اما خان که تازه متوجه فاجعه شده بود به سرعت خودش را بما رساند و با لحنی که بار بزرگترین و دردناکترین التماس عالم را در خود داشت گفت:مریم!دخترم خواهش میکنم نرو!خواهش میکنم...سرهنگ خواست حرفی بزند اما خان با شتاب حرفش را قطع کرد:سرهنگ!به دوستی مان قسمت میدم!مریم دختر منه!سرنوتش او بمن هم مربوط میشه !خواهش میکنم...
مادرم رنگ پریده و مضطرب بمن و پدرم و خان نگاه میکرد ...خان ادامه داد...
نگذارید جلوی فامیل آبروی من بره!ازتون خواهش میکنم !طوری فتار کنین که انگار اتفاقی نیفتاده ...مریم با ما میاد خونه خواهش میکنم!...
مثل آدمیکه در حال احتضار با نگاه ملتمسانه اش زندگی را وداع میگوید بخان نگاه کردم...
برای چی همه چیز تموم شده!...
بعد در حالیکه دستم را گرفته بود با صدای بلند گفت:خوب معطل چی هستید!خانمها آقایون میریم منزل ما...من در میان جمعیت بدنبال ثری بودم...او همچنان پای پدرش را چسبیده بود...
قطره اشکی از چشمانم بیرون دوید!
بیچاره دخترم!بیچاره دخترم!
من دست در دست لرزان خان بطرف اتومبیل رفتم...فرخ انگار که اتفاقی نیفتاده در صندلی جلو و کنار عمویش قرار گرفت من و ثری و یکی دیگر از افراد فامیل خان در صندلی عقب قرار گرفتیم .در جلو عمارت گمرک من پدر و مادرم و خواهرانم را میدیدیم که مبهوت و حیرت زده و سردرگم به چهره ام خیره شده بودند...یکی از خواهرانم زیر بغل مادرم را گرفته بود حس میکردم!اگر خواهرم دستش را بکشد مادرم بر روی زمین میغلطد.خواهرانم بدون هدف اینطرف و آنطرف میرفتند.چندبارخواستم از در اتومبیل خودم را بیرون بیندازم و به آغوش مادرم پناه ببرم و آنجا روی سینه زنی که مرا در آغوش گرم خود همیشه و همیشه پناه داده بود آنقدر زار بزنم تا بمیرم...اما من دچار فلج شده بودم فلج اعصاب!همه چیز را خوب میفهمیدم!عظمت فاجعه را حس میکردم.اما قدرت کوچکترین حرکتی نداشتم...خان مرتبا از فرخ سوال میکرد و فرخ با صدای گرفته و کلمات مقطع و کوتاه جواب میگفت...نگاه من از روی موهای بلند و درهم فرو ریخته اش میلغزید و روی گردن و شانه اش متوقف میشد از خودم میپرسیدم این بیگانه کیست؟این بیگانه دور از من کیست؟این سنگ سرد و سخت این اقیانوس وحشتناک این آسمان تیره و ابری کیست!!
آیا این موجود خاموش و سرد این زمستان متحرم محبوب من عشق من هستی من فرخ است؟آیا این مرد همان بود که با یک نگاه با یک آه آیه های گرم عشق را در من جاری میساخت!آیا این همان مردی است که در من هزاران خاطره آفرید تا هر خاطره اش میلیونها سال وفاداری در من بارور سازد؟آیا این همان مردی است که حتی فضای را که در آن تنفس میکرد پر از شور عشق پر از مستی و بی خبری عاشقانه میساخت...
پس آن نفسهای گرم آن فضای هستی سوز آن صدای شیرین دوستت دارم آن آوازها آن خورشیدهای گرم از سر انگشتش بر ذره ذره پیکر من میفشاند کجاست؟نه!نه!خدایا خدایا کمکم کن!بمن بگو که من خواب میبینم!من اسیر کابوسم!این صحنه ها فریب است نیرنگ است زاییده ماهها تنهایی است هذیانست!پریشانی ذهنی است...اما نه حقیقت داشت!همه چیز حقیقت داشت مرد جوانی که با موهای بلند چهره درهم و بیتفاوت در فاصله یک متری من نشسته بود فرخ بود ...فرخ!
جلو خانه همه از اتومبیل پیاده شدند.چندمین اتومبیل در آن نیمه شب پی د رپی جلو خانه ترمز کردند و مستقبلین با سر و صدا وارد خانه شدند.من دست ثری را گرفته بودم و بهت زده در سیاهی شب حقیقت را جستجو میکردم حقیقت عشقی را که چراغش بر سر در کومه خونین قلبم آویزان کرده بودم و در سوز سرد زمستانی در زیر شلاق باران هر لحظه به خواب خاموشی فرو میرفت.
خان بازویم را فشردو گفت:مریم چرا ماتت برده تو باید از مهمونهای شوهرت پذیرایی کنی!
برای یک لحظه گرمی کلام خان قلب سرما زده ام را داغ کرد بی اختیار بداخل عمارت رفتم .صری را بدست خان سپردم و در آن نیمه شب مشغول تهیه چای شدم...دستهایم در جستجوی کار بود و چشمهایم از پنجره آشپزخانه بدنبال گور سرد ستارگان در پهنه اسمان میدوید...ستاره ها!ستاره ها!پس گور عشق مریم و فرخ کجاست!پس چرا ناقوس مرگ مرا نمینوازند!چرا برای تشییع جنازه بزرگترین عشق عالم فریاد در سینه نمیکشند...خودم را میدیدم که در مراسم تشییع جنازه تابوت عشقم با لباس سیاه چهره غمگین و تکیده و چشمانی که به اندازه تمام ستاره های عالم باریده است ایستاده ام.یکسر تابوت در دست من است و یکسر تاوبت در دست فرخ و در پشت سر همهمه و تکبیر مشایعت کنندگان بگوشم میرسید...خدایا...خدایا...پس چرا زمین تو از فشار اینهمه ظلم فرو نمیریزد...میخواستم با کارد آشپزخانه قلبم را از سینه خارج کنم و در حالیکه خون عشق از لابلایش بزیر پنجه ها یم میریزد گرم گرم جلو شمان فرخ بگیرم و فریاد بزنم...
میبینی!میبینی شوهرم!عشقم نامهربونم من باز هم بتو وفادارم..
آه خدایا در یک لحظه از آنهمه مستی و رنگ عشق از آنهمه شکوفه ها و گلهای سپید و پاک عشق از آن کلبه طلایی و پوشیده در عطر گل به تاریکترین و تهی ترین شهر زندگی سقوط کرده ام...چرا ...چرا اینگونه بیرحمانه جسد بیجان عشق مرا به چوبه دار آویخته اند؟چرا همه چیز بازیچه بود...
چرا عشقها اینطور زود اسیر وسوسه و فریب میشوند...
ناگهان سنگینی دست خان را بر شانه ام حس کردم...خان مرا چون فرزندش در آغوش گرفت:
دخترم!دختر بلا کشیده ام گریه میکنی؟
خودم را چون گنجشک سرما زده ای در آغوش خان انداختم و با همه قدرت اشک ریختم...اشک ریختم...اشک ریختم!
خان خان بهار تموم شد زمستون اومد...خواهش میکنم همیشه یک شاخه گل مریم روی مزارم بگذار فقط یک شاخه...
خان مرا محکم در بازوان خود گرفته بود...
بس کن دخترم!مهمونا منتظرن!تو باید محکم و خوب بایستی !تو نباید اینطور از مقابل طوفان فرار کنی!بدنبال هر طوفانی ارامش میاد!
کدام طوفان خان!دیگه توی این قبرستون حتی نسیم هم نمیوزه!همه چیز مرده!بادها آبها گلها...حرکن عقربه های ساعت...نه!خان بگذار ارام آرام با بیلچه کوچک ثری روی تابوتم خاک بریزم..
خان مرا از اغوشش جدا کرد در چشمان به اشک نشسته من خیره شد و گفت:دخترم اینو از من قبول کن از پس این شب سیاه فروغ سپیده دم میرسه...فروغ سپیده دم...من با فرخ حرف میزنم ...قسم میخورم همین امشب همه چیز رو روشن کنم...خوب حالا دختر خوبی باش فراموش مکن که تو یک زن ایرونی هستی یه زن متحمل و صبور ایرونی...
خان از اشپزخانه بیرون رفت و من اشکریزان تا یک بعد از نیمه شب در سکوت مشغول پذیرایی بودم...ثری بیخبر از همه
جا به خواب رفته بود. یکبار با سینی چای مقابل فرخ قرار گرفتم. خدایا! دماغ من ازاین فاصله عطر پیکر ناز فرخم را می شنید! پس چرا او سکوت کرده بود؟ چرا نگاهش را از من می دزدید...چرا...چرا؟
- بفرمایید فرخ خان!
فرخ که مشغول حرف زدن با عمویش بود برای یک لحظه سکوت کرد، نگاهی سریع و تند به من انداخت، خدایا! در پهنه چشمانش چیزی نبود. ابرها و بادهای غریبه همه شکوفه های عشق مریم را تاراج کرده بودند!
سرم گیج رفت، نزدیک بود سینی از دستم بیفتد... قطره اشکی به آرامی توی سینی افتاتد... من صدای شکستن جام غم اشکم را در سینی دیدم... دیدم... فرخ به آرامی دستهایش، دست هایی را که هزاران بار ستاره های امید را در بن بست موهایم کاشته بود به طرف سینی دراز کرد، می خواستم خم شوم، دست هایش را ببوسم و بگویم، خوب من، دستها من، دست های بازیگر قلب من، بیا و زنگار غم را از روی قلبم پاک کن.. بیا و آرام آرام، مثل آن روزهای ماه عسل بر لب های تشنه ومشتاق، بر شکوفه های سینه ام بازی کن... و زندگی ببخش. بیا و مرا باز هم ستاره باران کن و ببین چه قلب گرمی دارم! چه شوری! چه سوزی!
اما ناگهان باز هم صدای فرخ را شنیدم که بی توجه مشغول گفتگو با عمویش بود، صدایش، آه خدایا، چه صدای بیگانه ای...
نه! من همین الان میمیرم! همین جا وسط مهمانان می افتم و جان می دهم! خدایا کمکم کن! بگذار آبروی مریم نریزد! بگذار من خودم را به اشپزخانه برسانم...
دانه های درشت عرق روی پیشانیم نشسته بود، چشمانم از برق اشک کور شده بود! ای خدا با تو چه بگویم. چه بگویم که فاصله بین اتاق و اشپزخانه را چگونه طی کردم... ولی طی کردم. و انجا کف اشپزخانه نشستم. خان خودش را با شتاب بع اشپزخانه رسانید..
- مریم! چت شده؟
- هیچی خان! دیگه معذرت می خوام، مریم رو ببخش، من به اتاقم می روم.
- بسیار خوب دخترم. برو! مهمونا دارن میرن. خواهش می کنم خودت را اذیت نکن.
من کشان کشان خودم را به اتاقم رسانیدم. لحظه ای در برابر بسترم ایستادم. بستری که امشب با روبان سرخ، عطر نسترن و گل های سرخ گلخانه پذیرای عشق و ناله های عشق شده بود ، بستری که می خواست شاهد باشکوه ترین هدیه یک دختر بع پیشگاه یک پسر باشد... ولی افسوس! او هم فریب خورده بود.خودم را با لباس روی تخت انداختم. شب پای نرمش را بر دل شهر گذاشته بود. من خاموشی را با چهره هراسناکش پشت پنجره ها می دیدم.
صدای مهمان ها خاموش شده بود. مهمان ها رفته بودند. آه خدای منم! پس چرا فرخ نمی آید؟ او کجا رفته است؟ نه اونمی آید و زخم چرکین تنهایی بر در و دیوار اتاقم متورم شده بود. پینه های غم قلبم را درهم می فشرد. خواب از من گریخته بود. زندگی تنها در نبض سردم می دیدم که جاری است و در یک کلام! فرخ! فرخ کجاست؟ چه می کند. احساس خحقان می کردم. با اینکه هوا هنوز سرد بود گرمای سوزنده ای در تنم می دوید. حس می کردم اگر بیشتر از این در اتاق بمانم خفقان می گیرم.
آرام آرام خود را به باغچه خانه رساندم. به درخت بلند بید تکیه زدم و چشمانم را به روی ساختمان که در تاریکی هیولایی سهمگین شده بود دوختم. تنها یک چراغ روشن بود، چراغ اتاق خان! و سایه خان و فرخ پشت شیشه پنجره اتاق مشخص بود. در یک لحظه تصمیم گرفتم به اتاق خان بروم! مقابل فرخ بایستم و بگویم:
- فرخ! چه شده؟ چرا فراموش کرده ای، چرا به من نگاه نمی کنی، می ترسی خورشید عشق من چشمهایت را ببندد. بیا عزیزم، من به سادگی همه گناهانت را می بخشم. دوباره با هم به باغ می رویم. به ان باغ بزرگ عشق... آنجا که دلی مهربان مشتاقانه منتظر ماست. آنجا که قوهای سپید عاشقانه بر امواج می رانند وقصه پایان ناپذیر دلدادگی را در گوش هم زمزمه می کنند. بیا به اتاق مادرت برویم، به انجا که تو در برابر تصویر مادرت سکوگند وفاداری یاد کردی! بیا تا به مادرت بگویم چقدر به تو وفادار بودم! و چقدر به تو وفا خواهم کرد.
میخواستم دستگیره در را بفشارم و خودم را به داخل اتاق بیاندازم که آهنگ صدای محکم خان مرا بر جا میخکوب کرد.
- ببین فرخ! اون نمونه یه زن واقعیه! او به خاطر تو دو سال تموم خودش رو پیش من زندونی کرد! اون یه فرشته است! به خدا فرشته است...
لحظه ای سکوت برقرار شد. قلبم چنان در سینه می زد که غوغای دیوانه وارش را می شنیدم... فرخ جواب داد:
- می دونم پدر! اینو می دونم! همه حرفاتو تصدیق می کنم! می دونم رمیم چقدر خوبه! چقدر عاشقه... ولی پدر من در لندن عاشق شدم.. می فهمی پدر، عاشق شدم.
خان با صدای محکم و گزنده ای گفت:
- ولی تکلیف اون چی میشه؟ آیا وقتی دو نفر زندگی شونو به هم پیوند می زنن باید اینطوری پیوند شون رو پاره کنن؟
- ولی بابا! چطئر اون حق داره برای حفظ عشق خودش بجنگه ولی من حق ندارم! منم عاشقم، منم دیوانه وار دوست دارم!
خان که سعی می کرد به صدایش لحن پدرانه ای بدهد و از خشونتش بکاهد گفت:
- ولی حق نداری هر روز با دل یکی بازی کنی، اون دختر از دست می ره! این بی رحمیه!
- بابا! می دونم بی رحمیه! ای کاش من تو ایران به دنیا نیامده بودم. اخه بیایین چشماتونو باز کنین! بیایین دنیا را تماشا کنین! دختر و پسری از همدیگه خوششون میاد، با هم راه می افتن، زندگی می کنن، اما وقتی یکی دیگه را پسندیدن بی سر و صدا از هم جدا می شن! ولی اینجا همش رسوائیه! همش رسواییه!
- پسرم! تو فکر می کنی اینکارا درسته؟ صحیحه؟ پس تکلیف عشق و محبت چی می شه؟ اونایی که ت. ازشون حرف می زنی عاشق نیستن! اونا مثل دو تا بزگله فقط بهم شاخ می زنن، و بعد جدا میشن! پس انسانیت ایرونیت کجا رفته؟
- پدرجان! تو چرا زور میگی؟ مگه یه مرد نمی تونه از زنش جدا بشه؟ تو قانون خودمون هم طلاق گذاشتن!
- بله گذاشتن! اینو خوب می دونم! طلاق برای خیانت، برای جنایت برای اینکه دو نفر زورکی با هم ازدواج کردن! ولی تو عاشق شدی! تو اول جوانی عشق را تو سینه این دختر کاشتی؟
- من؟
- بله! تو! فرخ! من در مشهد شاهد همه چیز بودم! همه چیز! اگر بخوای با مریم اینطور رفتار بکنی هرگز نمی بخشمت.
- ولی پدر! من یکی دیگه رو دوست دارم! تموم زندگی من اونه! آنموقع من معنی عشق رو نمی فهمیدم! من بچه بودم! خودت تصدیق کن! من یه بچه بودم... ولی وقتی من به لندن رفتم یه مرد عاشق شدم!
- یعنی اون زن مثل مریم تو رو دوست داره!
- بله! خیلی هم بیشتر! خیلی...