تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 8 اولاول ... 45678
نمايش نتايج 71 به 75 از 75

نام تاپيک: رمان بازی عشق ( ر.اعتمادی )

  1. #71
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    اما خان که تازه متوجه فاجعه شده بود به سرعت خودش را بما رساند و با لحنی که بار بزرگترین و دردناکترین التماس عالم را در خود داشت گفت:مریم!دخترم خواهش میکنم نرو!خواهش میکنم...سرهنگ خواست حرفی بزند اما خان با شتاب حرفش را قطع کرد:سرهنگ!به دوستی مان قسمت میدم!مریم دختر منه!سرنوتش او بمن هم مربوط میشه !خواهش میکنم...
    مادرم رنگ پریده و مضطرب بمن و پدرم و خان نگاه میکرد ...خان ادامه داد...
    نگذارید جلوی فامیل آبروی من بره!ازتون خواهش میکنم !طوری فتار کنین که انگار اتفاقی نیفتاده ...مریم با ما میاد خونه خواهش میکنم!...
    مثل آدمیکه در حال احتضار با نگاه ملتمسانه اش زندگی را وداع میگوید بخان نگاه کردم...
    برای چی همه چیز تموم شده!...
    بعد در حالیکه دستم را گرفته بود با صدای بلند گفت:خوب معطل چی هستید!خانمها آقایون میریم منزل ما...من در میان جمعیت بدنبال ثری بودم...او همچنان پای پدرش را چسبیده بود...
    قطره اشکی از چشمانم بیرون دوید!
    بیچاره دخترم!بیچاره دخترم!
    من دست در دست لرزان خان بطرف اتومبیل رفتم...فرخ انگار که اتفاقی نیفتاده در صندلی جلو و کنار عمویش قرار گرفت من و ثری و یکی دیگر از افراد فامیل خان در صندلی عقب قرار گرفتیم .در جلو عمارت گمرک من پدر و مادرم و خواهرانم را میدیدیم که مبهوت و حیرت زده و سردرگم به چهره ام خیره شده بودند...یکی از خواهرانم زیر بغل مادرم را گرفته بود حس میکردم!اگر خواهرم دستش را بکشد مادرم بر روی زمین میغلطد.خواهرانم بدون هدف اینطرف و آنطرف میرفتند.چندبارخواستم از در اتومبیل خودم را بیرون بیندازم و به آغوش مادرم پناه ببرم و آنجا روی سینه زنی که مرا در آغوش گرم خود همیشه و همیشه پناه داده بود آنقدر زار بزنم تا بمیرم...اما من دچار فلج شده بودم فلج اعصاب!همه چیز را خوب میفهمیدم!عظمت فاجعه را حس میکردم.اما قدرت کوچکترین حرکتی نداشتم...خان مرتبا از فرخ سوال میکرد و فرخ با صدای گرفته و کلمات مقطع و کوتاه جواب میگفت...نگاه من از روی موهای بلند و درهم فرو ریخته اش میلغزید و روی گردن و شانه اش متوقف میشد از خودم میپرسیدم این بیگانه کیست؟این بیگانه دور از من کیست؟این سنگ سرد و سخت این اقیانوس وحشتناک این آسمان تیره و ابری کیست!!
    آیا این موجود خاموش و سرد این زمستان متحرم محبوب من عشق من هستی من فرخ است؟آیا این مرد همان بود که با یک نگاه با یک آه آیه های گرم عشق را در من جاری میساخت!آیا این همان مردی است که در من هزاران خاطره آفرید تا هر خاطره اش میلیونها سال وفاداری در من بارور سازد؟آیا این همان مردی است که حتی فضای را که در آن تنفس میکرد پر از شور عشق پر از مستی و بی خبری عاشقانه میساخت...
    پس آن نفسهای گرم آن فضای هستی سوز آن صدای شیرین دوستت دارم آن آوازها آن خورشیدهای گرم از سر انگشتش بر ذره ذره پیکر من میفشاند کجاست؟نه!نه!خدایا خدایا کمکم کن!بمن بگو که من خواب میبینم!من اسیر کابوسم!این صحنه ها فریب است نیرنگ است زاییده ماهها تنهایی است هذیانست!پریشانی ذهنی است...اما نه حقیقت داشت!همه چیز حقیقت داشت مرد جوانی که با موهای بلند چهره درهم و بیتفاوت در فاصله یک متری من نشسته بود فرخ بود ...فرخ!
    جلو خانه همه از اتومبیل پیاده شدند.چندمین اتومبیل در آن نیمه شب پی د رپی جلو خانه ترمز کردند و مستقبلین با سر و صدا وارد خانه شدند.من دست ثری را گرفته بودم و بهت زده در سیاهی شب حقیقت را جستجو میکردم حقیقت عشقی را که چراغش بر سر در کومه خونین قلبم آویزان کرده بودم و در سوز سرد زمستانی در زیر شلاق باران هر لحظه به خواب خاموشی فرو میرفت.
    خان بازویم را فشردو گفت:مریم چرا ماتت برده تو باید از مهمونهای شوهرت پذیرایی کنی!
    برای یک لحظه گرمی کلام خان قلب سرما زده ام را داغ کرد بی اختیار بداخل عمارت رفتم .صری را بدست خان سپردم و در آن نیمه شب مشغول تهیه چای شدم...دستهایم در جستجوی کار بود و چشمهایم از پنجره آشپزخانه بدنبال گور سرد ستارگان در پهنه اسمان میدوید...ستاره ها!ستاره ها!پس گور عشق مریم و فرخ کجاست!پس چرا ناقوس مرگ مرا نمینوازند!چرا برای تشییع جنازه بزرگترین عشق عالم فریاد در سینه نمیکشند...خودم را میدیدم که در مراسم تشییع جنازه تابوت عشقم با لباس سیاه چهره غمگین و تکیده و چشمانی که به اندازه تمام ستاره های عالم باریده است ایستاده ام.یکسر تابوت در دست من است و یکسر تاوبت در دست فرخ و در پشت سر همهمه و تکبیر مشایعت کنندگان بگوشم میرسید...خدایا...خدایا...پس چرا زمین تو از فشار اینهمه ظلم فرو نمیریزد...میخواستم با کارد آشپزخانه قلبم را از سینه خارج کنم و در حالیکه خون عشق از لابلایش بزیر پنجه ها یم میریزد گرم گرم جلو شمان فرخ بگیرم و فریاد بزنم...
    میبینی!میبینی شوهرم!عشقم نامهربونم من باز هم بتو وفادارم..
    آه خدایا در یک لحظه از آنهمه مستی و رنگ عشق از آنهمه شکوفه ها و گلهای سپید و پاک عشق از آن کلبه طلایی و پوشیده در عطر گل به تاریکترین و تهی ترین شهر زندگی سقوط کرده ام...چرا ...چرا اینگونه بیرحمانه جسد بیجان عشق مرا به چوبه دار آویخته اند؟چرا همه چیز بازیچه بود...
    چرا عشقها اینطور زود اسیر وسوسه و فریب میشوند...
    ناگهان سنگینی دست خان را بر شانه ام حس کردم...خان مرا چون فرزندش در آغوش گرفت:
    دخترم!دختر بلا کشیده ام گریه میکنی؟
    خودم را چون گنجشک سرما زده ای در آغوش خان انداختم و با همه قدرت اشک ریختم...اشک ریختم...اشک ریختم!
    خان خان بهار تموم شد زمستون اومد...خواهش میکنم همیشه یک شاخه گل مریم روی مزارم بگذار فقط یک شاخه...
    خان مرا محکم در بازوان خود گرفته بود...
    بس کن دخترم!مهمونا منتظرن!تو باید محکم و خوب بایستی !تو نباید اینطور از مقابل طوفان فرار کنی!بدنبال هر طوفانی ارامش میاد!
    کدام طوفان خان!دیگه توی این قبرستون حتی نسیم هم نمیوزه!همه چیز مرده!بادها آبها گلها...حرکن عقربه های ساعت...نه!خان بگذار ارام آرام با بیلچه کوچک ثری روی تابوتم خاک بریزم..
    خان مرا از اغوشش جدا کرد در چشمان به اشک نشسته من خیره شد و گفت:دخترم اینو از من قبول کن از پس این شب سیاه فروغ سپیده دم میرسه...فروغ سپیده دم...من با فرخ حرف میزنم ...قسم میخورم همین امشب همه چیز رو روشن کنم...خوب حالا دختر خوبی باش فراموش مکن که تو یک زن ایرونی هستی یه زن متحمل و صبور ایرونی...
    خان از اشپزخانه بیرون رفت و من اشکریزان تا یک بعد از نیمه شب در سکوت مشغول پذیرایی بودم...ثری بیخبر از همه

    جا به خواب رفته بود. یکبار با سینی چای مقابل فرخ قرار گرفتم. خدایا! دماغ من ازاین فاصله عطر پیکر ناز فرخم را می شنید! پس چرا او سکوت کرده بود؟ چرا نگاهش را از من می دزدید...چرا...چرا؟
    - بفرمایید فرخ خان!
    فرخ که مشغول حرف زدن با عمویش بود برای یک لحظه سکوت کرد، نگاهی سریع و تند به من انداخت، خدایا! در پهنه چشمانش چیزی نبود. ابرها و بادهای غریبه همه شکوفه های عشق مریم را تاراج کرده بودند!
    سرم گیج رفت، نزدیک بود سینی از دستم بیفتد... قطره اشکی به آرامی توی سینی افتاتد... من صدای شکستن جام غم اشکم را در سینی دیدم... دیدم... فرخ به آرامی دستهایش، دست هایی را که هزاران بار ستاره های امید را در بن بست موهایم کاشته بود به طرف سینی دراز کرد، می خواستم خم شوم، دست هایش را ببوسم و بگویم، خوب من، دستها من، دست های بازیگر قلب من، بیا و زنگار غم را از روی قلبم پاک کن.. بیا و آرام آرام، مثل آن روزهای ماه عسل بر لب های تشنه ومشتاق، بر شکوفه های سینه ام بازی کن... و زندگی ببخش. بیا و مرا باز هم ستاره باران کن و ببین چه قلب گرمی دارم! چه شوری! چه سوزی!
    اما ناگهان باز هم صدای فرخ را شنیدم که بی توجه مشغول گفتگو با عمویش بود، صدایش، آه خدایا، چه صدای بیگانه ای...
    نه! من همین الان میمیرم! همین جا وسط مهمانان می افتم و جان می دهم! خدایا کمکم کن! بگذار آبروی مریم نریزد! بگذار من خودم را به اشپزخانه برسانم...
    دانه های درشت عرق روی پیشانیم نشسته بود، چشمانم از برق اشک کور شده بود! ای خدا با تو چه بگویم. چه بگویم که فاصله بین اتاق و اشپزخانه را چگونه طی کردم... ولی طی کردم. و انجا کف اشپزخانه نشستم. خان خودش را با شتاب بع اشپزخانه رسانید..
    - مریم! چت شده؟
    - هیچی خان! دیگه معذرت می خوام، مریم رو ببخش، من به اتاقم می روم.
    - بسیار خوب دخترم. برو! مهمونا دارن میرن. خواهش می کنم خودت را اذیت نکن.
    من کشان کشان خودم را به اتاقم رسانیدم. لحظه ای در برابر بسترم ایستادم. بستری که امشب با روبان سرخ، عطر نسترن و گل های سرخ گلخانه پذیرای عشق و ناله های عشق شده بود ، بستری که می خواست شاهد باشکوه ترین هدیه یک دختر بع پیشگاه یک پسر باشد... ولی افسوس! او هم فریب خورده بود.خودم را با لباس روی تخت انداختم. شب پای نرمش را بر دل شهر گذاشته بود. من خاموشی را با چهره هراسناکش پشت پنجره ها می دیدم.
    صدای مهمان ها خاموش شده بود. مهمان ها رفته بودند. آه خدای منم! پس چرا فرخ نمی آید؟ او کجا رفته است؟ نه اونمی آید و زخم چرکین تنهایی بر در و دیوار اتاقم متورم شده بود. پینه های غم قلبم را درهم می فشرد. خواب از من گریخته بود. زندگی تنها در نبض سردم می دیدم که جاری است و در یک کلام! فرخ! فرخ کجاست؟ چه می کند. احساس خحقان می کردم. با اینکه هوا هنوز سرد بود گرمای سوزنده ای در تنم می دوید. حس می کردم اگر بیشتر از این در اتاق بمانم خفقان می گیرم.
    آرام آرام خود را به باغچه خانه رساندم. به درخت بلند بید تکیه زدم و چشمانم را به روی ساختمان که در تاریکی هیولایی سهمگین شده بود دوختم. تنها یک چراغ روشن بود، چراغ اتاق خان! و سایه خان و فرخ پشت شیشه پنجره اتاق مشخص بود. در یک لحظه تصمیم گرفتم به اتاق خان بروم! مقابل فرخ بایستم و بگویم:
    - فرخ! چه شده؟ چرا فراموش کرده ای، چرا به من نگاه نمی کنی، می ترسی خورشید عشق من چشمهایت را ببندد. بیا عزیزم، من به سادگی همه گناهانت را می بخشم. دوباره با هم به باغ می رویم. به ان باغ بزرگ عشق... آنجا که دلی مهربان مشتاقانه منتظر ماست. آنجا که قوهای سپید عاشقانه بر امواج می رانند وقصه پایان ناپذیر دلدادگی را در گوش هم زمزمه می کنند. بیا به اتاق مادرت برویم، به انجا که تو در برابر تصویر مادرت سکوگند وفاداری یاد کردی! بیا تا به مادرت بگویم چقدر به تو وفادار بودم! و چقدر به تو وفا خواهم کرد.
    میخواستم دستگیره در را بفشارم و خودم را به داخل اتاق بیاندازم که آهنگ صدای محکم خان مرا بر جا میخکوب کرد.
    - ببین فرخ! اون نمونه یه زن واقعیه! او به خاطر تو دو سال تموم خودش رو پیش من زندونی کرد! اون یه فرشته است! به خدا فرشته است...
    لحظه ای سکوت برقرار شد. قلبم چنان در سینه می زد که غوغای دیوانه وارش را می شنیدم... فرخ جواب داد:
    - می دونم پدر! اینو می دونم! همه حرفاتو تصدیق می کنم! می دونم رمیم چقدر خوبه! چقدر عاشقه... ولی پدر من در لندن عاشق شدم.. می فهمی پدر، عاشق شدم.
    خان با صدای محکم و گزنده ای گفت:
    - ولی تکلیف اون چی میشه؟ آیا وقتی دو نفر زندگی شونو به هم پیوند می زنن باید اینطوری پیوند شون رو پاره کنن؟
    - ولی بابا! چطئر اون حق داره برای حفظ عشق خودش بجنگه ولی من حق ندارم! منم عاشقم، منم دیوانه وار دوست دارم!
    خان که سعی می کرد به صدایش لحن پدرانه ای بدهد و از خشونتش بکاهد گفت:
    - ولی حق نداری هر روز با دل یکی بازی کنی، اون دختر از دست می ره! این بی رحمیه!
    - بابا! می دونم بی رحمیه! ای کاش من تو ایران به دنیا نیامده بودم. اخه بیایین چشماتونو باز کنین! بیایین دنیا را تماشا کنین! دختر و پسری از همدیگه خوششون میاد، با هم راه می افتن، زندگی می کنن، اما وقتی یکی دیگه را پسندیدن بی سر و صدا از هم جدا می شن! ولی اینجا همش رسوائیه! همش رسواییه!
    - پسرم! تو فکر می کنی اینکارا درسته؟ صحیحه؟ پس تکلیف عشق و محبت چی می شه؟ اونایی که ت. ازشون حرف می زنی عاشق نیستن! اونا مثل دو تا بزگله فقط بهم شاخ می زنن، و بعد جدا میشن! پس انسانیت ایرونیت کجا رفته؟
    - پدرجان! تو چرا زور میگی؟ مگه یه مرد نمی تونه از زنش جدا بشه؟ تو قانون خودمون هم طلاق گذاشتن!
    - بله گذاشتن! اینو خوب می دونم! طلاق برای خیانت، برای جنایت برای اینکه دو نفر زورکی با هم ازدواج کردن! ولی تو عاشق شدی! تو اول جوانی عشق را تو سینه این دختر کاشتی؟
    - من؟
    - بله! تو! فرخ! من در مشهد شاهد همه چیز بودم! همه چیز! اگر بخوای با مریم اینطور رفتار بکنی هرگز نمی بخشمت.
    - ولی پدر! من یکی دیگه رو دوست دارم! تموم زندگی من اونه! آنموقع من معنی عشق رو نمی فهمیدم! من بچه بودم! خودت تصدیق کن! من یه بچه بودم... ولی وقتی من به لندن رفتم یه مرد عاشق شدم!
    - یعنی اون زن مثل مریم تو رو دوست داره!
    - بله! خیلی هم بیشتر! خیلی...

  2. #72
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    ناگهان قلبم در سینه مالش رفت. می خواستم در را باز نم و فریاد بزنم! فرخ! فرخ؟ هیچکس به اندازه من تو را دوست نداشته و هیچ کس اینقدر تو را دوست نخواهد داشت! بیا سینه ام را باز کن و کتاب قلب من را ورق بزن و ببین در سطر سطر آیه های عشق من نام خودت را می خوانی. بیا و ببین این عشق بر دیواره خونین قلبم جاودانه ترین نقشها را زده! بیا و در هر قطره خونین قلبم تصویر خودت را تمااشا کن! بیا ببین که تمام قلبم از نام تو غزلخوان است... اما من میروم! من و فرزندم در ای تاریکی شب می روم و خودم را به دست سیاه شب می سپارم تا تو بتوانی بدون مزاحم با خاطره عشق تازه ات زندگی کنی!
    دیگر منتظر نشدم... به اتاقم دویدم... برگی از یادداشتهای روزانه ام را جدا کردم و نوشتم:
    فرخ! فرخ عزیز من! من می روم! من با اولین شکوفه عشقمان خود را گم می کنم تا تو آزاد باشی. تا تو معنی عشق واقعی را بفهمی! من در همان لحظه ای که تو از هواپیما پیاده شدی همه چیز را فهمیدم. همه چیز! مردم به استقبال تو آمده بودند و من در مشایعت تابوت عشق حرکت می کردم. اگر به احترام پدرت نبود از گورستان به خانه باز می گشتم. حرف دیگری ندارم که بزنم. من همه چیز را بدبختانه شندیم. تو دیگری را دوست داری. تو گفتی که آشنایی و ازدواج با من یک بازی کودکانه بود! برای تو شاید، اما برای من یک بازی عشق بود! تا پایان عمر با این عشق، با غمها و با رنج ها و اندوه جاودانی این عشق بازی می کنم!
    تو دیگر باز نخواهی گشت اما من همیشه برای بازگشت آماده ام. من کتابچه خاطراتم را برمی دارم و با فرخی که در لابلای این دفترچه زندگی می کند می روم و سالهای بقیه عمر را با او به سر خواهم آورد. تو هر قدر جبار و ستمگر باشی نمی توانی فرخ روزهای باغ مشهد، فرخ دلی، فرخ قوهای سپید، فرخی که در اتاق مادرش و در برابر تصویر آن زن اندوهگین زانو زده و برای جاودانگی عشق مریم دعا می کرد از منئبگیری! من با تو اری ندارم! من با فرخی که دستهای سفید و موهای بور یک دختر بیگانه را در دست گرفته و زمزمه های تازه ای خوانده است بیگانه هستم! من با فرخ خودم و ثمره عشق فرخ خودم رفتم!
    خداحافظ مریم!...
    یادداشت را با نوار چسبی روی اینه زدم و در حالی که ثری را روی دست گرفته بودم بی سر و صدا در خانه را گشودم و خودم را از زندان آزاد کردم! زندانی که دوستش داشتم. زندانی که با امید هایی فراوان برای اینده خود ساخته بودم. در بیرون هوا سرد بود، سکوت شب، نسیم خنک نیمه شب اندکی به من آرامش بخشید.
    پاسبان پست با عجله جلو دوید. خانم! کمکی از دست من برمی آد! مثل اینکه بچه تون مریضه !
    می خوام فریاد بزنم! نه بچه ام مریض نیست، این زندگی من است که مریض شده و باید ویران شود. پاسبان سوالش را تکرار کرد، خواهش کردم برایم وسیله ای دست و پا کند. چند دقیقه بعد تاگسی مرا سوار کرد. راننده تاکسی سعی می کرد حس کنجکاویش را با طرح سوالات گوناگون ارضا کند. اما من تا وقتی به جلو خانه پدرم رسیدم حتی یک کلمه با او حرف نزدم. وقتی زنگ خانه را به صدا درآوردم مادرم سراسیمه بیرون دوید. و همین که مرا دید آغوشش را برویم گشود:
    - مادر! مادر من! بیچاره دخترم!
    گریه کنان سرم را در اغوش مادر فرو بردم
    - مادر! دارم می میرم! من حرفاشون رو شندیم!
    - حرفهای کی مادر؟
    - حرفهای پدر و پسر! فرخ در لندن عاشق شده! فرخ آنطور از من و آینده من حرف می زد که انگار از یه تیکه گوشت بی روح حرف می زند.
    و بعد در آعوش مادرم از هوش رفتم..
    فرخ را ترک کردم. خیال او، رنگ چهره و نقش رویاهای او از قلب من کوچ کرد.. فرخ رفت. بله فرخ عزیزم، فرخی که هنوز هم حلاوت گلبرگهای لبش را روی لبهای تشنه ام احساس می کردم، رفت. و یا بهتر بگویم من از چمنزار خشکی زده عشق او گریختم. سه روز تمام در تب و هذیان می سوختم. پدر پیر و فرسوده ام که باید این روزهای باز نشستگی را در اسایش و آرامش بگذارند، سه شبانه روز چشم بر هم نگذاشت تا من چشمانم را گشودم. همه جا در نظرم تیره و محو بود.. احساس می کردم در میان توده ابری سنگین و سیاه فشرده شده ام. زمزمه گنگ باران، آواز تلخ بادها و رطوبت و سرمای قطبی را احساس می کردم. وقتی در نهایت شور بدبختی و در سرزمین ظلمت زده تنهایی، برهنه بی حفاظ ایستاده بودم دستهایم را چون شاخه های خشکیده تک درختی پیر به اسمان بلند کرده و ناله می زدم.
    خدایا، خدایا! تو که در عرش بلندت نشسته ای و قلبهای ما را با نور سحرآمیز دانش خود می شکافی این چه سرنوشت سیاهی بود که برایم تدارک دیدی! پس ان خنده های شیرین، آن نگاههای نازآلود، آن عشوه های نرم و آن لطافت بوسه را چه کردی. کبوتر ان عاشق چه گناهی کرده بودند که باید به زمستان های طولانی و تاریک رجعت کنند؟ پس چرا محبت آفریدی؟
    مادرم با حوله مرطوب پیشانی ام را خیس کرد تا تبم پایین برود و از دنیای تاریک هذیان بیرون آیم. اما من سه شبانه روز نالیدم... سه شبانه روز قصه های دوساله که در اعماق قلبم فشرده شده بود بیرون ریختم... هذیان های من، کلمات تب آلود و بی سر و ته نبود. من حرف می زدم! من نوار خاطراتم را از ابتدا تا انتها گذاشته بودم و هم خودم و هم پدر و مادر پیرم یکبار دیگر این نوار خاطرات را گوش می کردند. با من می گریستند... با من می خندیدند. پیوسته و مداوم اشک می ریختند. بعد ها به من گفتند که یک بار خان به دیدنم آمده بود و بعد از دیدن من، اشکریزان خانه را ترک کرده بود. در چهارمین روز فرار از خانه فرخ، چشمان ملتهب و متورم من به گودی نشست، ابرهای هذیان در اسمان اندیشه هایم فرو نشست، دست مادرم را گرفتم و گفتم:
    - مادر! مادر... مریمت را ببخش!
    مادر بیچاره که دیگر به پارچه ای استخوان تبدیل شده بود خم شد و به آرامی پیشانی ام را بوسید و گفت:
    - خدا را شکر، خدا را شکر! تو دیگه پیش ما برگشتی! دیگه نمی گذام هیچ کس دختر کوچولوی منو جدا کنه!
    - مادر! خیلی اذیتت کردم!
    - نه مادر! تو غصه هاتو خالی کردی!
    می خواستم از دهان مادرم بشنوم که ایا فرخ به دیدنم آمده ؟ آیا سراغی از من گرفته. اما هر چه می کردم نام فرخ چون دشنه ای در گلویم نشسته بود و نمی گذاشت یک کلمه حرف بزنم... مادرم از خستگی کنار من دراز کشید و بعد از مدتی سکوت پرسید:
    - مادر! خیلی زجر کشیده ای؟ نه؟
    - اوه مادر! وقتی عاشق فرخ شدم یه بچه بودم... من نمی دانتسم به خاطر عشق باید این همه راه بروم.
    مادرم همانطور که خوابیده بود باز پرسید:
    - هنوز دوستش داری؟
    - بله مادر! هنوز هم دوستش دارم!
    - بله اینو می دونستم! این چیزیه که نسل در نسل با آدمیزاد حرکت می کنه!
    - چی جی مادر؟
    - عشق! دوست داشتن! همیشه عده ای عشق را زیر دست و پا له مب کنن و وعده ای خودشون را قربانی عشق می کنن!
    - پس من قربانی یعشقم؟
    مادرم از جا بلند شد... دستی به موهایش کشید و مخصوصا گفتگو را قطع کرد:
    - مادر! خیال می کنم پنج شش کیلو لاغر شده باشی!
    در حالی که چشمهام را بسته بودم تا بهتر تصویر سیمای فرخ را د رخاطرم نقش بزنم گفتم:
    - ولی مادر! من پشیمون نیستم! تازه خوشحال هم هستم. فرخ می گفت وقتی عاشق من شده بچه بوده، معنی عشق رو نفهمیده برای همین در لندن معنی واقعی عشق را درک کرده. ولی من تو همون بچگی عشق رو شناختم! این خودش خیلی مهمه که آدم از بچگی معنی محبت رو بفهمه.
    مادرم به عکس پدرم که روی میز توالت به او لبخند می زد نگاهی انداخت و گفت:
    - ولی تو نباید بگذاری این عشق، جوونی و زندگی تو تا اخر دنبال کنه!
    - مادر! تو چرا این رو میگی! این عشق همیشه دنبال منه! من از دست اون کجا می تونم فرار کنم؟
    مادرم با اهستگی اشک چشمانش را گرفت و با صدای شکسته در بغض گفت:
    - من چقدر بدبختم! ما دو نفری چقدر بدبختیم! چرا باید اینطوری می شد.
    سر مادر را در اغوش کشیدم:
    - مادر! ناراحت نباش! من و ثری دیگه برای همیشه پیش تو می مونیم.
    زندگی در شگل تازه خود می گذشت، شب های طولانی و روزهای سپید از پس دیوار به خانهما سرازیر می شد و از آنطرف می گریخت. گلها در باغ کوچک ما، همراه نسیم جان آفرین بهار دوباره برای زندگی قصه می گفتند! روزها سوار بر اتومبیل بابا به دهکده های سبز اطراف تهران می رفتم، به جاده هایی که شاهد روزهای طلوع عشق من بودند می رفتم. کنار جوی ها و رودخانه ها می نشستم و با آبهای بی بازگشت قصه ها می گفتم. به نظرم می رسید کهعشق در باغ احساس من پخته می شود....

    می شود یکنوع نشئه غم الود و شیرین پیوسته در رگهایم جاری بود دیگر گریه نمی کردم اشکهایم را در لابلای سبزه ها و چمن ها نمی ریختم اما ساعت ها چهره ام را بر رطوبت چمن زارها می خواباندم خط پرواز پرندگان را در سینه اسمان دنبال می کردم و از خود می پرسیدم ایا پرنده ها هم عاشق می شوند ؟زیر باران می خوابیدم و می گذاشتم دانه های باران همچون چون هزاران دست کوچک پیکر خسته و غم زده ام را شستشو دهند فرخ یکهفته بعد از ان ماجرا رفته بود انطور که بعدها برایم تعریف کردند فرخ بدون توجه به همه دردها و هذیان ها ی من هر صبح و شب مثل انروزها که دیوانه وار عاشقم بود برای معشوق خود تلفن می زده و بعد هم با خریدهای کلان و گران قیمت و بیخبر تهران را به مقصد لندن ترک کرده است در این مدت خان از روبرو شدن و حرف زدن با فرخ کناره می گرفته و حتی برای خدا حافظی هم به فرودگاه نمی رود و پس از انکه فرخ بلندن باز می گردد خان قباله و کلید خانه را همراه یادداشتی برای پدرم می فرستد و می نویسد:
    سرهنگ از تو خجالت می کشم از روی مریم دختر خوبم شرم دارم مرا ببخشید که برای خداحافظی پیش شما نمی ایم حتما عذر مرا بپذیرید به مریم دختر خوبم توصیه می کنم ان پسری که لیاقت عشق و محبتش را نداشت فراموش کند با اینکه گفتن این حرف برایم سخت است ولی من شخصا حاضرم که هر چه زودتر ترتیب جدائی فرخ و مریم را بدهم من مطمئنم که مریم شایستگی شوهرانی بمراتب بهتر و خوبتر دارد همراه فرستادن قباله و کلید برای مریم ارزوی تحمل این فاجعه را می کنم و ثری کوچولو را که دل بابا بزرگ برایش یکذره شده می بوسم خدا نگهدارتون
    خان هم رفت و دیگر همه پیوندهای ظاهری من و فرخ از هم گسسته شد من افسرده و تنها روزها را از پی هم تیکه تیکه می کردم و از هر تیکه روز وصله ای بر تابوت عشقم می زدم پدرو مادرم و حتی خواهرانم دوباره سکوت کرده بودند انها می خواستند مرا در گرفتن هر گونه تصمیمی ازاد بگذارند گاه در چشمان پدرو مادرم می خواندم که می پرسند پس چرا به توصیه ی خان عمل نمی کنی؟چرا تقاضای طلاق نمی دهی ؟ایا می خواهی بهترین سالهای عمرت را در تنهایی بگذرانی بهار رفت تابستان هم گذشت و در استانه پاییز بر گریز من درست ششماه بود که کوچکترین اطلاعی از فرخ نداشتم خان نیز در این مدت نامه ای یا پیغامی نفرستاده بود همه جا سکوت بود پائیز برگهای زرد پوشش را بر گور خاطرات من می ریخت و من در ان روزها ی غم پوش از خودم می پرسیدم چه باید کرد وقتی در خلوت اطاقم سیگاری اتش می زدم و کنار پنجره می نشستم از خودم می پرسیدم فرخ کجاست فرخ چه می کند بعد از ان ماههای طولانی و کسالت اور باز دلم هوای فرخ را کرده بود تصویر فرخ زنده و شاداب درست مثل اولین روزی که او را در ایستگاه راه اهن مشهد دیدم در ذهنم نقش زده بود دلم می خواست باز هم برایش نامه بنویسم که فرخ دلم برایت تنگ شده دلم باز هوای تو رو کرده ایا تو هم گهگاه مریمت را بیاد می اوری اخر من هنوز رسما و قانونا زن تو هستم و تو شوهر من هستی اه تو چه پدری هستی چطور ششماه ست از فرزندت حالی نپرسیده ای؟ثری هر شب عکس تو را بغل بغل می کند و می خوابد ایا تو معنی این احساس را می فهمی کلمات و جملات چون ابشاری از دل من سرچشمه می گرفت اما نمی نوشتم اواسط پائیزبود که نامه ای از خان داشتم ساده پر محبت ولی خاطره انگیز بود خان نوشته بود

  3. #73
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    مریم مریم خوبم جای تو اینجا پیش من خالیست اغلب روزها من تنها هستم زیر الاچیق می نشینم و با خودم فکر می کنم می دانی که همیشه به تو دختر خوبم و به نوه کوچکم که دیوانه وار می پرستمش فکر می کنم تو و ثری همیشه پیش چشمم هستین شما را می بینم که در محوطه باغ دنبال هم کردین و دلی که حالا کم کم پیر پیر و خسته شده اگر تا امروزنامه ای برایتان ننوشته ام خواستم که در اتخاذ هر تصمیمی ازادتان بگذارم اما ششماه شد و هیچ خبری نشنیدم حتی می دانم که برای تو گرفتنی تصمیمی چنین ناخوشایند چقدر دردناک است در این مدت از فرخ تنها یک نامه داشتم این نامه دیروز بدستم رسید راستش شاید دریافت این نامه انگیزه نوشتن من شد نامه فرخ بسیار بسیار کوتاه و خیلی سرد و یخ بود برای اولین بار پسر پر شور من از زندگی ابراز خستگی کرده بود نمی دانم چه اتفاقی افتاده تو روحیه او را بهتر می شناسی تو بهتر می دانی که او یک لحظه قرار و ارام ندارد و حتی در استفاده از خوشی های زندگی انقدر افراطی است که وقتی چشمش به موجودات دیگری افتاد که دورش حلقه زدند حتی خوبترین و قشنگترین زن عالم را فراموش کرد برای همین هم هست که کمی نگرانم نمی دانم چه اتفاقی افتاده اینجا هم هیچکس نیست که من درباره فرخ با او دردودل کنم بالاخره تصمیم گرفتم برای مریم خوبم نامه بنویسم تو چه فکر می کنی مریم؟تو خوابی ندیده ای که فرخ از گذشته هایش پشیمان شده باشد؟نمی خواهم تو را بی جهت امیدوار کنم تو همیشه به عشق خودت امیدوار بوده ای تو حتی تقاضای طلاق هم نکرده ای پس موضوع از چه قرار است خدا می داند پسر من در انجا چه می کند راستی از جانب من هزار هزار مرتبه ثری را ببوس خدا کند بابا بزرگش را فراموش نکرده باشد هنوز جواب این نامه را نداده بودم که شش روز بعد نامه دیگری از خان برایم رسید
    نامه خان را باشتاب گشودم خان نوشته بود
    مریم جان هفته ای پیش برایت نامه ای دادم حتما ان را خوانده ای منتظر جوابش هستم امروز نامه ی دیگری از فرخ داشتم فکر کردم اگه با تو از فرخ حرف بزنم ارامش بیشتری پیدا می کنم مخصوصا که فرخ برایم نوشته است که اگر ممکنهست عکس ثری را برایش بفرستم نمی دانی وقتی تقاضای فرخ را خواندم چقدر خوشحال شدم شاید باز هم بیدلیل خوشحال شده ام شاید هم بیجهت دارم بذر امید عشق را در دل تو می کارم ولی مریم عزیزم فراموش نکن که وقتی مردی در غربت سراغ بچه اش را می گیرد یا احساس تنهایی و ترس کرده است یا بیاد خاطرات زندگی اش افتاده مریم جان من مرد جهان دیده ای هستم حوادث بزرگی از سر گذرانده ام تجربه های زیادی دارم می توانم نامه فرخ را تفسیر و تشریح کنم فرخ خیلی تنها شده مثل اینکه یکنفر یکزن غربی انتقام تو را از او گرفته و تنهایش گذاشته نامه فرخ هم باز هم بی احساس و خشک است خستگی روحی او از طرز نوشتن هم پیداست انقدر بی حوصله بوده که حتی امضایش را فراموش کرده زیر نامه بگذارد خدا کند مریض نباشد چون تجربه چیز دیگه ای هم بمن می گوید پدر یکه سراغ فرزند فراموش شده اش را می گیرد گاهی ناشی از احساس خطر و بیماری است ولی شکر خدا او چیزی از بیماری ننوشته است مریم عزیزم دختر خوبم هر چه زودتر ثری جان مرا به عکساخانه ببر عکسی از او بیانداز و بگو از ان عکس دو نسخه بزنند یک نسخه برای پدرش و یک نسخه برای پدربزرگش منتظر دریافت نامه و عکس ثری جان هستم ((خان))
    نامه دوم خان مرا مثل تیکه ابری که در اسمان صاف سرگردان و تنها شده سرگردان و پریشان ساخت من چه می شنوم ایا این نوشته ها واقعیت دارد؟بعد از ششماه سکوت مرگ اور حالا حوادثی در شرف تکوین است بر سر فرخ من چه امده ایا تنها شده ایا ان زنی که پنجه هایش را در قلب او فرو کرد و خون عشق مریم را از شیارهایش بیرون کشید ناگهان پنجه های خون الودش را از سینه فرخ بیرون کشیده ایا همانطور که خان نوشته تنهایی و اندوه او را بیاد ثری انداخته است بیادش امده که در این گوشه از مشرق زمین فرزندی دارد که شبها عکسش را در اغوش می گیرد و تا صبح سوار بر اسب رویاها بدیدار پدرش می رود؟
    ایا عروسکهای مغازه عروسک فروشی لندن او را بیاد ثری انداخته اند یا اینکه می خواهد با جدا کردن ثری از من اخرین ضربتش را بر پیکر ضعیف و خسته من فرود اورد خدای من اگر حدس اخری خان درست باشد و فرخ من بیمار شده باشد چی؟چه کسی از او پذیرایی می کند؟چه کسی باو می رسد؟نه انها شیاطین زرد پوش هرگز عاشق بیماری را تیمار نمی کنند انها همانطور که فرخ به خان می گفت تا هر وقت کسی را دوست داشته باشند و از او لذت ببرند در کنارش می ایستند احساسات و این حرفها را در گورستان چاله کرده اند نه خدای من هر بلایی می خواهی بر سر فرخ بیاور ولی بیمارش نکن من بیش از این تحمل رنج و اندوه را ندارم فردای ان روز ثری را به عکاسی بردم عکسی فوری از او انداختم و همراه نامه ای کوتاه و مختصر برای خان فرستادم و بانتظار نشستم دل من از ابهام تازه ای می لرزید صدای نرم و شیون امیز خزان در اطاقم می پیچید در کوچه های پریشانی گام می زدم در زیر چتر باران های پائیزی به اواز گنگ بادها گوش می کردم و در کنج اطاقم از خدای قلبم می خواستم که هیچ حادثه بدی اتفاق نیفتد اخر قلبم قلب حساس من مضطرب بود گلهای گلدان جلو پنجره خشکیده بود پرستوها در مهاجرت خود عجله می کردند و من مثل اسبی که حدوث زلزله ای را پیش بینی می کند واقعه ناگواری پیش بینی می کردم
    فردای ان روز ثری را به عکاسی بردم یکهفته نامه دیگری از خان رسید
    نامه خان را گشودم او چنین نوشته بود
    مریم عزیزم نامه تازه ای از فرخ داشتم نمی دانم چه بنویسم از کجا شروع کنم؟هنوز به انچه می نویسم نه اعتماد و نه ایمان دارم اما زمزمه هایی می شنوم که باید باورمان بشود باید دست بدرگاه خداوند دراز کنیم و بگوئیم خدایا امیدوارم راست باشد
    فرخ نوشته بود که بعد از ششماه که بلندن بازگشته با حوادثی روبرو شده که حتی فکرش را هم نمی کرده
    بدبختانه درباره این حوادث حتی یک کلمه هم ننوشته نمی دانم چه حوادثی بر او نازل شده؟چه اتفاقی افتاده اما در سطر سطر نامه اش پشیمانی موج می زد ادم بوی بیچارگی بوی بدبختی و درماندگی از این نامه می شنود بهدا مریم دلم دارد می ترکد دیروز خیلی تلاش کردم که بتوانم تلفنی با او حرف بزنم بعد از تحمل هزار مکافات صاحبخانه اش گوشی را برداشت و بمن حالی کرد که فرخ بکنار دریا رفته از تعجب خشکم زد چون در این موقع سال دلیلی نمی بینم که فرخ بکنار دریا برود ولی انگلیشیها دروغ نمی گویند حتما بکنار دریا رفته پیش خودم اینطور حدس زدم که فرخ از چیزی ناراحت است چون کوچک هم که بود وقتی گناهش وجدانش را عذاب می داد بنقاط خلوت پناه می برد شاید هم از گناهانی که در حق تو مرتکب شده ناراحت است
    در نامه اش تاکید کرده بود که حتما عکس ثری را برایش بفرستم ان پدری که در فرودگاه بچه اش را بغل نکرد حالا هزارو یک سوال درباره دخترش نوشته که مرا کلافه کرده است ثری چطوره قدش چند سانتیمتره از وزنش برایم بنویسید چقدر حرف نمی زنه ایا سراغ پدرش را می گیره چه غذاهایی دوست داره میشه برایش یه اسباب بازی بفرستم ایا پدربزرگ برایش دوچرخه خریده و در اخر نامه هم برای اولین بار خیلی ساده نوشته از قول من به مریم هم سلام برسانید می دانی دخترم شاید تو فکر کنی من از نوع روابط شما زیاد نمی دانم ولی من به همه چیز اگاهم ان فرخی که من می شناختم بعد از بازگشت از لندن و مراجعت به ان شهر تا شش ماه حتی نام تو را هم بر زبان نمی اورد پس چرا حالا اول از بچه اش پرسید و بعد هم از زنش
    چرا چرا چرا بهرحال من مخصوصا این نامه رانوشتم که سلام فرخ را به همسرش برسانم عکس ثری را که برای خودم فرستاده بودی توی اطاقم زده ام و روزی هزار مرتبه قربان صدقه اش می روم دو عزیز دل خودم را می بوسم و شما را بخداوند بزرگ می سپارم (خان)
    وقتی این نامه را خواندم مثل اینکه در جاده ای طولانی خود را یافته ام خودم را که گم کرده بودم خودم را که بفراموشی سپرده بودم باز یافتم باطراف نگاه کردم همه جا غبار الود و تیره بود صدای چشمه ساران می امد اما چشمه ای نمی دیدم شاخه ها زیر پایم صدا می کردند اما وقتی دستم را دراز می کردم تا شاخه ای را بگیرم شاخه ها می شکستند بخودم می گفتم ایا من بپایان جاده رسیده ام ایا زمان دلتنگی هایم پایان گرفته؟ایا در کوچه من هم خورشید و روشنایی طلوع خواهد کرد اه مریم تو چقدر بدبخت بودی تو چقدر تنها بودی تو چقدر بی وفایی های غم انگیز زندگی را تنها تحمل کردی و صدایت در نیامد اما امروز چه؟این نامه ها چه معنی می دهد ای دستهای خدا ای دستهای بلند خدا مرا بگیر و به سرزمین بیگانه ببر به انجا که فرخ من روی بسترش دراز کشیده و دارد بفرزندش فکر می کند و می نویسد به مریم سلام برسان خدایا از تو متشکرم از تو ممنونم تو بودی که دوباره نام مریم را بر لبان و بر قلم او جاری ساختی ایا فرخ به گذشته رجعت کرده؟ایا گناهکاران او را تنها گذاشته اند که از مریم خودش یاد می کند اه که چقدر دلم هوای فرخ را کرده ان چشمهای درشت و درخشان ان چهره نجیب و ارام ان صداقت لایزال کلامش ایا من باز در رنگین کمان چشمان او عشق را باز خواهم یافت ایا دستهای مضطرب و لرزان من در دستهای محکم و مردانه او گرمی زندگی را دوباره خواهد چشید نشستم و برای خان نامه ای نوشتم
    خان عزیزم پدر بزرگوارم باور نمی کنی که من اینجا بر سر هر کلمه ای که می نویسم اشکی می افشانم اما نمی دانم چرا گریه می کنم باران اشک همه چهره ام را خیس می کند و از خدای خودم می پرسم ایا دوران تنهایی پایان گرفته؟ایا همه چیز دوباره از سر گرفته می شود ایا من و فرخ باز هم کنار استخر باغ بزرگ خان به عشقبازی ارام و محجوبانه قوهای سپید خواهیم خندید این نامه همانقدر که برای خان عزیز من عجیب و شگفت انگیز است مرا نیز در حیرت فرو برده است چه شده؟چه اتفاقی افتاده اس که فرخ دوباره به اصلش رجعت کرده است چه اتفاقی افتاده که گرد بیگانگی را از چشمان سیاه شوهر من پاک کرده و دوباره من بوی باغهای مهربانی او را می شنوم همانطور که نوشته اید خدا می داند چه اتفاقاتی افتاده اما هر چه هست خوشحالم از خدای خودم شکر گذارم این نامه رابیشتر بخاطر ان نوشتم که از شما سوالی بکنم ایا من می توانم برایش نامه ای بنویسم شاید که نامه من او را زودتر از اندیشه های تلخی که بدان دچار شده نجات بدهد (مریم)
    نامه رانوشتم و با نوعی اضطراب و شادی بانتظار جواب خان نوشتم مادرو پدرم یکبار دیگر متوجه انقلابات روحی ام شدند یکروز بعد از ظهر که در اطاقم نشسته بودم و به عکس فرخ خیره شده بودم پدرم باطاقم امد
    مریم دخترم اجازه می دهی؟
    اه پدر خواهش می کنم
    در یک لحظه متوجه شدم که پدرم چقدر پیر و شکسته شده موهایش بکلی سفید شده بود چشمانش بگودی نشسته بود
    پدرم را بغل زدم سرم را توی شانه اش گذاشتم و گفتم:
    پدر پدر من چقدر بدم من توی این شش ماه چقدر قلبتان را بدرد اورده ام اه بچه های به این خودخواهی در دنیا نوبره
    پدرم مرا نوازش داد
    مریم جان تو با این حرفها قلب شکسته پدرت را بدرد اوردی بس کن
    بعد هر دو ساکت شدیم می خواستم پدرم حرفش را بزند سرانجام لبهای پیرش شکافته شد
    دخترم تو کاملا خوبی؟
    بله پدر حتما شما و مامان هم متوجه تغییر حالت من شدید گرچه دوست ندارین دیگه از فرخ حرف بزنم اما یه خبرهایی هست
    چه خبرهایی پدرم؟ایا باز هم می خوان دخترم را اذیت کنند؟
    نه پدر جان فرخ از خان خواسته که عکس ثری را برایش بفرستم
    پدرم با حیرت سرش را تکان داد
    هی اون یاد بچه اش افتاده؟
    بله پدر او به زنش مریم هم سلام رسانده
    چی گفتی پدر؟
    همینکه گفتم من نمی دونم چه اتفاقی افتاده ولی اون سراغ هر دوی ما را گرفته حتما یه اتفاقی افتاده اما نمی دانم چه اتفاقی باید منتظر نشست با این که هر وقت صحبت از فرخ می شد اثار درد و پشیمانی در چهره پدرم می دیدم برای اولین بار او را ارام یافتم و بعد هم مرا بوسید و از اطاق بیرون رفت
    روز بعد نامه دیگری از خان داشتم
    مریم مریم عزیزم دیروز نامه تو و فرخ را با هم بدستم دادند نمی دانی چقدر خوشحال شدم قبل از انکه نامه ها را بگشایم انها را بر چشمهایم کشیدم و بوسیدم و بعد باز کردم باید خان را ببخشی که اول نامه فرخ را باز کردم مژده ای در نامه هست با لذت بیشتری نامه تو را بخوانم می دانی حدس ما درست بود فرخ بسوی ما بازگشت فرخ اینبار خیلی مفصل همه چیز را نوشته است اجازه بده یک قسمت مهم از نامه اش را عینا برایت نقل کنم
    اینطوری تو بهتر در مسیر افکار شوهرت قرار می گیری فرخ اینطور نوشته است پدر جان نمی دانی چقدر تنها هستم وقتی بچه بودم و بمدرسه می رفتم معلم انشا به ما گفته بود پریشانی را تعریف کنید در انروزها نه من معنی پریشانی را می دانستم نه کاری کرده بودم که پشیمان باشم چند جمله که در کتاب ها خوانده بودم ردیف کردم و

    بدست معلم انشا دادم اما حالا دلم میخواد معلم انشایی پریشانی را موضوع انشا قرار بدهد تا بگویم پشیمانی یعنی چی؟...چه بلاها که ممکن است این کلمه لعنتی بر سر انسانی بیاورد...روزها و روزها در اتاقم میخوابم عکس مریم را در مقابل صورتم قرار میدهم و برایش گریه میکنم...چهره نجیب و زیبا آن چشمهای سیاه و عمیق آن نگاه جادویی و حق شناس !آن لطف عجیب لبخندش همه اینها مرا دیوانه میکند!از خودم میپرسم چرا من یکبار او را فراموش کردم؟آیا تقصیر از من بود؟آیا این محیط لعنتی از من که به انسان بودنم افتخار میکردم یک حیوان ساخت؟آیا تقصیر تو پدرم بود که وسایل خرکت مرا به انگلستان فراهم کردی !نمیدانم گناه این حوادث را بگردن چه کسی بیندازم چرا باید اینطور بشود ؟مگر ما انسانها همانهایی نیستیم که میگوییم بر پشت تقدیر سواریم؟
    پس این حوادث چگونه دور از دسترش ما اتفاق میفتد؟همینکه وارد لندن شدم همه چیز در چشمان خام و بی تجربه من جلوه دیگری کرد.در همان هفته اول با دختری آشنا شدم که همه چیزش با مریم فرق داشت موهایش به رنگ طلا چشمانش به رنگ آبی دریا پوسش سپید برنگ شیر اندامش شور انگیز و دستهایش چون دستهای جادوگران در یک لحظه همه نوشته های قلب مرا پاک کرد و فصلهای دیگری بر دیوار قلبم نوشت که هرگز رنگ و معنی آنرا قبلا در هیچ جا ندیده و نخوانده بودم!پدرجان!این حرفها را یک پسر ایرانی هرگز برای پدرش نمینوسید !اینجا همه بچه ها برای اعتراف به گناهان خود بنزد کشیش میروند و آنجا بار دلشان را سبک میکنند حالا تو هم بیا و کشیش من باش!گوش بده تا من بار رنجهایم را خالی کنم و بر دوشهای پیر و مهربان تو بگذارم...در یک لحظه مفتون محیط تازه شدم مثل آدمی بودم که شستشوی مغزی شده باشد!مغزم همه چیزهایی که یکسال و اندی در خود جمع کرده بود مثل یک وسیله کهنه و مستعمل بیرون انداخت و هر چه ناز چون گرسنه پراشتهایی میبلعید !محبت عشق و علاقه به شکل عمیق و پهته اش که در مریم و از محیط ایران بدل داشتم بعنوان یک وسیله آزار دهنده از قلبم بیرون ریختم!همه چیز را قربانی ازادی کردم!من میخواستم برای استفاده بردن از آنچه جلو چشمانم گسترده شود بهانه ای داشته باشم و ازادی این لغت عجیبی که چون جعبه جادو به هزار رنگ در می آید و هر کس از آن تعبیری دارد شعار خودم قرار دادم!برای خودم و برای آن دختر که اسمش لیزا بود ازادی را انتخاب کردم !قرار بر این شد که مثل مردمان این دیار هیچ تعهدی به یکدیگر ندهیم او هر جا که دلش خواست بگردد و منهم همینطور باشم!این دنیای تازه مرا از بار سنگین تعهداتی که نسبت به مریم داشتم آزاد و خلاص کرد.من هر روز با دختری به گردش و رقص میرفتم و لیزا هم همینکارو میکرد و من سرمست و بیخیال فریاد میزدم وای چه هوای تازه ای!چه فضای ازادی!آخر مسخره نیست که آدم همه عمرش پایبند یک نفر باشد!به امر و نهی آن یک نفر گوش بدهد!این شعار آنقدر در روح من نفوذ کرد که بتدریج تبدیل به دیوار قطوری بین من و مریم و شما شد!همه تان را فراموش کردم تا فضای جدید را بیشتر حس کنم.اما یکروز حس کردم که سخت به لیزا علاقه مند شده ام او را میپرستم و از اینکه با جوان دیگری به گردش برود عصبانی و خرد میشوم!اول خودم را سرزنش کردم و اینطور استدلال کردم که اینهم باز مانده احساس کسالت آوریس که از سرزمین خودم به ارمغان آورده ام و بزودی فراموشش میکنم اما نشد و بناچار این احساسم را با لیزا در میان گذاشتم و او لبخند زنان گفت:بسیار خوب!هر چه باشد تو شرقی هستی!کاریت نمیشود کرد بگذار ما هم طعم عشق شرقی را بچشیم!وقتی به ایران بازگشتم تمام وجودم غرق در عشق لیزا بود لیزا هم ظاهرا همه آنچه من میخواستم رعایت میکرد.با پسرهای دیگر به گردش نمیرفت بیشتر پیش من بود و هنگامیکه به لندن باز گشتم عاشقانه به او پیوستم...تا دو ماه پیش همه چیز همانطور که من میخواستم میگذشت اما دو ماه پیش مریض شدم کلیه ام بعد از یک سرما خوردگی شدید متورم شد نمیخواستم این موضوع را برای تو بنوسیم و تازه احتیاجی نبود لیزا همیشه در کنار من بود و من دیگر هیچ غمخواری را جز او قبول نداشتم تا اینکه پزشک دستور داد یکی دو ماه فعالیت درسی را کنار بگذارم و استراحت کنم.تصور میکردم که لیزا دراین روزهای تلخ و تنهایی بیماری باز هم در کنارم خواهد بود برای یک جوان تنها و غریب در یک شهر بیگانه عشق و یک زن که عاشقانه آدم را دوست داشته باشد بزرگترین تکیه گاه است و من دلخوشی ام این بود که لیزا پیش منست !در کنار منست!به پیوند عاشقانه مان پایبند است!اما پدرجان اینجا بود که من با معنی حقیق و هول انگیز پشیمانی آشنا شدم!لیزا همینکه مرا مریض و بستری دید رهایم کرد دیدارهای هر شب در کاباره ها و دانسینگها به ملاقاتهای هفته ای و گاه احوالپرسی تلفنی تمام میشد!یکروز که خیلی ناراحت و غمگین بودم با لیزا دعوا کردم و فریاد زدم!این چه جور عشقی است!تو هر شب با من بودی تو هر شب در پناه شمع عشق من به صبح می آوردی!چطور حالا هفته به هفته سراغم را نمیگیری؟

  4. #74
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    لیزا با خشمی عجیب و دیوانه کننده فریاد زد:احمق تو خیال میکنی من میتوانم توی خانه و کنار تخت یک بیمار پر حرف بنشینم؟من جوانم!من باید از جوانیم استفاده بکنم!آه خدای من پدر من!در آن لحظه بود که بیاد مریم افتادم دختری که 3 سال تمام به امید بازگشت شوهر بی محبتش چون راهبه ای در ها را بروی خودش بسته است!حالا نمیدانی چقدر پشیمانم چقدر گریه میکنم!چقدر میتوانم کتابهای انشای پشیمانی بنویسم میترسم برای مریم نامه ای بنوسیم تو بگو پدرم چه باید بکنم؟
    بله دخترم مریم این عین نامه فرخ بود من چیزی بر آنچه او نوشته اضافه نمیکنم فقط به سوالی که تو در نامه ان مطرح کردی جواب میدهم!برایش نامه بنویس...
    خان
    آه خدای من چقدر گریه کردم!چقدر بر تنهایی و مصیبت زندگیم بر گذشته ها که خیال میکردم فرخ تنها به انتظار نامه های من در لندن نشسته و لحظه شماری میکند گریه کردم و چقدر بر زندگی امروز فرخ اشک ریختم!...خدایا...خدایا!کمکم کن!کمک کن که بار این مصیبت سنگین را بر دوش بکشم!خدایا اگر آههای من سبب بیماری فرخ است بر او ببخشای !او پشیمانست!پشیمانست!او دوباره به خانه اش کنار فرزندش و پیش مریم منتظرش برمیگردد...
    ما مردمان مهربانی هستیم پس فرق من و آن دختر زردموی چیست؟من به چه بنازم!آه خدای من!محبت واقعی همانست که تو در خمیر هستی من ریختی!آنرا از من میگر!مگذار من فرخ را نفرین بکنم!بلکه کمکم کن با عشقی پرشورتر او را از بستری بیماری بیرون بکشم...
    اگر من گناهکارم !اگر من روسیاهم فرخ را به این فرزندش ببخش!هرگز آنشب آنشب پر تقدس را فراموش نمیکنم ...در طول راه بازگشت همه جا خود را در میان ستارگان معلق میدیدم...همه جا آواز خوش فرشتگان بارگاه خداوند در گوشم میپیچید!من سبک شده بودم.نرم و منعطف چون خمیری در خود میپیچیدم من گناهان فرخ را بخشیده بودم و گناهانم هم بخشیده شده بود.
    گذشت نسبت به عمل خطای یک گناهکار کار شاق و سنگینی است مخصوصا اگر زنی خوب و نجیب بخواهد گناه شوهرش را ببخشاید بسیار مشکلتر است اما وقتی شما گناه شوهرتان را هر چقدر سنگین و طاقت فرسا باشد از ته دل ببخشید سبک میشوید.آرام میشوید و تولدی تازه میابید.من در بازگشت به تهران سبک و نرم شده بودم.من فرخ را بخشیده بودم.مثل همیشه به گذشته ها بازمیگشتم به آسمان و ستاره نگاه میکردم که 3 سال پیش شاهد عشق پرشورمان بودند.بوی تن فرخ نفسهای معطر فرخ لبهایش که طعم شیرین و روشن عسل میداد.تمام فضای هستی مرا پر کرده بود.من باید فورا برایش نامه بنویسم او بمن احتیاج دارد.نباید بگذارم او تلخی های بیماری کلیه را با طعم پشیمانی بیامیزد!...اما خدایا!او عزیز من شوهر نازنین من در بستر بیماری یکه و تنها افتاده است وقتی فکرش را میکردم که فرخ من تنها روی بسترش افتاده و هیچکس نیست که پرستارش باشد دیوانه میشدم.آنروزهای خوش زندگی اگر فرخ سرش درد میکرد چون فرشته ای بر سرش چتر پرستاری میزدم نازش میکردم خوبش میکردم و او مدام بر سر انگشتان من بوسه میزد و میگفت مریم!بس کن!تو منو از اینهمه پذیرایی میکشی و من بالای سرش مینشستم و اشک میریختم...
    او عصبانی میشد و فریاد میکشید مریم!مگر من مرده ام که برایم گریه میکنی؟میگفتم نه تو زنده ای ولی هر وقت مریض میشوی من میمیرم!...و حالا فرخ من در یک شهر غریب یکه و تنها افتاده است و آن زرد موی لعنتی او را به فراموشی سپرده است...
    نشستم و برای فرخ نوشتم:
    فرخ!فرخ عزیزم!یادآوری خاطرات تلخ گذشته سخت ترین کاریست که ممکن است به انسان تحمیل شود.و من از بیادآوری خاطرات گذشته استخوانهایم میسوزد و قلبم در سینه متوقف میشود.اما فرخ!تو بمن چیزی داده ای که در پناه آن همه کار میتوانم بکنم حتی یادآوری خاطرات گذشته تو بمن عشق آموختی!تو معلم اول و آخرم بودی!تو در بدن برهنه ام که خالی از هر احساس و اندیشه بود چیزی ریختی که همه پیکر جوانم و همه دنیای وسیع و رویای دخترانه ام را پر کرد.پس از آن من سوار بر شیرینترین لحظات هستی چون پروانه ها بر قشنگترین گلها نشستم از شیره شیرینترین گلها مکیدم و از مستی عشق بخدا رسیدم ...اگر هم در تمام عمرم دیگر تو را نبینم از دهان گرم و قرمز تو آوازی نشنونم باز هم در آن چند ماه باندازه تمام کره زمین پر شده ام و دیگر به هیچ ندای عاشقانه ای محتاج نیستم...
    نمیدانم خاطرت هست یکروز غروب وقتی آفتاب در پنهانی ترین گوشه اسمان فرو شده بود و قایقهای زرین ابر در سینه اسمان بادبان برافراشته بودند ما از میان چمنزارهای باغ میگذشتیم همه جا خلوت بود.هیچ اثری از آدمها دیده نمیشد تنها زمزمه گنگ سبزه زار و گاهی موسیقی پرنده تک نوازی رو عاشق و شوریده ما را بیشتر بهم نزدیک میکرد...در آن چمنزار سبز تو ناگهان مرا بغل زدی...آنچنان شوریده و دیوانه وار اینکار را کردی که من در پنجه های تو میلرزیدم...یک حالت روحانی یک هیجان مقدس در نفسهای تند و پی در پی تو و در پیکر جوان و ترد من ریخته بود ...آنچنان سکوت کرده بودیم و بهم فشرده میشدیم که تو گویی دیوارهای زمان فرو ریخته و ما در فضای بالا از فقدان هوا نه میتوانیم نفس بکشیم و نه میتوانیم بگرییم!...
    نیمدانم چند لحظه چند دقیقه گذشت اصلا در آن لحظه زمان ایستاده بود خورشید هم در سینه اسمان بر جا خشکیده بود و قایقهای آتشین ابر در چشم انداز ما ایستاده بودند...
    ناگهان صدای تو را انگار که از دوردست شنیدم!...
    مریم!مریم!
    گفتم:جانم!سوختم!از دور صدایت را میشنوم!بمن نزدیک شو!ما کا هستیم!در کدام فاصله هستی ایستاده ایم!اینجا خانه پاک و روحانی خداست یا سرزمین شیطان؟
    صدایت را که بمن نزدیک میشد در گوشم ریختی!
    مریم!مریم ما به لحظه یگانگی رسیدیم!نمیدانم کجا هستیم!نمیدانم چه میخواهیم نمیدانم چه باید بکنیم اما انگار که من در تو و تو در من حلول کرده ای!ما یکی شده ایم!ما در هم رفته ایم!
    من سرت را بگردنت فشردم و گفتم:همه چیز لطیف است!بوی آسمانها به دماغم میخورد !ستاره ها بما نزدیک شده اند.دستت را دراز کن از شاخه ستاره ها ستاره ای بچین و انرا بموهایم آویزان کن.
    تو گفتی:ارام!آرام باش عزیزم!ستاره ها را میچینم اما در دهلیز سرخ قلبت می آویزم!باشد که این ستاره ها همیشه مریم مرا بخاطر عاشق پاک باخته اش فرغ روشنایی بخشد!...
    نمیدانم زمان حلول درهم چه اندازه طول کشید ولی مادر میان چمنزار ایستاده بودیم که هر دو از شدت خستگی د رهم پیچیدیم و بروی فرش چمن غلطیدیم.
    من معتقدم که در زندگی هر عاشق و معشوقی یکبار فقط برای یکبار لحظه حلول اتفاق می افتد...
    این لحظه هرگز خبر نمیکند هرگز زنگ نمیزند و من صمیمانه دعا میکنم که هر عاشق و معشوقی در زمان و مکانی که ما بودیم در متن یک تابلوی زیبای غروب در هم حلول کنند چون این شاعرانه ترین و جاودانه ترین حلول روحی دو انسان عاشق است...آه من خیلی پرگویی کردم!خیلی یاوه بافتم!این حرفها این خاطرات وقتی لذت میبخشد که در دل آدمی هنوز شعله های سرخ عشق بهم میپیچد!شاید دیگر آن شعله ها در تو عزیزم چیزی نمانده باشد...
    من همه چیز را میدانم عزیزم!پدرت همه چیز را برای من نوشت من قصه تلخ تو را خواندم!گریستم و غیر از این چه میتوانستم بکنم اما نه!کار دیگری هم میتوانستم باید برای تو نامه مینوشتم و در متن این نامه دستهایم را بسویت دراز میکردم و با همه توانایی فریاد میزدم فرخ!فرخ! در این سرزمین بیگانه تو به آن زن بیگانه هرگز عاشق نشدی ! در زندگی هر انسانی لحظه های کاذب فراوانست تو خورشید پرست من چگونه میتوانستی چراغی را که نورش کلبه ای را هم نمیتواند بخوبی روشن کند بپرستی؟
    دلم میخواهد با تو در قلب میلیونها کلمه حرف بزنم سخن از عشق بگویم سخن از غم شیرین عشق از دستهای عاشقم که در اشتیاق فرشدن تو میسوزد از سینه نرم و آرام بخشم که در انتظار بوسه های تو میخروشد ...از لبهایم که ب انتظار حریق بوسه ها خشکیده است...
    اما چه فایده؟آیا پرنده من این قصه ها را میخواند؟و این آوازهای بهشتی را میشنود!یا او نیز چون مردمان آنسوی دریاها قلبش را به غرش ماشین فروخته است!
    من سرشار از خاطرات تو از واژه های عشق تو همراه میوه قشنگ باغ عشقمان به انتظارت نشسته ام...نمیایی عزیزم؟
    مریم...
    نامه را پست کردم و نامه دیگری هم به خان نوشتم...میدانستم که پیرمرد از غصه میسوزد و در تنهایی رقت بارش در آن باغ بزرگ مدام راه میرود...راه میرود...و از خدای خودش کمک میخواهد !او از همه هستی تنها یک اشنا یک هم خون داشت و آن فره بود!اگر فرخ از دست برود او چگونه میتواند زندگی کند؟چه کسی ریشه های خشکیده حیات او را ابیاری میکند؟اما منهم تنها بودم...منهم در تمام زمین و ستاره های کهکشان بخدا تنها یکنفر را داشتم و آن یک نفر فرخ بود!شبها و روزها در اتاقم مینشستم سیگار دود میکردم و همراه آواز غمگین پرنده های مهاجر پاییز اشک میریختم!گاه چون دیوانگان با خودم و با پرنده های مهاجر درددل میکردم...آه پرنده ها!شما در آغاز این پاییز غم انگیز مثل همیشه به سرزمین دیگری کوچ میکنید!دلم میخواهد از شما بپرسم!که ایا در این سفر تکراری و در این رجعت همیشگی از سرزمین عشق منهم خواهید گذشت ؟آیا چشمان گرد و روشن شما تصویر عزیز مرا هم در نی نی رنگینش ضبط خواهد کرد؟آه که من بشما حسودیم میشود!کاش منهم پرنده ای مهاجر بودم!کاش همه عمر من به کوتاهی عمر پرنده های مهاجر بود و در عوض من میتوانستم همراه شما پرواز کنان تا سرزمین فرخ پرواز کنم!
    برای من فصل فصل پاییز نبود!فصل بارانهای موسمی بود!بارانی که پیوسته از چشمانم بروی گونه ها فرو میریخت!پس چرا فرخ جواب نمیدهد؟آیا نمیخواهد به ناله ها و آوازهای تلخ من پاسخ بدهد!اما یکروز پستچی زنگ خانه ما را هم فشرد!نامه ای از لندن دارید!...آه خدایا!نامه!پس از ماهها و ماهها انتظار دوباره خورشید بخاطر دل من طلوع کرده بود !نامه!نامه از لندن نامه از فرخ!نامه از عشق من! شوهر من!پدر بچه من!...
    آه که میخواستم تمام زنگهای عالم را بصدا در بیاورم همه خلق زمین را در یکجا جمع کنم و آنوقت فریاد بزنم!ای مردم!ای زنها و مردها!ای دخترها و پسرهای عاشق!عشق پیروز شد!بیاید با هم پیروزی عشق را همراه پایکوبی و دست افشانی برگزار کنیم!و نامه فرخ را چون پرچم پیروزی در فضای کره زمین به اهتزاز در بیاوریم!این نامه این پرچم نشانه ای از صداقت عشق راستین و پیروزی عشق پاک است !جشن بگیریم!...
    مادرم از اتاق بیرون دوید!...و بمن خیره شد...بیچاره مادرم خیال میکرد من در پای نامه از شدت شوق جان میدهم...نامه را گرفتم بر لبهای مادرم بوسه زدم و فریاد کنان گفتم:باید به اتاق خودم بروم...نمیدانم پله ها را چگونه طی کردم...
    میپریدم!میجهیدم و از حرارت لذت بخشی میسوختم !در اتاق را بروی خودم بستم نامه را روی بستر گذاشتم و مقابلش زانو زدم!انگار که معجزه مقدس امامزاده ای را گرفته بودم میلرزیدم اشک میریختم و میگفتم:خدای من!خدای مهربان من در آن بالا میان پولکهای غبار آلود نشسته ای و مرا مینگری متشکرم!متشکرم!
    فرخ من!فرخ عزیز و بیمار من!متشکرم!متشکرم!که دوباره میخواهی در گوشم سرود عشق بخوانی!بخدا ما خیلی خوشبخت میشویم!بخدا تو به هیچ چیز به هیچ دانشگاهی احتیاجی نداری!تو برمیگردی و ما دوباره به باغ خان برمیگردیم!آنجا من برا ی تو کار میکنم حتی کلفتی مردم را میکنم و تو چون شاهزاده ای بر تخت مینشینی و تنها بمن نگاه میکنی!بمن بوسه حیات میبخشی!
    آه خدایا!آنقدر غرق در رویا و خاطرات شده بودم که حضور نامه فرخ را هم فراموش کرده بودم سیگاری آتش زدم و روی زمین نشستم تا اگر سرم گیج رفت تکیه گاه مطمئنی داشته باشم...بعد نامه را گشودم...آه خدایا بوی معطر باغهای عشق در رگهای یخ بسته من پیچید!

    مریم!اجازه بده گناهکار بزرگ باز هم تو را با همان آهنگی که همیشه دوست داشتی مریم صدا بزند!تو بخشنده تراز آنی که حتی من تصورش را میکردم...ساعت 11 شب است و من در اتاق کوچکم در این سرزمین بیگانه روی بستر افتاده ام و از بعداز ظهر که نامه ات را از پستچی گرفتم تا این لحظه صد ها بار نامه ات را خوانده ام و گریسته ام و همراه کلمات شیرینت بدنیای رنگین عشق بازگشته ام...بروزی که اولین بار تو را در قاب تیره پنجره قطار دیدن...دو چشم درشت و سیاه و شیطان چهره محبوب و زیبایت را مثل دو خورشید نورباران کرده بود آنقدر میدرخشیدی که انگار من به کوهی از الماس نگاه میکردم...دلم در سینه میلرزید سرم گیج میرفت و از خودم میپرسیدم آیا این مهمان باباست!...بعد به مرور آن شبهای دلهره انگیز رسید که من روی نیمکت زیر آن درخت بید و کنار دلی مهربان مینشستم و تا سپیده صبح به پنجره اتاقت خیره میشدم...
    آه مریم!یادت هست اولین بوسه را کجا از هم گرفتیم آنروز هزاربار در رنگ معصومانه و عشق آمیز نگاهت جا دادم و جان گرفتم و سوگند یاد کردم که هرگز هرگز تو را از خودم دور نخواهم کرد...
    مریم اگر میبینی که نامه غرق در لکه های تیره است مرا ببخش !هر لحظه که این خاطرات را باید می آوردم باران اشک از چشمانم میریزد و من مرد خاطرات تو از ریزش این باران بی پایان شادمانه استقبال میکنم آخر من به یک شستشوی عمیق احتیاج دارم.این لکه های سیاه که بر متن قلبم نشسته است باید با دست بلورین باران اشک شستشو شود!من برای زیارت مجدد تو باید چون زائران خانه خدا شستشو کنم...نمیدانم چه دارم مینوسیم افکارم آنقدر پراکنده و مغشوش است که گاه چون کابوس زده ها فریاد میکشم و قلم را بزمین می اندازم...
    من رو سیاهترین گناهکارانم!من برای همه ازارها و اذیت ها و همه حماقتهایی که مرتکب شده ام باید سنگین ترین مکافات را پس بدهم!...روزهایی بود که از شدت توسعه بیماری وحشتزده بودم میترسیدم داشتم دق میکردم اما اکنون باراین بیماری مرموز را با تحمل یک زاهد غار نشین بر دوش میکشم!من میدانم که برای شستشوی مجدد روی باید شکنجه ها و ناراحتی های بسیار ببینم !نت بیاد دوباره در کوره اتش بسوزم و زشتیها و ناپاکی های جسمم را به آتش بسپرم تنها روحم را خالی از آلودگی های شرم انگیز از کوره بیرون بکشم و بدست او بسپارم!
    تو برایم نوشته ای که مرور خاطرات گذشته سخت ترین کاریست که ممکنست به انسان تحمیل شود!اما به اعتقاد من مرور حاطرات گناه آمیز غم انگیزترین سرنوشتی است که یک انسان ممکنست تا پایان عمر تحمل کند...من جز سیاهی جز حماقت محض جز فریب و فریب و فریب هیچ چیز در خاطرات این مسافرت تلخ و عبوس نمیبینم!
    روزیکه قدم به این خاک گذاشتم کولباری از یک عشق پاک بر دوشم بود که مرا همچنان در آسمانها پرواز میداد به هر جا میرفتم عر جایی مینشستم هر منظره قشنگی که میدیدم از هر چه لذت میبردم زیر لب زمزمه میکردم ایکاش مریم هم اینجا پیش من بود...اما3 ماه بعد من د رچنگال وسوسه شیطان دست و پا میزدم و دو سه ماه بعد از آن دیگر من موجودی شر و هرزه بودم که چز به لذات آنی گذر یه هیچ چیز فکر نمیکردم!خدای مهربان چگونه من تو را فراموش کردم!...نمیدانم این حرفها را برای چه میزنم!تو همه اعترافات مرا در نامه بابا خوانده ای و من از تکرار آنها پیش تو شرم دارم!اجازه بده از این سرزمین شوم و تاریک خارج شویم و دوباره به دوستیها سلام بگوییم میخواهم باور کنی که همه آن وقایع یک کابوس تحمیلی بود!من نه خودم را میشناختم و نه سرزمینی که قدم به آن گذاشته بودم !ما هر قدر هم که خوب باشیم در سلولهای نامرئی احساس کرکهای خون اشامی پنهان داریم که چون میکروبی موذی بخواب رفته اند و باید در محیطی آماده قرار گیرند تا خود را به نمایش بگذارند وای خدای من که این گرگها در درون من چه شورش مصیبت باری براه انداختند!و تو وقتی مرا با آن چهره بیگانه از نزدیک دیدی من سنگینی که بر کلیه من نشسته بود رنج میبرم اما از خدایی که این بیماری را بجان من انداخت عمیقا متشکرم!هر کس برای آمرزش گناهانش باید کفاره بپردازد و من کفاره گناهی که در حق زیباترین مهربانترین و وفادارترین عاشق روی زمین مرتکب شدم با این بیماری میپردازم...من برای بازپس گرفتن عشقم کفاره سنگینی میپردازم اما صادقانه خوشحالم من در انتظار لحظه ای هستم که در پای بت کوچولو و محبوبم زانو بزنم و طلب بخشش کنم و مطمئنم که تو آنقدر خوبی آنقدر مهربانی که بیدرنگ گناهان این عاشق رو سیاه را میبخشی!...دیروز برای پدرم نوشتم امروز هم برای تو مینویسم که یکهفته دیگر عازم وطنم میشوم...پزشک کالج جراحان سلطنتی انگلیس هفته پیش بمن گفت فرخ آب و هوای انگلیس برای بیماری کلیه تو اصلا مناسب نیست تو باید به وطنت برگردی...نمیدانم او مرا جواب کرده است یا واقعا من در فضای جابخش سرزمینم دوباره چان تازه ی میگیرم اما یقین دارم که حضور تو در کنار من حتی برای زمانی کوتاه هم باشد خودش یک زندگی است خواهش میکنم این زندگی را از من مگیر!...شب دوشنبه هفته اینده یکبار دیگر در فرودگاه مهرآباد همدیگر را خواهیم دید خواهش میکنم ثری را هم با خودت بیاور!بابای گناهکار باید از فرزندش هم عذر بخواهد.
    فرخ که امید بخشش دارد

    زمزمه گنگ باران نیمه شب پاییز ناگهان مرا از سرزمین جادو زده گذشته ها بیرون کشید تازه فهمیدم که ساعت 1 بعد از نیمه شب است و من عصر تا آن لحظه صدها بار نامه فرخ را خوانده ام و با باران نرم و ملایم پاییز هم آواز بوده ام...
    پدر و مادرم برای اینکه آرامش مرا بهم نزنند ثری را پیش خود برده بودند و فردای آنروز فهمیدم که مادرم دهها بار پاروچین پشت اتاقم آمده و مرا دیده است که درست در آغوش نامه فرخ کرده و روی زمین دراز کشیده ام...هرگز نمیتوانم آن 3 روز انتظار را توصیف کنم میخندیدم میگریستم ...مینالیدم و در متن ناله های فغم انگیز قلبم آواز عشق سرمیدادم میرقصیدم و در پیچ و تاب نرم رقص شادی صحنه مرگ یک کبوتر را در قربانگاه تجسم میکردم...دهانم میخندید و چشمانم میگریست!
    پدرم که مضطربانه حرکات مرا میپایید مجبورم کرد با عده ای از پزشکان دور و نزدیک دوباره بیماری کلیه حرف بزنم و اطلاعاتی بمن بدهند.آه که عشاق در اوج شادیها هم باید اشک بریزند!
    و در تمامی این مدت میدانستم که لحظه های انتظار میگذرد و من بزمان دیدار مرد خودم نزدیک میشوم.خان تلفنی با من حرف زد و از اینکه بعلت گرفتاری خاصی که در مشهد داشت نمیتوانست برای استقبال فرخ به تهران بیاید شدیدا ناراحت بود و از من خواهش کرد که بلافاصله بعد از ورود فرخ اگر لازم بود سری به چند پزشک بزنیم و بعد بلافاصله با هواپیما به مشهد حرکت کنیم قرار بود ساعت 10بعدازظهر دوشنبه فرخ وارد تهران شود.من از پدر و مادرم خواهش کردم به فرودگاه نیایند.نمیخواستم فرخ از روبرو شدن با نگاههای سرزنش بار افراد فامیل شکنجه بیشتری ببیند.
    ساعت 9 شب من و ثری کوچولوهر کدام شاخه گل سرخی در دست عازم فرودگاه شدیم پاییز تهران تازه جامه زردش را پوشیده بود و گهگاه نم نم باران لطافت غم انگیزی به هوای شهر میداد.آنشب هم باران زمزمه کنان روی شیشه اتومبیلم میریخت.ثری کوچولو با سوالهای کودکانه اش یک لحظه مرا با افکارش تنها نمیگذاشت...
    مامان مریم!بابا چطوریه؟بابام خوشگله؟بابام برام چی میاره؟بابا را چند بار ببوسم...
    قلبم در سینه مضطربانه میزد.چشمانم در پرده اشک نشسته بود و نزدیک بود چندین بار سبب تصادفات وحشتناکی بشوم.فرودگاه آنشب خلوت بود من به جلو گمرک رفتم اینبار هیچ کوششی برای اینکه بداخل گمرک بروم نکرده بودم و میخواستم هیچکس از بازگشت فرخ اطلاع پیدا نکند من و ثری در فضای باران خورده فرودگاه کنار اتومبیل ایستاده بودیم.رادیو اتومبیل موزیک ارامی پخش میکرد.و من هر لحظه انتظار قصه ای میساختم...سرانجام در شیشه ای گمرک گشوه شد و فرخ من در استانه در ایستاد و نگاهش را به اطراف دوخت آه...خدای من!چقدر لاغر شده بود!...ناگهان دست ثری را رها کردم و فریاد کشان بطرف فرخ دویدم...
    فرخ...فرخ...فرخ...
    فرخ چمدانش را پرتاب کرد و بسوی من دوید.هر دو درهم رفتیم...نه!یکبار دیگر آن حلول جاودانی عشق تکرار شده بود فرخ به عادت همیشگی مرا محکم در آغوش گرفته بود و چهره اش را به صورت من فشرده بود که من نمیتوانستم برگردم و او را تماشا کنم.فرخ اشکارا میلرزید...خدایا اشک میریخت و با صدای شکسته در بغض پرسید:مریم!مریم!تو هنوزم مردی بنام فرخ میشناسی!
    بله عزیزم من کاملا او را میشناسم!
    آیا هنوزم این گناهکار بزرگ را دوست داری؟
    قسم میخورم!عزیزم!قسم میخورم تو را بخدا بگذار صورتت را ببینم!
    نه صبر کن!برایم قسم بخور که من خواب نمیبینم!
    قسم میخورم که همه چیز در بیداری اتفاق افتاده!
    قسم بخور که مرا بخشیده ای!
    قسم میخورم...
    پس خدا را شکر میدانستم...میدانستم که تو انقدر خوبی که مرا میبخشی اما افسوس که من خودم را نمیبخشم...
    بله عزیزم!
    در این لحظه صدای گرم و کودکانه ثری بلند شد:
    مامان!این بابای منه؟
    فرخ همانطور که مرا بخود فشرده بود پرسید:این صدای بچه ماست؟
    بله عزیزم!
    خوشگله؟
    باید خودت ببینیش!
    بمادرش رفته!
    نه بپدرش!
    در این لحظه فرخ خم شد روی زمین مرطوب فرودگاه نشست در میان نگاههای حیرت زده مردم ثری را در آغوش کشید منهم بی اختیار روی همان زمین مرطوب کنار فرخ نشستم...خدایا!در آن فضای بارانی و در آن خلوت محوطه فرودگاه سه انسانی که پس از سالها دوری دوباره بهم پیوسته بودند روی زمینی که آنها را پیش از هر چیز پیوند میداد تنگ هم نشسته بودند و همدیگر را عاشقانه میبوسیدند و گریه میکردند...
    صدای افسر پلیس فرودگاه ما را بخود آورد...انگار او نیز از این منظره به هیجان آمده بود...
    خواهش میکنم بلند شوید!میترسم خدای نکرده اتفاقی بیفتد.
    ما از روی زمین بلند شدیم و در حالیکه نگاه متعجب افسر پلیس ما را بدرقه میکرد بداخل اتومبیل رفتیم...
    ثری دست به گردن پدر انداخته بود من در زیر باران رانندگی میکردم و آرام آرام اشک میریختم...
    لحظه ی که سرم را بسوی فرخ چرخاندم دیدم او هم گریه میکند...
    دستی رو دستم فشرد و گفت:یعنی من زنده میمونم...
    با صدای بلند گریستم...فرخ من آنقدر لاغر و تکیده شده بود که من تنها سایه ای از او را میدیدم.
    اتومبیل را کنار جاده متوقف کردم و دوباره فرخ را در آغوش گرفتم.
    فرخ!فرخ!بمن بگو چه بلایی بسرت آوردن!بمن بگو!
    فرخ اشکهای صورتش را به چهره من مالید:
    مریم!مریم!من میترسم خیلی دیر شده باشه!
    چی عزیزم!چی دیر شده؟
    فرخ سوال مرا بی جواب گذاشت ولی بطرف ثری که حیرت زده به اشکهای من و پدرش خیره شده بود برگشت او را با همه توان و قدرتش در آغوش کشید...
    دخترم!دخترم!
    من تقریبا با صدای بلند زار میزدم...ما ایرانیها نمیتوانیم عقده های گریه مان را به ارامی بگشاییم!ما باید از ته دل فریاد بزنیم!
    هق هق گریه من در آن سکوت شب جاده فرودگاه پیچیده بود دست لاغر و تکیده فرخ در موهایم چون سایه ای میلغزید و سرش را در میان موهای ثری فرو کرده بود...
    من با دوست فرخ را در آغوش کشیده بودم...
    خدای من!من چه میبینم!...یعنی صحنه غم انگیز نشانه یک وداع همیشگی است...؟
    فریاد زدم...
    نه فرخ!نه!بخدا تو خوب میشی!تو زنده میمونی!تو و من باید انتقام 3 سال سکوت و بیخبری رو از هم بگیریم...
    فرخ سرش را از موهای خیس و مرطوب ثری بیرون کشید...
    عزیزم!عزیزم مریم یادت هست چقدر دوست داشتم این اسم قشنگو همیشه تکرار کنم...بیا عزیزم...بیا مریم!بیا و بمن اجازه بده اسمتو هزار بار هزار بار تکرار کنم...مریم...مریم...مریم...مریم ...مریم...
    فرخ در حالیکه اشکهایش بی دریغ فرو میریخت خم شد دست مرا گرفت و به لب برد...آه خدایا لبهای فرخ من از آتش تب میسوخت...
    فرخ!خدای من تو تب داری؟
    فرخ اشکهایش را گرفت و گفت:تکرار کن!عزیزم تکرار کن!هر چه گفتی دوباره تکرار کن...ماهاست اینطور کسی برام دلسوزی نکرده!...هیچکس!آه که دلم برای یه ذره محبت ضعف میره!
    چشم عزیزم!از امروز تا روز قیامت همیشه برات غم میخورم!همیشه برات اشک میریزم!خدایا چه میشنوم!چرا ما اینطوری حرف میزنیم!مگر همه چیز تموم شده؟فرخ همه چیز تموم شده؟
    فرخ نگاهی به ثری که آرام ارام اشک میریخت انداخت و گفت:عزیزم!بس کن زمان موتاه اسن دیگه فرصت پیدا نمیکنیم!بگذار بدون مزاحمت اشک همدیگر را تماشا کنیم!
    بعد دستم را گرفت و گفت:بیا دیوونگی بکنیم!
    گفتم:از اون دیوونگی ها که مخصوص دو تا عاشق معروف بود؟
    کدوم دو تا عاشق؟
    فرخ و مریم!
    فرخ نگاهی از پنجره اتومبیل به بیرون انداخت:داره بارون میاد.
    در فرخ آویختم...
    آه یادم اومد !آن شبی که تو جاده لاهیجان زیر باروم با هم رقصیدیم!
    فرخ نگاه غمگینش را چون شیشه جلو اتومبیل غرق در باران بود بمن دوخت و گفت:بله!نمیدونی د راین روزها که توی اتاقم در لندن خوابیده بودم و هیچکس نبود که با من یک کلمه حرف بزنه چقدر آرزو میکردم فقط یکبار دیگه با هم زیر بارون برقصیم!چقدر شاعرانه بود...چقدر چقدر روزگار بیرحمه!چقدر بیرحمه!
    انگار که تدفین جنازه عشقم شرکت کرده بودم ...سراپایم میلرزید و باران اشکهای من با باران در هم می آمیخت ثری تو اتومبیل نشسته بود و من و فرخ زیر باران و دست در دست هم به آهنگ والس محبوبمان در وسط خیابان و در نور چراغ اتومبیل میرقصیدیم...
    خدایا در این شب ظلماتی بگذار ارواح ما دو نفر بسوی تو بازگشت کنند!...من نمیتوانم تحمل جدایی فرخ را بکنم!نمیتوانم...هر دو میرقصیدیم برنمی و سبکی یک رویا به لطافت دو زورق ابری در آسمان به شکوه پرواز فرشتگان...فرخ چون پر کاهی در دست من بالا و پایین میرفت و هر دو در دلهای بیقرار و وحشت زده خود میگریستم!
    گاه اتومبیلها که در آن شب بارانی عجله به خرج میدادند لحظه ای توقف میکردند و بعد از ترس اینکه با دیوانگان فرار کرده از بند و زنجیر روبرو شده اند متواری میشدند...
    فرخ مرا رقص کنان بسوی اتومبیل بازگردانید هر دو در اتومبیل غلطیدیم...فرخ دوباره ثری را در آغوش گرفت ...
    طفلکم ..چه پدر و مادر دیوانه ای دارد!
    و بعد بطرف من برگشت/
    بیا گریه نکنیم.بیا از هر لحظه باقی مانده تاجی از گل بسازیم و بر سر هم بزنیم!ببین بچه مون ترسیده نگذار از پدرش خاطره بدی در ذهنش باقی بمونه!
    چشمهایم را پاک کردم و گفتم:بسیار خوب عزیزم!

    - راستی یه خواهش هم داشتم!
    مثل آنروز که در بستر معطر عشق سر ب سر هم می گذاشتم جواب دادم:
    - بگو ای سرور خوشگل من!
    - که فردا جرکت کنیم!
    - به کجا!
    - مشهد! دلم می خواد همانجایی غروب کنم که عشق مون طلوع کرد.. موافقی؟
    - بسیار خوب سرور من! اما تو هیچ وقت غروب نمی کنی سرور من!
    فرخ سرش را روی شانه ام گذاشت. برای چند لحظه سکوت کرد. سکوت سرد، سکوت یخ! ترسیدم. وحشتزده فریاد کشیدم:
    - فرخ!
    فرخ ناگهان تکانی خورد. خودش هم از این سکوت و بی خبری وحشت کرده بود.
    - چی شد عزیزم! چی شد؟ مثل اینکه برای چند لحظه همه چیز رو فراموش کردم.
    گفتم: فرخ! چرا حقیقت رو نمی گی؟ بیا همه چیز رو به من بگو!... همه چیز.
    فرخ دوباره دست هایم را بوسید و آنرا در مشت خود گرفت!
    - نمی دونم! در اونجا فقط به من گفتن برگرد به مملکت خودت!
    - خوب! اینکه چیزی نیست! اغییر آب و هوا برای خیلی از بیماری ها خوبه! عزیزم! صبر کن! ببین من خودم چه جور تو را خوب بکنم! فقط فردا در تهارن می مونم! یه دکتر متخصص کلیه قراره تو را ببینه.
    فرخ با ناامیدی سرش را تکان داد.
    - نه عزیزم! بهترین پروفسور کلیه منو دیده، نسخه اشم دارم. اگه بخوام خوب بشم همین خودش کافیه. خواهش می کنم فردا حرکن کنیم! خواهش می کنم!!
    انگار که بقیه حوادث در خواب گذشت، من تمام شب را در بالای سر فرخ بیدار ماندم! او در آتش تب می سوخت و یک لحظه مرا و ثری را از کنار خود رها نمی کرد. مادرم و سرهنگ وقتی فرخ را دیدند، باز ان محبت و مهر، از پس دیوار سخت و سرد گذشته شان نفوذ کرد، فرخ را در آغوش گرفتند و گریستند و تا سپیده صبح چو مرغ کنده ای در پشت در اتاق ما راه رفتند. وقتی افتاب از پس یک روز بارانی طلوع کرد فرخ چشم هایش را گشود. لاغرتر اما آرامتر شده بود. تب نداشت، در چشمانش نور زندگی با همه قدرت و توانش می درخشید او را بغل زدم و گفتم:
    - دیدی عزیزم... دیدی آب و هوای وطن چیز دیگیه ! تو خوب میشی... تو ناز میشی! باز همه چیز مثل اول می شه! دوباره تویی چمنزارهای باغ خان روی هم می غلطیم... اما ایندفعه عزیزم یک مزاحم داریم.. ثری! من فدای این مزاحم بشم! اونم با ما می آد بازی...
    فرخ مرا محکم در آغوش گرفت...
    - مریم! مریم تو یک آسمون مهربونی هستی! یک آسمون!
    پدرم در ساعت نه به اتاقمان امد. همچنان گرفته و غمگین. بلیط قطار تهران و مشهد را روی میز گذاشت و گفت:
    - براتون یه کوچه درجه یک دربست گرفتم. فرخ احتیاج به استراحت داره!
    می دانستم پدرم چرا یک کوپه در بست برای ما گرفته است! او می خواست دخترش لااقل در این لحظات آخر با شوهرش تنها باشد. در ایستگاه دوباره یک مشایعت اشک آلود.. یک صحنه غم انگیز، هوای ایستگاه آنقدر برایم سنگین شده بود که گفتم: مادر! بس کن! بگذار بریم.
    قطار سوت کشان به حرکت افتاد. صدای چرخ های عظیم قطار آهنگ انگیزی در وشم می ریخت. فرخ، فرخ جذاب من همانطور که ثری را در اغوش گرفته بود از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
    دشت های سوخته وطن از پیش روی ما می گذشت، همه چیز همانطور بود که من در سفرهای عشق و اندوه خود د راین مسیر دیده بودم اما این بار دشت ها، درخت ها، بوته خشکیده در سرما، مردم آرام دهات که در مسیر خط ایستاده بودند، گویی با ما وداع می کردند گویی همه از پایان گرفتن عمر دنیا سخن می گفتند. به فرخ خیره شدم. آه خدایا! بیماری مرموزبه او زیبایی غروب را بخشیده بود. چانه قشنگش را روی دست گرفته بود و با چشمانش که در چهره لاغر او از همیشه درشت تر به نظر می آمد . خاک وطنش را تماشا می کرد و شاید هم با آنها برای همیشه وداع می کرد...
    در این لحظه به سوی من برگشت، در چشمانم خیره شد و ناگهان با همه قدرت فریاد کشید:
    - مریم! مریم! من زنده می مونم! من می خوام رنجهای این سه ساله را جبران کنم!
    - حتما عزیزم! حتما عزیزم! خواهش می کنم فکر های بد رو از خودت دور کن.
    - حتما عزیزم! تو نمی دونی هزار بار بیشتر از آنروزهای خوب گذشته ، تو را دوست دارم!
    بعد سرش را کنار پنجره قطار تکیه داد و زمزمه کنان قشنگ ترین صحنه های عالم را در چشمم ریخت.
    مریم!! مریم تو باید من رو ببخشی! تو باید دوباره دریچه های قلب کوچکت را به روی مردت باز کنی! خیلی خسته ام1 خیلی رنجورم! اما عاشقی که ابرها پنهان شده بود باز دوباره در من طلوع کرده! نمی دانی چقدر گرم هستم، نمی دونم چقدر خوشبختم! کاش می تونستم بگم که عطر عشق تو، رنگ چشمان درشت و سیاه تو، شراب باغ عشق تو، چقدر منو مست کرده. آدم نمی تونه مفهوم خوشبختی را هیچ وقت درک بکنه! اما بخدا من اینجا پیش تو و بچه مون خوشبختیم! مگه یه آدم از زندگیش چی می خواد. اگر خدا به من فرصتی بده کتابی می نویسم و به مردم میگم خوشبختی یعنی همین ! نگاه شیرین یک بچه که از خون آدم درست شده و دستهای مهربان یک زن که از شدت عشق و محبت همیشه می سوزه!
    در این لحظات من در متن تابلو رنگینی که فرخ در یش رویم به نمایش گذاشته بود در جستجوی سرنوشت بودم... آیا مردمانی که خوشبختی را گم می کنند دوباره می توانند آن روزهای خوب، آن روزهای عطر و گل عشق، ان روزهای باد و آواز و آسمان را دوباره در دست خود بفشارند!
    ناگهان حس کردم فرخ دیگر حرفی نمی زند.. وحشتزده خودم را از آن تابلو وهم آلود بیرون کشیدم.
    - فرخ! فرخ! جواب بده!
    گویی فرخ در خوابی عمیق و طولانی رفته بود، دستهایش یخ کرده بود و من دیوانه وار او را تکان دادم.. فرخ چشمهایش را گشود... و در حالیکه از ترس می لرزید گفت:
    - آه مریم من کجا بودم؟ من کجا رفتم؟ خدایا! یعنی داشتم می مردم. سرش را با همه قدرت به سینه فشردن.
    - نه عزیزم! نه! تو نمی میری! تو هرگز نمی میری! شاید از خستگی است!
    فرخ دوباره در برابرم نشست، به چشمهایم خیره شد لبخندی زد و با لحن آرامی گفت:
    - این دومین مرتبه است که من از خودم بیخود می شوم! نمی دانم این اعلام خطره یا چیز دیگه ایه!
    او را دلداری دادم. فرخ من چهره قشنگش را روی صورتم گذاشت و گفت:
    - دیگه من تسلیم هستم! بگذار هر چی میخواد بشه! خوشحالم که وقتی می میرم دستهام در هوا نیست! دستهام شما دوتا را لمس میکنه! دو مهربان! دو خوب!دو انسانی که یکی از خون من و یکی از روح منه!
    آه اگر بدونید در این لحظه چقدر دوستتون دارم! چقدر!
    شگفت اینکه بعد از ان حمله دومی که به فرخ دست داد او آرامتر و سنگیین تر شده بود، یک نوع رخوت و سستی خاص در همه پیکرش دویده بود، بیشتر حرف می زد، با ثری بازی می کرد و یا با من از روزهای جدایی قصه ها می گفت.
    - مریم دلم برای سر شیرهای مشهد تنگ شده. فردا باید صبحانه مو با سر شیر درست کنی.
    - چشم سرور من!
    فرخ مدام حرف می زد، انگار شنیدن صدای خوش او را مطمئن می کرد که هنوز زنده است. احساس می کردم او حالت مسافری را دارد که به زمان پرواز هواپیمایش چیزی نمانده. در حالیکه خیلی سفارش ها دارد که باید به مشایعین بکند!
    - میدونی مریم! من از روی بچه ام خجالت می کشم! خواهش می کنم وقتی بزرگ شد هرگز از ان برگشت لعنتی و از ان منظره فرودگاه با او حرف نزن! قول میدی عزیزم؟
    - بله! قول میدم!
    - خوب! دلم می خواد ثری هنرمند باشه! اون باید بتونه رنج های مقدس مادرش را در سرزمین هنر تصویر بکنه!
    وقتی به ایستگاه مشد رسیدیم من چهره مطبوع ولی نگران خان را در قاب پنجره قطار دیدم و در یک لحظه خودم را چند سال به عقب بردم. به آن روزی که با پدر و مادرم به مشهد آمدیم و خان و فرخ از ما استقبال کردند. انها چون دو شاهزاده افسانه ای در کنار هم ایستاده بودند و چشمان سیاه و قشنگ فرخ از شادی و زندگی برق می زد.
    قطار با جیغ کوتاهی ایستاد. خان خودش را به داخل کوپه ما انداخت.
    - آه پسرم! تنها پسرم!
    رخ دستهایش را به گردن پدر حلقه زد.
    - آه پدرم! ... پدرم!
    ثری به پای پدربزرگ آویخته بود و فریاد می کشید.
    - پاپا! پاپا!
    ولی گویی برای یک لحظه پدر و پسر درهم محو شده بودند. صدای هق هق خفه پدر و پسر بلند بود! چه گریه غریبانه ای! چه بانگ غم انگیزی!
    بی اختیار من هم به دور گردن آنها پیچیدم. و آنوقت هر سه نفر، نه هر چهار نفر اشک می ریختیم. نت، فرخ، خان و ثری... و بعد خان به خود آمد و گفت:
    - بس کنید بچه ها! این ثری وچولو را شما وحشت زده کردید.
    خان ثری را بغل زد و من و فرخ دست در دست هم از کوپه خارج شدیم. فرخ چشمانش را از اشک پاک کرد. لبخند آرامی زد و نگاهی به اطراف دوخت.
    - آه مشهد من! مشهد من!
    راننده پیرخان جلو آمد و کلاهش را با احترام برداشت و گفت:
    - خان کوچولو! خوش آمدین!
    اما پیرمرد وقتی صورت تکیده فرخ را دید، وحشتزده سرش را برگردانید و من دیدم که قطره اشکی در چشمانش سرازیر است.
    هوای مشهد، محیط آشنای مشهد در چشمان فرخ فروغ تازه ای از حیات، ریخت. مثل آن روزها نرم و چابک شده بود. بلند بلند حرف می زد، سر به سر همه می گذاشت. و امید تازه ای در دلهای ما می ریخت من و خان دزدانه همدیگر را می پاییدیم و خان آنقدر از این تغییر حالت خوشحال شده بود که با همه به صدای بلند می خندید و شوخی می کرد.
    وقتی اتومبیل وارد باغ شد و فرخ به راننده گفت:
    - خواهش می کنم همین جا نگهدار! بابا جان! تو با ثری برو! من می خوام با مریم به یاد گذشته ها باغ رو بگردیم. اجازه می دید بابا؟
    خان نگاه نوازشگرانه ای به چهره فرزند انداخت و گفتک
    - باشه بابا! ساعت پنجه! تو پاییز هوا زود تاریک می شه! من و ثری ترتیب شام را می دیم. شما هم هر چه زودتر برگردیم.
    من و فرخ از اتومبیل پیاده شدیم، باغ بزرگ خان درست همان طرو بود که ترکش کرده بودیم، چنارهای بلند، درختان قطور، باغچه بندی های زیبا، جوی های متعدد که صدایشان از هر لالایی قشنگتر بود، پرنده های غریب و آواره همچنان در پرواز بودند.
    فرخ دستم را گرفت و گفت:
    - بیا از لونه کبوترا شروع کنیم!
    ما به طرف لانه های کبوتران براه افتادیم. فرخ گفت: یادته کبوترای منوچه جور آزاد کردی!
    آن روز اولش خیلی عصبانی شدم بعدش دیدم که نمی تونم سرت داد بزنم!
    - چرا؟
    - برای اینکه عاشقت بودم.
    فرخ زیر درخت چناری ایستاد.
    - نیگا کن! قلب تیر خورده فرخ و مریم!
    - اینو تو اون روزی روی درخت کندی که من باهات قهر کرده بودم..
    صدای پارس شیرین دلی ما را به خود آورد. در جا میخکوب شدیم، دلی از لابه لای بوته های گل و از روی برگهای خزان زده می دوید. فرخ مثل همیشه با دهان سوت بلندی کشید، دلی با یک جست خودش را به روی فرخ انداخت. هر دو روی زمین غلطیدند و بعد دلی به طرف من خیز برداشت و مرا نیز کنار فرخ روی زمین انداخت. هر دو با دصای بلند خندیدیم و بعد ناگهان احساس کردم که لبهایم در برابر لبهای فرخ قرار گرفته است، به نرمی لبهایمان در هم ذوب شد. چشمانم در این لحظه می دید که دستهای بلند درختان باغ به خاطر پیروزی عشق ما بهم کوبیده می شود!
    دلی از شادی خودش را به تنه درخت ها می کوبید و دستها و پاهای ما را می لیسید، فرخ همانطور که نشسته بود مرا بغل زد و گفت:
    - مریم یادت می آید، همین جا بود که دعوا مون شد!
    - چه دعوایی! من که هرگز اهل دعوا نبودم.
    - صبر کن بگذار کلمات دوباره در ذهن من خودشو نو تکرار کنن! صحنه اینطوری بود.
    - مریم من عاشقم.
    - ولی فرخ من عاشقترم
    - نه! من عاشقترم! تو نمی تونی اینو از ظاهر من بفهمی!
    - نه من عاشق ترم! این حق منه که عاشق تر باشم برای اینکه من زنم، من می تونم وقتی تو را ترک کردم هر وقت بخوام اشک بریزم، خودمو تو اتاق زندانی کنم و شب و روز عکس ات رو ببوسم. ولی یک مرد هرگز نمی تونه خودشو زندانی کنه!
    برگشتم و به چهره فرخ نگاه کردم. فره اشک می ریخت. مثل همه آن روزها التماس کنان گفتم:
    - فرخ! فرخ! تو گریه می کنی! باشه! باشه! قبول دارم تو ععاشق تری! منو ببخش!
    فرخ دستهایم را گرفت و گفت:
    - نه هر دو عاشقیم. هر دو عاشق تریم!
    فرخ از به یاد آوری این صحنه انقدر هیجان زده شده بود که نتوانست از جا بلند شود. انگار بدنش باز لخت و سست شده بود.
    - مریم خواهش می کنم منو یک کمی به جلو بکش! می خوام به تنه این درختی که قلب من و تو روش کنده شده تکیه بدم!
    به زحمت فرخ را جلو کشیدم! احساس می کردم دوباره ان سردی چندش آور در تمام عضلاتشریخته شده است!
    گفتم: فرخ! تو باز حالت خوب نیست! بابا را صدا بزنم!
    فرخ دستم را در دست سردش گرفت و گفت:
    - نه خواهش می کنم! اون پیرمرد را اذیت نکن! من دیگه به اخر خط رسیدم.
    وحشت زده سر فرخ را در سینه فشردم و گفتم:
    - نه خواهش می کنم! این حرف رو نزن! اب و هوای مشهد خوبت می کنه.
    صدای ضعیف فرخ را شنیدم که جواب داد:
    - نه مریم! دکتر منو جواب کرده! دیگه هیچ امیدی نیست! این بیماری لعنتی! این نفرین خدا! منو داره می کشه!
    اشک ریزان در حالیکه همه تنم می لرزید لبهایم را روی لب های فرخ فشردم و
    - نه خواهش می کنم! خواهش می کنم! اگه منو تنها بگذااری! اگه تو بری من هم نابود می شم! خواهش می کنم مقاومت کن! این خوشبختی را از مریم بدبخت مگیر! خواهش می کنم.
    فرخ در جشمان من نگاه کرد! اشک در چشمان غبار گرفته اش می جوشد.
    - مریم تو فرخ بیچاره تو فراموش نمی کنی؟
    - نه! به خدا نه!
    - می تونم ازت یه خواهش بکنم؟
    - بگو عزیزم! بگو!
    - گه گاهی سری به پدرم بزن! اون دیگه هیچ کس رو نداره! هیچکس! اگر فرصت کردی سری به اتاق مادرم بزن! اونم تنهاست! بیچاره مادر! بالاخره بچه اش جوون مرگ شده.
    انگار که خفقان گرفته بودم، انگار که داشتم در عمق چاه بی پایانی فرو می رفتم، همهجا سیاهی بود، تاریکی بود، نه هوایی، نه تنفسی، نه فریاد زندگی! دستهای فرخ را گرفتم و به لبم نزدیک کردم. آه خدایا دستهایش مثل یک تیکه چوب شده بود.
    با همه قوا فریاد کشیدم:
    - خان... خان... کمک! فرخ مرد... فرخ من مزد!
    صدای پارس دلی در فضای باغ پیچید! گویی او هم فریاد می زد!
    - کمک! فرخ مرد! فرخ مرد!
    خان و راننده پیر دوان دوان خودشان را به ما رساندند. من خودم را در آغوش خان انداختم!
    - خان! خان! فرخ مرد!
    سر فرخ روی سینه اش افتاده بود و موهای سیاه و قشنگش روی پیشانی اش بازی می کردند. پیرمرد در اغوش من می لرزید و ما چون جسم واحدی دست در گریبان هم اشک می ریختیم. زار می زدیم... راننده خان جسم بی جان فرخ را روی دستها گرفته و همراه دلی که هم چنان پارس می کرد به طرف عمارت خان می رفت! خان اشک ریزان گفت:
    - برای من پیغامی نداد دخترم!
    - چرا خان! پیغام داد! اون به من گفت که همیشه پیش شما بمونم.
    - تو وصیت پسرم رو قبول کردی؟
    - بله خان! برای همیشه پیش شما می مونم! برای همیشه!


  5. این کاربر از nazila637 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #75
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    ****پایان ****

صفحه 8 از 8 اولاول ... 45678

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •