مهتاب تازه پا به حیاط گذاشته بود که صدای آذر را شنید:
- معلوم هست کجا می پری؟ منو بگو که فکر می کردم داره جنگ جهانی سوم راه میوفته، ظاهرا قرار داد صلح هم امضا شده و ما خبر نداریم! خوش گذشت؟
- سلام آذر جون، چی واسه خودت تند تند به هم می بافی؟ اگه منظورت آریازند، باید بگم دلت خوشه ها!
کیفش را آویزون کرد به جا رختی و همانطور که هنوز چهره اش زیر مقنعه پنهان بود ادامه داد:
- هر وقت با این مرد هستم، انگار نکیر و منکر اومدن سراغم.
مقنعه را هم آویزان کرد وباز ادامه داد:
- گاهی هم یاد مبصرهای جیغ جیغوی مدرسه تون می افتم که همیشه واسم تعریف می کردی. یادته می گفتی خودا رو بنده نبودن و دائم داشتند اسم بچه های بد رو توی دفترشون می نوشتند و یه عالم علامت ضبدر جلو اسماشون ردیف می کردن؟
آذر خندید. مهتاب که دل پری داشت، خودش را انداخت روی مبل، سیبی برداشت، گازی به آن زد و با دهان پر ادامه داد:
- به من می گه باید وکیل مجلس بشم، یکی نیست به خودش بگه، مرد حسابی تو چی می گی دیگه! به نظر من دستش می رسید نسل هر چی زنه از روی زمین برمی داشت.
آذر باز هم خندید، کنار مبل روی زمین نشست، دست مهتاب را به دست گرفت و با ملایمت گفت:
- تو چته مهتاب؟ مثل اینکه حسابی حالت رو گرفته! خب اگه نمی تونی باهاش کنار بیای، ولش کن. واسه زینب که نتونست کاری بکنه، پس واسه چی دنبالش راه افتادی؟ قحطی وکیل که تو مملکت نیومده!
- کی حال منو گرفته. آریازند؟!
شانه ای بالا انداخت، گاز دیگری به سیبی که در دست داشت زد و بار با دهان پر ادامه داد:
- نه بابا، این طوریا هم نیست. خودت که می دونی، پوست من با پوست کرگدن چندان فرقی نداره. راستش از کل کل کردن با اون خوشم میاد. آدم اصلا حوصلش سر نمی ره. از اون گذشته آدم به درد بخوریه، همیشه یه عالمه پرونده تو دستشه که جون میده واسه مطالب داغ و ژورنالیستی! اما خب، تا بیام تو راهش بیارم، موهام رنگ دندونام شده. احتمالا تو زندگی خصوصیش از یه زن رودستی یا ضربه ای خورده که براش گرون تموم شده، واسه همین یه لنگه پا ایستاده که زنا موجودات عجیب الخلقه ای هستند که باید دودمانشونو به باد داد. به هر حال کار کردن با اون سخته ولی خالی از هیجان نیست، آخه بیشترش هارت و پورت بی خوده، تو دلش هیچی نیست.
بعد نگاه مهربانی به آذر کرد و گفت:
- اصلا آریازند و ولش کن، بهتره بریم سر حرفهای خودمون. ببینم، بالاخره نگفتی، به حاج خانوم چی جواب بدم؟
آذر می خواست از جایش بلند شود که مهتاب شانه اش را چسبید و مانع از رفتنش شد.
- چیه؟ مگه من چی گفتم که داری می ری؟ آذر جون، عزیزم، بالاخره باید جواب مردم رو داد یا نه؟ آخه اینطور که نمیشه. الان یه هفتس که حاج خانوم وقت و بی وقت بهم تلفن می زنه یا سر راهمو می گیره و جواب می خواد. مردم که مسخره ی ما نیستن، از اون گذشته، همسایه هستیم، زشته به خدا!
آذر دست مهتاب را پس زد و همان طور که بلند می شد با تندی جواب داد:
- من چه می دونم! اصلا بگو نه، خوبه؟
- اِ! آخه واسه چی بگم نه، عب و ایراد پسره چیه؟ از نظر من که علی خیلی هم پسر خوبیه، حالا تو چرا مس مس می کنی و بازی در میاری، ا...اعلم! ببین عزیزم، بالاخره، دختر باید شوهر کنه و بره سر خونه و زندگی خودش، حالا چه بهتر که طرفش هم یه آدم حسابی باشه، هان؟
آذر پوزخندی زد و به طعنه گفت:
- جدا؟ خوب شد گفتی! خانوم خانوما رو باش، عین خانم بزرگا نصیحت می کنه! ببینم، اصلا تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ اگه دختر باید شوهر کنه، واسه چی خودت شوهر نمی کنی؟ نکنه تازگیا تغییر جنسیت دادی و ما خبر نداریم. همین خود سر کار خانوم، هفته ای یه خواستگار پرو پا قرص و رد می کنی، اون وقت منو ضعیف گیر آوردی؟!
مهتاب سری تکان داد و با مهربانی گفت:
- آذر! تو چرا پرت و پلا می گی؟ اولا که اجازه ی من دست بابامه، دوما...
آذر میان حرفش پرید و گفت:
- کدوم بابا؟ هالو گیر آوردی! این حرفارو واسه یکی بگو که خبر نداشته باشه. تو با اون زبون درازت مار رو، از تو لونش می کشی بیرون، اون وقت حریف بابای بدبخت که دوتا قاره اون طرف تر، تو خونه اش نشسته نمی شی؟ به حق حرفای نشنیده!
مهتاب که از ادا اطوارهای آذر خنده اش گرفته بود، لبخند زنان جواب داد:
- آذر خانوم، تو خودت خوب می دونی که من فقط می تونم یه مدتی اونو بازی بدم، اما بالاخره این واسه یه مدت کار سازه، بعد از اون همچین موی دماغم بشه که دمار از روزگارم در بیاره! پس اینجورام نیست که تو فکر می کنی. تازه، من از اولش تکلیف خودمو روشن کردمو گفتم که حالا حالا ها خیال ازدواج ندارم، اما تو چی؟ حالا بگذرم که هر دفعه خواستگار میاد چقدر پول میوه و شیرینی می دیم و آب و جارو می کنیم، ولی لااقل باید حساب اون بدبختایی رو هم بکنم که بهر امید، پا توی این خونه می ذارن. ببین آذر، اگه قصدت ازدواجه، خوب باید از راهش وارد بشی. این نمیشه که مثل گربه با دست پس بزنی، با پا پیش بکشی! حرف من اینه که اگه شوهر کردنی هستی، چرا معطلی، پسر به این خوبی چشه که هی دست به سرش می کنی؟ من که می دونم تو هم گلوت پیشش گیر کرده. البته از حق نگذریم، به چشم برادری، هم خوش قیافس و هم آدم حسابیه. خودت که دیدی، من حسابی در مورد اون تحقیق کردم، هم تو محل کارش، هم تو دانشگاه، همه تعریفشو می کردن. خونوادش هم که آدمای نجیب و با اصالتی هستن، پس دیگه حرف حسابت چیه؟
آذر با سری افتاده به طرف مهتاب برگشت، دستش را به نرمی دور او حلقه کرد و همانطور که صورتش را به صورت او چسبانده بود جواب داد:
- درد من این چیزا نیست. می دونم درست می گی، علی خیلی خوبه، منم از اون خوشم میاد. دوست دارم ازدواج کنم چون عمریه که آرزوی داشتن یه خونواده ی درست و حسابی به دلم مونده، اما می ترسم. تا می خوام تصمیم آخر و بگیرم، دست و پام می لرزه. می ترسم بعد ها راه و بی راه توی سرم بزنند که بی چاره، تو یه بچه پرورشگاهی بودی، صاحب و سالاری نداشتی و همینطوری از راه رضای خدا بزرگ شدی و این مسئله مثل یه چماغ بشه تو سرم. وحشتم از اینه که یه روز مثلا بفهمم بابام یه قاچاقچی بوده و مادرم یه زن معتاد زندونی. این چیزا همیشه کابوس زندگیم بوده و نمی ذاره درست تصمیم بگیرم!
مهتاب دستش را لابه لای موهای نرم آذر چرخاند و همراه با نوازشی ملایم و مهربان گفت:
- همه ی حرفات درسته. نمی گم نه، حتی نمی گم فراموش کن که کی بودی و کجا بزرگ شدی. اما اینو بدون که همه ی آدما گذشته ای دارند و در کنارش آینده ای که از هیچ کدومش نمی تونن فرار کنن. ببینم تو به نصیب و قسمت اعتقاد داری؟...... من نمی دونم، واقعا نمی دونم، گاهی فکر می کنم همه چیز دست خودمونه،ولی یه وقتایی می بینم هر کاری کنیم نمی تونیم از اون چیزی که تو پیشونی مون نوشته شده فرار کنیم.
نفسی تازه کرد و سر آذر را که به شانه ی او تکیه داده بود از خود جدا کرد و به چشم های خیس و نم دارش خیره شد.
- ببین عزیزم، تو خودت شاهد بودی که من مثل یه برادر یا حتی یه پدر وسواسی، در رابطه با این پسر و خونوادش تحقیق و پرس و جو کردم. با پسره حرف زدم و هزارتا خط و نشون براش کشیدم، اما همه ی اینها باز هم یه اگه داره! اگه خدا بخواد تو خوشبخت می شی. چون هیچکس نمی تونه با خواست خدا بجنگه. پس از این جا به بعد رو بذار به عهده ی خدا و به اون توکل کن. توکل کن آذر.
آذر با چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:
- فرض که همه ی حرفات درست باشه، پس تورو چی کار کنم، من که نمی تونم تو رو تنها بذارم، نمی تونم از تو جدا بشم.
- لوس نشو آذر! چی خیال کردی، مگه من دنبال دوماد سر خونه می گردم! این حرفارو بریز دور دختر! راستشو بخوای، اگه تورو شوهر بدم تازه می تونم یه نفس راحت بکشم. خودت که می دونی، من کارام حساب و کتاب نداره، یهو دیدی بابام دوتا پاهاشو کرد توی یه کفش که باید برگردی. هیچ فکر کردی بعد اون وقت تکلیف تو چی می شه؟!
بعد خندان اضافه کرد:
- فعلا تو شوهر کن، یهو دیدی منم به هوس افتادم شوهر کنم! اِ! چرا می خندی؟ شنیدم یه سایت جدید باز شده که می تونی از طریق اینترنت شوهر دلخواه تو پیدا کنی. اگه دیدم قافیه تنگه، سری به اون سایت می زنم و یه درخواست می دم. مثلا می گم، به یه فقره شوهر فوری و فوتی نیازمندیم که حدالمقدور، خوش قیافه و زن ذلیل باشه، چطوره؟
- خدا بگم چی کارت نکنه مهتاب که اینقدر پرت و پلا نگی! شد یه بار منو تو حرف درست و حسابی بزنیم و تو مسخره بازی در نیاری؟ همیشه یه کاری می کنی که آدم به کل فرامش کنه بحث سر چی بوده!
مهتاب چشمکی زد و سرحال و خندان جواب داد:
- حالا نمی خواد مظلوم نمائی کنی، غلط نکنم از این پیشنهاد آخرم، اِی بگی نگی بدت نیومده. ببین اگه بخوای می تونم تو سایت واسه تو هم دنبال شوهر بگردم. یه وقت تعارف نکنی ها! البته واسه تو اضافه می کنم ((لطفا در مورد مسائل مالی، دقت لازم مبذول شود، چون آذر خانم با آدم بی پول و گدا کنار نمی آید. آخه طفلکی به اندازه ی کافی از دست مهتاب فروزنده خون دل خورده و دیگه طاقت آدم بی پول رو نداره))
آذر نیشگونی از گونه ی مهتاب گرفت و گفت:
- خدا نکشدت که اینقدر زبون بازی!
- منظورت اینه که با سایت شوهر یابی کاری نداری، هان؟ پس تمومه، می ریم سراغ حاج خانوم خودمون و علی آقا که دست به نقدترن، منم که از اول همینو می گفتم، تو هی ناز می کردی!
حرفش تمام نشده به سمت تلفن رفت و با لبخند گوشی تلفن را به دست گرفت.