تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 11 اولاول ... 7891011
نمايش نتايج 101 به 109 از 109

نام تاپيک: رمان عشق ماندگار ( فائزه عطاریان )

  1. #101
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و نهم (آخر)
    ساشا را به سولماز سپردیم و با سایه رفتیم برای تولد سوگل هدیه ای بگیریم.وارد جواهر فروشی شدیم و بالاخره پلاکی به همراه دو انگشتر که به وسیله زنجیر ظریفی به هم متصل شده بودند را انتخاب کردیم ،داشتم چک می نوشتم که چشمم به انگشتری افتاد .انگشتر را به طرفش گرفتم و گفتم:
    - می پسندی؟
    انگشتر را به انگشتش کرد و گفت:
    - خیلی ظریف و قشنگه.
    - پس مبارک باشه.
    طبق معمول وقتهایی که برایش هدیه ای می گرفتم لبخندی زد و گفت:
    - مرسی.
    - قابل تو رو نداره.
    از جواهر فروشی که بیرون آمدیم گفتم:
    - می دونی،من اگه بهترین جواهرم برای تو بخرم بازم قابل تو رو نداره.ارزش تو بیش از این چیزاست.
    - جدی؟نمی دونستم.
    - خیلی بی انصافی،یعنی بعد از این همه مدت هنوز نمی دونی!
    دستش را گذاشت روی دستم و گفت:
    - شوخی کردم عزیز دلم.
    دستش را فشردم وقتی به من می گفت((عزیز دلم))ته دلم از خوشحالی می لرزید نگاهش کردم و گفتم:
    - خیلی وقته دو تایی با هم بیرون نیامده بودیم.مزه اش داشت یادم می رفت.
    - آره باید به جون سولماز دعا کنیم که ساشا رو نگه داشت.
    - یه پیشنهاد دارم قبول می کنی؟
    - حالا پیشنهادت رو بگو تا ببینم چی پیش میاد.
    - بیا آخر هفته بریم شمال.
    - اتفاقا خیلی دلم برای دریا تنگ شده.
    - پس موافقی.
    - آره چرا موافق نباشم.
    - وای نمی دونی خیلی خوش می گذره!خودمون دو تا مثل قبل.
    اخمی کرد و گفت:
    - دوباره تو از اون پیشنهادهای ناجوانمردانه دادی؟
    - تو قبول کردی،نمی تونی زیر قولت بزنی ساشا رو سولماز نگه می داره.
    - فکر نمی کنم سولماز قبول کنه.
    - تو قبول کن،سولماز با من.
    - باشه اگه سولماز قبول کرد منم حرفی ندارم.
    جلوی در خانه نگه داشتم .دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - آروم رانندگی کن.
    - حتما،توام مراقب خودت باش.
    لبخندی زد و گفت:
    - حتما،خداحافظ.
    و پیاده شد.
    - خدا نگه دار عزیزم.
    منتظر شدم تا از خیابان رد شود.
    به وسط خیابان که رسید برگشت و نگاهم کرد.دستی برایش تکان دادم،مثل همیشه لبخندی زد و دستش را تکان داد.هنوز دو قدم برنداشته بود که ماشینی محکم به او زد و پرتش کرد.
    باورم نمی شد.یعنی به راستی این عشق من بود که در خون خودش دست و پا می زد ؟به بدن غرق در خونش که کف خیابان افتاده بود خیره شدم.حتی نتوانستم فریاد بزنم یا از جایم تکان بخورم .باورش برایم مشکل بود همین چند لحظه پیش شاد و خندان کنارم نشسته بود،به من قول داده بود که مراقب خودش باشد پس چطور زیر قولش زده بود با جمع شدن مردم دیگه باور کردم.از ماشین بیرون پریدم و از لای جمعیت راه باز کردم تا به او رسیدم.
    کنارش روی زمین نشستم و سرش را در آغوش گرفتم.با ناله اسمم را صدا کرد.
    - جانم بگو.
    - کمکم کن.
    به خودم آمدم و روی دستهایم بلندش کردم و روی صندلی عقب گذاشتمش می خواستم پشت رل بشینم که پسری گفت:
    - حال شما خوب نیست ،من رانندگی می کنم.
    روی صندلی عقب نشستم و سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:سریع برو بیمارستان ...فقط سریع .خواهش می کنم.
    روی صورتش خم شدم گونه اش سیاه شده بود آرام دستم را روی گونه اش کشیدم و گفتم:
    - مگه قول ندادی مواظب خودت باشی؟
    و اشکم سرازیر شد.همین طور که نوازشش می کردم اشک می ریختم ،چند قطره از اشکم روی صورتش پاشید چشمهایش را باز کرد به هر زحمتی بود دستش را بالا آورد و با سرانگشتش اشکم را زدود دستش را گرفتم.چند جای دستش زخم شده بود.
    با خود نالیدم:
    - خدایا کمک کن زنده بمونه من بدون اون می میرم.
    به بیمارستان که رسیدیم او را در آغوش گرفتم و به داخل دویدم،پسر جوان جلوتر از من دوید و بعد از چند لحظه با دو پرستار با برانکار آمدند.روی تخت گذاشتمش و خودم به دنبال آنها دویدم.
    پشت در اتاق رادیولوژی ایستاده بودم که همراهم زنگ زد.
    با بی حالی گفتم:
    - بله.
    صدای سولماز را شنیدم که گفت:
    - الو سلام،شما کجایید؟
    یک کلام گفتم:
    - بیمارستان.
    بعد از چند لحظه جیغی کشید و گفت:
    - برای چی؟
    با گریه گفتم:
    - سایه.
    سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:
    - کدوم بیمارستان،حالش چطوره؟
    - بیمارستان.....حال خیلی بده.
    و قطع کردم .بعد از چند دقیقه سایه را از اتاق بیرون آوردند به طرف یکی از پرستارها دویدم و گفتم:
    - چی شده؟
    - باید دکتر ببینه.
    دستش را در دست گرفتم و گفتم:
    - سایه ،عزیزم چشماتو باز کن.
    و موهای نرمش را که روی صورتش ریخته بود کنار زدم.چشمهایش را باز کرد.
    - برنامه شمال رو خراب کردم.
    با گریه گفتم:
    - اشکالی نداره،باشه برای بعد،وقتی تو حالت خوب شد.
    سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
    - یعنی تو می گی من خوب می شم؟
    - آره من مطمئنم.سایه قول بده منو ترک نکنی.
    - این که دیگه دست من نیست اردلان.
    - خیلی بی انصافی ،اگه بری منم پشت سرت میام.
    - پس ساشا چی می شه؟
    - من چه می دونم؟من فقط تو رو می خوام.
    به زحمت گفت:
    - دوباره که تو خودتو لوس کردی.
    - به خدا این دفعه لوس نمی شم،باور کن نمی تونم.
    - پس تکلیف ساشا چی می شه،به کی بسپارمش؟
    - نمی دونم. تو رو خدا این طوری حرف نزن،تو خودت خوب می شی و ساشا رو بزرگ می کنی.
    همان پسری که ما را به بیمارستان رسانده بود گفت:
    - آقا با شما کار دارن.
    با تعجب گفتم:
    - کی؟
    - برای عمل باید رضایت بدید.
    رضایت نامه را امضا کردم .اردوان و سولماز هم آمدند.اردوان آمد و در آغوشم گرفت،با گریه گفتم:
    - اردوان ،سایه داره می میره.
    سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:کجاست؟
    بدون هیچ حرفی به طرف سایه رفتم.سولماز به طرفش دوید و چند بار اسمش را صدا کرد تا بالاخره چشمهایش را باز کرد و گفت:
    - سولماز ،ساشا رو چه کار کنم؟
    - تو خوب می شی و بهش رسیدگی می کنی این که دیگه پرسیدن نداره.
    - از ساشا مراقبت کن.اون خیلی بچه اس،بهم قول بده اگر من مردم ازش مثل سوگل مراقبت کنی.
    - سایه بس کن.
    - تو که دوست خوبی بودی.
    - حالام هستم ولی دلم نمی خواد تو بمیری.
    - به خاطر من خواهش می کنم .
    سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:
    - باشه قول می دم.
    و از ما دور شد.صدای ضجه هایش را می شنیدم.به اردوان گفتم:می خوام با سایه تنها باشم.
    دستش را در دست گرفتم و گفتم:
    - سایه من خیلی دوستت دارم.
    - منم همین طور.
    - تو که دختر خوبی بودی حالا م به حرفم گوش بده ،تو باید مقاومت کنی.چرااین قدر ناامیدی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - تو چرا داری گریه می کنی؟
    - برای تو،کاش من به جای تو تصادف کرده بودم.
    با آن حال خرابش گفت:
    - خدا نکنه.
    - می خوان عملت کنن قول بده مقاومت کنی،من اینجا منتظرتم یه وقت منو تنها نذاری.
    - اگه رفتم هر هفته بهم سر بزن.
    فریادی زدم وگفتم:
    - این چه حرفیه؟تو زنده می مونی.من بعد از تو دوست ندارم زنده بمونم .سایه بهت التماس می کنم.
    دوتا پرستار آمدند و سایه را بردند.همراهشان تا جلوی در اتاق عمل رفتم .می خواستند او را به داخل اتاق ببرند که با ناله اسمم را صدا کرد.پرستارها ایستادند رفتم جلو و گفتم:
    - جانم بگو.
    - دلم می خواد خوب ببینمت.
    - صورم را جلو بردم و بوسه ای ظریف بر گونه ام زد و گفت:
    - - اردلان من خیلی دوستت دارم،اگه ندیدمت خداحافظ.
    - حتما همدگیه رو می بینیم.
    لبخندی زد و گفت:
    - امیدوارم.
    حس کردم دستم سنگین شد .نگاهش کردم لبخند ملیحی روی لبهایش نقش بسته بود.انگار که صد سال بود خوابیده بود .به دستش که در دستم بود نگاه کردم انگشتری که امروز برایش خریده بودم در انگشتش بود.دستش را از دستم خارج کردم و انگشتهایش را صاف کردم.
    یک رشته از موهایش روی صورتش ریخته بود آنها را در دستم گرفتم خیلی نرم بودند به پرستارها که همانطور آنجا ایستادند گفتم:
    - می خوام تنها باشم.
    باورم نمی شد که این قدر راحت در آغوشم جان داده باشد.
    - خیلی بی انصافی!چطور دلت اومد منو تنها بذاری؟یعنی این قدر تحمل من برات مشکل بود؟تو که همین الان گفتی خیلی دوستم داری،پس چطور ترکم کردی؟تو رو خدا چشماتو باز کن فقط یه بار دیگه .دلم می خواد اون نگاهت رو ببینم.
    صدای جیغ سولماز را شنیدم .به آن طرف نگاه کردم،به صورتش می کوبید و می دوید.خودش را پرت کرد روی تخت و گفت:
    - سایه ،آخه چرا به این زودی رفتی؟من ساشا رو چی کار کنم؟بگم مامانت کجا رفته؟چطوری بگم که رفتی و دیگه بر نمی گردی؟
    با شنیدن حرفهای سولماز و دیدن اشکهای اردوان و پیکر بی جان سایه که روی تخت خوابیده بود دیگر باور کردم که سایه ترکم کرده.سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
    وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم سرمی به دستم وصل بود رو به اردوان کردم و گفتم:
    - من برای چی اینجام؟
    با دیدن اردوان و قیافه گریان سولماز گفتم:
    - سولماز برای چی داری گریه می کنی؟
    سولماز متعجب نگاهی به من کرد و گفت:
    - اردوان.
    اردوان جلو آمد و دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:
    - بهتری؟
    - آره،من برای چی اینجام؟این سرم چیه؟
    - اردلان حالت خوبه؟
    - آره پسر مگه دیوونه شدی معلومه که حالم خوبه.درش بیار حوصله ندارم.
    اردلان آنژوکت را از دستم بیرون کشید.از روی تخت بلند شدم که پسری داخل آمدوگفت:
    - حالتون بهتر شده؟
    قیافه پسر به نظرم آشنا بود،گفتم:
    - مرسی.
    - آقا اگه کاری ندارید از حضورتون مرخص می شم.
    با گیجی گفتم:
    - خواهش می کنم .
    - آقا بهتون تسلیت می گم،امیدوارم آخرین غمتون باشه.
    - تسلیت برای چی؟
    و به پسر نگاه کردم،ناگهان تمام وقایع از لحظه تصادف تا موقعی که سایه در آغوشم از دنیا رفت،جلوی چشمم آمد،فریاد کشیدم :
    - سایه،سایه رو کجا بردن؟
    و از اتاق بیرون دویدم که سینه به سینه با پدر برخورد کردم.با دیدن پیراهن مشکی پدر ،طاقتم را از دست دادم و در آغوش پدر زار زار گریستم پدر هم برای اولین بار در عمرش همراه من گریست.
    وقتی که می خواستند سایه را به دست خاک بسپارند برای آخرین بار صورت زیبایش را نگاه کردم و بوسیدم،درست مثل روزهایی که آرام روی تخت خوابیده بود و من بلای سرش می نشستم و ساعتها بدون پلک زدن به چهره ملوسش خیره می شدم،با آرامش خوابیده بود با این تفاوت که دیگر از خواب برنمی خاست.حالا باید سایه زیبای من در زیر خاک سرد و تیره مدفون می شد.
    من که طاقت نداشتم تن عزیزم را در گور تنگ و تاریک بگذارم وقتی پدرم و پدرش بدن ظریفش را در گور گذاشتند چنان ضجه هایی می زدم که دل سنگ به حالم آب می شد.گلهایی که در دستم بود پرپر کردم و روی بدن او ریختم.می خواستند رویش را با خاک بپوشانند که از حال رفتم.
    وقتی به هوش آمدم داخل خانه روی تخت خوابیده بودم .با دیدن جای خالی سایه در کنارم باز اشکهایم جاری شدند.به هر طرف که نگاه می کردم او را می دیدم حس می کردم همین نزدیکیهاست،حتی صدای قدمهایش را می شنیدم،صدای خنده هایش هنوز در گوشم بود بلند گفتم:
    - سایه بیا این بازی رو تموم کنیم.
    صدایش را شنیدم که می گفت:
    - کدوم بازی اردلان؟
    عصبانی گفتم:
    - همین بازی رو،من دیگه طاقت ندارم از تو دور باشم.
    - خب منم دلم نمی خواست از پیش تو برم،مگه به من قول نداده بودی که عصبانی نشی؟
    - چرا قول دادم.
    - اردلان چرااین قدر تکیده شدی؟
    - از خودت بپرس.
    - بازم خوش به حال تو.
    - چرا؟تو که این جا نیستی بدونی من چه حالی دارم دوباره دارم از دستت دیوونه می شم.
    - مثل قبل.
    صدای خنده اش در گوشم پیچید.
    - اردلان من با تو زندگی خوبی داشتم و از این بابت خیلی خوشحالم ولی یه خواهش ازت دارم.
    - بگو،تو جون بخواه.
    - ساشا،تو چند روزه حتی به ساشا نگاهم نکردی.تو که پدر خوبی بودی.
    - سایه من تو رو می خوام.
    - تو می تونی دل تنگیت رو با وجود ساشا تسکین بدی عزیز دلم.
    - سایه من نمی تونم اینجا بمونم،منم میام پیش تو.
    - اردلان دیگه نمی خوام از این حرفها بشنوم.اگه منو دوست داری دست به کار احمقانه ای نزن باشه.
    حرفی نزدم،دوباره صدایش را شنیدم که گفت:اردلان،ساشا بهترین یادگاری و هدیه ایه که من می تونستم به تو بدم.درست نمی گم؟
    سرم را به علامت تایید تکان دادم.
    - خب پس تو باید بمونی،اردلان من از چشمات فهمیدم که به خاطر من قبول می کنی.اردلان ساشا ثمره عشق من و توئه.این طور نیست؟
    - البته که همین طوره.
    دیگر حسش نمی کردم .چند بار صدایش کردم ولی جوابم را نمی داد.ساشا را که دیدم برای اولین بار فهمیدم چقدر شبیه سایه است.در آغوشش گرفتم و بوسیدمش برایم خندید.حتی خنده هایش هم مثل سایه بود.
    دوباره صدای خنده سایه رو شنیدم .
    بلند گفتم:
    - سایه عشق من و تو از بین رفتنی نیست.
    پایان



  2. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #102
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    اینم آخر داستان من که خیلی ناراحت غصه دار شدم

  4. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #103
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    خیلی زحمت کشیدی دستت درد نکنه .....پاینش رو نخوندم ولی امیدوارم پایان خوبی داشته باشه

  6. این کاربر از kar1591 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #104
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    فدای تو بشه آبجی من بعدازظهر میام میخونم نظر میدم
    اینم نوشتم که نگی نیومدی
    ماه من

  8. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #105
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    از همه ممنون

  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #106

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض

    دست گلت درد نکنه................

    همیشه موفق باشی.........

  12. این کاربر از Dreamland بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #107
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    خسته نباشی...
    منتظر رمان بعدیت هستم...
    سریع بشین بتایپش گلم....

  14. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #108
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    خسته نباشی...
    منتظر رمان بعدیت هستم...
    سریع بشین بتایپش گلم....
    بذار بخونم
    چه زورگو شدی جدیدا تو!!!!

  16. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #109
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    بذار بخونم
    چه زورگو شدی جدیدا تو!!!!
    کی من زورگو شدم؟؟؟
    حوب باشه تموم کردی سریع بشین بتایپش........

  18. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 11 از 11 اولاول ... 7891011

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •