبال منبعی می گشت که این اطلاعات را در اختیار پدرش گذاشته! این بار به مقصد یافتن جواب این معما با حالتی بغض آلود که سعی می کرد روی صدایش اثری نگذارد در برابر پرسش های مکرر و خشم آلود پدرش پاسخ داد:
    - بله، دختر من و آریا زند، سیاوش آریازند! دیگه مشروع و نا مشروعش به خودمون مربوطه. فقط برام خیلی جالبه که بدونم این اخبار دست اول چه جوری به دست شما رسیده! انگار سازمان سیا، هم توی رد و بدل کردن اطلاعات زندگی خصوصی من دست داشته. این طور نیست؟!
    شنیدن پاسخ پدرش او را به کلی از پا درآورد. آهی سرد و سنگین از سینه اش بیرون داد و با نفرت و انزجار با صدای کش دار و گرفته زمزمه کرد:
    - که این طور، پس ما باید از نازنین خانم ممنون باشیم که کار مارو راحت کرده و شما رو در جریان گذاشته. جالب شد!
    سیاوش حیرت زده به دهان او چشم دوخته بود. هنوز در اضطراب ناشی از نشیدن جمله ی آخر او دست و پا می زد که باز صدای محکم و قاطع دختر جوانی که روبه رویش نشسته بود به گوشش رسید:
    - هر کاری از دستتون بر میاد بکنید ولی اینو بدونید که من هیچ وقت از شما نترسیدم و نمی ترسم. رادمینا دختر منه و هر وقت صلاح بدونم با پدرش ازدواج می کنم. حتی اگه شما مخالف باشید. خودتون می دونید که منم دختر شما هستیم و این قاطعیت توی امور خصوصی زندگیم رو دقیقا از خود شما به ارث بردم. پس مطمئن باشید اگه تصمیم به کاری بگیرم اون کارو انجام می دم. حالا هم شب یا بهتره بگم روز شما بخیر و خوشی و خدانگه دار پدر عزیز نگرانم!
    منتظر پاسخی از جانب او نماند، گوشی را به سرعت روی دستگاه گذاشت و صورتش را پشت دست سالمش پنهان کرد.
    سیاوش که به شدت بی تاب و کلافه شده بود، برای اطمینان از صحت چیزی که استنباط کرده بود با تاکید پرسید:
    - نازنین؟! کار اون بوده؟
    مهتاب با چشمانی بارانی فقط به او نگاه کرد و به زحمت سری به نشانه ی تاکید تکان داد.
    سیاوش با لحن شماتت باری پرسید:
    - تو چرا این طوری باهاش حرف زدی؟! با این رفتار تو، همه چی بدتر از اونی که باید بشه ، می شه!
    مهتاب گریان جواب داد:
    - می گی چی کار می کردم! یه نفس عربده می کشید و تهدید می کرد. پنهان کاری بی فایده بود. مطمئنم ظرف دو سه روزه آینده سرو کله اش پیدا می شه. می فهمی چی می گم؟!
    سیاوش سرگردان و گیج دستی به سرش کشید، پنجه هایش را میان موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید. از شدت حرص و غضب رنگ صورتش مِفرَغی می زد. زیر لب غرید:
    - دختره ی احمق دیوونه! اگه دستم بهش برسه... آخه اون شماره ی تماس با پدرتو...
    ناگهان برقی در نگاهش آشکار شد.
    - مهتاب! موتور سوارا از طرف اون بودن، همه ی این کارا واسه بدست آوردن شماره ی پدرت بوده. تو شماره ی اونو تو گوشیت داشتی، نه؟
    مهتاب که تازه پی برده بود چه اتفاقی افتاده، سری تکان داد و با ناامیدی و خشم پرسید:
    - تو چه بلائی سر این دختره آوردی که این طوری کینه تورو به دل گرفته؟!
    - به اون خدایی که جفتمون قبولش داریم، هیچی! آخه دیوونه، من که برات قسم خوردم چیزی بین ما نبوده. توی مهمونی یکی از دوستام باهاش آشنا شدم. دیگه دست بردار نبود. چندباری باهم رفتیم بیرون ولی از رفتارش اصلا خوشم نیومد. درست سه روز قبل از فاجعه ی بم رابطمو به طور کل باهاش قطع کرده بودم. خودش هم فهمیده بود که نه تنها ازش خوشم نمیاد بلکه حتی نمی تونم تحملش کنم. به خدا راست می گم. به کی قسم بخورم باور کنی؟!
    مهتاب کلافه و سردرگم سری تکان داد:
    - نمی دونم چی باید بگم، فقط می دونم توی بد مخمصه ای افتادم، در واقع بدبخت شدم رفت پی کارش! تازه قرار بود واسم بیست میلیون حواله کنه. من به اون پول احتیاج دارم.
    سیاوش حیرت زده تر از قبل پرسید:
    - یعنی واقعا تمام نگرانی تو بابت پوله؟!
    - نه، خب به هر حال اون پدرمه ولی این مسئله برام از بقیه ی چیزا مهم تره.
    سیاوش پوزخندی زد و پرسید:
    - حالا می گی چی، باید چی کار کنیم؟
    مهتاب درنگی کرد و غرق فکر به زمین چشم دوخت، عاقبت سربلند کرد و با قاطعیت، محکم و جدی جواب داد:
    - بادابا! از بچه و پدرش دفاع می کنم، همین!
    - یعنی رادمینا و من، آره؟ ببینم منظورت اینه که پدرت فکر کرده این بچه واقعا مال ما دوتاس؟!
    - آره.
    - اِ! مگه دیوونه شده، چطوری این فکر وکرده؟ اون که می دونه تو ازدواج نکردی!
    مهتاب دندان هایش را بر هم سائید و زیر لب نالید:
    - اینم دسته گل نازنین خانم بوده. خودش این طوری برداشت کرده همینو هم به پدر انتقال داده.
    - ای بابا! خب بهش می گفتی این حقیقت نداره، شاید...
    - سیاوش!! دیگه این حرف تکرار نکن. نازنین با دست خودش راه جلو پامون گذاشته، نباید به بیراهه بریم! پدرم باید به این فکر اشتباهش ادامه بده وگرنه همه چی به هم می ریزه. اون به قدری مغرور و خودخوه و اشرافیه که به هیچ وجه حاضر نیست لطمه ای به یه هم خون خودش، اونم نوه اش برسونه! اما غیر از این باشه، براش هیچ اهمیتی نداره که این بچه چه بلائی سرش بیاد! اون وقته که به ضرب و زور پول و دلار و هر چی فکر کنی منو بر می گردونه کانادا، حتی اگه شده منو بدزده این کارو می کنه!
    - مهتاب، می ترسم وضع از اینی که هست بدتر بشه!
    - به حرف من اطمینان کن. اون اخلاق خاص خودشو داره و من بهتر از هر کسی اونو می شناسم. ما باید کاری کنیم تا به جای اینکه اعصابشو تحریک کنیم، آرومش کنیم. باید فکر کنم تا از راه خودش بهش پیروز بشیم! تا فردا بهم مهلت بده. صبح اگه خواب موندم بیدارم نکن. امروز و فردا مرخصی استعلاجی گرفتم. می خوام تو خونه استراحت کنم.
    بی رمق و خسته از جا بلند شد که صدای سیاوش میخکوبش کرد.
    - مهتاب! متاسفم، نباید این طوری می شد. کاش خودم رفته بودم سراغ این دختره!
    مهتاب با دلجویی جواب داد:
    - خودتو سرزنش نکن. مطمئن باش بی فایده بود، مگه این که زیر بار خواسته اش می رفتی!
    - بَه! مگه از زندگیم سیر شدم؟!
    - پس دیگه فکرشو نکن، شب بخیر.
    - شب تو هم بخیر. فقط،... اگه نصف شب درد داشتی یا دیدی حالت خوب نیست بیدارمون کن!
    - از توجهت ممنون، فعلا که خوبم، نگران نباش.
    به طرف پله ها رفت و سیاوش را با نگاهی آشفته و نگران پشت سر جا گذاشت.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •