تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 12 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #41
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    من عاشق این مردای مصیبت زده ام
    برم یه دونه پیدا کنم
    دستت درد نکنه ادامه بده لطفا دوست خوب خوبم
    آهان چقدر دیگه مونده تا ته داستان؟
    تازه هر چی بگذره هم بیشتر عاشق میشی عزیزم
    رفتی پیدا کنی بیشتر بیار برای خواهرات لازمه
    خواهش میکنم.......قابلی نداشت............حالا حالاها باید بیای دخملم

    خیلی وقته که میخواستم اینو بگم،ولی الان دیگه وقتشه:
    من از اول چیزی که تو ذهنم اومد اینه که داستان میخواد بگه بر خلاف فکر خود فیروزه یا خیلی از ماها همیشه آدمای ضعیف تر مورد تحقیر آدمای بالاتر از خودشون قرار نمیگیرن،بعضی وقتها مثل همین داستان میبینیم ارسلانی که به نظر فیروزه سطح خانوادگیشون خیلی بالاتر از خودشونه چقدر تحقیر میشه،اونم توسط کسی که فکر میکنه خودش میخواد مورد تحقیر قرار بگیره واین خیلی جالبه.!!!!
    __________________
    آفریم مهدی جان
    دقیقا داستان می خواد همین و بگه............اما یک جاهایی مرسه که دیگه این جریان شدیدتر میشه و به نظر خود من یکم غیر واقعیه.........البته این فقط نظر منه و قلم نویسنده محترمه

  2. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    9

    من از همون اولش علاقه ی عجیبی به خفه کردن این بشر داشتم
    واقعا که!!!چه بابای پایه ای داره ها!!فرزند سالاری هم حدی داره!
    حالا اینجا که هنوز خوبه..........یکم دیگه بگذره دوست داری تیکه تیکش کنی
    تو قسمتهای بعدیشم دوست داری بابا رو خفه کنی
    ولی کلا خانواده فیروزه خیلی بی عرضه اند
    با هم میبینیم................

  4. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 26

    قسمت بیست و ششم
    -----------------------------------------
    یک هفته از نامزدیمان نمیگذشت که به اصرار سجاد و پدرش مجبور شدم که در محضر به عقد سجاد در بیایم.بیشترین جهازم را اقای بزرگمهر تهیه کرده بود و من از این بابت خیلی ناراحت بودم و وقتی چشمم به ارسلان می افتاد خجالت میکشیدم و سریع خودم را به گوشه ای پنهان می کردم.
    دو روز از عقدکنان ما می گذشت که سجاد از من خواست که به خانه شان بروم تا با خواهرها و برادرش آشنا شوم.وقتی به خانه شان رفتم با کمال تعجب دیدم خانه ی آنها دو اتاق بیشتر ندارد و اشپزخانه شان در زیرزمین قرار دارد.
    با ناراحتی ارام به سجاد گفتم:پس ما کجا می خواهیم زندگی کنیم؟اینجا بیشتر از دو اتاق ندارد.سجاد لبخندی زد و گفت:یک اتاق شش متری روی پشت بام است که شبها برای خواب انجا میرویم.با ناراحتی نگاهش کردم او وقتی دید ناراحت هستم لبخندی زد و گفت:عزیزم فقط سه سال باید تحمل کنی اتاق قشنگیست من آخر شبها نزدیکی امتحان کنکور در ان اتاق درس میخواندم.جای خوبیست.پارسال پدرم انجا را با ایرانیت و حلب ساخته است.میدانم وقتی ببینی خوشت می اید.
    با ناباوری به سجاد نگاه کردم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و به خاطر اینکه سجاد را شرمنده نکنم به اجبار لبخندی زده و گفتم:همین که تو در کنارم هستی از همه چیز برایم مهمتر است.
    سجاد لبخند شیطنت امیزی زد و در حالی که ارام نزدیک میشد گفت:الان چی؟!از اینکه کنارت هستم راضی هستی؟بعد به طرفم امد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و صورتش را نزدیک اورد که یکدفعه در اتاق باز شد و سه تا خواهرهای سجاد بدون اینکه در بزنند وارد اتاق شدند.من و سجاد جا خوردیم و از هم فاصله گرفتیم.خواهر بزرگتر که نرگس نام داشت در حالی که لبخند زهر آگینی بر لب داشت و ادامس را به طرز ناجوری می جوید

    گفت:ای وای ببخشید که مزاحم کارتان شدیم!ولی یادتان باشه در این خانه پر جمعیت این کارها اصلا درست نیست و این را باید خود دختر خانم بداند نه برادرم.
    سجاد با اخم گفت:

    ولی از تو توقع نداشتم بدون اینکه در بزنی وارد اتاق شوی.
    نرگس که خواهر بزرگ سجاد بود با نفرت نگاهم کرد از وقتی که وارد خانه شان شده بودم او با حسادت به سر تا پایم نگاه میکرد و مدام گوشه و کنایه میزد.

    شمشاد خواهر دوم بود که خیلی مودب و مهربان بود و خیلی سریع با من گرم گرفت و در همان روز اول مهرش را در دلم نشاند و شهین خواهر سوم بود که دختر لوس و جلفی به نظر میرسید و مدام جلوی اینه به موها و صورتش مدل میداد و خود سجاد پسر چهارم خانواده بود و دو تا خواهر کوچکتر و یک برادر ته تغاری هم پشت سرش بودند.
    سیاوش پسر بچه ی چهارساله که خیلی شیطون و پر سر و صدابود و خیلی هم شبیه سجاد بود.
    شب پدر سجاد به خانه امد وقتی مرا در خانه شان دید به سجاد چشم غره ای رفت و وقتی من به او سلام کردم با اخم جوابم را داد و بدون توجه به من رفت نشست و به پشتی تکیه داد.با امدن پدر سجاد سکوت سنگینی حکم فرما شد و من متوجه شدم که همه بدجوری از پدرشان حساب میبرند.
    شام را برای اولین بار در خانه ی انها از طرف سجاد دعوت بودم وقتی سفره ی بزرگ انداخته شد همه دور ان نشستیم هنوز کسی دست به سفره نبرده بود که پدر سجاد در حالیکه با نفرت نگاهم می کرد رو به من کرد و گفت:

    تو از این به بعد عروس این خانواده هستی.باید وضعیت مارا درک کنی چون خودتان خواستید که با ما زندگی کنید و اگه شکایتی بشنوم بدان که بدجوری برخورد میکنم.
    جا خوردم و با ناراحتی به سجاد نگاه کردم.سجاد سرش پایین بود و با ماستی که جلویش بود با قاشق بازی میکرد.رنگش پریده بود.
    آرام گفتم:میدانم که جای شما را تنگ خواهم کرد ولی اگه ما را تحمل کنید خیلی مار را مدیون خودتان کرده اید


    ادامه دارد..............

  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 27

    قسمت بیست و هفتم
    -------------------------------------------
    بعد در حالیکه اصلا اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم آرام مشغول خوردن شدم و به اجبار لقمه ها را قورت میدادم.
    آخر شب بود و خواستم که به خانه ی خودمان برگردم و سجاد با سماجت خواست که شب را در خانه شان سرکنم ولی اصلا نمی توانستم در آن محیط پر از نفرت که همه با هم مانند سگ و گربه بودند لحظه ای بمانم و اصرار کردم که سجاد مرا به خانه خودمان برساند.
    پدر سجاد که پافشاری مرا دید با لحن خشنی گفت:

    این وقت شب اگه بخواهی به خانه خودتان بری باید کرایه ماشین زیادتری بدی و فکر نکنم عاقلانه باشه بخاطر اینکه نمی خواهی اینجا بمونی سجاد این همه برایت خرج کند.شبها کرایه ی ماشین ها بالا میره.بهتره امشب اینجا بمونی.شما از الان باید به فکر پس انداز باشید من که نمیتونم خرج تو جیبی شما را هم بدم!
    به ساعتم نگاه کردم دوازده و نیم شب بود با ناراحتی به سجاد نگاه کردم و گفتم:مادر و پدرم دلواپس میشوند.
    نرگس در حالی که به سیب گنده ای گاز میزد با لحن مسخره ای گفت:

    وای چقدر بچه ننه هستی.تو دیگه شوهر کردی و باید دور پدر و مادرت را خیط بکشی.هر دختری آرزو داره برای یک بار هم که شده شبی را پیش پسر به این خوشگلی بمونه و حالا تو داری براش ناز میکنی!از داداش من خوشگل تر نمیتونستی تور بزنی.باید از شماها یاد گرفت که چطور همچین تیکه هایی رو میشه تو زد.
    سجاد با اخم به نرگس نگاه کرد و گفت:

    لطفا تو دیگه حرف نزن.بعد دستم را گرفت و گفت:
    عزیزم امشب اینجا بمون فردا با هم به دانشگاه میریم.
    در حالیکه سعی در فرونشاندن بغضم می کردم با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم:هر چی تو بگی.
    شمشاد با خوشحالی گفت:

    آخ جون زن داداش امشب پیش ما میمونه.
    حرف پر از مهر و صمیمنه ی شمشاد دلم را آرام کرد و باعث شد لبخندی به او بزنم و ین لبخند سجاد را خوشحال کرد و دستم را با خوشحالی فشرد.
    نرگس در حالی که به طرف در ورودی می رفت غرغرکنان گفت:

    خدای من از این به بعد باید هر روز این دختره ی لوس مامانی را تحمل کنیم این که این همه خوشحالی نداره!
    مادر سجاد که زن مهربان و خوش قلبی بود رخت خوابی در همان اتاق حلبی که قرار بود من و سجاد زندگی زناشویی خودمان را در آنجا شروع کنیم انداخت.وقتی من و سجاد در آن اتاقک حلبی تنها شدیم با ناراحتی به سجاد گفتم:

    من فکر کنم اگه ما خانه ای جداگانه اجاره کنیم خیلی بهتر باشه خودمان میتوانیم از عهده ی زندگیمان بر بیاییم.لازم نیست مزاحم پدر و مادرت شویم آنها برای خودشان جا کم دارند و حالا باآمدن من...
    سجاد حرفم را قطع کرد و در حالی که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید که توانسته شبی را با من باشد گفت:عزیزم اصلا این فکرها را نکن.پدر اصرار دارد که با انها زندگی کنیم پس بدان اصلا سربار انها نیستی.

    بعد با خوشحالی زیر لحاف خزید.صدای وزیدن باد پاییزی که از لابه لای درز حلبها به گوش می خورد وحشت را در دلم بیشتر میکرد.تو رختخواب دراز کشیدم و با نگرانی گفتم:
    اینجا با یک باد شدید خراب می شود من می ترسم اینجا زندگی کنم و اینکه ممکنه هر دو سرما بخوریم.
    سجاد در حالی که به طرفم می غلتید گفت:

    عزیزم اگه کنار هم باشیم بدان که سرما نمیخوری و میبینی که مادرم بخاری برقی برایمان روشن گذاشته است تا اتاق گرم باشد.
    با خودم گفتم:

    سجاد چطور اینجا را اتاق مینامد؟!!اینجا جز یک سگ دونی بیشتر نیست!
    آن شب تا صبح نتوانستم راحت بخوابم.می ترسیدم که آن حلب ها هر لحظه خراب شود و روی سرما فرود بیاید صبح با خستگی همراه سجاد به دانشگاه رفتم.سجاد خیلی خوشحال و سرحال بود و صورت بچگانه اش خیلی معصوم به نظر می رسید.هنوز کمی از رفتارش مانند نوجوانان سربه هوا بود و آن سنگینی و متانت را نداشت.بعد از ظهر به مطب رفتم.مطبی که ارسلان برایم در انجا کار فراهم کرده بود و تا شب مشغول کار بود.تمام حرکات خانواده ی سجاد مانند پرده ی سینما جلوی چشمم ظاهر میشد.ته دلم از این وصلت میلرزید ولی احساس میکردم به سجاد علاقه مند شده ام و او را شریک زندگی خودم میدانم.


    ادامه دارد...

  8. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 28

    قسمت بیست و هشتم
    ----------------------------------------
    هفته ای دو سه مرتبه سجاد مرا به خانه شان میبرد و هر دفعه از پدر سجاد کلی گوشه و کنایه می شنیدم تا اینکه یک ماه از عقدمان گذشت.هوای زمستان بود و برف سنگینی روی زمین به چشم میخورد.
    یک شب پدر سجاد همراه پسرش به خانه ما آمد و از پدرم خواست که هر چه زودتر عروسی ما سربگیره و با کمال پررویی گفت:
    سجاد پسر ولخرجیست و میدانم که در این مدت برای نامزدش خیلی پول خرج کرده ولی اگه زنش را به خانه بیاورد کمتر به خرج می افتد.
    پدرم از برخورد پدر شوهرم خیلی نگران آینده ام بود سجاد از حرف های پدرش ذره ذره خرد می شد و از شرمندگی نمی توانست تو چشمام نگاه کنه.وقتی خانواده ام به اجبار راضی شدند که ما در همان ماه ازدواج کنیم پدر شوهرم با کمال وقاحت گفت

    که نمیتواند برای ما جشن عروسی برگزار کند و باید همینطوری دست عروسش را بگیرد و به خانه خودش ببرد.پدر خواست مخالفت کند.مادرم که از این برخورد بی ادبانه ی پدر شوهرم حرصش در امده بود گفت:
    ما دختر از سر راه میاورده ایم که همینطوری به دست شما بسپاریم.فیروزه اگه دختر عاقلی باشه نباید روی حرف ما حرفی بزنه.بخدا شما لیاقت...در همان لحظه با ناراحتی حرف مادرم را قطع کرده و گفتم:
    مامان خواهش میکنم اینقدر سخت نگیرید.من هم با پدر شوهرم موافقم ، من و سجاد هر دو دانشجو هستیم و باید کمتر به این چیزها فکر کنیم.من و سجاد هر دو نمی خواهیم خرج بی خود کنیم.میتوانیم با پول آن به زندگی خودمان سروسامان بدیم.
    پدر و مادرم با ناراحتی نگاهم کردند و به خاطر من که برایشان عزیز بودم چیزی نگفتند و مادر گریه کنان به آشپزخانه رفت ، بعد رو کردم به پدر شوهرم و گفتم:

    من با شما موافقم شما هر وقت قرار بگذارید من آماده ام تا زندگی جدیدم را با پسرتان شروع کنم.
    پدر با چشمانی اشک آلود به صورتم نگاه کرد.سجاد لبخند سردی زد که برایم یک دنیا ارزش داشت.تمام این رفتار پدر او را تحمل کردم فقط بخاطر سجاد.چون میدانستم پدرش او را تحت فشار گذاشته بود ، این کار را کردم تا سجاد از دست پدرش آزاد شود و دل کوچکش از فقر و نداری نشکند.نگاه معصومش دلم را میلرزاند و دوست داشتم برای آرامش خیال او دست به هر کاری بزنم.
    آقای بزرگمهر وقتی شنید که پدر سجاد نمی خواهد برایمان عروسی بگیرد خیلی عصبانی شد و مانند یک پدر بهم گفت

    که می خواهد خودش در خانه شان جشن عروسی مفصلی برایمان بگیرد.دلم راضی به این کار نبود و قبول نکردم بیشتر از این نمی توانستم شرمنده ی آنها و خانواده اش شوم ولی آقای بزرگمهر اصرار داشت و میگفت که دوست دارم برای دختر گلم خودم جشنی برپا کنم چون تو فقط دختر پدرت نیستی بخاطر اینکه بیشتر از همه در خانه ی من بودی و دختر کوچک عزیز من هم بوده ای.
    وقتی این موضوع را به سجاد گفتم برعکس انتظارم که فکر می کردم به غرور او بربخورد خیلی خوشحال شد و گفت که آقای بزرگمهر مرد واقعا انسانیست و این خبر را به پدر و مادرش داد.
    در مدت یک ماهی که من و سجاد عقد هم بودیم من شش کیلو وزن کم کرده بودم و افسردگی صورتم را به وضوح میشد تشخیص داد.مادر و فوزیه و پدرم برایم خیلی نگران بودند و از من می خواستند تا زندگی زناشویمان را شروع نکرده ام دوباره در این باره خوب فکر کنم ولی من همچنان روی حرفم بودم و سجاد را می خواستم.
    روز جشن فرا رسید ، من و فوزیه در آرایشگاه بودیم.بغضی که روی گلویم تلمبار شده بود را به اجبار مهار کرده بودم.وقتی سجاد با ماشین مدل بالای اقای بزرگمهر به ارایشگاه امد چهره ی معصوم و بچه گانه اش در ان کت و شلوار مهربانتر به نظر میرسید و میدانستم که من باید تکیه گاه او باشم از خدا می خواستم به من تحمل زیادی بدهد تا بتوانم با این وضع زندگی کنم.
    وقتی به خانه امدیم و در سالن پذیرایی خانه ی آقای بزرگمهر وارد شدیم چشمم به نرگس خواهر سجاد افتاد او با طرز زننده ای در جمع حضور داشت و در کنار ارسلان بود.فوزیه با خشمی پنهان آرام گفت:

    دختره ی جلف و کثیف.اینها از فقر فقط اسمش را دارند ببین چه بی شرمانه لباس پوشیده است.
    از آقای بزرگمهر خواسته بودم زیاد مهمان دعوت نکن او هم به خاطر من قبول کرده بود ولی با این حال مهمانها حدود 60 نفر میشدند.سجاد مانند پسر بچه ها ذوق میکرد و مدام دستم را می فشرد.از رفتار خانواده ی سجاد جلوی خانواده ام و آقای بزرگمهر شرمنده بودم و از داخل می گریستم.

    نرگس خیلی دور ارسلان میگشت و در حالی که مدام سعی میکرد ارسلان را متوجه ی خودش بکند دلبری میرد.احساس کردم ارسلان خیلی عصبانیست.
    پدر شوهرم باد توی غبغب خودش کرده بود و با ابهت گوشه ای نشسته بود و مدام به سجاد بیچاره می توپید که چرا مجلس را هر چه زودتر تمتم نمیکند و سجاد با التماس از پدرش می خواست که یک ساعتی طاقت بیاورد تا مهمان ها بروند.در دلم غو بزرگی نشسته بود وقتی قیافه ی نگران سجاد را می دیدم که پدرش چطور با بی رحمی او را ناراحت میکند دلم برایش می سوخت و حرصم در می امد که چرا یک پدر با پسرش اینطور برخورد میکند.
    من و سجاد کنار هم نشسته بودیم و سجاد سعی میکرد خودش را خوشحال نشان بدهد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود و نگران به نظر میرسید و دیگر آن قیافه ی شاد و سرحالش به چشم نمی خورد.
    نگاهی به ارسلان انداختم نرگس لحظه ای او را راحت نمیگذاشت.وقتی ارسلان دید که نگاهش میکنم سری بعنوان تأسف برایم تکان داد و من با خجالت سرم را پایین انداختم.
    آرام از کنار سجاد بلند شدم ، می خواستم کمی تنها باشم.حرکات زننده ی خواهرهای سجاد باعث شرمندگیم شده بود و نمی توانستم ان حرکات را تحمل کنم.وقتی خواستم از کنار فوزیه رد شوم تا به باغ بروم ، فوزیه گوشه لباس عروسم را گرفت و با ناراحتی گفت:

    فیروزه اینها کی هستند؟بخدا اینها اصلا با ما جور نیستند.اخلاقشان خیلی فاسد است تو چطور می خواهی با این خانواده زیر یک سقف زندگی کنی؟آدم حالش از رفتار آنها بهم میخوره.
    با بغض به فوزیه نگاه کردم.فوزیه متوجه حالم شد دستم را گرفت وگفت:

    هنوز هم دیر نشده ، فیروزه تورو خدا تمامش کن.سجاد نمیتونه تورو خوشبخت کنه.نگاه کن ببین چقدر اینها بی ایمان و بی آبرو هستند.درسته که فقیرند ولی از فقر فقط اسمش را دارند ولی نه ایمان و نه آبرو و نه شخصیت سرشان نمیشه.اینها کی بودند که به خانواده ی ما چسبیدند؟!

    ادامه دارد.............

  10. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 29

    قسمت بیست و نهم
    -----------------------------------
    از حرف های فوزیه ذره ذره آب شدم.حرکات خواهرهای سجاد باعث شرمندگی من پیش خانواده ام شده بود.ارسلان در همان لحظه از کنارم رد شد و با کنایه گفت:
    خوشحالم که هم طبقه خودت را پیدا کرده ای ولی امیدوارم اخلاقت مانند انها فاسد نشود.حیف تو که می خواهی با این خانواده زندگی کنی.من که دارم از دست خواهر شوهرت فرار میکنم داره دیوانه ام میکنه!
    بعد پوزخندی عصبی زد و به طرف کتابخانه رفت.دوست داشتم زمین دهان باز کنه و منو در خودش ببلعه.
    پدر و مادر خیلی حرص می خوردند و ناراحت بودند با بغض مهار شده به باغ رفتم برف سنگینی روی زمین نشسته بود.دیگه نتوانستم طاقت بیاورم و در باغ و در میان درختان سر به فلک کشیده با صدای بلند به گریه افتادم.سکون سنگین باغ در میان هق هقم غمگین تر به نظر میذسید
    برف ارام ارام روی لباس سپیدم نشست و دوست داشتم که وقتی به خودم می ایم تمام این چیزها در خواب باشد و من یک خواب وحشتناک دیده باشم.سرم را روی تنه ی درخت بود و نمیتوانستم حتی با گریه بغض های تلنبار شده را خالی کنم.

    نگاه تمسخرآمیز ارسلان ، نگاه نگران مادر و حرفهای دلسوزانه ی فوزیه همه جلوی پشمانم ظاهر میشد و در گوشم میپیچید.صدای ملایم موزیک در فضا پیچیده بود و مانند کسی بودم که بدون اینکه بدانم چه میکنم بیشتر به طرف گرداب خودم را می کشاندم و به حمایت و کمک هیچ کسی توجه نمی کردم.
    همچنان گریه میکردم که یکدفعه دستی روی شانه ام حس کردم.وقتی برگشتم ارسلان را روبرویم دیدم با دیدن او بیشتر شرمنده شدم و صورتم را میان دو دست پنهان کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.ارسلان نزدیک شد و با ناراحتی گفت:

    فیروزه چرا گریه میکنی؟این کاری بود که خودت با خودت کردی و هنوز هم دیر نشده.اگه پشیمان هستی میتونی همینجا تمامش کنی.
    با هق هق گفتم:من از سجاد بدی ندیدم ، او خوب و مهربان است اما خواهرهای او...دوباره به گریه افتادم.
    ارسلان با ناراحتی گفت:اگه میبینی نمیتونی با خانواده ی آنها زندگی کنی حاضرم خودم برایتان خانه ای خوب و شیک اجاره کنم تا راحت...
    حرفش را با بغض و خشم قطع کرده و گفتم:

    نه آقا ارسلان خواهش میکنم این حرف را نزنید شما با این حرف بیشتر مرا تحقیر میکنید.
    ارسلان با ناراحتی گفت:ولی بخدا منظور من تحقیر کردن تو نبود.نمیدانم چرا همیشه حرفها و حرکاتم را جور دیگه ای برداشت میکنی و همین امر باعث شد که بین من و خودت فاصله ها ایجاد کنی ، تو هم خودت از این عشق زجر میکشی و هم مرا دیوانه کرده ای.مگه من چه گناهی کرده بودم که می بایست چوب پسرعمویم شاهپور را میخوردم؟تو همان کاری را با من کردی که شاهپور با خواهرت کرد و میدانم متوجه ی اشتباهت شده ای.

    فیروزه بدان که همیشه دوستت دارم و همیشه و در همه حال سایه ی نگاهم را روی زندگیت حس کن چون من نمیتوانم فراموشت کنم وبدان هر وقتی که ازدواج کردی آن موقع است که تو را از قلبم و ذهنم بیرون انداختم کاری که تو با من کردی!
    بعد آرام دستم را گرفت و گفت:حالا برو پیش همسرت بنشین.اینجا توی این سرما یخ کردی.
    بعد با پوزخند تلخی ادامه داد:فکر نکنم سجاد دوست داشته باشه شب زفافش عروس قشنگش در تب به سر ببره.
    نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی ارسلان انداختم روی موهای بلندش کمی برف نشسته بود.غم بزرگی در چشمان کشیده و خوش حالتش موج میزد.
    آرام گفتم:من لیاقت شما و خانواده ات را...
    ارسلان با خشم گفت:بس کن فیروزه ، دیگه نمی خواهم از این حرفهای پوچ چیزی بشنوم.تو منولایق خودت ندونستی که دل به یک پسر بچه بستی و منو...
    ایندفعه من حرفش را قطع کردم و گفتم:تو رو خدا این حرف را نزن.
    در همان لحظه خانم بزرگمهر به طرفمان آمد و با ناراحتی گفت:فیروزه جان شما اینجا چه میکنید؟آقا سجاد دنبال شما میگرده.

    ارسلان با ناراحتی دستم را فشرد و یکدفعه اشک به ارامی از روی گونه اش روانه شد ولی به سرعت از کنار من دور شد.
    دوباره به گریه افتادم.خانم بزرگمهر سرم را بوسید و گفت:

    عزیزم خوب نیست که شب عروسیت اینقدر گریه می کنی.صورتت را پاک کن و برو پیش شوهرت بنشین.من به ارسلان گفتم که باعث فاصله بین خودش و تو خودش بوده او نمی بایست اینقدر به تو کم محلی مکرد تا فاصله ها اینقدر طولانی بشه و حال این پسر داره برای عشق از دست رفته اش با حسرت اشک میریزه.خود او مقصر این جدایی بود و تو هیچ تقصیری نداری.
    آرام دستم را گرفت و هر دو با هم وارد ساختمان شدیم.


    ادامه دارد..............

  12. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 30

    قسمت سی ام
    -----------------------------------
    بعد از مراسم عروسی به خانه پدر شوهرم رفتم و هیچکس مرا همراهی نکرد چون پدر سجاد با بی رحمی تمام گفت که خانه اش کوچیک است و نمیتواند از انها پذیرایی کند ،
    همه از این حرف این حرف او ناراحت شدند و همراهیم نکردند.خیلی احساس تنهایی می کردم وقتی وارد خانه ی انها شدم پدر شوهرم در همان شب رو به من کرد و با نفرتی پنهان گفت:
    بهتره در این خانه زیاد توقع نداشته باشی که از مهمان های تو پذیرایی کنیم حق نداری مهمانیت را به خانه ی من بیاوری.میتوانی از دوستان و خانواده ات در اتاق خودت پذیرایی کنی.من هیچ تعهدی ندارم که مهمانهایت را پذیرایی کنم.
    به سجاد نگاه کردم او سرش پایین بود و صورت معصومش شرمگین بود و سعی میکرد در این موقعیت که پدرش اینطور با من رفتار میکند به صورتم نگاه نکند.
    آرام گفتم:چشم پدر بهتون قول میدم که مهمانهایم پا در اتاق نگذارند.

    وقتی خواستم از اتاقشان خارج شوم و به اتاق سرد و حلبی خودم بروم پدر سجاد با صدای بلند و محکم گفت:
    شما هر ماه باید بابت اتاقی که زندگی میکنید کرایه بدهید می خواهم این را زودتر گفته باشم.
    جا خوردم ، با ناباوری به صورت پر از نفرت و پر از کینه ی پدر شوهرم نگاه کردم.باورم نمیشد که او می خواهد از اتاقی که با یک مشت حلبی و ایرانیت ساخته شده است از ما کرایه بگیرد.دیگه نمی توانستم حرفهای پدر شوهرم را تحمل کنم بخاطر اینکه از حرفهای پر از نفرت او در امان باشم به سرعت به طبقه ی بالا که در اصل پشت بام بود رفتم.

    برف سنگینی روی پشت بام به چشم میخورد.بهمن ماه بود و سوزسرما بیداد میکرد.در حالیکه بی اختیار اشک میریختم وارد اتاقک حلبی شدم.
    مادر شوهر مهربانم رختخواب تمیزی برایمان پهن کرده و بخاری برقی هم روشن بود.بدون اینکه لباس عروسی را دربیاورم گوشه ای نشستم و گریه میکردم.لحظه ای بعد سجاد با قدمهای سست داخل اتاقک شد.وقتی دید گریه میکنم کنارم نشست و گفت:

    عزیزم گریه نکن.پدر منظوری نداشت ، ما فقط باید مدتی این وضع را تحمل کنیم وبعد بهت قول میدهم که از اینجا برویم.ما الان برای اجاره خانه اصلا پول پیش نداریم.خواهش میکنم مدتی را تحمل کن.
    وقتی صورت مظلوم و ناراحت سجاد را دیدم اشکهایم را پاک کردم لبخندی زده و گفتم:

    من از پدرت ناراحت نیستم دلم برای خانواده ام تنگ شده.خب هر چی باشه انگار من به خانه ی شوهر امده ام این طبیعیست که از دوری انها گریه کنم.
    سجاد مانند بچه ها ذوق زده شد لبخندی زد و گفت:

    خدا را شکر.فکر کردم که از حرف پدرم ناراحت شدی.پس لطفا امشب را با این اشکها برایم خراب نکن چون اصلا طاقت دیدن اشکهایت را ندارم.
    بعد لبخند شیطنت آمیزی زد و ارام نزدیک شد و مرا در آغوش خویش کشید و ..................
    فردا صبح من و سجاد به دانشگاه نرفتیم و هر دو ، خسته خوابیده بودیم.یکدفعه صدای فریاد و عصبانی پدر شوهرم به گوشمان خورد که سجاد را صدا میزد.
    سجاد با وحشت سریع بلند شد ، لباسش را پوشید و با عجله به طبقه ی پایین رفت.موقع خارج شدن از اتاقک آنقدر سراسیمه بود فراموش کرد که در راببند.سوز شدیدی تا مغز استخوانم نفوذ کرد.لحاف را تا روی گردنم کشیدم و در حالیکه به خودم میلرزیدم صدای فریاد پدر شوهرم را میشنیدم که داشت با سجاد بحث میکرد که چرا اینقدر می خوابد.فریاد میزد:

    مردیکه ی جوجه،چرا تا این وقت خوابیده اید؟مگه نمی خواهید سر کارتان بروید؟صدای سجاد به گوشم نمی خورد چون او آرام حرف میزد و من متوجه نمیشدم که او چه جواب میدهد.
    پدر شوهرم لحظه ای بعد با فریاد و خشم گفت:

    من نمیتونم شکم تو و اون زن نازک نارنجی تو را سیر کنم.باید خودتان برای پر کردن شکمتان تلاش کنیدومن وظیفه داشتم قبل از اینکه تو زن بگیری شکمت را سیر کنم ولی وظیفه ندارم شکم یک دختر غریبه را پر کنم.من اگه شکم بچه های خودم را سیر کنم هنر کرده ام.حالا زودتر آماده شو و برو سر کارت.دوست ندارم تا لنگ ظهر بخوابی.
    در همان لحظه در اتاقک تا آخر باز شد و نرگس جلوی در اتاقک ایستاد.با دیدن او جا خوردم.سریع بلند شدم و لحاف را تا روی گردنم کشیدم.نرگس با بی تربیتی خنده ای کرد و گفت:

    چیه از من خجالت می کشی؟!از این حرف تا بنا گوش سرخ شدم و بیشتر خودم را زیر لحاف جمع کردم.
    از اینکه او اینقدر بی تربیت و فاسد بود حالم بهم می خورد.آرام گفتم:صبح بخیر.ساعت چنده؟
    نرگس پوزخندی زد و گفتشب حتما شب رویایی را در پیش داشتید که تا این موقع خوابیده اید و حتی از دانشگاه رفتن منصرف شده اید؟!
    با ناراحتی به نرگس نگاه کردم ، به دنبال پیراهنم گشتم و خوشبختانه آن را در نزدیکی خودم پیدا کردم و در حالیکه لحاف هنوز دورم بود به اجبار یه نرگس لبخندی زدم و گفتم:

    اجازه میدهید لباسم را بپوشم؟
    نرگس با پررویی گفت:مانعی نداره بپوش من که نامحرم نیستم.
    در حالی که با وجود او در اتاقک به شدت معذب بودم با دندان لحاف را جلوی خودم نگه داشتم وسعی کردم پیراهنم را بپوشم.این حرکتم باعث شد که به نرگس بر بخوره با اخم گفت:

    نکنه تنت مشکلی داره که اجازه نمیدهی تنت را ببینم؟
    به اجبار لبخندی زده و گفتم:

    نه اینطور نیست این چه حرفیست که میزنی؟!
    نرگس با وقاحت به طرفم آمد با اخم لحاف را از روی تنم کشید و بعد با چشمهای نفرت انگیزش براندزم کرد و وقتی مطوئن شد که بدنم لک و یا سوختگی نداره خیالش راحت شد و با لبخند زهرآگینی گفت:

    برای لحظه ای از این همه احتیاط تو شک کردم ولی خودمانیم سجاد حق داشت که پاپیچ پدرم شده بود که به جز تو با کسی دیگه ازدواج نمیکنه.زن خوشگلی هستی ، عجب تنی خوشم اومد.

    ادامه دارد..................

  14. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 31

    قسمت سی و یکم
    -----------------------------------
    در حالیکه با ناراحتی و بغض لباسم را می پوشیدم گفتم:
    سجاد چقدر دیر کرده.او کجا رفته؟
    نرگس خنده ای کرد و گفت:

    پدر جان ، امر کرده تا او برود و بیست تا نان داغ بگیرد و سر سفره بگذارد.سجاد وظیفه دارد هر روز نان خانه را تهیه کند.نان خانه پای داداش است.
    با ناراحتی گفتم:ولی طفلک سجاد حتی کاپشن نپوشیده است.حتما سردش میشود.ببینم نانوایی کجاست؟
    نرگس با پررویی در حالیکه اسپری مرا به خودش میزد گفت:

    سه تا کوچه پایین تر از این خانه است.
    سریع بلند شدم چادرم را سر کردم ، کاپشن سجاد را برداشتم و از خانه خارج شدم.از رهگذران آدرس نانوایی را پرسیدم.

    وقتی جلوی نانوایی رسیدم با ناراحتی دیدم که سجاد با یک پیراهن نازک توی صف نانوایی ایستاده است و از سرما دستهایش را زیر بغل حقله زده است و از سوز زمستان این پا و اون پا میکند.با ناراحتی به طرفش رفتم او پشتش به من بود آرام کاپشن را روی شانه هایش انداختم.
    سجاد با تعجب به طرفم برگشت وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:عزیز دلم.تو چرا در این سرما از خانه بیرون آمدی؟
    در حالیکه بی اختیار اشک از روی گونه ام می غلتید گفتم:لااقل می امدی بالا و کاپشنت را می پوشیدی.اینجوری سرما می خوری.
    سجاد دستی به صورتم کشید و اشک هایم را پاک کرد و گفت:

    عزیزم اینقدر عجله داشتم که یادم رفت بیایم لباس گرم بپوشم.حالا تو برگرد خونه تا برات نان داغ بیاورم و با هم بنشینیم بخوریم.
    به اجبار لبخندی به صورت قشنگ و بچه گانه اش زده و گفتم:

    می مانم تا با هم برویم.سه نفر بیشتر نمانده است.
    سجاد نگاهی به صف انداخت و گفت:

    باشه عزیزم.حالا بیا کنارم بایست تا وجودت گرمم کند.
    حرفهای پر از مهر او باعث میشد که بتوانم رفتار ناهجار خانواده اش را تحمل کنم و فقط در آن خانه دلم به سجاد و مادر مهربانش خوش بود.
    بعد از گرفتن نان هر دو به خانه برگشتیم.

    وقتی با هم سر سفره ی پدر او نشستیم پدر شوهرم با اخم و عصبانیت گفت:
    دفعه آخرتون باشه که تاین موقع صبح می خوابید.من نمیتوانم این حرکات را تحمل کنم.
    سجاد با ناراحتی گفت:پدر جان خودتان بهتر میدانید که دیشب مراسم عروسیمان بود و هر دو خسته بودیم به خاطر همین امروز هر دو به دانشگاه نرفتیم تا کمی خستگی در کنیم.بهتون قول میدم از فردا دیگه منو تا شب توی این خونه نبینید.حالا راضی شدید؟!
    بعد بدون اینکه صبحانه بخورد از سر سفره بلند شد و به اتاقک حلبی خودمان رفت.من سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم.
    پدر شوهرم با فریاد گفت:نگاه کن ببین حالا این جوجه برای ما قهر میکنه.حالا که زن گرفته برای ما زبون در آورده.تو که نمیتونی شکم خودتو سیر کنی ، پس چرا یک نون خور دیگه اضافه کردی؟!حتما تا چند ماه دیگه یک پدرسوخته به جمع ما اضافه می شه و من باید به بچه های شما هم غذا بدم.
    سرم پایین بود و لقمه ها مانند تیغی از گلویم پایین میرفت و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.مادر شوهرم آرام و با ترس گفت:

    مرد کمی آرام باش.امروز روز اول زندگی انهاست.چرا داری اذیتشان میکنی؟بخدا گناه دارند ، خدا را خوش نمیاد که نارحتشان می کنی.
    ناگهان پدر سجاد با خشم بلند شد و قندان قند را در دست گرفت و به طرف مادر شوهرم پرت کرد و با عصبانیت فریاد زد:

    تو دیگه خفه شو، تو باعث بدبختی من شده ای.اینها همه از تربیت غلط تو بود که پسر بیست ساله ات به جای اینکه کمکم باشد رفت زن گرفت و یک نون خور برایم اضافه کرد.اون هم رفته با یک دختری ازدواج کرده که مانند خود ما فقیره و آه در بساط نداره.رفته با دختر یک سرایدار ازدواج کرده.مگه دختر آقای سعادت چه عیبی داشت که پسرت رفت با یک بدبخت تر از خودمان ازدواج کرد؟!
    آرام از سر سفره بلند شدم و با صدایی لرزان گفتم:دستتون درد نکنه.ببخشید توی زحمت افتادید.
    دیگه حالم داشت از حرفهای پدر شوهرم بهم می خورد و دوست داشتم زبان او را از حلقومش در بیاورم و جلوی سگهای ولگرد بیاندازم.
    نرگس با اخم گفت:وای دوباره باید استکانهای اینها را من بشورم.ای بابا خسته شدم ، مال خودمان مگه کم بود که یکی دیگه هم اضافه شد.
    با ناراحتی دوباره سر سفره نشستم و در حالیکه سعی می کردم آرام و صبور باشم ،استکانهای خودم و سجاد را برداشتم.سفره را پاک کردم و به زیرزمین رفتم تا استکانهای صبحانه ی خودمان را بشویم.احساس میکردم از درون دارم ذره ذره خرد میشوم.در همان لحظه مادر شوهرم به زیرزمین آمد و با مهربانی استکانها را از من گرفت و گفت:

    عزیزم نمیخواد دستتو آب بزنی.خوب نیست هنوز بیست و چهار ساعت از ازدواجت نمیگذره باید احتیاط کنی.
    از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و با خجالت گفتم:

    بخدا دوست ندارم شما به زحمت بیفتید.امروز کلی بخاطر من ناراحت شده اید.
    مادر شوهرم لبخندی زد و گفت:

    عزیزم مهم نیست من عادت به این رفتارها دارم ، اگه تربیت دخترها دست خودم بود اجازه نمیدادم آنها باعث سرافکندگیم شوند.
    بعد دستهایم را با حوله خشک کرد و گونه ام را بوسید و گفت:ببخشید نتوانستم برایت کاچی درست کنم ، این وظیفه ام بود ولی میترسیدم شوهرم ناراحت شود.حالا برو بالا که طفلک سجاد به تو احتیاج داه.خدا از پدرش نگذرد که باعث میشود این پسر جلوی تو اینطور خجالت زده شود.نمیدانم چرا اینقدر این پسر را اذیت میکند.حالا برو بالا سجاد را آرام کن.راستی یادت باشه که زیاد تو سرما نمانی مواظب خودت باش.
    با خجالت تشکر کردم و به پشت بام رفتم.سجاد زیر لحاف دراز کشیده بود.به طرفش رفتم لبخندی زده و گفتم:
    خب ببینم مرد بزرگ ، چرا برای من اخم کرده ای؟نکنه از دست من عصبانی هستی؟!
    با ناراحتی نگاهم کرد لبه ی لحاف را بالا زد و اشاره کرد که کنارش یروم.وقتی دراز کشیدم سجاد دستی به موهایم کشید و با صدای گرفته ای گفت:

    تمام دل خوشی من فقط تو هستی.دوست دارم کنارم باشی تا من تمام غصه هایم را برای لحظه ای فراموش کنم.
    خیلی دوست داشتم بدانم دختر آقای سعادت چه کسی است.در حالیکه سرم را روی سینه ی پهن او گذاشته بودم پرسیدم:راستی ببینم آقای سعادت کیست که پدرت اینطور در مورد دختر او تعریف میکند؟بعد با دلخوری نگاهش کردم.
    سجاد لبخندی زد و گفت:

    عزیزم اینطور نگاهم نکن.من یک تار موی تورو با دنیا عوض نمیکنم.دختر آقای سعاد همان دختریست که آن شب در آن جشن که من و تو آشنا شدیم با من بود.همان دختر لوس و جلف که مدام در آغوش مردان اجنبی می رقصید و بعد به شوخی موهایم را بهم ریخت و بعد کنار هم لحظه ای بدون فکر کردن به اطرافیان سر کردیم.

    ادامه دارد...

  16. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 32

    قسمت سی و دوم
    ----------------------------------
    اصلا دوست نداشتم موقع ناهار سر یک سفره کنار ان پیرمرد بی رحم بنشینم ولی به اجبار همراه سجاد به طبقه ی پایین رفتم.
    اتاقهای پایین خیلی گرم و دلچسب بود و وقتی وارد آنجا میشدم گرمای مطبوعی را روی پوستم حس میکردم.در صورتی که صدای باد شدیدی که از لابه لای درز حلبهای اتاقکمان به گوش می خورد حوصله ام را به سر برده بود.صدای بهم خوردن حلبها ، وحشت در دلم می انداخت که نکنه یک بار با باد شدیدی خراب شود و روی سرمان فرود بیاید ولی با این وجود اتاقک حلبی خودم را به اتاقهای گرم آنها ترجیح میدادم.اتاقی که جز نفرت و بی ادبی اطرافیان چیزی در بر نداشت.
    وقتی سر سفره نشستم پدر سجاد خیلی حرکاتم را زیر نظر داشت و فکر کنم هر قاشقی که در دهانم میبردم او می شمرد.بخاطر همین بیشتر از دو سه لقمه نتوانستم غذا بخورم و در جمع کردن سفره به نرگس کمک کردم که تمامش با اخم و غرغر او همراه بود ولی من فقط سکوت می کردم تا دوباره جنجال به پا نشود.
    ساعت چهار بعد از ظهر بود که مادر عزیزم با فوزیه و خانم بزرگمهر با کلی وسیله خوراکی و گل و شیرینی به دیدنم آمدند و من ناچار مجبور شدم آنها را به پشت بام ، به اتاقک حلبی خودم بردم.فوزیه به زحمت توانست بالا بیاید.وقتی وارد اتاقک شدیم مادرم با تعجب گفت:فیروزه اینجا کجاست؟!چرا ما را اینجا آوردی؟
    لبخندی زده و در حالیکه سعی میکردم خودم را خوشحال و سرحال نشان دهم گفتم:

    اینجا اتاق من و سجاد است.ما شبها اینجا می خوابیم.
    فوزیه با خشم گفت:اینجا مانند خوک دونیست.آنها چطور جرأت کردند تو را...
    حرف فوزیه را قطع کردم و با لبخند گفتم:

    اتفاقا من این اتاقک را خیلی دوست دارم.لطفا اینقدر غرغر نکن و بیا اینجا بنشین.
    بعد پشتی پشت فوزیه ، مادر و خانم بزرگمهر گذاشتم.از اینکه آنها مرا در این وضع دیدند از ته دل ناراحت بودم و خجالت می کشیدم ولی با پررویی می خندیدم تا آنها متوجه ی شرمندگی من نشوند.
    وقتی باد میوزید حلبها به صدا در می امدند.مادر با خشم گفت:فیروزه اینجا ممکنه با هر باد شدیدی خراب شود تو نمیتوانی اینطور زندگی کنی.من باید با پدر شوهرت صحبت کنم.
    در حالیکه نمیدانستم چطور از آنها پذیرایی کنم چون هیچ وسیله ای جز لباس هایم و یک دست رختخواب در اتاقکم نبود.لبخندی زده و گفتم:

    مامان این حرف را نزن.من و سجاد خیلی راحت هستیم.لطفا شما خودتان را ناراحت نکنید.
    در همان لحظه در حلبی اتاقک باز شد و سجاد با صورتی شرمنده به اتاق آمد و رو به خانواده ام و خانم بزرگمهر کرد و گفت:

    خوش آمدید.ببخشید که دیشب همه ی شما را تو زحمت انداختیم و بعد از ریخت و پاش...
    خانم بزرگمهربا مهربانی حرف او را قطع کرد و گفت:

    این حرف را نزنید ، فیروزه دختر عزیز ما هم هست.شما هم داماد عزیز ما هستید.لطفا تعارف نکنید که این وظیفه ی ما بود.
    مادرم با ناراحتی رو به سجاد کرد و گفت:

    آقا سجاد این چه جور زندگیست که برای دخترم...
    حرف مادر را با ناراحتی قطع کرده و گفتم:مامان خواهش میکنم این حرف را نزنید چون خودم این وضع را دوست دارم.ما که همیشه نمی خواهم اینجا زندگی کنم.بعد نگاه التماس آمیزی به مادرم انداختم.
    مادر با گوشه چادر اشکش را پاک کرد و با بغض گفت:باشه.باشه.همین که تو احساس خوشبختی می کنی برای من کافی است.
    نگاهی به سجاد انداختم.لبخندی به او زده و گفتم:خب ببینم ، مرد خانه ام میتونی بروی از مادر خواهش کنی یک سینی چای به ما بدهد تا همه در کنار هم یک چای داغ توی این هوای سرد بخوریم.
    سجاد به اجبار لبخندی زده و گفت:چشم عزیزم.بعد به طبقه ی پایین رفت.با ناراحتی به مادرم نگاه کرده و گفتم:مامان الهی قربونت بشم.خواهش میکنم سجاد را ناراحت نکن او به اندازه ی کافی از دست اطرافیانش زخم زبان میشنود پس لطفا شما با این حرف ها او را آزار ندهید.
    فوزیه به گریه افتاد.به طرفش رفتم و گفتم:بخدا من خوشبختم.شما چرا اینجوری میکنید؟چرا باور نمیکنید که من در اینجا راحتم؟!
    خانم بزرگمهر آهی کشید و گفت:آخه ما انتظار نداشتیم که تو را در این وضع ببینیم.بخاطر همین کمی برایمان غیر منتظره بود.لطفا شما ما را ببخشید.
    آرام گفتم:حال آقای بزرگمهر و آقای دکتر چطور است؟چرا آنها تشریف نیاوردند؟
    مادر با غیظ گفت:آنها می آمدند و تو را در این وضع میدیدند؟خوب شد که پدرت نیامد وگرنه دق می کرد.با ناراحتی به مادرم نگاه کردم.
    خانم بزرگمهر با غمی نهفته در چشمانش به صورتم نگاه کرد و گفت:نمیدانم بین تو ودکتر چه اتفاقی افتاد که شما با او این کار را کردی ولی او اصلا حالش خوب نیست وتصمیم گرفته به خارج برگردد.اما من و پدرش اصلا راضی نیستیم که او از ما جدا شود.از دیشب تا به حال خانه نیامده است ، دیشب خودت دیدی که با چه حالی از خانه خارج شد.من برای او نگران هستم.
    در همان لحظه در باز شد و سجاد با یک سینی چای همراه مادرش به اتاقک آمد.مادر سجاد با خوشرویی به مادرم و خانم بزرگمهر و فوزیه خوش آمد گفت.وقتی مادرم داشت با مادر سجاد صحبت می کرد به سجاد اشاره کردم که می خواهم بیرون اتاقک با او حرف بزنم.او آرام بلند شد و از در بیرون رفت من هم پشت سر او خارج شدم.با ناراحتی رو به سجاد کرده و گفتم:بهتره بروی کمی میوه بخری ، آخه خوب نیست آنها این همه راه آمده اند تا به من سر بزنند دوست ندارم از میوه هایی که آنها آورده اند استفاده کنم.
    سجاد با خجالت نگاهی به صورتم انداخت و آهی کشید و از خانه خارج شد.از اینکه او اینطور جلوی خانواده ام شرمنده شده بود از خودم ناراحت بودم و با قلبی فشرده به اتاقک برگشتم.بعد از یک ربع سجاد با دستی پر به خانه آمد.همانجا در برف و سرما میوه ها را خواستم در پشت بام بشویم که سجاد مانع شد و گفت که سرما میخورم و بهتره به اتاقک بروم.خودش میوه ها را با آب سرد که واقعا مانند تکه ای از یخ بود شست و با سبد پر از میوه داخل اتاقک آمد.مادر شوهرم میوه ها را توی پیش دستی جلوی مهمانها گذاشت و پذیرایی کرد.وقتی چشمم به دست های از سرما سرخ شده ی سجاد افتاد ناخودآگاه به طرفش رفتم ، دستهایش را گرفتم و در میان دستان خودم آن را گرم کردم.دست هایش واقعا سرد و یخ کرده بود.
    سجاد لبخندی زد و آرام گفت:ممنونم عزیزم.گرمای نگاه تو اجازه نمیده که من هیچ سرما و طوفانی را حس کنم.
    مادرم با ناراحتی گفت:آقا سجاد تورو خدا مواظب خودتان باشید تا خدای ناکرده سرما نخورید.اینجا خیلی سرده از لابه لای این حلب ها خیلی سوز می آید.
    سجاد با خجالت سرش را پایین انداخت من سریع گفتم:اتفاقا اینجا خیلی گرم و با صفاست.من که خیلی از این اتاقک خوشم می اید.مخصوصا با این مادر شوهر خوبی که دارم زندگی برایم خیلی شیرین است.
    در همان لحظه نرگس به طبقه ی بالا آمد و در حالی که آدامس را در دهانش به طرز ناجوری می جوید گفت:آهای مامان بیا پایین.بابا اومده و خیلی هم عصبانیه!
    مادر شوهرم با عجله بلند شد و با اضطراب گفت:با اجازه من باید بروم از دیدنتان خوشحال شدم.به سرعت از اتاقک خارج شد.صدای فریاد پدر شوهرم به گوش همه میرسید.من سعی میکردم که جمع را کمی شلوغ کنم و حرف بزنم تا صدای پدر شوهرم کمتر شنیده شود ولی بی فایده بود او با وقاحت و بی رحمی تمام داشت فریاد می کشید که چرا برای مهمانهای من چای دم کرده آنهم چای خوب که کیلویی خداتومن است.از خجالت داشتم آب میشدم.سجاد نتوانست طاقت بیاورد با خشم بلند شدم و از اتاق بیرون رفت و هر چه او را صدا زدم بی فایده بود.مادرم و فوزیه به گریه افتادند.دیگه نتوانستم ظاهرسازی کنم پدر شوهر بی رحمم همه چیز را خراب کرده بود.
    ادامه دارد..............
    Last edited by ssaraa; 03-09-2009 at 13:13.

  18. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    آخر فروم باز mahdis_apex's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    ?!!
    پست ها
    1,052

    پيش فرض

    پدر و مادرم با ناراحتی نگاهم کردند و به خاطر من که برایشان عزیز بودم چیزی نگفتند

    من که فکر نمیکنم واسشون عزیز بوده؟
    آدم دلش واسه سگش می سوزه ! نمیذاره تو چاه بیفته چه برسه به بچه ش !!
    این تیکش خیلی غیر واقعی بود.

    خسته نباشی سارا جووون

  20. 2 کاربر از mahdis_apex بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •