تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 11 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 109

نام تاپيک: رمان عشق ماندگار ( فائزه عطاریان )

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض رمان عشق ماندگار ( فائزه عطاریان )

    فصل اول
    با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم،به ساعت نگاه کردم عقربه ها ساعت هفت را نشان می دادند.با عجله از روی تخت بلند شدم و یکراست به حمام رفتم.فشار آب،خواب از سرم پراند،چند دقیقه بعد حوله را به موهایم پیچیدم و از حمام بیرون آمدم.موهایم را خشک کردم.در حال لباس پوشیدن صدای سولماز را شنیدم که گفت:
    - سایه زود باش،ساعت هفت ونیم شد.کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم.از پله ها که پایین رفتم،سولماز را دیدم که شیر می خورد،با صدای بلند سلام کردم و گفتم:
    - حالا دیگه کارت به جایی رسیده که تنهایی شیر می خوری.
    - سلام،ساعت خواب،حالام نمی اومدی.
    - می بینی که اومدم،دیگه چرا مثل پیرزن ها غر می زنی؟
    - اگه من پیرزنم،تو فسیلی،حالا بیا این لیوان شیرو بخور تا بریم.لیوان را از دستش گرفتم و با اکراه سر کشیدم،کیفم را به دست گرفتم و گفتم:
    - تشریف نمیارید؟
    سولماز نگاهی به من انداخت و گفت:
    - مطمئنی چیزی رو فراموش نکردی؟
    - مطمئن باش.در ضمن اگه به خاطر لیوان شیر می گی باشه ،ممنون.
    - لیوان شیر چیه؟منظورم جزوه و کتابه،مگه امروز سر کلاس نمی آی؟
    - وای خوب شد گفتی.
    با سرعت از پله ها بالا رفتم جزوه هایم را از روی میز مطالعه برداشتم و برگشتم.کلید را به طرف سولماز پرت کردم و گفتم:
    - تو در و قفل کن تا من ماشینو از پارکینگ بیرون بیارم.
    و از خانه خارج شدم.ماشین را بیرون آورده بودم که سولماز هم از خانه خارج شد و به طرفم آمد.در حالیکه کلید را داخل کیفم می گذاشت گفت:
    - یه کم عجله کن،اصلا دوست ندارم بعد از دکتر امیری سر کلاس برم.
    - پس کمربندت رو ببند و محکم بشین می خوایم پرواز کنیم.
    - فقط حواست باشه به جای دانشگاه سر از بیمارستان در نیاریم.
    درست یک دقیقه قبل از استاد وارد کلاس شدیم.آخر کلاس جایی برای نشستن پیدا کردیم.با امدن استاد همه به احترامش از جا برخاستیم.موقعی که استاد حضور و غیاب می کرد حواسم را جمع کردم تا نکند مثل دفعه قبل که با سولماز حرف می زدم،متوجه نشوم.
    استاد شروع به تدریس کرد.من و سولماز هم مشغول نکته برداری از گفته های استاد امیری شدیم،که واقعا هر مطلبی را که عنوان می کرد درخور یادداشت کردن بود،البته من از تمامی مطالبی که اساتید سر کلاس می گفتند،نت بر می داشتم،ولی به نظر من استاد امیری اطلاعات مفید و جالبی را سر کلاس عنوان می کرد که همه دانشجویان حتی سولماز که علاقه زیادی به یادداشت برداری نداشت،در تمام ساعات کلاس مشغول نوشتن بود.
    من سر کلاس دکتر امیری اصلا،متوجه گذر زمان نمی شدم و همیشه وقتی استاد کتابش را داخل کیف می گذاشت تازه می فهمیدم ساعت کلاس تمام شده است.
    این بار هم مثل جلسات قبل خیلی سریع کلاس به پایان رسید.من و سولماز دو ساعت دیگر کلاس داشتیم و قرار بود بعد از کلاس به خرید لباس برویم.موقعی که از دانشگاه بیرون می آمدیم ساعت سه بود،به سولماز گفتم:
    - کجا بریم؟
    - هرجا توبگی فقط قول بده خیلی وسواس به خرج ندی.
    - سعی خودمو می کنم،یعنی می دونی خیلی دلم می خواد سریع لباس بخرم ولی ائن لباسی که من می پسندم زود پیدا نمی شه.
    همان هم شد.ساعت حدود هفت بود ولی من هنوز لباس مورد نظرم را پیدا نکرده بودم،شانس با من یار بود چرا که سولماز هم چیزی را انتخاب نکرده بود،وگرنه به این راحتی دنبال من از این مغازه به آن مغازه نمی آمد.
    داخل پاساژ فقط یک مغازه باقی مانده بود که لباسهایش را ندیده بودیم،از لباسهایی که داخل ویترین بود خوشم نیامد،ولی سولماز یکی را انتخاب کرد و به صاحب مغازه که پسر خوش تیپی بود گفت:
    - می تونم این لباس و پرو کنم؟
    فروشنده که فهمید واقعا قصد خرید داریم گفت:
    - می تونید لباسهای داخل کمد رو هم ببینید،فقط قیمتشون یه کم بالاست.
    سولماز گفت:
    - قیمتشش زیاد مهم نیست.
    - پس لطفا دنبال من بیاید.
    ما به دنبال فروشنده به ته مغازه رفتیم و از کمد لباسها دیدن کردیم و بالاخره همان چیزی را که می خواستیم پیدا کردیم.بعد از اینکه لباس ها را پرو کردیم و قیمت آنها را پرداختیم،راضی و خوشحال به خانه برگشتیم.
    به خانه که رسیدیم اول برای شام پیتزا درست کردیم و بعد رفتیم تا بار دیگر لباس ها را پرو کنیم.لباس من،پیراهنی آبی رنگ با یقه هفت و آستین کوتاه بود،کمر لباس هم کاملا چسبان بود و دامنش با فنر هایی از زیر باز می شد.
    لباس سولماز صورتی رنگ بود با یقه ایستاده و یک جفت دستکش تا بالای آرنج.
    لباس ها را در آوردیم و رفتیم که شام بخوریم.پیتزایی که درست کرده بودیم خوب از آب در نیامده بود،ولی آنقدر گرسنه بودیم که به قول سولماز خم به ابرو نیاوردیم و در حالیکه جزوه هایمان را می خواندیم غذا می خوردیم و حرف می زدیم.
    هنوز دو،سه ساعتی نگذشته بود که کم کم خوابم گرفت،بلندشدم و دو لیوان چای ریختم به سولماز که داشت تخمه می شکست و درس می خوند گفتم:
    - سولماز مگه داری فیلمنامه می خونی که تخمه می شکنی؟
    - چه کار کنم داره خوابم می بره.هنوزم پونزده صفحه مونده تا تموم کنم.
    - بیا این چایی رو بخور،خواب از سرت بپره.
    و چای را دستش دادم.با خوردن چای هم خواب دست از سرم بر نمی داشت.به سولماز گفتم:
    - بهتره بخوابیم،در عوض فردا ساعت هفت بیدار می شیم و تمومش می کنیم.
    سولماز از خدا خواسته جزوه اش را جمع کرد و گفت:
    - بالاخره تو عمرت یک پیشنهاد درست و حسابی دادی.
    و بلند شد و رفت.لیوان ها را برداشتم و به آشپز خانه رفتم دو لیوان شیر ریختم و می خواستم از پله ها بالا بروم که تلفن زنگ زد،از صدای زنگ تلفن ترسیدم،با صدای سومین زنگ گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بله؟بفرمایید.
    ولی از آن طرف خط صدایی شنیده نمی شد.برای یک لحظه فکر کردم شاید بابا و مامان باشند دوباره گفتم:
    - بله؟
    از آن طرف صدای فوتی را شنیدم.بی حوصله گفتم:
    - خفه شدی؟
    می خواستم گوشی را بگذارم که صدای خنده ای بلند شد و بعد صدای اشکان را که می گفت:
    - نه،هنوز نفس می کشم.
    - خیلی بی مزه ای اشکان،نگفتی من و سولماز تنهاییم،می ترسیم.
    - اولا ً ،علیک سلام،ثانیا ً بی مزه خودتی.ثالثا ً ،تو چرا گوشی رو برداشتی ؟معنی نداره دختر گوشی تلفن رو برداره اونم بعد از ساعت یازده شب.
    - واه!مثل اینکه بدهکارم شدم،حالا چکار داری خروس بی محل؟
    - این حرفها رو تو دانشگاه بهت یاد دادن؟
    - به تو ربطی نداره....خب،چه خبر؟خاله و عمو خوبن؟
    - مرسی،همه خوبن،شما خوبی؟همشیره ما خوبه؟
    - ای،هرچی تورو کمتر ببینیم،بهتریم.یعنی تو ساعت یازده شب زنگ زدی حال ما رو بپرسی؟
    - نه چه حالی دارم تا از شما بپرسم،من هرچه قدر از شما دونفر بی خبر باشم ،اعصابم آرومتره.
    - خُب،پس خداحافظ.
    - اِاِاِ،قطع نکنی مجبور می شم دوباره زنگ بزنم و کلی پول حروم کنم.غرض از مزاحمت این بود که مامان و بابات زنگ زدن و گفتن یه روز دیرتر برمی گردن،مثل اینکه به شما هم زنگ زده بودن خونه نبودید.به همین خاطر به من گفتن بهتون خبر بدم....اصلا ببینم شما دوتا کجا بودید؟
    - مگه مفتشی؟
    سولماز از بالا گفت:
    - سایه!با کی صحبت می کنی؟
    - سولماز بیا ،اشکان کارت داره.
    سولماز با عجله از پله ها پایین آمد،از اشکان خداحافظی کردم و گوشی را به سولماز دادم.نیم ساعت بعد سولماز بالا آمد،آثار خوشحالی هنوز در صورتش هویدا بود،گفتم:
    - حالا اگه می خواستی درس بخونی که خوابت می اومد،ولی برای بگو بخند با اشکان خوابت نمیاد؟
    سولماز در حالیکه می خندید گفت:
    - چه کار کنم؟منم و همین یه دونه داداش.
    - حالا بیا،شیرتو بخور لامپ رو هم خاموش کن که دارم از بی خوابی هلاک می شم.
    صبح ساعت ده بود که از خانه خارج شدیم،خوشبختانه توانسته بودیم تمام جزوه را بخوانیم و حالا دیگر مشکلی نداشتیم.
    - خوبه استاد سرمدی امروز از ما سوال نکنه،اون وقت حسابی خیط میشیم.
    - مهم نیست،حد اقل سطح معلوماتمون رو بالا بردیم.من غصه بعد از ظهر رو می خورم که با آقای امیری کلاس داریم،واقعا حیف می شه سر کلاس نباشیم.دعا کن امروز استاد نیاد دانشگاه.
    - این که از محالاته،ولی به یکی از بچه ها می گم هر چی استاد گفت موبه مو بنویسه.
    وقتی وارد کلاس شدیم من و سولماز پیش هم ننشستیم.اولا برای اینکه دیر رسیده بودیم و جا نبود ثانیا استاد سرمدی از آن استادهایی بود که اگر کسی سر کلاس صحبت می کرد،دیگر درس را ادامه نمی داد.برای همین همه سر کلاس ساکت بودند که مبادا استاد از کوره در برود.
    خلاصه دو ساعت کلاس تمام شد.من و سولماز سریع به سلف دانشگاه رفتیم که غذا بخوریم ولی باز هم دیر رسیده بودیم و یک صف بیست نفری جلوی ما بود.
    - سایه تو برو یه جا پیدا کن منم غذا رو می گیرم میام.
    سریع به سمت یکی از میز های دو نفره گوشه سالن رفتم و نشستم چند دقیقه بعد سولماز را دیدم که به اطراف نگاه می کرد بلند شدم و دستم را تکان دادم،سولماز متوجه شد و به طرفم آمد.در حالیکه سینی را روی میز می گذاشت گفت:
    - متأسفانه ،سس مخصوص تمام شده.
    - دستت درد نکنه،اشکالی نداره.به قول معروف یه چیزی برای سد جوع باشه بسه.
    هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خانمی به سمت ما آمد و سلام کرد.من و سولماز متعجب جوابش را دادیم.خانم جوان در حالی که به من نگاه می کرد گفت:
    - می بخشید،مزاحم شدم،من صبا صابری ام از دیدارتون خیلی خوشحالم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - منم سایه هستم،ایشون هم سولماز دوستم،از آشنایی با شما خوشبختیم.
    و دستش را فشردم.صبا پس از چند لحظه گفت:
    - غرض از مزاحمت این بود که یکی از دوستان شوهرم که دانشجوی رشته دکتراست از شما خوششون آمده منو فرستادن که اگه شما موافق باشید با خانواده خدمتتون برسند.ببینید ایشون همون آقایی هستن که سه تا میز آن طرف تر نشستن و کنار پاشون یه کیف مشکیه.
    بی اختیار به همان طرف نگاه کردم،پسر خوش تیپی آنجا نشسته بود.به محض اینکه دید نگاهش می کنم،سرش را به علامت سلام تکان داد و لبخند زد.
    سرم را تکان دادم و فورا نگاهم را به طرف سولماز برگرداندم.خیلی غافلگیر شده بودم.صبل همچنان به من خیره شده بود و من مردد بودم که چه بگویم.قیافه آن پسر خیلی معصومانه بود به طوری که نمی توانستم به صورت مستقیم به او جواب رد بدهم.
    یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم:خیلی متاسفم من نامزد دارم،امیدوارم ایشون همسر دلخواهشونو پیدا کنن.
    - منم امیدوارم شما خوشبخت بشید.فقط دلم برای هومن می سوزه که دختری مثل شما رو از دست داد.بعد خداحافظی کرد و رفت.سولماز چنان متحیر شده بود که خنده ام گرفت و گفتم:
    - چیه،مگه تا حالا آدم ندیدی؟
    - چرا گفتی نامزد داری؟نمی شد بگی قصد ازدواج ندارم یا....
    - آخه دلم براش سوخت،این طوری کمتر ناراحت می شه.زودباش بخور تا بریم.
    سولماز د رحالیکه با تاسف سرش را تکان می داد گفت:
    - ؛آخی،طفلک پسره رفت.بقیه غذاشم نخورد.
    حرفی نزدم و مشغول خوردن بقیه همبرگرم شدم،پس از چند دقیقه با سولماز از دانشگاه خارج شدیم تا به آرایشگاه برویم.
    آن شب عروسی فرناز دوست مشترک منو سولماز بود و ما هم به جشن دعوت شده بودیم.به آرایشگاه که رسیدیم،مادام با دیدن ما گفت:
    - وای،شما دوتا که باز خوشگلتر شدید!
    - تقصیر ما چیه؟شما چشماتون خوشگل می بینه.
    مادام گونه ام را نیشگون گرفت و گفت:
    - اِی شیطون زبون باز.حالا بیاد ببینم چه مدلی بیشتر بهتون میاد.
    هر دو روی صندلی نشستیم و او کارش را با مهارت بسیار آغاز کرد بعد از یکی دو ساعتی که از زیر دست مادام بیرون آمدیم با دیدن قیافه هایمان در آینه خستگی از تنمان بیرون رفت.آرایش سولماز صورتی رنگ و آرایش من آبی خیلی ملایم بود.س.لماز گفت:
    - سایه خیلی قشنگ شدی.
    - مرسی البته به خوشگلی تو نشدم ولی خب بالا خره می شه کنارت راه برم.
    - تعارف نکنید ،هردوتاتون خوشگل بودید،خوشگلترم شدید.
    بعد یکی از همان لبخند های همیشگی اش را تحویلمان داد.من و سولماز از او تشکر کردیم و بعد از پرداخت قیمت نجومی آرایش مو و صورتمان از آنجا خارج شدیم.



  2. 6 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل دوم
    به باغ که رسیدیم خدمتکاری مارا به قسمت پارکینگ راهنمایی کرد .جلوی در پارکینگ خدمتکار دیگری ماشین را برد و کارتی به من تحویل داد و ما را به جایی که مهمانان بودند راهنمایی کرد.به سمتی که عروس و داماد ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد می گفتند رفتیم تا به آنها تبریک بگوییم.وقتی فرناز را دیدم به حدی تغییر کرده بود که باورم نمی شد. فرناز که تعجب من را دید خندید و گفت:چیه؟یعنی من اینقدر فرق کردم که همه با دیدنم تعجب کنن؟
    - پس خبر نداری خیلی ماه شدی من تا حالا عروسی به زیبایی تو ندیدم.
    رو به فرزاد کردم و گفتم:بهتون تبریک می گم چون زیباترین و خانوم ترین دختر کلاسو انتخاب کردید امیدوارم خوشبخت بشید.
    - ممنون،از اینکه زحمت کشیدید و اومدید واقعا متشکرم.
    - خواهش می کنم.
    در کنار فرناز نشستم،سولماز هم در طرف دیگرش نشست و طبق معمول شروع به گفتن و خندیدن کردیم.
    سولماز گفت:
    - فرناز امروز که استاد سرمدی حضور و غیاب کرد گفت پس چرا خانم افروزی دو جلسهاست سر کلاس تشریف نمیارن؟یکی از بچه ها گفت استاد امروز جشن عروسی خانم افروزی با استاد فرهمنده،استاد اخمی کرد و گفت آقای فرهمند خودشون باید بهتر بدونن که وسط ترم موقع جشن عروسی نیست.
    - ولی انصافا این بار استاد سرمدی به حرف درست و حسابی زدها.من که خیلی ناراحتم که سر کلاس استاد امیری نرفتم،حالا موقع عروسی بود فرناز؟
    در همین موقع از دور استاد امیری را دیدم که به طرف ما می آمد با تعجب به فرناز گفتم:
    - وای فرناز،استاد امیری رو هم دعوت کردید؟
    - اگه باهاش مشکل داری بگم بیرونش کنن.
    در حالیکه از حرف فرناز خنده ام گرفته بود گفتم:
    - حالا می گه سر کلاس من نیومدن عوضش رفتند دنبال قرو فر.
    آقای امیری که به ما رسید،هر سه به احترامش از جا بلند شدیم و با او سلام و احوالپرسی کردیم.بعد دکتر امیری رو به من کرد و گفت:
    - شما خوبید خانم معتمد؟گفتم شاید مشکلی پیش اومده که شما وخانوم سرمدی سر کلاس نبودید؟
    با حالتی شرمنده گفتم:
    - متاسفانه فرصت نشد امیدوارم کوتاهی مارو ببخشید.
    - خواهش می کنم در هر صورت هردانشجویی چهار جلسه حق غیبت داره این طور نیست خانم سرمدی؟
    سولماز که سرش پایین بود گفت:
    - ولی ما اینبار مجبور شدیم که غیبت کنیم یه کار ضروری پیش آمده بود.
    آقای امیری که لبخند شیطنت آمیزی بر روی لبهایش نقش بسته بود گفت:
    - بله مثل اینکه خیلی هم ضروری بوده.
    و رو به فرزاد کرد و گفت:
    - آخه پسر حالا وقت عروسی گرفتن بود تو باید خیلی از خانمها متشکر باشی که با وجود کار ضروری بازم به عروسی شما اومدن.
    من و سولماز از خجالت سرمان را پایین انداختیم فرناز گفت:
    - آقای امیری خواهش می کنم اذیت نکنید.
    - چشم ،هرچی شما بگید.
    و روی یکی از صندلی های کنار ما نشست،بعد از چند دقیقه ای برادر فرناز آمد و عروس و داماد به وسط جمعیت در حال پایکوبی برد.
    من و سولماز هم آرام با هم صحبت می کردیم البته سولماز بیشتر شنونده بود .فکر کردم حتما وجود استاد باعث شده که سولماز اینقدر ساکت شود خصوصا هنگام صحبت با آقای امیری مدام سرش را پایین می انداخت و یا جوابهای کوتاه و مختصر میداد.آقای امیری که وضعیت را اینطور دید گفت:
    - خانم سرمدی چرا اینقدر مظلوم شدید؟سر کلاس که خوب شلوغ می کنید.
    سولماز با تعجب گفت:
    - استاد،من؟!فکر می کنم اشتباه می کنید من فطرتا ساکت و مظلومم.
    آقای امیری در حالی که می خندید گفت:
    - جدا ؟پس کی بود سر کلاس من ژورنال لباس نگاه می کرد و وقتی دید دارم ته کلاس میام اونو گذاشت روی صندلی خانم معتمد؟
    من خندیدم ولی سولمازکه از خجالت سرخ شده بود گفت:
    - ولی اون ژورنال اصلا مال من نبود ،منم به علت دیگه ای گذاشتمش روی صندلی سایه.
    - حتما برای تلافی اونباری که کتاب رو گذاشت روی پای شما درسته؟
    من که تعجب کرده بودم گفتم:
    - استاد شما خیلی دقیق هستید ولی همه اینکارها موقع تدریس شما نبود.
    - بله،موقع کنفرانس بچه های بیچاره بود
    و از توی جیبش پاکت سیگاری بیرون آورد و به من و سولماز تعارف کرد ،ما فقط تشکر کردیم.خودش سیگاری برداشت و گفت:
    - پس با اجازه شما من یه دونه می کشم...نمی دونستم دانشجوهای به این خوبی دارم.
    - یعنی فکر کردید ما اهل این کارائیم؟
    - نه،ولی می دونید این روز ها سیگار کشیدن بین خانم ها حسابی مد شده گفتم شاید شما هم تابع مد باشید.
    سولماز که عصبانی شده بود گفت:
    - واقعا متاسفم که حدستون درست از آب در نیومد.
    - اما من خیلی خوشحالم که حدسم اشتباه بود.
    برای چند دقیقه ای هر سه نفر سکوت کردیم،اتفاقا در همین زمان فرزاد و فرنازبه همراه مرد خوش تیپ و جذابی به طرف ما آمدند.آن مرد با آقای امیری روبوسی کرد و با نگاهی به من و سولماز گفت:
    - اردوان نمی خوای این دو خانم زیبا رو به من معرفی کنی؟
    آقای امیری به من اشاره کرد و گفت:
    - ایشون خانم سایه معتمد
    و بعد با اشاره به سولمازادامه داد:
    - ایشونم خانم سولماز سرمدی هستند،این آقا هم برادر من اردلان امیری هستند.
    برادر استاد اول با سولماز سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو به من کرد و گفت:
    - از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - منم همین طور.
    یکی از ابروهایش را بالا برد و در حالیکه لبخند تمسخر آمیزی روی لبهایش بود گفت:
    - باعث خوشحالی منه خانم.
    حرفی نزدم و صورتم را به سمت فرناز و سولماز برگرداندم و با آنها مشغول صحبت شدم.گاهگاهی که نگاهم به اردلان می افتاد می دیدم که نگاهم می کند و وقتی مرا متوجه خویش می دید یکی از همان لبخند های کذایی را تحویلم می داد،از لبخند هایش خوشم نمی آمد.حس می کردم مسخره ام می کند به همین خاطر به لبخند هایش پاسخی نمی دادم.
    فرناز رو به جمع کرد و گفت:
    - ببینید همه دارن شادی می کنن،اون موقع بهترین دوستای ما همین طوری نشستن.بابا پاشید یه دستی تکون بدید بالاخره نوبت شما هم می رسه اون موقع منو فرزاد تلافی می کنیم.
    فرزاد هم گفت:
    - جدا اگه پا نشید از همه تون دلگیر می شم.
    بعد رو کرد به من و سولماز کرد و گفت:
    - در ضمن شما دونفرم حواستون باشه اگه همین طوری بشینید از نمره میان ترم خبری نیست.
    - و اگه پاشیم کل پنج نمره رو می دید،نه؟
    - می دونی خانم سرمدی حرف مرد حرفه،علی الخصوص ,شب عروسیش.خیالتون از بابت پنج نمره راحت باشه.
    پس از چند لحظه آقای امیری به سولماز گفت:
    - می شه خواهش کنم افتخار بدید و با من ...
    سولماز که واقعا تعجب کرده بود نگذاشت استاد جمله اش را تمام کند و گفت:
    - با شما؟
    - چی باعث شده اینقدر تعجب کنید؟
    اردلان با حاضر جوابی گفت:حتما فکر کردن تو به جز درس دادن هنر دیگه ای نداری یا شایدم تورو لایق نمی دونن که چنین افتخاری بهت بدن .این طور نیست سولماز خانم؟
    سولماز فورا گفت:
    - اصلا این طور نیست.
    و بلند شد.اروان در حالیکه بلند می شد پرسید:
    - مجبورتون که نکردم؟؟
    - نه فقط پیشنهاد شما برام غیر منتظره بود.
    بعد از اینکه سولماز و اردوان رفتند فرناز گفت:خوب این از سولماز،خوش به حالش پنج نمره گرفت،سایه خانم تو چی مگه پنج نمره نمی خوای؟
    اردلان که تقریبا نزدیک من نشسته بود ،گفت:
    - من می تونم به شما کمک کنم تا نمرتونو بگیرید.
    . دوباره لبخند زد.حسابی از دستش کلافه شده بودم برای اینکه شرش را از سرم باز کنم گفتم:
    - من به یه نفر قول دادم که البته ایشون هنوز تشریف نیارودن در ضمن اگه بیان و ببینن من بد قولی کردم ناراحت می شن.
    - چقدر وفادار،توی این دوره و زمونه از این تیپ افراد کم پیدا می شه.
    به تلافی لبخندهایش لبخندی تمسخر آمیز زدم،از چهره اش پیدا بود که حسابی عصبانی شده ولی برای اینکه قافیه را نبازد درحالیکه با خشم و غضب نگاهم می کرد گفت:
    - خیلی دلم می خواد با این مرد خوشبخت آشنا بشم.
    بی خیال گفتم:
    - وقتی اومد حتما شما رو باهاشون آشنا می کنم.
    دیگر داشت از شدت عصبانیت منفجر می شد در حالیکه بر می خاست گفت:
    - ببخشید تنهاتون می ذارم باید سری به دوستانم بزنم.
    - خواهش می کنم راحت باشید.
    با عصبانیت گفت:
    - پس تا بعد.
    اردوان و سماز بعد از چند دقیقه ای آمدند ،اردوان در حالیکه می نشست پرسید:
    - اردلان کجا رفت؟
    - رفتن سری به دوستانشون بزنن.
    اردوان با تعجب نگاهم کرد و به فکر فرو رفت،پس از چند لحظه گفت:
    - خانما از اینکه شما رو تنها می ذارم معذرت می خوام.
    بعد از اینکه اردوان کمی دور شد سولماز با هیجان گفت:
    - وای سایه اصلا فکر نمی کردم اینقدر ماهر باشه .
    - مگه بنده خدا گناه کرده شده استاد تاریخ،یعنی هرکی استاد دانشگاه شد نباید کار دیگه ای بلد باشه؟
    - آخه سرکلاس خیلی جدیه اصلا باورم نمی شه این همون استا امیری باشه.
    - نکنه می خواستی الانم درباره تمدن سومریها برات حرف بزنه یا مثلا سر کلاس برقصه و درس بده.
    سولماز در حالی که می خندید گفت:
    - می شه بگی چی شده؟
    - چیزی نشده.
    - دروغ نگو از شکل و شمایلت پیداست خبریه؟حالا زود بنال!
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - یه حرفی زدم حالا توش موندم.
    - واضح تر حرف بزن.
    - هیچی اردلان امیری بهم پیشنهاد رقص داد،منم گفتم فقط با یک نفر می رقصم ،اونم گفت دلم می خواد باهاش آشنا بشم،سولماز حالا این آدمو از کجا پیدا کنم؟
    - آخه این چه حرفی بود که زدی هان؟
    - خب چاره ای نداشتم تو که نمی دونی چه لبخند تمسخر آمیزی به من می زد،حالا چکار کنم؟من که نمی دونستم این دنبال حرفو می گیره،فعلا یه فکری کن.وای خدای من اگه بفهمه حسابی مسخره ام می کنه.
    در همین موقع سر و کله اردوان و اردلان پیدا شد،به او نگاه کردم اثری از آثار خشم و غضب در صورتش پیدا نبود ولی اصلا به من نگاه نکرد.پس از چند دقیقه خدمتکاری به طرف ما آمد و گفت:
    - عروس خانم اون قسمت با شما کار دارن.
    به سمتی که خدمتکار اشاره می کرد نگاه کردم و فرناز را دیدم که برایمان دست تکان می داد با سولماز به سمت فرناز وبه وسط جمع دخترهایی که پیاکوبی می کردند رفتیم.دستهای همدیگر را گرفتیم و شروع کردیم.بعد از نیم ساعتی که حسابی خسته شدیم از حلقه دخترها بیرون آمدیم که کسی از پشت سر گفت:
    - سلام خانما.
    هر سه به عقب برگشتیم،فرناز گفت:
    - سلام کی اومدی؟
    - نیم ساعتی میشه.
    و با نگاهی به من و سولماز گفت:
    - مارو به هم معرفی نمی کنی عروس خانم؟
    - بچه ها ایشون پسر عموی فرزاد،کامیار فرهمند.
    و با اشاره به من و سولماز گفت:
    - و این خانمها محترم ،سایه معتمد و سولماز سرمدی دوتا از بهترین دوستای من.
    فرناز گفت:
    - خب کامیار ما خیلی خسته شدیم ببخشید که تنهات می ذاریم.
    - خواهش می کنم من هم می خوام سری به اقوام بزنم.
    و از ما جدا شد.سولماز با تعجب گفت:
    - وا،چرا اینقدر با این طفلک خشک برخورد کردی؟
    - آخه فرزاد خوشش نمیاد من زیاد با کامیار صحبت کنم.
    رو به سولماز کردم و گفتم:
    - یاد بگیر نصف توئه اون موق ببین چه قدر عقلش می رسه.
    سولماز در حالیکه می خوندید گفت:
    - خوب چون عقلش می رسید شوهرش دادم ولی تورو تا صد سال دیگه هم نمی تونم به کسی غالب کنم به قول معروف مال بد بیخ ریش صاحابش.
    چند دقیقه بعد از اینکه ما نشستیم دوباره سر و کله کامیار پیدا شد.من که کنجکاو شده بودم فرزاد را زیر نظر گرفتم.او به محض اینکه کامیار را دید اخم کرد ولی با اینحال بلند شد و با او روبوسی کرد.کامیار با اردوان و اردلان دست داد و جالب اینکه آنها هم از آمدن کامیار ناراضی به نظر می رسیدند ولی کامیار بی توجه به کم محلی آنها به صندلی کنار من اشاره کرد و گفت:
    - اجازه هست کنار شما بنشینم؟
    خودم را کنار کشیدم و گفتم:
    - خواهش می کنم.
    وقتی نشست آرام گفت:
    - باعث افتخار منه که با خانم محترمی مثل شما آشنا شدم.
    نگاهش کردم.پسر خوش تیپی بود البته با نگاهی بی پروا و گستاخ.
    لبخندی زد و گفت:
    - می شه بپرسم چند سالتونه؟
    با خودم گفتم((مثل اینکه فرزاد حق داشت هنوز نیم ساعت نشده که با من آشنا شده.ببین چقد راحساس نزدیکی میکنه!))
    با اکراه گفتم:بیست و دو سال.
    سرم را به سمت سولماز برگرداندم و به ظاهر به حرفهای اردوان گوش دادم ولی حواسم پیش کامیار بود و اینکه چرا فرزاد اصلا او را تحویل نمی گرفت،هر حرفی می زد فرزاد با جواب های کوتاه یا سربالا به او پاسخ می گفت.ناخود آگاه نگاهم به اردلان افتاد که با عصبانیت نگاهم می کرد،سرم را پایین انداختم و زیر لب غریدم((وای!عجب عروسی اومدیم،نمی دونم این پسره دیگه از جون من چی می خواد،مثل اینکه از من ارث و میراث طلبکاره!))
    توی همین فکرها بودم که کامیار پرسید:
    - شمام دانشجوئید؟
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    - بله،دانشجوی رشته تاریخم.
    آرام گفت:
    - چرا موقع صحبت کردن با من به زمین نگاه می کنید؟یعنی من اینقدر غیر قابل تحملم؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نه اصلا این طور نیست،ولی من عادت ندارم به چهره طرف صحبتم زل بزنم.
    - منم زیاد عادت به نگاه کردن ندارم ،ولی قیافه شما اونقدر جذابه که به سختی می تونم ازتون چشم بردارم.
    سرم را پایین انداختم ،از صراحت کلام کامیار خوشم نیامد.
    - باید ببخشید من کمی صریحم.
    در دل گفتم((آخی،فقط کمی))
    و آرام به سولماز گفتم:
    - سولماز پاشو بریم کمی قدم بزنیم و دستش را فشار دادم که یعنی بلند شو،سولماز برخاست و با هم از آن محیط خفقان آور دور شدیم.
    - سایه کامیا چی می گفت؟
    - مثل اینکه مفتش بود بهتره در موردش صحبت نکنیم.
    نیم ساعتی قدم زدیم که سولماز گفت:
    - سایه،بسه،دیگه خسته شدم.بیا بریم یه چیزی بخوریم ضعف کردم از بس را رفتم.
    من و سولماز داشتیم غذا می کشیدیم که کامیار آمد،کنار من ایستاد و مشغول غذا کشیدن شد و همین طور که سرش پایین بود گفت:
    - از دست من ناراحت شدید،یا عادت ندارید کسی از زیباییتون تعریف کنه؟
    جوابش را ندادم،دوباره گفت:پس با من قهر کردید درسته؟
    و بدون اینکه منتظر جواب بمانم گفت:
    - ببینید،من خیلی مغرورم،توی این بیست و هشت سالی که زندگی کردم تا به حال از هیچ دختری معذرت نخواستم ولی با این حال اگه ناراحتتون کردم،معذرت می خوام.
    با اکراه گفتم:خواهش می کنم.
    و از سر میز کنار رفتم.همان اطراف روی صندلی نشستم.سولماز هم بلافاصله آمد و کنارم نشست،داشتم غذایم را می خوردم که سولماز گفت:
    - نه خیر،مثل اینکه این آقا کامیار دست بردار نیست.
    سرم را بلند کردم کامیار را دیدم که آمد و یکراست کنار من نشست و به سولماز گفت:
    - شمام ناریخ می خونید؟
    - بله شما چی می خونید؟
    - من ترم آخر رشته فیزیکم.
    - دکترا؟
    - آفرین از کجا فهمیدید؟
    - خب از روی سن و سالتون.
    - به نظر شما من چند ساله میام؟
    سولماز سری تکان داد وگفت:
    - باید بیست و هفت،هشت سال داشته باشید.
    - آفرین تاحالا کسی به شما گفته خیلی با هوشید؟
    سولماز که غذایش را تمام کرده بود از جا برخاست ،من هم از خدا خواسته بلند شدم و از کامیار جدا شدیم و به جایی که قبلا نشسته بودیم برگشتیم.اردلان همان جا نشسته بود و سیگار می کشید ولی به محض دیدن من دوباره اخم کرد،من هم نگاهم را برگرداندم و به او توجهی نکردم.
    پس از چند دقیقه با عصبانیت گفت:
    - ممکنه چند لحظه از وقتتون رو به من بدید.
    تا آمدم از خودم عکس العملی نشان بدهم،سولماز از کنارم برخاست و رفت.
    اردلان بلند شد و در جای سولماز نشست و گفت:یه توصیه دوستانه بهت میکنم امیدوارم به حرفم گوش بدی.
    نگاهش کردم و سرم را تکان دادم.
    - از این پسره دوری کن.
    با تعجب گفتم:
    - کی؟من اصلا متوجه منظورتون نمی شم؟
    - همین که یک ساعته مثل کنه به تو چسبیده،همین که داشتی باهاش صحبت می کردی...و حالام اونطرف ایستاده و داره بهت نگاه می کنه،منظورم کامیاره فهمیدی یا بازم توضیح بدم؟
    با عصبانیت گفتم:
    - اولا من با اون صحبت نکردم ثانیا خودم بهتر از هر کسی می دونم با چه کسایی نشست و برخاست کنم و احتیاجی به نصیحت شما ندارم.
    - اولشم گفتم یه توصیه دوستانه است ولی بهتره بدونی کامیار تا به حال دخترای زیادی رو از راه به درکرده.اگر نمی خوای به لیست دخترایی که توسط اون اغوا شدن اضافه بشی بهتره ازش دوری کنی ببین چطوری زیر نظرت گرفته!
    سرم را بلند کردم و کامیار را دیدم که گوشه ای ایستاده بود و به من نگاه میکرد وقتی متوجه نگاهم شد لبخند زد.
    - دیدی چطور داره بهت نگاه می کنه،درست مثل یک شکارچی به شکارش.
    مکثی کرد و بعد ادامه داد:
    - اگر بخوای ازت دورش می کنم.
    در حالی که ترسیده بودم گفتم:
    - من نمی دونم چکار باید بکنم.
    - بهتره بذاریش به عهده من ،می دونم چطوری میشه روی همچین آدمی رو کم کرد که دیگه از حد و حدودش تجاوز نکنه.
    نالیدم:آخه چطوری؟
    - نگران نباش فقط نگاهش نکنو باهاش حرف نزن.طوری بشین که طرفینت خالی نباشه یه مقدار کم محلی ببینه....
    نگذاشتم بقیه حرفش را ادامه دهد و گفتم:
    - ولی من از اولم به اون توجهی نکردم که حالا بخوام کم محلی کنم.
    - می دونم ولی باید وجودشو به طور کامل ندیده بگیری.
    چند دقیقه بعد سولماز و اردوان هم پیش ما آمدند.اردلان طبق برنامه طوری نشست که کنار من خالی نباشه ولی کامیار آمد و درست روبه روی من نشست.
    خیره خیره نگاهم می کرد داشت حالم به هم میخورد.تصور اینکه یک نفر بتواند اینقدر پست باشد تهوع آور بود.
    اردلان که عصبانی شده بود پس از چند دقیقه گفت:سایه بیا بریم این اطراف قدمی بزنیم.
    در برابر چشمان حیرت زده دیگران بلند شدم و همراه او به راه افتادم.اردلان چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از اینکه کمی آرامتر شد گفت:
    - فکر نمی کنم به این راحتی دست بردار باشه فقط یه راه داره.
    - چرا؟
    - چرا چی؟
    - چرا فکر نمی کنید دست بردار باشه.؟
    نگاهی به من انداخت و گفت:آهان ،توضیح اون باشه برای بعد.
    - اگه نمی گید باشه برای بعد می خوام بدونم اون یه راه چیه؟
    - اونم وقتی میگم که اون مرد خوشبخت و به من معرفی کنی.
    - همین طوری یه چیزی گفتم،اصلا همچین آدمی وجود خارجی نداره.
    - ولی هی دخترخوب هیچ وقت دروغ نمی گه.
    و لبخند زد.سرم را از خجالت پایین انداختم و حرفی نزدم.
    - خب بیا بریم تا راه باقی مونده رو ببینی.
    هنگامی که برگشتیم از کامیار خبری نبود.بین سولماز و فرناز نشستم و گفتم:
    - فرناز تو چی درباره کامیار می دونی؟
    - من چیز زیادی نمی دونم فقط فرزاد سفارش کرده با کامیار حرف نزنم فقط اینو می دونم که با دختر های زیادی رابطه داشته،یکی از این دخترهای بدبخت دختر خاله خودش بوده اون دختر هم از دست آبروی خانواده اش دست به خودکشی می زنه و حالا برای همیشه دستش از دنیا کوتاه شده.
    این حرف را که شنیدم ضربان قلبم از شدت ترس تند شد این تازه یک نمونه از کارهای کامیار بود که فرناز از آن خبر داشت!
    سولماز گفت:سایه سمت چپت رو نگاه کن،اونجا وایساده و به تو نگاه می کنه.
    جرأت نگاه کردن نداشتم به هر طرف نگاه می کردم او را می دیدم که ایستاده و نگاهم می کند.
    - سایه تو چرا اینقدر نگرانی؟
    - وای فرناز کاش از اول گفته بودی این همچین آدمیه،اون موقع غیر ممکن بود که حتی جواب سلامش رو هم بدم.
    نگرانی من به سولماز و فرناز هم سرایت کرده بود.ولی کامیار مثل اینکه از این بازی خوشش می آمد،بعد از مدتی آمد و گفت:
    - ممکنه چند لحظه از وقتتونو به من بدید.
    از شدت ترس زبانم بند آمده بود،حتی نتوانستم حرفی بزنم.با نگرانی به اردلان نگاه کردم.اردلان با عصبانیت بلند شد وفگت:
    - چطور به خودت اجازه دادی جلوی من به نامزدم همچین پیشنهادی بدی؟
    بلافاصله فرزاد هم بلند شد و گفت:
    - کامیار،زود معذرت خواهی کن.چطور به خودت اجازه همچین جسارتی رو دادی!
    قیافه کامیار دیدنی بود مثل آوار فرو ریخت ولی با این حال قافیه را نباخت و گفت:
    - من نمی دونستم خانم نامزد دارن .از این بابت متاسفم.
    ورفت.وقتی کامیار دور شد اردلان گفت:
    - متاسفم خانم معتمد ،اگه این حرفو نمی زدم به این راحتی دست بردار نبود.امیدوارم منو ببخشید.
    - خواهش می کنم ،از اینکه کمکم کردید واقعا ازتون ممنونم هیچ وقت این لطفتونو فراموش نمی کنم.
    فرزاد که آثار خوشحالی از صورتش پیدا بود گفت:
    - من تا حالا قیافه کامیار و این طوری ندیده بودم.انگار یه سطل آب یخ رو سرش ریخته بودند.پسر خوب ادبش کردی دستت درد نکنه.
    پس از چند دقیقه که اعصابم آرامتر شد به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
    - سولماز،دیگه بهتره بریم.
    فرناز گفت:
    - چرا اینقدر زود؟تازه سر شبه!
    بوسیدمش و گفتم:
    - فرناز جان اعصابم به هم ریخته،بهتره بریم....امیدوارم خوشبخت بشید.
    وقتی که با فرزاد خداحافظی می کردم،اردوان و اردلان هم بلند شدند.اردوان گفت:برای اطمینان بیشتر بهتره ما شما رو برسونیم.
    - نه ،مرسی ماشین آوردم،مزاحم شما نمی شیم.
    اردوان دوباره گفت:
    - نه ما همراه شما میاییم.
    سوار ماشین شدیم و جلوتر از آنها حرکت کردیم اردوان و اردلان هم هر کدام سوار ماشینهای خود شدند و دنبال ما حرکت کردند.در تمام طول مسیر منو سولماز سکوت کرده بودیم وقتی به در خانه رسیدیم ماشین را پارک کردم و پیاده شدم،بار دیگر از اردلان تشکرکردم و گفتم:
    - اگر بقیه دخترایی که به دام کامیار افتادن حامی مثل شما داشتند هیچ وقت صید کامیار نمی شدند.
    لبخندی زدو گفت:
    - فراموش کنید خانم.فکر کنید اصلا کامیار و ندیدید.
    سری تکان دادم و خداحافظی کردم.
    وقتی وارد خانه شدم نفس راحتی کشیدم و خدارا شکر کردم،ولی دلم به حال آن دختر ها ،خصوصا دختر خاله کامیارمی سوخت.
    سولماز نگاهم کرد و گفت:سایه تو هنوز داری به کامیار فکر می کنی؟
    - آره،باورم نمیشه یه آدم اینقدر پست باشه!
    - چون فقط از روی ظاهر آدما قضاوت می کنیم.
    - منظور؟
    - منظورم این بود که چون قیافه اردلان شبیه آدمائیه که با نگاهشون آدمو مسخره می کنن فکر می کنیم آدم بدیه ولی کی فکر می کرد کامیار با این ظاهر و قیافه معصومانه ای که به خودش می گیره گرگی باشه در لباس میش!
    - درسته از این به بعد سعی می کنم از روی ظاهر آدما قضاوت نکنم.
    - حالا بهتره زیاد بهش فکر نکنی و بگیری بخوابی،به قول معروف خنده بر هر درد بی در مان دواست حالا بخند،با این قیافه ای که تو به خودت گرفتی بعید می دونم که شب کابوس نبینم.
    از حرف سولماز خنده ام گرفت.و او با شیطنت گفت:
    - آهان حالا شد،شب به خیر.
    **


  4. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل سوم
    قرار بود آخر هفته همراه مامان و بابا و سولماز به شیراز بریم،اما روز یکشنبه عمو تماس گرفت و اطلاع داد شاهین روز چهارشنبه ساعت شش بعد از ظهر به ایران برمیگردد.به همین دلیل مامان و بابا از رفتن به شیراز منصرف شدند.
    من از یک طرف از آمدن شاهین خوشحال بودم ،چرا که او هم مثل من تنها فرزند عمو بود و عمو وهمسرش از دوری شاهین ناراحت بودند،ولی از طرف دیگر به خاطر به هم خوردن برنامه سفر ناراحت بودم.
    با انصراف بابا و مامان تصمیم بر این شد که ما با هواپیما به شیراز برویم،پدر برای صبح روز چهارشنبه ساعت هشت و نیم برای ما بلیط رزرو کرده بود.
    عصر روز سه شنبه وقتی با سولماز از دانشگاه خارج شدیم،یکراست به خوابگاه رفتیم تا سولماز وسایلش را جمع کند،خلاصه یک ساعتی در خوابگاه معطل شدیم تا بالاخره سولماز رضایت داد و به خانه برگشتیم و بی هیچ حرف و حدیثی هر کدام به سراغ کارهایمان رفتیم.
    صبح من و سولماز ساعت شش و سی دقیقه از خواب بیدار شدیم،تا برای رفتن به فرودگاه آماده بشویم.
    تا هنگامی که من و سولماز آماده می شدیم چند بار پدر صدایمان کرد.بالاخره چمدان به دست از خانه خارج شدیم پدر با دیدنمان گفت:
    - چه عجب بالاخره آمدید،زود باشید چمدونا رو بذارید صندوق عقب و سوار شید.
    مامان در طول راه مدام به من سفارش می کرد((مواظب خودت باش)).
    و من هر بار می گفتم:
    - به خدا من بزرگ شدم بیست و دو سالمه شما هنوز فکر می کنید من بچه چهار ساله ام.
    - عزیزم تو هنوز مادر نشدی و حال منو نمی فهمی بچه برای پدر مادرش همیشه بچه است ،حتی اگه شصت سالش بشه.
    - چشم،خیالتون راحت باشه من شنبه عصر صحیح و سالم بر می گردم.
    مادر خوشبختانه سفارش دیگری نکرد.هنگامی که به فرودگاه رسیدیم شماره پرواز ما اعلام شده بود مامان و بابا را بغل کردم و بوسیدم و از آنها خداحافظی کردم و همراه سولماز به راه افتادیم.
    زمانی که هواپیما از روی زمین بلند شد سولماز با لبخند گفت:
    - خب،بالاخره رفتیم.
    - مگه قرار بود نریم؟
    - من وقتی می خوام با هواپیما جایی برم تا هواپیما از روی زمین بلند نشه باورم نمی شه رفتنی ام.
    - نه خدا نکنه تو هنوز برای رفتن خیلی جوونی.
    - تو دوباره وقتی من جدی حرف زدم شوخی کردی!
    - من کی شوخی کردم؟آخه تو برای چی می خوای اول جوونی بری؟
    - سایه بسه دیگه،خفه می شی یا خفت کنم.
    - خب چکار کنم یه بلیط یه سره به جهنم بگیر و گورتو گم کن.
    - تا تورو کفن نکنم محاله از این دنیا برم.
    - زبونتو گاز بگیر الهی خودم زبونتو با تبر قطع کنم.
    سولماز که از این حرف من خنده اش گرفته بود گفت:
    - اگه جواب ندی اتفاقی نمی افته ها.
    - از کجا معلوم؟یه بار دیدی هواپیما سقوط کرد.
    پیرزنی که بغل دست من نشسته بود ناگهان گفت:
    - چی هواپیما داره سقوط می کنه؟
    من و سولماز زدیم زیر خنده،پیرزن بعد از اینکه کلی چپ چپ نگاهمون کرد ،خوابید.
    سولماز کتابی از سهراب سپهری از کیفش بیرون آورد و گفت:
    - بیا شعر بخونیم.
    - تو بخون من گوش می کنم.
    سولماز شروع کرد به خواندن شعر:
    اهل کاشانم .
    روزگارم بد نیست.
    تکه نانی دارم، خرده هوشی ،سر سوزن ذوقی.
    مادری دارم، بهتر از برگ درخت....
    چشمهایم را بسته بودم و در حالیکه گوش می دادم بعضی قسمتها را با سولماز زمزمه می کردم.من از بین شاعران معاصر به شعر های سهراب و نیما و فروغ علاقه داشتم،وقتی شعر تمام شد سولماز کتاب را بست و من گفتم:
    - خیلی قشنگ خوندی آفرین.
    - خواهش می کنم.
    - خواهش می کنم،خواهش نکن.
    سولماز چپ چپ نگاهم کرد.
    - چیه؟خدای نکرده برای چشمات مشکلی پیش اومده عزیزم؟
    - از کی متخصص چشم شدی؟
    - به حضورتان عارضم که من مادرزادی چشم پزشک به دنیا اومدم.در سن پنج سالگی موفق یه اخذ تخصص دراین رشته شدم،مشوقای من پدر و ....
    نگذاشت جمله ام را تمام کنم و گفت:
    - خجالت نکش،کنتور که نداره هر چی می خوای بگو.
    - نه،تا این حد مجازه،آخه می دونی اگه یه کم دیگه ادامه بدم ممکنه سقف هواپیما سوراخ بشه.
    سولماز نگاهم کرد و لبخند زد.
    - همین لبخندات منو کشته فدات شم.
    سولماز دهانش را باز کرد تا حرف بزند ه گفتم:
    - هیس،اگه شلوغ کنی می دم این خانم پیره بخورتت!
    سولماز قهقهه ای زد و همین باعث شد که پیرزن از خواب بپرد و دوباره چپ چپ نگاهمان کرد و زیر لب غرید:
    - اَه اَه دخترای امروز چقدر وقیح شدن!
    ما که از حرف پیرزن خیلی ناراحت شده بودیم دیگر نخندیدیم،ولی من اگر جوابش را نمی دادم دلم آرام نمی گرفت.برای همین بلند گفتم:
    - سولماز چرا ناراحت شدی؟آخه آدم به خاطر هر حرفی که خودشو ناراحت نمی کنه،به قول معروف شنونده باید عاقل باشه.
    با خود گفتم((مگه ما چکار کریدم؟برای اینکه خانم را از خواب بیدار کردیم وقیح بودیم.خودت برای چی اینقدر ناراحتی؟تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟))
    - یعنی تو ناراحت نشدی؟از خواب بیدار شده برای من نظریه ارائه می ده.
    - ول کن سه روز می خوایم خوش باشیم ،از اولش اعصابتو خورد نکن.
    در همین موقع میهماندار هواپیما اعلام کرد که تا چند لحظه دیگر هواپیما فرود می آید ،لطفا کمربند های خود را ببندید.
    بعد از اینکه هواپیما نشست پیاده شدیم.کمی صبر کردیم تا چمدان هایمان را تحویل گرفتیم،در سالن انتظار در جست و جوی خاله سهیلا اطراف را نگاه کردیم بعد از چند دقیقه ای خاله سهیلا را پیدا کردیم سولماز به طرف مادرش دوید و او را در آغوش کشید.وقتی آن دو از هم جدا شدند جلو رفتم و گفتم:
    - سلام خاله جون.
    - سلام عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    خاله مرا هم در اغوش کشید و بوسید.گفتم:
    - منم دلم برای شما یه ذره شده بود شما که نمیاید مارو ببینید.
    - عزیزم کارو گرفتاری به من مهلت سرخاروندن نمیده.
    حدود دوسالی می شد که خاله سهیلا،عمو و اشکان به شیراز آمده بودند .حال پدر بزرگ سولماز (پدر عمو)بد بود و از آنجا که یک کارخانه بزرگ فرش داشت آنها مجبور شده بودند به شیراز بروند تا عمو هم اوضاع کارخانه را سرمان دهد و هم به پدرش که تنها زندگی می کرد رسیدگی کند.هرچند عمو تنها فرزند خانواده نبود و یک برادر دیگر هم درشیراز داشت ولی پدرش تنها به او اعتماد داشت.صدای سولماز رشته افکارم را از هم گسست.
    - مامان حال پدر بزرگ چطوره،خوبه؟
    - نه زیاد،تعریفی نداره.
    - بداخلاق تر که نشده؟
    - خب چکار کنه،دو ساله تو بستر افتاده خب هر کی باشه بد اخلاق می شه ولی من و اون با هم کنار میایم می دونی پدر بزرگت خیلی عاشق مادر بزرگت بود برای همین وقتی اون فوت کرد دیگه نتونست تحمل کنه و از پا افتاد.طفلک به من می گه دعا کن زودتر برم پیش گوهر.
    وقتی خانه رسیدیم خاله سهیلا گفت:
    - توی اتاق بغلی اشکان دوتا تخت براتون گذاشتم بهتره برید استراحت کنید،برای ناهار صداتون می زنم.
    من و سولماز چمدان به دست بالا رفتیم.اتاقی که به ما اختصاص داده بودند اتاق بزرگی بوود که دو پنجره رو به حیاط داشت اثاثیه اتاق اکثرا قدیمی و عتیقه بودند و دیوار اتاق به دو تابلو فرش قیمیت مزین شده بود.
    لباسهایم را از داخل چمدان بیرون آوردم و در کمد آویزان کردم،یک دست بلوز و شلوار سبز کمرنگ انتخاب کردم و پوشیدم و موهایم را با کشی همرنگ لباسم در طرف راست سرم بستم.به سولماز گفتم:
    - بریم پیش خاله.
    - نمی خوای استراحت کنی؟
    - واه مگه چکار کردم،از تهران تا شیراز دویدم که به استراحت نیاز داشته باشم؟
    سولماز بلند شد و گفت:
    - خب پس تا پایین پله ها باهات مسابقه می دم.
    - هر چند از الان نتیجه معلومه ولی خب بهت اجازه می دم شانست و امتحان کنی.
    - وقتی گفتم سه شروع کنیم.
    بعد در اتاق را باز کرد و گفت:یک ،دو، سه.
    دوتایی شروع به دویدن کردیم بالاخره من اول شدم و رو به سولماز کردم و گفتم:
    - دیدی من اول شدم،تو برای همیشه تاریخ بازنده ای جانم.
    یکی دو ساعتی که گذشت اشکان و عمو آمدند،سولماز پشت در قایم شد وقتی عمو داخل شد با دیدن من گفت:به به دختر گلم.
    - سلام عمو جون ،حالتون خوبه؟
    - سلام به روی ماهت،خوبی سعید و سارا خوبن؟
    - مرسی،خیلی دلشون می خواست بیان ولی نشد.
    در همین موقع سولماز از پشت چشمهای پدرش را گرفت،عمو گفت:
    - سولماز عزیزم تویی؟
    سولماز دستهایش را برداشت و همدیگر را بغل کردند و بوسیدند.بعد از چند لحظه اشکان وارد اتاق شد و گفت:
    - سلام به همگی.
    و به طرف من آمد و گفت:
    - به به علیک سلام خانم حالتون خوبه؟
    - سلام،خوبی؟
    - شکر ،یه نفسی میاد و میره.
    - الحمدالله،امیدوارم دفعه دیگه که رفت دیگه برنگرده.
    آمد جوابم را بدهد که سولماز توی بغلش پرید و گفت:
    - اشکان خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    - عین من،فقط سر راه دادم برام گشادش کردن.خب بسه دیگه می گن محبت زیاد هم سرطان زاست!
    - خیلی بی احساسی اشکان،بعد از دو ماه که منو دیدی،این چه طرز برخورده؟
    - حالا چرا ناراحت می شی ،نکنه انتظار داشتی بهت دروغ بگم،خب چکار کنم دست خودم نیست،دلم نه برای تو تنگ می شه نه برای سایه.
    در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - برای همینه که گفتن دل به دل راه داره.ما هم چشم دیدن تورو نداریم.
    - کور بشه هر کسی که نمی تونه منو ببینه.
    عصر منو سولماز به همراه اشکان بیرون رفتیم،اشکان در حین رانندگی ترانه ای را زمزمه می کرد.
    - اَه اشکان پخش و روشن کن،یه ساعته داری مویه می کنی،انگار خون کردیم با تو بیرون آمدیم.
    اشکان با حالت سوزناک تری به خواندن ادامه داد.سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
    - نه خیر مثل اینکه ول کن نیست،نکنه عاشق شدی اشکان؟
    اشکان بدون اینکه جوابی بدهد باز به خواندن ادامه داد،سولماز که حسابی کنجکاو شده بود رو به اشکان کرد و گفت:
    - آره اشکان ،نکنه خبریه و به ما نمی گی؟
    اشکان آهی کشید و گفت:
    - روزگارم با ما سر ناسازگاری داره!
    - اشکان ،جون من بگو.
    - آخه چی بگم.
    - اَه بگو دیگه ،حالا ببین چقدر خودشو لوس می کنه،حالا کی هست ؟من می شناسمش یا نه؟چند وقته بهش علاقه پیدا کردی؟
    - ای بابا دوباره تو یه چیزی پیدا کردی بهش گیر بدی؟
    - اشکان اسمش چیه؟
    - اسمشو نمی دونم.
    - کجا باهاش آشنا شدی،اصلا دفعه اول کجا دیدیش؟
    - اشکان لازمه بدونی هرچیزی که الان می گی ممکنه بعدا توی دادگاه بر علیه خودت استفاده بشه،حالا می تونی اعتراف کنی.
    سولماز که از حرف من خنده اش گرفته بود گفت:
    - زودباش بگو دیگه.
    - توی کار خونه.
    - خوشگله؟
    - آره خیلی،هر وقت می رم کارخونه نمی تونم ازش چشم بردارم.
    گفتم:
    - پس بگو،توی کارخونه خبریه که ازش دل نمی کنی.
    اشکان در حالی که می خندید گفت:
    - اِ قرار نشد از حالا بهم متلک بپرونید.
    سولماز دوباره گفت:
    - خب باهاش حرف زدی؟
    - نه آخه نمی تونم.
    - یعنی چی نمی تونم،مگه لالی!
    - نه ولی اون با من حرف نمی زنه هرچی باهاش حرف می زنم فقط نگاهم می کنه.
    - نکنه لاله؟
    - قرار نشد بهش توهین کنی ها!
    - اُه اُه از حالا داری ازش طرفداری می کنی،کاری نکن نذارم به هم برسید!
    - سولماز هنوز هیچی نشده داری خواهر شوهر بازی در میاری...بگو اشکان جان داشتی تعریف می کردی.
    اشکان نگاهی به من کرد و گفت:
    - دیگه چی بگم؟
    سولماز نگذاشت من حرفی بزنم و گفت:
    - به بابا گفتی؟
    - نه.من اصلا خجالت می کشم درباره اون با کسی حرف بزنم چه برسه به این که به بابا بگم.
    با تعجب گفتم:
    - این که خجالت نداره!
    - راست می گه،در ضمن توأم که خیلی پرویی،راحت به بابا و مامان بگو دیگه.
    - عجب حرفی می زنی؟آخه چه جوری برم بگم من عاشق شدم.
    - مگه تو اولین آدمی هستی که عاشق شدی؟خیلیا قبل از تو عاشق شدن.
    - آره ولی هیچ کس مثل من عاشق نشده!
    - اشکان دیگه خیلی داری شلوغش می کنی ها،مگه تو چه جوری عاشق شدی؟این دختره چه شکلیه؟پولداره یا فقیر.
    - از سرو وضعش معلومه که پولداره.
    - ما فردا میایم کارخونه ببینیمش.
    - خیلی دوست داری ببینیش؟
    - خب معلومه می خوام ببینم این کیه که دل داداش منو برده؟
    - اگه بخوای فردا میارمش خونه؟
    من و سولماز با تعجب نگاهی به هم کردیم و یک صدا گفتیم:
    - چی،خونه؟!
    - خب آره ،دیگه این اداها چیه از خودتون در میارید؟
    با تعجب پرسیدم:
    - پس راست می گن عشق عقل و کور می کنه!
    - ولی مال من یه کم ضعیف شده هنوز کور نشده.
    - لوس نشو اشکان یه بار دیوونه نشی برداری بیاریش خونه مامان و بابا از این کارا خوششون نمیاد.
    - جدی میگی،ولی من تصمیم خودمو گرفتم فردا میارمش.
    سولماز چپ چپ نگاهش کرد و من گفتم:
    - حالا از کجا می دونی اون با تو میاد خونه؟....یعنی به همین راحتی همراه تو میاد؟
    - آره بلندش می کنم ،می ذارمش توی ماشین و میارمش،به همین راحتی.
    من از تعجب دهان باز مانده بود اشکان با نگاهی به من و سولماز گفت:
    - چیه مگه تا حالا آدم ندیدید؟
    - واقعا که،یعنی این تویی که داری این حرفها رو می زنی یا کس دیگه ای که فقط شبیه توئه،اون اشکانی که من می شناختم اینقدر راحت درباره یه دختر حرف نمی زد.چطور دختری که تا حالا با تو یک کلمه هم حرف نزده همرات میاد خونه؟
    اشکان خونسرد لبخندی زد و گفت:
    - حالا چرا تو اینقدر جوش می زنی؟بابا و مامان حرفی ندارن.اصلا فکر کنم بابا خودش می دونه می خوام بیارمش خونه،آخه نمی دونی خیلی خوشگل و ظریفه،اگه تو هم ببینیش مطمئنم که عاشقش می شی.
    - پس بهتره به مامان و بابا بگی برات برن خواستگاری.
    - چی خواستگاری؟دست بردار،می دونستم هیچ کس باور نمی کنه،من که بهت گفتم،اصلا خجالت می کشم درباره اش حرفی بزنم.
    من و سولماز با گیجی به اشکان نگاه می کردیم که گفت:
    - آخه من....چطوری بگم....من عاشق یه تابلو فرش شدم.
    با شنیدن این حرف آن قدر خندیدم که دلم درد گرفت،ولی سولماز خیلی عصبانی شده بود.
    - حالا چرا اینقدر عصبانی شدی من فکر کردم خودت فهمیدی دارم شوخی می کنم.
    سولماز سرش را برگرداند و حرفی نزد در حالیکه سعی می کردم نخندم گفتم:
    - آخه اشکان تو خیلی با احساس حرف می زدی،منم باورم شده بود.
    - پس حسابی گذاشتمتون سرکار ،آره؟
    وبا صدای بلند خندید.
    - اشکان به خدا یه بلایی سرت بیارم که تو کتابا بنویسن.
    - ای بابا،سولماز به جان خودت می خواستم یه کمی شوخی کنم،بخندیم.
    من که دوباره خنده ام گرفته بود بلند خندیدم،سولماز کمی به من نگاه کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت:
    - پس ،فردا میاریش خونه!
    اشکان در حالی که می خندید گفت:
    - آره جمعش می کنم،می ذارمش توی ماشین و میارمش خونه. اول می خواستم بگم دارم شوخی می کنم ولی وقتی دیدم شما دوتا حسابی باورتون شده گفتم بذار یه کم سر کار باشن،کاش دوربین داشتم و از قیافه حیرت زده تون عکس می گرفتم.
    - باشه اشکالی نداره یه بار من و سولماز همچین سرکارت بذاریم که حظ کنی.
    شب که به خانه رفتیم سولماز با آب و تاب جریان را برای خاله و عمو تعریف کرد.آنها هم اول مثل ما باور کردند اما بعد از اینکه فهمیدند اشکان عاشق چی شده آنقدر خندیدند که حد نداشت.
    ***

  6. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل چهارم
    عصر روز جمعه بود،سه روز بود که به شیراز آمده بودیم،قرار بود برای شام خانواده عموی سولماز به خانه آنها بیایند.حدود ساعت هفت و نیم بود که سولماز گفت:بهتره بریم آماده بشیم.
    و دستم را کشید و با هم به اتاق رفتیم.موهایمان را سشوار کردیم و سولماز مرا آریش ملایمی کرد.بعد از اینکه کارش تمام شد نگاه رضایتمندی به چهره ام انداخت و گفت:دستم درد نکنه.
    - حالا این همه بزک دوزک برای چیه؟
    - می خوام به خانم عموم نشون بدم چه دوست خوشگلی دارم.
    - یعنی فکر می کنی برای زن عموت مهم باشه من چه شکلی ام؟
    سولماز در حالیکه خودش را آرایش می کرد گفت:سایه اگه امشب زن عمو زیاد باهات حرف نزد ناراحت نشو،اخلاقشه.زیاد آدمو تحویل نمی گیره،در عوض دوتا پسر دو قلو داره من خیلی دوستشون دارم،
    - کوچولو اند؟
    - آره،یه چهار سالی از ما بزرگترن.
    - آخی پس چه کم سن و سال.
    سولماز که کارش تمام شده بود گفت:به نظرتو، من خوشگلم؟
    نگاهی به او انداختم،صورتی گرد و پوستی سفید داشت با یک جفت چشم درشت به رنگ قهوه ای و بینی قلمی با لبهای باریک که وقتی می خندید دو ردیف دندان سفید و مرتب نمایان می شدند.روی هم رفته دختر زیبایی بود و به دل بیننده می نشست.
    - به نظر من که خوشگلی،ولی نظر پسر عموهات رو نمی دونم.
    - سایه من روی سیامک و سیاوش برای ازدواج حساب نمی کنم اونا برای من فقط پسر عمو هستن همین و بس.
    - حالا دیگه اومدن ،یکیشونو انتخاب کن.
    - سایه لطفا خفه شو بعدام اگه کار دیگه ای نداری ،بیا بریم.
    در همین موقع صدای زنگ در بلند شد.
    - سایه اومدن ،بیا بریم.
    از اتاق که بیرون آمدیم اشکان هم از اتاقش خارج شد و با دیدن من و سولماز سوتی زد و گفت:
    - به به خانم های محترم ،از دیدارتون خیلی خوشحالم،ببخشید من قبلا شما رو جایی ندیدم؟
    سولماز گفت:نه من که شما رو به جا نمی آرم.
    - ولی من فکر می کنم شما رو یه جا دیده باشم.
    بعد کمی فکر کرد و گفت:
    - آهان یادم اومد،شما قبلا توی حافظیه گدایی نمی کردید.
    - چرا گدایی علم و دانش ولی من مطمئنم که تورو یه جایی دیدم،توی باغ وحش البته توی قفس میمونا.
    و رو به سولماز کردم و گفتم:
    - خوب حالشو گرفتم؟
    - آره قربون دهنت تا دیگه هوس نکنه از این تیکه ها به ما بندازه
    - ای الهی هر دوتون درد یه ساعته بگیرید که اینقدر منو اذیت می کنید اصلا اگه دیگه باهاتون حرف زددم.
    رو کردم به سولماز و گفتم:
    - چه افتخاری نصیبمون شد.
    و ازپله ها پایین رفتم،صدای اشکان را شنیدم که می گفت((زبونش مثل مار آدمو نیش می زنه)) و در حالی که می خندیدم گفتم:
    - خوبه خودت می گی آدمو.
    پایین پله ها منتظر سولماز ایستادم و با او به اتاق پذیرایی رفتیم.
    عمو و زن عمو و دختر عموی سولماز روی مبلها نشسته بودند.با ورود ما از جا بلند شدند.به هر سه آنها سلام کردم .عمو و دختر عموی سولماز خونگرم بودند ولی زن عمویش کمی گوشت تلخ بود و فقط با من دست داد و خیلی سرد حالم را پرسید.
    دختر عموی سولماز که دختری هیجده نوزده ساله به نظر می رسید به گرمی با من سلام و احوالپرسی کرد،اسمش ساناز بود.قیافه با مزه ای داشت،پوستش سبزه بود با چشم و ابروی مشکی و دهانی گشاد ولی روی هم رفته خیلی با نمک و دوست داشتنی بود.پس از یک ربعی که آنجا نشسته بودیم سولمازبلندشدو گفت:
    - ساناز بیا بریم توی هال با سایه گپ بزنیم.
    هر سه به هال رفتیم،پس از چند ثانیه سر و کله اشکان هم پیدا شد. امد و کنار ساناز نشست و گفت :چه خبر؟
    - سلامتی.
    سولماز دست ساناز را در دستش گرفت و گفت:
    - ساناز جان داری برای دانشگاه درس می خونی؟
    - درس که می خونم،ولی فکر نمی کنم قبول بشم.
    - نه نگران نباش من می دونم حتما قبول می شی.
    - حالا قبولم نشدی ،نشدی.این دوتا که قبول شدن جز اینکه رفتن و بی تربیت تر شدن چه فایده دیگه ای براشون داشته؟از اون گذشته تو دانشگاه نرفته هم برای من عزیزی،عزیزم!
    - اِ اشکان باز تو سر به سر من گذاشتی!
    اشکان آمد چیزی بگوید که زنگ زدند و ناچار بلند شد و رفت.
    بعد از چند دقیقه همراه پسر عموهای دوقلویش نزد ما آمد.من بلند شدم و با آنها سلام و احوالپرسی کردم یکی از پسر عموهای سولماز گفت:
    - سولماز قرار نیست خانم و به ما معرفی کنی؟
    - البته،ایشون بهترین دوست من،سایه اس.بعد رو کرد به من و گفت:
    - ایشونم یکی از پسر عمو های منه ولی نمی دونم کدومه.
    پسر عمویش گفت:
    - سیامکم و از دیدارتون خیلی خوشحالم.
    لبخندی زدم و گفتم:من هم همین طور آقا.
    - سایه جون ایشون هم سیاوشه.
    در جواب او هم لبخندی زدم و گفتم:
    - از آشنایی با شما خوشحالم.
    سولماز و اشکان مدام سر به سر سیامک و سیاوش می گذاشتند،و من به این فکر می کردم که واقعا چه کسی می تواند این دو نفر را از هم تشخیص بدهد علی الخصوص،که مثل هم لباس پوشیده بودند.اتفاقا بر خلاف خواهرشان که از زیبایی چهره بهره چندانی نداشت،زیبا بودند،البته رنگ پوستشان تیره بود ولی با آن ابروهای به هم پیوسته و چشمهای مشکی و درشت و بینی قلمی و لبهای کشیده خیلی جذاب به نظر می رسیدند،یعنی از آن قیافه هایی بودند که اگر یکبار ملاقاتشان می کردی ممکن نبود فراموششان کنی.
    پس از چند دقیقه ای سولماز از هال بیرون رفت،داشتم با ساناز درباره دانشگاه صحبت می کردم و اینکه الان چه رشته هایی بازار کار بیشتری دارنئ و به قول معروف کاربردی ترند که سولماز صدایم کرد،برخاستم و نزد سولماز رفتم و گفتم:
    - بله امری بود؟
    - می خوام یه شوخی کوچولو با سیاوش بکنم.
    لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم :چطوری؟
    - تو باید سیاوشو شناسایی کنی.
    - تا الان که مثل قبل نشسته بودند.
    - خب اگه تا اون موقع که من اومدم مثل قبل نشسته بودند تو لازم نیست کاری کنی ولی اگه جا به جا شده بودند تو باید یکی شونو شناسایی بکنی،اگه پیش سیاوش بودی دستتو بذار رو دسته مبل اگه با سیامک بودی دستتو بذار روی پات حالا برو ببینم چکار می کنی.
    به پذیرایی که برگشتم دوقلوها هر دو جلوی آکواریوم ایستاده بودند و ماهیها را تماشا می کردند.
    رو به روی تلویزیون نشستم و به فیلمی که پخش می شد چشم دوختم یکی از آنها به طرفم آمد،کنارم نشست و گفت:
    - شمام تاریخ می خونید؟
    - بله شما چی ،دانشجوئید؟
    لبخندی زد و گفت:
    - بله دانشجوی ترم آخر مدیریت صنعتی ام البته فوق لیسانس.
    متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
    - امیدوارم موفق باشید آقا....
    سکوت کردم و او گفت:
    - سیامکم.
    با لبخند گفتم:
    - شما خیلی به هم شباهت دارید شناختتون کار سختیه.
    - حتی مامان و بابا به ندرت ما رو از هم تشخیص می دن.
    - یعنی شما کوچکترین فرقی ندارید که از هم قابل تشخیص باشید؟
    - چرا از نظر اخلاقی تفاوتایی با هم داریم،سیاوش یه کم بداخلاقتر و مغرور تر از منه،من وقتی نگاهش می کنم از حالت نگاهش متوجه می شم که با من فرق داره شمام اگه کمی دقت کنید حتما متوجه می شید باهوش به نظر می رسید!
    - از کجا فهمیدید من با هوشم؟
    خندید و گفت:من قیافه شناسم!
    - جدی ،خب به نظرتون من چه جوری ام؟
    - متکی به نفس،مهربون ،مغرور در برابر جنس مخالف و کمی هم بازیگوش، اصلا یه برق خاصی تو چشمهای شماست که شیطون جلوتون می ده.
    در همین موقع سولماز با یک ظرف شکلات وارد اتاق شد و من فورا دستم را روی پایم گذاشتم.سولماز به همه شکلات تعارف کرد و در آخر یک دانه هم به سیاوش که هنوز مقابل آکواریوم ایستاده بود داد.مت حواسم به سیاوش جلب شد که مشغول باز کردن شکلاتش بود،با باز شدن پوسته شکلات تعداد زیادی مورچه بیرون ریخت.
    سیاوش عصبی شکلاتش را به طرف سولماز پرت کرد و گفت:اه خدا لعنتت کنه.تو که می دونی من از مورچه بدم میاد،گفتم بزرگ شدی این عادت زشتو ترک کردی.
    سولماز در حالیکه می خندید گفت:
    - نه جانم،ترک عادت موجب مرضه.
    سیاوش که هنوز عصبانی بود ،صورتش را برگرداند و ناگهان گفت:
    - راستی تو از کجا فهمیدی که من سیاوشم.
    بعد نگاهی به من کرد،سرش را تکان داد و گفت:آهان حالا فهمیدم موضوع از کجا آب می خوره پس شمام شریک جرمید درسته؟
    - من،اصلا .باور کنید روحم هم از این جریان خبر نداشت.
    - باشه یکی طلب من تا دیگه شناسایی کردن از یادتون بره.
    خنده ام گرفته بود.
    - بخند،منم بعدا به شما می خندم.
    - حالا که چیزی نشده تو هم اگه تونستی با ما شوخی کن،ولی تو برای این کار هنوز بچه ای.
    - باشه،حالا نشونت می دم کی بچه اس.
    - راستی بعد از شام می خوایم بریم تو حیاط وسطی بازی کنیم توأم میای؟
    سیاوش جوابی نداد،سولماز گفت:
    - چیه،نکنه با من قهری کوچولو؟
    - نه،فقط نمی خوام با تو توی یه تیم باشم.
    - جانا سخن از زبان ما می گویی.خیلی خب باشه.
    - وای وای چه زبونی داره فردا می رم شهرداری می گم بیان نصف زبونتو ببرن.
    - به شهرداری چه مربوطه این که جزء وظایفشون نیست پسر عمو.
    - چرا دختر عمو؟
    - برای اینکه من یه بار زنگ زدم بیان نصف زبون تورو ببرن ولی گفت این وظیفه ما نیست باید زنگ بزنید کشتارگاه براتون یه قصاب بفرستند.
    همه جز سیاوش به این حرف سولماز خندیدیم.
    - اگه من امشب گریه تورو در نیاوردم سیاوش سرمدی نیستم.
    - آخ آخ ترسیدم.
    بعد از شام به حیاط رفتیم من و سولماز و اشکان یه تیم بودیم و بقیه هم یه تیم.
    شیر یا خط کردیم و ما به وسط زمین رفتیم،سیاوش یک طرف بود، و سانازو سیامک هم طرف دیگر ایستاده بودند.
    سیاوش رو به سولماز کرد و گفت:
    - اول از همه تورو بیرون می کنم.
    - بهتره اینقدر رجز نخونی ،شروع کن.
    سیاوش بازی را شروع کرد بالاخره با بیستمین ضربه صدای آخ سولماز بلند شد،توپ محکم به شکمش خورده بود.
    - حالا برای چی گریه می کنی کوچولو؟
    - گریه من و تو توی خواب هم نمی بینی ولی خیلی نامردی.
    سولماز که بیرون رفت سیاوش گفت:خوب حالا تورو هم می فرستم پیش سولماز تا زیاد احساس تنهایی نکنی.
    اولین ضربه را که زد توپ را گرفتم و سولماز را به داخل آوردم.سیاوش با حرص گفت:
    - اگه می تونی اینو بگیر.
    دومین ضربه را هم گرفتم و همین طور ضربه های بعدی را وقتی دیدند نمی توانند مرا بیرون کنند شروع کردند به زدن اشکان و سولماز .در آخر هم که سیاوش خسته شده بود گفت:
    - من دیگه حوصله ندارم بازی کنم.
    ما هم که حسابی خسته شده بودیم با خوشحالی به بازی پایان دادیم و به داخل ساختمان رفتیم و خسته روی مبلها نشستیم.بعد از چند دقیقه ای که نفس کشیدن همه به حالت طبیعی برگشت،صحبت ها دوباره گل انداخت.
    سولماز رو به سیاوش کرد و گفت:
    - سیاوش تو بالاخره درست تموم شد یا نه؟
    - آره ترم آخرم.
    - قصد داری ادامه تحصیل بدی و دکترا بگیری؟
    - نه می دونی چرا؟
    سولماز شانه هایش رابالا انداخت و گفت:
    - از کجا بدونم.
    - - چون دیدم تو هنوز نتونستی یه فوق دیپلم ناقابل بگیری دلم برات سوخت و از ادامه تحصیل منصرف شدم.
    - آخی یعنی تو اینقدر به فکر منی و من نمی دونستم؟
    - خب چکار کنم منم و همین یه دختر عمو.
    - وای نگو،دارم از این همه محبت پس می افتم.
    - جان من حالا پس نیفت که حوصله نعش کشی نداریم.
    - اِ مگه دیگه مغازه نمی ری؟
    - این چه ربطی به موضوع داشت؟
    - آخه خودت گفتی نعش کشی می کنی،بهت تبریک می گم اتفاقا خیلی هم بهت میاد.
    من که از این حرف سولماز به شدت خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداختم و خندیدم.
    - سولماز دیگه داری حوصله منو سر می بری.
    - واه به من چه مربوطه،زیر حوصله ات رو خاموش کن.
    سیاوش جوابی نداد و فقط سر تکان داد.
    - چیه موندی؟برای دیگه که منو دیدی جواب بیشتری آماده کن.
    - دعا می کنم دفعه دیگه که دیدمت لال شده باشی.
    - اِ،پس اگه مستجاب الدعوه هستی پس قربونت یه دعایی هم درحق خودت کن که قابل تحمل تر بشی.
    موقع خداحافظی سیامک گفت:از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
    - مرسی منم همین طور.
    و با او خداحافظی کردم.
    ***

  8. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    سلام نیکا جون بازم ممنون که رمان جدید گذوشتی و دستت درد نکنه که هر قسمت هم زیاد گذوشتی
    فقط لطف کن نام نویسنده و تعداد فصل و صفحات رو برامون بگو

  10. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل پنجم
    بعد از ظهر روز شنبه به فرودگاه رفتیم،عمو و خاله برای بدرقه ما آمده بودند،اما اشکان چون از خداحافظی کردن در فرودگاه خوشش نمی آمد ،نیامده بود.
    روی صندلی هواپیما که نشستیم سولماز کمی ناراحت به نظر می رسید ،برای اینکه روحیه اش را عوض کنم گفتم:
    - این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟شب خواب بد بد می بینم.
    - سایه تو نمی دونی چقدر سخته؟
    - درکت می کنم ولی با غم و غصه کاری از پیش نمی ره،بهتره بهش فکر نکنی.
    - سایه حالا بهت خوش گذشت یا نه؟
    - آره خیلی کاش دوباره خانواده ات می اومدن تهران.
    - آره من واقعا از دست خوابگاه رفتن خسته شدم،هر چند اکثرا خونه شمام ولی هر وقت می رم خوابگاه دلم می گیره.
    - سولماز درباره جیران بگو.می دونی این زن خدمتکار یه حالت خاصی داره که نظر آدمو جلب می کنه.
    - آره داستان زندگیش خیلی طولانی و غمگینه.
    - حالا به طور خلاصه ،یه چیزایی بگو .
    - خب جونم برات بگه ،اصلیت جیران شمالیه وقتی پنج سالش بوده پدر و مادرش تصادف می کنند و می میرن و عمه جیران،اونو بزرگ می کنه،البته پدر جیران پولدار بوده برای همین هم عمه جیران تصمیم می گیره اونو بزرگ کنه.
    ولی چشم دیدن اونو نداشته،خلاصه از جیران مثل یک کلفت کار می کشیده جیران پنج ساله مجبور بوده تمام ظرفا رو بشوره جارو کنه،ببره بیاره و هی کتک بخوره هم از دست عمه اش هم از دست پسراش.
    خلاصه پنج سالی به همین ترتیب می گذره و ده ساله می شه خودش این طوری می گه که:ده ساله بودم ولی هیکلم به سیزده چهارده ساله ها می خورد،یکی از پسر عمه هام که هفده ساله بود مدام چشمش دنبال من بود و عمه به جای اینکه جلوی پسرش رو بگیره مدام منو کتک می زد که تو یه کاری می کنی که توجه محمد رضا بهت جلب بشه.
    یه روز که رفته بودم لب چشمه آب بیارم کوزه خیلی سنگین بودو مجبور بودم هر چند قدم بذارمش زمین و نفسی تازه کنم،نیمه های راه بود ولی خیلی خسته شده بودم دلم می خواست یه کم بشینم ولی می ترسیدم دیر برسم و بهانه دست عمه بدم و اون دوباره کتکم بزنه.
    به سولماز نگاه کردم اشک در چشمانش حلقه بسته بود.من هم برای جیران ناراحت شده بودم.نمی دانستم اینقدر بدبختی کشیده،پس برای همین اینقدر پیر و شکسته شده بود.
    - سولماز اگه نمی تونی دیگه ادامه نده.
    - نه ،حالا که گفتم،تمومش می کنم.می دونم خیلی کنجکاو شدی بفهمی آخرش چی می شه.
    - آره خیلی دلم به حالش می سوزه.
    - منم همین طور کجا بودم؟
    - توی راه.
    - آهان،ناگهان صدای خش خشی از پشت سرش می شنوه سرش و که برمی گردونه محمد رضا رو می بینه،محمد رضا میاد و کوزه رو برمی داره و یه کم مونده به خونه کوزه رو زمین می ذاره و می ره نه حرفی می زنه نه چیزی.
    - جیران که طفلک تو این پنج سال فقط خشونت دیده بوده از این کمک اون خیلی خوشحال می شه،ولی وقتی به خونه می رسه عمه بهش می گه پس چرا اینبار اینقدر زود اومدی نکنه کسی برات کوزه رو آورده.جیرانم که ترسیده بوده فقط به عمه نگاه می کنه و حرفی نمی زنه.
    عمه هم می خواسته کتکش بزنه که محمد رضا سر می رسه و جلوی مادرش رو می گیره،اونم به دروغ می گه جیران و با مردی دیدم که داشته کوزه رو براش می آورده،محمد رضا با خشونت کمربند و از دست عمه می گیره و میگه من براش آوردم،بعد از خونه بیرون میره.
    جیران کتک خورده یه گوشه می شینه اشک می ریزه بدتر از اون دوتا پسرای دیگه بودن که اونو مسخره می کردن،عمه هم شب که می شه جیران رو توی انباری ته حیاط زندانی می کنه و درو روش قفل می کنه و می ره و تا دو روزم سراغش رو نمی گیره حتی یه تیکه نون خشکم بهش نمی ده.
    - - پس محمد رضا چی اون سراغش نمی ره؟
    - نه همون روز که با مادرش حرفش می شه از خونه بیرون میره و تا دو روز دیگه به خونه نمی آد،وقتی هم میاد می بینه جیران نیست بالاخره این طرف اون طرف رو می گرده تا جیران رو ته انباری پیدا می کنه.
    جیران که از تشنگی و گرسنگی داشته می مرده با دیدن محمد رضا اشکش جاری می شه. خلاصه محمد رضا براش آب و غذا میاره و بعد هم به خونه می برش،عمه که میاد و می بینه جیران و محمد رضا با هم هستن،عصبانی میشه و دوباره می خواسته به جون جیران بیفته که محمد رضا جلوش سینه سپر می کنه و می گه اگه دست روی جیران بلند کنی با من طرفی.خلاصه عمه که هوا رو ابری می بینه سر جاش می شینه ،از اون به بعد محمد رضا مدافع جیران میشه،خلاصه یک سال می گذره جیران نه کتک می خورده نه حرفی می شنیده.تا اینکه محمد رضا هجده سال می شه و باید به سربازی می رفته،قبل از رفتن با جیران حرف می زنه و می گه که دوسش داره و می خواد باهاش ازدواج کنه،جیران هم بهش قول می ده که منتظرش بمونه.محمد رضا به مادرش هم می گه که قراره با جیران عروسی کنه.ولی اون مخالفت می کنه.محمد رضا هم بهش می گه که نظر تو اصلا برام مهم نیست فقط به این خاطر گفتم که یه بار شوهرش ندی و بعد بگی نمی دونستم.
    محمد رضا به سربازی می ره و هر سه چهار ماه یکبار به جیران سر می زده.البته ناگفته نمونه که بعد از رفتن اون باز کلفتی و کتک خوردن شروع می شه ولی نه به شدت گذشته تا اینکه یک سال و نیمی می گذره از آخرین باری که جیران محمد رضا رو دیده سه چهار ماهی می گذشته ولی از اون خبری نمی شه تا این که بعد از مدتی جنازه محمد رضا رو میارن.
    - آخه چرا مرده بوده؟
    - این طوری که جیران می گه سر مرز کشته شده بوده،خلاصه تنها امید جیران از بین میره هر روز سر قبر محمد رضا می رفته و گریه می کرده که چرا تنهاش گذاشته و رفته.
    یک سالی به سختی می گذره تا اینکه سر و کله یه خواستگار پیدا میشه که راننده کامیون بوده،حالا چطوری این بماند فقط اینو بدون که اون مرد چهل ساله بوده و یه زن دیگه داشته عمه برای اینکه از شر جیران راحت بشه اونو شوهر می ده احمد آقا هم جیران و به شیراز میاره،این طوری که خود جیران تعریف می کنه احمد آقا مرد بدی نبوده فقط یه کم بد اخلاق بوده ولی خب دست بزن نداشته،جیران سه ،چهار سالی زندگی می کنه،ولی بچه دار نمی شه البته تقصیر خودش بوده چون شوهرش از زن قبلیش سه تا پسر داشته البته احمد آقا هم که درآمدی نداشته از این موضوع ناراحت نمی شه سه تا پسر که داشته پس نون خور اضافه نمی خواسته خلاصه اصلا به روی جیران نمی آورده که بچه دار نمی شه.
    جیران تازه پونزده ساله شده بود . برای خودش خانمی خوشگل و خوش هیکل .برای همین احمد آقا خوش اخلاق تر شده بود و بیشتر بهش سر می زد.احمد آقا حسابی عاشق ظرافت و زیبایی اون شده بود و داشته تازه طعم خوش زندگی رو می چشیده که یه روز احمد آقا توی جاده تصادف می کنه و می میره.جیرانم که زن صیغه ای اون بوده دستش به جایی نمی رسه.یعنی خودش می گه هر چند چیز زیادی نداشتم ولی چشم به مال احمد هم ندوخته بودم.همین که سه چهار سالی بدون دردسر ازم نگهداری کرده بود برام کافی بود.زن بیچاره که دیگه نمی خواسته پیش اون عمه خدانشناس برگرده مجبور می شه بره دنبال کار بگرده میر ه قسمت اعیان نشین شهر و اتفاقی در خونه پدر بزرگ و می زنه و مادربزرگم وقتی جیران و می بینه دلش براش می سوزه و برای خدمتکاری قبولش می کنه.حالام سی و پنج ساله تو خونه بابا بزرگه .اینم سرگذشت غم انگیز جیران.
    - بیچاره کاش الان خانم خونه خودش بود!
    - آره ولی مادر گوهر با جیران مثل یک خدمتکار رفتار نمی کرد ،برو از خودش بپرس بابام مثل مادرش به اون احترام می ذاره نمی دونی وقتی مادر گوهر مرد ،جیران چقد رگریه کرد.می گفت مثل خواهر نداشته ام...خب دیگه از بس حرف زدم فکم درد گرفت.ولی در عوض نفهمیدیم کی رسیدیم.
    داخل فرودگاه خیلی سریع مامان و بابا را که منتظرمان بودند پیدا کردیم،با دیدن آنها تازه فهمیدم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.آنها هنوز ما را ندیده بودند .از پشت سر به آنها سلام کردم و مامان را در آغوش کشیدم و گفتم:
    - مامان،خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    - مثل من عزیزم.
    صدای پدر را شنیدم که گفت:
    - ای شیطون،فقط دلت برای مامانت تنگ شده بود؟
    بابا را هم در آغوش کشیدم و بوسیدم.بعد از اینکه سلام و احوالپرسی ها تمام شد .پدر گفت:
    - خب ،چطور بود، خوش گذشت؟
    - خیلی،فقط حیف که شما نبودید جاتون خیلی خالی بود.
    - دوستان به جای ما ،بقیه حرفها باشه برای وقتی رسیدیم خونه.
    وقتی به خانه رسیدیم سولماز گفت:
    - من می خوام برم خوابگاه.
    - چرا عزیزم؟اگه بری از دستت ناراحت می شم.تازه من غذای مورد علاقه ات رو درست کردم.
    پدر در حالیکه دست سولماز را می گرفت گفت:
    - کجا؟ما دلمون براتون تنگ شده.اگه تو نیای منو سارا و سایه با تو میایم خوابگاه.
    من هم رو کردم به سولماز و گفتم:
    - لوس نشو،راه بیفت وگرنه عصبانی می شم ها!
    بعد از شام پدر برای انجام کارهای عقب افتاده به اتاقش رفت.رو به مامان کردم و گفتم:
    - خب،از اومدن شاهین تعریف کنید.
    - نمی دونی چه مهمونی با شکوهی برای اومدنش گرفته بودند گیتی خیلی خوشحال بود طفلک حق هم داشت دوازده سالی می شه که شاهین رفته آمریکا.
    - ولی گیتی و عمو که برای دیدن شاهین هر سال می رفتن.
    - سالی یه بار،اونم یه ماه و نیم میشه دیدن؟آخه آدم یه دونه بچه داشته باشه اونم بره خارج ،خیلی سخته به خدا.
    - شاهین چه شکلیه ؟با عکساش خیلی فرق داره؟
    - آره خیلی خوشگل تر از عکساش بود.اتفاقا سراغ تورو گرفت،ازم پرسید هنوز عروسک دوست داری یانه؟گفتم،نمی دونی اتاقش پر از عروسکه .اگه بری تو اتاقش فکر می کنی اتاق یه دختر بچه هفت، هشت سالست.
    - مامان شما که آبروی منو بردین.
    سولماز دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
    - نه بابا مگه تو آبرو هم داشتی و من خبر نداشتم.
    و با مامان خندیدند.
    - راستی برای شام روز دوشنبه خونه عموت دعوت داریم.
    - ولی من فکر می کردم شما دعوتشون می کنید.
    - اتفاقا من گفتم ولی گیتی گفت این هفته شما بیاید هفته دیگه ما میایم.ولی خود شاهین دیشب به دیدن ما اومدو برامون سوغاتی آورد .
    - اِ مامان پس چرا زودتر نگفتید ؟ببینمشون.
    - یه سرویس مروارید برای من آورده ویه پیپ و فندک برای پدرت،هدیه تورو هم به خودت می ده.
    - آخ جون ولی ای کاش مال منم آورده بود.
    - متاسفم مجبوری تا دوشنبه صبر کنی.
    - خدا صبرت بده سایه!می دونم خیلی سخته.
    مامان د رحالیکه به حرف سولماز می خندید گفت:
    - سولماز جان هفته آینده دوشنبه یادت نره.
    - نه مرسی من مزاحمتون نمی شم ،جمعتون خانوادگیه.
    - اِ خاله جون چرا با من اینقدر تعارف می کنی.تو برای من با سایه هیچ فرقی نداری،اگه از این حرفا بزنی از دستت ناراحت می شم.
    - چشم.
    مامان سولماز را بوسید و گفت:
    - قربونت برم که اینقدر دختر خوبی هستی.
    ***
    روز دوشنبه حدود ساعت هشت بود که به طرف خانه عمو حرکت کردیم.وقتی رسیدیم شاهین را ندیدیم،بابا سراغ شاهین را گرفت.
    گیتی گفت:
    - شاهین حمام بود که آب قطع شد. تا همین چند لحظه پیش آب قطع بود الان میاد خدمتتون.
    از فرصت استفاده کردم و به زیر زمین رفتم تا سری به خرگوشهای گیتی بزنم.
    برفی را بغل کردم و نوازشش کردم و از داخل کیفم دوتا حبه قند بیرون آوردم و به او دادم.بعد سراغ خرگوش سیاه و سفید با نمکی رفتم که بعد از بری او را بیشتر از همه دوست داشتم و به او هم یک حبه قند دادم ولی برای سه تای دیگه چیزی نیاورده بودم فقط دستی به سرو گوششان کشیدم و بلند شدم بیرون برم که کسی سلام کرد.
    برگشتم و شاهین را دیدم ،مامان راست می گفت قیافه اش با عکسهایی که از او دیده بودم خیلی فرق می کرد.
    - سلام حالتون خوبه.
    - ممنون شما خوبید.
    - مرسی.
    - مامان درست می گفت،شما خیلی خوشگلید.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - گیتی همیشه درباره من اغراق می کنه،شمام خیلی تغییر کردید.
    - بهتر شدم یا بدتر؟
    - خب معلومه بهتر.
    لبخندی زد و گفت:
    - اینجا جای خوبی برای مصاحبت با خانم زیبایی مثل شما نیست.
    - وقتی بهم می گی شما احساس غریبی میکنم.فکر نمی کنی تو ،خیلی بهتر باشه؟
    - فکر کردم شاید خوشت نیاد بهت بگم تو.
    در را باز کرد و گفت :
    - خواهش می کنم.
    جلوی درآشپز خانه به گیتی برخوردم و گفتم:
    - برفی خیلی چاق شده.
    - داره بچه دار میشه.
    در حالی که می خندیدم گفتم :
    - مبارک باشه.
    و به سالن پذیرایی رفتم و نشستم،بعد از چند لحظه گیتی آمد و کنار مامان نشست و با هم شروع به صحبت کردند ،پدر و عمو هم درباره اوضاع کارحانه با هم صحبت می کردند.
    به شاهین که رو به رویم نشسته بود نگاه کردم چشمهایش تقریبا همرنگ چشمهای خودم بود منتهی یه کم پررنگتر با ابروهای هلالی و گونه برجسته،بینی اش هم عیب نداشت و کاملا به صورتش می آمد وقتی می خندید دو ردیف دندان سفید و مرتب نمایان می شدند.موهایش بلند بود و آراسته.قدبلند وچهر شانه روی هم رفته خیلی جذاب بود.بلوزی سفید با شلوار جین پوشیده بود که زیباییش را بیشتر کرده بود.
    شاهین که سرش را بلند کرد سریع جت نگاهم را عوض کردم ولی متوجه شدم به من خیره شده،بعد از چند لحظه ای نگاهش کردم ،لبخند زد،من هم لبخند زدم و سرم را پایین انداختم.
    بعد از شام پدر و عمو رفتند با هم شطرنج بازی کنند،مامان و گیتی هم رفتند تا ژورنال مدل مویی را که جدیدا یه دست گیتی رسیده بود ،ببینند.
    شاهین به طرفم آمد و گفت:
    - سایه بهتره من و تو هم اینجا نشینیم .دنبال من بیا.
    وقتی وارد اتاقش شدم بوی ادکلن ملایمی فضا را پر کرده بود،اتاقش به نظرم خیلی جالب اومد طرف چپ اتاق تخت خوابش قرار داشت،کاناپه ای هم کنار پا تختی بود که جلوی آن میزی قرار داشت که رویش پر بود از مجلاتی به زبان لاتین.
    کتابخانه سمت راست هم پر بود از کتابهای قطور.
    - اتاق جالبی داره.
    - ولی از دکورش زیاد خوشم نمی آد می خوام عوضش کنم.
    بعد کاتالوگی دستم داد و گفت:
    - به نظر تو کدوم یکی از این طرحها قشنگتره؟
    کاتالوگ را باز کردم و طرحها را دیدم و یکی را نشانش دادم و گفتم:
    - این از همه قشنگتره.
    با نگاهی به طرح گفت:آره خیلی قشنگه،ولی این طرح برای اتاق خواب دونفره اس.
    و خندید.
    در حالیکه خجالت کشیده بودم گفتم:
    - اکثر طرحا دونفره بود برای همین بیشتر حواسم به اونها جلب شد.
    بعد طرح دیگری را نشانش دادم و گفتم:
    - اینم خوبه.
    - آره خودمم همین رو انتخاب کردم.
    کاتالوگ را بست و گفت:
    - درست تموم نشد؟
    - نه من تازه ترم پنجمم،ولی فکر کنم هفت ترمه درسمو تموم کنم.
    - خوبه ،وی مثل اینکه یک سال پشت کنکور موندی درسته؟
    - در واقع بله،چون من سال اول پزشکی قبول شدم ،یه ترم خوندم فهمیدم این رشته به درد من نمی خوره.انصراف دادم و دوباره شروع کردم به درس خوندن تا رشته تاریخ قبول شدم.برای همین یه سال عقب افتادم.البته حالام برای اینکه از جمع دکترای فامیل عقب نمونم قصد دارم دکترام رو توی رشته تاریخ بگیرم تا از بقیه کم و کسری نداشته باشم.
    - تو نه تنها از بقیه چیزی کم و کسر نداری تازه یه چیزی ام تو وجودت هست که دیگرا فاقد اون هستن.
    - جدی!مگه تو ازم تعریف کنی.
    - ولی من جدی جدی گفتم.
    - قصد داری ایران بمونی؟
    - قصدش رو که دارم،ولی هنوز به مامان و بابا چیزی نگفتم،تا اگه باز نظرم عوض شد زیاد ناراحت نشن،تو اولین نفری هستی که بهت گفتم امیدوارم این حرف پیش خودمون بمونه.
    - مطمئن باش،فقط باید حق السکوت بدی.
    - باشه.
    و به طرف کمد دیواری رفت و درش را باز کرد.چهار بسته کادو پیچ آنجا بود .بسته ای را به طرفم گرفت و گفت:
    - قابل شما رو نداره.
    - مرسی،همین که به یادمون بودی کلی ارزش داره.دیگه نیازی به هدیه نیست.
    و بسته را باز کردم.داخلش یک پالتو پوست زیبا بود.با شوق گفتم:
    - مرسی شاهین خیلی قشگه.
    - خواهش می کنم.
    بسته بعدی را هم به دستم داد ،بسته را گرفتم و گفتم:
    - وای اینم برای منه؟
    - هم این،هم دوتای دیگه.
    - دیگه قرار نبود این قدر خجالتمون بدی آقای دکتر.
    - قابل شما رو نداره به قول معروف برگه سبزی است تحفه درویش.
    بسته را باز کردم و جعبه ای را از آن بیرون کشیدم داخل آن یک عطر همراه با مام و اسپری بود.در بسته بعدی هم یک سگ پشمالو و خوشگل و در بسته آخر هم یکسری لوازم آرایش با مارکهای معروف بود.
    - خوشت اومد؟
    - آره خیلی ،واقعا خوش سلیقه ای.
    - خوشحالم که خوشت اومد.
    در همین موقع صدای گیتی را شنیدم که گفت:
    - شاهین،عزیزم بیا میوه و شیرینی بر.
    شاهین بلند شد و از بالای پله ها گفت:
    - نه مامان الان میایم پایین.
    چند دقیقه بعد همراه شاهین پایین رفتم.نیم ساعتی که نشستیم پدر برخاست و گفت:خب دیگه کم کم رفع زحمت کنیم.
    من و مامان هم بلند شدیم،شاهین به من اشاره کرد همراهش بالا بروم.داخل اتاق که شدیم از داخل کمد بسته ها را در اورد و گفت:
    - سایه یه خواهشی ازت دارم.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - بفرمایید.
    - همین جا ازت خداحافظی کنم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خب از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
    و دستم را جلو بردم.
    شاهین لبخندی زد و گفت:
    - منم همین طور.
    و در یک لحظه شاهین دستم را بوسید.ناخودآگاه دستم را کشیدم.
    - ناراحت شدی؟..منو ببخش.
    به خود مسلط شدم و گفتم:
    - چون پسر عموم هستی و با افکار و عقاید من آشنایی نداشتی می بخشمت،می دونی اگه یکی دیگه جای تو اینکارو می کرد الان دیگه دندوناش به ردیفی قبلش نبود!
    - پس خدا خیلی رحم کرده.
    - آره چون من خیلی زود عصبانی می شم.
    - پس پشت این صورت زیبا و آروم و ملوس،یه آدم خشن مخفی شده؟
    - می دونی من خیلی سختگیر نیستم ولی اجازه هم نمی دم هر کسی هر کاری بکنه.
    - فکر نمی کردم ناراحت بشی امیدوارم منو ببخشی.
    - اشکالی نداره در صورتی که دوباره تکرار نشه.
    - آه،مگه دیوونه باشم که تکرار کنم ولی می دونی خیلی دلم می خواست بدونم عکس العمت چیه،خیلی وقت بود با دخترای ایرانی برخورد نداشتم طرز فکرشون یادم رفته بود.
    - یعنی تو اونجا با ایرانیا معاشرت نمی کردی؟
    - چرا ولی دختر و پسرای ایرانی اونجا همشون مسخ شدن.
    - حتما فکر کردی منم مثل اونام.
    - نه ابدا،ولی خب من آدم کنجکاوی ام.شایدم فضول. ولی خوشم اومد تو دختر خوب و پاک و صادقی هستی درست مثل موقعی که کوچولو بودی.
    - خب خدا رو شکر که از امتحان سربلند بیرون اومدم، به خاطر هدیه ها ممنون.
    - قابل تو رو نداره.ارزش تو به مراتب بیشتر از این چیزهاست.اگه همه دخترای ایرانی مثل تو بودند خیلی خوب بود.
    - از من بهترم وجود داره،ولی متاسفانه تو باهاشون برخورد نداشتی.
    - امیدوارم همین طور که تو می گی باشه.
    لبخندی زدم و گفتم:مطمئنم که همین طوره و بعد همراه شاهین به پایین رفتم.
    بابا و مامان با دیدن بسته ها در دست من و شاهین تعجب کردند.
    پدر گفت:
    - شاهین عمو جون تو سایه رو بد عادت می کنی حالا از این به بعد هر جا بری باید براش کلی هدیه بیاری.
    - نه عمو جون اینا قابل سایه رو ندارن.به قول خودتون برگ گلی بیش نیست.
    - به هر حال عزیزم ما راضی به این همه زحمت نبودیم امیدوارم بتونیم یه روزی جبران کنیم.
    - خواهش می کنم سارا من که کاری نکردم.
    مامان موقع خداحافظی با گیتی گفت:
    - خب پس دوشنبه هفته آینده یادتون نره.
    - نه عزیزم حتما مزاحمتون می شیم.
    بار دیگر با شاهین خداحافظی کردم و به خانه باز گشتیم.
    ***



  11. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل ششم-1
    از مامان خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم تا با سولماز به دانشگاه برویم،طبق قولی که به مامان داده بودم تند رانندگی نکردم جلوی در خوابگاه سولماز را دیدم که برایم دست تکان می داد،دستی برایش تکان دادم و با سر سلام کردم،سولماز پس از چند لحظه آمد و سوار شد و گفت:
    - سلام.
    - سلام به روی ماهت،این کوله پشتی چیه؟
    - گفتم دیگه عصر دوباره نیایم خوابگاه،برای همین الان لباسم رو برداشتم.
    - قربون تو.
    - تند برو،به کلاس نمی رسیم ها.
    - نترس،استاد بقایی سر ساعت سر کلاس نمیاد می دونی چیه من از این استادا خوشم میاد.
    - اگه خوشت میاد برات بخرمش توفقط لب تر کن.
    - اِ،مگه بابات مبلغ پول تو جیبیت رو بیشتر کرده؟
    - آره ،تو نگران این چیزا نباش.
    موقعی که وارد سالن شدیم و به طرف کلاس رفتیم،در کلاس بسته بود.سولماز با حرص گفت:
    - وای دیدی چی شد ،استاد رفته.
    - حالا همیشه دیر می اومد ها،این دفعه زود اومده شانس ما.سولماز،جون من تو در بزن.
    - اِ چرا من ،خودت در بزن.
    - الهی قربونت برم،جبران می کنم.
    - نه در می زنم،نه می خوام صد سال دیگه برام جبران کنی.
    یکی زدم تو سرش و گفتم:
    - الهی تیکه تیکه بشی!
    - هر چی می خوای بگو.
    در همین موقع فرزاد فرهمند را دیدیم به او سلام کردیم .
    - سلام خانما ،حالتون خوبه؟
    با بی حوصلگی گفتم:
    - نه الان که زیاد تعریفی نداره.
    فرزاد در حالیکه می خندید گفت:چیه پشت در موندید.حالا استادش کیه؟
    - استاد بقایی.
    - بقایی،اون که مشکلی نداره،راهتون می ده علی الخصوص که....
    و دیگر ادامه نداد.
    سولماز پرسید:علی الخصوص چی؟
    - هیچی چیز زیاد مهمی نیست.
    - آقای فرهمند ممکنه شما در بزنید و بگید با آقای بقایی کار داری،بعد ما بریم تو.
    - عرض کردم خانم معتمد نیازی به این کارها نیست،من می دونم که راهتون می ده.
    - مثل اینکه تکه کلام فرناز به شمام سرایت کرده؟
    - باشه ،برای اینکه بهتون ثابت کنم،در می زنم.
    با خوشحالی گفتم:
    - لطف می کنید.
    فرزاد چند ضربه به در زد پس از چند لحظه با صدای بفرمایید استاد بقایی در را باز کرد و گفت:
    - آقای بقایی،چند لحظه تشریف بیارید.
    استاد بقایی بیرون آمد و در را پشت سرش بست.با دیدن ما مکثی کرد ،سلام کردم و سرم را پایین انداختم،فرزاد گفت:
    - من با خانما کاری داشتم،نتونستن به موقع سر کلاس بیان،این بود که مزاحم شما شدم.
    - خواهش می کنم می تونن تشریف بیارن.
    سرم را بلند کردم که تشکر کنم،استاد بقایی داشت نگاهم می کرد،گفتم:
    - لطف کردید استاد.
    ولی استاد همین طور به من نگاه کرد ،سرم را پایین انداختم ،فرزاد پایش را روی پای استاد بقایی گذاشت و فشار داد.استاد بقایی که انگار اصلا حواسش نبود گفت:
    - خواهش می کنم خانم ،بفرمایید.
    من و سولماز وارد کلاس شدیم و ته کلاس جایی برای نشستن پیدا کردیم.
    سولماز در حالیکه کتابش را باز می کرد گفت:
    - خب به خیر گذشت.
    - از بس من دعا کردم.
    - اِ...نمی دونستم این طور دعات گیراست.
    - از بس خنگی،ولی از حالا به بعد بدون.
    - پس دعا کن از من نپرسه.
    - حالا ببینم.
    در همین موقع استاد وارد کلاس شد.شیوه تدریس استاد بقایی این گونه بود که زمان تدریس،دانشجو می بایست درباره موضوع درس مطالعه قبلی داشته باشد و هر بار از یک نفر سوال می کرد.این بار هم استاد بقایی نام مرا خواند تا توضیحاتی بدهم.
    البته درس آن روز درباره حمله مغولها بود و من اطلاعات مختصر و مفیدی از کتاب تاریخ مغول نوشته عباس اقبال آشتیانی ارائه دادم.زمانی که توضیحاتم تمام شد،استاد گفت:
    - خیلی خوب بود خانم معتمد ،بفرمایید.
    در حالیکه می نشستم سولماز گفت:
    - واه این چرت و پرت ها چی بود؟تازه اینم گفت خیلی خوب بود خانم معتمد.
    به سولماز که داشت ادای استاد رو درمی آورد خندیدم و گفتم:چیه ؟داری از حسادت می ترکی؟
    - غلط نکنم تو سرش فکرایی افتاده!
    - وای سولماز از دست تو،خدا نکنه یه پسری به من نگاه کنه،تو فی الفور می گی عاشقت شده.
    - نه به جون تو،ببین چطوری بهت خیره شده،سایه اگه بیاد خواستگاریت چی؟
    - دوباره تو برای خودت بریدی و دوختی؟
    - نه جدی،چی می گی؟
    نگاهش کردم ،چشمهایش از کنجکاوی برق می زد،تصمیم گرفتم سرکارش بگذارم و گفتم:
    - هیچی،در کیفمو باز می کنم و تقویمم رو در میارم به ماه نگاه می کنم و یه روز خوب و سعد رو پیدا می کنم و نشونش می دم و می گم همین روز بیای همه چیز حله.
    - خیلی بی مزه ای سایه دارم جدی ازت می پرسم.
    - حالا که نیومده اگر هم اومد می گم من همه جوره با تو تفاهم دارم فقط زودتر تاریخ عروسی رو مشخص کن.
    سولماز صورتش را برگرداند و تا آخر کلاس دیگر با من حرف نزد.
    ادامه دارد.....

  13. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #8
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    عزیزم سلام میخواستم ببینم همزمان که رمان رو اینجا میذاری تو سایت نود و هشتیا هم میذاری یا کدوم رو زودتر میذاری و به اندازه هم میذاری یا نه
    بازم ممنون

  15. 2 کاربر از سمیرا 66 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    12

    فصل ششم-2
    کلاس که تموم شد گفتم:
    - سولماز خانم،با من قهری؟
    - آره ،قهره قهرم.
    - خب به درک اسفل السافلین،حالا پاشو بریم خونه.
    سولماز که سعی داشت نخندد،بلند شد.نگاهش کردم.
    - چیه؟چرا مثل وزغ زل زدی به من.
    و خنیدید.
    - داشتم فکر می کردم عجب مگس تپل مپلی هستی.
    و دست در گردن هم انداختیم و از کلاس بیرون رفتیم،موقعی که به خانه رسیدیم مامان داشت سالاد درست می کرد.سلامی کردیم و به اتاق من رفتیم.رو به سولماز کردم و پرسیدم:
    - نمی خوای دوش بگیری؟
    - چرا،ولی اول تو برو.
    هنگامی که ازحمام بیرون آمدم،سولماز یک دست لباس برای من انتخاب کرده بود و روی تخت گذاشته بود.چشمش که به من افتاد،گفت:
    - می دونستم از من نظر می خوای برای همین زودتر لباست رو انتخاب کردم.با این حال هرچی دوست داری بپوش.
    لباسی که برایم انتخاب کرده بود ،پیراهنی شکلاتی رنگ و آستین کوتاه بود که قدش تا زیر زانوهایم می رسید و کمرش هم با کمربند پهنی بسته می شد.
    - نه همین خوبه،حالا زودتر برو دوش بگیر بیا موهامو سشوار بکش.
    - چشم.
    - چشمات در بیاد.
    - وای تو چقدر پرویی ،علتش چیه؟
    - آه گِلاوکُن هر علتی زائده معلولی است.
    - سقراط عزیز بهتر خفه شی.
    - هر چی تو بخوای.
    سولماز پس از چند دقیقه ای از حمام بیرون آمد.موهایم را به طرز جالبی سشوار کرد،لباسم را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و به خودم نگاه کردم.
    سولماز ضربه ای به دستم زد و گفت:
    - بابا خوشگلی بیا بریم پایین.
    بابا و مامان داشتند با هم شطرنج بازی می کردند.من و سولماز کنارشان نشستیم بعد از چند دقیقه بازی با مغلوب شدن مامان خاتمه پیدا کرد.به مامان که ناراحت به نظر می رسید ،گفتم:
    - مامان ناراحت نشید،همین که بازیتون اینقدر خوبه که بابا زحمت بازی کردن با شما رو به خودش می ده کلی ارزش داره.با بعضیا که حتی بازی هم نمی کنه.
    و نگاهی به سولماز انداختم و خندیدم.
    - خاله جون،کاری نداری انجام بدم؟
    - نه عزیزم.
    به ساعتم نگاه کردم ،یک ربع به هشت مانده بود.شطرنج را چیدم و به سولماز گفتم:
    - بیا یه دست بازی کنیم،سیاه یا سفید؟
    - سفید.
    - مال تو،برای من که همیشه برنده ام فرقی نداره سفید باشم یا سیاه.
    - این بار بهت ثابت میکنم که از شطرنج چیزی سر در نمی آری.
    - نگو می ترسم،حالا شروع کن ببینم.
    سولماز حرکتی کرد و گفت:
    - نوبت توئه.
    خلاصه با چند حرکت توانستم وزیرش را بزنم،سولماز که حسابی عصبانی شده بود گفت:
    - خیلی بی خود وزیر من کشته شد.
    - ناراحت نشو،بالاخره قسمت این وزیر نالایق تو بیشتر از این نبوده،می دونی خیلی از وزیر ها و شاهها بیخودی به دست سربازای عادی کشته شدند مثل نادر شاه افشار ،جالبه نه؟
    - اصلا ،خیلیم خنکه.
    - خب حالا حرکت کن.
    سولماز حرکتی کرد و عصبانی گفت :
    - بیا.
    - سولماز می دونی اشکال بازی تو چیه؟یا دوروبر شاهت رو اینقدر شلوغ می کنی که طفلک راه فرار نداره یا اطرافش رو اونقدر خالی می کنی که از هر طرف کیش می شه.
    و بعد گفتم:
    - کیش و مات.
    سولماز در حال تاسف خوردن بود که خانواده عمو آمدند،سولماز از دور شاهین را دید و گفت:
    - عجب پسر عموی خوش تیپی داری سایه!
    - خب دیگه،ما طایفه ای خوش تیپ هستیم.
    وقتی سولماز را به شاهین معرفی کردم،شاهین متعجب گفت:
    - از دیدارتون خیلی خوشبختم خانم.
    - شاهین برای چی تعجب کردی؟
    - هیچی،از اینکه هنوز با هم دوستید تعجب کردم،من شما رو به خاطر میارم.
    سولماز لبخندی زد و گفت:
    - ولی متاسفانه من شما رو یادم نمیاد.
    - آخه اون موقع شما ده یازده سال بیشتر نداشتید،طبیعیه منو یادتون نیاد.
    - شاهین تو عجب حاظفه ای داری.
    موقعی که سینی را مقابل گیتی گرفتم ،در حین برداشتن فنجان گفت:
    - عزیزم همه شکر دارن؟
    - البته ،مگه همیشه قهوه با شکر میل نمی کنید؟
    - چرا ولی شاهین بدون شکر می خوره.
    - باشه ،الان عوضش می کنم.
    خواستم به آشپز خانه بروم که شاهین گفت:نه سایه لازم نیست عوض کنی ،با شکر می خورم.
    - مسئله ای نیست برات عوض می کنم.
    - نه عزیزم همین خوبه،می خورم.
    سرم را تکان دادم و گفتم:هر طور تو بخوای.
    و کنار سولماز نشستم،سولماز با نوک پا به پایم ضربه ای زد و خندید.بعد از مدتی بلند شدم و به سولماز و شاهین گفتم:
    - بهتره بریم اون طرف سالن.
    آنها به دنبالم آمدند و در طرفین من نشستند،به سولماز نگاهی انداختم و اشاره کردم که صحبت کند،سولماز سری به علامت فهمیدن تکان داد و بعد از چند لحظه گفت:
    - خب،آقای دکتر اینجا بهتره یا آمریکا؟
    - از یه جهاتی خوبه،و از یه جهاتی بد،مثلا اونجا چون دارای تکنولوژی برترو جدیده برای زندگی کردن بهتره،ولی افکار و عقاید اونا به ما نمی خوره،البته دوری از خانواده هم مشکل بزرگیه.ولی صرف نظر از امکانات،می تونم به جرات بگم که هیچ جا وطن خود آدم نمی شه.
    - دقیقا حرف شما کاملا متینه،من هرچی به سولماز می گم به خرجش نمی ره.سولماز تا خودش نره و تجربه نکنه از خر شیطون پیاده نمی شه.
    - خب،البته این نظر منه و نمی شه تعمیمش داد.
    - بله،هرکس یه عقیده و نظری داره.
    - بله و البته نظر هر کس محترمه،شما تا خودتون آمریکا نرید و اونجا زندگی نکنید نمی تونید بگید ایران بهتره یا آمریکا،وقتی رفتید و زندگی کردید اگه خودتون و با محیط تطبیق دادید می تونه برای شما بهترین کشور دنیا باشه ولی اگه نتونستید مسلما حرف منو تصدیق می کنید.
    - دقیقا ،ولی سایه مثل پیرزنا عقیده داره که هیچ کجا وطن خود آدم نمی شه.
    شاهین به این حرف سولماز خندید من که ناراحت شده بودم سرم را پایین انداختم.
    - سایه ناراحت شدی،نمی دونستم اینقدر زودرنجی وگرنه نمی خندیدم.
    - من زودرنج نیستم ولی خنده تو یه طوری بود که انگار منو مسخره کردی.
    - نه به جون خودم،اصلا این طور نیست سایه.
    خواستم برخیزم که دستم را گرفت و گفت:منم همین عقیده رو دارم و از تصور خودم به شکل یه پیرزن خندیدم باور کن در هر حال امیدوارم منو ببخشی.
    - باشه، باور کردم.
    - خب پس مارو بخشیدی؟
    - البته ولی فقط شاهین رو در مورد بخشیدن تو هنوز تردید دارم.
    - پس شصت بار سرتو بکوب به دیوار تا از تردید در بیای.
    شاهین که خنده اش گرفته بود سرش را پایین انداخت،در همین موقع زهرا خانم آمد و گفت:
    - غذا آماده است.
    ادامه دارد....
    Last edited by nika_radi; 28-06-2009 at 13:20.

  17. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #10
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل ششم-3
    زهرا خانم زنی پنجاه ساله بود که گاهگاهی برای کمک به مادر به منزل ما می آمد و من او را مثل مادربزرگم دوست داشتم،زنی ساده و پاک نیت بود،امروز هم وقتی فهمیده بود مامان میهمان دارد برای کمک مانده بود.زمانی که شام کشیده شد زهرا خانم سر میز نیامد،بیچاره خجالت می کشید به سراغش رفتم و با اصرار سر میز آوردمش،زهرا خانم کنار من نشست ،برایش غذا کشیدم و گفتم:
    - بفرمائید ،زهرا خانم غریبی نکنید.
    زهرا خانم لبخند مادرانه ای زد و تشکرکرد.بعد از چند دقیقه ای مامان به زهرا خانم گفت:
    - یه لیوان نوشابه برای گیتی بریز.
    من که دوباره شیطنتم گل کرده بود روی پلوی زهرا خانم مقداری نمک پاشیدم.
    زهرا خانم با نگاهی به بشقابش گفت:
    - سایه جان من دیگه اشتها نداشتم ،برای چی دوباره کشیدی؟
    - زهرا خانم شما که چیزی نخوردید چرا تعارف میکنید،بخورید.
    زهرا خانم قاشق را پر کرد و به دهانش گذاشت.نگاهش کردم و متوجه شدم فهمیده که غذا شور شده،نگاهی به من کرد و گفت:
    - وای سایه جان اینکه شور ِ شور شده؟
    - نه زهرا خانم،من خوردم شور نبود.
    - تو داری برای دلخوشی من اینو می گی،بهتره پاشم برم.
    کم مانده بود همه چیز خراب شود بنابراین آرام گفتم:زهرا خانم من شوخی کردم یه ذره نمک روی غذاتون پاشیدم،فقط همین.
    زهرا خانم نگاهی به من انداخت و گفت:راست می گی؟
    - آره به جون خودم ،به مامان چیزی نگی.
    - باشه الان نمی گم ولی بعدا حتما می گم،من نمی دونم تو کی می خوای دست از این شیطنتا برداری؟
    - زهرا خانم،جون من نگو،قول می دم به وقتش دست بردارم.
    بعد رو کردم به سولماز و گفتم:عجب غلطی کردم می خواد به مامان بگه.
    - فکر نکنم،خواسته بترسونت.
    - آخه مامان منو می شناسی که چقدر منظبطه اگه بفهمه خیلی بد می شه،سولماز دعا کن چیزی نگه.
    - چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
    - دیگه ببین کار دنیا چقدر خراب شده که تو داری منو نصیحت می کنی.
    - خب بالاخره باید یکی تورو نصیحت کنه.کی بهتر و غمخوار تر از من؟
    - توأم داری از آب گل آلود ماهی می گیری،خدا به داد اون کسی برسه که تو ناصحش باشی.
    - خیلیم دلت بخواد ،اصلا بهتره به مامانت بگه ،اگرم نگفت خودم میگم.
    - سولماز دیگه داری عصبانیم می کنی ها!
    - عصبانی بشو ببینم چی می شه؟
    از زیر میز پایش را محکم روی پایش کوبیدم از درد می خواست جیغ بکشه ولی جرأت نداشت نگاهش کردم و لبخند زدم،بعد از چند دقیقه ظرف ژله را برداشتم و گفتم:
    - سولماز جان ژله.
    دندان قروچه ای کرد و گفت:
    - نه عزیزم میل ندارم.
    اولین نفری که از سر میز شام بلند شد من بودم،چند لحظه بعد سولماز و شاهین هم آمدند.
    خوشحال شدم با سولماز تنها نبودم و گرنه حتما کارم را تلافی می کرد.نیم ساعتی که نشستم برخاستم تا آب بخورم رو به شاهین کردم و پرسیدم:
    - آب نمی خوری.
    - نه ممنون.
    - تو چی عزیزم؟
    - یه لیوان مرسی.
    - خب برو بخور.
    - حالا ببین ،دیگه دارم عصبانی می شم امروز تا اونجائی که راه داشته سر به سر من گذاشتی.
    - من؟!حالا چرا عصبانی می شی،برات یه لیوان آب میارم ،غصه نخور.
    و سریع رفتم و با یک لیوان آب برگشتم.سولماز که طفلک می ترسید آب بخورد لیوان را از دستم گرفت و روی میز گذاشت.
    - چرا نمی خوری؟
    شاهین در حالی که به من نگاه میکرد گفت:
    - حتما می ترسه توش نمک ریخته باشی.
    و خندید.با تعجب گفتم:
    - متوجه منظورت نمی شم؟
    - حتما دیده چه بلایی سر زهرا خانم آوردی.
    در حالیکه سعی میکردم نخندم گفتم:ولی من فکر کردم کسی متوجه نشده البته به جز سولماز،یعنی می دونی شاهین فکرش از سولماز بود.
    - سایه تورو به هر کسی که می پرستی دست از سر من بردار.
    - این دست من ،اینم سر تو،کجا دست من رو سر توئه؟حالا شاهین فکرمی کنه تو علاوه بر اینکه خیلی شیطونی ،دیوونه ام هستی.
    شاهین که خنده اش گرفته بود سرش را پایین انداخت و در حالیکه می خندید گفت:
    - سایه نمی دونستم اینقدر شوخ و شیطون وسرزنده ای.
    - با همین کاراش پدر منو در اورده.
    - تو دیگه حرف نزن که خودت از من بدتری.
    - سایه از دستت سر به بیابون می ذارم ها!
    - سولماز من یه قمقمه آب دارم یادت باشه وقتی خواستی بری با خودت ببریش لازمت می شه.
    سولماز با صدای بلند خندید و من دوباره گفتم:
    - آهان حالا ببین چقدر خوشگل شدی،هیچ وقت اخم نکن.
    - واقعا شما دوستای خوبی برای هم هستید،این خودش کلی ارزش داره.
    - دنیا رو بگردم از سولماز بهتر پیدا نمی کنم،به جون خودم خیلی دوستش دارم.
    - وای خدا دوباره محبتش قلمبه شد.
    - نازی،دیگه اذیتت نمی کنم.
    سولماز رو به شاهین کرد و گفت:
    - این قولش فقط دو دقیقه اعتبار داره.
    - قرار نشد آبروی منو جلوی آقای دکتر ببری و گرنه می دم گوشِت رو ببره.
    - دیدید من اینو مثل کف دستم می شناسم.
    - نه شاهین اشتباه گفت کف دستش رو مثل من می شناسه.
    - وای داری کفریم می کنی پا می شم.....
    نگذاشتم ادامه بدهد وگفتم:
    - اگه می خوای بری بیابون کلاه و قمقمه ببر،اگه خواستی بری کنار دریا مایو بپوش.اگه خواستی بری صحرا یه کوله پشتی دارم که جون می ده برای دشت و صحرا،وسایلت رو توش می ذاری و می اندازی رو دوشت و می ری،اون طوری که نادر رفت.
    شاهین که درتمام مدت می خندید گفت:سایه دیگه نگو دارم از دل درد می میرم.
    - نه جدا شما بگید من شیطون ترم یا سایه ؟
    - شاهین جان خجالت نکش،فقط حقیقت رو بگو،سولماز ناراحت نمی شه.
    - شما هر دوتون شیطونید.
    - واضح تر بگید شاهین خان.
    - تو چشمای سایه یه برق خاصیه که شیطونتر نشونش می ده.
    - دیدی سایه ایشون با من هم عقیده هستن.
    - چی چی با تو هم عقیده اس،شاهین ناسلامتی ما با هم فامیلیم بگو سولماز شلوغتر از منه.
    - من هر طور که فامیلی با تو حساب کنم باز تو شیطونتری عزیزم.
    - خیلی ممنون،دست شما درد نکنه الا که این طوری شد من می رم.
    نگذاشتند حرفم را ادامه دهم و با هم گفتند :
    - کجا؟؟
    با خونسردی گفتم:
    - میوه بیارم!
    شاهین نفس راحتی کشید و گفت:
    - فکرکردم می خوای قهر کنی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه دیگه اونقدرام لوس نیستم.
    موقعی که ظرف میوه را برداشتم ببرم عمو گفت:
    - سایه جان با بچه ها بیاید می خوام درباره یه برنامه نظرتونو بپرسم.
    - چشم عمو جان.
    پیش سولماز و شاهین رفتم،صحبت سر خارج رفتن بود.صدای سولماز را شنیدم که گفت:
    - من خیلی دوست دارم برم اونجا.
    - پس سولماز جان تا ،حالا نرفتی ،بیا بریم پیش عمو مثل اینکه خبرایی شده.
    - سایه دوباره چه نقشه ای کشیدی.
    - به جون تو هیچی،عمو گفت می خوام نظرت رو راجع به موضوعی بپرسم.
    - درباره چی؟
    - مثل اینکه یکی از آشنا های عمو که خیلی پولداره قصد داره با یه دختر ایرانی ازدواج کنه و بره آمریکا،عمو هم تورو معرفی کرده.
    - سایه بس کن.دیگه داری دیونه ام می کنی ها!
    شاهین پرسید :
    - سایه داری جدی می گی؟
    در حالیکه سعی می کردم قضیه را لو ندهم گفتم:
    - واه،یعنی چی شاهین،شوخیم چیه؟
    سولماز و شاهین کاملا باور کرده بودند که عمو می خواهد درباره خواستگاری صحبت کنه و وقتی عمو گفت،((قراره آخر هفته به شمال بریم))قیافه شاهین و سولماز دیدنی بود.شاهین دستش را روی صورتش گذاشته بود و می خندید،سولماز هم از زیر میز یا پایم را لگد می کرد یا نیشگونم می گرفت.بالاخره بعد از اینکه همه موافقت کردند سولماز بلند شد و گفت:سایه یه لحظه بیا.نگاهی به شاهین کردم و گفتم:
    - بیا،مثل اینکه قضیه خیلی بغرنجه.
    شاهین بی تأمل برخاست و به دنبال سولماز به حیاط رفتیم،سولماز تا چشمش به من افتاد گفت:
    - به نظرت شوخی بی مزه ای نبود؟
    - فقط یه شوخی بود،فکر نمی کردم اینقدر عصبانی بشی سولماز.
    - تو اصلا بلد نیستی کی و کجا شوخی کنی.بابا،هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
    - باشه می رم کلاس یاد میگرم.
    - سایه،جون من چاشنی خود شیرینی رو بهش اضافه نکن.
    - آخه چرا؟ترش و شیرین می شه اون موقع مزه اش بهتره.
    - پس یه بار همچین شوخی باهات بکنم که....
    نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
    - باشه،موفق باشی.
    وقتی بحثمان تمام شد به شاهین نگاه کردیم که روی زمین نشسته بود و دلش را گرفته بود و می خندید،بعد از چند دقیقه ای که خنده اش تمام شد گفت:
    - سایه تو عجب فیلمی هستی.
    - نه بابا ،خبر ندارید چون سایه سریاله و شوخی هاش ادامه داره.
    به هر حال دل سولماز را به دست آوردم،موقع خداحافظی شاهین رو به سولماز کرد و گفت:
    - خانم از دیدارتون خیلی خوشحال شدم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باقی بمونید.
    - منم امیدوارم البته اگه سایه بذاره.
    - نه من قول می دم دیگه دختر خوبی بشم.شبا هم ساعت نه بخوابم.
    چند دقیقه بعد خانواده عمو رفتند.من و سولماز هم رفتیم که بخوابیم.
    ***

  19. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 11 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •