تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 11 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 109

نام تاپيک: رمان عشق ماندگار ( فائزه عطاریان )

  1. #41
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل پانزدهم-3
    بعد از یک ساعتی سولماز به اتاقم آمد و گفت:
    - ناهار آماده اس.
    برسی به موهایم کشیدم و با سولماز پایین رفتم،خانم امیری با دیدنم گفت:عزیزم بیا کنار من بشین.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - چشم.
    برایم غذا کشید و گفت:
    - بخورعزیزم.
    - ممنون.
    و مشغول غذا خوردن شدم،نوشابه ام را می نوشیدم که متوجه شدم اردلان نگاهم می کند،سرم را به طرف دیگری برگرداندم.خواستم میز را ترک کنم که اردلان بلند شد و تشکر کرد.از رفتن منصرف شدم و دوباره خودم را با ژله سرگرم کردم.
    بعد از ناهار همه رفتند استراحت کنند،من و سولماز هم به حیاط رفتیم تا قدمی بزنیم سولماز گفت:
    - سایه دوباره چرا ناراحتی؟
    - نه ناراحت نیستم،تو این طور فکر می کنی.
    - یعنی من تو رو نمی شناسم؟
    - به جون تو چیز مهمی نیست، لطفا گیر نده.
    - هر جور تو بخوای.
    - مرسی،راستی سولماز نظرت راجع به ازدواج چیه؟
    - بستگی به طرفش داره.
    - تو چی،از اردوان راضی هستی؟
    چشمانش برقی زد و گفت:همونیه که می خواستم.
    - واه!یعنی تو اینقدر شوهری بودی و من خبر نداشتم.
    - حالا هر وقت خودت ازدواج کردی بهت می گم.
    - حالا کو خواستگار؟
    و خندیدم.
    - نه این که حالا نداری،لب تر کنی صدتا می ریزن اینجا.
    - راست می گی؟بذار یه امتحانی بکنم،ببینم.
    لبم را تر کردم و گفتم:پاشو پاشو خواستگارا رو به صف کن تا ازشون دیدن کنم.
    - اَه یه کم جدی باش خوشم نمیاد وقتی دارم جدی حرف می زنم شوخی می کنی.
    لپش را کشیدم و گفتمگه از چی خوشت نمیاد.
    و توپ والیبال را به طرفش پرتاب کردم و گفتم:
    - شروع کن ببینم هنوز مثل جوونیات بلدی یا نه؟
    و مشغول بازی شدیم.بعد از نیم ساعتی سولماز نشست و گفت:
    - دیگه جون ندارم.
    - دیگه حسابی پیر شدی.
    خندید و گفت:
    - می دونی تواین هوا چی می چسبه، خواب.
    و چشمهایش را بست.سرم را روی شانه سولماز گذاشتم و خوابیدم،موقعی از خواب بیدار شدم که سولماز داشت پتو رو از رویم کنار می کشید،چشمهایم را باز کردم و به ساعتم نگاه کردم ساعت پنج بود.
    به سولماز نگاه کردم مست خواب بود تکانش دادم و گفتم:پاشو مادرجون.
    سولماز بعد از اینکه به خودش کش و قوسی داد گفت:
    - شد یه بار تو زودتر از من از خواب بیدار شی و منو بیدار نکنی؟
    و بعد با تعجب گفت:
    - این پتو رو کی روی ما انداخته؟
    - حتما اردوان،گفته تو پیری زود سرما می خوری و وبال گردنش می شی،برای همین پتو آورده.
    در همین موقع صدای اشکان را شنیدم که می گفت:
    - خانما توی آفتاب خوابیدند که شپشاشونو بکشن؟
    همان طور که خوابید هبودم گفتم:
    - آره تو نیا،آفتابش گرمه زود می میری.
    صدای خنده اردلان و اردوان را شنیدم و صدای اردوان را که می گفت:
    - اشکان عجب جوابی بهت داد از رو برو.
    روی راحتی صاف نشستم آنها آمدند و روبه روی ما ایستادند.اشکان گفت:
    - ما می خوایم بریم قدم بزنیم به شما هم افتخار می دیم که همراهیمون کنید.
    - من که موافقم تو چی سایه؟
    - نه من با پدرم کار دارم شما برید.
    - متاسفم عذرت موجه نیست،عمو با پدرم و آقای امیری بیرون رفتن اگرم با مامانت کار داری اونام نیستن پس پاشو.
    از روی ناچاری همراهشان رفتم،تصمیم بر این بود که از جنگل برویم.
    اشکان جریان روزی که پاهای منو سولماز را با طناب به هم بسته و سر دیگر طناب به ستون سالن پذیرایی بسته بود،را تعریف می کرد.اردلان و اردوان هم با صدای بلند به ما می خندیدند.بعد اشکان رو به سولماز کرد و گفت:خب حالا تو تعریف کن.
    سولماز هم جریان روزی را تعریف کرد که با هم به اتاق اساتید به دنبال استاد سرمدی رفته بودیم ولی استاد نبود و من کلاه و عصای دکتر سرمدی را قایم کردم.
    اردوان آنقدر خندید که حد نداشت بعد گفت:
    - وای که یادم نمی ره اون روزی که دکتر دنبال عصاش می گشت،پس کار تو بوده،دکتر رو بگو که فکر می کرد کار یکی از پسراس.تو چقدر شیطونی سایه؟
    - کجاش رو دیدی،،این شیطونو درس می ده نمی دونی من چه روزگاری از دستش دارم.
    گفتم :
    - اشکان دوباره داری زیادی حرف می زنیا!
    - نه داشتم شوخی می کردم،نمی دونید آقای امیری چقدر دختر خوبیه،اونقدر خانمه که نگو اصلا اعجوبه ایه تو نجیبی.
    همه داشتیم به چرت و پرت های اشکان می خندیدیم که ناگهان تعادلم را از دست دادم و روی مچ پایم به زمین افتادم.
    سولماز دستم را گرفت که بلندم کند ولی از درد جیغی کشیدم و گفتم:
    - پام خیلی درد می کنه.
    سولماز که هول شده بود گفت:
    - نکنه پات شکسته،حالا چکار کنیم؟
    همه دور من جمع شده بودند اردوان گفت:
    - آروم پاتو تکون بده.
    پایم را تکان دادم و از درد جیغ کشیدم.اردلان گفت:
    - نه تکون نده،ممکنه بدتر بشه.شاید جا به جا شده باشه.باید تا ورم نکرده ببریم پیش شکسته بند.
    - اشکان بیا بلندش کن تا زودتر بریم.
    سولماز گفت:
    - اشکان نمی تونه چیز سنگین بلند کنه قلبش درد میکنه.
    - خودم می تونم راه بیام.
    خواستم بلند شوم که دوباره فشار درد باعث شد جیغ دیگری بکشم.اردلان در یک لحظه مرا مثل کاغذ از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و به اردوان گفت:بدو برو ماشینو بیار،اشکان توام برو بپرس اینجا کی شکسته بندی بلده؟
    اشکان و اردوان دویدند من که خیلی احساس ناراحتی می کردم دستم را روی صورتم گذاشته بودم که سولماز گفت:
    - وای اردلان پاش داره ورم می کنه.
    اردلان گفت:خیلی درد داری؟
    - آره خیلی زیاد.
    از جنگل که بیرون رفتیم اردوان با ماشین منتظر ما بود اردلان من را روی صندلی عقب گذاشت و خودش و اشکان جلو نشستند.
    سولماز سرم را روی پایش گذاشته بود و داشت برای من گریه می کرد.
    - چیه ،چرا داری آبغوره می گیری؟فعلا که زنده ام وقتی مردم گریه کن.
    - اَه زبونتو گاز بگیر.
    بعد از نیم ساعتی به در خانه شکسته بند رسیدیم.دوباره اردلان مرا بغل کرد و به داخل خانه برد.شکسته بند اول پایم را با آب گرم و صابون ماساژ داد و گفت:
    - پات جا به جا شده.اگه روش راه رفته بودی حتما می شکست.
    و ناگهان پایم را کشید.از شدت درد جیغ کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.......

  2. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل پانزدهم -4
    وقتی چشمهایم را باز کردم در آغوش سولماز افتاده بودم و اشکان به صورتم آب می پاشید.با دیدنم گفت:
    - خدا رو شکر به هوش اومدی،حالت خوبه؟
    - آره.
    و به پام نگاه کردم و گفتم:
    - درست شد؟
    - آره ولی نباید تا دو روز روی پات راه بری تا خوب بشه.
    از یک داروخانه برایم قرص مسکن خریدند،که درد پایم را آرامتر کرد و کم کم خوابم برد.
    وقتی چشمهایم را باز کردم در اتاق روی تخت خوابیده بودم.
    پایم را کمی تکان دادم هنوز درد داشتم،در همین موقع سولماز با سینی غذا آمد وگفت:
    - خوب خوابیدی؟
    - مگه چند ساعته خوابیدم؟
    - سه ساعتی می شه،حالا پات بهتره؟
    - هنوز یه کمی درد می کنه،چه خبر؟
    - همه اومدن تو رو ببینن که خواب تشریف داشتی.حالاغذات رو بخور تا بگم بیان.
    بعد از چند دقیقه بابا و مامان به دیدنم آمدند،مامان با دیدنم گفت:
    - سایه چرا مواظب نبودی؟اگه پات شکسته بود چه کار می کردی؟
    - سارا جان حالا که نشکسته و به خیر گذشته.این قدر دخترم رو سرزنش نکن.
    و مرا بوسید.چند لحظه بعد همه به دیدنم آمدند جز اردلان.
    اشکان دوباره مسخره بازی را شروع کرده بود و می گفت:
    - هر چی بهش گفتم خواهر من یه کم مواظب باش گوش به حرفم نداد تا این طوری شد.حالا مگه این پا دیگه پا می شه،دیدی آخرش رو دستم موندی.
    و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
    - اشکان اینقدر سر به سر سایه نذار.برو چای بریز مامان جان تا ما بیایم.
    - ببین چطوری شخصیت منو خرد می کنه،توی کارخونه صد نفر جلوی من دولا راست می شن اون موقع مامانم منو کرده کنیزک مطبخی خودش.
    و رفت.خاله سهیلا گفت:
    - الان میره سر به سر گلین خانم بیچاره می ذاره،نمی دونید رفته به گلین خانم گفته اگه آقا قهرمانی باهات ناسازگاری می کنه طلاقت رو بگیر خودم منتت رو دارم.
    همه داشتیم می خندیدیم که خانم امیری گفت:
    - به خدا این اخلاقش خیلی خوبه همیشه می گه و می خنده هم خودش شاده هم اطرافیانش رو شاد می کنه.
    بعد از چند لحظه همه به جز سولماز رفتند،سولماز کنارم نشست و گفت:
    - سایه اگر بدونه اردلان چقدر برایت نگران بود،وقتی از هوش رفتی چنان فریادی سر پیرمرد بیچاره کشید که پیرمرده طفلک با ترس گفت،حالا بیا و تو این دوره و زمونه به کسی خوبی کن.فکر کنم گلوش حسابی پیش تو گیر کرده....توام به اردلان علاقه داری؟
    - سولماز اینقدر حرف مفت نزن یه دونه قرص بده که دوباره پام درد گرفته!
    سولماز قرص را با لیوانی آب به دستم داد و گفت:
    - سایه اگه توبا اردلان ازدواج کنی خیلی خوبه.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - پاشو برو بیرون،می خوام بخوابم ،سریع.
    سولماز بلند شد برود که در زدند،در را باز کرد.صدای اردلان را شنیدم که می گفت: پاشون بهتر شد؟
    - بله بهتره،بفرمایید.
    اردلان که آمد،سولماز گفت:
    - خب من رفتم.
    خجالت می کشیدم با اردلان تنها بمانم،برای همین گفتم :کجا؟حالا بمون کارت دارم.
    - مگه یادت رفته،همین الان گفتی((برو بیرون))حالام دیگه نمی مونم.
    و رفت.اردلان روی صندلی نشست و گفت:
    - حالت خوبه؟
    - مرسی ،مثل اینکه همیشه باید شرمنده شما باشم،واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم.
    - هیچی فقط کافیه یه کم با من مهربونتر باشی.
    - من اصلا خشن نیستم ولی شما یه طوری حرف می زنید که من عصبانی می شم.شما دائم به من متلک می پرونید،مثل قبل از ظهر.
    اردلان سرش را پایین انداخت و گفت:متاسفم ،نمی دونم چرا اینقدر عصبانی شدم،می دونم توقع زیادیه ولی اگه ممکنه این بارم منو ببخشید.
    خنده ام گرفت،سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
    - چیه داری به این می خندی که منی که هیچ کس برام اهمیت نداره دارم ازت معذرت خواهی می کنم یا داری فکرمی کنی به منم پیشنهاد بدی برم خودمو تودریا غرق کنم،ولی من دیوونه تر از این حرفام اگه بگی،رفتم ها!
    - نه دیگه ،اون موقع من با این پام نمی تونم دنبال شما بدوم و بگم بخشیدمتون.ولی شما هم خوب بلدید حرفاتونو بزنید و بعد هم با یه معذرت خواهی سر و ته قضیه رو به هم بیارید.
    - شاید باورت نشه تو اولین دختری هستی که ازت معذرت خواهی کردم.
    و رفت.با این حرف اردلان حسابی هیجان زده شدم یعنی واقعا به من علاقه داشت،پس اگه این طور بود چرا این قدرمرا آزار می داد؟
    صبح با کمک سولماز لباسهایم را عوض کردم ،سولماز موهایم را با کش پشت سرم بست و گفت:
    - به به چقدرخوشگل شدی.
    - مگه تو ازم تعریف کنی!
    - اگه دیگه کاری نداری عمو رو صدا بزنم.
    - نه کاری ندارم.
    چند دقیقه بعد پدر آمد و مرا بغل کرد و گفت:
    - نه بابایی،حسابی سنگین شدی.
    سولماز گفت:
    - پس عمو جون اردلان دیروز چه زجری کشیده،اگه شما دیروز جای اردلان بودید چی می گفتید؟
    - یعنی تو منو با اردلان مقایسه می کنی من بیست سال بزرگتر از اونم ،اگه بیست سال دیگه تونست دو کیلو بار از زمین بلند کنه ،معلومه چند مرده حلاجه.
    به سختی از پله ها پایین آمدیم.
    - پدر می خواید یه کم استراحت کنید؟
    - نه حالا دیگه پای حیثیت در میونه باید یه ضرب تا ماشین ببرمت.
    موقعی که در ماشین نشاندم گفت:
    - نه خیر،دیگه این کمر ما درست بشو نیست.
    پس از چند دقیقه اردلان به طرف ماشین آمد و به شیشه ضربه زد،شیشه را پایین کشیدم و گفتم:
    - سلام.
    - سلام، خوبی؟
    - مرسی،شما حالتون خوبه؟
    - فعلا خوبم ولی تورو به هرکسی که می پرستی قسمت می دم بیشتر مواظب خودت باشی،آخه تو خیلی ظریفی زود می شکنی.
    از صراحت کلامش خجالت کشیدم،سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - باشه.
    آدامسی به طرفم گرفت و گفت:
    - اینم جایزه اینکه به حرفم گوش دادی.
    آدامس را گرفتم و گفتم:
    - مرسی ولی من بچه نیستم.
    در حالیکه می خندید گفت:
    - بچه که نه ولی خیلی کوچولویی.
    و رفت.
    پدر ماشین را روشن کرد،می خواست حرکت کند که پرسیدم،پس مامان کو؟
    - همه پیاده تشریف میارن به جز سرکار عالی و خندید.
    نزدیک جنگل ماشین را پارک کرد و پیاده شد و گفت:حالا بپر بغل بابا.
    - خودم میام ،دیگه شما زحمت نکشید.
    - غیر ممکنه زود باش الان بقیه می رسن.
    بابا به هر سختی که بود مرا برد.تا بالاخره روی قالی که گلین خانم پهن کرده بود نشاند و گف:
    - آخیش بالاخره رسیدیم،خب کرایه منو تا عرقم خشک نشده بده تا برم.
    بابا را بوسیدم و گفتم:
    - اینم جواب محبتتون.
    در همین موقع شدای اشکان را شنیدم که گفت:
    - دوباره که محبتت قلمبه شده.
    رو به پدر کردم و گفتم:
    - وای خدای من،اشکان دید حالا دیگه ول کن نیست.
    اشکان و اردلان در حالیکه می خندیدند به طرف ما آمدند،اشکان رو به پدر کرد و گفت:
    - جریان این بوسه چی بود عمو؟
    - پدر بهش نگید.
    پدر خندید و آرام به اشکان گفت:
    - باشه بعدا بهت می گم.
    - من که می دونم کرایتون رو داده.
    و بعد هزاری دو روز پیش را از جیبش بیرون آورد و گفت:
    - اینم کرایه منه،عمو بیا کرایه هامونو عوض کنیم.
    پدر در حالیکه می خندید گفت:این بابت چیه؟
    - من با این قلب مریضم چمدونشو بردم بالا،تازه نمی خواست پولمو بده.
    و بعد گویی که با خودش حرف می زد گفت:
    - فکر می کردم سود کردم،ولی حالا می بینم که کلاه سرم رفته.
    - همون هزاریم که بهت دادم از سرت زیاده.
    - باشه شکر ما قانعیم این اردلان بیچاره رو بگو که نه پول گرفته نه چیزی.
    بعد او را بوسید و گفت:
    - بیا ناراحت نشو این خیلی بی چشم و روئه،کرایه اشو رو من حساب می کنم.
    من که جلوی اردلان خجالت کشیده بودم به پدر که داشت می خندید گفتم:
    - پدر به اشکان یه چیزی بگید دیگه داره کفریم می کنه.
    - مگه من حق مردمو خوردم که بهم یه چیزی بگه.
    چپ چپ به اشکان نگاه کردم.
    - چیه؟رفتم بدهکاریتو دادم .بازم یه چیزی ازم طلبکاری؟
    نگاهم به اردلان افتاد.یکی از آن لبخندهای مخصوص به خودش را تحویلم داد.رو به اشکان کردم و گفتم:
    - اشکان اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی دیگه نه من نه تو ،تفهیم شد؟
    - چشم خانم غلط کردم منو ببخشید.
    به سختی خنده ام را کنترل کردم.چند دقیقه بعد همه آمدند،توی آن چند ساعت بیشتر از آن دو روز به ما خوش گذشت.حدود ساعت چهار بود که به ویلا بازگشتیم و وسایلمان را جمع کردیم و به طرف تهران حرکت کردیم ،شام را در یکی از رستورانهای بین راه خوردیم و تقریبا حدود ساعت یازده بود که به تهران رسیدیم.
    پدر ماشین را برای خداحافظی از خانواده امیری متوقف کرد همه به جز من برای خداحافظی پیاده شده بودند،اردلان هنگام خداحافظی با من گفت:
    - قولت رو فراموش نکنی.
    - نه مطمئن باشید،خداحافظ.
    - به امید دیدار.
    و رفت.
    ***

  4. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل شانزدهم
    من و مامان با هم صحبت می کردیم که تلفن زنگ زد.مامان گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم که شاهین است.مامان بعداز چند دقیقه گفت:
    - نه عزیزم،از نظر من اشکالی نداره.
    و خداحافظی کرد و گوشی را به من داد و گفت:
    - عزیزم شاهین با تو کار داره.
    گوشی را گرفتم و گفتم:
    - الو سلام.
    - سلام،خوبی؟
    - مرسی،تو چطوری؟
    - قربانت،غرض از مزاحمت این بود که می خواستم اگه وقت داری باهم بریم بیرون.
    - من همیشه برای پسر عموم وقت دارم،حالا چقدر می خوای؟
    - یه دو،سه ساعتی،نیم ساعت دیگه میام سراغت.
    - باشه .
    - پس خداحافظ.
    گوشی را قطع کردم و سری آماده شدم،شاهین که به سراغم آمد از مامان خداحافظی کردیم.
    سوار ماشین شاهین که شدم نگاهی به من انداخت و لبخند زد.
    - چیه،می خندی؟
    - هیچی.
    ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
    - هیچی،مطمئنی؟
    - به نظرم خوشگل تر شدی،حالا کجا بریم؟
    - هر جا تو دوست داشته باشی.
    - پارک ساعی.
    - باشه،راستی هنوز جایی برای مطب پیدا نکردی؟
    - من که نه،بابا خودش دنبال مطبه.
    - منشی چی،هنوز پیدا نکردی؟
    در حالی که میخندید گفت:
    - نکنه دنبال کار می گردی؟
    - اگه بخوای من با سه وعده غذا و یه جای خواب و حقوق مکفی می تونم منشی تو بشم.
    - چه خوب من که موافقم هرچی بگردم منشی بهتر از تو پیدا نمی کنم...اتفاقا یکی از دوستام با منشی خودش ازدواج کرد.
    حرفی نزدم.نزدیک پارک ماشین را پارک کرد.در پارک کنار هم قدم می زدیم که کسی از پشت سر شاهین را صدا کرد،هر دو به عقب برگشتیم.پسر قد بلندی که صورت با نمکی داشت پشت سر ما ایستاده بود.شاهین چند لحظه نگاهش کرد و بعد گفت:
    - ساعد!تویی؟
    و همدیگر را در آغوش کشیدند.ساعد با من سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
    - بهتون تبریک می گم.
    شاهین نگاهی به من کرد و گفت:
    - نه ایشون دختر عموی من هستن سایه.
    بعد رو کرد به من و گفت:
    - ایشونم یکی از دوستای من ساعد.
    ساعد گفت:
    - خانم از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
    - منم همین طور.
    ساعد که پسر شوخی بود مدام سر به سر شاهین می گذاشت.
    بعد از چند دقیقه رو به من کرد و گفت:
    - شما رو که دیدم دلم براتون سوخت.
    با خنده گفتم:چرا؟
    - خب فکر کردم نامزد شاهینی،گفتم ای کاش من زودتر با این خانم محترم آشنا شده بودم . از این خطر حفظش می کردم،ولی حالا که فهمیدم فقط دختر عموی شاهینی خیالم راحت شد.
    ساعد مدام به پشت سرش نگاه می کرد.
    - چیه چرا اینقدر پشت سرتو نگاه می کنی،کسی دنبالت کرده؟
    - آره سمیرا.
    شاهین با تعجب گفت:
    - سمیرا کیه؟
    - سمیرا رو یادت رفته،بابا دختر خالمه دیگه.
    - آهان همون که اون موقع ها خاطر خوات بود.
    - خودشه ،الانم ممکنه سر و کله اش پیدا بشه توی خیابون از دستش در رفتم.
    - چرا طفلک دختر خوبی بود،فقط یه کم عقلش کم بود.
    - نه بابا،بالاخره توام با این عقل ناقصت فهمیدی که این دختره دیوونه اس.
    - آخه دختری که عاشق تو شده باشه معلومه که نباید عقل درست و حسابی داشته باشه.ولی حالا برای رضای خدا برو بگیرش.
    - زرشک!اگه من برم سمیرا رو بگیرم خیلی خوش به حال تو می شه.
    - به من چه ربطی داره دیوونه؟
    ساعد با اشاره به من گفت:
    - می خواد منو از میدون خارج کنه تاخودش با شما عروسی کنه.پاشو پاشو من تو رو برسونم خونتون.من به این پسره اعتماد ندارم دیگه هم بدون اجازه من باهاش بیرون نروخب.
    من و شاهین از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم ولی خودش حتی لبخند هم نمی زد.
    - نخند دختر پاشو بریم.تو اینونمی شناسی،من تا تو رو از دست این نجات ندم دلم آروم نمی گیره.
    - ساعد این حرفا چیه می زنی،یه وقت باور می کنه ،خدا سایه سمیرا رو از سرت کم نکنه.
    - زبونت رو گاز بگیر نمی دونی اسمش که میاد قلبم تیر می کشه.
    ساعد بین منو شاهین نشست و رو به شاهین کرد و گفت:
    - پاشو برو اون طرف تر شاید ما با هم یه حرف خصوصی داشته باشیم نخوایم تو بشنوی.
    منو شاهین آنقدر خندیدیم که هر کس که رد می شد با حالت بدی به ما نگاه می کرد.
    - نمی دونی این سمیرا چه جور آدمیه الان اگه بدونه من دارم با یه جنس لطیف صحبت می کنم مثل جنی که موشو آتیش زده باشن ،ظاهر می شه.
    دوباره نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - ای وای اومدش،شاهین حالا چکار کنم؟خدا به فریادم برسه پسر یه چیزی بگو.
    - من چه میدونم.
    - خاک بر سر خنگت،تو از بچگی هم کند ذهن بودی،فقط نمی دونم چطوری رفتی متخصص شدی.
    بعد کارت ویزیتش را درآورد و گفت:باهام تماس بگیر.
    و به سرعت با ما خداحافظی کرد و رفت.چند دقیقه بعد دختری از جلوی ما رد شد.شاهین گفت:این سمیراس.
    - بیچاره دلم براش سوخت.
    - خب دیگه عشق چیزی نیست که بشه با سماجت و گدایی به دستش آورد.
    - این درست ولی باید بهش بگه دوستش نداره
    - ما سال آخر دبیرستان بودیم که سمیرا دنبال ساعد سرگردان بود از اون موقع دوازده سال می گذره یعنی اگه ساعد می خواستش نمی تونست حداقل نامزدش کنه ،پس سمیرا باید فهمیده باشه ساعد نمی خوادش،بهتره بریم شام بخوریم.
    - عجب پیشنهاد عالی ای،حسابی گرسنه ام بود.
    موقعی که به رستوران رفتیم و غذا سفارش دادیم ،شاهین رو کرد به من و گفت:
    - می دونی من تا حالا دختری رو به شام دعوت نکرده بودم؟
    خندیدم و گفتم:
    - به ناهار چطور؟
    - نه شام نه ناهار و نه صبحانه.
    - یعنی تو این همه مدت تنها غذا می خوردی؟
    - نه،اونا منو دعوت می کردن.
    - خب معلومه برای یه پسر شرقی با این چشم و ابرو و قیافه جذاب دخترا تور پهن می کنن.
    - جدی می گی؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - شاهین یه بار فکر نکنی که....
    - فکر نکنم که چی؟
    - منم جز این دسته دخترام که برای پسرا تور پهن می کنم.
    - نه اتفاقا تو از این همه زیبایی و ظرافت برای جلب توجه پسرا استفاده نمی کنی ولی بااین حال همیشه مرکز توجهی.میدونی چرا؟
    و بدون اینکه منتظر جوابم باشد گفت:
    - چون هم زیبا و مغروری و هم سنگین و متین.
    - از تعریف هایی که کردی ممنون.
    - خواهش می کنم ،ولی من حقیقت رو گفتم.
    از رستوران که بیرون آمدیم پسر بچه ای هفت ،هشت ساله جلو آمد و گفت:
    - آقا برای خانم گل نمی خرید؟
    شاهین نگاهش کرد و گفت:
    - چند سالته؟
    - هفت سال،آقا بخرید،شاخه ای صد تومنه.
    - باشه من همشون رو می خرم.
    پسر که خوشحال شده بود گفت:
    - راست می گید آقا؟
    - یعنی به من میاد دروغ بگم؟
    - نه آقا؟
    - خب چقدر می شه؟
    - آقا دو هزار تومن.
    شاهین دوتا هزاری تا نخورده از کیفش درآورد و گفت:
    - بیا.
    پسرک گلها را به دست شاهین داد و هزاریها را گرفت.شاهین گلهارا به طرفم گرفت و گفت:
    - قابل تو رو نداره.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - مرسی.
    پسرک که خوشحال شده بود عقب گرد کرد برود شاهین گفت:
    - می خوای تا یه جایی برسونمت؟
    - نه آقا مسیرمون به شما نمی خوره.
    - حالا بیا یه کاریش می کنیم.
    پسرک سوار ماشین شد.شاهن همین طور که رانندگی می کرد گفت:
    - خب اسمت چیه؟
    پسرک با خجالت گفت:
    - آرمان.
    - خب آقا آرمان کلاس چندمی؟
    - اول.
    - چرا از الان کار می کنی؟
    - آخه من مرد خونه ام.
    با خنده گفتم:
    - چه مرد کوچولویی،فکر نمی کنی برای مرد خونه بودن یه کم زود اقدام کردی؟
    پسرک سرش را بالا گرفت و گفت:
    - خب وقتی بابام مرد و مامانم مریض شد من چاره ای جز این نداشتم ،من کار کنم که بهتره تا مامانم با اون دستهای قشنگش بره خونه آدمهای پولدار کار کنه.
    - آفرین تو پسر خیلی خوی هستی!
    شاهین پرسید:
    - بابات چرا مرد؟
    پسرک که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت:
    - آقا ما زندگی خوبی داشتیم اما وقتی بابام تصادف کرد و مرد زندگی مون از این رو به اون رو شد.
    - چرا یعنی کسی نبود به شما کمک کنه؟
    - من نمی دونم اما مامان می گه وقتی بزرگ شدی برات تعریف می کنم.
    - مامانت چند سالشه؟
    - بیست و چهار سالشه خانم.
    - مریضی مامانت چیه؟
    - قلبش درد می کنه خانم.
    - مامانت سواد داره؟
    پسرک با شعف گفت:
    - بله آقا دیپلم داره،ولی به من می گه تو باید درس بخونی تا دکتر بشی و منو معالجه کنی.
    بعد از چند دقیقه ای گفت:
    - آقا ما همین جا پیاده می شیم.
    - می رسونمت در خونتون.مگه ما باهم دوست نیستیم؟
    - هر چند مامانم گفته به غریبه ها اعتماد نکنم ولی شما خیلی مهربونید.
    زمانی که آرمان را به خانه اش رساندیم شاهین به او گفت:
    - من دکترم و به یه منشی نیاز دارم به مامانت بگو اگه خواست می تونه بیاد منشی من بشه.
    - راست می گید آقا؟
    - آره پسر خوب،هفته دیگه همین موقع میام دم خونتون ببینم جواب مامانت چیه؟
    - باشه آقا ،پس تا هفته دیگه خداحافظ.
    بعد از اینکه آرمان رفت از شاهین پرسیدم :تو واقعا قصد داری مامان آرمان رو به عنوان منشی استخدام کنی؟
    - خب آره،از نظر تو اشکالی داره؟
    - اشکال که نه،ولی تو که اینارو نمی شناسی.
    - می دونم ولی دلم برای آرمان سوخت،پسر خوب و با شخصیتی بود حیف بود که توی خیابونا سرگردون باشه.
    - شاهین تو خیلی مهربونی ، من به تو افتخار می کنم.
    - سایه کمک به همنوع وظیفه است.هر چند حالا این وظیفه اونقدر کم رنگ شده که اگه یکی به وظیفه اش عمل کنه همه فکر می کنن عجب آدم مهربونیه.
    - می دونی اگه یک سوم از آدمهای روی زمین مثل تو بودن دنیا گلستان می شد.
    جلوی در خانه شاهین ماشین را نگه داشت و گفت:
    - شب خوبی بود از مصاحبت تو لذت بردم.
    - به منم خیلی خوش گذشت،بابت گلهام ممنون ،خیلی قشنگن.
    لبخندی زد و گفت:
    - گل که زیباترین آفریده خداست در مقابل زیبایی تو هیچه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نمیای تو؟
    - نه مرسی،باشه برای بعد.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - هر طور میل توئه،خدا نگهدار.
    - به امید دیدار عزیزم.
    زنگ در را فشردم و منتظر شدم.پس از چند لحظه صدای پدر را که می گفت (بله) شنیدم.
    با شادی گفتم:
    - باز کنید پدر.
    در که باز شد برای شاهین دستی تکان دادم و به داخل رفتم.
    ****

  6. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هفدهم-1
    ساعت نه و نیم بود ولی هنوز اردلان نیامده بود.
    خانم امیری گفت:
    - حتما براش کاری پیش اومده،دیگه لازم نیست منتظرش بمونیم.
    - نه پروانه جون حالا نیم ساعت دیگه هم صبر کنیم شاید اومد.
    قیافه خانم و آقای امیری و اردوان در هم بود.
    آرام از سولماز پرسیدم:
    - چی شده،پس چرا اردلان هنوز نیامده؟
    - نمی دونم،فقط چند روز پیش که اونجا بودم حسابی پریشون بود.البته من یه لحظه بیشتر ندیدمش.سر و وضعش خیلی آشفته بود!خلاصه با اون اردلانی که می شناختم حسابی فرق داشت.
    - مگه چی شده؟
    - اردوان می گفت ده روزه که دیوونه شده.
    - چرا این پسره با خودش درگیری داره؟
    - نمی دونم چرا اینطوری می کنه اردوان خیلی نگرانشه.
    - یعنی اردوانم خبر نداره؟
    - نه به جون تو.
    اردوان بلند شد و به سراغ تلفن رفت.
    من که نزدیک تلفن بودم صدایش را می شنیدم که می گفت:
    - تو رو به جون هر کسی که دوست داری قسم می دم،آبروی منو جوی اینا نبر،آخه من به اینا چی بگم،بیا داداش اگه نیای دیگه نه من نه تو.
    بعد از کلی التماس و خواهش،گویا اردلان قبول کرد که تشریف بیاورد چرا که اردوان گفت:
    - جان من تا نیم ساعت دیگه بیا،قربونت برم جبران می کنم خداحافظ.
    گوشی را که گذاشت گفت:
    - برای اردلان کاری پیش اومده بود ،گفت تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم،از همتون معذرت خواهی کرد.
    آثار شادی در چهره خانواده امیری پیدا شد معلوم بود که همگی نگران اردلان بودند.
    - خدا به خیر بگذرونه اردوان می گه وقتی اردلان عصبانی می شه دیگه هیچی حالیش نیست.
    - حالا چرا اردوان اینقدر بهش اصرار کرد که بیاد.شاید ناراحتی یا مشکلی داره و نخواد با دیگرا ن برخورد داشته باشه.
    - منم همین رو به اردوان می گم ولی اردوان می گه باید به اردلان کمک کنم،من نمی فهمم چه کمکی؟
    - سولماز تو می دونی اردلان از چه موضوعی رنج می بره؟
    - فقط می دونم یه موضوعی هست که اردلان رو عذاب می ده،ولی نمی دونم اون موضوع چیه،تو از کجا می دونی؟
    - همون روزی که با اردوان توی پارک حرف می زدی اردلان یه طوری شد.
    - چه طوری؟واضح تر بگو.
    - نمی دونم عصبانی شده بود اشک توی چشماش حلقه بسته بود.انگار داشت یه خاطره خیلی تلخ رو مرور می کرد.
    سولماز شانه اش را به علامت ندانستن تکان داد و گفت:
    - نمی دونم چیه؟یعنی من اصراری به دونستن موضوع نکردم.اردوان فقط گفت یه موضوعی در گذشته برای اردلان پیش اومده ،ولی توضیحی نداد.
    وقتی اردلان را دیدم مثل همیشه مرتب و اتو کشیده بود ولی خیلی لاغر شده بود و غم در نگاهش موج می زد،دلم برایش سوخت.خیلی دلم می خواست بدانم چه مشکلی دارد وقتی به او سلام کردم ،بر خلاف همیشه که می گفت:
    - سلام خانم ؛حالتون خوبه...خیلی خشک و رسمی گفت:سلام.
    نه حالی پرسید نه حرفی زد.
    توجهم نسبت به او جلب شده بود .اصلا سرحال نبود.زیاد صحبت نمی کرد.حتی حوصله تحویل دادن آن لبخند های مخصوصش را به دیگران نداشت.غذا هم می شد گفت اصلا نخورد فقط کمی با غذایش بازی کرد.از آن موقع که آمده بود ،حتی نیم نگاهی به من نکرده بود.سر شام درحالیکه به من خیره شده بود غافلگیرش کردم.وقتی که دید متوجه شدم نگاهم می کند،اخمی کرد و از سر میز بلند شد.
    با خودم گفتم((این چرا با من اینطوری رفتار می کنه،مگه من ناراحتش کردم؟عجب آدم غیر قابل پیش بینی ایه شایدم...))
    هر چه می کردم به اردلان فکر نکنم نمی شد،اردلان اولین پسری بود که توجه مرا به خودش جلب کرده بود.گذشته از آن با کمکهایی که به من کرده بود مدیونش بودم،دلم می خواست کمکش کنم ولی علت این برخوردش را نمی فهمیدم،البته قبلا با هم جر و بحث داشتیم و گاهی اوقات از دستم عصبانی می شد ولی نه به این شدت.نگاهش کردم،روی مبل نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و هر چند لحظه یکبار دستش را با حالتی عصبی داخل موهایش فرو می برد حتی حالا هم که اینقدر اخم کرده بود باز جذاب بود،چشمانش را بالا آورد ،سریع نگاهم را از او گرفتم.سنگینی نگاهی را حس کردم ،نگاهش کردم بدون اینکه پلک بزند به من خیره شده بود.نگاهش داشت قلبم را پاره می کرد برخاستم و بی هدف به آشپز خانه رفتم،اشکان سینی چای را به دستم داد و گفت:
    - حالا که تشریف آوردید ،بفرمائید .
    سینی را گرداندم،وقتی به او تعارف کردم در حالی که به شدت عصبانی بود گفت:
    - نمی خورم.
    حسابی کفری شده بودم.رفتارش را با دیگرا ن زیر نظر گرفته بودم به کسی کاری نداشت.مثل اینکه فقط با من مشکل داشت.
    با حرص گفتم:
    - منو باش که به کی علاقه مند شدم.
    دوباره به فکرفرو رفتم.نمی دوانستم که چه گناهی از من سر زده بود که مستحق این برخورد بودم.با تکانهای دست سولماز به خود آمدم و گفتم:چیه؟
    - کجایی،یه ساعته دارم صدات می کنم!؟
    - حالا چه کار داری؟
    - سایه تو متوجه چیزی نشدی؟
    با بی خیالی گفتم:
    - مثلا چی؟
    - مثل اینکه اردلان....
    حرفش را ادامه نداد.حرفی نزدم.می دوانستم چه می خواست بگوید.این سوالی بود که به ذهن خودم نیز خطور کرده بود ولی جوابی برای آن نداشتم.
    از وقتی از شمال آمده بودیم او را ندیده بودم آنجا هم که به خوی و خوشی از هم جدا شده بودیم داشتم دیوانه می شدم که دوباره سولماز گفت:
    - سایه فکر می کنی اردلان برای چی پاشد و اومد اینجا؟
    - خب برای خواهش و تمنای اردوان،یادم میاد یه بار گفت زندگیش رو به اردوان مدیونه.
    - اِ،پس تو این طور فکر می کنی؟
    - مگه تو،طور دیگه ای فکرمی کنی؟
    - آره من می گم فقط به خاطر تو اومده.
    لبخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم:با این فکرات آخرش می دزدنت سولماز.
    - حتی اردوانم همین عقیده رو داره.
    - اِ پس نیم ساعتی که داشتید در گوش هم پچ پچ می کردید راجع به این موضوع حرف می زدید؟
    سولماز در حالی که می خندید گفت:
    - اردوان می گه داداشش عاشق تو شده.
    - من؟خودش اینو به اردوان گفته؟
    - نه،تودار تر از این حرفهاست،اردوان خودش فهمیده،تازه منم که بهت گفته بودم.
    به فکر فرو رفتم.اگر اردلان عاشق من شده بود پس چرا اینطوری رفتار می کرد،این اخم ها دیگر برای چه بود؟در همین افکار بودم که اردلان بلند شد و گفت:
    - کاری پیش اومده که مجبورم ترکتون کنم.از همتون معذرت می خوام.
    من و سولماز و اردوان به ترتیب کنار هم نشسته بودیم اردلان به طرف ما آمد و گفت:
    - خب.
    اردوان و سولماز بلافاصله بلند شدند ولی من چون خیلی از دستش ناراحت بودم بلند نشدم،حتی نگاهم را به زیر انداختم.او هم در حالیکه خشم از صدایش می بارید فقط یک کلام گفت:
    - خداحافظ.
    و رفت.
    دیگر یقین پیدا کردم که او فقط با من مشکل دارد.
    سولماز بعد از اینکه مدتی با اردوان آرام آرام صحبت کرد گفت:
    - سایه تو این چند روزه اردلانو ندیدی؟
    نگه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و گفتم:
    - خیر.
    - حالا چرا عصبانی شدی؟
    - سولماز دست از سرم بردار به خدا حوصله ندارم.
    - باشه.
    و تا موقع خداحافظی دیگر با من صحبت نکرد.
    ***

  8. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هفدهم-2
    در حیاط روی تاب نشسته بودم با خودم خلوت کرده بودم به طوری که اصلا نفهمیدم چه موقع سولماز آمدو کنارم نشست.
    با صدای سولماز وحشت زده چشمهایم را باز کردم و گفتم:سولماز منو ترسوندی.
    - نمی دونستم این قدر تو فکری!
    بعد با لحن ملتمسی گفت: سایه!
    نگاهی به او انداختم و گفتم:
    - این سایه گفتن تو ماجرا داره ،درسته؟
    خندید و گفت: به من بگو.
    با تعجب گفتم:
    - چی رو بهت بگم؟
    - تو با اردلان مشکلی داری؟
    - سولماز دوباره که تو شروع کردی به خدا از شمال که اومدیم تا دو شب پیش نه دیدمش،نه تلفنی باهاش حرف زدم،خودم موندم چرا بامن این طوری برخورد کرد.
    سولمزا دستم را گرفت و گفت:
    - سایه یه چیزی بهت بگم عصبانی نمی شی؟
    - نه بگو.
    - قول دادی ها.
    - آره،حالا تا جونمو بالا نیاوردی حرف بزن.
    - سایه دیروز من و اردوان بدون اجازه اردلان رفتیم تو اتاقش.
    با ترس گفتم:
    - نه،شماها چطور جرات کردید همچین کاری بکنید؟حتما پیشنهاد تو بوده آره؟
    - خب،می خواستم بدونم چه مرگشه.
    - وای اگه می دیدتون می دونی چی می شد؟
    سولماز بی خیال گفت:
    - نه چی می شد؟....از خونه که بیرون زد ما پریدیم توی اتاقش،بگو خب.
    - خب،بعدش؟
    - اگه بدونی توی اتاقش چی دیدیم از تعجب غش می کنی.
    - سولماز اینقدر هیجانیش نکن ،جون بکن و زود بگو.
    - پر بود از عکسای یه دختر.
    برای یک لحظه نفسم بالا نمی آمد،خیلی خودم را کنترل کردم تا اشکم جاری نشود،با حالت ناباوری گفتم:
    - راست می گی؟
    - آره به جون تو.
    سعی کردم خونسرد باشم ولی نمی توانستم با انزجار پرسیدم:می شناختیش؟
    - آره توی دانشگاهمونه.
    با خودم گفتم((پس بگو دوبار نزدیک دانشگاه دیدمش،منتظر کسی بوده اگه به کسی علاقه داشت پس چرا اینطوری رفتار می کرد که فکرکنم به من علاقه منده؟پس داشته با احساس من بازی می کرده.))
    صدای سولماز را که می گفت((اتفاقا خیلی هم خوشگله))شنیدم.با عصبانیت گفتم:
    - پس این همه ادا و اصولا برای این بوده که آقا عاشق شده خب مثل بچه آدم می گفت.
    - سایه من فهمیدم اردلان عاشق کی شده ولی بازم علت این حرکات و رفتارشو نفهمیدم.
    - بهتره زیاد کنجکاوی نکنی.
    - سایه یعنی تو نمی خوای بدونی اون عکسا مال کی بوده؟
    در حالیکه از شدت کنجکاوی به مرز دیوانگی رسیده بودم گفتم:
    - نه برام مهم نیست.
    - دروغ می گی.
    صورتم را با دستهایم پوشاندم و گفتم:
    - دست از سرم بردار سولماز!
    دلم می خواست تنها باشم و به حال خودم گریه کنم حتی تصورش هم برایم مشکل بود.چطور اردلان با من این کار را کرده بود؟
    ای کاش سولماز می گفت دختری که دل اردلان را برده کیست.حداقل شاید تسکین پیدا می کردم چون مطمئنا محاسن بیشتری از من داشته که اردلان مرا کنار گذاشته.شاید هم فقط می خواسته من به او دل ببندم و بعدا کنارم بگذارد.
    - سایه اگر برات مهم نیست پس چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟
    در حالیکه اشکهایم آماده ریزش بود گفتم:
    - شاید قبلا برا مهم بود ولی الان دیگه نیست.
    - سایه یعنی تو واقعا به اردلان علاقه نداری؟
    اشکی که در چشمانم حلقه بسته بود روی گونه هایم جاری شد .با حرص گفتم:
    - نه حتی دوست دارم بمیره
    سولماز در آغوشم گرفت و گفت:
    - سایه عزیزم،اون به تو علاقه داره من می دونم.
    لبخند تمسخر آمیزی زدم وگفتم:
    - مگه رفتار اون شبش رو با من ندیدی؟تازه پس تکلیف سوگلی جدیدش چی می شه؟
    - سوگلی اون تویی.
    - سولماز حال و حوصله شوخی ندارم.
    - سایه چند لحظه به من نگاه کن.
    و سرم را به طرف خودش برگرداند و گفت:منو ببخش،مجبور بودم این طوری بهت بگم می خواستم بدونم تو هم به اردلان علاقه داری یا نه،همه اون عکسها مال تو بود.
    حس کردم خون گرمی در رگهایم جاری شده.
    - سولماز شوخی که نمی کنی؟
    - نه به جون تو،مثل اینکه توی مراسم نامزدی ما به عکاس سفارش کرده بوده از تو عکس بگیره.نمی دونی اتاقش پر بود از عکسهای تو.به دیوار،روی زمین،روی میز،خلاصه همه جا پر شده بود از عکسای تو.عکسای خیلی قشنگی بودن.
    با خود اندیشیدم((یعنی از مراسم نامزدی سولماز به من علاقه داشته؟!چرا حتی یک کلمه حرف نزده،می تونست به من ابراز علاقه کنه،چرانکرده؟علت این رفتارش چیه؟یعنی باور کنم که عاشقم شده؟))
    با سردرگمی گفتم:
    - سولماز پس اگه عاشق من شده چرا اون شب اینطوری برخورد کرد؟
    - یعنی تو واقعا نمی دونی؟
    - به جون بابا و مامان من از هیچی خبر ندارم.
    - تلفنی چی با هم صحبت نکردید؟
    - بعد از شمال نه دیدمش نه باهاش حرف زدم.قبلش هم مشکلی نداشتیم.
    - حالا هم دوست داری بمیره؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - همش تقصیر تو بود.
    - گفتم که مجبور بودم.
    - خب مثل بچه آدم می پرسیدی،دیگه اینقدر زحمت نمی خواست کشش بدی.
    - اگه این طوری نمی گفتم که تا صد سال دیگه هم نمی تونستم از زیر زبونت حرف بکشم،توام مثل اردلان خیلی توداری،سایه فقط دعا کن نفهمه ما به اتاقش رفتیم.
    - دست به چیزی هم زدید؟
    - نه ولی اردوان می گه اردلان خیلی تیزتر از این حرفاست.خیلی می ترسم،می شناسیش که،تا خوبه ،خوبه ولی امان از وقتی که حال و حوصله نداشته باشه.
    - تا تو باشی دیگه فضولی نکنی.
    سولماز بلند شد و گفت:خب دیگه باید برم.
    - کجا؟ بمون حالا.
    - نه مرسی،شب مهمونم.
    - خوش بگذره.
    - مرسی،گرچه می دونم با این اخلاق و رفتار خاطر خواه تو اصلا خوش نمی گذره.
    سولماز که رفت دوباره به فکر فرو رفتم،ته دلم از اینکه دختر مورد علاقه اردلان بودم غنج میر فت.شاید از همان موضوعی که نمی دانستم رنج می برد.نه اگه این طور بود جرا فقط با من بداخلاقی می کرد.سرم را با کلا فگی تکان دادم و گفتم:
    - آه نمی دونم اگه یه کم دیگه بهش فکر کنم دیوونه می شم.
    ***

  10. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هجدهم-1
    فردا صبح وقتی از خانه خارج می شدم مامان پرسید:
    - سایه امروز ساعت چند میای خونه؟
    - ساعت دو چطور مگه؟
    - عصر ساعت پنج قراره بریم مطب شاهین.
    - اِ،بالاخره مطب زد؟
    - آره عزیزم،ده روزی می شه.
    - ولی من نمی تونم امروز بیام ،از هفته پیش قرار گذاشتیم امروز با سولماز بریم خونه فرناز.
    - نمی شه قرارت رو کنسل کنی؟
    - نه قول دادیم،من خودم فردا می رم.
    - باشه هر طور میلته.
    - پس لطف کنید به شاهین بگید من فردا ساعت پنج به مطبش می رم.
    ساعت چهار بود که از دانشگاه بیرون آمدم سر راه از گلفروشی برای شاهین یک دسته گل خریدم.بعد از نیم ساعتی به مقصد رسیدم.دسته گل را به دست گرفتم و از ماشین پیاده شدم.نگاهی به تابلوی مطب انداختم.
    ((دکتر شاهین معتمد فوق تخصص قلب و عروق))
    وارد ساختمان شدم و از سه پله بالا رفتم و داخل مطب شدم.به طرف منشی رفتم و گفتم:
    - سلام خانم می خواستم آقای دکترو ببینم.
    - سلام شما باید خانم معتمد باشید درسته؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بله.
    - از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
    - ممنون،منم همین طور.
    - دکتر فرمودن هروقت تشریف آوردید به اتاقشون برید.
    در همین موقع در باز شد و مردی بیرون آمد.
    - خواهش می کنم بفرمایید.
    مردی بلند شد و گفت:
    - خانم مگه قرار نبود بعد از این آقا من ویزیت بشم؟
    - من که خدمتتون عرض کردم دکتر امروز بعد از پنج ویزیت نمی کنن.
    به مردی که تقریبا چهل ساله به نظر می رسید نگاهی انداختم و گفتم:
    - اشکالی نداره من بعد از ایشون می رم.
    مرد خوشحال به داخل اتاق دکتر رفت.روی یکی از صندلی ها نشستم و روزنامه ای از روی میز برداشتم و ورق زدم.
    بعد از ده دقیقه ای آن مرد بیرون آمد و دوباره از من تشکر کرد و رفت.دسته گل را برداشتم و در زدم و وارد اتاق شدم.
    شاهین همان طور که کتابی مطالعه می کرد ،گفت:
    - بفرمائید بنشینید.
    - چشم آقای دکتر.
    نشستم.شاهین سرش را بالا آورد و همین که مرا دید از جا بلند شد و گفت:
    - سلام خوبی؟
    - سلام ،تو چطوری؟
    - خوبم مرسی،دیگه گفتم نمیای.
    اخم ظریفی کردم و گفتم:
    - من و بدقولی آقای دکتر؟
    - آخه قرار ما ساعت پنج بود ولی الان ساعت پنج و بیست دقیقه است.
    - من که از ساعت پنج اینجا بودم.
    - جدی!پس چرا نیومدی تو؟
    - اول که مریض تو اتاقت بود و بعدم اون آقا گفت نوبت منه،منم دلم براش سوخت و این طوری شد که بیست دقیقه تاخیر داشتم.
    با نگاهی به گلها گفت:
    - دیگه چرا زحمت کشیدی گل آوردی؟خودت گل بودی،همین که اومدی برام کافیه.
    - شما لطف دارید در ضمن مطبت خیلی شیکه،مبارک باشه.
    - مرسی.
    بعد روپوش سفیدش را در آورد و با پوشیدن کت سرمه ای گفت:
    - بریم.
    همراهش از اتاق بیرون رفتم.جلوی در گفت:
    - با ماشین اومدی؟
    - آره.
    - پس منتظر باش تا ماشینو از پارکینگ در بیارم.
    سری تکان دادم و سوار ماشین شدم،پس از چند لحظه شاهین ماشین را کنار ماشینم متوقف کرد و گفت:
    - دنبالم بیا.
    بعد از نیم ساعتی شاهین مقابل تریایی توقف کرد.پشت ماشین او پارک کردم و پیاده شدم و با هم وارد تریا شدیم و شاهین سفارش بستنی داد و گفت:
    - سایه هنوزم بستنی دوست داری؟
    با لبخند گفتم:آره اونم از این سنتی ها،راستی یادم رفت حال گیتی و عمو رو بپرسم، خوبن؟
    - مرسی،دلشون برات تنگ شده.
    - منم همین طور.
    مکثی کردم وگفتم:منشی ات همون مامان آرمانه؟
    - آره.
    - طفلک برای بیوه شدن خیلی جوون بوده.
    - خب دیگه سرنوشتش این بوده.
    - آرمان چی،هنوزم کار می کنه؟
    - نه،خودم خرج تحصیلش رو به عهده گرفتم.
    - چه کار خوبی کردی خیلی خوشحالم شاهین.
    شاهین لبخندی زد و گفت:
    - سایه من دلم نمی خواد کسی چیزی بدونه، خب.
    - هر جور تو بخوای ولی من بهت افتخار می کنم.
    - مرسی.
    بستنی را که خوردم بلند شدم و گفتم:
    - مرسی شاهین،خیلی خوشمزه بود.
    - نوش جان.
    ازتریا بیرون آمدیم شاهین گفت:
    - شام در خدمتتون باشیم.
    - مرسی تو بیا خونه ما،مامان و بابا خوشحال می شن.
    - ممنون.
    خداحافظی کردم و گفتم:
    - خیلی خوش گذشت.
    لبخندی زد و گفت:
    - لطف کردی اومدی،بابت گلهام ممنون.
    - خواهش می کنم.
    - نمی خوای برسونمت؟
    - نه راهی نیست،در ضمن راه توام دورتر می شه،خداحافظ.
    - به امید دیدار.
    سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت کردم.
    مامان با دیدنم گفت:
    - سایه جان،دیدن شاهین رفتی؟
    - بله،بعدش باهم رفتیم تریا،جاتون خالی بستنی خوردیم.
    - نوش جان،فکر کردم برای شام می ری خونه عمو.
    - اتفاقا شاهین برای شام دعوتم کرد ولی یه کم کار عقب افتاده داشتم ،قبول نکردم.
    - پس حتما شب خونه آقای صفاری نمیای؟
    - اگه از نظر شما و پدر اشکالی نداشته باشه؟
    - چه اشکالی عزیزم،فقط نگران اینم که تنهایی.
    - مامان من که بچه نیستم ولی به خاطر شما زنگ می زنم به سولماز بگم بیاد اینجا.
    - قربونت،این طوری خیالم راحته.
    مامان و بابا ساعت هشت و نیم از خانه خارج شدند،شماره تلفن سولماز را گرفتم.
    خاله سهیلا گوشی را برداشت.
    - سلام خاله جون.
    - سلام عزیزم،خوبی؟
    - مرسی،شما خوبید؟
    - ممنون،سارا و سعید چطورن؟
    - سلام می رسونن،سولماز خونه اس؟
    - نه عزیزم ،رفته خونه آقای امیری زنگ بزن اونجا.
    - نه دیگه فردا می بینمش خب کاری ندارید؟
    - نه، سلام برسون.
    - حتما ،شمام سلام برسونید،خدانگهدار.
    گوشی را قطع کردم و به آشپزخانه رفتم که چیزی بخورم که تلفن زنگ زد.
    گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بله.
    سولماز بود که می گفت:
    - بله و بلا.
    - سلام تو کجایی؟یه دقیقه ام خونه نیستی.
    - سلام،خوبی؟
    - مرسی،حال توام که پرسیدن نداره،خوبی.
    در حالی که می خندید گفت:
    - کور بشه هر کسی که نمی تونه ببینه.
    - به غیر از من انشاءالله.
    - چه کارم داشتی؟
    - هیچی،تو زنگ زدی،من کارت داشتم؟
    - پس کدوم دیوونه ای زنگ زده خونمون منو کار داشته؟
    - آهان خاله بهت تلفن کرد؟
    - چقدر باهوشی ،از کجا فهمیدی؟
    خندیدم و گفتم:
    - کار مهمی نداشتم،مامان و بابا رفتن مهمونی،گفتم بیای پیش من که تشریف نداشتید،دیگه به خاله نگفتم من تنهام.
    - شام که خوردم میام.
    - نه کار درستی نیست.
    - وا!برای چی؟
    - همین که گفتم،بابا و مامان تا دو، سه ساعت دیگه میان.راستی اردلان چطوره؟
    - ای تعریفی نداره،حالا که خونه نیست.منتظریم تشریف بیاره شام بخوریم.
    - سولماز کسی اون طرف نیست!
    - نه خیالت راحت باشه.
    - سولماز تو که از صحبت هایی که چند روز پیش داشتیم به اردوان چیزی نگفتی؟
    - واقعا که !یعنی تو درباره من این طوری فکر می کنی؟
    - نه!ولی خب،یه سوالی کردم چرا ناراحت می شی؟
    - چون اصلا ازت انتظار نداشتم.
    - ببخشید،گفتم شاید اردوان کنجکاوی کرده،توام بهش گفتی.
    - نه،اردوان حتی به من گفت به تو حرفی نزنم ولی من نتونستم چون داشتم از شدت کنجکاوی دیوونه می شدم.
    - پس فقط مابین من و تو باشه.هیچ وقت این راز نباید فاش بشه.
    - مطمئن باش.راستی من فردا خودم میام دانشگاه،منتظرم نباش.
    - حالا کی منتظرت بود؟
    - خیلی بی معرفتی یعنی منتظرم نبودی؟
    - نه مگه آدم قحطی اومده؟
    - خیلی بی احساسی سایه.
    می خواستم جوابش را بدهم که بلافاصله گفت:
    - سلام حالتون خوبه؟
    - وا دیوونه شدی؟نه به وقتی که یه بارم سلام نمی کنی نه به این بار که دوبار سلام کردی، داری کم کم عقلتو از دست می دی.
    بعد از چند لحظه سولماز با حالت هراسانی گفت:
    - سایه ،اومد.
    - کی؟
    - وای اردلان اومد.نمی دونی چه سر و وضعی داشت.حتی جواب سلامم نداد،فقط بر بر نگام کرد.خدا به خیر بگذرونه.
    - خب پس فعلا کاری نداری؟
    - نه پس نمی خوای بیام پیشت؟
    - نه ،فردا می بینمت.
    گوشی را که قطع کردم فکرم به اردلان مشغول شد.هرچه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم،با خود گفتم((یعنی چه مشکلی داره که توی این بیست روز نتونسته حلش کنه؟))
    دلم برایش سوخت هر چند هنوز از رفتار آن شبش ناراحت بودم ولی حس کردم ناراحتی اش برایم مهم است و این چیزی بود که برایم عجیب می نمود،پس یعنی من به اردلان دلبسته بودم.در همین فکرها بودم که صدای در شنیدم.
    به خود نگاه کردم هنوز کنار تلفن نشسته بودم،یعنی دو ساعت تمام به اردلان فکرمی کردم.
    نه چیزی خورده بودم نه حتی یک کلمه درس خوانده بودم،برای اینکه سوال و جوابی پس ندهم به طرف اتاقم دویدم و خوابیدم.
    پس از چند دقیقه مامان و بابا به اتاقم آمدند و چون فکر کردند خواب هستم آرام از اتاقم بیرون رفتند.ولی من تا دو ساعت بعد هم بیدار بودم،صبح که از خواب بیدار شدم سر درد داشتم شاید روی هم رفته چهار ساعت نخوابیده بودم بعد از صبحانه قرص مسکنی خوردم و از خانه خارج شدم،دوست داشتم زودتر به دانشگاه برسم و اخبار را از سولماز بگیرم.

    ....

  12. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هجدهم-2
    جلوی در دانشگاه جایی برای پارک پیدا کردم،ماشین را پارک کردم و خم شدم تا کیف و کتابم را بردارم که کسی به شیشه ضربه زد.برگشتم و با دیدن اردلان یکه خوردم.
    اردلان در ماشین راباز کرد و گفت:
    - برو اون طرف بشین.
    آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی آن طرف نشستم.اردلان سوار شد و بی آن که حرفی بزند ماشین را روشن کرد و از پارک بیرون آمد.
    - کجا؟من کلاس دارم.
    - علیک سلام.
    سرم را پاین انداختم و گفتم:
    - سلام،حالا می شه بگید کجا می ریم؟
    اردلان مختصر و مفید گفت :
    - نه.
    حرفی نزدم و انتظار کشیدم.به طرز وحشتناکی رانندگی می کرد و سیگار می کشید و با ته سیگار ،سیگار بعدی را روشن می گرد.
    دود داشت خفه ام می کرد شیشه را کمی پایین کشیدم تا هوای ماشین عوض شود.
    نیم ساعتی گذشته بود ولی اردلان قصد نداشت حرفی بزند.فقط سیگار می کشید.
    دیگر خسته شده بودم و از طرفی نمی خواستم در حرف زدن پیش قدم شوم ولی صبر و حوصله ام داشت تمام می شد.با عصبانیت گفتم:
    - این چه وضعیه؟آخه تو چی از جون من می خوای؟
    نگاهم کرد و بعد از چند لحظه خیلی خونسرد گفت:
    - جونتو،می دی؟
    با تعجب گفتم:
    - تو دیوونه ای!!
    - مگه نمی دونستی؟آره من یه دیوونه به تمام معنام.
    با دیدن ماشینی که از روبه رو می آمد جیغ کشیدم و گفتم:تو رو خدا جلوت رو نگاه کن.الان تصادف می کنیم.
    اردلان نگاهش را از صورتم برداشت و به جاده خیره شد.
    در حالیکه ناامید شده بودم گفتم:
    - پس حد اقل بگو کجا داریم می ریم؟
    - صبر کن می فهمی.
    با لجبازی گفتم:ولی من الان می خوام بدونم.
    با عصبانیت گفت:کرج،دیگه ام سوال نکن.
    مثل یک بچه ساکت شدم،دیگر مطمئن شده بودم مشکل او با من است ولی نمی دانستم چه کرده ام که اینقدر عصبانی شده.
    آنقدر تند رانندگی می کرد که احساس می کردم داریم پرواز می کنیم.ولی انصافا دست فرمان خوبی داشت.نیم ساعت بعد جلوی در باغی نگه داشت و ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را در آورد و در باغ را باز کرد .بعد از چند لحظه سوار شد و ماشین را به داخل برد و رو کرد به من و گفت:از جات تکون نمی خوری!
    پیاده شد و در را بست.بعد از چند لحظه آمد،در را باز کرد وگفت:پیاده شو.
    پیاده شدم و به دنبالش به راه افتادم تا به آلاچیق رسیدیم.با حالت تحکم آمیزی گفت:
    - بشین.
    روی یکی از تنه های درختی که بریده شده بود نشستم،با فاصله کمی رو به رویم نشست.سیگاری روشن کرد و کشید.بعد از اینکه سیگارش را به طور کامل دود کرد با نگاهی به پاکت خالی سیگار در دستش گفت:
    - خب،بگو.
    با عصبانیت گفتم:چی رو باید بگم؟
    در حالیکه بهم خیره شده بود گفت:حوصله جر و بحث ندارم می دونم که،می فهمی درباره چی صحبت می کنم،بدون اینکه حاشیه بری برو سر اصل مطلب.
    - به خدا نمی دونم.تو چته،چی رو می خوای بدونی؟
    اردلان بلندشد و گفت:
    - دروغ می گی،من از آدمهای دروغ گو حالم به هم می خوره.اینوکه می دونستی؟
    در حالی که عصبانی شده بودم گفتم:
    - می دونستم و اصلا برام اهمیتی نداره.
    به طرفم برگشت و گفت:
    - ببین، منو عصابی نکن.یه بار یه کاری دست خودم و تو می دم،فقط حقیقت رو بگو.
    آنقدر عصبانی بود که مطمئن بودم هرچه می گوید واقعا انجام می دهد برای همین مستاصل گفتم:
    - حقیقت؟آخه من چه دروغی گفتم،چرا واضح تر حرف نمی زنی؟
    اردلان جلوی پاهایم نشست و گفت:
    - اون پسره کیه؟
    بعد از چند لحظه فریاد کشید:
    - واضح تر از این؟
    در حالیکه از تعجب دهانم باز مانده بود پرسیدم:
    - کدوم پسر؟
    اردلان عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت:
    - پس هنوزم قصد نداری حرف بزنی نه!؟
    - من نمی دونم تو داری درباره کی حرف می زنی؟
    با فریاد گفت:
    - همون که باهاش دوستی.
    با عصبانیت گفتم:
    - تو به چه حقی به من توهین می کنی؟اصلا تو چطور به خودت اجازه می دی همچین سوالی از من بکنی؟من با کدوم احمقی دوستم که خودم خبر ندارم ولی تو خبر داری؟
    - همون لعنتی که باهاش رفته بودی رستوران،همون لعنتی که دیروز باهاش توی تریا بودی.حالا فهمیدی یا نه؟
    تازه فهمیدم اردلان از چه ناراحت شده بود ولی او حق نداشت درباره من این طور فکرکند.اردلان با عصبانیت گفت:
    - چیه،چرا ساکت شدی؟شما دخترا همتون سر تا ته یه کرباسید،همه خائنید،تو قلب و روح و احساس منو کشتی.
    - تو داری اشتباه قضاوت می کنی.
    - فقط دلم می خواد حقیقت رو بگی.
    بلند شدم و گفتم:
    - من بهت دروغ نگفتم،، که حالا حقیقتو بگم.
    آستین مانتویم را محکم کشید و گفت:
    - بشین و حرف بزن.دلم می خواد همه چیزو از زبون خودت بشنوم.
    نشستم و گفتم:
    - برات می گم ولی باور کردن یا نکردنش به خودت مربوطه .
    - فقط یادت باشه اگه بفهمم داری دروغ می گی با همین دستام خفه ات می کنم.
    در حالیکه اشک در چشمانم حلقه بسته بود گفتم:
    - اون پسر عموی منه.
    با فریاد گفت:
    - فقط همین؟یعنی کسی نمی تونه با پسرعموش دوست باشه هان؟پس جریان اون گلها چی بود که برات خرید و با عشق تقدیمت کرد؟
    - همین طوری،چون شاهین دلش برای اون پسره سوخت خریدشون.
    - دروغ می گی،اگه فقط پسر عموته چرا باهم رفتید بیرون؟چرا نرفتی خونشون؟ چراباهاش تو تریا قرار گذاشتی؟
    - همین طوری به خدا هیچ دلیلی نداشت،باور کن.
    - دوستش داری؟
    - آره،ولی فقط به عنوان پسر عمو نه چیز دیگه.
    با این حرف کمی آرامتر شد ولی پس از چند لحظه دوباره بازپرسی را شروع کرد و گفت:
    - اون چی؟بهت ابراز علاقه کرده؟
    - نه ،نه.
    - ولی نگاهاش چیز دیگه ای می گفت.
    - اصلا چرا باید به تو توضیح بدم،مگه تو کی هستی؟
    و اشکهایم جاری شد.
    - به اندازه کافی دیوونم کردی،دیگه نمی خواد گریه کنی.
    و دستمالی به طرفم گرفت.دستش را پس زدم و با فریاد گفتم:
    - تو از اون اول که دیدمت دیوونه بودی بی خودی تقصیر من ننداز.
    - تو باعث شدی دیوونه بشم.با اون نگاهت ،حرف زدنت،خندیدنت،راه رفتنت.
    سرم را پایین انداختم.همیشه از صراحت کلام اردلان خجالت می کشیدم.
    - منو می بخشی؟
    - نه،تو به من توهین کردی.تو گفتی من خائنم،دروغگوام،حالت از قیافه من به هم می خوره حالا چرا باید برات مهم باشه که ببخشمت؟
    - دست خودم نبود،بیست روز بود که مثل اسفند روی آتیش بودم.تو باید به من حق بدی.
    - چرا ،مگه بخشیدنم زوری شده.از اون روزی که باهات آشنا شدم تا حالا چند بار منو رنجوندی بعدم معذرت خواهی کردی و خواستی ببخشمت.اصا مگه تونبودی که چند دقیقه پیش می خواستی منو با دستات خفه کنی؟خب بیا منو بکش و راحتم کن.خسته ام کردی.
    - نمی دونم چرا فکر کردم به بازیم گرفتی،اون موقع که با اون دیدمت داشتم دیوونه می شدم.نمی دونی چه زجری کشیدم.اگه منو نبخشی من می میرم،خواهش می کنم که یه فکری برام بکن.
    سرم را بلند کردم.حال و روزی داشت که دل سنگ به حالش آب می شد.تمنا در چشمانش موج می زد با ناله گفت:
    - خواهش می کنم.
    از صدایش غم می بارید.دلم نمی خواست بیشتر از این التماس کند،گفتم:
    - باشه می بخشمت.
    در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت:
    - خیلی خانمی.
    و رفت.
    بعد از چند دقیقه آمد .نگاهش کردم،درست مثل یک بره رام بود و با نیم ساعت پیش قابل مقایسه نبود.
    - چرا گفتی همه دخترا خائنن؟
    - اگه اجازه بدی بعدا برات می گم.
    دیگه اصراری نکردم،بلند شد و گفت:
    - بریم امروز از دو جلسه کلاس انداختمت.باید ببخشی.
    با تعجب گفتم:
    - خواهش می کنم،ولی تو از کجا فهمیدی من امروز دو جلسه کلاس داشتم؟
    با عجله گفت:
    - همین طوری حدس زدم.
    حرف دیگری نزدم.پس از چند لحظه گفت:
    - سایه اگر من.....
    نگاهش کردم و منتظر شنیدن بقیه حرفش شدم که گفت:هیچی،هیچی.
    تا به حال اسمم را صدا نکرده بود.آنقدر با احساس اسمم را به زبان آورد که دلم می خواست بار دیگر صدایم بزند.
    در باغ را قفل کرد و سوار ماشین شد و گفت:
    - اُه ،ماشین چه بوی سیگاری گرفته.
    - ماشین که به کنار،خودمم بوی سیگار گرفتم،حالا برای چی اینقدر سیگار می کشیدی؟
    - دست خودم نبود،می دونی تو این چند روز چند بسته سیگار کشیدم؟
    - تو همین دو ساعت یه بسته تموم کردی.البته خوب شد تموم شد وگرنه هنوز داشتی می کشیدی.
    اردلان پاکت باز نکرده دیگری از جیب پالتویش بیرون آورد و گفت:
    - نه یه پاکت باز نکرده دیگه هم دارم،ولی حالا مشکلی ندارم.
    - یه سوال بپرسم؟
    - دو تا بپرس.
    - تو چطوری هر دوبار منو دیدی؟
    - خیلی اتفاقی،سایه می شه در موردش صحبت نکنیم؟
    - چرا؟نکنه عذاب وجدان داری؟
    - عذاب وجدان که دارم ولی دلم می خواد فکرکنم همه این اتفاقات رو تو خواب دیدم.سایه پس من مطمئن باشم که بین شما چیزی نیست؟
    - به جون مامان و بابا نه.دوباره شروع نکن.
    - باشه،حالا چرا عصبانی می شی؟
    حرفی نزدم.
    - سایه اگه من بیام.....
    و ادامه نداد.
    - پس چرا حرفتو نمی زنی؟
    سرش ار برگرداند و گفت:
    - اصلا ولش کن.
    - هر طور تو بخوای.
    - سایه خبر داری دکتر بقایی قصد داره ازدواج کنه؟
    - نه نیومد به من بگه،حالا تو از کجا خبر دار شدی؟
    - بی پدر خوب انتخابی هم کرده.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خوب پس منو که رسوندی برو سراغش و ادبش کن.
    - اتفاقا خودمم داشتم به همین موضوع فکر می کردم حالا می دونی طرف کیه؟
    - نه نمی دونم،ولی چرا باید برای تو اینقدر مهم باشه نکنه...
    - نکنه چی؟
    - هیچی،زیاد مهم نیست.
    اردلان با حالتی عصبی گفت:
    - آقا می خواد بیاد خواستگاری تو.
    جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
    - چی؟شوخی می کنی؟
    - این جیغت از خوشحالی بود یا از تعجب یا عصبانیت؟ سایه اگه بیاد خواستگاریت جوابت چیه؟
    از این که این طور صدایم می کرد دلم ضعف می رفت.دوباره سوالش را تکرار کرد،به یاد سولماز افتادم . همین سوال را او هم پرسیده بود به یاد جوابی که به او داده بودم افتادم وخنده ام گرفت.
    اردلان با عصبانیت گفت:
    - پس از خوشحالی بود ،آره ؟
    - تو رو خدا این قدر زود قضاوت نکن،اصلا برای چی اینقدر زود عصبانی می شی؟
    - کارای تو منو عصبانی می کنه ،برای چی خندیدی؟
    - هیچی یاد یه چیزی افتادم خندیدم فقط همین.مگه خندیدن جرمه؟
    - حالا جوابشو چی می دی؟
    - جوابم منفیه.
    - من نمی دونم مردم چطوری به خودشون اجازه می دن خواستگاری هر دختری برن.
    در حالی که سعی می کردم نخندم گفتم:
    - ببخشید یادش رفت بیاد از شما اجازه بگیره،خب به قول معروف دختر پل و مردم ره گذر.
    - هر کس این مثل رو گفته معلومه خیلی حرف مفت می زده.
    - حالا که نیومده،اصلا شاید پشیمون شده باشه.
    - آره این طوری به نفع خودشه.
    جلوی در دانشگاه ماشین را پار کرد و گفت:
    - سایه اگه بیام خواستگاریت چه جوابی می دی؟
    احساس کردم گونه هایم از خجالت سرخ شد،اردلان هم همین طور به من نگاه می کرد.
    - حالا برای چی اینقدر خجالت کشیدی؟یعنی تو با اون هوشت نفهمیدی می خوام ازت خواستگاری کنم؟
    حرفی نزدم و سرم را پایین انداختم.
    - جوابمو ندادی،به خدا دیگه نمی تونم صبر کنم.
    - بیا.
    - یه لحظه به من نگاه کن،پس یعنی جوابت مثبته؟
    نگاهش کردم و چشمانم را بستم.
    - وای خدای من!مرسی،خداحافظ.
    و به سرعت از ماشین پیاده شد.با خود گفتم((چرا مثل دیوونه ها از ماشین پرید بیرون؟))

    ....

  14. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هجدهم-3
    بعد از چند دقیقه پیاده شدم و به دانشگاه رفتم و جلوی در کلاس منتظر شدم ساعت دوازده و بیست و شش دقیقه بود.بعد از چند لحظه استاد بیرون آمد، وارد کلاس شدم.سولماز و فرناز را ته کلاس و در حالیکه با هم صحبت می کردند دیدم.جلو رفتم وگفتم:
    - سلام خانما،حالتون خوبه؟
    فرناز گفت:
    - سلام خانم دکتر.
    - من هنوز لیسانس نگرفتم تو بهم دکترای افتخاری دادی؟دستت درد نکنه.
    - نه قراره استاد بقایی بهت بده.
    سولماز پرسید:
    - سایه کجا بودی؟چرا سر کلاس نیومدی؟
    - سرم درد می کرد نتونستم بیام.حالا یه کم بهتر شدم گفتم دو ساعت بعد از ظهر رو بیام.
    - سایه،جون به لبم کردی .بگو دیگه جوابت چیه؟
    - راجع به چی فرناز جان؟
    فرناز بی حوصله گفت:
    - وا!مگه از اون موقع تا حالا داشتم برات قصه تعریف می کردم؟
    سولماز رو به من کرد و گفت:
    - استاد بقایی می خواد بیاد خواستگاریت.
    - مثل اینکه همه از این موضوع خبر دارن.
    - دیروز استاد بقایی به فرزاد گفته از من خواهش کنه با تو صحبت کنم اگر موافق باشی بیاد خواستگاری،منم عصر بهت تلفن کردم.مامانت گفت خونه نیستی،شبم زنگ زدم ولی تلفنت اشغال بود،نمی دونستم چطوری بهت خبر بدم که فرزاد گفت به سولماز بگو فوقش می ره خونشون و بهش می گه،زنگ زدم به سولماز مامانش گفت خونه پدر شوهرشه.خلاصه فرزاد زنگ زد و به اردوان گفت که سولماز به تو بگه ،سولمازم دیگه نتونسته با تو تماس بگیره.حالا تو از کجا فهمیدی؟
    - از یه بنده خدا.
    - خب حالا بیاد یا نه.
    - نع.
    - برای چی؟پسر خوبیه،قیافه خوبیم داره تازه تک فرزند خانواده اس.
    - همه اینا رو می دونم ولی جواب من منفیه.
    - پس به فرزاد بگم جوابش منفیه؟
    - آره ولی یه طوری بگید که ناراحت نشه.
    - باشه من دیگه باید برم،خداحافظ.
    بعد از رفتن فرناز سولماز دستم را گرفت و گفت:
    - پاشو بیا کارت دارم.
    و مرا به دنبال خود کشید و به محوطه دانشگاه برد و گفت:
    - سایه ،نمی دونی وقتی دیشب اردلان این خبر و شنید چی کار کرد.می گفت غلط کرده بیاد خواستگاری سایه.اگه بره می کشمش،و از این حرفا.نمی دونی چقدر نگران بودم .خدا رو شکر که جواب تو منفیه.اردلان رو که می شناسی حسابی دیوونه اس.
    هر چی که اردوان بهش می گفت پسر جان اون فقط می خواسته بره خواستگاری معلوم نیست که سایه بهش جواب مثبت بده،می گفت غلط کرده فکر سایه رو می کرده.به چه حقی این فکر به سرش زده که بره خواستگاری؟واه واه مگه کسی حریفش می شد،بعدشم رفت بیرون.
    سری تکان دادم و لبخند زدم.
    با حرص گفت:
    - سایه چقدر بی خیالی به خدا .
    - چه کار کنم؟بشینم گریه کنم؟بهتره بریم یه چیزی بخوریم دلم نمی خواد این دوساعتم غیبت بخورم.
    - فکرنمی کنم اردوان برات غیبت زده باشه.
    بعد از کلاس منو سولماز به اتاق اساتید رفتیم،سولماز اردوان را صدا کرد و آمد و کنار من ایستاد.پس از چند لحظه اردوان آمد و با دیدن او سلام کردیم.
    - سلام ،حالتون خوبه؟
    - مرسی.
    - اردوان،فرزاد به دکتر بقایی گفت؟
    - آره ،همین الان گفت،خیلی ناراحت شد،ولی خدا رو شکر به خیر گذشت.
    - خب من می خوام برم خونه،کاری نداری؟
    - نه ،بعدا باهات تماس می گیرم.
    از او خداحافظی کردیم واز دانشگاه خارج شدیم و به طرف ماشین رفتیم،سولماز با دیدن بسته سیگار گفت:
    - به به خانم سیگاری شدند یا مال کسیه؟
    - مال کسیه.
    سولماز با سماجت گفت:
    - می شه بگی مال کیه؟
    - متاسفم ،نمی شه.
    - باشه،من خودم حدس می زنم مال کی باشه.
    - آفرین!حدس بزن ببینم.
    - مال اردلانه دیشب از همین مارک دوتا بسته کشید،اومده بود سراغت آره؟
    - آره،جلو دانشگاه دیدمش.
    - حتما اومده بود بپرسه به دکتر بقایی چه جوابی می دی ،درسته؟
    - خیلی باهوشی،از کجا فهمیدی؟
    - با اون حالی که اردلان داشت من خدا خدا می کردم همون شبونه نیاد ازت بپرسه.راستی نپرسیدی چه مشکلی داره؟
    - نه من که به اندازه تو فضول نیستم.
    - راست می گی،تو بیشتر از من فضولی،بگو دیگه.بیست روزه از کنجکاوی پدرم در اومده.
    - نه من پرسیدم ،نه اون چیزی گفت.
    سولماز چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - خیلی لوس شدی سایه،مطمئنم اگه من این بسته سیگارو ندیده بودم کل قضیه رو انکار می کردی.
    - خب چرا عصبانی می شی داشتم باهات شوخی می کردم،توی خیابون منو با شاهین دیده بود فکرکرده ما با هم دوستیم.
    سولماز که چشمهایش از تعجب گشاد شده بود گفت:نه!یعنی این همه مصیبت برای این بوده؟باورم نمی شه!
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - باور کن.
    - حالا هی من بگم این دین و ایمانش رو به تو باخته تو باور نکن.طفلک چه حال و روزی داشته حالا باور کرد؟
    - با هزار قسم و آیه بالاخره باورش شد.بعدش می گفت تو عاشق اون نیستی ،اون چی؟به تو ابرازعلاقه نکرده؟
    - خب ،تو چی گفتی؟
    - هیچی،گفتم من فقط اونو به عنوان پسر عمو دوست دارم،نه چیز دیگه تا دست از سر برداشت.
    - پس دیگه دست از دیوونگی بر می داره،نه؟
    - نمی دونم برادرشوهر توئه،از اولشم دیوونه بود.
    - آره جون خودت،به قول اردوان از عروسی فرناز که تو رو دیده پاک خل شده.
    - نه خیر بگو از اون روز دیوونگی اش عود کرده.
    ***

  16. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل نوزدهم
    بعد از ظهر روز جمعه بود.با بابا و مامان نشسته بودیم و درباره فیلمی که دیده بودیم صحبت می کردیم که تلفن زنگ زد.
    گوشی را برداشتم و گفتم:بفرمائید.
    صدایی از آن طرف خط شنیدم که می گفت:
    - سایه جان ،عزیزم تویی؟
    صدای خانم امیری را شناختم و گفتم:
    - سلام،حالتون خوبه؟
    - مرسی عزیزم،تو خوبی دلم برات خیلی تنگ شده بود.
    - ممنون،منم همین طور.
    - مرسی،خوشحالم شدم صدات رو شنیدم،می تونم با مامان صحبت کنم؟
    - بله خواهش می کنم من ازتون خداحافظی می کنم و گوشی رو به مامان می دم.
    - خداحافظ عزیزم.
    گوشی را به مامان سپردم.مامان بعد از کلی سلام و احوالپرسی،تعارف گفت:
    - بله خواهش می کنم تشریف بیارید،منزل خودتونه و خداحافظی کرد.
    با تعجب گفت:
    - امشب بعد از شام میان اینجا.
    و بعد نگاهی به من کرد و گفت:
    - فکر میکنم خبری باشه.
    - پس می خوان بیان خواستگاری؟
    - پدر شما از کجا می دونید؟شاید همین طوری می خوان بیان.
    - نه عزیزم ،پاشید کلی کار داریم.
    بعد لیستی بلند بالا تهیه کرد و به پدر داد و خودش شروع به گردگیری کرد.
    پدر که رفت ،مامان گفت:
    - نظرت راجع به اردلان چیه؟
    - وا،شماهم حالا نه به داره نه به باره،چه سوالی می کنید؟
    - نظر من و پدرت که درباره اردلان مساعده،ولی نظر تو مهمه.
    یک ساعت بعد خانه مثل دسته گل می درخشید.چند لحظه بعد هم پدر با میوه و شیرینی برگشت.به مامان کمک کردم تا میوه ها را شست و در ظرف چید،بعد از اینکه شام خوردیم،مامان دستم را گرفت و به اتاقم برد.آنجا اول موهایم را سشوار کشید و بعد برایم لباسی انتخاب کرد و گفت:
    - اینو بپوش و رفت.
    آرایش ملایمی کردم و لباسم را پوشیدم در آینه به خودم نگاه کردم ،خوشگل شده بودم.
    با خود گفتم((سایه پس تو از اردلان خوشت میاد ،نه؟))
    با صدای زنگ در به خود آمدم و پایین رفتم،مامان و بابا نگاه رضایت مندی به من انداختند.در که باز شد ابتدا خانم و آقای امیری و بعد اردوان و سولماز و در آخر هم اردلان با یک سبد گل داخل شد.
    سبد گل را به من داد و گفت:
    - هر چند شما خودتون گلید ولی قابل شما رو نداره.
    - مرسی .زحمت کشیدید.به آشپز خانه رفتم و چای ریختم و به هال برگشتم و به میهمانان تعارف کردم و در آخر کنار سولماز نشستم و گفتم:
    - خب،چه خبر سولماز؟
    سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
    - ببخشید متوجه نشدم،سولماز خانم.
    - کی می ره این همه راه رو؟
    - اولا اونی که باید بره می ره.ثانیا الان موقعیت خیلی حساسه.بهتره از این به بعد منو سولماز خانم صدا کنی.
    - چه غلطا!پا می شم پرتت می کنم بیرون ها!
    - من گفتم این دختره رو نمی خواد بگیرید ولی به خرجشون نرفت که نرفت.
    - اولا تو غلط کردی که همچین حرفی زدی ،ثانیا تو کی هستی که بخوای نظر بدی،ثالثا حالا کی قبول کرده جاری تو بشه،رابعا....
    سولماز نگذاشت ادامه دهم و گفت:
    - رابعا خفه شو.حالا پاشو بیا کارت دارم.و دستم را کشید و به آشپز خانه برد و گفت:سایه دارم خفه می شم بگو جوابت مثبته یا منفی.
    - تو دوست داری چی باشه؟
    - خب معلومه مثبت دیگه.
    - حالا که تو اینطوری دوست داری باید بگم جوابم منفیه.
    - سایه،یه کم جدی باش.
    - نمی دونم باید فکرکنم.
    - خودتو لوس نکن یعنی تا حالا فکر نکردی؟
    - مگه قبلا ازم خواستگاری کرده و من خبر نداشتم؟
    - اَه زودباش یک کلمه بگو، آره یا نه.
    - خب شاید،آره.
    جیغ آهسته ای کشید و مرا بوسید و گفت:
    - خیلی خوشحالم.
    - بشین ،چرا شلوغش کردی؟گفتم که شاید،در ضمن اگرم جواب مثبت بدم دیگه مثل الان با تو صمیمی نیستم.
    - هر چی باشه من اولین عروس خانواده ام تو باید هرچی که من می گم بگی چشم،امر امر شماست.سولماز بانو.حالا پاشو بریم اردلان می خواد باهات صحبت کنه.
    - غیر ممکنه من قبل از عقد یک کلمه هم با مرد نامحرم صحبت کنم.
    - سایه برای یک ساعتم که شده آدم باش.حالا پاشو بریم.
    آقای امیری با دیدن من و سولماز گفت:
    - خب حالا که خانما اومدن بهتره بریم سر اصل مطلب .غرض از مزاحمت این بود که دختر گلتون رو برای اردلانم خواستگاری کنم.این خواسته خود اردلانه که البته مورد تایید منو پروانه هم هست.یعنی ما از همون برخورد اول عاشق سایه جان شدیم ولی خب می دونید که توی این دوره و زمونه نمی شه به جوونا چیزی گفت.تا اینکه دیروز اردلان خودش خواست که سایه جان رو برا ش خواستگاری کنیم.
    شما که اردلانو تا حدودی می شناسید ما هم که خدمتتون ارادت داریم،اگه اجازه بدید اردلان با سایه جان صحبتی داشته باشه.
    پدر لبخندی زد و گفت:
    - سایه جان بابا با اردلان برید کتابخونه و صحبت کنید.
    به مامان نگاه کردم.لبخندی زد و اشاره کرد که بروم.برخاستم اردلان هم بلند شد و باهم به کتابخانه رفتیم.
    اردلان پشت سرم وارد شد و در را بست .روی مبلی نشستم و گفتم:
    - بفرمایید.
    اردلان نشت و گفت:
    - چون وقت کمه من سریع صحبت می کنم.ببین،من الان که اومدم خواستگاریت خیلی خوشحالم و دوست دارم همسرم بشی،ولی دوست ندارم انتخابت از روی ترحم باشه.از نظر من این خیلی مهمه.تو دختر زیبا،متین ،دوست داشتنی و البته شیطونی هستی که روی هم رفته این خصوصیات تو رو خواستنی کرده.درباره خانواده منم که تا حدودی اطلاع داری،اما راجع به خودم قبلا گفتم سی و سه سال سن دارم،توی کارخونه پدر مدیر داخلی ام و دکترای شیمی دارم،از نظر امکانات مالی هم در سطح خوبی ام.از نظر اخلاقییم که تا حدودی با اخلاقم آشنایی داری،البته می دونم زیاد خوش اخلاق نیستم ولی انحرافات اخلاقی ندارم که البته فکرمی کنم اینو بهت ثابت کرده باشم،فقط یه چیز مونده که اصلا دوست ندارم درباره اش حرف بزنم ولی بالاخره باید بگم.ببین اگه همسر من شدی باید تا آخر عمر به من وفادار بمونی،من خیانت رو نمی تونم ببخشم.بعدا جریان اینو برات توضیح می دم .حال دوست دارم با صراحت تمام بگی تو هم به من علاقه داری یا نه؟
    سرم را پایین انداختم.
    - ببین خجالت نکش،فقط واقعیت رو بگو.
    همان طور که سرم پایین بود گفتم:
    - آره بهت علاقه دارم.
    - مطمئنی نظرت عوض نمی شه؟
    نکاهش کردم و گفتم:
    - نه مطمئن باش.
    نفس عمیقی کشید و فگت:
    - آخیش!نمی دونی چه حالی داشتم.حالام باورم نمی شه تو واقعا مال من شده باشی.
    و بعد جعبه ای از داخل جیبش بیرون آورد و کفت:
    - خب دوست دارم اولین هدیه نامزدی رو از من بگیری.
    و جعبه را به دستم داد.جعبه را گرفتم و گفتم:
    - ممنون.
    و درش را باز کردم.زنجیر بلندی بود که حرف اول اسم اردلان به انگلیسی به آن آویخنه شده بود.
    - خیلی قشنگه ،مرسی.
    - قابل تو رو نداره،اگه اجازه بدی خودم به گردنت بندازمش.
    زنجیر را به دستش دادم،به گردنم انداخت و گفت:
    - از حالا به بعد تو متعلق به منی.ببین چون من خیلی عجله دارم الان که رفتیم من می گم ما با هم مشکلی نداریم ومی خوایم فردا بریم آزمایش.
    - حالا برای چی اینقدر عجله داری؟
    - چی؟تو سه ماهه برام شب و روز نذاشتی اون موقع می گی برای چی عجله دارم؟!من واقعا دیگه نمی تونم صبر کنم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - باشه،هر چی تو بخوای.
    دستم را بوسید و گفت:
    - سایه،امیدوارم بتونم خوشبختت کنم.بهتره بریم به بقیه هم بگیم.
    و در را برای من باز کرد و گفت:
    - خواهش می کنم.
    زمانی که نزد دیگران رفتیم همه برای چند لحظه سکوت کردند،بالاخره آقای امیری سکوت را شکست و گفت:
    - خب نتیجه چی شد پسرم؟
    - من خیلی خوش شانسم که مورد پسند ایشون قرار گرفتم.
    همه دست زدند و سولماز مرا بوسید و گفت:
    - وای سایه من خیلی خوشحالم امیدوارم خوشبخت بشی.
    خانم امیری رو کرد به مامان و بابا و کف:
    - اگه اجازه بدید من یه انگشتر دست عروسمون کنم.و بلند شد و به طرف من آمد و گفت:
    - موقع خواستگاری اردوان دو تا انگشتر خریدم،یکی رو به سولماز هدیه دادم و این یکی هم بهتو هدیه می دم.
    و انگشتر را دستم کرد و گفت:
    - امیدوارم خوشبخت بشید.
    مهریه ام مثل مهریه سولماز تعداد زیادی سکه و یک آپارتمان بود و مراسم نامزدی هم پنج شنبه هفته آینده بود.
    شب قبل از خواب به درگاه خدا دعا کردم که منو اردلان با هم خوشبخت شویم .
    یک هفته به سرعت گذشت و من موقعی به خود آمدم که در راه رفتن به آرایشگاه بودم.
    به سولماز گفتم:
    - وای سولماز،چقدر این یک هفته سریع گذشت.انگار همین یک ساعت پیش بود که شما اومدید خواستگاری.
    - آره دیگه،عمر آدمیزاد مثل باد می گذره.
    ساعت سه بود که به آرایشگاه رسیدیم به یاد نامزدی سولماز افتادم درست درهمین ساعت به آرایشگاه آمده بودیم از آن موقع دو ماه می گذشت.
    همان کارهایی را که مادام آن دفعه روی سولماز انجام داده بود ،این دفعه رو من انجام داد،بعد از سه ساعتی که از زیر دست مادام بیرون آمدم آنقدر زیبا شده بودم که برای چند لحظه خودم از قیافه خودم تعجب کردم.
    سولماز با دیدن من جیغ کوتاهی کشید و گفت:
    - وای سایه خیلی خوشگل شدی.بیچاره اردلان ممکنه از تعجب پس بیافته.
    وقتی لباسم را پوشیدم سولماز گفت:
    - سایه،مثل ملکه ها شدی.
    سولماز را در آغوش گرفتم و گفتم:
    - سولماز برایم دعا کن.
    - مطمئن باش خوشبخت می شی.
    زمانی که اردلان به سراغم آمد دسته گل را به دستم داد و گفت:
    - خیلی ناز شدی.
    سوار ماشین که شدم گفت:
    - سایه ،یعنی من خواب نیستم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نکنه دوست داری همه اینا رو تو خواب ببینی؟
    - سایه باورت نمی شه عجیب دوستت دارم.الان که کنارت نشستم احساس می کنم خوش بخت ترین مرد روی زمینم.
    لبخندی زدم و نگاهش کردم.
    - سایه دیگه این طوری به من لبخند نزن وگرنه تصادف می کنم.وای فکر می کنم امشب سکته کنم.
    - ای بابا اگر می دونی من برات خطر جانی دارم،می خوای از خیر ازدواج با من بگذر.
    اردلان اخمی کرد وگفت:برای من یه لحظه با تو بودن ارزش اونو داره که بعدش بمیرم.سایه تو منو دوست داری؟
    - وقتی اینجا کنارت نشستم یعنی چی؟حتما بهت علاقه داشتم دیگه.
    خندید و گفت:حب دیگه ادامه نده حواسم پرت می شه.
    - خودت پرسیدی.
    - نمی دونم چرا حواسم سرجاش نیست،احساس می کنم بار اوله که پشت این ماشین نشستم.
    - تو که دست فرمونت خوبه یا نکنه فقط قلق اپل من دستته؟
    در حالیکه می خندید گفت:
    - نمی دونی چه سختیایی کشیدم تا بهت رسیدم.حالا هول شدم یعنی هر کس دیگه ام جای من بود همین حالت رو داشت،وای که از خوشگلی تو داره نفسم می گیره.
    سرم را پایین انداختم.
    - وای این خجالتت منو کشته،دیگه خجالت نکش.
    با خنده گفتم:
    - می خوای مثل مجسمه بشینم و به یه جا خیره بشم.
    - آخه تو که نمی دونی،خیره شدنتم دیوونه ام می کنه.
    به خانه که رسیدیم مامان و بابا به طرفم آمدند مامان در حالیکه محکم در آغوشم گرفته بود گفت:
    - عزیزم خیلی ناز شدی.
    - مرسی مامان.
    و بوسیدمش و به آغوش پدر رفتم.
    - دختر بابا چه عروس خوشگلی شده،یاد مامانت افتادم.روز عروسیمون مثل الان تو بود.
    و بعد مرا بوسید.
    اشک در چشمان بابا و مامان حلقه بسته بود.اردلان گفت:
    - من از دختر گلتون حسابی مواظبت می کنم شما نگران نباشید.
    و برای اینکه روحیه مامان و بابا را عوض کند ادامه داد:روزی یه لیوان آب بهش می دم و یه ساعتم جلوی نور آفتاب می ذارمش خاطرتون جمع باشه.
    از حرف اردلان خنده ام گرفت و از خنده من مامان و بابا هم خندیدند.
    با آمدن میهمانان من و اردلان مشغول سلام و احوالپرسی شدیم که خانواده عمو آمدند عمو را در آغوش گرفتم و گفتم:
    - سلام عمو جون.
    - سلام عزیز عمو،خیلی ناز شدی.
    عمو که نزدیک بود اشکهایش جاری شود با اردلان روبوسی کرد و گفت:
    - آقا داماد مواظب دختر گل ما باش.من همین یه دونه دخترو بیشتر ندارم.
    - حتما خیالتون راحت باشه،من نهایت تلاشمو می کنم تا ایشونو خوشبخت کنم.
    گیتی هم مرا در آغوش کشید و گفت:
    - خوشبخت بشی سایه جان،خوشبختی تو نهایت آرزوی منه عزیز دلم.
    - از دعای خیرتون ممنون.
    بعد از چند دقیقه شاهین آمد اول با اردلان دست داد و رو بوسی کرد تبریک گفت.بعد پیشانی مرا برادرانه بوسید و گفت:
    - مثل فرشته ها شدی.امیدوارم خوشبخت بشی.
    بعد رو کرد به اردلان و گفت:سایه مثل گل ظریفه خیلی مواظبش باش.
    مطمئن باشید من پسر خوبی هستم.شاهین در حالیکه لبخند می زد گفت:
    - اینو که مطمئنم وگرنه سایه انتخابت نمی کرد.خب فعلا با اجازه باید سری به اقوام بزنم.
    - خواهش می کنم.
    اردلان از حرکت شاهین عصبانی بود و پس از چند دقیقه با ناراحتی گفت:
    - سایه،این همیشه همین طوریه؟
    - نه،شاهین اصلا ایران نبوده که بخواد همیشه همین طور باشه.این بارم استثنا بود.
    - تو مطمئنی همین طوره که می گی؟
    - در هر صورت من تو رو به همه پسرای دور و برم ترجیح دادم و حالام همسر تو شدم،پس بهتره این عینک بدبینی رو از چشمات برداری.
    با آمدن میهمانان دیگر مراسم نامزدی به صورت علنی شروع شد.
    موقعی که خطبه عقد برای بار سوم خوانده شد .اردلان آرام گفت:
    - وای سایه،جون به لبم کردی بگودیگه،نکنه پشیمون شدی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - با اجازه مامان و بابا بعله.
    - وای خیالم راحت شد.
    و بلافاصله دست مرا بوسید.
    من که خیلی خجالت کشیده بودم گفتم:
    - اردلان خواهش می کنم همه نگاهمون می کنن.
    خیلی خونسرد گفت:
    - خب نگاه کنن.
    و بعد هدیه اش را که سند یک خانه در شمال شهر بود به من دادو گفت:
    - ارزش تو خیلی بیشتر از ایناست.
    پدر و مادر اردلان هم آمدند و هدیه خودشان را که یک ویلا در کلاردشت بود به ما تقدیم کردند بابا و مامان هم تعداد قابل توجهی سهام کارخونه به منو اردلان هدیه دادند.
    سولماز و اردوان و عمو و بقیه هم هدایای خودشان را به ما تقدیم کردند،آخرین هدیه را شاهین به من داد،یک بازو بند طلای زیبا که سولماز آن را به بازویم بست.
    بعد از تمام شدن مراسم عقد و رفتن عاقد اردلان دسم را گرفت و گفت:خب حالا دیگه پاشو.
    بلند شدیم و با خوشحالی به میان جمعیت رفتیم.اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - وای نمی دونی تو این مدت چه عذابی کشیدم.موقع حرف زدن با تو اونقدر دقت می کردم که مبادا یه چیزی بگم،وای اگه بدونی چقدر حرف توی دلم انبار شده.
    زمانی که می خواستند مثل مراسم نامزدی سولماز ترکی برقصند اردوان به سراغ اردلان آمد و گفت:
    - پاشو بیا.
    - نه من از جام تکون نمی خورم،شما برید من نگاه می کنم.
    رادوان دستش را کشید و گفت:
    - لطف می کنی،پس چرا مثل کنه چسبیدی به سایه؟نمی خواد که فرار کنه.
    - اگه فرار کرد من یقه کی رو بچسبم؟
    - اردلان برو من دلم می خواد تو هم بینشون باشی.
    اردلان آرام گفت:
    - باشه،فقط برای اینکه تو دلت می خواد.
    اردلان که رفت سولماز و فرناز آمدند و کنارم نشستند داشتیم با هم می خندیدیم که اشکان آمد و گفت:
    - هیس،چه خبره؟حالا فامیلای اینا می گن یه عروس جلف کم بود رفتن یه تای دیگه هم براش پیدا کردند.
    و نشست و شروع کرد به چرت و پرت گفتن.
    زمانی که اردوان و اردلان آمدند،اشکان گفت:
    - به به!دست و پاتون درد نکنه خیلی خوب بود.ما که لذت بردیم.
    - ببینم کی گفت بیای زیر گوش خانم من بگی و بخندی؟
    - حالا بذار جوهر عقدنامه تون خشک بشه بعدا از این تهدیدا کن .در ثانی دیدم تو از اول شب مثل کنه بهش چسبیدی وقتی رفتی،دیدم موقعیت مناسبه اومدم جلو.
    بعد با من دست داد و گفت:
    - آه خانم از مصاحبت شما نهایت لذت رو بردم ولی حیف که دیگه نمی تونم اینجا بمونم،آخه برام خطر جانی داره.
    و تعظیمی کرد و رفت.داشتیم به ادا اصول اشکان می خندیدیم که آقای امیری آمد و گفت:
    - چیه ؟برای منم تعریف کنید منم دندون خندیدن دارم ها.
    و رو به منو سولماز کرد و گفت:
    - خب عروسای قشنگم ،من امشب حسابی سر حالم،نمی خواید به منم افتخار بدید؟
    اردلان با تعجب به پدرش خیره شده بود.
    - چیه؟نکنه انتظار داری ازت اجازه بگیرم؟
    و دستانش را به طرف منو سولماز از هم باز کرد و گفت:
    - خب خانما،افتخار می دید؟
    من و سولماز هر کدام یکی از دستهای آقای امیری را گرفتیم و رفتیم.
    بعد از پنج دقیقه ای آقای امیری گفت:
    - خب لطف کردید و مارا به همان جایی که نشسته بودیم برد و دست من و سولماز را بوسید و تشکر کرد.
    زمانی که میهمانان یکی پس از دیگری رفتند اردلان خواست که با ماشین گشتی بزنیم.وقتی سوار ماشین شدم گفت:آخیش بالاخره تنها شدیم،سایه نمی دونی من بیشتر از قبل عاشقت شدم،امروز عصر که اومدم آرایشگاه سراغت وقتی دیدمت فهمیدم که خیلی بیشتر از قبل دوستت دارم.حالام بعد از اینکه عقد کردیم دیگه می خوام جونمو برات بدم،اگه بدونی چقدر دوستت دارم.سایه باورت نمی شه من چقدر احساس سرخوشی می کنم اصلا باورم نمی شد تو روزی همسرم بشی سایه من خیلی خاطرت رو می خوام.
    لبخندی زدم و گفتم:مرسی.
    - چقدر دوست داشتنی لبخند میزنی.
    وقتی مرا به خانه رساند جلوی در آنقدر سفارش کرد که گفتم:
    - اردلان ،مگه من قبلا زندکی نمی کردم که داری اینقدر سفارش می کنی؟
    - قبلا هم زیاد مواظب خودت نبودی،ولی حالا دیگه تومال من شدی باید بیشتر مواظب خودت باشی.
    - چشم،حالا اگه اجازه بدی برم،دارم از بی خوابی تلف می شم.
    - باشه عزیزم،برو فردا می بینمت.
    به خانه که رفتم بابا و مامان خوابیده بودند.آرام به اتاقم رفتم و بعداز اینکه لباسم را عوض کردم،چون خیلی خسته بودم تا پلکهایم را روی هم گذاشتم به خواب رفتم.
    ***


  18. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیستم-1
    صبح تقریبا ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم حال این را نداشتم که برخیزم،خواب و بیدار بودم که زنگ زدند فکرکردم زهرا خانم آمده تا سر و سامانی به خانه بدهد،پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم،بعد از چند لحظه پتو از رویم کشیده شد،فکر کردم مامان است همین طور که بر روی شکم خوابیده بودم گفتم:
    - مامانی اصلا حالش رو ندارم نیم ساعت دیگه خودم پا می شم.
    - ولی من مامانت نیستم.
    با شنیدن صدای اردلان چشمهایم را باز کردم.اردلان در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت:
    - سلام کوچولو،خوبی؟
    - سلام.
    نگاهی به خودم انداختم.مینی تاپ با شلوارک کوتاه برتن داشتم،از سر و وضعم جلوی او خجالت کشیدم و پتو را از دستش کشیدم و دور خود پیچیدم و گفتم:
    - اردلان تو برو توی هال،منم الان میام.
    اردلان لبخندی موذیانه زد و گفت:
    - برای چی؟من دلم می خواد پیش تو بمونم.
    و روی صندلی نشست و گفت:
    - خب حالا تا کی باید منتظرت بمونم؟
    - مگه قراره جایی بریم؟
    - آره،یه جای خوب.حالا زودتر لباست رو عوض کن تا بریم.
    - می شه خواهش کنم چند لحظه تنهام بذاری.
    یکی از ابروهایش را به حالت تعجب بالا برد و گفت:
    - اگه علتش رو بگی و قانع بشم، شاید.
    چشمهایم را بستم و گفتم:
    - اردلان.
    - جانم.
    - من یه کم خجالت می کشم ،همین.
    - من ندیده بودم کسی از شوهرش خجالت بکشه !
    - یعنی نمی تونی یه فکری برام بکنی؟
    با خنده گفت:
    - که خجالتت بریزه ،چرا نمی تونم؟
    اخمی کردم و گفتم:
    - خودت می دونی که منظورم این نبود.
    بلند شد و گفت:
    - باشه،فقط یادت باشه همین یه باره.
    و رفت.سریع برخاستم و بلوز شلواری به تن کردم و موهایم را مرتب کردم و پایین رفتم.اردلان با پدر مشغول صحبت بود.
    - سلام پدر.
    - سلام عزیزم،صبح شما بخیر باشه.
    - صبح شمام بخیر.مامان کجاست؟
    - توی حیاط!داره به کار زهرا خانم رسیدگی می کنه.
    اردلان اشاره کرد که پیشش بنشینم ،کنار اردلان روی مبل نشستم.
    بعد از چند دقیقه ای پدر بلند شد و رفت.
    اردلان گفت:
    - صبحانه بخور تا بریم.
    - میل ندارم.
    و بلند شدم و گفتم:
    - میرم حاضر بشم.
    اردلان بعد از چند دقیقه به اتاقم آمد و گفت:
    - سایه،این لیوان شیر رو بخور تا بریم.
    لیوان را از دستش گرفتم و گفتم:
    - مرسی.
    جلوی آینه ایستادم و به لبهایم رژ زدم و گره روسریم را بستم و گفتم:
    - من حاضرم.
    - شیرت رو که نخوردی.
    - من به ندرت صبح شیر می خورم،فقط قبل از خواب.
    اردلان لیوان را برداشت و گفت:
    - اگه من خواهش کنم چی؟
    و لیوان را به لبهایم نزدیک کرد،لیوان را از دستش گرفتم و نوشیدم.
    - تو چقدر دختر خوبی هستی.
    - اگه به خاطر لیوان شیر می گی باید بگم این بارم به خاطر تو خوردم ولی دیگه حاضر نیستم.
    لبهایش را جمع کرد و گفت:
    - قربون تو که به خاطر من شیر خوردی،عروسک.
    و بعد خندید.
    موقعی که سوار ماشین شدم گفت:
    - سایه،یادته اولین بار کی سوار ماشینم شدی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - عجب روزی بود!
    - وقتی برام تعریف کردی چه اتفاقی افتاده فهمیدم چقدر ظریف و حساسی.دخترایی رو می شناسم که اگه همچین موردی براشون پیش می اومد از ماشین پیاده می شدن و بلافاصله سوار ماشین بعدی می شدن ولی تو دیگه نمی خواستی همچین موردی برات پیش بیاد.حدس می زنم بار اولت بود ولی سایه نمی دونی دلم می خواد اون رانندهه رو بکشم.
    - اردلان تو که می خوای نصف آدمهای رو از کره زمین برداری.
    - هر کس به تو چپ نگاه کنه مستحق مرگه.
    - اردلان یه کم تخفیف بده،حالا کجا داریم می ریم؟
    اردلان دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - کرج.
    خندیدم و گفتم:
    - کرج،دیگه هم سوال نکن.
    - سایه باورت می شه دست خودم نبود.بیست روز بود حال درست حسابی نداشتم .از اون شبی که تو رو با شاهین دیدم دلم می خواست خودمو بکشم.اون روزم که توی تریا دیدمت دیگه زده بودم به سیم آخر وقتی رسیدم خونه سولماز داشت تلفن می کرد همین طور که از کنارش رد می شدم شنیدم که گفت(خیلی بی احساسی سایه)فهمیدم داره باتو حرف می زنه دلم می خواست گوشی رو از دستش بگیرم و ازت بپرسم ولی نمی خواستم کسی از راز دلم با خبر بشه.
    - طفلک سولماز خیلی ترسیده بود، فکر می کرد دیوونه شدی.
    اردلان گفت:
    - خب درست فهمیده بود.من حسابی دیوونه تو شده بودم.وای از اون موقع که اردوان خبر خواستگاری دکتر بقایی رو داد دیگه کفری شدم،می ترسیدم تو بهش جواب مثبت بدی،از سولمازم که پرسیدم جواب تو چیه خندید،حالا دیگه نمی دونم به چی؟ولی من فکر می کردم جواب تو مثبته می خواستم همون شبونه بیام در خونتون،دو بارم تا دم خونتون اومدم،ولی پشیمون شدم و به کرج رفتم آخ چه حالی داشتم تا صبح حتی یه لحظه هم نتونستم بخوابم فقط راه رفتم و سیگار کشیدم تا بالاخره صبح شد و اومدم دیدمت،سایه یادم میاد وقتی از خودتم پرسیدم به بقایی چه جوابی می دی، خندیدی، راستی برای چی؟
    - آخه همین سوال رو سولماز ازم پرسیده بود از جوابی که بهش دادم خنده ام گرفت حتما سولمازم یاد این افتاده خندیده.
    - جوابت رو بگو ببینم.
    - سولماز خیلی کنجکاوه،البته مثل خودم ولی اون روز تصمیم گرفتم بذارمش سر کار.وقتی ازم پرسید اگه استاد بقایی بیاد خواستگاریت چی جوابشو می دی؟گفتم هیچی در کیفمو باز می کنم و تقویمم رو در میارم و به ماه نگاه می کنم یه روز سعد و خوب پیدا می کنم بهش می گم همون روز بیاد.
    اردلان که داشت می خندید گفت:
    - حتما سولماز بهت گفته اِه خیلی بی مزه ای دارم جدی ازت می پرسم.
    با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
    - درسته ولی تو از کجا فهمیدی؟
    - برای اینکه خیلی باهوشم....ولی نه،چون این تکه کلام سولمازه.
    - اردلان.
    - قربون اون اردلان گفتنت بم،بگو.
    - اون موقع که بهت جواب مثبت دادم ،چرا مثل دیوونه ها از ماشین پریدی بیرون؟
    خندید و سرش را تکان داد و گفت:
    - اونقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت اصلا فکر نمی کردم جوابت مثبت باشه وقتی بهت گفتم یعنی جوابت مثبته و توام چشمات رو بستی نزدیک بود بغلت کنم.یعنی اگه نرفته بودم بعید نبود همچین کاری بکنم،از اونجا یه راست رفتم کارخونه و با پدر صحبت کردم و گفتم همین امشب بریم ولی از شانس بد من پدر مهمون داشت و گفت فردا شب می ریم.خلاصه من تا شب بعد مردم و زنده شدم.می دونی کی ضربان قلب من عادی شد؟
    - حتما اون موقع که زنجیر اسارت رو گردنم انداختی؟
    گفت :
    - درسته ،ولی خیلی بی انصافی اون زنجیر اسارت بود یا زنجیر عشق؟
    - شوخی کردم.
    - می دونم وگرنه با همین دستام خفه ات کرده بودم.
    - فکر می کنم آخرشم تو منو خفه کنی.
    - خب مگه نشنیدی می گن نباید سر به سر دیوونه ها گذاشت؟حالا تو دیگه باید حساب کار خودت رو بکنی چون من دیوونه نیستم، زنجیری ام.
    ..........

  20. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •