تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 48

نام تاپيک: رمان لبخند خورشید (عاطفه منجزی)

  1. #11
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب تازه پا به حیاط گذاشته بود که صدای آذر را شنید:
    - معلوم هست کجا می پری؟ منو بگو که فکر می کردم داره جنگ جهانی سوم راه میوفته، ظاهرا قرار داد صلح هم امضا شده و ما خبر نداریم! خوش گذشت؟
    - سلام آذر جون، چی واسه خودت تند تند به هم می بافی؟ اگه منظورت آریازند، باید بگم دلت خوشه ها!
    کیفش را آویزون کرد به جا رختی و همانطور که هنوز چهره اش زیر مقنعه پنهان بود ادامه داد:
    - هر وقت با این مرد هستم، انگار نکیر و منکر اومدن سراغم.
    مقنعه را هم آویزان کرد وباز ادامه داد:
    - گاهی هم یاد مبصرهای جیغ جیغوی مدرسه تون می افتم که همیشه واسم تعریف می کردی. یادته می گفتی خودا رو بنده نبودن و دائم داشتند اسم بچه های بد رو توی دفترشون می نوشتند و یه عالم علامت ضبدر جلو اسماشون ردیف می کردن؟
    آذر خندید. مهتاب که دل پری داشت، خودش را انداخت روی مبل، سیبی برداشت، گازی به آن زد و با دهان پر ادامه داد:
    - به من می گه باید وکیل مجلس بشم، یکی نیست به خودش بگه، مرد حسابی تو چی می گی دیگه! به نظر من دستش می رسید نسل هر چی زنه از روی زمین برمی داشت.
    آذر باز هم خندید، کنار مبل روی زمین نشست، دست مهتاب را به دست گرفت و با ملایمت گفت:
    - تو چته مهتاب؟ مثل اینکه حسابی حالت رو گرفته! خب اگه نمی تونی باهاش کنار بیای، ولش کن. واسه زینب که نتونست کاری بکنه، پس واسه چی دنبالش راه افتادی؟ قحطی وکیل که تو مملکت نیومده!
    - کی حال منو گرفته. آریازند؟!
    شانه ای بالا انداخت، گاز دیگری به سیبی که در دست داشت زد و بار با دهان پر ادامه داد:
    - نه بابا، این طوریا هم نیست. خودت که می دونی، پوست من با پوست کرگدن چندان فرقی نداره. راستش از کل کل کردن با اون خوشم میاد. آدم اصلا حوصلش سر نمی ره. از اون گذشته آدم به درد بخوریه، همیشه یه عالمه پرونده تو دستشه که جون میده واسه مطالب داغ و ژورنالیستی! اما خب، تا بیام تو راهش بیارم، موهام رنگ دندونام شده. احتمالا تو زندگی خصوصیش از یه زن رودستی یا ضربه ای خورده که براش گرون تموم شده، واسه همین یه لنگه پا ایستاده که زنا موجودات عجیب الخلقه ای هستند که باید دودمانشونو به باد داد. به هر حال کار کردن با اون سخته ولی خالی از هیجان نیست، آخه بیشترش هارت و پورت بی خوده، تو دلش هیچی نیست.
    بعد نگاه مهربانی به آذر کرد و گفت:
    - اصلا آریازند و ولش کن، بهتره بریم سر حرفهای خودمون. ببینم، بالاخره نگفتی، به حاج خانوم چی جواب بدم؟
    آذر می خواست از جایش بلند شود که مهتاب شانه اش را چسبید و مانع از رفتنش شد.
    - چیه؟ مگه من چی گفتم که داری می ری؟ آذر جون، عزیزم، بالاخره باید جواب مردم رو داد یا نه؟ آخه اینطور که نمیشه. الان یه هفتس که حاج خانوم وقت و بی وقت بهم تلفن می زنه یا سر راهمو می گیره و جواب می خواد. مردم که مسخره ی ما نیستن، از اون گذشته، همسایه هستیم، زشته به خدا!
    آذر دست مهتاب را پس زد و همان طور که بلند می شد با تندی جواب داد:
    - من چه می دونم! اصلا بگو نه، خوبه؟
    - اِ! آخه واسه چی بگم نه، عب و ایراد پسره چیه؟ از نظر من که علی خیلی هم پسر خوبیه، حالا تو چرا مس مس می کنی و بازی در میاری، ا...اعلم! ببین عزیزم، بالاخره، دختر باید شوهر کنه و بره سر خونه و زندگی خودش، حالا چه بهتر که طرفش هم یه آدم حسابی باشه، هان؟
    آذر پوزخندی زد و به طعنه گفت:
    - جدا؟ خوب شد گفتی! خانوم خانوما رو باش، عین خانم بزرگا نصیحت می کنه! ببینم، اصلا تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ اگه دختر باید شوهر کنه، واسه چی خودت شوهر نمی کنی؟ نکنه تازگیا تغییر جنسیت دادی و ما خبر نداریم. همین خود سر کار خانوم، هفته ای یه خواستگار پرو پا قرص و رد می کنی، اون وقت منو ضعیف گیر آوردی؟!
    مهتاب سری تکان داد و با مهربانی گفت:
    - آذر! تو چرا پرت و پلا می گی؟ اولا که اجازه ی من دست بابامه، دوما...
    آذر میان حرفش پرید و گفت:
    - کدوم بابا؟ هالو گیر آوردی! این حرفارو واسه یکی بگو که خبر نداشته باشه. تو با اون زبون درازت مار رو، از تو لونش می کشی بیرون، اون وقت حریف بابای بدبخت که دوتا قاره اون طرف تر، تو خونه اش نشسته نمی شی؟ به حق حرفای نشنیده!
    مهتاب که از ادا اطوارهای آذر خنده اش گرفته بود، لبخند زنان جواب داد:
    - آذر خانوم، تو خودت خوب می دونی که من فقط می تونم یه مدتی اونو بازی بدم، اما بالاخره این واسه یه مدت کار سازه، بعد از اون همچین موی دماغم بشه که دمار از روزگارم در بیاره! پس اینجورام نیست که تو فکر می کنی. تازه، من از اولش تکلیف خودمو روشن کردمو گفتم که حالا حالا ها خیال ازدواج ندارم، اما تو چی؟ حالا بگذرم که هر دفعه خواستگار میاد چقدر پول میوه و شیرینی می دیم و آب و جارو می کنیم، ولی لااقل باید حساب اون بدبختایی رو هم بکنم که بهر امید، پا توی این خونه می ذارن. ببین آذر، اگه قصدت ازدواجه، خوب باید از راهش وارد بشی. این نمیشه که مثل گربه با دست پس بزنی، با پا پیش بکشی! حرف من اینه که اگه شوهر کردنی هستی، چرا معطلی، پسر به این خوبی چشه که هی دست به سرش می کنی؟ من که می دونم تو هم گلوت پیشش گیر کرده. البته از حق نگذریم، به چشم برادری، هم خوش قیافس و هم آدم حسابیه. خودت که دیدی، من حسابی در مورد اون تحقیق کردم، هم تو محل کارش، هم تو دانشگاه، همه تعریفشو می کردن. خونوادش هم که آدمای نجیب و با اصالتی هستن، پس دیگه حرف حسابت چیه؟
    آذر با سری افتاده به طرف مهتاب برگشت، دستش را به نرمی دور او حلقه کرد و همانطور که صورتش را به صورت او چسبانده بود جواب داد:
    - درد من این چیزا نیست. می دونم درست می گی، علی خیلی خوبه، منم از اون خوشم میاد. دوست دارم ازدواج کنم چون عمریه که آرزوی داشتن یه خونواده ی درست و حسابی به دلم مونده، اما می ترسم. تا می خوام تصمیم آخر و بگیرم، دست و پام می لرزه. می ترسم بعد ها راه و بی راه توی سرم بزنند که بی چاره، تو یه بچه پرورشگاهی بودی، صاحب و سالاری نداشتی و همینطوری از راه رضای خدا بزرگ شدی و این مسئله مثل یه چماغ بشه تو سرم. وحشتم از اینه که یه روز مثلا بفهمم بابام یه قاچاقچی بوده و مادرم یه زن معتاد زندونی. این چیزا همیشه کابوس زندگیم بوده و نمی ذاره درست تصمیم بگیرم!
    مهتاب دستش را لابه لای موهای نرم آذر چرخاند و همراه با نوازشی ملایم و مهربان گفت:
    - همه ی حرفات درسته. نمی گم نه، حتی نمی گم فراموش کن که کی بودی و کجا بزرگ شدی. اما اینو بدون که همه ی آدما گذشته ای دارند و در کنارش آینده ای که از هیچ کدومش نمی تونن فرار کنن. ببینم تو به نصیب و قسمت اعتقاد داری؟...... من نمی دونم، واقعا نمی دونم، گاهی فکر می کنم همه چیز دست خودمونه،ولی یه وقتایی می بینم هر کاری کنیم نمی تونیم از اون چیزی که تو پیشونی مون نوشته شده فرار کنیم.
    نفسی تازه کرد و سر آذر را که به شانه ی او تکیه داده بود از خود جدا کرد و به چشم های خیس و نم دارش خیره شد.
    - ببین عزیزم، تو خودت شاهد بودی که من مثل یه برادر یا حتی یه پدر وسواسی، در رابطه با این پسر و خونوادش تحقیق و پرس و جو کردم. با پسره حرف زدم و هزارتا خط و نشون براش کشیدم، اما همه ی اینها باز هم یه اگه داره! اگه خدا بخواد تو خوشبخت می شی. چون هیچکس نمی تونه با خواست خدا بجنگه. پس از این جا به بعد رو بذار به عهده ی خدا و به اون توکل کن. توکل کن آذر.
    آذر با چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:
    - فرض که همه ی حرفات درست باشه، پس تورو چی کار کنم، من که نمی تونم تو رو تنها بذارم، نمی تونم از تو جدا بشم.
    - لوس نشو آذر! چی خیال کردی، مگه من دنبال دوماد سر خونه می گردم! این حرفارو بریز دور دختر! راستشو بخوای، اگه تورو شوهر بدم تازه می تونم یه نفس راحت بکشم. خودت که می دونی، من کارام حساب و کتاب نداره، یهو دیدی بابام دوتا پاهاشو کرد توی یه کفش که باید برگردی. هیچ فکر کردی بعد اون وقت تکلیف تو چی می شه؟!
    بعد خندان اضافه کرد:
    - فعلا تو شوهر کن، یهو دیدی منم به هوس افتادم شوهر کنم! اِ! چرا می خندی؟ شنیدم یه سایت جدید باز شده که می تونی از طریق اینترنت شوهر دلخواه تو پیدا کنی. اگه دیدم قافیه تنگه، سری به اون سایت می زنم و یه درخواست می دم. مثلا می گم، به یه فقره شوهر فوری و فوتی نیازمندیم که حدالمقدور، خوش قیافه و زن ذلیل باشه، چطوره؟
    - خدا بگم چی کارت نکنه مهتاب که اینقدر پرت و پلا نگی! شد یه بار منو تو حرف درست و حسابی بزنیم و تو مسخره بازی در نیاری؟ همیشه یه کاری می کنی که آدم به کل فرامش کنه بحث سر چی بوده!
    مهتاب چشمکی زد و سرحال و خندان جواب داد:
    - حالا نمی خواد مظلوم نمائی کنی، غلط نکنم از این پیشنهاد آخرم، اِی بگی نگی بدت نیومده. ببین اگه بخوای می تونم تو سایت واسه تو هم دنبال شوهر بگردم. یه وقت تعارف نکنی ها! البته واسه تو اضافه می کنم ((لطفا در مورد مسائل مالی، دقت لازم مبذول شود، چون آذر خانم با آدم بی پول و گدا کنار نمی آید. آخه طفلکی به اندازه ی کافی از دست مهتاب فروزنده خون دل خورده و دیگه طاقت آدم بی پول رو نداره))
    آذر نیشگونی از گونه ی مهتاب گرفت و گفت:
    - خدا نکشدت که اینقدر زبون بازی!
    - منظورت اینه که با سایت شوهر یابی کاری نداری، هان؟ پس تمومه، می ریم سراغ حاج خانوم خودمون و علی آقا که دست به نقدترن، منم که از اول همینو می گفتم، تو هی ناز می کردی!
    حرفش تمام نشده به سمت تلفن رفت و با لبخند گوشی تلفن را به دست گرفت.

  2. #12
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    ظرف یک ماه همه چیز تمام شد. صحبت های اولیه و نامزدی در جمعی کوچک و صمیمی برگزار شد و طی مراسمی ساده، علی و آذر به عقد هم درآمدند. مهتاب، علاوه بر سرو سامان دادن به زندگی زینب، بار مسئولیت کارهای آذر را هم به دوش می کشید. او نقش تمام فامیل و خانواده ی نداشته ی آذر را برعهده داشت، نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد و پشتش را خالی کند. درست بعد از مراسم عقد کنان، به فکر تهیه ی جهزیه ی آذر افتاد و بی سرو صدا این کار را هم به مسئولیت های قبلی اش اضافه کرد
    آن روز هم مثل روزهای دیگر، پشت رایانه نشسته بود و گزارشی را تهیه می کرد که تلفن زنگ زد و چند دقیقه بعد صدای آذر را شنید:
    - مهتاب! تلفن.
    - کیه؟
    - حاج خانم یوسفی. گوشی رو بردار، من قطع می کنم.
    - باشه، برداشتم. سلام حاج خانوم!
    - سلام به روی ماهت، چطوری ناز دختر، خوبی مادر؟
    -به مرحمت شما، خیلی ممنون، شما چطورین با زحمت های ما؟
    - منم خوبم دخترم. ببینم از کدوم زحمت حرف می زنی! ماشاا... خودت به اندازه ی کافی زبر و رنگ هستی. حالا راه رضای خدا، یه وقتایی هم کاری دست من میدی که اون دنیا دست خالی نباشم. خانوم خانوما، حالی از ما نمی پرسی، نکنه با من قهر کردی؟
    - اختیار دارین حاج خانوم، این چه حرفیه! البته حق دارین از دست من دلخور باشین، ولی به خدا یه ماهه که دستم بند مراسم آذر جونه، اینه که وقت نکردم یه زنگی بزنم خدمت شما و حال و احوال بکنم. شما به بزرگی خودتون ببخشید.
    - عیبی نداره مادر، خودم می دونم سرت شلوغ بوده، خوب دختر شوهر دادن که به این آسونی ها نیست. تو هم که ماشاا... یه سر داری و هزار سودا. بگذریم، اول از همه زنگ زدم به آذر جون تبریک بگم و در ضمن عذر خواهی کنم که نتونستم برای مراسم عقدش بیام. حقیقتش سخت مریض بودم. هم خودم، هم سیاوش، اگه نه لااقل جای خودم می گفتم که اون بیاد. ولی متاسفانه سیاوش هم چند روزی افتاده بود توخونه، چه می دونم، می گفتند آنفولانزای افغانی گرفتیم. به آذر جونم گفتم، یه وقت خدا نکرده فکر نکنه خواستم کوتاهی کنم، به خدا خیلی دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نبوده.
    مهتاب با مهربانی پرسید:
    - حالا بهتر شدین؟ انگار صداتون هنوز گرفته!
    - نه دیگه، خدارو شکر خوب شدم، فقط هنوز صدام یه کم گرفته و سینم خس خس می کنه.
    - انشاا... که زودتر خوب بشین، از قول من، از جناب آریازند هم احوالپرسی کنین. در ضمن راجع به نیومدنتون برای مراسم آذر هم باید بگم، این حرفا رو واسه کسی بگید که شما رو نشناسه، ما که خدمت شما ارادت داریم.
    - نظر لطفته عزیزم. گوش کن مهتاب جون، امروز به دو منظور باهات تماس گرفتم، اول واسه خاطر آذر جون ولی غیر از اون با خودت هم یه کاری داشتم. در واقع می خوام یه خواهشی ازت بکنم.
    - اختیار دارین، شما امر بفرمایین.
    - خدا حفظت کنه مادر، حقیقتش می خوام اگه یه سر می تونی بیای خونه ی ما، البته هر چه زودتر بهتر، مثلا همین امشب. آخه باید حضوری ببینمت.
    - حتما، به روی چشم.
    - چشمت بی بلا، ایشاا... سفید بخت بشی مادر. در ضمن آذر جونو هم با خودت بیار، واسه شام منتظرتون هستم. ولی مهمونی پا گشاش باشه واسه یه وقت مناسب تر!
    - آخه اینطوری که مزاحمته!
    - نه مادر، مگه می خوام دیگی بالا و پایین بذارم، سیاوش و می فرستم چهارتا سیخ چلوکباب بگیره، دور هم بخوریم.
    - چشم مزاحم می شم، البته خودم تنها، آخه امشب آذر خونه ی خواهر شوهرش دعوته.
    - ای وای، نکنه تو هم دعوت داشتی؟
    - والاه، دعوت که بودم، ولی مطمئنم کار شما واجبه که خواستید بیام خدمتتون. نگران نباشید، عذر خواهی می کنم و نمیرم.
    - دستت درد نکنه، آره راستشو بخوای کار واجبی باهات دارم. خب، آدرس که داری؟
    - بله دارم. قبلا یه بار شمارو دم خونتون پیاده کردم، یه چیزهایی یادمه.
    - فقط زودتر بیا، یه وقت دیدی حرفامون طول کشید.
    - چشم، سعیمو می کنم.
    - پس منتظرتم.
    دو ساعت بعد زنگ خانه ی آریازند را فشرد و پس از چند لحظه، بی آنکه کسی پشت آیفون سوالی بپرسد، در باز شد. مهتاب در دل گفت: ((حتما آیفون تصویری دارند.)) وارد حیاط شد و زیر لب زمزمه کرد:
    - اینجا که خونه نیست، کاخه!
    بی اختیار نگاهش به سرو لباس خودش کشیده شد و در دل نالید: (( نشد یه بار مثل آدم بیام مهمونی! کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم. یهو دیدی چهار نفر غریبه اینجا باشن. این قیافه ی کارگری منو ببیند که سنکپ می کنند!))
    هنوز داشت با خودش کلنجار می رفت که چشمش افتاد به خانم یوسفی که تا جلوی عمارت به پیشوازش آمده بود. از همانجا دستی برای او تکان داد و با صدای بلند گفت:
    - سلام، ببخشید که مثل همیشه بدقول از آب دراومدم.
    از دو پله ی کوتاه به سرعت بالا رفت و صورت مهربان میزبانش را بوسید.
    - سلام عزیزم، خوش اومدی، عیبی نداره. می دونم گرفتاری، بیا تو، بیا تو دخترم.
    - در هر حال شرمنده، چند روزه درگیر یه گزارش هستم که حسابی وقتمو گرفته، باید اونو تموم می کردم بعد میومدم.
    وارد خانه شده بودند که توجهش به تزئینات و اثاثیه ی گران قیمت و لوکس خانه جلب شد، این بود که لبخندی زد و گفت:
    - به به! چه خونه ی قشنگی، نمی دونستم که شما هم اینقدر خوش سلیقه هستین.
    - چشمات قشنگ می بینه عزیزم. همش سلیقه ی سیاوشه، خیلی به این چیزها مقیده. بشین، بشین تا یه چیزی برات بیارم تا بخوری.
    - نه تورو خدا، تعارف نکنین، من که واسه ی خوردن و پذیرایی نیومدم این جا! بیاین این جا پهلوی من بشینین و بگین چی شده، حتما کار مهمیه درسته؟
    قیافه ی خانم یوسفی در هم رفت، آهی کشید و با صدای گرفته ای گفت:
    - آره مهتاب جون، باید با هم حرف بزنیم ولی چند دقیقه صبر کن الان برمی گردم، حالا تا شب وقت داریم.
    - پس اجازه بدین کمکتون کنم.
    - چه کمکی! کاری نمی خوام بکنم. دو تا فنجون چای که دیگه این حرفارو نداره، ولی اگه دوست داری بیا تو آشپزخونه تنها نمونی. راستش می خوام راجع به زینب باهات مشورت کنم.
    مهتاب به کابینت تکیه داد و همانطور که دکمه های پالتویش را باز می کرد متعجب پرسید:
    - زینب؟! پس موضوع مربوط به اونه، آره؟
    خانم یوسفی سری تکان داد و گفت:
    - متاسفانه همین طوره.
    فنجان های چای را گذاشت توی سینی، داشت سینی را بلند می کرد که مهتاب دستش را گرفت.
    - همین جا خوبه حاج خانم.
    روی یکی از صندلی های آشپزخانه نشست، زل زد به چشم های خانم یوسفی و نگران پرسید:
    - باز چی شده؟
    - راستش خبر خوبی نیست. متاسفانه باز شوهره جای اونو پیدا کرده، نمی دونم چطوری اینارو پیدا می کنه! حدس می زنم براشون جاسوس گذاشته، بعد هم تهدیدش کرده که اگه یه بار دیگه بدون خبر به اون، جابه جا بشه، بچه رو ازش می گیره و دیگه نمی ذاره ببیندش.
    مهتاب پیشانی اش را به دستش تکیه داد و نالید:
    - آخه از کجا، یعنی چطوری پیداشون می کنه. فکر می کردم پپه تر از این حرفا باشه، ولی انگار اشتباه می کردم!
    همان وقت صدای سیاوش در آشپزخانه پیچید:
    - عرض ادب خدمت خانمای محترم.
    و با نیشخندی ادامه داد:
    - مادر جون پیشرفت کردین، تازگی تو آشپزخونه از مهموناتون پذیرایی می کنید!
    مهتاب از جایش نیم خیز شد و سلام کرد، اما خانم یوسفی بی آنکه از جایش تکان بخورد، جواب سلام او را داد و گفت:
    - مهتاب جون خودش دوست داشته اینجا بشینیم. ببینم، زینب و آوردی؟!
    - طبق فرمایش سرکار علیه، الان هم تو پذیرایی نشسته. بهتره شما هم بیاین بیرون که غریبی نکنه.
    مهتاب به سرعت از جایش پرید و راست و مستقیم به صوت سیاوش خیره شد و هراسان پرسید:
    - باز کتک خورده؟
    چهره سیاوش در هم رفت و با تردید جواب داد:
    - درست نمی دونم، فکر کردم شاید از من خجالت بکشه، اینه که در این مورد چیزی نپرسیدم. بهتره خودتون برین ببینی اوضاش چطوره، من که چیزی نفهمیدم.
    مهتاب تند از کنار او گذشت و سیاوش رو به مادرش گفت:
    - شما هم برین، من چای میارم.
    مهتاب با دید زینب جلو دوید و کنار پای او روی زمین نشست. زن جوان در چادر کهنه و رنگ و رو رفته اش مچاله شده و معذب، روی لبه ی مبل نشسته بود. مهتاب با دلسوزی پرسید:
    - زینب جون، باز چی شده عزیزم؟ وای، چرا گریه می کنی؟ نگاه کن این طفل معصوم رو هم گریه انداختی. بدش به من ببینم.
    با این حرف بچه را از آغوش زن جوان جدا کرد و محکم به بغل گرفت. لرزش شانه های نحیف زینب، خبر از گریه ی غریبانه ی او داشت که آرام و بی صدا بر مظلومیت خود و کودک بی گناهش مویه سر داده بود. به جای زینب، دختر کوچکش چنان شیون و فغانی راه انداخته بود که صدا به صدا نمی رسید. مهتاب همانطور که بچه را به سینه اش فشرده بود، تند تند این پا و آن پا می شد، به پشت او می زد و با ملایمت زیر گوش او نجوا می کرد. خانم یوسفی هم با لحن مادرانه ای زینب را به باد ملامت گرفته بود:
    - ای وای، ببین چه اشک وآهی راه انداخته! چی شده زن، مگه دنیا به آخر رسیده؟ ببین بچه ات رو هم گریه انداختی. هیس!! بسه دیگه، آروم باش مادر، گریه نکن تا ببینم چی کار میشه برات کرد.
    حرفش تمام نشده کلمات بریده بریده ی زینب با صدای ضعیفی به گوششان رسید:
    - گریه نکنم، چی کار کنم خانم جان! دیگه کارد به استخونم رسیده. از دیشب تا حالا این بچه آروم نگرفته، هر کاری می کنم شیر نمی خوره؟
    - خوب معلومه که نمی خوره، حتما از ترس قهره کردی، شیرت تلخ شده. همون بهتر که شیر قهره نخوره. طفلی زبون که نداره، از گرسنگی گریه می کنه، شیشه همراهت هست؟
    - بله خانم جان.
    از زیر چادر، کیف دستی اش را زیر و رو کرد وبا دستی لرزان، شیشه شیر را در آورد. خانم یوسفی، شیشه را از دست او گرفت و صدا زد:
    - سیاوش! بیا مادر، یکم قنداغ تو این شیشه درست کن، بیار.
    سیاوش با چشمانی گرد، پرسید:
    - من؟ قنداغ! چطوری درست کنم؟
    مهتاب در حالی که بچه را به سینه می فشرد گفت:
    - من بهتون می گم چی کار کنین.
    سیاوش با دقت به توضیحات مهتاب عمل کرد و بالاخره طبق گفته ی مهتاب شیشه را زیر آب سرد خنک می کرد که صدای مهتاب را شنید:
    - تو رو خدا عجله کنید طفلکی هنجرش پاره شد!
    سیاوش زیر لب غرید:
    - گوش ما هم همینطور!
    - ببخشید. چی گفتین؟
    - هیچی، گفتم چشم، اطاعت.
    چند دقیقه بعد گفت:
    - فکر کنم دیگه داغ نیست. خوبه؟
    - ممنون.
    مهتاب شیشه را به سرعت قاپید و آن را به دهان بچه که صدایش گرفته بود، چپاند و زیر لب زمزمه کرد:
    - هیس! کوچولوی بی گناه، بخور عزیزم، بخور.
    و در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ادامه داد:
    - آخی، طفل معصوم چقدر گرسنه بود!
    - خدارو شکر، ما هم از شر شیونش خلاص شدیم. اوه، اوه نیم وجب بچه، چه سرو صدایی راه انداخته بود، نیم ساعته بی وقفه داره ونگ ونگ می کنه.
    مهتاب، مژه های سنگین از اشکش را بلند کرد و با شماتت به سیاوش خیره شد و گفت:
    - آقای آریازند! دلتون می آد این حرفا بزنین؟ اگه شما جای این بچه بودین که الان عربده هاتون گوش فلک رو کر کرده بود. بینوا از گرسنگی جون تو تنش نیست.
    این را گفت و با قهر از آشپزخانه بیرون رفت.
    سیاوش صورتش را کمی خاراند و زیر لب اعتراض کرد:
    - مگه من چی گفتم؟!
    و این بار آهسته تر از قبل زمزمه کرد:
    - بی مروت چه نگاهی داره، انگار تو چشاش سگ بستن!
    دستی به سرش کشید و لحظه ای بعد، بی اراده پشت سر مهتاب از آشپزخانه خارج شد.

  3. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    خانم یوسفی که تازه زینب را آرام کرده بود گفت:
    - بفرما خانوم، دیدی بی خودی ترسیدی؟ ایناها نگاه کن چطوری داره مک می زنه، از گرسنگی این طوری هوار هوار راه انداخته بود. الان که شکمش سیر بشه، عین یه بره ی بی زبون راحت و آروم می خوابه.
    و روبه مهتاب که همانطور سر و پا شیشه را در دهان بچه نگه داشته بود گفت:
    - بچه اگه سالم نباشه، اینطوری گریه نمی کنه، اونطوری بود دلواپسی داشت. آخه...
    چشمش به مهتاب افتاد و حرفش را برید و گفت:
    - هی دختر جون، تو چته، چرا اینقدر رنگت پریده؟ بشین، بشین رو مبل ببینم؟... نگاش کن! رنگش عین میت شده!
    - ببخشید حاج خانم، دیدم بچه داره از گریه ریسه می ره، ترسیدم یهو تو بغلم...
    - نترس مادر! آدمیزاد جون سخت تر از این حرفاست. تازه، قدیمی تر ها می گفتن دخترها سخت جون تر از پسران.
    و غمگین اضافه کرد:
    - هر چند من قبول ندارم، ولی خوب اینطوری شنیدم.
    بعد تبسمی تلخ روی لب هایش نشست و در حالی که سعی می کرد لحن حرف زدنش عوض نشود، روبه زینب گفت:
    - راستی زینب جون می دونی چقدر دخترتو دوست دارم؟
    با دست گونه ی دخترک را نوازش داد و غرق فکر زیر لب زمزمه کرد:
    - مریم، مریم کوچولوی قندی، اسمش هم مثل خودش شیرینه. نگاش کنید، تا شکمش سیر شده، عین یه عروسک خوابید.
    بعد پلک هایش را روی هم گذاشت و همراه آهی نجوا کرد:
    - خداحفظش کنه، ایشاا... هر جا هست در پناه خدا باشه.
    زینب سر به زیر و شرمگین گفت:
    - کنیزتونه خانم جون. از دعای خبر شما و صدقه سری شماهاست که تا امروز جون سالم به در برده.
    - سلامت باشی زینب جون، ولی یادت باشه اگه زنده است به خواست اونیه که اون بالاست! خب، حالا که بچه آروم خوابیده، می تونیم راحت حرفامونو بزنیم. بیاین بچه ها، سیاوش بیا بشین، مهتاب یکم بیا جلوتر.
    زینب با خجالت گفت:
    - بچه رو بدین به من خانم مهتاب خسته شدید.
    - نه نه، می ترسم جا به جا کنیم بیدار بشه، تو راحت باش. اول یه چیزی بذار تو دهنت جون بگیری، بعد حرف بزن.
    و سیاوش تازه به صرافت افتاد که قرار بود از آن ها پذیرایی کند.
    - آخ آخ، حواس منو باش، مثلا قرار بود چایی بیارم.
    چند دقیقه بعد همه دور هم نشسته و با دقت به حرف های زینب گوش سپرده بودند. او هر لحظه چیزی می گفت و مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید، در حالی که دم به دم بغض خفه ای در گلویش می شکست یا آهی سنگین و درد ناک از سینه اش بیرون می داد.
    - والا چی بگم! من که تا حالا از این مرد مردونگی ندیدم! زندگی مارو سیاه کرده، فکر می کردم دیگه از دستش خلاص شدیم، اما باز هم ناغافل سرو کله اش پیدا شد.
    آهی کشید و با صدای لرزانی ادامه داد:
    - دیروز پیش از ظهر چادرمو سر کردم برم بیرون، اما هنوز پام به کوچه نرسیده بود یه چیزی خورد تخته سینم، طوری پرت شدم عقب که محکم خوردم تودر. نزدیک بود بچه ام از دستم بیوفته. می خواستم برم بیرون که براش شیشه بخرم. همین شیشه رو می گم. آخه شیر کم شده. طفلی همیشه گرسنه می مونه. گفتم بلکه با قنداغ و چای شیرین شکمشو سیر کنم. مرتیکه ی بی شرف از همه ی کارو بارمون تو این مدت خبر داشت. بهم گفت: ((به خیالت نمی دونم یه سری آدم کله گنده ی خر پول هواتو دارن و بردنت بیمارستان بالا شهر خوابوندنت؟ بد بخت، تو هر جا بری پیدات می کنم. من مثل سایه دنبالتم. فکر کردی می ذارم به همین راحتی از دستم در بری!)) مثل همیشه بی چاک و دهن بود. چشماشو خون گرفته بود. از ترس به تته پته افتاده بودم. برگشتم تو خونه و همونجا در در ولو شدم و زمین. می ترسیدم بچه از دستم بیوفته، آخه دست و پام بدجوری می لرزید، انگار فنر سوار شده بودم. می گفت باید باهاش همدستی کنم، وقتی دید حاضر نیستم شمارو سر کیسه کنم عصبانی شد و فریاد کشید: ((پتیاره، با من لجبازی می کنی؟ نشونت می دم!)) اوندر محکم با پشت دست کوبوند تو صورتم که...
    یکدفعه ساکت شد، زیر گریه زد و صورتش را برگرداند به طرف آن ها. گونه اش را نشان داد. کبود شده بود، گوشه ی لبش را شکافته بود. بعد اشک ریزان کبودی صورتش را با کناره ی روسری اش پوشاند و ادامه داد:
    - می گفت: ((اگه تو سوراخ موش قایم بشی، پیدات می کنم، نکنه فکر کردی این بچه رو از خونه ی بابات آوردی؟ یادت که نرفته این توله سگ، بچه منه، هان؟)) گفتم: ((اگه بچه تو پس چرا خرجیش رو نمی دی، چطور راضی به مرگش شدی؟ آخه بی انصاف، اگه اون دفعه این آدمای خوب نبودن که هرداتامون هفتا کفن پوسونده بودیم.)) یهو کر کر خندید و با چشمای دریده گفت: (( به جهنم! دوتا مفت خور بی خاصیت کمتر، فکر کردی از مردن شما دوتا ککم می گزه؟ دیگی که واسه من نجوشه، می خوام سر سگ توش بجوشه. حالا هم گوشاتو خوب باز کن ببین چی میگم! باید واسه من پول تهیه کنی، خودم راهشو نشونت می دم.)) همون وقت سیگارشو روشن کرد و چوب کربیتی که تازه خاموش کرده بود رو گذاشت کنار گردن بچم. مریم چنان جیغی زد، انگار مار نیشش زده بود. طفلکم یه بند جیغ می کشید و اشک می ریخت. به جاش اون بی ناموس وحشی بلند می خندید، درست عین دیوونه ها!
    زینب لحظه ای ساکت شد، آهی کشید و آهسته از روی مبل به زمین سر خورد، روی زانو خودش را به طرف مهتاب کشید و زیر گردن دخترک را که در آغوش مهتاب به خواب رفته بود نشان داد و نالید:
    - می بینین چه بلایی سر دخترکم آورده؟!
    و با صدای بلند بنای گریه را گذاشت و زیر لب نجوا کنان نالید:
    - الهی دستت ساطوری بشه نامرد از خدا بی خبر!
    سیاوش که از حرف ها و ناله های زن بی چاره کلافه و بی طاقت شده بود، به بهانه ای از آنها دور شد، بلاتکلیف کمی این پا و آن پا شد و دوباره روی مبل ولو شد. مهتاب هم با نگاهش غرق اشک، به جای سوختگی گردن دخترک ماتش برده بود، اما خانوم یوسفی به کمک دخترک شتافت تا او را از زمین بلند کند.
    - پاشو دختر، پاشو بشین سر جات. فعلا گریه زاری، چاره ی کار تو نیست. گریه نکن. درسته از قسمت و تقدیر نمی شه فرار کرد، اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد برات می کنیم بلکه بتونی زندگی راحت تری داشته باشی. می دونی مادر، هیچ کس از کار خدا سر در نمی آره. گاهش تو اوج خوشی، ناخوش می شی، گاهی هم تو ناخوشی ها لبریز خوشی و شادی! نمی خواد کاراش نشون داشته باشه. بزرگی شو شکر، شاید باور نکنی اگه برات بگم منم درد کشیده هستم، درد بزرگی که کمرمو شکست و زندگیمو نابود کرد.
    آهی کشید و با صدای شکسته ای ادامه داد:
    - منم یه دختر کوچولوی تپل مپل و مامانی داشتم که عاشقش بودم، اسمش مریم بود. موهاش رنگ طلا بود و پوستش سفید و مهتابی، اونقدر شیرین زبون و شیطون که نگو. نه ساله اش کرده بودم. نه سااااال! اما یهو مننژیت گرفت و ظرف چند ساعت جلوی چشمام مرد. دیگه از شدت گریه زاری شب و روزمو نمی فهمیدم. آسمون و زمین به چشمم سیاه شده بود. کمرم زیر بار این داغ خم شد. غافل از اینکه روزهای بدتری هم منتظرمه. آره، شش ماه نکشید که شوهرم از غصه ی مرگ مریم و حال زار من سکته کرد و زمین گیر شد و مرد. سه سال آزگار ازش پرستاری کردم، عین یه بچه، ترو خشکش می کردم. شکایتی نداشتم، آخه هر چی بود بازم سایه ی سرم بود و تکیه گاهم، اما خدا اونو هم ازم گرفت. دیگه از خونواده ی چهنفرمون من مونده بودم و سیاوش، با یه عالم غم و غصه. دیگه این خونه ی قشنگ و بزرگ به چشمم مثل یه قفس بود. یه قفس طلایی! سیاوش که می رفت دانشگاه، از خونه می زدم بیرون و مستقیم می رفتم بهشت زهرا. اونقدر با آب و گلاب سنگ قبر می شستم که دستم از کار می افتاد. بعد هم شمع روشن می کردم تا غروب بالای سرشون قرآن و دعا می خوندم و زار می زدم. یواش یواش مقصدم عوض شد. گاهی جای قبرستون از کهریزک سر در می آوردم. یه بار دیگه از بهزیستی، بعضی روزا هم به انجمن های خیریه سر می زدم. خوب باید زندگی می کردم. هنوز که هنوزه صبح ها تا چشممو باز می کنم می گم خدایا به امید تو و راه می افتم ولی شب وقت خواب، تو تنهائیم با خدای خودم راز و نیاز می کنم. خودش خوب می دونه که دیگه طاقتم تموم شده. دلم می خواد برم پیش مریمم، پیش شوهرم. هر شب به درگاه خدا ناله می کنم که دیگه دلم نمی خواد طلوع صبح فردا رو ببینم. خدایا از سر تقصیرات من بگذر و منو ببر، ولی من هنوز که هنوزه هر روز دارم طلوع خورشید و می بینم. آخه خورشید هر روز طلوع می کنه چه ما بخواهیم چه نخواهیم!
    مهتاب، سیاوش و زینب در سکوت به حرف های زن بینوا گوش می کردند و دم نمی زدند. تا وقتی که دیگر جز صدای هق هقه گریه ی دردمندانه ی او چیزی نشنیدند. چند لحظه بعد سیاوش خودش را به مادرش رساند.
    - مادر جون دست بردارین، باز حالتون به هم می خوره ها، تو رو خدا به خودتون رحم کنید!
    و ملتمسانه به مهتاب نگاه کرد. مهتاب بچه به بغل به طرف آن ها رفت.
    - حاج خانم، خواهش می کنم، به خاطر زینب!
    - چشم. ساکت می شم! ببخشید، یهو نفهمیدم چی شد.
    با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با تبسمی تلخ گفت:
    - مهتاب جون، بچه رو بده به من، خسته شدی.
    مهتاب فهمید که او می خواهد به یاد مریم خودش دخترک را در آغوش بگیرد. بی معطلی بچه را در آغوش او گذاشت و گفت:
    - تا شما با هم حرف می زنید، من یه سر می رم بیرون و زود بر می گردم. به نظرم با این وضعیت زینب، بد نباشه یه قوطی شیر خشک بگیرم.
    - من می رم. شما پیش مادر و زینب بمونید، اینطور بهتره.
    سیاوش با اشاره ای بی صدا به او فهماند که حضورش در خانه ضروری تر است و مهتاب بی چون و چرا پذیرفت.
    - باشه، فرقی نمی کنه. فقط لطفا شیر خشک رو از داروخونه تهیه کنید. به تاریخ مصرفش هم دقت کنید. در ضمن اگه میشه عجله کنید، می ترسم بیدار بشه و از گرسنگی بی طاقت بشه.
    - باشه، سعی می کنم زود برگردم.
    بعد سرش را جلو آورد و کنار گوش مهتاب زمزمه کرد:
    - لطفا حواست به مادرم باشه، امشب بدجوری تحریک شده، می ترسم حالش بد بشه.
    - خیالتون راحت باشه، حواسم هست.
    یک ربع بعد سیاوش با دست پر برگشت و شاد و خندان قوطی شیر را نشان داد:
    - این همه یه پرس چلوکباب، مخصوصا مریم خانوم که بخوره و پهلوونه بشه.
    همه از این حرفش خندیدند و مادرش گفت:
    - دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. بیا که به موقع اومدی. تازه می خواستم بگم که چه نقشه ای کشیدم.
    نگاهی به چهره ی منتظر هر سه آن ها انداخت و ادامه داد:
    - زینب می خواست بره شمال پیش خونوادش، ولی من مخالفت کردم، چون مطمئنم که شوهرش خیلی راحت پیداش می کنه. از طرفی خودشم می دونه که با وضع مالی خونوادش احتمال هر نوع کمکی از طرف اونا غیر ممکنه!
    مهتاب پرسید:
    - مگه همین جا چشه که بره شمال؟ یعنی تو شهر به این بزرگی جا قحطیه!
    - دیگه موندن زینب تو تهران صلاح نیست. به نظر من واسه زینب جاسوس گذاشته. اگه هم گم و گورش کنیم فوری رد مارو می گیره و دوباره پیداش می کنه. من می گم زینب باید چند وقتی از تهران دور بشه. منم یه پیشنهادی براش دارم که باید ببینم نظر خودش چیه.
    و رو به زینب ادامه داد:
    - من می تونم توی کرمان برات کاری دست و پا کنم و سر پناهی که راحت به زندگیت برسی. نظرت چیه، می خوای امتحان کنی، فکر می کنی بتونی تک و تنها یه جای غریب دووم بیاری؟
    به جای زینب مهتاب متعجب پرسید:
    - کرمان؟! اما اون جا خیلی دوره، ما نمی تونیم بهش سر بزنیم و هواش و داشته باشیم.
    - می دونم دخترم، چون دوره می گم جای مناسبیه، هر چی دور تر بهتر! اینطوری عقل کسی قد نمی ده که اون کجاست، تا بعدش هم خدابزرگه. ما اون طرفا دوست و آشنا و قوم و خویش زیاد داریم. توی خود کرمان دوستی دارم که سرپرست یه شیرخوارگاه واسه ی زینب کار جور کنه. با این حساب هم درآمدی داره که زندگی شو بگذرونه هم وقتی می ره سر کار، از بچه اش جدا نمی شه. تو این مدت، خودمم بهش سر می زنم و با کمک همدیگه زندگی شو سرو سامون می دیم به هر حال مریم کوچولومون آینده داره، اگه زینب دستش به کاری بند بشه، برای آینده هر دو تاشون خوبه. حالا نظرتون چیه؟
    ساکت شد و نگاهش لغزید روی صورت زینب و منتظر ماند. زینب سرش را پائین انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
    - فقط می تونم بگم اجرتون با فاطمه ی زهرا! من که دستم کوتاهه و نمی تونم جواب محبت های شمارو بدم. اگه بدونم از شر ان مرد خلاص می شم، حاضرم برم تو یه غار و تنهای تنها با دخترم زندگی کنم. جایی که دست اون بی معرفت به ما نرسه، واسه ی ما بهشته.
    خانم یوسفی سری تکان داد و به پسرش خیره شد:
    - تو چی می گی سیاوش؟
    سیاوش غرق فکر گانه اش را در مشت گرفت، چند لحظه ساکت ماند و بعد با تردید گفت:
    - فکر بدی نیست ولی بستگی به خود زینب خانم داره، به هر حال ممکنه بهش سخت بگذره.
    - درسته. برای همین هم خودم باهاش می م و یه مدت اون جا می مونم. اتفاقا فرصت خوبیه که از قوم و خویشا هم، یه دیدنی بکنم. تو این مدت زینب هم می فهمه که می تونه اون جا بمونه یا نه. اگه خواست بمونه که هیچی، اگه نه، با هم بر می گردیم تهران. اون وقت یه فکر دیگه براش می کنیم.
    بعد نگاهش را به صورت مهتاب دوخت:
    - تو چی می گی مهتاب جون، نظرت چیه؟
    مهتاب مردد جواب داد:
    - چی بگم حاج خانم! حرفاتون که درست و حساب شده است... اما... یه جورایی دلم رضا نمیده زینب و مریم کوچولو از ما جدا بشن، یعنی...
    تبسمی کرد و ادامه داد:
    - شاید واسه خاطر اینه که دلم براشون تنگ می شه، ولی شما بزرگتر ما هستید. اگه فکر می کنید صلاح این مادر و دختر، در این مهاجرته، من حرفی ندارم و با کمال میل هر کمکی از دستم بربیاد انجام می دم.
    - پس تمومه. من و زینب فردا قبل از طلوع آفتاب حرکت می کنیم تا ببینم خدا چه می خواهد.
    زینب وحشت زده پرسید:
    - اگه منصور باز هم بفهمه چی؟ اگه منو ببینه و...
    - نترس جونم، فکر اونجاشم کردم. ما با کمک مهتاب سرشو به طاق می کوبیم. احتمالا تا حالا فهمیده که تو رو آوردیم این جا. اگه حساب درست باشه، همین الان هم یکی رو گذاشته زاغ سیاه تو رو چوب بزنه، ببینه تو چی کار می کنی. گول زدن اون کار سختی نیست.
    سیاوش خندید و به طعنه گفت:
    - نه بابا! خوشم اومد مادر جون، مثل اینکه تو این مدت حسابی پرونده های من و زیر و رو کردین، هان؟
    - پس چی خیال کردی پسر! مادر تو دست کم نگیر، فعلا بریم سراغ شام تا بعد براتون بگم چه نقشه ای تو سرمه.


  4. #14
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    یکی دو ساعت بعد، سیاوش ماشین را از حیاط خانه بیرون برد. بعد پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد و پشت آیفون با صدای نسبتا رسائی گفت:
    - خانم جون، بگین زینب خانم تشریف بیارن، ماشینو گرم کردم که بچه سرما نخوره.
    چند دقیقه بعد مهتاب که چادر زینب را بر سر کرده بود و عروسک بزرگی را زیر آن به سینه چسبانده بود، از در حیاط بیرون آمد. با دقت رویش را گرفته بود که چهره اش پیدا نباشد و جوری وانمود می کرد که گویی به جای عروسک، کودکی را در آغوش دارد. با احتیاط و کم رویی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. موقع حرکت، سیاوش متوجه ی مردی شد که از کیوسک تلفن عمومی سر کوچه بیرون پرید و به سرعت سوار وانت بار پارک شده ی کنار خیابان شد. با دیدن او بی آنکه به عقب برگردد، همانطور که ماشین را به خیابان اصلی هدایت می کرد گفت:
    - بفرما، اینم از جاسوس آقا منصور، تعقیبمون می کنه. خیلی جالبه! داستان کم کم داره پلیسی می شه. ظاهرا مادر درسته، واسه زینب جاسوس گذاشته!
    مهتاب دستش را از چادر برداشت و در حالی که نگاهش به صورت بی روح عروسک دوخته شده بود گفت:
    - اصلا فکرشو نمی کردم، چطور ممکنه؟!... مگه اینکه این آدم، خطرناکتر از چیزی باشه که نشون میده و خیال سوء استفاده های بزرگی از زینب تو سرشه که ما از اون بی خبریم.
    - منم به این قضیه مشکوک شدم. احتمالا ماجرا جدی تر از یه مشکل و درگیری ساده ی خانوادگیه.
    بعد در تاریکی فضای ماشین تبسمی کرد و از آینه به صندلی عقب نگاهی انداخت و با لحن شوخی گفت:
    - از ماجرای زینب و شوهرش گذشته، تا حالا کسی به شما گفته با این شکل و شمایل چه قیافه ی فتوژنیکی پیدا می کنین!
    مهتاب با خونسردی جواب داد:
    - نه! قبلا کسی در این مورد چیزی نگفته اما اگه شما این طوری فکر می کنید، نظر لطفتونه که البته همیشه شامل حال من شده.
    سیاوش زیر لبی خندید و اینبار نگاهش به آینه انداخت تا مطمئن شود هنوز مورد تعقیب هستند. وانت بار، همچنان با رعایت فاصله به دنبال آنها می آمد. این بار صدای سیاوش با نگرانی همراه بود.
    - حالا چطوری شمارو از این وضعیت خلاص کنیم؟ یعنی چطور از اون خونه میاین بیرون؟
    مهتاب خندید:
    - همونجوری که رفتم تو، یعنی با پاهام.
    - دست شما درد نکنه، مگه قرار بود با ویلچر بیاین بیرون؟ از شوخی گذشته، موندم چه جوری بیای بیرون که جلب توجه نکنه!
    - نگران نباشید، من و مادرتون فکرشو کردیم.
    - منو بگو چقدر از مرحله پرتم، یادم رفته بود با چه باند خطرناکی دارم همکاری می کنم.
    - وقتی قانون تو این طور موارد کار ساز نیست، شما راه بهترین سراغ دارین؟
    - به...، باز که برگشتیم سر خونه ی اول! ببینم، واقعا فکر کردین همیشه خانم ها مورد ظلم واقع میشن؟ باور می کنین اگه بگم هفته ای چندتا پرونده دارم که شاکی هاشون مردای بدبختن. می دونین چندتا از این پرونده ها مربوط به آقایونه که به خاطر مهریه های کلان، از هستی ساقط شدن یا افتادن گوشه ی هلفدونی؟
    مهتاب شانه ای بالا انداخت:
    - مهریه شده سوپاپ اطمینان خاطر خونواده های ایرانی، اما تا حالا فکر کردین چرا؟ شما که بهتر می دونید تا چیزی توی عقد نامه ها قید نشه جزو حقوق خانم ها محسوب نمی شه.
    - ای بابا! شما هم که ماشاا... کم نمیارین. خانم محترم، من دارم از مهریه های کمر شکن و سوء استفاده هایی که از اون می شه حرف می زنم، شما پای شروط ضمن عقد رو پیش می کشین؟
    مهتاب پوزخندی زد و گفت:
    - چاه کن همیشه ته چاهه جناب آریازند. قانون رو من ننوشتم، مادر من هم ننوشته، دختر من هم نمی نویسه. قانون رو یا شما می نویسید یا پدرتون نوشته بوده و یا پسرتون خواهد نوشت و قانونی رو که مردها بنویسند فقط به درد همون مردها می خوره. این طوری شده که مهریه جای تموم حق و حقوق انسانی یک زن به کار گرفته می شه و در نتیجه رقم های نجومی پیدا کرده!
    سیاوش به طعنه گفت:
    - آهان! پس منظور اینه که یا آقایون باید خطر ساقط شدن از تمام مایملک شونو به جون بخرند یا یه دفتر حق و حقوق به زن هاشون بدن که مثل چماق، تو سرشون بخوره، بله؟ باشه، فعلا داریم می رسیم، بقیه ی بحث باشه برای بعد، علی الحساب بگین ببینم چه طوری می خواین از این خونه برگردین بیرون؟
    هنوز جمله اش تمام نشده بود که آهسته پیچید داخل کوچه ی تنگ و باریکی که انتهایش بن بست بود. مهتاب همانطور که رویش را محکم می گرفت جواب داد:
    - بعد از پیاده کردن من، برگردین تو خیابون اصلی. اگه مطمئن شدین که دیگه تعقیبتون نمی کنند، این کوچه پایینی رو تا انتها بیاین و بپیچین دست چپ. همونجا منتظر بایستید من خبرتون می کنم.
    سیاوش پرسید:
    - مگه این خونه در دیگه ای هم داره؟
    - در که نه، ولی یه بالکن روبه کوچه ی پشتی داره که می تونم از همون جا بیام بیرون.
    سیاوش جلوی خانه توقف کرد و پیاده شد. مهتاب بی آنکه حرفی بزند با کلیدی که همراه داشت در خانه را باز کرد و همراه با تکان دادن سر به علامت خداحافظی وارد خانه شد. سیاوش، این بار هم با صدای نسبتا بلندی گفت:
    - خواهش می کنم، وظیفه بود، انشاا... یکی دوروز دیگه با مادرم سری بهتون می زنیم. شما هم بفرمائید داخل که من با خیال راحت رفع زحمت کنم.
    مهتاب به ظاهر بچه را تنگ در آغوش گرفت، مجدادا با سر ادای خداحافظی را درآورد و در را بست. وانت بار، با رعایت فاصله و چراغ هایی خاموش ایستاده بود. سیاوش دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد. مدتی بی هدف در خیابان اصلی به جلو راند و کمی بعد با احتیاط و در حالی که دور و برش را زیر نظر گرفته بود به محل قبلی برگشت. اینبار از کوچه ای که مهتاب خواسته بود وارد شد. درست در خم کوچه، مهتاب را دید که در بالکن کوچک پشت خانه به انتظارش ایستاده است. سیاوش توقف کرد و همانطور که از ماشین پایین می آمد، سرش را بالا گرفت و پرسید:
    - حالا چه طوری می یای پایین، خیال بندبازی که نداری؟!
    مهتاب خندید و انگش اشاره اش را روی لب هایش گذاشت:
    - هیس!! همسایه پایینی بیدار می شه ها! شما فقط اگه می تونید یه کم ماشینو بیارین این طرف تر.
    سیاوش بی معطلی پشت ماشین نشست و کمی عقب رفت، درست زیر بالکن ایستاد، باز پیاده شد و با صدای کوتاهی حیران پرسید:
    - می خوای بپری روی ماشین؟ نپری دختر، پات می شکنه ها!
    - نترسید، خودم می دونم چی کار کنم.
    این را گفت و با احتیاط پاهایش را از روی نرده ی آهنین بالکن رد کرد، بعد همانطور که لبه ی نرده را در دست گرفته بود، چرخی زد و پاهایش را آویزان کرد. سیاوش جلو دوید و هول و دستپاچه گفت:
    - صبر کن، صبر کن، این طوری می افتی دست و پا...
    - تموم شد، دیدید! شانس آوردید ماشینتون یغور و محکمه والا سقفش قُر شده بود.
    هنوز چهار دست و پا روی سقف ماشین نشسته بود. سیاوش سری جنباند و همانطور که دستش را دراز کرده بود تا به او کمک کند پایین بیاید گفت:
    - خدا به داد اون بدبختی برسه که طرف حسابش... هیچی!
    - چیه؟ خیلی از من ناامید شدین! آره خوب، از یه خانم به ظاهر محترم، این جور کارا کمی بعیده.
    و خندان سوار ماشین شد. سیاوش هم تبسمی کرد و همانطور که پشت فرمان می نشست جواب داد:
    نه، اتفاقا در مورد تو، هیچ کاری بعید نیست.
    مهتاب با خونسردی جواب داد:
    - هر دفعه فکر می کنم دیگه به کارای غیر اصولی من عادت کردین اما باز ناامیدم می کنید. یادمه بار آخر هم حسابی از من ناامید شده بودین و پیشنهاد جالبی برام داشتین.
    سیاوش کوتاه نگاهش کرد و گفت:
    - پس ظاهرا ما هر دو به شدت قصد ناامید کردن همدیگه رو داریم، بگذریم. برمی گردی خونه ی ما یا برسونمت خونه ی خودتون؟
    - نه! بر می گردم خونه ی شما، باید ماشین مو بردارم. آخه صبح خیلی کار دارم، نمی رسم بیام دنبال ماشینم.
    - باشه.
    چند لحظه مکث کرد، بعد به طعنه ادامه داد:
    - خب، داشتی راجع به بحث شیرین مهریه و طاق زدنش با حقوق بانوان شعار می دادی که نصفه کاره موند، اما این طور که من فهمیدم اگه قرار باشه یه روز به سرت بزنه که ازدواج کنی، احتمالا یه طومار جلوی آقای داماد می ذاری و می گی یا علی، امضاش کن شازده!
    مهتاب نیشخندی زد و گفت:
    - طومار که نه، ولی یه چند جمله ای که قانون بتونه بدون استناد به مرد و زن بودن و فقط بر حسب توانایی های بلقوه و بالفعل هر دونفرمون در مورد ما و فرزندان احتمالیمون رای منصفانه صادر کنه. هر چند بر اساس پیشنهاد دوستانه ی شما، من یکی در کل خیال ازدواج رو از سرم بیرون کنم، واسم بهتره!
    سیاوش بی توجه به طعنه ی کلام مهتاب در مورد آخرین باری که یکدیگر را دیده بودند پاسخ داد:
    - به به، چه عالی! مثل اینکه حساب همه چی رو کردی ولی می دونی بعضی از این حق و حقوق رو نباید شماها داشته باشین؟
    - مثلا؟
    - مثلا همین حق طلاق که اگه دست شما باشه، هفته ای یه بار هوس طلاق گرفتن به سرتون می زنه!
    مهتاب خندان و به طعنه جواب داد:
    - علت اینو دیگه باید از شماها پرسید که چه جوریه آقایون، حتی قبل از ازدواج می تونند وقوع این مسئله رو به وضوح پیش بینی کنند! شاید چون خودشون بهتر می دونند کنار اومدن با اونا کار آسونی نیست!
    بعد اضافه کرد:
    - راستی تا فراموش نکردم، می تونم یه خواهشی بکنم؟
    سیاوش سرش را کمی خم کرد و گفت:
    - اختیار دارید، بفرمایید؟
    - لطفا اگه می تونید یه تحقیقی راجع به سابقه ی شوهر زینب بکنید، شاید اینجوری یه چیزهایی دستگیرمون بشه.
    سیاوش در حالی که پشت ماشین مهتاب پارک می کرد سری تکان داد و گفت:
    - اتفاقا خودم تو فکرش بودم.
    - پس خبرشو به من بدین، ممنون می شم.
    - حتما، مطمئن باش بی خبر نمی ذارم.
    - ممنون و شب بخیر.
    - شب تو هم بخیر.
    دقایقی بعد ، از ماشین مهتاب اثری نبود اما او همچنان بی حرکت و آرام پشت فرمان نشسته بود و به تاریکی زل زده بود.


  5. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    - مهتاب! دیوونه شدی؟ چرا این طوری می کنی؟
    - بجنب آذر، بجنب! هیچی نگو، فقط هر کاری می گم بکن. هر چی پتو داریم از تو کمد بکش بیرون و ببر جلوی در. یه سر برو دم سوپر مش خلیل.
    یک دسته اسکناس از داخل کیفش درآورد و به آذر داد.
    - همه شو کنسرو بخر. فرقی نمی کنه چی باشه، فقط شکم سیر کن باشه. ده بیست تا هم آب معدنی بخر.
    - اِ، لباسارو واسه چی از تو کمد می کشی بیرون؟ کنسرو واسه چی، پتو، آب معدنی، بابا حرف بزن دیوونم کردی! تلفن و گذاشتی زمین تا حالا یه کلمه حرف حساب نزدی، آخه تو چه مرگته؟
    مهتاب ایستاد و چشمهای وحشت زده اش را به آذر دوخت. دست او را میان دست هایش گرفت و نالید:
    - زلزله آذر، زلزله! بم زلزله اومده، الان از دفتر مجله زنگ زدند، مرزبان می گفت وضع خیلی خرابه، باید برم اونجا.
    - چی؟ زلزله! خدایا،... گفتی می خوای چی کار کنی؟... بری بم؟... مگه دیوونه شدی؟
    - نه، دیوونه نشدم. مرزبان گفت واسه تهیه ی خبر باید چند تا از بچه ها برن اونجا، اما من برای دل خودم دارم میرم، واه کمک. از اون گذشته، تو خبر نداری، باید برم، چون... حاج خانم یوسفی و زینب و دخترش اون جا هستن، همین دیروز از بم با من تماس گرفتن.
    - چی می گی تو! مگه اونا نرفته بودن کرمان؟!
    - آذر! با من یکی به دو نکن، فقط داری وقت تلف می کنی. هر کاری بهت گفتم انجام بده. زود باش. دیر می شه، می ترسم راه رو ببندن.
    - یعنی وضع اینقدر خرابه؟!
    - بدتر از اون که فکرشو کنی، هیچ کس نمی دونه اون جا چه جهنمی به پا شده. تموم ارتباطات تلفنی قطع شده و... ولش کن.
    شتاب زده دفتر چه تلفن را باز کرد و زیر لب غرید:
    - لعنت به این حافظه! کجا نوشتم این شماره رو؟... آهان، همینه!
    هم زمان با خروج آذر از اتاق شماره ی مورد نظرش را گرفت و با شنیدن صدای بوق های پی در پی تلفن بی صبرانه زیر لب زمزمه کرد:
    - یالا. زود باش، تورو خدا گوشی رو بردار دیگه!
    عاقبت پس از چند بوق پی در پی دیگر، صدای خواب آلودی از آن طرف سیم جواب داد:
    - الو! بله؟
    - الو، آقای آریازند صبح بخیر، مهتابم!
    - مهتاب!... کدوم مهتاب؟!
    - آقای آریازند، بیدار شین لطفا! چه طور منو یادتون نمیاد؟ من مهتابم، مهتاب فروزنده، یادتون اومد؟
    - آهان... بله بله، شرمنده، بفرمائید مهتاب خانم در خدمتم.
    - آقای آریازند، لطفا خیلی سریع لباس بپوشین، بعد هر چی پتو تو خونه دارین بریزین پشت ماشین تون و راه بیفتید بیاین خونه ی ما.
    - ببخشید، متوجه نشدم!
    - آقای آریازند! تورو خدا هوشیار شین، ظهره اما شما هنوز گیج خوابین! محض رضای خدا یکم عجله کنین!
    به ساعتش نگاهی کرد و با لحن تهدید آمیزی اضافه کرد:
    - گفته باشم، فقط 45 دقیقه فرصت دارین، اگه خودتونو به موقع نرسونین دیر می شه و من ناچارم خودم تنهایی برم، بعدا جای گله ای نمونه ها.
    سیاوش که دیگر حسابی خواب از سرش پریده بود متحیر از تذکرات عجولانه ی مهتاب با لحنی پر طعنه گفت:
    - من که چیزی از حرف های شما سر در نمیارم، اگه یه توضیح کوتاه ضمیمه بفرمائید سپاسگذارم می شم. ممکنه بفرمائید بنده قراره به چه مقصدی در معیت شما باشم؟!
    - من دارم می رم سفر، شما هم باید همراهم بیاین، دیگه هم توضیحی ندارم. راستی، چندتا کت و کاپشن گرم هم همراهتون بیارین. یادتون باشه فقط 45 دقیقه مهلت دارین! فعلا خدانگهدار.
    - الو الو، مهتاب خانم، مهتا....
    صدای بوق ممتد تلفن نشان می داد که کسی پشت خط نیست، این شد که غرق فکر لحاف را به کناری زد و زیر لب زمزمه کرد:
    - لعنت بر شیطون، باید همراه من بیاین! انگار این دختره دیوونه شده، من که نفهمیدم چی می گه این؟!
    با اخم دوباره به ساعتش نگاهی انداخت و این بار آرام تر از قبل برای خودش توضیح داد:
    - ولی حتما مسئله ی مهمی پیش اومده که بعد از این همه وقت، اونم صبح روز جمعه به من تلفن کرده! و صد در صد تا کاری که خواسته انجام ندم نمی تونم حتی یک کلمه بیشتر از این چیزی از دهنش بشنوم.
    قبل از سرآمدن 45 دقیقه سیاوش حاضر و آماده جلوی خانه ی مهتاب توقف کرد و در حالی که نگاهش روی خرت و پرت های تلنبار شده ی جلوی در ثابت مانده بود، از ماشین پیاده شد و بی اراده از مهتاب که همان جا ایستاده بود پرسید:
    - این جا چه خبره، زلزله اومده این وقت صبح؟!
    مهتاب به طرف صدای او چرخید و متعجب لحظه ای براندازش کرد و همزمان از ذهنش گذشت: ((هنوز چیزی نمی دونه که اینطوری بی خیاله، اما گفت زلزله!... آره، گفت ولی برای شوخی، جدی نمی گفت.))
    - مهتاب خانم، مجددا سلام عرض کردم، یه توضیح کوتاه هم برای بنده کفایت می کنه!
    ابروهایش کمی بالا رفت و با تبسمی شوخ و پر طعنه اضافه کرد:
    - لطفا!!
    مهتاب بی توجه به شوخ طبعی و کنایه ی او، سر به زیرانداخت و همان طور که چند کیسه را از کنار در به چنگ می گرفت، جواب داد:
    - سلام از منه، لطفا در ماشین رو باز کنید تا این خرت و پرت هارو بذاریم توش، بنزین که دارین؟
    سیاوش اخمی کرد و پس از مکثی کوتاه، در حالی که در ماشین را باز کرد گفت:
    - آره باکش پره، ولی شما هنوز نگفتین چی شده، ما قراره کجا بریم؟!!
    و نگاه خیره اش را به مهتاب دوخت، طوری که او نتوانست از نگاهش فرار کند. مهتاب خاموش و بدون هیچ کلامی برای چند لحظه به او خیره ماند. قیافه ی بشاش و سرحال مرد جوان اجازه نمی داد تا او حرف آخر را بر زبان آورد. می دانست که این خبر برای سیاوش تا چه حد وحشتناک و دلهره آور است. در همین حین دوباره صدای منتظر سیاوش در گوشش نشست:
    - خوب؟!
    مهتاب بی اراده سرش را به زیر انداخت و با صدایی سست و گرفته گفت:
    - درست فهمیدید، زلزله اومده.
    - چی؟ زلزله! شوخی می کنی؟!
    - نه! متاسفانه شوخی نیست، واقعا زمین لرزه ی وحشتناکی اومده و ما باید بریم کمکشون.
    ابروهای سیاوش در هم گره خورد و با تردید پرسید:
    - کمکشون؟ به کمک کی؟ کجا؟
    - قول می دین هول نشین و آرامش خودتونو حفظ کنین؟
    سیاوش مات شد. چند لحظه بر و بر نگاهش کرد، اما یکدفعه چهره اش به شدت رنگ باخت و با لب هایی لرزان و کلامی نامفهوم پرسید:
    - طرفای کرمان؟
    مهتاب آهسته سرش را به علامت تایید تکان داد و باز سیاوش با همان لحن پرسید:
    - دقیقا کجا، شما می دونید؟
    سکوت مهتاب جوابش را داده بود. این بار بدون معطلی و هم چنان مردد پرسید:
    - بم؟!
    مهتاب کوتاه نگاهش کرد و مجددا نگاهش را به زمین دوخت. سیاوش ناخودآگاه بر خود لرزید، زانویش سست شد و تنه اش را به ماشین تکیه داد و زیر لب نالید:
    - مادر، مادرم!!
    چشم هایش از شدت وحشت کاملا گرد شده بود و باز صدایش به زحمت شنیده شد:
    - دیروز راهی بم شدن! می گفت هوس کرده واسه یکی دوروز همراه زینب اونجا بمونه! خدایا... باورم نمی شه!
    برای لحظاتی صورتش را میان دست هایش گرفت اما یکباره صاف ایستاد و با نفس هایی بریده پرسید:
    - چه وقت، چند ریشتر بوده، منظورم اینه که...
    - حوالی پنج صبح، هنوز کسی درست نمی دونه، شاید حدود 6 ریشتر. از دفتر مجله به من خبر دادن،... گفتن که... گفتن کسی اطلاع درستی از وضع شهر نداره، یعنی... به هر حال فکر کردم بهتره خودمون بریم اونجا. من امیدوارم که مشکلی برای حاج خانم و زینب پیش نیومده باشه ولی ضرر نداره. انشاا... که اونا صحیح و سالمن اما به هر حال شاید ما بتونیم به مردم دیگه کمک کنیم. فقط عجله کنین، اگه دیر بجنبیم ممکنه جاده ها مسدود بشه یا شاید به ترافیک سنگین کمک رسانی بخوریم. حتی ممکنه جلوی تردد ماشین های بدون مجوز رو بگیرن.
    دست سیاوش بی اراده در موهایش فرو رفت، آنها را در چنگ فشرد و هراسان پرسید:
    - یعنی وضع اینقدر خرابه؟!
    - نمی دونم. کسی چیزی نمی دونه، باید رفت و دید، ولی اگه عجله نکنیم شاید دیر بشه.
    همه چیز آماده بود. سیاوش مات و مبهوت کناری ایستاده بود و به تکاپوی آذر، مهتاب و چند تن از همسایه ها که خبر را شنیده بودند، خیره نگاه می کرد. از دیدن بیل و کلنگی که پسر همسایه با خود اورد، تکانی خورد. جلوتر رفت، انها را از دست پسر جوان گرفت و بی هیچ کلامی داخل ماشین، جاسازی کرد. هر کس چیزی به وسایل اضافه می کرد و کم کم تمام فضای ماشین مملو از وسایل مورد نیاز مردم زلزله زده شده بود. این میان سیاوش، هم چنان گیج و منگ بود که صدای محکم و قاطع مهتاب در گوشش پیچید:
    - لطفا سوئیچ رو بدین به من.
    - سوئیچ رو بدم به شما، چرا؟!
    - من می شینم پشت ماشین.
    - شما چرا؟ خودم می شینم!
    - اون وقت من نمیام! شما حال و احوال درست و حسابی ندارین، هر وقت آروم تر شدین شاید قبول کنم پشت فرمون بشینین.
    سیاوش آمد مخالفت کند اما می دانست که حق با مهتاب است. ناچار سوئیچ را کف دست او گذاشت و به سمت دیگر ماشین پیچید.
    نیم ساعتی می شد که به راه افتاده بودند، خیابان ها خلوت بود و همین باعث شد که سریع تر وارد بزرگراه تهران قم بشوند.
    تازه از عوارضی گذشته بودند که مهتاب سرفه ای کرد و به سیاوش گفت:
    - آقای آریازند، ممکنه خواهش کنم یه چایی به من بدین، از صبح چیزی نخوردم.
    - چای؟!!
    و گیج به مهتاب خیره ماند.
    - بله، چای، تو فلاسک جلوی پاتونه، البته اگه زحمتی نیست.
    و در دل اضافه کرد طفلک چقدر به هم ریخته خب حق هم داره.
    سیاوش خم شد و فلاسک چای را برداشت، لیوانی چای از آن ریخت و خاموش و بی صدا همانطور که نگاه خیره اش به جاده بود، لیوان را به سمت او گرفت.
    - خودتون نمی خورین؟
    سیاوش سری به علامت مخالفت تکان داد، رویش را به سمت پنجره چرخاند و دست به سینه نگاه خیره اش را به خیابان های اطراف دوخت. حدود دو ساعت دیگر هم گذشت، بی آنکه حتی کلمه ای بین آنها رد و بدل شود. عاقبت مهتاب بی حوصله نگاهش را به ساعت دوخت و زیر لب گفت:
    - لطفا رادیو رو روشن کنید، باید اخبار ساعت 2 رو گوش کنیم، شاید خبر جدیدی داشته باشند.
    خبر جدیدی نبود، فقط همان چیزهایی که قبل از همه می دانستند. مهتاب همانطور که نگاهش به جاده بود، تلفن همراهش را به دست گرفت و کمی بعد موفق شد تا با دفتر مجله تماس بگیرد.
    - سلام آقای مرزبان، خسته نباشید، چه خبر؟
    - ...
    - بله، تو راه هستیم، تازه از قم رد شدیم.
    - ...
    - درسته، یکی از دوستان همراهم اند، خودتون که در جریان هستید.
    - ...
    - باشه می دونم، فقط اگه ممکنه خبر جدیدی بود، لطف کنید مارو هم در جریان بذارین.
    - ...
    - چشم، حواسم هست، خیالتون راحت باشه.
    - ...
    - ممنونم، خداحافظ.
    گوشی را که قطع کرد صدای گرفته ی سیاوش را شنید:
    - خبر تازه ای نداشت؟
    - نه، بدبختی اینه که تموم تلفن های ثابت و همراه اونجا قطع شده! واسه همین کسی اطلاع درستی نداره.
    از گوشه ی چشم نگاهی به سیاوش انداخت و آرام پرسید:
    - دلتون نمی خواد حرف بزنین؟
    سیاوش پوزخندی زد و جواب داد:
    - با خودم!
    - خوب چرا با من حرف نمی زنین؟ اگه قابل بدونین شنونده ی خوبی هستم، قول می دم فقط گوش کنم.
    - حرفای من به چه درد تو می خوره؟
    - خوب، این طوری لااقل خوابم نمی گیره، جاده اش بیابونی و خسته کننده اس.
    - من که گفتم خودم می شینم!
    - هنوز که خسته نشدم ولی اگه خودتون فکر می کنین آمادگی رانندگی دارین، نگه دارم جامونو عوض کنیم.
    - پس اگه مشکلی نیست فعلا خودت بشین، هر وقت خسته شدی خبرم کن.
    - باشه، خب،... گوش می کنم؟!
    - گوش می کنی؟ که چی بشه، نکنه دنبال یه ماجرا واسه مجلتون می گردی؟!
    - اگه این طوری فکر می کنین، نمی خواد چیزی بگین، من آدم سوء استفاده کنی نیستم. در ضمن، نگفتم از رازهای زندگیتون برام بگین، گفتم حرف بزنین بلکه کمی آروم بشین. گاهی آدم نیاز داره که با حرف زدن خالی بشه. حالا حرف زدن هم نه، لااقل آهی، ناله ای، فغانی یا حتی فریادی، هر چیزی جز سکوت! این طور مواقع، سکوت و خودخوری آدم و به مرز جنون می رسونه.
    ولی سیاوش هم چنان با سماجت به سکوتش ادامه داد، این بار مهتاب با ملایمت گفت:
    - خب، اگه نمی خواین یا دوست ندارین حرفی بزنین کسی نمی تونه وادارتون کنه، به جاش لطف کنید دستتونو ببرین زیر داشبرد و از تو اون ساک دستی یه چیزی پیدا کنید که بشه جلوی دل ضعفه رو باهاش کرفت. فکر کنم آذر یه چیزایی برامون گذاشته باشه.
    سیاوش باز هم بی حرف ساک را از جلوی پایش برداشت، ساندویچی از آن درآورد و به دست مهتاب داد. مهتاب در سکوت و همراه با گاز زدن به ساندویچ فکر کرد. (( از اول راه تا حالا نه چیزی خورده نه یک کلمه حرف زده، این طور که نمی شه.)) این بود که با لحنی خشن و شماتت بار رو به سیاوش گفت:
    - می دونین آقای آریازند، اگه تا خود بم هم، چیزی نخورین، اصلا مهم نیست. چون احتمالا وقتی برسیم اونجا خیلی ها حاضرن جور شما رو بکشن، اما یه چیزی یادتون باشه!
    مکثی کرد و مطمئن شد که توجه سیاوش به حرف هایش جلب شده، ادامه داد:
    - یادتون باشه، وقتی برسیم اونجا شاید، شاید که نه حتما مجبوریم بیل و کلنگی که عقب ماشین گذاشتیم رو دست بگیریم و مردم رو زنده یا مرده از زیر آوار بیرون بیاریم و فکر نمی کنم بدون انرژی و حس و حال، این کار ممکن باشه.
    سیاوش حرفی نزد اما چند دقیقه بعد با تعلل ساندویچی از درون کیسه ی جلوی پایش برداشت و هم زمان تبسمی محو و کمرنگ روی لب های مهتاب نشست. ساعتی بعد مهتاب از سیاوش پرسید:
    - ببینم، شما می دونین مادرتون خونه ی کی رفته؟ یعنی از منطقه ای که باید دنبال اونا بگردیم اطلاع دارین؟
    - آره، می دونم. من اونجارو مثل کف دستم می شناسم. ده سالی می شه که نرفتم اون طرفا، ولی از قبل همه چی یادم مونده. دوتا از عموهام اون جا زندگی می کنن.
    - یعنی خود حاج خانوم کسی رو اونجا نداره؟
    - نه! تنها برادرش سالها پیش بر اثر سکته ی قبلی فوت کرد و خونواده اش هم آلمانند، خواهرش هم بعد از ازدواج مقیم سوئد شد. مادرم کسی رو اونجا نداره. با یکی از عموهام رفت و امد زیادی داشتیم. دیشبم از همون جا با من تماس گرفت. هی تکرار می کرد: خوب شد همت کردم و یه سری اومدم اینجا، یک سالی بود ندیده بودمشون.
    - آقای آریازند، فکر...
    سیاوش با لحنی خشن و عصبانی میان حرفش دوید که:
    - بس کن تو هم با این آقا آریازند گفتنت! یه جوری حرف می زنی انگار داری گزارش تهیه می کنی. اون وقت از من انتظار داری با یه آدم غریبه که یه نفس با القاب و عناوین صدام می کنه درد و دل کنم! خودت خسته نشدی؟!
    مهتاب که خوب می دانست این جور مواقع آدم ها چقدر بهانه گیر و بد عنق می شوند بی آنکه از درشت گوئی او دلخور شود با آرامش جواب داد:
    - یادتون نره که من جایی بزرگ شدم که دوست و آشنا خیلی راحت همدیگه رو به اسم کوچیک صدا می کنند ولی وقتی اومدم ایران، فهمیدم بعضی از عادت های گذشتمو باید عوض کنم. در حقیقت اینجا بعضی از اون عادت ها جنبه ی مردمی نداره یا استنباط خوبی از اون نمی شه. یکیش همین موردی که شما تذکر دادین. بخصوص در مورد شما که بهتره به جای دوستی، اسم دشمنی، خصومت و رو کم کنی رو روی رابطمون بذاریم. حالا خودتون قضاوت کنید من باید چطوری شما رو صدا کنم؟
    سیاوش رنجیده نگاهش کرد و زود رویش را برگرداند و به طعنه گفت:
    - چه وقت خوبی رو واسه تیکه پرونی انتخاب کردی، هیچی خانم، بگذریم!
    مهتاب فوری از در عذرخواهی درآمد.
    - نه به خدا، قصدم متلک گفتن نبود، فقط داشتم علت رفتارم رو توضیح می دادم. نمی دونم چرا هر حرفی می زنم وضع بدتر می شه. حالا اگه راضیتون می کنه من عذر خواهی می کنم.
    بعد لبخندی زد و ادامه داد:
    - فقط اسم کوچیک چطوره؟ این طوری یه حساب دوستی افتتاح می کنیم. حالا اگه قبول داری لااقل یه لبخند زورکی بزن که بدونم آشتی هستیم، هان؟!
    سیاوش اخمی کرد و گفت:
    - مگه حرف قهر بود که حالا می گی آشتی؟!
    - نه، همین طوری فکر کردم دلخوری. باشه بابا، می دونم تو این موقعیت خندیدن برات سخته، من به همون اخمت هم راضی ام سیاوش، خوب شد؟


  6. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سیاوش جوابی نداد که مهتاب به طعنه گفت:
    - بی انصاف، لااقل سری تکون بده که بفهمم اگه زبونت کار نمی کنه حداقل گوشات هنوز فعاله، اینم سخته؟!
    این بار سیاوش تبسم تلخی کرد و گفت:
    - چیه، اسمم رو صدا کردی که به حرف بیام؟ باشه، حرف می زنم ولی نه اینکه فکر کنی تونستی سرم کلاه بذاری، نه! صفت بدِ من اینه که به راحتی گول نمی خورم. اگه حرفی می زنم فقط واسه خاطر اینه که دلم داره می ترکه!.... می دونی مهتاب، من همیشه از زنا متنفر بودم. نه! همیشه نه، از وقتی خودمو شناختم زندگی بازی هایی سرم درآورد که کم کم این طوری شدم. سال ها قبل خواهری رو که خیلی دوستش داشتم از دست دادم، ولی اون با رفتنش، زندگی منو هم سیاه کرد. مادرمو از دستم گرفت، پدرم رو، جوون مرگ کرد و دیگه هیچ وقت خونمون خونه ی قدیمی نشد. همون وقت بود که فهمیدم زن ها تا چه حد می تونند خطرناک باشن. مریم که رفت مهر مادری رو هم با خودش برد. دیگه مادرم نه توجهی به من داشت نه پدرم. جایی تو اعماق ذهنم از مریم متنفر شدم. بعد، اون حادثه ی لعنتی برای پدرم پیش اومد. سکته کرد، شده بود عین بچه ها، ناچار باقیمونده ی محبت و توجه مادرم نثار پدر بیمار و علیلم شد. اونقدر که فکر می کردم کاش پدرم هم مرده بود! نمی خواستم بیشتر از اون خوار و خفیف شدنش رو ببینم. از طرف دیگه فکر می کردم شاید اگه پدر نباشه یه بار دیگه از محبت مادرم نصیبی داشته باشم. پدرم مرد اما وضع باز هم بدتر از قبل شد. از سکوت خونه و آشفتگی مادرم، منم در به در شدم. دوست داشتم هر جا باشم، جز خونه! وقتی ساعت برگشتن به خونه می شد خون تو تنم یخ می کرد. انگار پاهام جلو نمی رفت برگردم خونه. ترم دوم تو دانشگاه بود که با سهیل آشنا شدم و چیزی نگذشت که خواهرش سهیلا هم پای نحسش و گذاشت توی زندگیم. نفهمیدم که چی شد اون شد همه کس من، جای مریم، جای مادرم و حتی جای پدرم. جای خودش که دیگه معلوم بود! بدجوری به اون وابسته شده بودم. اون شده بود انگیزه ی زندگی کردنم! صداش بهم انرژی می داد، با دیدنش جون می گرفتم و جوونی می کردم. خنده هاش برام روح زندگی بود. اما یهو همه چی زیرو رو شد. دنیام عوض شد. رنگ عوض کرد، بیرنگ شد و بعد یه دنیای جدید منو تو خودش غرق کرد. یه دنیای غریب که پر بود از نفرت و انزجار! سهیلا منو به یه غریبه فروخت. اون با یه مرد پولدار که می تونست جای پدرش باشه، ازدواج کرد و از ایران رفت. خوب که فکر کردم، دیدم اون منو به پول فروخته! نه اینکه من پول نداشتم، نه! ما خانواده ی مرفهی بودیم ولی ظاهر ساز نبودیم. با املاک زراعی پدر و پدربزگم به اضافه چند باغ و باغچه ی اطراف تهران که داشتیم، می تونستیم زندگی اونا رو بخریم و بفروشیم ولی خودم یه ماشین پیکان معمولی زیر پام بود. تا اون موقع به ظاهر زندگی توجهی نداشتم. راستش اونقدر گرفتار مصیبت و مشکلات خانوادگی بودم که وقت این فکر هارو نداشتم. اما...
    سیاوش ساکت شد . انگار از نفس افتاده بود، چند لحظه ای در سکوت به جلو خیره ماند، بعد چشم هایش را کمی بیشتر از حد معمول تنگ کرد و ادامه داد:
    - این طوری شد که منم رنگ عوض کردم. یه پوسته ی شیک و خوش رنگ واسه ی خودم ساختم و توی اون فرو رفتم. ماهی، هفته ای یا حتی روزی یه دوست دختر عوض می کردم. تا می دیدم قضیه داره بوداری میشه، به یه بهونه ای همه چی رو بهم می ریختم و فلنگ و می بستم. هر روز یه ماشین تازه می خریدم. رنگ و وارنگ! از هیچی نمی گذشتم، ماشین که ثبت نام می کردند، نفر اول بودم. هنوز ماشین توی بازار نیومده بود که یکیش زیر پام بود. از لباس و عطرو بقیه وسایل که دیگه نگو. یه ویلا تو نمک آبرود ساختم، با آخرین مدل معماری و شیک ترین وسایل رو توش ریختم. بعدش خونه ی خودمون رو نوسازی کردم و هر چی وسایل آنتیک و گرون قیمت به چشمم می خورد، توش تلنبار کردم. با این همه، هر کاری می کردم آروم نمی شدم. دردم درمون نمی شد. از طرفی این کارها به پول احتیاج داشت و من باید پولدار می شدم. تو این فاصله هی کارم رو زیاد کردم، زیاد و زیادتر، تا اینکه یه وقت دیدم دارم تو کار غرق می شم. فقط زیر بار پرونده های خانوادگی نمی رفتم به خصوص اگه شاکی هاشون زن بودن وگرنه از قبول هیچ پرونده ی دیگه ای طفره نمی رفتم. البته کار غیر قانونی قبول نمی کردم. اما همیشه با یه دست چندتا هندونه بغل گرفته بودم. کم کم خرید و فروش و معامله ی اوراق بهادار و ملک و زمین هم به کارام اضافه شد.
    سیاوش ساکت شد، لحظه ای پلک هایش را به هم فشرد، سری تکان داد و دوباره ادامه داد:
    - وقتی به خودم اومدم که دیگه هیچکس دورو برم نبود.، دوستام یکی یکی ازدواج کرده بودن و رفته بودن سر خونه و زندگیشون و مادرم تو این مدت اونقدر از من دور شده بود که دیگه نمی تونستم ببینمش. هر وقت من خونه بودم، اون نبود. وقتی اون خونه بود، من بیرون بودم. گاهی هم که هر دوتا خونه بودیم کاری به هم نداشتیم. یکی دوباری فکر کردم اون چی کار می کنه که سرش از من شلوغ تره ولی اهمیت ندادم آخه... وقتی نداشتم! فکر می کردم سرش گرم باشه بهتره، چون لااقل سر به سر من نمی ذاره. تا اینکه مسئله ی زینب و پرونده ی اون پیش اومد. بعد از ماجرای زینب یه جورایی من و اون با هم آشتی کردیم. تازه اون موقع بود که فهمیدم تمام اون مدتی که من داشتم پول روی پول می ذاشتم، اون به هر چی داشته چوب حراج زده و خرج این بچه یتیم و اون بیوه زن و اون یکی، که سخت بیمار بوده و پول درمانشو نداشته، کرده. می تونتسم دلیل این کاراشو بفهمم، دلم براش می سوخت. چون زندگی با اون هم سر سازگاری نداشت. نفهمیدم چی شد که دوباره اون شده بود مادر و من فرزند! انگار اونم دوباره یادش افتاده بود که یه پسری داشته که از یادش رفته بود. مدتی بود که همش می گفت بعد از من، خدا عاقبت تو رو بخیر کنه، حالا بدجوری ترس افتاده تو دلم. می ترسم این آخرین نفر رو هم از دست داده باشم! من...
    دیگر نتوانست ادامه بدهد، بغض توی صدایش نشسته بود و نمی گذاشت باز هم بگوید. تمام مدتی که سیاوش از خودش می گفت مهتاب در کمال آرامش و سکوت کامل به حرف هایش گوش داده بود، بی آنکه حتی اظهار نظری بکند. دلش می خواست چیزی بگوید، حرفی که برای سیاوش آرامشی را به همراه داشته باشد یا لااقل کمی دلداری اش بدهد، اما هیچ چیز به نظرش نمی رسید. ناچار به زحمت حرفی را به زبان آورد که حتی خودش هم باور نداشت.
    - ببین سیاوش، من نمی دونم تو چرا اینقدر ناامیدی؟ خوب این طوری که تو بریدی و دوختی باید هم ناامید باشی. ما که هنوز چیزی نمی دونیم. ما فقط از روی احتیاط داریم می ریم اونجا. گذشته از اون، اگه حتی این زلزله یه فاجعه هم باشه باز کسی نمی دونه که از این فاجعه چند نفر جون سالم به در می برن. پس لطفا جلو جلو آیه یاس نخون! فقط تا می تونی دعا کن. فقط دعا! و امیدت رو از دست نده.
    سیاوش چرخید و با وسواس به چهره ی مهتاب خیره شد، بعد بی حوصله رویش را بازگرداند و زیر لب زمزمه کرد:
    - حتی خودت هم به این حرفات اعتماد نداری، چه توقعی از من داری؟
    مهتاب ترجیح داد که جوابی ندهد. این کار عاقلانه تر به نظر می رسید. ساعت ها بود که در جاده ی کویری پیش می رفتند. مدتی بود که سیاوش به خوابی عمیق فرو رفته بود و چهره ی مهتاب بی اندازه خسته نشان می داد. چشم هایش می سوخت، گه گاه خمیازه ای می کشید و همزمان در دل دعا می کرد که سیاوش زودتر از خواب بیدار شود. در همان اثنا صدای خواب آلود سیاوش به گوشش رسید:
    تو چرا منو بیدار نکردی، انگار خیلی وقته خوابیدم، نه؟
    - ساعت خواب! بیدارت نکردم چون اگه احتیاج نداشتی این طوری بیهوش نمی شدی.
    سیاوش کمی قوس به بدنش داد و دوباره گفت:
    - هنوز خسته نشدی؟ چند ساعت پشت سر هم داری رانندگی می کنی. یه جا نگه دار، هم یه آبی به سرو صورتمون بزنیم هم جامونو با هم عوض کنیم. بد نیست تو هم یه استراحتی بکنی.
    - باشه. اولین پمپ بنزین سر راه می ایستم ولی خدائی زیاد خسته نشدم، ماشین برویی داری، نرم و راحت. فقط دلم می خواست این همه راهو پشت اون ابوطیاره ی خودم نشسته بودم الان تموم استخونام خشک شده بود. شاید هم دائم یکمون نشسته بود پشت فرمون، اون یکی داشت ماشینو هل می داد.
    سیاوش سری تکان داد و گفت:
    - خب از یه ماشین که عمر مفیدشو کرده چه انتظاری داری؟ بهتره در اولین فرصت فکر یه ماشین جدید باشی. حداقل چند مدل بالاتر که همش یه پات تو تعمیرگاه نباشه.
    - تو فکرش هستم ولی هر دفعه یه چیزی پیش اومده که فکر عوض کردن ماشین و از سرم بیرون کرده. حالا ببینم چی می شه. اینطور که پیداست تا وقتی که اون آهن پاره راه می ره، نمی تونم دست از سرش بردارم. تازه از همه ی اینها گذشته یه جورایی دوستش دارم و بهش عادت کردمو حس می کنم نمی تونم بعد از این همه مدت که بهم خدمت کرده همین طوری ولش کنم.
    سیاوش که با حرف های مهتاب حسابی خواب از سرش پریده بود، نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و با تمسخر پرسید:
    - این چیزهارو داری راجع به ماشینت می گی؟!
    مهتاب خندید:
    - آره دیگه، ماشین باوفائیه.
    سیاوش متعجب و حیران جواب داد:
    - یه جوری حرف می زنی، آدم فکر می کنه ماشینت نه تنها جون داره، بلکه کلی هم احساس و عاطفه سرش می شه، این حرفها یه جور...
    مهتاب تند میان حرفش پرید و گفت:
    - دیوونگی، نه؟!... خودم می دونم، ولی چه کنم اون جون نداره و بی احساسه ولی من که هر دوتاشو دارم. به هر حال من اینجوری ام حالا دیوونه یا عاقل همینم که هستم.
    سیاوش به تابلوی کنار جاده اشاره ای کرد و گفت:
    - حواست باشه 5 کیلومتر دیگه پمپ بنزینه، رد نشی!
    بعد صاف نشست و با جدیت ادامه داد:
    - من یکی که از کارهای تو سر در نمیارم. می دونی کارات هیچ جوری با هم جو درنمیاد. به دل نگیری، ولی آدم در می مونه در مورد تو چه طوری فکر کنه! کسی که به یه مشت آهن پاره دل می بنده ولی به راحتی از پدرش که هم خون و وصله ی تنشه، می گذره و جدا زندگی می کنه! ببینم، چی باعث شد که بعد از مادرت این جا بمونی؟ یعنی پدرت برات در حد این آهن پاره هم نیست؟!
    مهتاب در سکوت بی آنکه حتی سرش را برگرداند، به رانندگی ادامه داد، طوری که انگار هیچ چیز نشنیده. سیاوش با ناراحتی رویش را برگرداند و زیر لب گفت:
    - عذر می خوام، به من مربوط نمی شد، کار خوبی کردی نشنیده گرفتی.
    مهتاب لبش را به دندان گرفت، سرش را به آرامی به چپ و راست گرداند، انگار می خواست فکری را از سرش بیرون بریزد بعد با لحنی شمرده و حساب شده جواب داد:
    - هم شنیدم، هم حرفتو قبول دارم، ولی توضیح مسئله ای که نه اولش معلومه و نه آخرشو می دونی، کار چندان راحتی نیست. شاید تو یه فرصت مناسب برات گفتم که چرا به این آهن پاره دل بستم و به پاش نشستم ولی از پدرم به راحتی دل کندم و حتی بهش فکر نمی کنم. به هر حال فعلا هیچ کدوم تو حال و هوای خوبی نیستیم. شنیدن یا تعریف کردن یه داستان مهیج،دل خوش می خواد که در حال حاضر اینجا پیدا نمی شه!
    سیاوش بی تفاوت سری تکان داد و همانطور که با دست به پمپ بنزین اشاره می کرد گفت:
    - سرعت تو کم کن، جلوتر واسه پمپ بنزین یه بریدگی هست.


  7. #17
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    ادامه مسیر تا رسیدن به مقصد را سیاوش پشت فرمان نشست. او به خوبی این جاده را می شناخت. بارها و بارها به مقصد کرمان و بم، زادگاه پدر و مادرش این مسیر و طی کرده بود. در سیاهی قیرگون شب، جز نور چراغ اتوموبیل هایی که از جاده عبور می کردند هیچ چیز نمایان نبود. مدتی بود که در سکوت کامل به تاریکی مطلق و جاده ای که پیش رو داشتند خیره مانده بودند. انگار هیچ کدام تمایلی به حرف زدن نداشتند. عاقبت سیاوش با لحنی معترض پرسید:
    - تو چرا نخوابیدی؟ هنوز نیم ساعتی وقت داریم، بد نیست یه چرتی بزنی، می ترسم بعد از اینکه برسیم دیگه...
    - می دونم ولی... نمی تونم بخوابم، خوابم نمی بره. بدجوری هول افتاده تو دلم، می دونم نباید این چیزارو به تو بگم، اما آخه این همه آمد و شد، این همه ماشین آمبولانس که تو جاده است! تورو خدا یه چیزی بگو. یه چیزی که آروم بشم، دارم دیوونه می شم.
    سیاوش سر چرخاند و توی تاریکی ماشین، برای لحظه ای بسیار کوتاه به او خیره شد. از تن صدای او می توانست حدس بزند که تا چه اندازه ترسیده و دچار اضطراب شده، ناچار در حالی که باز نگاه خسته اش را به جاده می دوخت، زیر لب با لحنی شماتت بار زمزمه کرد:
    - کار دنیا رو ببین، عوض اینکه تو به من دلداری بدی، از من می خوای که دلداریت بدم؟!
    مهتاب با همان صدای وحشت زده نالید:
    - می گی چی کار کنم، به خدا تو تموم عمرم اینطوری نشده بودم، یه حسی بدی که نمی تونم وصفش کنم، من...
    حرفش را تمام نکرد فقط دستش را به طرف گلویش برد و کمی آن را فشرد بعد با التماس گفت:
    - لطفا نگه دار، فقط چند لحظه، خواهش می کنم!
    سیاوش گیج و حیران ماشین را به کنار جاده کشاند. هنوز کاملا متوقف نشده بود که مهتاب تند و بی پروا در ماشین را باز کرد و تقریبا خود را آن بیرون انداخت. همان وقت آمبولانسی آژیر کشان از کنارش گذشت. تردد آن همه وسیله ی نقلیه از جمله وانت، کامیونو آمبولانس، آن هم در یک جاده ی ترانزیت، به چشم سیاوش بی سابقه بود. با این حال به شدت تلاش می کرد تا بر خود مسلط بماند. این بود که سریع از ماشین خارج شد و به سمت مهتاب که کنار جاده روی زمین چمباته زده بود رفت.
    - مهتاب! چی کار می کنی، چی شده؟
    دستش را روی شانه ی او گذاشت و این بار آرام تر از قبل پرسید:
    - چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟
    صدای فریاد مهتاب و حرکت تند دستش باعث شد تا ناخواسته قدمی به عقب بردارد. صورت مهتاب غرق اشک بود و صدای هق هق گریه اش، دشت را برداشته بود. سیاوش، آرام به ماشین تکیه داد، سرش فرو افتاده بود و شانه هایش می لرزید. کمی بعد دوباره با صدایی لرزان و پر از بغض مهتاب را صدا کرد.
    - اگه آروم شدی، بلند شو، باید بریم!
    مهتاب با تعلل، اطاعت کرد و مانند بچه ای حرف شنو و بدون ادای کلمه ای داخل ماشین نشست، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک هایش را با فشار بر هم گذاشت. سیاوش هم سریع پشت فرمان قرار گرفت. هنوز در را نبسته بود که در زیر نو کم رنگ اتاقک اتومبیل نگاهی به او انداخت و در حالی که خودش هم رنگ به چهره نداشت، با لحنی مردد و مشکوک پرسید:
    - ببینم، تو یهو چت شد؟
    دختر جوان همانطور که سرش به پشتی ندلی تکیه داشت کمی آن را به چپ و راست چرخاند و اشک ریزان با کلماتی بریده و مقطع گفت:
    - بیدار بودم... مطمئنم!... خوا...ب نبودم. یهو..همه چی، جلو... نظرم جون گرفت و... عین یه فیلم... چی بگم سیاوش... من... من یه شهر زنده رو... زیر خاک دیدم،... وحشتناک... خیلی وحشتناک بود. باید... خالی می شدم. حالا زودتر راه بیفت. راه بیفت.
    نیم ساعت بعد به دروازه ی شهر رسیدند. او درست گفته بود. شهری زنده در دل کویر، آرمیده زیر خروارها خاک، پیش رویشان بود. همانطور که در خیابان ها پیش می رفتند. صدای گرفته ی سیاوش بلند شد:
    - اینجا که چیزی نمونده، هیچی! نه نشونه ای، نه حتی نوری، هیچی نیست!
    گوشه ای ایستاد و باز با ناامیدی ادامه داد:
    - نمی تونم بفهمم کجای شهر هستیم. همه چی از بین رفته. تو این تاریکی نمی تونم جایی رو تشخیص بدم. کوچه ها، خونه ها، مغازه ها، همه ی نشونه هایی که تو خاطرم بود، از بین رفته!
    - یکم به مغزت فشار بیار، خواهش می کنم! دقت کن شاید بفهمی کجا هستیم و باید کدوم طرف بریم، خب؟
    سیاوش مایوسانه تر از قبل نالید:
    - نمی شه، نمی تونم. ده ساله که اینجا نبودم. همه جا رو از روی نشونه ها می شناختم. تو این تاریکی امکان نداره جایی رو پیدا کنم!
    - بازم برو جلوتر، شاید چیزی دستگیرمون بشه.
    اما جلوتر هم، هیچ چیز نبود جر تاریکی محض و صدای ناله و ضجه ی آنها یی که زنده مانده بودند. نور ماشین هر جا که می تابید، سقف های فرو ریخته، دیوارهای در هم شکسته و سنگ و آجر و تیر آهن های رها شده روی هم) مهتاب بی حواس و دستپاچه آستین کاپشن ضخیم سیاوش را کشید و گفت:
    - اون جا، اون جا رو ببین!
    گُله به گُله ی شهر تعداد اندکی به چشم می خوردند که بر سر آوار باقی مانده از خانه هایشان، در میان تاریکی و ظلمت شب و یا حداکثر زیر نور چراغ دستی ی چراغ قوه ای به جستجوی خانواده هایشان در زیر خروار ها خاک بودند. آنها خستگی ناپذیر نام عزیزانشان را فریاد می کشیدند. فریاد هایی که در سوز تاریکی وحشتزای آن شب زمستانی فضا را می شکافت و عاقبت به ضجه هایی تمام نشدنی تبدیل می شد. سیاوش ماشین را گوشه ای پارک کرد و با صدای کم جانی گفت:
    - پیاده می شم، شاید بتونم چیزی بفهمم.
    مهتاب زیر لب جواب داد:
    - درست همون چیزی که تو اون بیابون برهوت به نظرم رسید، حالا جلوی چشمامونه. به همون اندازه وحشتناک و غیر قابل باور، نمی دونم چی باید گفت.
    سیاوش پیاده شد و دقایقی بعد که برگشت، سری تکان داد:
    - بی فایدست، هیچ کاری نمی شه کرد، لااقل تا طلوع آفتاب! برق شهر کاملا قطع شده. کار امداد رسانی هم تقریبا متوقف شده، تو این تاریکی، چشم چشمو نمی بینه.
    - پس باید چی کار کنیم؟
    - کاری از دست مون بر نمیاد جز کمک به همینایی که الان جلو چشممون هستن. اگه از ماشین پیاده شی می فهمی چی می گم. تا پاتو بذاری بیرون، باد صورتت رو شلاق کش می کنه. اونائی هم که زنده موندن تو این سرما تلف می شن. زود باش وسایل و آماده کن، تو سطح شهر می چرخیم و اگه چیزی احتیاج دارن که همراهمون هست بینشون پخش می کنیم. این جا حتی آب خوردن هم پیدا نمی شه.
    مکثی کرد و در حالی که آب دهانش را به زحمت فرو می داد، دوباره ادامه داد:
    - اون طرف چند نفر دارن از سرما یخ می زنن، ولی پتو های امداد رو دور جنازه های افراد خانوادشون پیچیدن و بالای سر اونا نشستن به زار زدن. بجنب، نباید دست رو دست بذاریم. این جا رستاخیز شده، با روز محشر فرقی نداره! مهتاب با جدیت جواب داد:
    - باشه، فقط... یکی دوتا پتو و چندتا کنسرو با یه ظرف آب نگه داریم، شاید فردا تونستیم...
    سیاوش عجولانه میان حرفش پرید:
    - نه، تا فردا بازم کمک می رسه، اگه اونا زنده مونده باشن...
    حرفش را نیمه کاره رها کرد و با دست به گوشه ای از خیابان اشاره کرد، کودکی خردسال بدون بالاپوش گرم و مناسب تکه نانی خشک دست گرفته و بهت زده و حیران به دامن مادرش چنگ انداخته بود تا جلوی گریه زاری او را بگیرد.
    وقتی نگاه پر از اشک مهتاب را متوجه خود دید دوباره ادامه داد:
    - - از کیا می تونیم دریغ کنیم، از این، یا از اون یکی که حتی یه نفر براش نمونده تا به دامنش چنگ بندازه؟!
    مهتاب بی آنکه جوابی بدهد در تاید حرف او سری جنباند و به تندی از ماشین پیاده شد. فاجعه از آن عظیم تر بود که در کلام بگنجد یا منطقی بر آن حاکم باشد. آنجا فقط عاطفه حکم می راند و حس مسئولیت نسبت به همنوع. شبی سرد بود و زوزه ی باد بیداد می کرد. پتو، لباس های گرم، آب معدنی و قوطی های کنسرو و مواد خوراکی به سرعت میان آن هایی که از آن فاجعه جان سالم به در برده بودند پخش شد. هنوز مدتی به طلوع آفتاب مانده بود که دیگر چیزی برای کمک در بساطشان باقی نمانده بود. مهتاب شرمنده و غمگین دستی به سرش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - این چیزایی که آورده بودیم فقط مثل قطره ای بود در برابر دریا! با بقیه چی کار کنیم؟ می بینی، هنوز خیلی ها سردشونه، خیلی ها گرسنه ان، اون بچه اون داره از سرما می لرزه و ما دیگه چیزی همراهمون نیست. حداکثر ده سالشه. پدر، مادر، خواهر و دوتا برادراشو از دست داده. فقط خاله اش زنده مونده که اون هم به شدت مجروح شده، ببین چطوری اشک می ریزه!
    سیاوش به امتداد دست مهتاب نگاه کرد و بی معطلی به آن سو رفت. کمی بعد کاپشن گران قیمت او در شانه ی پسرک پیچیده شده بود و وقتی دوباره کنار ماشین قرار گرفت صدای مهتاب را شنید که گفت:
    - پالتوی منم هست.
    داشت آن را از تن در می آورد که سیاوش سریع گفت:
    - نه، تو بپوش، هوا خیلی سرده نمی تونی طاقت بیاری.
    - ولی ما تو ماشین نشستیم.
    با این جمله فکری به سرش افتاد و هیجان زده گفت:
    - چطوره چندتا از بچه هارو توی ماشین بخوابونیم، هنوز تا صبح چند ساعتی مونده.
    سیاوش سری جنباند.
    - راست می گی، فکر خوبیه.
    با طلوع خورشید، دوباره بچه ها را به همراهشان تحویل دادند و به راه افتادند. پرسان، پرسان جلو رفتند. غوغایی بود آن سرش ناپیدا! آن میان صدای لرزان مهتاب که با چشمانی از حدقه در آمده به پشت پشکانی اشاره می کرد بلند شد.
    - اینا چیه؟
    سیاوش با صدایی گرفته و کم جان جواب داد:
    - توده ای از اجساد پیچیده توی پتوهای اهدائی مردم، پشته ای از کشته های زلزله!
    و مهتاب ناباورانه به شدت سرش را تکان داد و نالید:
    - باور نمی کنم، اینا آدمن؟! خدایا رحم کن!
    عاقبتی ساعتی بعد توانستند محل مورد نظرشان را بیابند. سیاوش گیج و مات به ویرانه ای که پیش رو داشت اشاره کرد و با کلماتی شکسته گفت:
    - همین جاست، پیاده شو.
    و مهتاب وحشت زده و هراسان جواب داد:
    - این جا؟ اما این جا که چیزی نمونده!
    از کوچه ای که در جستجویش بودند، تنها آثار دو یا سه خانه ی ویرانه باقی مانده بود که به زحمت می شد فهمید روزی خانه ای بوده اند، بقیه کوچه فقط تلی از آوار فرو ریخته بود و دیگر هیچ!
    سیاوش با تاسف گفت:
    - هنوز نیروهای امداد به اینجا نرسیدن، اونا هنوز تو خیابونای اصلی ان.
    - پس اینا کی هستن؟
    - خود مردم بی چاره! نمی بینی با دست خالی دارن لای سنگ و خشت و آجر دنبال عزیزاشون می گردن؟
    بعد از جوانی که از جلویش رد می شد پرسید:
    - شما می دونین خونه ی آریازند کدوم یکیه؟ عباس آریا زند و اون یکی برادرش قاسم.
    جوان شانه ای بالا انداخت و به جای او، مردی میان سال که طفل خردسالی را در آغوش گرفته بود جواب داد:
    - اون دوتا خونه که بغل همن و در آبی هم داره، هنوز درش سر جاش مونده ولی چیز دیگه ای از خونه هاش نمونده.
    بعد مات و حیران به بچه ی توی دستش اشاره کرد:
    - دخترمه. بقیه همه مردن، زنم و سه تا پسرام و پدرم، این نیمه جون بود که درش آوردم. فقط گفت بابا... و دیگه چیزی نگفت. فکر می کنید اینم مرده؟!
    بچه را بالا گرفت و به آنها نشان داد. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و قدمی به عقب گذاشت اما مرد مثل آدم های مسخ شده بی آنکه منتظر اظهار نظر آن ها شود از کنارشان گذشت. سیاوش با خشونت به او توپید:
    - اگه نمی تونی تحمل کنی، این جا نایست! برگرد تو ماشین.
    حرفش تمام نشده کلنگ را از عقب ماشین برداشت. مهتاب بی حرف جلو آمد و پشت سر او بیل را برداشت که صدای اعتراض محکم سیاوش بلند شد:
    - کار تو نیست، برو کنار. بهتره تو ماشین منتظر باشی.
    - نه نه، منم میام!
    هر دو به طرف ویرانه ها راه افتادند. مهتاب جراتی به خود داد و گفت:
    - باید اتاق خواب ها روپیدا کنیم. بین اینجا آشپزخونه بوده، پس احتمالا باید اونجا دنبالشون بگردیم.

  8. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    یکی دو ساعت سنگ و آجر را کنار زدند، با دست با بیل با کلنگ. در آن هوای سرد، عرق از سر و رویشان جاری بود. ناگهان صدای جیغ مهتاب شنیده شد. سیاوش به سرعت خودش را به او رساند. قسمتی از دست ظریف زنانه ای از لابه لای آوار چشم می خورد. مهتاب عقب رفت و با دهان باز به تماشا ایستاد. چند نفر به کمکشان آمدند و او از ترس به ماشین پناه برد. از ان به بعد شروع شد. چهارمین جسد هم از زیر آوار بیرون کشیده شده بود و سیاوش یک به یک آن ها را شناسایی می کرد، عمویش، پسر عمویش، عروس جوانشان و تنها دختر عویش که فقط 16 سال داشت. آخرین باری که او را دیده بود 10 ساله بود. برای تعطیلات عید به تهران آمده بودند و ...
    اما یکدفعه صدای ناله ای همه را برای لحظاتی کوتاه متوقف کرد، صدا از همان نزدیکی می آمد، از زیر خروارها خاک!
    سیاوش تند و تند به کنار زدن آوار پرداخت و پشت سر هم تکرار کرد:
    - مادرمه! صدای اونه،... مادر، مادر، ..
    اما به جای مادرش زینب را پیدا کرد. به نظرش رسید زنده است، حتما صدای او بوده اما نه، شنید کسی می گوید:
    - مرده آقا! هنوز بدنش گرمه ولی تموم کرده.
    چند نفر دیگه هم به کمکشان آمدند و با شتاب بیشتری مشغول به کار شدند، به نظرشان رسیده بود که شاید افرادی آن جا زنده مانده باشند. همان وقت صدای فریاد سیاوش بلند شد:
    - مادر! مادر جون! کمک کنین، تورو خدا بیاین کمک. زنده است، پاش این زیر گیر کرده.
    مهتاب از دور متوجه شد که اتفاقی افتاده. از ماشین پایین پرید و به طرف ان ها دوید. زمین خورد، توجهی نکرد، بلند شد و افتان و خیزان باز به همان طرف دوید. سیاوش کسی را در آغوش داشت. وحشت زده بالای سر آن ها رسید. سیاوش با التماس مادرش را صدا می زد.
    - مادر! صدامو می شنوی، تورو خدا طاقت بیار قربونت برم.
    چشم های زن به زحمت از هم باز شد. لایه ای از غبار تمام صورتش را پوشانده بود. می خواست حرف بزند، نتوانست، باز پلکهایش روی هم افتاد. مهتاب خودش را به ان ها رساند و روی صورتش زن خم شد.
    - حاج خانم!
    پلک های زن مجروح اغزید و سنگین سخت بلند شد و این بار لب هایش به هم خورد. سیاوش سرش را جلو برد.
    - زی... نب، زینب.
    - باشه، باشه درش اوردیم، چیزی نگین. الان می رسونمتون دکتر!
    اما مادرش بی توجه به حرف او با سر اشاره ای ضعیف کرد که جلوتر بیاید. سیاوش خم شد و گوشش را به دهان مادرش چسباند. مهتاب صدای زن را نمی شنید اما دستش را محکم در دست گرفته بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که سیاوش سرش را بلند کرد و با نگاهی غرق اشک به امتداد انگشت اشاره ی مادر که روی بدن سرد و بی جانش خشک شده بود، خیره ماند و زیر لب زمزمه کرد:
    - مادرم مرد!
    سر مادرش را محکم به سینه فشرد. مهتاب به گریه افتاد و با آستین مانتو یش صورت او را آرام از گرد و غبار پاک کرد و موهای او را نوازش کرد. طولی نکشید که سیاوش آرام سر مادرش را زمین گذاشت، خم شد بوسه ای به پیشانی او زد و بعد سریع از جا بلند شد و به راه افتاد. مهتاب با چشم او را دنبال کرد. صدای فریاد سیاوش بلند شد:
    - اون جا، اونجا رو بگردین، مادرم گفت یه بچه اونجاست، شاید زنده باشه! زود باشین، گاو صندوق خوابیده بوده.
    مهتاب هم از جا بلند شد، چند قدم جلو رفت اما نگاهش به جنازه ی زینب افتاد. دیگر رمقی نداشت، حتی نتوانست گریه کند. انگار چشمه ی اشکش خشک شده بود. صدای فریادی او را به خود آورد. و متعاقب آن، شنیدن صلوات های بلندی که به آسمان بلند شد، تنش را لرزاند. سیاوش کودکی را در آغوش گرفته بود. بی اراده از جا کنده شد و به سوی ان ها دوید. نگاه هراسان و کنجکاو مهتاب، روی چهره ی سیاوش خشک شد، رد پای دو جوی باریک اشک در میان صورت غبار آلود او، نشانی از زندگی در خود داشت، کودک زنده و سالم بود و با صدای کم جانی گریه می کرد. دستش را جلو برد و طفل را از آغوش سیاوش جدا کرد. هم زمان صدای شخصی را شنید:
    - خانم، ببریدش چادر های حلال احمر، اون جا شیر خشک دارن.
    مهتاب جوابی نداد و به طرف ماشین برگشت. آن جا همه چیز داشت. هم آب و هم یک قوطی شیر عسلی که دور از چشم سیاوش پنهان کرده بود. ساعت ها گذشت، سیاوش و دیگران همچنان در پی بیرون آوردن اجساد از زیر آوار بودند. حوالی ساعت 4، سیاوش با سری افتاده به طرف ماشین برگشت. مهتاب جرات نگاه کردن به صورت او را نداشت. بچه آرام در آغوش او به خواب رفته بود. انگار تا لحظه ای که پیدایش کردند یک روند گریه کرده بود که آن طوری خوابیده بود، خوابی شبیه به بیهوشی! صدای سیاوش در گوشش طنین غمگینی داشت:
    - از یه کوچه که حدود بیستا خونه داشته، فقط یه بچه، یه زن پیر و یه پسر بچه ی 10 ساله جون سالم به در بردن. بقیه همه مردن!
    - از خونواده ی عموهات، اونا چی؟!
    سیاوش سری تکان داد:
    - هیچ کس، هیچ کدوم جون به در نبردن، هیچ کدوم... جز... این یکی!
    با دست به دختر زینب اشاره کرد:
    - رادمینا آریا زند، نوه ی عموم!
    مهتاب با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به بچه و نگاهی به او انداخت، آمد حرفی بزند که سیاوش مانع شد.
    - چیزی نگو، همین که گفتم. این بچه رادمینا آریا زنده، فهمیدی؟!
    نگاهش را در چشمهای حیرت زده ی مهتاب میخکوب کرد و دوباره خشک و جدی پرسید:
    - شنیدی چی گفتم یا یه بار دیگه برات بگم؟!
    مهتاب گیج و حیران فقط به علامت فهمیدن سری تکان داد، در صورتی که به هیچ وجه قادر نبود سر از کار او در بیارد! باز صدای سیاوش را شنید:
    - تا کرمان همراهت میام. مادر و زینب و رادمینا رو با خودت بر می گردونی تهران، من بر می گردم این جا.
    مهتاب به تته پته افتاد:
    - من... من نمی تونم... نمی تونم تنهایی...
    - باید بتونی!
    - این بچه چی؟ کی اینو نگه داره این همه راه! اونم با دوتا...
    سیاوش دستی به سرش کشید و عاجزانه نالید:
    - باشه، یکی رو پیدا می کنم همراهت بیاد، اگه نه خودم می آم. فعلا یکی دو ساعت دیگه اینجا کار دارم. به ماشین هم احتیاج دارم.
    چند ساعت دیگر گذشت. مهتاب همراه با کودکی که در آغوش داشت، کناری نشست و سیاوش همراه با دیگران، انبوه جنازه ها را توسط ماشین به گورستان می برد و بر می گشت. در میان ان اجساد، جنازه ی 12 نفر از افراد خانواده ی آریازند به چشم می خورد. هوا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید. مهتاب همچنان کنار خیابان چمپاته زده بود و بچه را محکم در آغوش می فشرد که سیاوش از راه رسید. بی صدا و به تنهایی جنازه ی مادرش و زینب را درون ماشین گذاشت و به طرف مهتاب برگشت:
    - سوار شو بریم.
    مهتاب خاموش و مطیع داخل ماشین نشست. رمقی برایش نمانده بود تا حرفی بزند و باز صدای سیاوش را شنید:
    - ببخشید این همه وقت تنها موندی، افراد محلی خیلی کمک کرده بودن، نمی تونستم اونارو با اجساد خونواده هاشون ول کنم و برم پی کار خودم.
    حرفش تمام نشده اتومبیل را به راه انداخت. مهتاب که از گرسنگی، سرما، ترس و اضطراب دندان هایش به هم می خورد، همچنان ساکت مانده بود، آخر حرفی هم برای گفتن نمانده بود! و این سکوت تا رسیدن به کرمان ادامه پیدا کرد. تازه وارد کرمان شده بودند که نگاه سرگردان خسته ی سیاوش به جانب مهتاب و بچه ای که در آغوش داشت، چرخید، آهی کشید و زیر لب گفت:
    - نمی دونم می تونی این همه راه، با این بچه تنهایی برگردی یا نه؟
    مهتاب چیزی نگفت. سخت ترسیده بود. از تنها ماندن با دو جنازه و بچه ای شیر خواره آن هم راهی به ان دوری هراسناک بود.
    - چی کار می کنی بالاخره؟!
    مهتاب باز هم سکوت کرد اینبار صدای خشمگین و درد آلود سیاوش بلند شد:
    - می گی چی کار کنم لا مذهب! چرا حرف نمی زنی، فکر می کنی راه دیگه ای دارم؟!
    مهتاب بچه را که از صدای سیاوش برای لحظه ای از خواب پریده بود، محکم در آغوش گرفت و همراه با تکان های ملایمی که باز کودک را به علم بی خبری می کشاند، زیر لب زمزمه کرد:
    - چی بگم؟... خودت که گفتی چاره ای نداری!
    سیاوش با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید:
    - سردته نه؟ واسه همین حرف نمی زنی!
    مکثی کرد و باز ادامه داد:
    - از دیروز تا الان هم چیزی نخوردی، درسته؟ ای خداااا... مغزم از کار افتاده، بچه چی،.. چیزی خورده؟
    - آره، یه قوطی شیر عسلی تو ماشین نگه داشته بودم،... با قاشق تو حلقش ریختم. نمی دونم سیر شده یا نه فعلا که خوابیده.
    سیاوش ماشین را به گوشه ای کاشند و توقف کرد. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد، به جنازه ی های زینب و مادرش که در ماشین به انتظار جای گرفتن در خانه ی ابدی اشان بودند. باز نگاهش به سمت مهتاب و دخترک کوچکی که در آغوش داشت کشیده شد. درب و داغان تر از آن بود که فکرش را به کار بیاندازد. سرش را روی فرمان گذاشت و نالید:
    - پاک درموندم چی کار کنم! این بچه، تو... از همه بدتر جنازه ی مادرم و زینب!
    سرش را از روی فرمان برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
    - می بینی، حتی مهلتی واسه ماتم و عزاداری برام نمونده، موندم حیروون که چه کار کنم؟ این طوری تا تهران بریم، تو بچه تو این ماشین یخ می زنین. بخاری رو روشن کنم، جنازه ها بو می گیره، از طرفی فکر می کنم انیجا بمونم شاید بتونم کمکی باشم!
    یکدفعه چشم هایش درخشید، انگار فکری به سرش افتاده بود.
    - مهتاب!... کارت،... کارت خبرنگاری همراهته؟
    - آره، یه برگه ماموریت هم دارم. فکر کردم شاید لازم بشه.
    - درسته، این تنها راهه، الان می ریم فرودگاه. شاید بشه از کارتت استفاده کنی و با این کوچولو برگردین تهران.
    - مادرت و زینب چی؟!
    سیاوش مکثی کرد دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
    - فردا صبح، همین جا دفنشون می کنم. شاید بتونم جای نزدیک مزار پدر و مادربزگم گیر بیارم. خودش دوست داشت پیش مریم و پدرم باشه ولی تو این شرایط راهی واسم نمونده، نمی تونم کاری بکنم. این جا بمونم و تو امداد رسانی کمک کنم روحش شادتر می شه تا برش گردونم تهران.
    - ولی من می خوام بمونم سیاوش! منم برای کمک اومده بودم، اما از صبح این طفل معصوم رو دادی دستم و نذاشتی قدم از قدم بردارم.
    سیاوش چپ چپ نگاهش کرد و با ملایمت گفت:
    - کار تو نیست! صبح از دیدن یه دست که از زیر آوار بیرون زد، داشتی سکته می کردی، حالا بمونی که چی کار کنم؟ مگه اینجا غیر از کشته و مرده چیز دیگه ای هم پیدا می شه.
    - من اون موقع ترسیدم. خوب شوکه شده بودم اما حالا از بس جنازه دیدم دیگه برام عادی شده. همین الان دو ساعته که با دوتا جسد تو این ماشین نشستم، پس جایی واسه ترس و لرز نمی مونه. مرزبان خفه ام می کنه بفهمه این همه راه و اومدم، نه عکسی، نه گزارشی، نه مصاحبه ای، همین طوری دست خالی برگشتم! از اون گذشته، منم مثل تو دوست دارم اگه بشه کمکی کنم.
    سیاوش پوزخندی زد:
    - مثل این که گرم شدی، زبونت کار افتاده، نه؟ خدارو شکر جرو بحث با من یه فایده ای واست داشت!
    بعد با لحن ملایم و پر خواهشی اضافه کرد:
    - خواهش می کنم به مشغله ی فکریم اضافه نکن، اصلا شرایط خوبی ندارم. بعد هم، کمک از این بالاتر که داری یه بچه ی بی مادر بی زبون رو از این جهنم نجات می دی؟ فکر رئیست هم نباش، اون با من، یه فکری براش می کنم، خوب؟
    منتظر جواب مهتاب نماند و آماده شد تا ماشین را به راه بیندازد که مهتاب به جای جواب پرسید:
    - خیال داری با این بچه چی کار کنی؟
    - نمی دونم!
    - نمی دونم؟! پس واسه چی این بچه رو برداشتی داری می فرستی تهران؟!
    - پس کجا بفرستم؟ زاهدان؟!... باشه، می دونم باید براش فکری کرد ولی فعلا کار دیگه ای به ذهنم نمی رسه. باید راجع بهش فکر کنم ولی حالا نه، بعدا!

  9. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    ماشین را به راه انداخت و غرق فکر به سمت فرودگاه حرکت کرد. نیمه شب بود که مهتاب به خانه رسید. هنوز پا به حیاط نگذاشته بود که آذر دوان دوان به طرف او یورش آورد.
    - مهتاب جون...
    اما صدا در گلویش گم شد. از دیدن مهتاب با آن سرو قیافه و بچه ای که در آغوش داشت یکه ای خورد و به او مات ماند.
    مهتاب بی توجه به او با سر سلامی کرد، از کنارش گذشت و وارد ساختمان شد. بچه را روی مبلی خواباند و خودش کنار مبل روی زمین ولو شد.
    - این دیگه کیه؟! تو رفته بودی بم یا زایشگاه که بچه به بغل برگشتی، اینو از کجا آوردی؟
    - مزخرف نگو آذر! خودت می دونی از کجا میام، از همون جا آوردمش.
    - حالا این بچه هیچی، چرا تنها برگشتی، آریازند کو؟
    - نیومد، باید می موند. من و این فسقلی با هزار مکافات با هواپیما برگشتیم.
    - خانوم یوسفی و زینب، اونا چی. پیداشون کردین؟
    - آره!
    - خوب؟
    - هر دوتاشون کشته شدن.
    - واااای، نه!!
    زانوی آذر زیر تنش خم شد، از نفس افتاده کنار مهتاب روی زمین ولو شد و زیر لب زمزمه کرد:
    - باورم نمی شه، به همین راحتی؟ حالا... جنازه هاشون چی؟
    - سیاوش اون جا موند که همون جا دفنشون کنه، تو اون وضعیت برگردوندن شون تقریبا غیر ممکن بود. اون جا وضع بدتر از اونی بود که فکر می کردیم. هر کی اون منطقه رو ببینه حتما به روز قیامت ایمان میاره، اون جا شده بود شهر مرده ها، شهر شیون و ماتم، جای که حتی مهلت گریه و زاری واسه رفتگان وجود نداشت. آذر! باور نمی کنی اگه بگم تعداد محدودی هم که جون سالم به در برده بودن به جای عزاداری واسه اموات شون، تو سرشون می زدن که جنازه کدوم یکی از افراد خونوادشون و اول دفن کنن یا شاید بهتره بگم اصلا چه جوری اونا رو دفن کنن. دیگه بمی نمونده. تا با چشمات نبینی نمی تونی بفهمی دارم از چی حرف می زنم، نمی تونی!
    آذر که از لحن غمگین صدا و حالت مات و مبهوت چهره ی مهتاب حسابی جا خورده بود با التماس گفت:
    - مهتاب! بسه، دیگه نگو. نمی تونم باور کنم، یعنی نمی خوام باور کنم. حالا...
    صدای گریه ی بچه او را از ادامه ی حرفش باز داشت. نگاهی به کودک انداخت و با تردید و همان لحن بغض آلود پرسید:
    - نگفتی این کیه؟!
    مهتاب نگاهی به او و نگاهی به کودک کرد اما حرفی نزد.
    - نشنیدی، می گم این بچه ی کیه؟ بچه ی زینب؟!
    مهتاب رویش را برگرداند و با صدایی کم جان و نامفهوم جواب داد:
    - نه! بچه ی اون مرده، این بچه؛ نوه ی عموی سیاوشه. رادمینا آریازند، تنها بازمانده ی خونواده ی آریازند از اون فاجعه!
    از شدت ناراحتی لبش را به دندان گزید. اولین بار بود که به آذر دروغ می گفت، آن هم چنین دروغی! اما چاره ای نداشت، در آخرین لحظات قبل از سوار شدن به هواپیما، سیاوش او را به روح مادرش قسم داده بود تا از این راز با هیچ کس حرفی نزند. با صدای گریه ی کودک که لحظه به لحظه شدت می گرفت به سختی از زمین کنده شد، او را در آغوش گرفت و آهسته تکانش داد. آذر بلاتکلیف نگاهش کرد و مهتاب با صدایی بی رمق گفت:
    - گرسنس، یه کم شیر واسش بیار تا فردا صبح که شیشه شیر خشک بخریم.
    سه روز گذشت. آذر و مهتاب به نوبت مسئول مراقبت از کودک بودند و وقت آزادشان را صرف کمک و آمد و رفت به پایگاه های امداد می کردند. هر بار که نوبت به آذر می رسید تا از کودک نگهداری کند، دخترک چنان بی قراری می کرد که او را به صدا درمی آورد. به تدریج مهتاب خانه نشین شد و آذر کارهای بیرون را به عهده گرفت. رادمینا در کنار مهتاب ساکت و آرام بود. به محض اینکه در آغوش او جای می گرفت سرش را به طرف سینه ی مهتاب بر می گرداند و آرام آرام با ناله هایی کوتاه و خفیف به خواب می رفت. عصر روز سوم بود که صدای تلفن، مهتاب را به طرف گوشی کشاند.
    - الو.
    - مهتاب! سیاوشم.
    - سلام! تو کجایی، صدات خیلی بد میاد!
    - اومدم کرمان، چندتا مجروح آوردم، گفتم یه زنگ بهت بزنم. تو خوبی؟
    - آره ممنون. تو چطوری، اون جا چه خبر؟
    - تو که خودت دیدی، پس نپرس! گوش کن، توسط یه نفر که می اومد تهران، دوربین تو برات فرستاندم، یه حلقه ی فیلم کامل، عکس گرفتم، چندتا گزارش هم برات تهیه کردم، این طوری وقتی برگردی دفتر مجله دست خالی نیست.
    - اینو جدی می گی؟! وای سیاوش خیلی لطف کردی، فکر می کردم مرزبان اخراجم می کنه.
    - خواهش می کنم، قابلی نداشت.
    - سیاوش! مادرت و زینب رو...
    - آره، همین جا دفنشون کردم. به خاطر مادرم این جا موندم. مطمئنم اگه مهلتی واسه وصیت داشت همینو ازم می خواست، تا به اونایی که زنده موندن فکر کنم.
    نفسی تازه کرد و ادامه داد:
    - نمی تونم زیاد صحبت کنم، باید برگردم بم، فقط بگو ببینم وضع دختر کوچولو چطوره؟
    - خوبه، فقط بدجوری به من عادت کرده، حسابی منو از کار و زندگی انداخته. ببینم تو کی بر می گردی؟
    - تا دو سه روز دیگه این جا هستم اما به محض این که برگردم میام اون جا. خب، کاری نداری؟
    - نه! لطف کردی زنگ زدی.
    - ممنون، دعای خیر یادت نره و خدانگهدار.
    - خداحافظ، مواظب خودت باش.
    - مهتاب، به خدا از دست تو دیوونه شدم. آخه مگه این جا پایگاه هلال احمره که این همه آدمو دنبال خودت راه انداختی آوردی؟
    - می گی چی کار کنم! بالاخره همه باید یه جوری کمک کنن. ببین آذر، همه ی اینایی که اینجا هستن یا مجروح های سرپائی زلزله بودن که احتیاج به بستری شدن نداشتن یا اونایی هستن که تو بیمارستان های تهران بیمارای زخمیشون رو بستری کردن. این آدما هم مثل ماها واسه خودشون خونه زندگی داشتن. اینا بدبخت و بی چاره و گدا نیستن، فقط ناخواسته مهمون ما هستن، بالاخره دولت یا مردم دیگه کمک می کنن و همشون برمی گردن سر خونه زندگی هاشون. اون وقت زمستون می ره و رو سیاهیش به زغال می مونه ها!
    - خب بابا، نطق نکن! به جای این قصه ها، بگو چطوری می خوای شکم بیست، سی نفر آدمو سیر کنی، آشپز گرفتی؟! تازه، به اندازه ی این همه مهمون رختخواب نداریم، داریم؟!
    - جای غرغر، بچه رو بده به من و یه سر برو پایین ببین چه خبره، تموم زنای همسایه اومدن کمک. کلی رختخواب و خرت و پرت با خودشون آوردن. یکی دوتاشون هم دست به کار پخت و پز شدن. دیگ های هیئتی گذاشتن وسط حیاط، همون جا مشغول شدن. آذر! مردم ما، اینطور موقع ها خیلی مسئول و مهربونند!
    آذر غرولند کنان از جا بلند شد و دخترک را که مشغول خوردن شیر بود در بازوان مهتاب گذاشت و گفت:
    - هیچی دیگه، بگو این بالا زندونی شدیم، پایین هم شده هتل 5 ستاره! یکی هم پیدا نمی شه تکلیف مارو روشن کنه بفهمیم لله ی بچه ایم، پرستار سالمندیم شپش هتلیم، بالاخره چه کاره ی این مملکت هستیم!
    و همانطور غر غر کنان از پله ها پایین رفت. یکی دو ساعت بعد به طبقه ی بالا برگشت و رو به مهتاب که پشت رایانه نشسته بود و گزارشی تایپ می کرد گفت:
    - بیا ببین چه بلبشوئی پایین راه افتاده! صد رحمت به کاروانسرا، یکی میره یکی میاد. البته همسایه ها هم سنگ تموم گذاشتن ولی مهتاب خانم، آخرش چی؟!
    - آخرش خدا بزرگه!
    - جدی؟! چقدر تو با معلوماتی!
    با مهربانی بوسه ای بر سر مهتاب زد و در حالی که با موهای مشکی و بلند او بازی می کرد گفت:
    - می دونی، من که می گم خدا هم، ماهارو گذاشته سرکار، فقط همین زلزله رو کم داشتیم و ........... می گم مهتاب؟!
    - جانم؟
    - فکر می کنی آریازند می خواد با این بچه چی کار کنه؟
    - چی بگم، منم مثل تو! اون جا که وقت این حرفا نبود، بعدش هم که هنوز ندیدمش ولی حتما یه فکر درست و حسابی براش داره.
    آذر نگاهی به کودک که در تخت عاریه ای همسایه به خواب رفته بود، انداخت و زیر لب نجوا کرد:
    - طفل معصوم! چقدر رنگ پریده و ضعیفه، خیلی واسش زود بود که تو این دنیای بی درو پیکر تنها بمونه، یعنی چه بلائی سرش میاد؟
    - چی بگم؟ آدم از حکمت خدا سر در نمیاره ولی شنیدی می گن،
    خدا گر ز حکت ببندد دری، زرحمت گشاید در دیگری؟
    - خدا کنه مثل من نشه، واسه من که اون یکی شعر بیشتر مصداق داشت!
    - منظورت کدوم یکیه؟
    آذر لبخند تلخی زد:
    - خدا گر ببندد ز حکمت دری، زرحمت زند قفل محکم تری!
    - آذر؟! این چه حرفیه، ناشکری می کنی؟!
    - باشه باشه حق باتوئه، نباید اینو می گفتم.
    لبخندی زد و با مهربانی گفت:
    - در واقع در رحمت خدا، از وقتی با تو مامانت آشنا شدم به روی منم باز شد.
    دست به گردن مهتاب انداخت و صورت او را بوسید که صدای علی، همسرش به گوش رسید:
    - آذر جان، یه آقایی به اسم آریازند جلوی در، با مهتاب خانم کار داره!
    مهتاب با شنیدن این حرف تند از جا بلند شد و به سمت پله ها دوید.
    ساعتی بعد سیاوش با قیافه ای خسته، سرش را به دیوار تکیه داده بود، پاهایش را به بغل گرفته بود و همان طور که به سقف چشم دوخته بود، از بم برایشان می گفت:
    - از روز سوم بوی تعفن شهر و برداشته بود، دیگه کار با دست و بیل و کلنگ جلو نمی رفت، لودر و بولدزرها هم، بیست و چهار ساعت کار می کردند. طرفای شب که می شد، مردم هجوم می بردند طرف کامیون های حامل پتو و بخاری و ضعیف تر ها زیر دست و پاها له می شدن!
    آذر با دلسوزی پرسید:
    - خود شما ها، اونایی که واسه امداد رسانی رفته بودین چی. اونا کجا می خوابیدن؟
    - گاهی خود اونا هم بی وسیله و آذوقه می موندن. شاید صحرای محشر که می گن یه چیزی شبیه به همونجا باشه. اونجا هر کسی که حال و روزی داشت، غریب بود. یعنی برای کمک و امدادرسانی اومده بود. بومی های خود اون جا هم داغدار بودن. خود مهتاب شاهد بود. اسم میدونا و خیابونا دیگه معنایی نداشت. یعنی هیچ جای شهر با جای دیگه فرقی نداشت. همه جا شده بود گذرگاهی واسه رسیدن به قبرستون شهر، که روی تابلوی ترک برداشته او نشوته شده بود: اجرت شستشوی بزرگسال 7000 تومن، خردسال 2500 تومن. ولی حتی اونجا هم همه چیز گم شده بود. حتی معلوم نبود که خود مرده شور ها کجا هستن؟!
    علی با صدای گرفته ای گفت:
    - آقای آریازند، مردم ما باید به افرادی مثل شما افتخار کنن.
    سیاوش با نگاهی غرق اشک، سری تکان داد و گفت:
    - به من؟ نه! من از درد اجبار رفتم اونجا، چون عزیزی گروئی داشتم که مجبور شدم همون جا، جاش بذارم. اما آره، خیلی هایی که اون جا بودن واقعا از خود گذشته بودن، اونایی که بدون هیچ چشم داشتی فقط برای کمک اومده بودن!
    علی باز برای دلداری او گفت:
    - به هر حال شما خودت هم عزادار بودی، همه ی خانوادت به خصوص مادر تو از دست داده بودی ولی با این حال دست از کمک برنداشتی و با استقامت اون جا موندی و مردمو یاری کردی.
    - آره، موندم. من زمانو گم کرده بودم! هر کاری می کردم ولی بهت و حیرت یه لحظه هم رهام نکرد. اون جا غم انتهائی نداشت، منم تو این سیل خروشان اسیر شدم. حالا که فکر می کنم، می بینم از دنیای به این بزرگی حتی یه نفر هم سهم من نبوده، حتی یه نفر! پدرم، مادرم، خواهرم، و آخر سر هم تمام اعضای خانواده ی پدریم.
    آذر سینی چای را جلوی سیاوش گرفت و با دلسوزی گفت:
    - ولی شما هنوز یه یادگاری از همه ی اونا دارین، یه نفر هم سهم شما بوده، رادمینا رو فراموش کردین؟
    و با سر به بچه که روی پای مهتاب به خواب رفته بود، اشاره کرد. نگاه غمگین سیاوش به سمت آن ها چرخید و در چشم های نگران مهتاب جا خشک کرد. می دانست که فقط او از رازش با خبر است. ناچار به سختی سری تکان داد و گفت:
    - آره، درسته. اونو فراموش کرده بودم، تنها بازمانده ی خانواده ی آریازند! سهم من از دنیا همین یه نفر بوده و چه سهم زیادی! شاید بهتر بود که اونم واسم نمی موند، شاید اگه کنار مادرش مونده بود براش بهتر بود، خیلی بهتر!
    مهتاب طاقت نیاورد و نگاهش را از او دزدید، به نظر او هم حق با سیاوش بود. ساعتی بعد که آذر برای بدرقه ی علی به طبقه ی پایین رفته بود مهتاب از فرصت استفاده کرد.
    - می خوای با این بچه چی کار کنی؟
    - نمی دونم!
    - و بعد از اون؟
    - دست بردار! خسته و داغون تر از اونی هستم که امشب بتونم به این مسئله فکر کنم. فردا یا پس فردا یه فکری براش می کنم.
    مهتاب با تردید پرسید:
    - شاید کار عاقلانه ای نبود که از اول اونو آوردیم خونه؟!
    - مهتاب! بس کن تورو خدا، ما چاره ی دیگه ای نداشتیم. یا باید می سپردیمش به بهزیستی یا برش می گردوندیم به پدرش، پدری که در کار نبود، پس فقط می مونه بهزیستی. اگه مادرم زنده بود، محال بود زیر بار این کار بره!
    مهتاب با نگرانی گفت:
    - به هر حال بهتر از این وضعیت بود، آخرش هم باید همین کار و بکنیم.
    - بس کن دختر! تمومش کن دیگه.
    - بالاخره که چی؟ باید تکلیف این بچه...
    - گفتم دیگه حرفشو هم نزن!
    مهتاب عصبانی و نا آرام جواب داد:
    - باشه اما یادت باشه شب که داری می ری، این بچه رو هم با خودت ببری.
    - تو دیوونه شدی؟
    - می تونی اینطور فکر کنی.
    - مهتاب به خدا قسم، من واقعا خسته م، خرد و داغونم. نزدیک یه هفتس که روی هم رفته 12 ساعت نخوابیدم، می فهمی؟
    - منم خستم. روزا هزار تا کار ریخته سرم که به خاطر این بچه از همشون موندم. حتی نتونستم برم سر کار. شبا هم این نمی ذاره بخوابم. این طوری نگاهش نکن، جرات ندارم چراغارو خاموش کنم. یه هفتس با چراغ روشن خوابیدم. اون هم چی، نیم ساعت یه بار بلند شدم و یه ساعت دور اتاق چرخیدم و بالا و پایینش انداختم. اینم از وضع خونه زندگیم، نگو ندیدی اون پایین چه خبره!
    سیاوش با یک دست چشم هایش را فشرد، فکری کرد، بعد سری تکان داد و گفت:
    - باشه، فقط همین یه امشبو تحمل کن، فردا میام سراغش، خوبه؟
    مهتاب با جدیت جواب داد"
    - باشه ولی یادت نره فقط همین امشب!
    صبح روز بعد سیاوش با او تماس گرفت و گفت عصر به آن ها سر می زند اما تا دیر وقت پیدایش نشد. مهتاب آن قدر عصبانی بود که زمین و زمان را به باد ناسزا گرفته بود. آذر که تا آن روز او را این طور خشمگین و آشفته ندیده بود، حسابی دست و پایش را گم کرده بود و مدام قربان صدقه اش می رفت:
    - مهتاب جون، الهی فدات شم. بابا، بچه ی شمر که نیست این طوری می کنی! یه امشبو تحمل کن اگه تا فردا نیومد عقبش، هر کاری خواستی بکن. به خدا گناه داره، حتما یه جایی گیر افتاده.
    - آذر! لطفا ساکت شو! این حرفای تو به جای آروم کردنم، عصبانی ترم می کنه. ببین، من اگه قرار بود بچه داری بکنم، خودم ازدواج می کردم و با هزار سلام و صلوات یه دونه دردونه می اوردم که تو دنیا لنگه نداشته باشه، می فهمی؟ آخه منو چه به بچه داری! مردونگی و مرام این مرد منو کشته، بچه رو همین طوری برداشته آورده گذاشته رو دست من، اون وقت فکر می کنه شاخ غولو شکونده، اگه امشب نیاد...
    - سلام، ببخشید بی اجازه اومدم بالا، در خونه باز بود.
    هر دو دختر، هم زمان به عقب چرخیدند و گیج و حیران به سیاوش مات شدند. مهتاب با دهان باز، مانده بود چه بگوید. عاقبت آذر زودتر از او بر خودش مسلط شد و گفت:
    - سلام آقای آریازند، خوش اومدین، بفرمایین خواهش می کنم. خونه ی خودتونه.
    - ممنون. شما لطف دارین.
    آذر دزدانه نگاهی به مهتاب که همچنان گیج و منگ وسط اتاق ایستاده بود انداخت و پرسید:
    - خیلی وقته اومدین؟
    سیاوش با زرنگی جواب داد:
    - نه، تقریبا از همون موقع که مهتاب خانم می خواستن به سلامتی خودشون مادر بشن!
    مهتاب از کنایه ی او خودش را جمع و جور کرد و در حالی که می خواست کم نیاورد با همان لحن پر کنایه ی مرد جوان گفت:
    - اِ؟! پس به موقع تشریف آوردین.
    سیاوش بی تفاوت نشست و جواب داد:
    - این که از لطف همیشگی شما به بنده است!
    آذر که پی برده بود هوا پس است برای فرار از درگیری لفظی آن دو، فوری گفت:
    - برم براتون شام بیارم، نخوردین که؟
    - زحمت نکشین، ممنون. فعلا میل ندارم.
    - پس لااقل یه فنجون چای، شیرینی، یه چیزی. الان بر می گردم خدمتتون.
    و قبل از آنکه منتظر جواب بماند از پله ها سرازیر شد.
    مهتاب بی معطلی رو به سیاوش کرد و پرسید:
    - حالا میای؟!
    - پس کی بیام؟
    - دیشب گفتی فقط همین یه شب، یادته؟ می خوای اخراجم کنن؟
    سیاوش سر به زیر و آرام جواب داد:
    - شرمندم، از صبح سخت گرفتار بودم، نشد زودتر بیام. شما به بزرگی خودتون ببخشین.
    - همین؟ ببخشم!
    و همانطور خشمگین نگاهش کرد. از قیافه ی گرفته و خسته ی او کمی دلش به رحم آمد و تازه متوجه شد که نسبت به گذشته چقدر افت کرده است. انگار به جای آریازند قدیم، کسی دیگری آن جا نشسته بود. با این افکار سعی کرد با صدای آرام تری ادامه دهد.
    - سیاوش! باور کن منم گرفتاری های خودمو دارم. به خدا این یه هفته برام مثل یه قرن گذشته. می فهمی چی می گم؟
    - می فهمم.
    - پس چرا کاری نمی کنی؟!
    سیاوش سربلند کرد و با چشم هایی لبریز از خشم و صدایی گله مند اما آهسته پرسید:
    - می گی چی کار کنم؟! آخه تو چه می دونی از صبح گرفتار چه کاریبودم، هان؟
    مهتاب که دوباره از دست او عصبانی شده بود، دلرحمی را کنار گذاشت و جواب داد:
    - اینش دیگه ربطی به من نداره. فعلا من به هیچ چیز جز خلاصی از سر این بچه فکر نمی کنم. می فهمی که؟!
    سیاوش تند از جا بلند شد.
    - باشه، وسائلشو آماده کن، می برمش!
    مهتاب دیگر معطل نکرد، به سرعت راهی طبقه ی پایین شد و زیر گوش آذر گفت:
    - برو بالا، وسایل بچه رو جمع و جور کن، می خواد ببردش.
    - چی؟!
    - همین که شنیدی، معطل نکن!


  10. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    دقایقی بعد سیاوش همراه با بچه از پله ها سرازیر شد و آذر همراهش می دوید.
    - آقای آریازند! ساک بچه جا موند.
    - احتیاجی نیست.
    - آخه این وقت شب جایی باز نیست. گناه داره، بی شیر و وسیله می مونه!
    وسط حیاط سیاوش ایستاد، با قدردانی به آذر نگاه کرد و گفت:
    - ممنون.
    ساک را از دست او گرفت و نگاهی به دورو برش انداخت. یکی داشت دیگ بزرگ شام را می شست، آن یکی روی رخت بند پهن می کرد و کمی آن طرف تر کودکی با شلنگ آب، آب بازی می کرد. نگاه غمگینش دوباره به چهره ی اذر افتاد که داشت عذر خواهی می کرد.
    - تورو خدا به دل نگیرین، مهتاب تو این مدت خیلی خسته شده و ...
    بچه به گریه افتاده بود، سیاوش سر او را روی شانه اش گذاشت و از لا به لای صدای کم جان و ضعیف دخترک، میان حرف آذر پرید:
    - می دونم!
    دگر حرف نزد و به طرف در حیاط رفت. آذر باز به دنبالش رفت و با مهربانی گفت:
    - اگه کاری داشتین، یا بچه مشکلی داشت خبرمون کنین. من...
    سیاوش مهلت نداد حرف او تمام شود. همان طور که با بچه پشت فرمان می نشست، جواب داد:
    - حتما.
    تبسمی کم رنگ روی لب هایش نشست و ادامه داد:
    - برای همه چیز ممنون.
    ماشین را روشن کرد و به سرعت از آن جا دور شد. آذر غمگین و کلافه با سری افتاده به داخل ساختمان برگشت ولی از مهتاب خبری نبود. از پله ها بالا رفت، مهتاب پشت به پنجره به کوچه ی تنگ و باریک چشم دوخته بود.
    - کار خوبی نکردی مهتاب!
    - می دونم.
    - ای بابا! پس شماها چی رو نمی دونین؟ خوبه که هر دوتاتون علامه دهرین و این طور...
    - چاره ی دیگه ای نداشتم.
    - منظورت چیه؟!
    - سیاوش آدم مسئولی هست ولی تا حالا چنین مسئولیتی رو تجربه نکرده، باید بفهمه داره چی کار می کنه بعد تصیم بگیره. اگه واسه نگهداری بچه فقط رو ما حساب کنه، شاید این فهمیدن و تصمیم گیریش نیم قرن به درازا بکشه!
    - خیلی بی انصافی مهتاب خانم! حالا اون هیچی، طفل معصوم چه گناهی کرده وسیله ی کمک آموزشی سر کار علیه شده؟ تو اصلا می دونی آریازند می تونه اونو نگه داره یا نه؟ اگه گرسنه اش بشه، جاشو خیس کنه، یا هزارتا کار دیگه...
    - خودم اینارو می دونم.
    - زهره مارو می دونم!
    و عصبانی راه طبقه ی پاینن را در پیش گرفت.
    * * * *
    نیمه شب بود که صدای پر التماس آذر بلند شد:
    - مهتاب، ارواح خاک مادرت رحم کن. ساعت 1 صبحه، چرا یه گوشه نمی افتی بذاری منم کپه ی مرگمو بذارم، دو ساعته داری بالا سر من رژه می ری که چی بشه؟!
    - نمی تونم، خوابم نمی بره، آروم ندارم.
    - نگران رادمینا هستی؟
    - آره.
    - بهش فکر نکن. دیگه نمی شه کاری کرد، فعلا بخواب تا صبح ببینم چی کار می شه کرد!
    - نمی تونم!
    آذر کلافه میان رختخوابش نشست، چنگی به موهایش زد و زیر لب نالید:
    - ا... اکبر... بعد از می دونم های سر شب، حالا سوزنت رو نمی تونم گیر کرد!
    بعد با ملامت ادامه داد:
    - مهتابم، چرا امشب خل شدی خواهر؟ اگه نمی تونی بخوابی، پس می خوای چی کار کنی، هان؟
    - مطمئنم رادمینا به این راحتی نمی خوابه...
    یکدفعه کلید چراغ را زد و در روشنائی لامپ به صورت آذر زل زد و پرسید:
    - می گی چی کار کنم؟!
    آذر که تور لامپ چشمهایش را آزرده بود، پلک هایش را به هم نزدیک کرد، دستش را سایه بان چشم هایش کرد و نالید:
    - چمچاره! بشر، مگه تو نامسلمونی؟ بابا، مار تو خواب به آدم نیش نمی زنه، جان پدرت بذار بخوابم!!
    مهتاب بی توجه به لغزگویی های او پرسید:
    - بهتر نیست یه زنگ به سیاوش بزنیم؟
    - نه! مگه دیوونه ایم؟!
    و با چشم های گرد، حیران به مهتاب چشم دوخت. مهتاب دیگر معطل نشد، سریع گوشی تلفن را قاپید که آذر از جا پرید:
    - صبر کن مهتاب، زنگ نزنی ها! بابا شاید بیدارشون کنی، مهتاب گوش می دی چی می گم؟ مهتاب...
    - الو سیاوش، مهتابم.
    - بله! معرف حضور هستین سر کار خانم!
    - ببخشین بی موقع زنگ زدم، نگران رادمینا بودم!
    - جدی؟!!
    - داره گریه می کنه؟
    - نخیر، داره آواز می خونه.
    - اذیت نکن! آره صدای اونه، درسته؟
    - گفتم که نه!
    - مسخره بازی در نیار، جواب منو بده! اون چشه؟
    - والا چه عرض کنم، آخه هر چی به زبون آدمی زاد ازش می پرسم، لج کرده جواب نمی ده.
    - سیاوش خواهش می کنم، اگه نمی تونی آرومش کنی ورش دار بیارش اینجا.
    این بار صدای خشمگین سیاوش بلند شد.
    - بس کن مهتاب! نمی خواد ادای زنای احساساتی و پرعاطفه رو دربیاری، عواطف بی پایانتون رو، دو سه ساعت پیش به رخمون کشیدین. لازم نکرده که نصف شبی رقیق القلب بشین!
    - ببین، اون بچه داره از گریه خفه می شه. تورو خدا آرومش کن. خواهش می کنم بیارش این جا.
    - اگه قراره خفه بشه، بذار بشه، دیگه به اون خونه برش نمی گردونم.
    - می میره سیاوش!
    - بهتر! لااقل شرش از سر ما دوتا کم می شه. مگه همینو نمی خوای؟
    مهتاب پلک هایش را به هم فشرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
    - تا بیست دقیقه دیگه اون جام.
    و گوشی را محکم روی دستگاه کوبید. آذر با نگرانی پرسید:
    - حالا! نصفه شبی کجا صبر کن منم باهات بیام.
    - نه تو نیا. نمی شه خونه رو با این همه مهمون تنها گذاشت. خودم می رم.
    - مهتاب، این موقع شب، تنهایی، خطرناکه!
    مهتاب بی توجه به او دستکش و کیفش را برداشت، میان پله ها پالتویش را به تن کرد و توی حیاط شال پشمی اش را به سر کشید. خیابان ها خلوت بود و قبل از بیست دقیقه جلوی خانه ی سیاوش بود. به محض فشردن زنگ در خانه به رویش باز شد. تمام مسیر حیاط را دوید و هنوز در هال را باز نکرده بود که صدای شیون دخترک را شنید. هراسان خودش را به داخل خانه انداخت. سیاوش با سرو موی آشفته میان راهرو ایستاده بود و بچه را به دوش داشت. مهتاب بی معطلی شال را از سرش کشید، پالتویش را درآورد، روی مبلی انداخت و بچه را از بغل او گرفت. سیاوش خودش را روی مبلی رها کرد و سر را میان دست هایش گرفت. هنوز دقایقی از رسیدن مهتاب به خانه نگذشته بود که فریاد های گوش خراش رادمینا، خفیف و خفیف تر شد و کم کم جز ناله هایی ضعیف به همراه سکسکه، صدایی از او به گوش نرسید.
    تازه آن وقت بود که مهتاب با صدای آهسته ای گفت:
    - لطفا شیشه ی گریپ واترشو بده!
    سسیاوش تیز از جا پرید:
    - الان.
    اما هنوز قدمی برنداشته بود که به طرف او برگشت و پرسید:
    - چی هست؟
    - گریپ واتر، تو ساکشو نگاه کن، یه شیشه باریکه.
    کمی از دارو را به خورد دخترک داد و دوباره پرسید:
    - شیر خوده، جاشو عوض کردی؟
    - شیر خورده ولی چی رو باید عوض می کردم؟
    مهتاب لب هایش را به هم فشرد و چپ چپ نگاهش کرد.
    - جای بچه رو می گم، اوه اوه، تا کمر خیس کرده!
    سیاوش دستی به سرش کشید:
    - راستش می دونستم باید یه کاری بکنم ولی بلد نبودم!
    مهتاب آهی کشید، سرش را تکان داد و گفت:
    - باشه، ساکش رو بده ببینم!
    ده دقیقه بعد دخترک با قیافه ای معصوم روی کاناپه به خواب رفته بود و صدای نفس های منظم و کوتاهش خبر از خواب راحت و شیرین او داشت. مهتاب کمی بالای سرش ایستاد و خیره نگاهش کرد تا خیالش از خوابیدن او جمع شد. بعد با خستگی خود را روی مبل دیگری رها کرد و چشم های خواب آلودش را مالید که صدای سیاوش را شنید.
    - ممنون که اومدی.
    مهتاب دستش را از روی صورتش برداشت و با نگاهی گیج خواب به او چشم دوخت:
    - قابلی نداشت، باید می اومدم.
    سیاوش تبسمی کرد و گفت:
    - واست یه تاکسی خبر می کنم، ماشینتو صبح برات میارم. اینطوری خیالم راحت تره.
    - نه لازم نیست. جای تاکسی، یه پتو بالش برام بیاری بهتره.
    - می مونی؟!
    - آره، امشب و می مونم تا صبح یه فکری بکنیم.
    - عالیه!
    و ذوق زده از جا پرید.
    - حالا چرا این جا بخوابی، بچه رو بردار...
    - نه نه، می ترسم دست بهش بزنیم بیدار بشه و دوباره روز از نو روزی از نو.
    - آره، اینم هست. باشه، الان برمی گردم.
    چند دقیقه بعد با یک دست رختخواب برگشت.
    - تشک لازم نبود، همون پتو و بالش کافی بود.
    - بدون تشک که نمی شه، تا صبح بدنت خشک می شه!
    - لطفا چراغ و خاموش نکن، بچه از تاریکی می ترسه، از خواب می پره.
    سیاوش به سمت کلید برق رفت.
    - باشه خاموش نمی کنم، فقط کمی کم نور ترش می کنم که بتونی بخوابی.
    کلید تایمر دار را کمی چرخاند و وقتی نور را مناسب دید پرسید:
    - این خوبه؟
    جوابی از مهتاب نشنید، برگشت به سمت مهتاب و اعتراض کرد.
    - مهتاب! با توام... اِ، خوابیدی... ؟!
    سری تکان داد. خندید و زیر لب زمزمه کرد:
    - این دیگه کیه، سرش به زمین نرسیده خوابش برد، یادم باشه صبح ازش بپرسم چه جوری به این راحتی خوابش می بره؟


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •