فصل هفتم-1
صدای پدر را که می گفت((سایه،سولماز عجله کنید،ساعت شش شد))شنیدم.
بار دیگر سریع وسایلمان را چک کردیم و چمددانها را به دست گرفتیم و از اتاق خارج شدیم پایین پله ها پدر چمدان ها را گرفت گفت:
- درو قفل کنید زود بیایید.
وقتی با سولماز از خانه خارج شدیم،دووی سفیدی جلوی در پارک بود و شاهین سوار آن بود.گیتی به طرفم آمد و گفت:
- شما سوار ماشین شاهین بشید که تنها نباشه.
شاهین پیاده شد و با ما سلام و احوالپرسی کرد.سوار که شدم گفتم:
- مبارک باشه آقای دکتر،خیلی قشنگه.
- مرسی،قابل شما رو نداره.
- ممنون،اتفاقا بابا می خواست برای من دوو بخره،ولی من اپل رو ترجیح دادم،آخه برای خانمها خیلی مناسب و جمع و جوره.
- بله دقیقا،خانما چون خودشون ظریف هستن باید سوار ماشینای کوچیک و ظریفم بشن.
شاهین یک پاکت سیگار از جیبش بیرون آورد و به ما تعارف کرد.هیچ کدام برنداشتیم.شاهین در حین روشن کردن سیگارش گفت:
- چه دخترای خوبی!
- به نظر من برای خانما سیگار کشیدن چندان جالب نیست.
شاهین در حالی که لبخند می زد گفت:
- خوب برای آقایونم چندان جالب نیست ولی....
- ندیده بودم تا حالا سیگار بکشی!
- خوب سیگاری نیستم تفننی می کشم.جلوی بزرگترام برای رعایت احترام نمی کشم.
- معتادام اول با سیگار اونم تفننی شروع کردن و بعد معتاد شدند ،بهتره نکشی.
شاهین نگاهی به من کرد و گفت:چشم.
و سیگارش را از شیشه به بیرون پرت کرد.سولماز از داخل کیفش یک بسته آدامس بیرون آورد و گفت:
- بهتره به جای سیگار از این آدامسها استفاده کنید.
شاهین یک دانه برداشت و تشکر کرد.به من هم تعارف کرد،یک دانه برداشتم و گفتم:
- مرسی.
سولماز آرام در گوشم گفت:
- کوفتت بشه.
نگاهش کردم،ابرویی تکان داد و چشم هایش را بست.
بالاخره به ویلای عمو رسیدیم.من و سولماز وارد اتاقی که به ما اختصاص داده بودند شدیم.سولماز طبق معمول داشت آرایشش را تجدید می کرد.
- بسه دیگه پدر پوستت رو در آوردی.
- دوباره تو این جمله تکراری رو،تکرار کردی؟
- چه کار کنم تو که گوش نمی دی،حالا پاشو بریم یه چیزی بخوریم و بریم کنار ساحل.
کلاهم را برداشتم و گفتم:
- پایین منتظرتم.
در آشپز خانه زری خانم را دیدم که جلوی گاز ایستاده بود و غذا درست می کرد.از پشت سر دستم را روی چشمانش گذاشتم با آن لهجه شمالی گفت:
- واه کیه!چرا چشمامو گرفتی؟
- حدس بزن.
صدایم را شنید و گفت:
- شناختم خانم جان.
دستم را برداشتم و به طرفم برگشت بوسیدمش و گفتم:
- خب زری خانم چه خبر چطوری با روز گار.
- ای خانم جان می گذره،شمام که هزار ماشاالله هنوز شیطونی می کنین!
- من و شیطونی؟سایه همو با تیر می زنیم.
- تو گفتی و منم باور کردم.بزنم به تخته قشنگتر شدی،دیگه همین روزاست که بیان سراغت.
- ای بابا دیگه کی میاد خواستگاری من.
- واه چه حرفها خیلیم دلشون بخواد دستشون به پر شالت برسه.
در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم:
- می دونی چیه زری خانم ،اونی که من دوستش دارم زن داره.
زری خانم به صورتش کوبید و گفت:
- خدا به دور،راست می گی؟
- - دروغم چیه؟کار دله،دست من که نیست.
زری خانم که باورش شده بود گفت:
- خب حالا طرف کی هست.
- اگه بگم باور نمی کنی.
- حالا اونم تورو می خواد؟
- نمی دونم.
زری خانم که تو حال و هوای خودش بود گفت:
- یعنی مردی پیدا می شه که دست رد به سینه تو بزنه؟فکر نکنم.می دونی من به مرده حسودیم می شه،ولی دلم به حال زنه می سوزه،جون به لبم کردی بگو طرف کیه.
- آقا رضا.
- واه خاک به سرم برادر گیتی خانم؟
- نه بابا،آقا رضا خودمون.
- کدوم آقا رضا؟
- اه،یعنی آقا رضا رو نمی شناسی؟
زری خانم لحظه ای متحیر به من نگاه کرد و گفت:
- آتیش به جانت بگیره ،داری منو مسخره می کنی!
- نه بابا چه مسخره ای؟من عاشق آقا رضا شدم.
زری خانم با وردنه به دنبالم افتاد،دور میز می چرخیدم و می خندیدم.
- باید یکی با این وردنه ها بهت بزنم تا دیگه از این هوسا نکنی.
- نمی دونستم رقیبی به گردن کلفتی شما دارم.
از آشپز خانه بیرون دویدم که محکم به شاهین خوردم،شاهینم من را گرفت و گفت:چیه چی کار کردی که کارت به فرار کشیده؟
- تا نزنمت ولت نمی کنم!
پشت سر شاهین سنگر گرفتم و گفتم:
- دست بردار زری خانم.
- چی شده زری خانم؟
- هیچی خانم عاشق شده ،اونم عاشق یه مرد زن دار.
شاهین که چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت:
- سایه این چی داره می گه؟
می خواستم ببینم عکس العملش چیه ،بنابراین سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
شاهین دستم را گرفت و گفت:
- خب حالا اون مرد خوشبخت کیه؟
نگاهش کردم.به نظر عصبانی بود ولی سعی می کرد خوددار باشد.زری خانم که دید شاهین حسابی باورش شده خندید و گفت:آقا رضا...چیه باور کردی؟
شاهین دستم را رها کرد و گفت:واقعا که،سولماز می گفت خیلی بد شوخی می کنی ولی من باورم نشد.
و رفت.در همین موقع سولماز به ما پیوست و گفت:
- چیه،اگه خنده داره برای منم تعریف کنید.
سولماز را به زری خانم معرفی کردم و رو به سولماز کردم و گفتم:
- اینم زری خانمه ،قراره ما با هم فامیل بشیم.
- هیس،دیدی شاهین خان عصبانی شد.
و بعد از اینکه با سولماز سلام و احوالپرسی کرد،گفت:
- خب من دیگه کار دارم ،شمام سراغ کاراتون برید.
همراه سولماز نزد شاهین که روی کاناپه لمیده بود ،رفتم و گفتم:
- شاهین عصر با ما میای ماهیگیری؟
شاهین نگاهی به من کرد و گفت:
- اگه دختر خوبی باشی آره.
- من به این خوبی مگه چکار کرردم؟
سرش را تکان داد و حرفی نزد.
- دوباره من یه دقیقه تورو تنها گذاشتم تو دسته گل به آب دادی؟
- نه بابا یه شوخی کوچولو کردم تازه اونم با زری خانم.
- آخی این کوچولو بود خدا به داد بزرگتراش برسه.
- حالا حرفم رو باور کردید؟
- سولماز خانم الان دیگه حال شما رو درک می کنم.
- پس من شما دو همدرد و تنها می ذارم تا مرهمی برای همدیگه باشید.
ادامه دارد...