فصل پانزدهم-3
بعد از یک ساعتی سولماز به اتاقم آمد و گفت:
- ناهار آماده اس.
برسی به موهایم کشیدم و با سولماز پایین رفتم،خانم امیری با دیدنم گفت:عزیزم بیا کنار من بشین.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم.
برایم غذا کشید و گفت:
- بخورعزیزم.
- ممنون.
و مشغول غذا خوردن شدم،نوشابه ام را می نوشیدم که متوجه شدم اردلان نگاهم می کند،سرم را به طرف دیگری برگرداندم.خواستم میز را ترک کنم که اردلان بلند شد و تشکر کرد.از رفتن منصرف شدم و دوباره خودم را با ژله سرگرم کردم.
بعد از ناهار همه رفتند استراحت کنند،من و سولماز هم به حیاط رفتیم تا قدمی بزنیم سولماز گفت:
- سایه دوباره چرا ناراحتی؟
- نه ناراحت نیستم،تو این طور فکر می کنی.
- یعنی من تو رو نمی شناسم؟
- به جون تو چیز مهمی نیست، لطفا گیر نده.
- هر جور تو بخوای.
- مرسی،راستی سولماز نظرت راجع به ازدواج چیه؟
- بستگی به طرفش داره.
- تو چی،از اردوان راضی هستی؟
چشمانش برقی زد و گفت:همونیه که می خواستم.
- واه!یعنی تو اینقدر شوهری بودی و من خبر نداشتم.
- حالا هر وقت خودت ازدواج کردی بهت می گم.
- حالا کو خواستگار؟
و خندیدم.
- نه این که حالا نداری،لب تر کنی صدتا می ریزن اینجا.
- راست می گی؟بذار یه امتحانی بکنم،ببینم.
لبم را تر کردم و گفتم:پاشو پاشو خواستگارا رو به صف کن تا ازشون دیدن کنم.
- اَه یه کم جدی باش خوشم نمیاد وقتی دارم جدی حرف می زنم شوخی می کنی.
لپش را کشیدم و گفتمگه از چی خوشت نمیاد.
و توپ والیبال را به طرفش پرتاب کردم و گفتم:
- شروع کن ببینم هنوز مثل جوونیات بلدی یا نه؟
و مشغول بازی شدیم.بعد از نیم ساعتی سولماز نشست و گفت:
- دیگه جون ندارم.
- دیگه حسابی پیر شدی.
خندید و گفت:
- می دونی تواین هوا چی می چسبه، خواب.
و چشمهایش را بست.سرم را روی شانه سولماز گذاشتم و خوابیدم،موقعی از خواب بیدار شدم که سولماز داشت پتو رو از رویم کنار می کشید،چشمهایم را باز کردم و به ساعتم نگاه کردم ساعت پنج بود.
به سولماز نگاه کردم مست خواب بود تکانش دادم و گفتم:پاشو مادرجون.
سولماز بعد از اینکه به خودش کش و قوسی داد گفت:
- شد یه بار تو زودتر از من از خواب بیدار شی و منو بیدار نکنی؟
و بعد با تعجب گفت:
- این پتو رو کی روی ما انداخته؟
- حتما اردوان،گفته تو پیری زود سرما می خوری و وبال گردنش می شی،برای همین پتو آورده.
در همین موقع صدای اشکان را شنیدم که می گفت:
- خانما توی آفتاب خوابیدند که شپشاشونو بکشن؟
همان طور که خوابید هبودم گفتم:
- آره تو نیا،آفتابش گرمه زود می میری.
صدای خنده اردلان و اردوان را شنیدم و صدای اردوان را که می گفت:
- اشکان عجب جوابی بهت داد از رو برو.
روی راحتی صاف نشستم آنها آمدند و روبه روی ما ایستادند.اشکان گفت:
- ما می خوایم بریم قدم بزنیم به شما هم افتخار می دیم که همراهیمون کنید.
- من که موافقم تو چی سایه؟
- نه من با پدرم کار دارم شما برید.
- متاسفم عذرت موجه نیست،عمو با پدرم و آقای امیری بیرون رفتن اگرم با مامانت کار داری اونام نیستن پس پاشو.
از روی ناچاری همراهشان رفتم،تصمیم بر این بود که از جنگل برویم.
اشکان جریان روزی که پاهای منو سولماز را با طناب به هم بسته و سر دیگر طناب به ستون سالن پذیرایی بسته بود،را تعریف می کرد.اردلان و اردوان هم با صدای بلند به ما می خندیدند.بعد اشکان رو به سولماز کرد و گفت:خب حالا تو تعریف کن.
سولماز هم جریان روزی را تعریف کرد که با هم به اتاق اساتید به دنبال استاد سرمدی رفته بودیم ولی استاد نبود و من کلاه و عصای دکتر سرمدی را قایم کردم.
اردوان آنقدر خندید که حد نداشت بعد گفت:
- وای که یادم نمی ره اون روزی که دکتر دنبال عصاش می گشت،پس کار تو بوده،دکتر رو بگو که فکر می کرد کار یکی از پسراس.تو چقدر شیطونی سایه؟
- کجاش رو دیدی،،این شیطونو درس می ده نمی دونی من چه روزگاری از دستش دارم.
گفتم :
- اشکان دوباره داری زیادی حرف می زنیا!
- نه داشتم شوخی می کردم،نمی دونید آقای امیری چقدر دختر خوبیه،اونقدر خانمه که نگو اصلا اعجوبه ایه تو نجیبی.
همه داشتیم به چرت و پرت های اشکان می خندیدیم که ناگهان تعادلم را از دست دادم و روی مچ پایم به زمین افتادم.
سولماز دستم را گرفت که بلندم کند ولی از درد جیغی کشیدم و گفتم:
- پام خیلی درد می کنه.
سولماز که هول شده بود گفت:
- نکنه پات شکسته،حالا چکار کنیم؟
همه دور من جمع شده بودند اردوان گفت:
- آروم پاتو تکون بده.
پایم را تکان دادم و از درد جیغ کشیدم.اردلان گفت:
- نه تکون نده،ممکنه بدتر بشه.شاید جا به جا شده باشه.باید تا ورم نکرده ببریم پیش شکسته بند.
- اشکان بیا بلندش کن تا زودتر بریم.
سولماز گفت:
- اشکان نمی تونه چیز سنگین بلند کنه قلبش درد میکنه.
- خودم می تونم راه بیام.
خواستم بلند شوم که دوباره فشار درد باعث شد جیغ دیگری بکشم.اردلان در یک لحظه مرا مثل کاغذ از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و به اردوان گفت:بدو برو ماشینو بیار،اشکان توام برو بپرس اینجا کی شکسته بندی بلده؟
اشکان و اردوان دویدند من که خیلی احساس ناراحتی می کردم دستم را روی صورتم گذاشته بودم که سولماز گفت:
- وای اردلان پاش داره ورم می کنه.
اردلان گفت:خیلی درد داری؟
- آره خیلی زیاد.
از جنگل که بیرون رفتیم اردوان با ماشین منتظر ما بود اردلان من را روی صندلی عقب گذاشت و خودش و اشکان جلو نشستند.
سولماز سرم را روی پایش گذاشته بود و داشت برای من گریه می کرد.
- چیه ،چرا داری آبغوره می گیری؟فعلا که زنده ام وقتی مردم گریه کن.
- اَه زبونتو گاز بگیر.
بعد از نیم ساعتی به در خانه شکسته بند رسیدیم.دوباره اردلان مرا بغل کرد و به داخل خانه برد.شکسته بند اول پایم را با آب گرم و صابون ماساژ داد و گفت:
- پات جا به جا شده.اگه روش راه رفته بودی حتما می شکست.
و ناگهان پایم را کشید.از شدت درد جیغ کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.......