تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 19

نام تاپيک: يك رمان زيبا : شمعهــاي روشــن

  1. #1
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض يك رمان زيبا : شمعهــاي روشــن

    اين يك رمان نوشته خودمه كه تمامش كرده ام دلم مي خواهد شما آن را بخوانيد نظرتان را هم راجعش بگوييد

  2. 2 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    با سلام قبل از هر كار يك عذر خواهي بدهكارم نسيت به چند نفر كه قبلا بزرگوارانه در مورد كارم نظر مي دادند اميدوارم مرا ببخشند

  4. #3
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    نام داستان:شمعهاي روشن
    اواخر ماه ژوئن مري به همراه مادرش به خانه جديدي كه بايد در آن شروع به كار مي كرد رفتند .سفر طولاني بود و وقتي رسيدند زمينهاي سرسبز و زيبايي را مشاهده كردند كه عمارت سفيد و بزرگي ميان آن واقع شد بود خال سارا جلوي درازه منتظر انها بود وقتي از كالسكه پياده شدند احوالپرسي گرمي با آنها كرد و به خواهرش اليزابت گفت از اين به بعد به خاطر خواهرت هم كه شده بايد سري به اينجا بزني سپس به طرف خانه به راه افتادند تمام مناظر زيبا و وجد برانگيز بودند وقتي فهميدند تمام اين زمينها متلق به آقاي ليندبرگ مرحوم است كه الان به دو پسرش تعلق گرفته اليزابت پرسيد :همان دو پسري كه مري بايد به آنها درس بدهد؟خاله سارا با شنيدن اين حرف نتوانست جلوي خنده خود را بگيرد و با وجود اينكه براي خواهرش احترام فوق العاده اي قائل بود با اين حال گفت :ليزي چه حرف مضحكي زدي اما بعد به خود امد و با ديدن ناراحتي خواهرش اظهار تاسف كرد و گفت:نه البته كه نه دو پسر آقاي ليندبرگ الان حدود 40 سالي دارند و اين دو بچه دختر و پسر از همسر مرحوم آقاي ويليام ليندبرگ هستند.

  5. #4
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    همسرش چند سالي هست كه مرده و چون اين دو برادر خيلي با هم صميمي هستند بيشتر اوقات را در اينجا كنار هم مي گذرانند .مري پرسيد :اينجا دو ارباب دارد؟_مي شود گفت بله البته اينجا به آقاي ويليام ارث رسيده و آقاي توماس ملك ديگري را در نقطه ديگري به دست آورد بعد دارايي خود را فروخت و به آمريكا رفت اما بيشتر اوقات با همسرش به اينجا مي ايد.البته او بيشتر اهل سفر و ماجراجويي است اما آقاي ويليام بايد بگويم با متانت خاص خودش واقعا ارباب بي نظيري است از مرگ همسر ش علاقه اش به زندگي كم شده و بيشتر دوست دارد در تنهايي خودش باشد اي كاش واقعا چيزي پيدا مي شد تا او را از آن تنهايي در بياورد اما وقتي اين دو برادر با هم هستند مي توانم بگويم بهترين لحظاتي است كه در عمرم دارم ..از اين گفتگو مري چيز زيادي نفهميدبلكه همه حواسش متوجه زيبايي هاي اطراف بود كمي بعد به جلوي خانه رسيدند و داخل شدند_اين عمارت فيدلتي است ...آهسته قدم مي زدند و نگاهي مي انداختند خانه از تميزي برق مي زد وارد سرسرا شدند در همان نگاه اول مشخص بود كه دكوراسيون قديمي است و به طرز جديدي كه آن روزها خانه ا ا تزيين مي كردند نبود خاله به طرف آشپزخانه رفت و خدمتكاري را صدا زد و گفت:برو به ارباب بگو ميل دارد كه پرستار و مادرش را كه هم الساعه رسيده اند براي آشنايي بپذيرد. خدمتكار رفت و زود برگشت و جواب مثبت داد خاله نگاهي به سر و وضع آنها انداخت و با رضايت چند جمله در رابطه با آداب عمارت فيدلتي گفت سپس با هم به طبقه بالا رفتند دري را زده و وارد شدند .آقاي ليندبرگ در حاليكه كتابي در دستش بود سرش را بالا آورد و به تك تك آنها نگاهي كرد .وقتي معرفي شدند به آرامي جملاتي گفت و آنها از اتاق خارج شدند همانطور كه خال گفته بود او مردي متين و آرام بود و چيز بيشتري در موردش نمي شد اضافه كرد.

  6. این کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #5
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    سپس به اتاقي كه قرار بود مري در ان بماند رفتند تا كمي استراحت كنند خاله سارا زنگ زد تا برايشان نوشيدني بياورند بعد رو به اليزابت كرد و گفت:خوب...حالا خيالت راحت شد ؟ _اوه اينجا بزرگتر از آني است كه انتظارش را داشتم ..مري واقعا خوش به حالت !چون اوقات خيلي خوبي را اينجا مي گذراني ..مري به دقت اطرافش را زير نظر گرفته بود و تنها گفت :اميدوارم .سارا از اين لحنش كمي ناراحت شد ولي به روي خود نياورد .مري متوجه چيزي شد و گفت آن بچه هايي كه بايد پرستارشان باشم كجا هستند ؟ _الان رفته اند بيرون ..اين گردش صبحگاهي شان است وقتي برگردند مي بيني خانه چقدر شلوغ خواهد شد يك دختر 7 ساله به اسم " آن " و پسري كه هفته قبل پنج سالش تمام شده به اسم " جيمز " .انها واقعا بچه اي دوست داشتني هستند . _رابطه ارباب با بچه هايش چطور است ؟ _در واقع آنها را به حال خود رها كرده و برايش فرقي ندارد ..او آنها را به من سپرده است
    كمي پس از اينكه ساعت 11 بار زنگ زد صداي خنده بچه ها به گوش رسيد خاله بلند شد و گفت:دنبالم بيا. و خود سريع از اتاق خارج شد صدايش آمد:بچه ها بياين اينجا ساكت باشين پدرتون الان كار داره ..مري نگاهي به مادرش انداخت و با هم از اتاق خارج شدند .خاله سارا برگشت و گفت :بيا اينجان ..دختر كوچك را جلو كشيد و گفت :اين " آن " است .مري دست كوچك ا را گرفت و سلامي كرد ..دختر بچه سرش را پايين انداخت ...آهسته به خاله سارا گفت:سارا اين كيه؟ _اين پرستار جديد تو و جيمز است .دخترك موهايي به رنگ بور و چشماني عسلي رنگ داشت و خيلي را مي شد گفت به پدرش رفته است اما پسر كوچكتر موهايي قهوه اي رنگ و چشماني آبي داشت جلو آمد و گفت:اسم شما چيست خانم ؟ اما خاله سارا به آنها گفت كه الان بايد بروند لباسهايشان را عوض كنند بعدا در اين مورد صحبت مي كنند..مري بعد از اينكه آنها در پاگرد پله ها ناپديد شدند گفت:اينها تا الان پرستاري نداشته اند؟ _نه.آنها همه وقت پيش من بودند اما چند وقت قبل يكي از خدمتكاران كه كمك دست من بود و زن پير و خيلي خوبي بود فوت كرد ..و من مجبور شدم به جاي او هم كار كنم تا يكي ديگر بياوريم با اين حال بهتر ديدم كه يكنفر را پيدا كنم كه بيشتر به اين بچه ها برسد مي داني...اين آقا اصلا به فكر بچه هايش نيست و اگر من نباشم معلوم نيست چه بر سرشان مي آيد هر چه باشد تو هم جوان هستي هم تحصيلات داري...خيلي خوب به نظرت اينجا چطور است ؟

  8. این کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #6
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    اگر رمان خارجي دوست نداريد بگيد كه تاپيكو حذف كنم يا لا اقل يه اشاره اي بديد كه دلگرم بشم چون دلم مي خواد كارم پيشرفت كنه قبلا اين كتابو براي چاپ فرستاده بودم اما بيشتر دوست داشتم راجع به كتاب و نحوه نگارشش بدونم تنها چيزي كه فهميدم اين بود: كتاب خوبيه هيچ مشكلي نداره لطفا هزينه شو بپردازيد تا چاپش كنيم ... تا ته قضيه رو گرفتم بيشتر دوست دارم بدونم نقاط قوت و ضعف داستانم چيه ؟بازم ممنون

  10. این کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #7
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    پيش از ساعت يك بعد از ظهر خانم ويلكينز از آنها خداحافظي كرد و با كالسكه اي كه خاله سارا براي او آماده كرده بود آنجا را ترك كرد.
    مري با رضايت به وضع جديدي كه براي او پيش آمده بود مي نگريست اين اولين باري بود كه در چنين جاي بزرگ و اشرافي سكونت مي كرد .در ان موقع كه در اتاق تنها نشسته بود منتظر لحظه اي بود تا بتواند بيشتر با بچه ها آشنا شود آن دو در آن موقع خواب بودند .عصر لباس سفيد و مرتبي پوشيد و به طبقه بالا رفت در زد و وارد شد .بچه ها با نگاه هاي كنجكاو به او خيره شده بودند در را بست و نگاهي به هر دو انداخت و گفت:سلام ...هيچكدام جوابي ندادند بنابراين گفت:وقتي كسي از در وارد مي شود بقيه بايد به او سلام كنند ..حالا شما دو تا هم بايد به من سلام كنيد .در نتيجه هر دو سلام كردند .به كنار آنها رفت و گفت :بچه ها شما مرا مي شناسيد مگر نه ؟..امروز صبح خاله سارا ما را به هم معرفي كرد ..من پرستار شما هستم از اين به بعد به جاي خاله من با شما بازي مي كنم ..با هم بيرون مي رويم و هر كاري كه او مي كرد من به جاي او انجام مي دهم .جيمز قيافه اش در هم رفت و گفت:چرا ؟مگر او چكار كرده؟.._فعلا كه مي بينيد سرش خيلي شلوغ است البته هر وقت بتواند مي آيد و با شما بازي هم مي كند ولي مگر شما دوست نداريد چيزهاي جديدتري ياد بگيريد ...هيچكدام جوابي ندادند _بهر حال ..من پرستار مري هستم شما مي توانيد به من بگوييد مري...همه مرا به همين اسم صدا مي زنند ..حالا دست بدهيد.دست آنها را گرفت و فشار داد معلوم بود هيچ ميلي از خود نشان نمي دهند .مري آهي كشيد:من هر وقت خاله توانست از او مي خواهم جاي مرا بگيرد ..موافق هستيد؟ ..مي دانيد خاله سارا خاله من هم هست يعني همانطور كه خاله شماست و به او مي گوييد خاله سارا او خواهر مادر من هم هست و خاله ساراي من هم مي شود ." آن " گفت:اون خاله ما نيست ما بهش مي گيم سارا _بهر حال من دختر خوانده او هستم و شما نبايد فكر كنيد من آدم غريبه اي هستم ..خيلي خوب بچه ها چرا اينقدر ناراحت هستيد اگر چند روزي گذشت و از من خوشتان نيامد مي توانيد از سارا بخواهيد كه با اردنگي مرا از خانه بيرون كند . جيمز خنديد و مري آهي از رضايت كشيد _خيلي خوب شما اين موقع عصر....در اين هنگام در باز شد و سارا دم در ديده شد _اوضاع چطوره؟ مي بينم كه هنوز راضي نيستند. _نه بيا تو شايد حرفهاي تو كمي آنها را عوض كند ..راستي شما عصرها چه مي كنيد؟ سارا به داخل اتاق آمد و گفت : "آن " دوست دارد نقاشي كند مگر نه آني؟ پس چرا تا الان كارت را شروع نكرده اي؟ متاسفانه نقاشي من اصلا خوب نيست قرار بود او را به مدرسه بفرستم تا آن موقع ياد بگيرد اما تو كه بلد هستي مگر نه؟ " آن " نگذاشت حرفش تمام شود و گفت:شما بلديد نقاشي كنيد اوه پس چه خوب !سپس دستش را گرفت و به گوشه اي از اتاق برد كه وسايل نقاشي اش را آنجا گذاشته بود و نقاشي ها را نشان داد و در موردشان توضيحي هم داد :اما سارا اون هيچ بلد نيست نقاشي كند و به من كمك نمي كند ..وقتي از او مي خوام به من ياد بدهد چطور درخت بكشم نگاه كنيد چطور مي كشد .مري خم شد و با دقت به نقاشي خاله اش نگاهي انداخت و با خنده گفت:خاله جان اين چه طرز نقاشي كشيدن است؟...زن چاق ابروهايش را در هم كشيد و با حالتي تصنعي گفت:هنوز دو دقيقه نگذشته منو فراموش كردي آني؟..حالا ديگر مرا مسخره مي كني ؟ نشست و صداي گريه از خودش در آورد اما دختر كوچك به طرفش دويد و كنارش نشست در حاليكه مرتب عذرخواهي مي كرد سعي كرد دستهاي او را از صورتش بردارد سارا ناگهان دستهايش را برداشت و او را بغل كرد و بوسيد جيمز هم با ديدن اين صحنه به طرفش دويد.مري متوجه بود با وجود سارا شايد خيلي سخت بتواند نظر اين دو بچه را به خود جلب كند كمي بعد خدمتكار پير آنها را تنها گذاشت ..مري چند طرح نقاشي به " آن " داد تا از روي آن بكشد اما جيمزمعلوم نبود چه چيزي دوست دارديكبار كنار آنها آمد تا نقاشي كند بعد از مري خواست برايش قصه بگويد و وقتي از او پرسيد دوست داري پيانو ياد بگيري ؟ شانه هايش را با بي تفاوتي تكان داد

  12. #8
    حـــــرفـه ای Hamid110's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    3,461

    پيش فرض

    سلام . .

    دوست عزیز ممنون از زحماتت اما چرا اینجوری . . 7 تا پست پشت سر هم دادی . .

    رمانت رو توی یک فایل ورد یا Pdf بزار و بد لینکش رو برای دانلود بزار . .

    ممنون . .

  13. #9
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    سلام . .

    دوست عزیز ممنون از زحماتت اما چرا اینجوری . . 7 تا پست پشت سر هم دادی . .

    رمانت رو توی یک فایل ورد یا Pdf بزار و بد لینکش رو برای دانلود بزار . .

    ممنون . .
    سلام

    منم با نظر این دوستمون موافقم

    یا حداقل اگر می خواهید به تدریج رمانتون رو قرار بدید یه مقدار بیشتر! یه فصل در یه پست مثلا
    این طوری پاراگراف پاراگراف سالها و میلیون ها پست طول میکشه

    ممنون : )

    پ.ن: نام رمان رو به عنوان تاپیک اضافه کردم

  14. 2 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #10
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    دوست عزيز خيلي ممنون كه اسم تاپيكو گذاشتي و همانطور كه خودت هم اشاره كردي مي خوام رمانو كم كم اين جا بگذارم تا از نقاط قوت و ضعف داستانم با خبر بشم و اگر كسي واقعا بخواد چشم مقدارشو بيشتر مي كنم
    Last edited by حساموند; 08-11-2009 at 14:01.

صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •