تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 20

نام تاپيک: رمان كدبانوی من

  1. #1
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض رمان كدبانوی من

    قسمت اول
    تو شرکت پوستم کنده شده بود..یکی از مشتریها دبه کرده بود و زده بود زیر قراردادش داشت کل شرکت ما رو به

    خاک سیاه می شوند..کلی روش حساب کرده بودیمو با سرمایه اش می خواستیم یه حالی به خودش و خودمون

    بدیم..ولی حالا مرتیکه عین خیالشم نبود..زنگ زده بود گفته بود قرارداد کنسله...من دارم از ایران میرم..سه تا

    از بچه ها رو فرستاده بودم برم خرش کنن...وگرنه باید خسارت شرکتو خودم میدادم..چون معرفه اون مرتیکه من

    بودم..همه قراردادهای دیگه رو پیچونده بودیم چسبیده بودیم به این یارو..پول ازش میریخت..اعصابم خورد خورد

    بود..بدتر اینکه بچه ها دست از پا درازتر اومده بودن..میگفتن یارو هیچ جوری خر نمیشه..ولی من هنوز از آخرین


    حربه ام استفاده نکرده بودم..حقه مخصوصی که همیشه شرکت ما رو نجات داده بود..یعنی فرستادن یه خانوم

    منشی خوشگل و ناز که ترتیب مخ این مرتیکه عوضی رو بده..تو ذهنم کلی واسش خط و نشون کشیده بودم..

    نیم ساعت بعد تو ماشینم بودمو خسته و کلافه به سمت خونه حرکت میکردم..طبق عادت همیشگیم همه

    ناراحتیها و مشکلات کاریمو جلوی در خونه دفن میکردم بعد وارد خونه میشدم..ماشینو جلوی در پارک کردمو در

    خونه رو باز کردم و رفتم تو..

    از توی حیاط که رد میشدم خونه مثل همیشه عالی بود..باغبون تازه اومده بود و درختها و گلها رو حال آورده

    بود..ماشین زنم پرستو گوشه حیاط بود..مثل همیشه برق میزد از تمیزی..از پله های بزرگ و مرمری جلوی در

    رفتم بالا..در شیشه ای دودی رنگ خونه رو باز کردمو وارد خونه شدم...اولین چیزی که زد تو حالم بوی تند پیاز

    داغ بود..خونم داشت جوش میومد...بازم باید سر مسئله همیشگی با پرستو دعوا کنم...به اندازه کافی تو

    شرکت بدبختی و مشکلات داشتم...اخلاق بد پرستو هم قوز بالا قوز میشد..کتمو در آوردمو انداختم روی

    مبل..گره کراواتمو شل کردمو سعی کردم اول با روی خوش شروع کنم..با صدای بلند گفتم خانومی

    سلام...من اومدم...خسته نباشی...صدای ظریف پرستو از توی آشپزخونه اومد..سلاااام عزیزم...الان

    میام...رفتم طرف پذیرایی و روی راحتیهای انتهای پذیرایی نشستم..میخواستم از آشپزخونه دور باشم..یه نگاه

    به کل خونه انداختم...یه دکوراسیون جدید..یه خونه کاملا شیک و بزرگ...همه چیز خونه براساس سلیقه خودم

    بود..طوری که هر کسی که میومد خونه ما تا دو سه ساعت مات وسایل ها و دکور فوق العاده شیک خونه

    بود..اما حیف که خانوم این خونه علاقه زیادی به پخت و پز و بشور و بساب داشت..چیزی که من ازش متنفر

    بودم..اوایل از اینکه یه خانوم کد بانو دارم خوشحال بودم..اما بعدا فهمیدم که پرستو دیگه شورشو درآورده...از

    توی آشپزخونه اومد بیرون و همونجوری با پیشبند اومد طرفم وخودشو انداخت بغلم..بوی پیاز داغش داشت

    خفم میکرد..به زور از بغلم جداش کردمو گفتم له شدم...پرستو فورا لباساتو عوض کن حالمو بهم زدی...از تو

    بغلم اومد بیرونو و بهت زده نگام کرد...بعدم مثل همیشه اشک تو چشمای درشت و مشکیش جمع شد...از

    کنار پای من بلند شد و نشست روی مبل بغلیمو در حالیکه اشکاش میریخت روی صورتش گفت تو از من بدت

    میاد؟؟..من میچسبم بهت ناراحت میشی؟؟؟..اینقدر از این حرفاش عصبی میشدم که حد نداشت..فریاد زدم

    نههههههه...از تو نه...از این بوی پیاز داغت...از اینکه هر بار میام خونه به جای اینکه بوی عطر و ادکلن بدی...به

    جای اینکه بهترین لباسهاتو بپوشی..به جای اینکه مثل اون ماشین لعنتیت که همیشه برق میزنه مرتب و شیک

    باشی..یا بوی سیر میدی..یا داری قیمه بادمجون درست میکنی...یا بوی وایتکس میدی..یا بوی هر آشغال

    دیگه ای که میدونی بدم میاد...بابا من نمیخوام تو تو این خونه کار کنی..صد تا کلفت میگیرم..نمیخوام زنم کدبانو

    بشه..آخه به کی بگم...سرم تیر میکشید..به شدت عصبی شده بودم..صدای گریه پرستو بلند شده بود..از

    جاش بلند شد و از پله های مارپیچ خونه بدو بدو رفت بالا..به آخرین پله که رسید داد زد من همینم که

    هستم..دوست ندارم کس دیگه ای واسه شوهرم غذا درست کنه..نمی خوام یکی دیگه بیاد خونه منو تمیز

    کنه...می فهمی آقای مهندس...من دوست دارم اینجوری باشم...توام اگه نمیخوای برو یکی از اون لاشیهای تو

    خیابونو بگیر...منم بلند شدمو زل زدم تو چشماشو گفتم بالاخره همین کارو میکنم...حداقل تو یاد میگیری که زن

    باید چه جوری باشه...دلم خوشه زن گرفتم...خانوم باید سرآشپز میشد..بعدم در و پنجره های خونه رو باز

    گذاشتم تا این بوی لعنتی از خونه بره بیرون...صدای گریه پرستو از طبقه بالا شنیده میشد..اصلا برام مهم

    نبود..هزار بار بهش تذکر داده بودم یه کمی به خودش برسه...اینقدر که قابلمه و ماهیتابه میخرید دو تا لباس

    خواب نخریده بود...من باید واسش ادکلن می خریدم وگرنه خودش یا دنبال کاسه بشقاب بود..یا سیب زمینی بود


    یا مرغ و ماهی و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه..


    برگشتم روی مبل نشستمو سرمو تکیه دادم بهش..سرم خیلی درد میکرد..چشمامو بستم و سعی کردم به

    هیچی فکر نکنم...

    وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که حس کردم بوی خیلی خیلی مطبوع بود..اونقدر مطبوع که دلم ضعف

    رفت...بهتر بو کشیدم...آره خودش بود..قورمه سبزی بود..یه کمی چشمامو مالیدم...سرم بهتر شده بود..بلند

    شدمو به طرف بو حرکت کردم... آشپزخونه..هنوزم از دست پرستو ناراحت بودم...روی میز خیلی قشنگ و با

    سلیقه غذا رو کشیده بود..چند نوع سالاد و دسر درست کرده بود...تنها موقعی که احساس رضایت داشتم از

    پرستو موقع غذا خوردن بود...سنگ تموم میذاشت..وقتایی هم که مهمون داشتیم که دیگه هیچی...هیچ کس

    نمیتونست از سر میز بلند شه...ته غذاها رو درمی آوردن...اما حیف که از مشکلات دیگه ما خبر نداشتن..خیلی

    گشنم بود..اونقدر که دعوای چند ساعت پیش یادم رفته بود...پرستو پشتش به من بود و روی گاز چیزی هم

    میزد..صندلی رو کشیدم عقبو نشستم..منتظر بودم اونم بیاد شروع کنیم..5 دقیقه ای بی هیچ حرفی اون

    جلوی گاز بود منم پشت میز...سکوت و شکستمو گفتم من گشنمه...بیا بشین دیگه..بدون اینکه برگرده طرفم

    گفت من وقتی تو خوردی میام میشینم اونجا...مگه نمیدونی بوی اون چیزایی که بدت میاد رو میدم؟؟..همون

    غذاییم که الان میخوای میل کنی من درست کردم...همونی که بدت میاد بهت نزدیک شه...از طرز حرف زدنش


    خنده ام گرفت...دختره دیوونه..همیشه فکر میکرد من از خودش بدم میاد..بلند شدمو رفتم طرفش..از پشت

    بغلش کردمو گفتم آخه کی از خانومه خونه اش بدش میاد؟؟...خودشو از تو بغلم میخواست بکشه بیرون..ولی

    نمیتونست محکم بغلش کرده بودم..با حرص گفت ولم کن...ولم کن الان بوی پیاز داغ میگیری...خندیدمو

    برگردوندمش طرف خودم..سرشو انداخته بود پایین..مثلا باهام قهر بود...پیشونیشو بوس کردمو گفتم عزیز

    دلم...خانوم خوشگلم...من منظورم اینه که یه کمی به خودت بیشتر برسی..هر کاری دوست داری بکن..فقط

    من که میام خونه واسه منم خودتو درست کن...آرایش کن..لباسهای خوشگل بپوش..عطر و ادکلن بزن...همون

    عروسکی بشو که روزهای اول دیدمش..این بده؟؟؟..سرشو آورد بالا و گفت تو که میدونی من عاشق غذا

    درست کردن وخونه داریم...پس چرا هی بهم میگی میرم زن میگیرم؟؟..وقتی اینجوری میگی منو از همه چی

    سرد میکنی...موهای مشکیشو از کنار صورتش زدم کنارو گفتم من غلط بکنم زن بگیرم وقتی خانومه به این

    خوشگلی دارم..خب عصبانیم میکنی دیگه...من معذرت میخوام..فقط تو رو خدا قول بده پرستوی خودم

    بشی...باشه؟؟..خندید و زل زد بهم..لبامو بردم سمت لباش..یه بوس کوچیک...یه آآآه قشنگ کشید و گفت

    فرشید...شام یخ کرد...خودشو از تو بغلم کشید بیرونو دست من و کشید و رفتیم طرف میز..شام رو با شوخی

    و خنده خوردیمو همه ناراحتیمون یادمون رفت..

    من و پرستو دختر خاله پسر خاله بودیم...از بچگی علاقه شدیدی به پرستو داشتم...از اینکه میدیدم یه دختر

    خیلی پاک و معصوم ازش بیشتر خوشم میومد..تو بچگی همیشه یا من خونه اونها بودم یا اون خونه ما بود..خونه

    هامون با هم 15 دقیقه فاصله داشت پیاده...بعدم که بزرگتر شدیم علاقه امون هم بیشتر شد..اون موقع ها که

    دبیرستانی بود گاهی وقتها تو خونه به مامانش کمک میکرد..همه میگفتن دست پخت پرستو حرف نداره..حتی

    از مامانش که تو فامیل دست پختش تک بود هم بهتر بود..منم بیشتر ذوق میکردم..از همه نظر خوب بود..یه

    دختر چشم و ابرو مشکی با پوست نسبتا سفید..قدش متوسط بود یه کمی لاغر بود..به خودم میگفتم بعدا که

    باهاش عروسی کردم تپلش میکنم...خودم درشت بودم میخواستم اونم تپل بشه.....وقتی من دانشجو شدم و

    پرستو دیگه بعد از دیپلم رفت کلاسهای سفره آرایی و هنری ...دیگه طاقتم تموم شد...همه فامیل میدونستن

    من و پرستو عاشق همدیگه هستیم..به مامانم گفتم هر جوریه پرستو رو واسم عقد کنه تا بتونم درس

    بخونم...چون هر دو خونواده خبر داشتن و راضی بودن خیلی سریع به عقد هم دراومدیم...پرستو همونی بود که

    میخواستم...خوشگل...خانوم...مه بون..با سلیقه...با حوصله...شاد...خلاصه که همون فرشته توی رویاهام

    بود..منم به قول پرستو همونی بودم که میخواست..یه پسر قد بلند..استخوان بندیم به بابام رفته بود چهار شونه

    و محکم..هیچ کس باورش نمیشد من تا حالا باشگاه و بدنسازی نرفتم...بدنم سفت و محکم بود..مثل خود

    پرستو چشمو ابرو مشکی..یه کمی سبزه بودم...موهامم مشکی مشکی بود..روحیه آرومی داشتم..سرم به

    خودمو پرستو گرم بود..به هیچ کسی هم کاری نداشتم..سه سال باقیمونده به سرعت گذشت و لیسانسمو


    گرفتم...شدم مهندس عمران..اونقدر پارتی داشتم که میتونستم برجم بسازم و بفروشم..حامی زیاد

    داشتم..خیلیها روم حساب میکردن...منم دانشجوی موفقی بودم که حالا شده بودم یه مهندس موفق...حرفه

    ای و امروزی کار میکردم...همه چیز سبک جدید...شیک...پیشرفته و با کلاس ساخته میشد...البته با مخارج

    خیلی بالا که بعضی وقتها کم می آوردیم..ولی به اندازه کافی می رسید بهمون...شهرت بالایی داشتم..تو 28

    سالگی هر کی میخواست یه آجر بذاره رو هم با من مشورت میکرد...وضعم توپ توپ شده بود..اوایل زیاد به

    پخت و پزها و شست و رفتهای بیش از حد پرستو اهمیت نمیدادم...فکر میکردم چون تازه عروسی کردیم

    میخواد همه چیز تمیز باشه و مرتب...حتی وقتی جلوی چند تا از دوستام با پیش بند از آشپزخونه واسمون

    شربت آورد بازم چیزی نگفتم...نمیخواستم سر چیزای جزئی با هم بحث کنیم..اما بعدا همین چیزهای جزیی

    بزرگ شد..

    شامو که خوردیم واسه اینکه از دل پرستو دربیارم خودم ظرفها رو شستم..البته حریف پرستو نمیشدم دوست

    داشت خودش همه کارها رو بکنه...اونم وایساده بود کنار من ظرفها رو آب میکشید...دوست داشت همه کارها

    رو با حوصله و دقیق انجام بده..هیچ وقت غذاشو تو مایکروفر نمیذاشت...از چایساز و قهوه جوشمون هیچ وقت

    استفاده نمیشد...هیچ کدوم از این وسایلها تو خونه ما استفاده نمیشد و فقط جنبه قشنگی داشت...منم

    اصراری نداشتم که خودشو تغییر بده..فقط میخواستم واسه منم وقت بذاره و به خودش برسه...تا حالا هزار بار

    قول داده بود اما هر بار فقط دو سه روز دووم می آورد..امیدوار بودم این بار دیگه سر قولش بمونه...





  2. 5 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    سلام ببخشید ...یکم دیر شد

    قسمت دوم

    صبح که وارد شرکت شدم فقط سه نفر اومده بودن..دوباره فکر این مرتیکه خرپول اومد

    سراغم..هنوز منشی نیومده بود..رفتم توی اتاقمو کتمو در آوردمو آویزون کردم..یه نگاه به

    ساعتم کردم دقیقا 8 بود..تا نیم ساعت دیگه همه میومدن سرکار...راس ساعت 9 مدیر

    شرکت آقای احدی هم میومد..دیروز بهم گفته بود امیدوارم فردا دست پر اومده باشی شرکت

    وگرنه کل ضرر سنگین شرکت رو خودت باید بدی..نشستم روی صندلی که در اتاقم باز شد و

    کاوه اومد تو..کاوه مثل من توی شرکت سرمایه گذاری کرده بود و شرکت با پول ما چند نفر

    ساختمون میساخت و مشاوره و معامله میکرد..درآمدش هم بخشیش به ما میرسید و

    بخشیش هم تو جیب مدیر میرفت..با این حال درآمد بالایی داشتیم اونم به خاطر این بود که

    شهرتمون زیاد بود..کاوه تا چشمش خورد بهم گفت سلاااام..فرشید خان..صبحتون بخیر...آدم

    شدی یه راست میری تو اتاقت...تکیه دادم به صندلیمو گفتم سلام...حوصله ندارم کاوه..این

    مرتیکه هیچ جوری راه نمیاد...میخوام این خانوم خوشگله رو بفرستم بره سراغش...نظرت

    چیه؟؟..نشست رو به رومو گفت عااالیه...از این بهتر نمیشه...حرف ما رو که نمی فهمه شاید

    یه خانوم محترم لوند کمکش کنه..بعدم بلند خندید..

    کاوه که رفت منتظر شدم منشی مخصوص خودم بیاد..یعنی خانوم حمیدی..اسمش مژگان

    بود...یه خانوم حدودا 25 ساله بود...روز اولی که اومده بود واسه مصاحبه اونقدر خوشگلی و

    لوندیش تو چشم بود که بی چون و چرا قبولش کردیم و جلوی اسمش تیک زدیم...مدیر

    شرکت یعنی همون احدی اونقدر باهوش بود که هیچ شیطونی به گردش هم نمی رسید...کلا

    5 تا سرمایه گذار تو شرکت بودیم که هممون منشی مخصوص داشتیم تا کارای دفتریمون رو

    راه بندازن...هر 5 منشی هم یکی از یکی خوشگلتر و نازتر...از صدقه سری اونها هر کسی که

    با ما قرارداد می بست نه توش نمی آورد..البته شرکت ما خیلی رسمی و جدی بود..نه اینکه

    صبح تا شب بشینیمو با منشی ها لاس بزنیم...هممون با جنبه بودیم و سرمون حسابی تو

    کار بود...هیچ کس جرات نداشت کوچیکترین حرکتی بکنه واسه منشیها...خود احدی

    حسابشو می رسید..عروسک شرکت همون منشی مخصوص من بود یعنی مژگان

    حمیدی...سه سال پیش شوهرشو از دست داده بود..خودش تنها با مادرش زندگی میکرد..یه

    برادر داشت که به قول خودش سالی یه بار بهشون سر میزد و گاهی هم میومد شرکت و یه

    احوالی از خواهرش میگرفت و 10 دقیقه ای میرفت..خود مژگان یه دختر شاسی بلند و تقریبا

    بور بود..بیشتر به دخترهای روسی شباهت داشت...چشم های سبز و درشت..پوست سفید

    که زیر آب برق میزد..موهای طلاییش صورت گرد و قشنگش رو ده برابر قشنگتر کرده

    بود...لباسهای تنگ و روشنی که می پوشید..من همیشه موقع دید زدنش کم می

    آوردم..اینقدر زیبایی داشت که تموم نمیشد..آرایش قشنگی میکرد و صبح به صبح با صدای

    ناز و ظریفش بهم میگفت سلام آقای اصلانی...صبحتون بخیر...جوری صداش توی مخم می

    پیچید و صورت نازش میومد جلوم که میخواستم بغلش کنم..همیشه این لوندی بودن و

    زیباییش رو با پرستو مقایسه میکردم...پرستو به خوشگلی مژگان نبود اما اونقدر خوشگل بود

    که بتونه منو راضی کنه..اما فرقشون این بود که پرستو به خودش نمی رسید اما مژگان تا وقت

    گیر می آورد جلوی آینه یا آرایششو پر رنگ میکرد..یا با موهای خوشگل و لختش ور میرفت..اما

    پرستوی من تا وقت گیر می آورد میرفت سراغ کتابهای آشپزیش...یا مجله های دکور خونه و

    ظرف و لباسهای جدید...اصلا وقتی واسه خودش نمی ذاشت...

    ساعت حدودا 8:30 بود که دیگه همه اعضای شرکت اومده بودن...داشتم دنبال شماره تلفن

    اون یارو میگشتم که دو ضربه به در خورد و بعدم در باز شد...حدس زدم باید مژگان

    باشه..صدای نازکش پیچید تو اتاقم..سلام...صبح بخیر..سرمو که آوردم بالا جواب سلامشو

    بدم یه لحظه به شکل تابلویی حواسم رفت به اون...خودش متوجه نبود..داشت پرونده توی

    دستش رو ورق میزد...یه مانتوی تنگ سفید پوشیده بود..دکمه هاش به زور بسته شده

    بود..تا چشماش به طرفم چرخید به خودم اومدمو گفتم سلام...ممنونم..بفرمایید..چپ چپ

    نگام کرد و اومد صندلی کنار میزم نشست و یه کاغذ از لای پرونده کشید بیرونو گفت آقای

    احدی گفتن این ملکها باید تخریب بشه...اگه ممکنه بررسی کنید و کارتون تموم شد صدام

    بزنید..خواست بلند شه که گفتم خانوم حمیدی...یه کاری داشتم باهاتون..نشست سر

    جاشو گفت بفرمایید...زیاد گفتنش واسم سخت نبود..چون ما که بیخودی منشی خوشگل

    استخدام نکرده بودیم...خودشونم میدونستن گاهی باید برای نجات شرکت یه عشوه و ناز و

    کرشمه ای هم خرج کنن..همشونم تجربه داشتن..نه اینکه برن به طرف بدن..فقط یه جوری

    باهاش بگو بخند و به قول کاوه لاس خشکه راه مینداختن که مخ طرف ریخته بشه تو ماهیتابه

    و با دو تا تخم مرغ بره تو رگ...قیافمو جدی کردمو گفتم میدونید که آقای نعمتی زده زیر

    قراردادش و هیچ جوری هم خسارت رو نمیده..اگه ممکنه یه قرار ملاقات باهاش بذارید و یه

    کمی باهاش صحبت کنید...سعی کنید راضیش کنید حداقل خسارت شرکت رو بده...بلدید

    که؟؟!...لبخند مرموزی زد و گفت بله...کاملا بلدم..منم لبخند زدمو گفتم معلومه دست پر هم

    برمیگردید...از جاش بلند شد و گفت اگه امری ندارید مرخص شم...بهش گفتم من هر چی

    میگردم شماره تلفنشو پیدا نمی کنم ببین تو معرفی نامه اش هست پیداش کن و یه قرار

    باهاش بذار..همین امروز...چشمک زد و گفت خیالتون راحت...امروز حتما میاد و قراردادش رو

    اجرا میکنه...منم مثل ریئسهایی که یه پروژه مهم رو حل کردن تکیه دادم به صندلیمو گفتم اگه

    شما بخواید هر چیزی میشه..




  4. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    سرم تو کارم گرم شده بود که تلفن اتاقم زنگ خورد..صدای قشنگ مژگان اومد که گفت

    خانومتون پشت خط هستن...میدونست من هیچ وقت تماس پرستو رو رد نمیکنم...حتی اگه

    تو بدترین و خاص ترین شرایط باشم..پس منتظر جواب من نشد و بلافاصله پرستو اومد روی

    خط..
    * الو..فرشید سلام...خسته نباشی عزیزم....


    - سلام خانوم گل...شما خسته نباشی...کاسه قابلمه ها خوبن ؟؟..

    * ااا..بیمزه..زنگ زدم بگم امشب مهمون داریم زود بیا خونه...خاله ات اینا میخوان بیان..

    - واااای..پرستو من امشب کلی کار دارم...کاش میگفتی نیستیم...یه کاریش بکن دیگه...

    * فرشید تو رو خدا یه امشب و آبروریزی نکن..اون دفعه هم که عمه من اومد یادته؟؟...سه

    ساعت بعد از شام اومدی ..اون بیچاره ها که داشتن می رفتن ...یه امشبو جون پرستو زود

    بیا..
    - اووممممم...آخه....باشه...یه پرستو خانوم که بیشتر نداریم...یه شام خوشمزه داریم نه؟؟..


    صدای خنده اش اومد..

    * آره شیکمو...سه چهار مدل شام خوشمزه داریم...حالا دیگه مطمئنم شب زود میای...

    ظریف و ناز میخندید...یه لحظه دلم واسش تنگ شد...از دیشب تا حالا کی تغییر کرده

    بود..واسه اینکه مطمئن شم بهش گفتم

    - راستی اون پیرهن خوشگله که واست خریدمو بپوشی ها..همون سفید...

    * باشه...خودمم می خواستم همونو بپوشم...شب می بینمت..شیرینی هم بخر..

    - باشه..خودتو خسته نکنی ها...تا شب خدافظ..

    * بله قربان...خدافظ..

    گوشی رو که گذاشتم رفتم تو فکر پرستو...من یه مرد خوشبخت بودم...هم پول داشتم...هم

    کار داشتم..هم یه زن خوب ...یه زندگی آروم...ما سه چهار سالی میشد که ازدواج کرده

    بودیم..دیگه میخواستیم بچه دار شیم..هر دو تصمیم گرفته بودیم دیگه جلوگیری نکنیم...طبق

    پیش بینی های دکتر تا چند ماه دیگه احتمالا پرستو بچه دار میشد...اونوقت خوشبختیمون

    صد در صد تکمیل میشد...از همه مهمتر که پرستو قول داده بود خودشو تغییر بده...ته دلم یه

    حسی میگفت فرشید...میدونی پرستو چند بار قول داده؟؟؟..شاید بالای 100 بار...اما نمی

    خواستم فکرمو با این چیزا خراب کنم...پرستو حرف نداره...

    نیم ساعت بعد مژگان اومد تو اتاقمو در حالیکه حسابی به خودش رسیده بود و بوی عطر

    ملایم و خوش بوش کل شرکت رو برداشته بود گفت داره میره پیش نعمتی..میگفت نیم

    ساعت باهاش حرف زده تا تونسته راضیش کنه باهاش یه قرار ملاقات بذاره...بالاخره گیر

    افتادی نعمتی..خنده بدجنسانه ای کردمو گفتم ببینم چیکار میکنی خانوم حمیدی..مژگان که

    رفت تقریبا 90 درصد مطمئن بودم همه چی درست میشه...برگه های تخریبی که واسه

    ساختمون های قدیمی بود رو برداشتمو به اون بهانه راه افتادم طرف اتاق رییس...ارتباط اعضا

    تو شرکت خوب بود...خود احدی فقط 42 سالش بود..اما اندازه یه مرد 100 ساله زبل و پخته

    بود...یه مرد شیک و باکلاس ..چیزی از ماها کم نداشت..اکثرا آروم بود و با کسی قاطی

    نمیشد اما با این حال بازم ما باهاش خیلی راحت بودیم...شایدم به خاطر این بود که ما جزو


    سرمایه گذارها بودیم احدی برای حفظ ظاهرم که شده ما رو همیشه راضی نگه

    میداشت...الحق که ما هم شهرت و موقعیت خوبی واسه شرکت به حساب میومدیم...5 تا

    نیروی حرفه ای و سرمایه دار...اسلحه هامونم عروسکامون بودن...همون خانوم منشی ها که

    در مواقع اضطرای هم ما رو هم شرکت رو نجات میدادن...

    به احدی گفتم مشکل نعمتی حل شده و حتی اگه سر قرارداد برنگرده خسارت رو

    میده...اینقدر مطمئن بودم به کار مژگان که شک نداشتم همه چیز رو درست میکنه..احدی

    هم لبخند رضایت بخشی زد و گفت خیلی خوبه...

    وقت ناهار شده بود..مسئول غذا چهارشنبه ها به سلیقه خودش غذا میگرفت...بوی خوبی که

    پیچیده بود تو سالن نشون میداد غذا فسنجونه...دلم ضعف رفت...

    منتظر بودم مژگان یه خبری بده...حداقل ببینم چیکار کرده..خودمم در این جور مواقع بهش زنگ

    نمی زدم ممکن بود قضیه لو بره..ساعت 1 بود..غذاها تحویل داده شد..با دلهره غذامو نصفه و

    نیمه خوردم..غذام کوفتم شد..همش تو فکر مژگان بودم..استرس داشتم..نکنه این نعمتی

    دم به تله نده...این مرتیکه عوضی هیچی ازش بعید نیست..دیگه داشتم روانی

    میشدم...واسه اینکه آروم شم شماره خونه رو گرفتم یه کمی با پرستو حرف بزنم که اونم

    جواب نمیداد..حدس زدم تو آشپزخونه داره از الان خودکشی میکنه...حرصم گرفت...فکر اینکه

    پرستو الان با پیش بند و ملاقه به دست تو آشپزخونه است کلافه ام میکرد.. باز به خودم

    گفتم آخه الاغ...بده زنت اینقدر خونه داریش بیسته...لیاقت نداری ...باید از اونها زنها داشتی

    که هر شب یا املت دارن یا تخم مرغ جزغاله...

    بالاخره ساعت 3 خورده ای بود که موبایلم زنگ خورد...اینقدر هول شدم که یادم نبود موبایلم

    تو جیب کتمه..مثل گیجا دنبال صداش میگشتم که دیدم از توی کتم صداش میاد...سریع

    برداشتمشو جواب دادم..

    * جانم...بفرمایید..

    - سلام آقای اصلانی...حمیدی هستم...خبرهای خوش دارم...

    * به به ..بله ...تعجبیم نداره...خانوم حمیدی هر جا بره با خبر خوش برمیگرده..

    خنده قشنگی کرد که داشت کار دستم میداد..

    - آقای نعمتی فردا صبح واسه تکمیل قرارداد میان شرکت...گفتن تو پروژه های دیگه اگه کمکی

    از دستشون بربیاد با کمال میل انجام میدن..

    اینقدر ذوق کردم که خیلی ضایع یه سوت مسخره زدم و گفتم

    * آقای نعمتی الان اونجا هستن؟؟

    - نه...رفتن پول ناهار رو حساب کنن..

    هر دو بلند خندیدیم...تو دلم گفتم بابا تو دیگه کی هستی مژگان...مخ زنی تا این حد؟؟..واقعا

    که حرف نداری..

    با مژگان که خدافظی کردم خبر رو به احدی دادم..کف کرده بود..اینبار تصمیم گرفتیم چنان

    قراردادی باهاش ببندیم که دیگه هوس دبه کردن به سرش نزنه...یعنی نرخ ها رو واسش

    ضربدر 3 میکردیم..سزای آدم چشم چرون و عوضی همینه...

  6. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت سوم

    از شیرینی فروشی که اومدم بیرون تا جلوی در خونه مرتب اتفاقات امروز رو مرور میکردم..به

    خودم میگفتم این مژگانه وقتی آدم زرنگی مثل نعمتی رو اینجوری در عرض چند دقیقه خر

    کرده وای به حال امثال من..خیلی باید مواظب باشم یه وقت این عشوه و لوندیهاش کار دستم

    نده...دوباره می گفتم تا باشه از این کارها...مگه بده؟؟..از فکر و خیالم اومدم بیرون...یه راست

    در پارکینگ رو باز کردمو با سرعت رفتم ته پارکینگ ماشینو گذاشتم...جعبه شیرینی رو

    برداشتم و یه نگاه توی آینه ماشین کردمو اومدم پایین...مثل همیشه شیک و مرتب بودم...از

    پله های کنار پارکینگ که به داخل حیاط راه داشت رفتم بالا...حتما الان پرستو هم حسابی

    تیپ زده و آماده است...خاله ام یه زن میانسال بود که خیلی خوش سلیقه و خوش صحبت

    بود...خیلی دوستش داشتم...شوهرشم یه آدم ساکت و کم حرف بود...احتمالا با نسترن

    اومده بودن...نسترن یه سال از پرستوی من کوچیکتر بود..اون موقع ها همه عاشق سر و زبون

    نسترن بودن تو فامیل..حتی خود مامانم بهم می گفت با نسترن ازدواج کنی بهتره..مثل

    خودت زبون دراز و حاضر جواب..منم می خندیدمو می گفتم اتفاقا همین کار دستمون میده

    بعدا..
    چون هیچ کدوم حریف اون یکی

    نمیشیم..اینا همه شوخی بود مامان میدونست من فقط پرستو رو دوست دارم..از همون

    موقع رابطه خیلی صمیمی منو نسترن یه کمی کدر شد...نه اینکه از من بدش بیاد...انگار

    حس میکرد جلوی پرستو شکست خورده..هر دوشون دختر خاله ام بودن..رابطه ام با هر دو

    خوب بود..اما خب پرستو واسم یه عشق بود...نسترن یه دوست..بعد از اینکه قضیه

    خواستگاریم از پرستو رسمی شد نسترن دیگه زیاد با من صحبت نمی کرد..شاید تا قبل از

    اون فکر میکرد ممکنه نظرم عوض شه...دیگه سعی میکرد از جلوی چشم من فرار کنه..یا بی

    اعتنایی میکرد یا لجبازی...خلاصه اینکه بدجوری از دستم دلخور بود...اما همیشه اصرار داشت

    بگه اینطور نیست..امشبم ظاهرا باید شاهد غرغر پرستو و کم محلی نسترن باشم...

    از جلوی پله های در بلند جوری که همه بشنون گفتم سلاااااااام...کسی نیست بیاد استقبال

    من...صدای خاله میومد...طبق معمول قربون صدقه ام میرفت...در اصلی رو که باز کردم

    همشون رو مبلهای وسط پذیرایی نشسته بودن...قسمت انتهای سالن هم اکثرا وقتی

    میخواستیم خلوت کنیم می شستیم...جعبه شیرینی رو گذاشتم روی صندلی کنار آشپزخونه

    و رفتم سراغ مهمونا...بازم پرستو توی آشپزخونه بود و با سر و صدای من داشت میومد

    بیرون...خاله مثل همیشه خوش تیپ و سرحال بود..با پرویز شوهرشم یه سلام علیک مفصل

    کردیمو نشستم کنارش...نسترن مثل یه مجسمه فقط از جاش بلند شد وسلام کرد بعدم

    نشست...احساس عذاب وجدان داشتم وقتی میدیدمش....شایدم حداقل جلوی من اینجوری

    ساکت و بی اعتنا می شست..نسترن یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه تاپ خیلی

    قشنگ سبز رنگ...رنگ قشنگ تاپش منو یاد چشمهای مژگان انداخت...سبز و براق...موهای

    نسترن تقربیا کوتاه بود که همیشه کنار صورتش میریخت..تقریبا تا روی شونه هاش

    بود...حالت دار و خوشرنگ...مثل چشمای پرستو مشکی بود..پرستو که با لیوان شربت اومد

    کنارم بشینه تازه فرصت کردم ببینمش..همون پیرهن سفید تنش بود..بالاش دو تا بند پهن

    داشت...از قسمت سینه یه کمی تنگ بود...تا زیر زانوش بود..خیلی بهش میومد..تو صورتش

    دقیق شدم...آرایش قشنگش دیوونه ام کرد...از دیدنش سیر نمیشدم...خودش متوجه شد

    ازش راضیم چشمک زد و خندید..منم تو جمع نیشم باز شد...خاله بلند گفت بسه دیگه

    فرشید..مگه تازه پرستو رو دیدی...همه خندیدیم...غیر از نسترن..

    سر شام خاله اینا کف کرده بودن...پرستو چهار مدل غذا و دسر و سالاد و ...درست کرده

    بود...پرویز نمیدونست کدومو بخوره..از هر کدوم یه قاشق ریخته بود تو بشقابش...خاله هم که

    به قول خودش رژیم داره ولی تا خرخره خورد..البته حق داشتن دست پخت پرستو بود..نسترن

    به بهانه اینکه عصرونه خورده یه کمی سالاد خورد فقط...پرستو هم با اعتراض به من نگاه

    میکرد که چرا اینقدر به نسترن تعارف میکنم بیشتر بخوره...دیگه ترجیح دادم چیزی نگم..

    بعد از شام من و پرویز داشتیم راجع به شرکت حرف میزدیم..پرستو تمام وقت کنار خاله بود و

    آلبوم عکسهای قدیمیمون رو میدیدن..نسترنم رو پله های جلوی در با موبایلش حرف میزد و

    گاهی بلند بلند میخندید..از جام بلند شدم برم طرف آشپزخونه که دو تا قهوه بریزم پرستو با

    خاله سرگرم بود نخواستم مزاحمشون بشم...وقتی میرفتم توی آشپزخونه از کنار پله های

    جلوی در که نسترن اونجا نشسته بود رد شدم..فضولیم گل کرد ببینم با کی حرف میزنه که

    اینجوری میخنده..کنار گلدون بزرگی که جلوی در آشپزخونه بود یه کمی مکث کردم فقط چند تا

    کلمه شنیدم...آخ راست میگی....تو که همینطوریشم داغی...یه کمی رفتم جلوتر تا بقیه

    اشو بشنوم که نسترن ساکت شد...بعدم بلند گفت حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم الان

    عکس یکی افتاده رو شیشه که داره حرفهامو گوش میده...هول شدم و سریع رفتم توی

    آشپزخونه..خودمو فحش میدادم چرا حواسم نبود در شیشه ای و ممکنه دیده بشم...امیدوار

    بودم صدای تلویزیون نذاشته باشه بقیه صدای نسترن رو بشنون...دستپاچه دو تا فنجون

    گذاشتم توی سینی و شروع کردم به ریختن قهوه. که صدای نسترن از پشت سرم اومد..

    * شما خانوم به این کدبانویی داری چرا خودت قهوه میریزی؟؟..


    - آخه سرش گرم بود با خاله...مزاحمشون نشدم..میخوای واسه تو هم بریزم؟؟..

    * آخی...نه من نمیخورم...فالگوش وایساده بودی؟؟..

    یه خنده مصنوعی کردمو سعی کردم عادی باشم گفتم

    - نه...خواستم ببینم این جوکهایی که واست میگن رو میتونم بشنوم یا نه...آخه معلوم بود

    خیلی خنده داره..

    * بعضی وقتها سوژه های خنده دار تر از جوک هم هست فرشید خان...


    - مثلا؟؟؟...

  8. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    * مثلا اینکه این دستگیره ای که اینجاست با لباس شما درست شده...

    بلند خندید...اول فکر کردم داره شوخی میکنه منم خندیدمو گفتم بیمزه...یه قند شوت کردم

    طرفش...جا خالی داد و گفت بله بایدم بخندی..آقای مهندس لباسش دستگیره خونه

    است...اینقدر بلند خندید که صدای پرویز اومد که گفت بچه ها بگید ما هم بخندیم...نسترن

    رفت کنار اپن و گفت بگم؟؟...بعدم به من نگاه کرد ...به دستگیره نگاه کردم و دیدم راست

    میگه...این همون تی شرت خودمه که داده بودم پرستو بندازه بیرون...دختره دیوونه باز سلیقه

    اش گل کرده اینو کرده بود دستگیره...کی میخواست بفهمه من از این کارا بدم میاد..آخه چه

    علتی داشت...اون که اگه میخواست میتونست دستگیره طلا بخره...وای پرستو ...کی

    میخوای آدم شی...عصبی به نسترن نگاه کردم که ساکت شد و رفت کنار باباش

    نشست...منم سریع قهوه ها رو ریختمو رفتم سر جام نشستم...پرستو هنوز با خاله سرگرم

    بود...تا موقعی که خاله اینا برن لام تا کام حرف نزدم...هر چی پرستو ازم سئوال میکرد چرت و

    پرت جوابشو میدادم...فهمید از دستش ناراحتم اما علتشو نمیدونست..دست خودم نبود

    بدجوری رو این کاراش حساس بودم...دیگه وقتش بود تکلیفمو روشن کنم...اگه یکی از

    دوستام میدید چی میگفت...من...مهندس فرشید حقیقی...با این همه ادعا و دک و پز...با این

    همه موقعیت و شهرت...اونوقت خانومم با لباسهام دستگیره درست میکنه...سرگرمیش غذا

    پختن و خونه داریه...بزرگترین آرزوش اینه که تو یه مسابقه آشپزی شرکت کنه...مسخره است

    واقعا...
    خاله اینا که رفتن پرستو اومد ظرفهای میوه رو جمع کنه...تقریبا فریاد کشیدم ولش کن اینا

    روووو...بیا بشین کارت دارم...خشکش زد...بدون هیچ حرفی نشست رو مبل و گفت

    چیه؟؟....گفتم دیگه میخواستی چی بشه؟؟..همین مونده بود بشم سوژه خنده و تفریح

    نسترن..اگه نمیتونی سر قولی که میدی بمون دیگه بهم قول نده..کلافه ام کردی ..به چه

    زبونی بگم دست از این کارات برداری ..هیچ جوری نمی فهمی...خسته ام کردی...به غلط

    کردن افتادم...کاش اصلا زن خونه دار نمیگرفتم...من زن ندارم ...یه کلفت دارم که فقط بلد کار

    کنه...رفتم طرف پنجره و زل زدم به درختهای توی حیاط....نفسم در نمیومد...سرم درد گرفته

    بود و گر گرفته بودم...پرستو با صدایی که معلوم بود سعی داره بغضشو نشون نده گفت مگه

    چیکار کردم؟؟...من که امشب هر کاری تو خواستی کردم...من که....دیگه نتونست چیزی

    بگه...با اینکه دلم براش سوخت ولی بازم سعی کردم جدی باشم...برگشتم طرفشو گفتم اون

    دستگیره مسخره چیه درست کردی...با تی شرت من؟؟...منو کردی مترسگ؟؟...میدونی

    نسترن داشت به همین می خندید...واقعا بی کلاسی پرستو...بغضش ترکید و صدای گریه اش

    پیچید تو خونه...منم تکیه داده بودم به دیوارو نگاش میکردم...عصبی تر از اونیکه بودم که برم و

    نازشو بکشم...لابه لای گریه اش گفت من خیلی وقته اون دستگیره رو درست کردم...خب

    جنسش خوب بود...نمیسوزه...قیافه اش هم قشنگ بود...فقط به درد دستمال آشپزخونه

    شدن میخورد...فریاد زدم بسهههههه...نمیخوام دیگه بشنوم...از طرز حرف زدنتم بدم

    میاد...مثل مادربزرگم حرف میزنی پرستو...خدایا من چه جوری به این زن حالی کنم که من یه

    زن باکلاس میخوام...یه زنی که همش به خودش برسه...اصلا من از تو کار و غذا و لباس

    نمیخوام...خونه داری نمیخوام....حاضرم از گشنگی بمیرم ولی تو همونی بشی که

    میخوام...پرستو داری صبرمو تموم میکنی...به خودت بیا...آخه اون دستگیره رو گذاشتی

    جلوی چشم که آبروی منو ببری؟؟...شرایط و موقعیت منو درک کن...به خدا میترسم همکارامو

    دعوت کنم..میترسم یه شب مدیر شرکتو بیارم خونه...میترسم فکر کنه تو خدمتکار این خونه

    ای...
    من حرف میزدمو پرستو با صدای بلند گریه میکرد...برعکس همیشه اینبار نمیتونست جوابمو

    بده..
    بلند شدو رفت بالا به طرف اتاق خواب...میدونستم اولین کاری که میکنه در رو قفل میکنه تا

    من نتونم شب برم پیشش...برام مهم نبود..لباسامو عوض کردمو مسواکمو زدم بعدم برگشتم

    روی کاناپه بزرگی که تو آخرین اتاق کنار پذیرایی بود خوابیدم...


    اینقدر عصبی بودم که هزار با از خواب پریدم...یه سیگار روشن کردم و کشیدم...یه کمی آروم

    تر شده بودم...به طرف پله ها راه افتادم ساعتم 3:20 نصفه شب رو نشون میداد...از یه طرف

    از دست پرستو عصبی بودم از یه طرفم بدجوری هواشو کرده بودم...آهسته دستگیره اتاق رو

    چرخوندم اما قفل بود...آهسته برگشتم پایین...سر درد داشتم...تا خود صبح نشسته بودم

    روی صندلی کنار پنجره و سیگار می کشیدم...هوا که روشن شد رفتم یه دوش بگیرم بلکه

    اعصابم آروم شه...
    ساعت 7 صبح بود...هیچ میلی به صبحونه نداشتم...پرستو هنوزم تو اتاق خواب بود...انگار

    بدجوری با من قهر کرده بود...دلم نمیخواست اینجوری قهر کنه..نمیخواستم اینقدر ناراحتش

    کنم..وقتی فکر میکردم میدیدم زیادی تند رفتم...شاید اگه اول با نرمی میگفتم بهتر بود...هر

    چی باشه اون دستگیره رو خیلی وقته درست کرده...قبل از اینکه بهم قول بده...تازه نسترن از

    روی بدجنسیش اونو نشونم داد..نباید که این ابتکار پرستو رو ضایع میکردم...خنده ام

    گرفت...ابتکار؟؟....لباسامو پوشیدمو چند تا پله رفتم بالا و جوری که پرستو بشنوه گفتم من

    دارم میرم شرکت...حداقل میومدی بدرقه ام میکردی...هیچ صدایی نیومد...میدونستم که

    بیداره...دوباره گفتم بابت دیشب معذرت میخوام اگه تند رفتم...ولی یادت باشه تو مقصر

    بودی...بازم جوابی نیومد...گفتم نکنه باز داری غذا درست میکنی اون تو؟؟...شایدم داری در و

    پنجره رو دستمال میکشی...فایده نداشت جوابمو نمیداد...نگرانش شدم...نکنه بلایی

    سرخودش آورده ...یه پله دیگه رفتم بالا که یهو در اتاق خواب باز شد و پرستو با لباس زیر اومد

    بیرون...کپ کردم...هیچ وقت اینجوری نمی چرخید تو خونه....اومد نزدیکمو گفت سلام صبح

    بخیر...ذوق زده گفتم سلااااام...به به...دیشب کجا بودی؟؟...بلند خندید و گفت خوشحال

    نشو میخوام برم حموم...هنوز گیج بودم...واسه چی این شکلی اومده بیرون از اتاق..اونم بعد

    از اون دعوای دیشب...باید الان از دستم ناراحت باشه...پس چرا عین خیالشم نیست...شاید

    فهمیده مقصره داره جبران میکنه..این زنها شگردشون همینه...به جای اینکه عذرخواهی کنن

    ماستمالیش میکنن و خیال خودشونو راحت میکنن...پشت سر پرستو از پله ها میرفتم

    پایین..خودمم هنوز از رفتار پرستو گیج بودم که موبایلم زنگ خورد..نمیخواستم جواب

    بدم..یعنی اصلا نمیتونستم جواب بدم به خودم اومدمو موبایلمو درآوردم...شماره کاوه

    بود...اااه..سره خر...الان موقع زنگ زدن بود آخه...

    * الو...سلام کاوه...

    - سلام ...صبح بخیر مهندس....بیداری...

    * بله..اگه خوابم بودم که بیدارم کردی...مزاحم..

    * خب حالا بنال ..دارم میام شرکت دیر میشه...

    - من تعیرگاهم...این ماشین ما باز خراب شده...یه جور واسه این احدی ماستمال کن تا

    برسم...بگو رفته بازدید ساختمون...

    * باشه تو به لگنت برس من یه کاریش میکنم...شرکت میبینمت...خدافظ...

    انواع و اقسام فحشهایی که بلد بودمو به کاوه دادم...پرستو که حموم بود...به سرم زد لخت

    شم بپرم حموم..ولی نمیشد...قرار بود امروز نعمتی بیاد شرکت...انوقت زحماتم هدر

    میرفت...لعنت به تو کاوه...

    رفتم جلوی در حمومو گفتم پرستو خانوم...من میرم شرکت...در حموم رو باز کرد و گفت بدن

    خوشگل و خیسش دعوتم میکرد برم تو...با یه صدای حشری که تا حالا ازش نشنیده بودم

    گفت واسه ناهار میرم دنبال شیما....ناهار بیرونیم...چشمام گرد شد..گفتم ناهار میری

    بیرون...با شیما؟؟...خندید و گفت آره اشکالی داره؟؟؟....سرمو تکون دادم یعنی نه...گفت پس

    شب میبینمت ....در و بست و رفت تو...منم شوکه شده بودم..شیما دوست قدیمی پرستو

    بود...یه دختر لوس و پررو...ولی خیلی خوشگل و لوند...وقتی شب عروسیمون دیدمش از

    همه لخت تر بود...پرستو زیاد رابطه خوبی باهاش نداشت میگفت خیلی جلفه...حالا چی

    شده بود میخواست باهاش ناهار بره بیرون...راه افتادم به طرف در ...گفتم شاید حرفهام روش

    اثر کرده و میخواد خودشو تغییر بده...سوت زدمو به خودم گفتم ایییول جذبه.....

  10. #6
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت چهارم
    تو شرکت همش فکر اتفاقات امروز و دیروز بودم..از اینکه پرستو یهو اینجوری شده بود تعجب

    کرده بودم البته هر از گاهی میشد اینجوری با دوستاش میرفت بیرون اما همیشه به اصرار من

    بود که میگفتم واسه روحیه ات خوبه..کم پیش میومد خودش بخواد بره گردش...طرفهای ظهر

    بود که اطلاع دادن نعمتی اومده..اتاق جلسه امون جدا بود..یه سالن بزرگ و مستطیل شکل

    بود که همه اونجا جمع میشدیم واسه بستن قرارداد..ده دقیقه بعد همه اونجا جمع

    بودیم..نعمتی که از در اومد تو یه لبخند پلید بهش زدمو تو دلم گفتم حااالی ازت بگیریم امروز

    که دیگه ما رو خر فرض نکنی...طبق توافق قرار بود مبلغ رو بالا ببریم تا دیگه کسی جرات نکنه

    با ما دربیفته...حتی احدی هم این قانون رو تایید میکرد..اگه کسی بزنه زیر قراردادش هر

    جوریه باید برگردونیمشو تلافی کنیم..در مورد نعمتی هم همین طور بود..بحث افتاد سر اینکه

    مبلغ تغییر کرده و شرکت خسارت دیده..اولش زیر بار نمیرفت میگفت رقم ضربدر سه شده

    خیلی سنگینه...ولی ما روشمونو خوب بلد بودیم اینقدرحرف سر هم کردیم تا مخش قضیه رو

    گرفت...
    برگه ها امضا شد و قرار شد از حساب نعمتی پول ریخته بشه به حساب شرکت..همگی

    راضی بودیم...نیشمون تا بناگوش باز بود که موقع ختم جلسه نعمتی گفت راجع به قرارداد یه

    کار خصوصی با خانوم حمیدی دارم..همه چپ چپ بهم نگاه کردیم..احدی گفت طبق اساس

    شرکت کسی نمیتونه با منشی ها خصوصی صحبت کنه...چه دلیلی داره شما با ایشون

    خصوصی صحبت کنید؟؟...واقعا واسه همه ما سئوال شده بود با مژگان چیکار داره..گفت زیادم

    خصوصی نیست...فقط میخوام از روی برگه ها و اسنادی که امضا کردم یه کپی هم واسه من

    بگیرن..احدی که فهمید نعمتی زرنگتر از این حرفهاست گفت احتیاجی نیست..ما خودمون به

    طرف مقابل قراردادمون یه کپی میدیم...نگران نباشید..البته همه میدونستیم که دروغ

    میگه..چون معمولا کسی کپی اسناد رو نمیخواست چون ما شرکت معروفی بودیمو هیچ وقت

    اینقدر تابلو حق خوری نمیکردیم..ولی حالا که نعمتی کپی میخواست ظاهرا خیلی زرنگتر از

    بقیه بود..حالا با وجود کپی نمیتونستیم مبالغ و شرایط قرارداد رو دستکاری کنیم...هر جوری

    بود احدی راضیش کرد که کپی رو تو قرار بعدی بهش میده..این که غیر ممکن بود چون ما به

    هیچ وجه کپی نمیدیم حتی اگه قرارداد لغو بشه...حالا چرا این دروغ رو میگفت معلوم

    نبود..جلسه یک ساعت و نیمه ما به پایان رسید.. کی وارد اتاق خودش شد..منم نشستم

    پشت میزو فکر کردم شاید نعمتی با مژگان سرو سری داره...از این فکر یه جورایی غیرتی

    میشدم..احساس میکردم مژگان علاوه بر اینکه منشی منه خودشم ماله منه...یعنی مژگان

    عروسک به این نعمتی پا داده؟؟..بعید نیست...نعمتی یه تیلیاردره..دوست نداشتم به این

    چیزها فکر کنم...ساعت حدودا 2:30 بود...از وقت ناهارمون گذشته بود..منتظر غذا بودم که به

    سرم زد یه زنگ به پرستو بزنم ببینم چیکار میکنه...میدونستم خونه نیست..پس زنگ زدم به

    موبایلش...خیلی بوق خورد..آخرم قطع شد و کسی جواب نداد..انگار حسابی داشت خوش

    میگذروند..گاهی در طول روز یه زنگ بهم میزد اینبار نه زنگی..نه اس ام اسی...هیچی...با

    خودم فکر کردم حتما الان با شیما نشسته توی یه رستوران و دارن ناهار میخورن و شیما هم

    فنون یه همسر نمونه شدن رو بهش یاد میده..قند تو دلم آب میشد..یعنی بالاخره این پرستو

    هم آدم میشه...یه خانوم با کلاس و امروزی...یا یه پرستوی سنتی...یه کمی بهش فکر کردم

    دیدم من یه خانوم امروزی میخوام... ساعت 5 عصر بود که دیگه طاقتم تموم شد ..اصلا

    نمیتونستم تو شرکت بمونم ..داشتم منفجر میشدم باید هر جوری بود خودمو به پرستو

    میرسوندم...بقیه یکی در میون تو شرکت بودن..احدی طبق عادتش ساعت 4 از شرکت

    میرفت..چون معمولا از اون ساعت به بعد خبر خاصی نمیشد...با همه خدافظی کردمو سریع

    مثل کسی که میخواد به یه اتفاق مهم برسه راه افتادم طرف ماشین...خدا رو شکر میکردم

    امروز زیاد با مژگان برخوردی نداشتم...وگرنه هیچی ازم بعید نبود..


    کل مسیر تا خونه فکر این بودم که با پرستو چیکار کنم...یه --- آروم..یه --- خشن...یه ---

    عاشقانه...کدوم لباسشو بپوشه...اون توریه...نه...اون یکی قرمزه خوبه...اصلا اینا رو ولش کن

    فقط برسم خونه...من که بالاخره میخوام لختش کنم..جلوی در خونه که رسیدیم دیگه

    شلوارم داشت پاره میشد...دکمه کتمو بستم که تابلو نشم...از ماشین پیاده شدمو رفتم در و

    بازکردم...حیاط بی سرو صدا و خلوت بود...ماشین پرستو نبود..ای وای..یعنی هنوز

    نیومده...حالا چه غلطی بکنم...حالم گرفته شد..سریع وارد خونه شدمو گفتم یه زنگ بهش

    بزنم زودتر بیاد تا من نمردم...کتمو درآوردمو انداختم رو پله ها...همینجوری که شماره پرستو

    رو میگرفتم کراوات و پیرهنم رو هم درمی آوردم...بعد از چند تا بوق جواب داد...


    * الو..سلام خانوم خوشگلم...نمیخوای بیای خونه به داد من برسی؟؟..


    - سلام فرشید...اومدی خونه؟؟..چه زود...چی شده حالت خوب نیست؟؟..

    * آره الان رسیدم...نه حالم خیلی بده...دوام پیش تو...تو لباسای تو...کجایی؟؟..

    بلند خندید و گفت

    - آهااا...فهمیدم چته...نزدیک خونه ام..شیما رو رسوندم به خاطر همین یه کمی طول

    کشید...تا 5 دقیقه دیگه رسیدم...

    * پس منتظرم...مواظب باش..خدافظ..

    - اوکی خدافظ...

    سریع لباسامو درآوردم و پریدم تو حموم..احساس میکردم یه دوش بگیرم بهتره... چند دقیقه

    بعد سرو صداش اومد که اسممو صدا میزد..در حموم نیمه باز بود رفتم جلوی در و گفتم اینجام

    خانومم...بیا حموم...صدای خنده اش میومد...دیگه داشتم آتیش میگرفتم...صدای پاشنه

    کفشاش بهم نزدیک میشد..اومد جلوی در حموم و اول من کپ کردم تا دیدمش...آرایش غلیظ

    با موهای بلوند و صاف که کنار صورتش ریخته بود...با اینکه آرایشش دو برابر همیشه بود ولی

    خیلی خوشگل شده بود...مانتوی تنگ مشکی تنش بود با یه شلوار جین روشن..البته بیشتر

    به شلوارک میخورد چون یه کمی پایینتر از زانوش بود که پاهای سفیدش معلوم بود... وقتی

    دید من خشکم زده گفت چیه؟؟...خانوم خوشگل ندیدی؟؟...یه چرخ زد و گفت حالا عروسک

    شدم؟؟؟...گفتم چیکار کردییییییی....هلو شدی...خوشم اومد...آفرین...پس بلدی به خودت

    برسی...خندید و گفت آره...تازه کجاشو دیدی...خیلی کارها قراره بکنم...دستمو دراز کردم

    طرفشو گفتم بیا اینجا واسم بگو ببینم چیکارا قراره بکنی...دستمو گرفت و گفت میگم..ولی تو

    حموم؟؟..همه چیم خراب میشه..بیا بیرون دیگه... من نشسته بودم رو مبل جلوی تلویزیون

    پرستو هم ولو شده بود بغل منو تلویزیون میدید....داشت واسم گردش امروزشو تعریف

    میکرد..از حرفهاش فهمیدم شیما خیلی روش تاثیر گذاشته...می گفت واسه فردا شام میخوام

    شیما و شوهرشو دعوت کنم....از وقتی شیما ازدواج کرد من یه بارم دعوتش نکردم با

    شوهرش بیاد...منم بدم نمیومد پرستو با دوستاش باشه...به خصوص که تازه داشت خوب

    میشد..شام اون شبم از بیرون گرفتم..پرستو تمام مدت بغل من نشسته بود و میگفت حوصله

    ندارم...منم راضی بودم...چون اون هم ظاهری راضیم کرده بود....




  11. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #7
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت پنجم


    طبق برنامه ریزیهای پرستو امشب قرار بود شیما و شوهرش سعید بیان خونمون..از صبح تو

    شرکت منو دیوونه کرده بود بس که زنگ زده بود و سفارش کرده بود شیرینی یادم نره..زودتر

    برم خونه که برسم قبلش یه دوش بگیرم..همه چی آماده باشه...موبایلم هی زنگ نخوره که

    کار راه بندازم از پشت تلفن..و هزار جور نصیحت و توصیه دیگه...با این وضع تو شرکت همه

    میگفتن آقای اصلانی زودتر بیا برو خونه که خانومت همه خطوط رو اشغال کرده ...راستم

    میگفتن..پرستو دیگه داشت کل شرکت رو بهم میریخت..منم که دیدم اینجوریه ساعت 4 از

    شرکت زدم بیرون...البته بعد از اینکه احدی رفت..به هر حال حفظ ظاهرم خوب

    چیزیه ..نمیخواستم ببینه منم همزمان با اون دارم از شرکت میرم..سر راه یه جعبه شیرینی

    خریدمو راه افتادم طرف خونه...همه خریدهای خونه رو لیست میکردیم و میدادیم یه پسر

    نوجونی که هفته به هفته میومد و لیست رو میگرفت و خرید میکرد آخرشم بهش یه پولی

    میدادیم که اونم راضی باشه و هر دفعه که خواستیم بیاد...بچه خوبی بود..میگفت کارش

    همینه...
    واسه اینو اون خرید میکنه...گاهی وقتا هم اصرار میکرد ماشین منو پرستو رو بشوره ..ما هم

    بعضی وقتا ماشینو نمی بردیم کارواش میدادیم پسره بشوره یه پولی هم بهش

    میدادیم...ماشینو بردم تو حیاط و کنار ماشینو پرستو پارک کردم..یه نگاه به حیاط انداختم مثل

    همیشه مرتب و منظم...درختهای بزرگ گیلاس و توت اطراف حیاط بودن و بوته های کوچیک

    انواع و اقسام گلها هم وسط حیاط کاشته شده بودن...جعبه شیرینی رو برداشتمو از ماشین

    اومدم پایین...از پله های جلوی خونه که رفتم بالا بوی عطر خیلی خیلی خوبی به مشامم

    خورد...در خونه رو باز کردمو دیدم اثری از پرستو نیست..یاد دفعه های قبلی افتادم که یه

    راست میرفتمو از تو آشپزخونه پیداش میکردم..خیلی خوشحال بودم که دیگه واقعا تغییر

    کرده...بلند صداش زدم و جعبه شیرینی رو گذاشتم توی آشپزخونه...صداش از طبقه بالا اومد

    که گفت اومدم عزیزم...کتمو در آوردمو نشستم روی صندلی کنار پله ها...صدای پای پرستو که

    اومد بلند شدم بگم من زودتر اومدم که به همه کارها برسم که تا چشمم خورد بهش خفه

    شدم..انگار بار اول بود که میدیدمش...اول بالای پله ها ایستاد و منتظر شد عکس العمل منو

    ببینه...موهاشو خیلی قشنگ درست کرده بود...مشخص بود رفته آرایشگاه...موهای لختش

    حالا حالت دار شده بود از گوشه های صورتش حالت فر خورده چند تا تیکه کوچیک افتاده بود

    پایین...یه تاپ و دامن زرشکی پر رنگ تنش بود که خیلی پوست سفیدش رو نشون

    میداد..اصلا باورم نمیشد پرستو میخواد جلوی سعید اینا رو بپوشه و این شکلی بگرده...این

    لباسش خیلی زیاد شیک و مجلسی بود...اصلا به نظرم مناسب یه مهمونی معمولی


    دوستانه نبود..یکی دو ماه پیش این تاپ و دامنو واسش خریدم که تولد خواهرش پوشید اونم

    با اصرار من..همش میگفت روم نمیشه خیلی لختیه...همه جام بیرونه...اما حالا جلوی شوهر

    شیما سعید چه جوری میخواست اینو بپوشه...فقط یه بار سعید و دیده بودیم اونم شب

    عروسیش بود..با این همه فکر مختلف بازم راضی بودم...چون پرستو تو این ظاهر و لباس

    خیلی از شیما سرتر شده بود...امشب به سعید نشون میدادم که پرستوی من خیلی

    خوشگلتر از شیماست...از پله ها اومد پایین...چند تا پله مونده بود برسه به من گفت

    سلام..بعدم یه چرخ زد و گفت خوبه؟؟؟..گفتم به به...سلااااام..چی می بینم...عاااالیه...تو از

    صبح این همه به من زنگ میزدی کی وقت کردی اینقدر به خودت برسی..خنده خوشگلی کرد

    و گفت ما اینیم دیگه...شیرینی که یادت نرفت؟؟..گفتم نه تو آشپزخونه است...منم برم یه

    دوش بگیرم..پرستو رفت طرف آشپزخونه که یهو صداش زدم و گفتم از اینکه همون خانومی که

    میخواستم شدی ممنونم پرستو...من خیلی ازت راضیم...چشمک زد و گفت بهترم میشم

    عزیزم...رفت سمت آشپزخونه..منم سریع رفتم بالا لباس بردارمو برم یه دوش بگیرم..






  13. #8
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    ساعت 7:30 بود..من کاملا شیک و آماده نشسته بودم جلوی تلویزیون و کانالهای ماهواره رو

    عوض میکردم..هر جا یه خانوم خوشگل نشون میداد نگه میداشتمو میدیدم پرستو یه چیز

    دیگه است...حس میکردم خوشگلترین و با کلاسترین خانوم دنیا تو خونه منه...به خودم می

    بالیدم که بالاخره پرستوی دلخواهمو به دست آوردم..پرستو هم گاهی کنار من می شست و

    گاهی هم جلوی آینه بود..با صدای زنگ خونه آماده شروع مهمونی شدیم..رفتم طرف پنجره

    باغبونمون شلنگ رو انداخت زمینو سریع رفت در رو باز کنه..درهای خونه باز شد و ماشین

    خوشگل و شیکی وارد حیاط شد...درست پشت ماشین منو پرستو پارک شد...پس سعید

    باید یه رقیب خوب واسه من باشه..اما من فرشید هستم...کسی که تا حالا شکست

    نخورده..اول شیما از ماشین پیاده شد..اوه اوه اوه...دقیقا انگار یه عروسک متحرک بود..پرستو

    دوید طرف در خونه و منتظر شد که از پله ها بیان بالا بره استقبالشون...صورت شیما رو

    نمیدیدم...بعدم که از دیدم خارج شد..سعیدم با یه سبد گل قشنگ پیاده شد..یه کت و شلوار

    مشکی تنش بود...واقعا از تیپش خوشم اومد...مثل یه مدیر واقعی بود..تو قد و هیکل به من

    نمی رسید من هم بلند تر بودم هم چهار شونه تر..اما اون یه 5-6 سانتی از من کوتاهتر

    بود..هیکلشم خیلی معمولی بود..نه چهار شونه..نه اسکلت...خیلی متوسط..موهاش یه

    کمی بلند کرده بود که به نظرم زیاد به تیپش نمیومد..از صدای پرستو و شیما معلوم بود باید

    برم استقبال...خیلی وقت بود شیما رو ندیده بودم...رفتم طرف در و شیما رو دیدم که دست تو

    دست پرستو وارد خونه شد...رفتم نزدیکشون گفتم سلام...شیما خانوم خیلی خیلی

    خوشحالم می بینمتون..خیلی ناز و قشنگ خندید و گفت سلام آقا فرشید...ممنونم..بهم

    نزدیک شده بودیم دستمو طرفش دراز کردمو دستهای ظریفشو گذاشت تو دستم...شیما مثل

    پرستو چشم و ابرو مشکی بود..با ابروهایی که معلوم بود یه آرایشگر حرفه ای درستشون


    کرده..بلند و نازک و خیلی خوش حالت...اون موقع که تازه عروسی کرده بودن همه میگفتن

    خدا به سعید رحم کنه..چون همه پولهاش قرار خرج ظاهر و آرایش شیما بشه..حالا که یه نگاه

    دقیقتر به شیما میکردم میدیدم راست میگفتن...مانتوش که بیشتر به کت میخورد..تازه از

    کت منم که کوتاهتر بود....شلوارش کوتاه بود و نازک...صدای جیرینگ جیرینگ پا بندش

    حواسمو برد طرف خودش...داشتم شیما رو راهنمایی میکردم بشینه که صدای احوالپرسی

    پرستو و سعید اومد...پرستو دست گل تو دستش بود و تشکر میکرد...منم با سعید دست

    دادیم و یه کوچولو هم همدیگرو بغل کردیم...نشست کنار شیما..منم نشستم رو مبل رو به

    روییشون..چند دقیقه بعد پرستو هم اومد و کنار من نشست...یه سریع تعارفهای اولیه شروع

    شد که شما چرا به ما سر نمی زنید و ما دلمون تنگ میشه و از این مزخرفات... آهسته تو

    گوش پرستو گفتم راستی کاش به مهین میگفتی امشب بیاد کمکت...مهین خدمتکارمون بود

    که پرستو خودش خواسته بود دیگه نیاد تا همه کارها رو خودش انجام بده..فقط گاهی میومد

    خونه رو تمیز میکرد..چون دیگه این یکیو پرستو تنهایی نمی تونست انجام بده...خونه بزرگ

    بود و اساسها زیاد...اونم آهسته گفت نمیخواد...غذا که از بیرون میگیریم...پذیرایی هم که

    کاری نداره...همه چی رو میز چیده شده دیگه فقط کافیه بردارن و بخورن...همین...خب راست

    میگفت مهمتر از همه شام بود که قرار بود سفارش بدیم...چند دقیقه ای گذشت که شیما با

    کلی ناز و عشوه بلند شد و گفت وااای پرستو جون گرممه...لباسمو کجا عوض کنم؟؟..پرستو

    هم بلند شد و راهنماییش کرد..نگاه سعید رو پاهای لخت پرستو می چرخید...یه کمی بهم بر

    خورد..ولی گفتم حتما اینم فهمیده پرستو خیلی سرتر از این خانوم لوس و نانازیشه..چند

    دقیقه بعد هر دو با هم برگشتن...شیما که انگار اومده لب ساحل ...تا قبل از اون فکر میکردم

    لباس پرستو مناسب نیست..ولی حالا میدیدم لباس شیما از اون بدتره..موهاش کوتاه

    بود...ولی خیلی قشنگ درست شده بود...مشکی مثل تاپش..من وسعید گاهی چند جمله

    ای راجع به کار می گفتیم...اونم انگار از فرصت میخواست استفاده کنه و ببینه ما چه جوری

    قرارداد می بندیم...خودش الکترونیک خونده بود..حالا ربطش به این سئوالاش چی بود نمی

    فهمیدم..پرستو کنار شیما نشسته بود و ریز ریز می خندیدن و حرف میزدن..

    نیم ساعت بعد من و سعید رفتیم توی حیاط یه قدم بزنیم سیگاری بکشیم...یه کمی مردونه

    صحبت کنیم...یه ساعتی اونجا بودیم که زنگ زدن و شام آوردن...سعید رو راهنمایی کردم بره

    تو خونه..خودمم اومدم برم غذا رو بگیرم که آقای باغبون انگار قبلا بهش برنامه داده شده

    بود..اومد طرفمو گفت خانوم گفتن شما برید داخل خونه..امشب این خورده کاریها پای

    منه...تو دلم گفتم آفرین پرستو خانوم...استعداد زیادی هم داشتی ..منم رفتم تو خونه...میز

    شامو که کار خاصی نداشت فقط چند تا لیوان و قاشق میخواست ...غذا رو جلوی در به پرستو

    دادن و رفتن...ظرف غذاها تعویض شد و شیما با صدای لوسش گفت آقایون شام حاضره...من

    و سعیدم رفتیم سر میز شام..موقع شام بی اختیار جوری نشسته بودیم که پرستو و سعید

    پیش هم افتاده بودن...یعنی پرستو بین من و سعید نشسته بود..اولش واسم مهم نبود...اما

    وقتی دیدم چشمای سعید زیادی رو پرستو می چرخه دیگه داشتم عصبی میشدم...پرستو

    هم اصلا حواسش به خودش نبود..آهسته تو گوشش گفتم این یارو زیاد داره دیدت میزنه...با

    ناز گفت ااا ..فرشییییید..گیر نده دیگه...چپ چپ نگاش کردم ولی حواسش به من نبود..وسط

    غذا چنگال سعید افتاد زیر میز..معذرت خواهی کرد که بره بیاردش ...پرستو هی وول می خورد

    و می خندید میگفت آآآآآی...پای منو با چنگال اشتباه نگیری..شیما می خندید و می گفت

    سعید خوب چشماتو باز کن اشتباه نکنی...هر دو بلند می خندیدن...منم کلافه و عصبی

    حرصمو سر غذام درمیاوردم و محکم می جویدمش..سعید اومد بالا و به شوخی گفت اگه

    کسی چیزیش افتاد زمین بگه من برم بیارم واسش..سه تایی می خندیدن...منم بلند گفتم

    سعید جان لطفا یه لیوان آب واسه من بریز که حسابی گرمم شده...می خواستم جو عوض

    بشه و خنده های لوده و مسخره خانوما هم تموم بشه...ولی شیما پرروتر از همه بود گفت

    ای وای..سعید رفته زیر میز شما گرمتون شده؟؟..دوباره هر سه خندیدن...جالب بود سعید

    خیلی واسش این حرکات شیما عادی بود...اما چرا من با اینکه این همه لذت می بردم پرستو

    امروزی و شیک باشه حالا غیرتی شده بودم...البته واقعا هم پرستو زیاده روی کرده

    بود...سعید گاهی با قاشقش سالاد میذاشت دهن شیما...پرستو هم به من گفت زودباش

    فرشید..منم میخوااااام...اما خودمو کنترل کردمو آهسته گفتم پرستو..من از این حرکات خوشم

    نمیاد..این کارا باشه واسه وقتی که تنها بودیم..پرستو انگار میخواست تو جمع کم نیاره

    قاشق منو از دستم گرفت و بلند گفت بیا به منم بده..شیما و سعید با خنده به من نگاه

    میکردن...تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم..نمی خواستم پرستو ضایع شه...یه کمی

    سالاد برداشتمو قاشقو بردم سمت دهنش...دهنشو باز کرد و خورد وگفت واااای چه خوشمزه

    بود..دوباره سه تایی می خندیدن..منم محو کارهای پرستو شده بودم که این دختر چرا این

    جوری شده...تو دلم گفتم پرستوظاهرا خیلی دختره با استعدادی بوده و خبر نداشتم...هر

    چقدر بهش چپ چپ نگاه میکردم فایده نداشت جوری وانمود میکرد که متوجه نشده من

    ناراحتم یا از این حرکاتش اونم جلوی سعید هییییز بدم میاد..شام که تموم شد من برج

    زهرمار شده بودم...شیما و پرستو ظرفها رو جمع میکردن..پس این خدمتکار نخواستنشون

    هم واسه این بود که راحتتر مانور بدن جلوی ما..وگرنه باید بست می شستن ور دل ما...الحق

    که از این شیما شیطون تر کسی نبود...حسابی به پرستو درس داده بود..

    بعد از غذا همگی جلوی تلویزیون بودیم...من شبکه رو زده بودم روی یه کانال مسخره که یه

    سری شو بیخود نشون میداد..عمدا این کارو کرده بودم که اینا دوباره شوخیهای مزخرفشون

    گل نکنه..اما شیما کنترل رو برداشت و کانال رو زد روی یه شبکه ای که یه فیلم بود..یه فیلم

    معمولی...اما هرلحظه امکانش میرفت که یه چیزهایی هم بینش نشون بده... پرستو كنارم

    نشست اما دیگه کوچیکترین احساسی بهم دست نمیداد...خیلی از دستش عصبانی

    بودم...تا حالا نشده بود جلوی من با کسی لاس بزنه...اگه من امشب نبودم دیگه می

    خواست چیکار بکنه...


    ساعت حدودا 12 بود که شیما و سعید بعد از یه خدافظی مسخره رفتن...اونقدر از دست

    پرستو عصبانی بودم که نمی تونستم یه کلمه باهاش حرف بزنم..یه راست رفتم بالا تو اتاقمو

    لباسامو عوض کردم...سرم درد گرفته بود..پرستو خودش میدونست که چرا ناراحتم...اما

    خودشو میزد به اون راه...شلوارک خوابم رو پوشیدم و رفتم رو تخت...پشتمو کردم طرف

    پرستو...اومد روی تخت و گفت فرشید...این طرفی بخواب ببینمت...گفتم خیلی خستم

    پرستو...ساکت شو می خوام بخوابم...گفت من که کاری نکردم تو ناراحت شدی...خب اونا

    دوستامون هستن دیگه...برگشتم طرفشو با عصبانیت گفتم آآآره..دوستامون هستن...نه به

    اون موقع ها که لباس باز دوست نداشتی نه به حال که اصلا لباس دوست نداری...پرستو

    ساکت شد و چیزی نگفت...منم پشتمو کردم بهش و خوابیدم.....

  14. #9
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت ششم

    صبح از خواب که بیدار شدم سر درد خیلی بدی داشتم..به خاطر ناراحتی و جر و بحث دیشب

    هنوزم عصبی بودم..تو تخت جا به جا شدمو برگشتم یه نگاه به پرستو کردم..موهاش ریخته

    بود روی صورتش..با اینکه از دستش ناراحت بودم ولی حالا که نگاش میکردم احساس آرامش

    میکردم...موهاشو آهسته از روی صورتش زدم کنار و پتوشو آهسته کشیدم روی شونه

    هاش..دلم نمی خواست اینجوری با کسی گرم بگیره..بهش گفته بودم یه کمی با کلاستر

    باشه و خودشو تغییر بده اما فکر نمیکردم شورشو دربیاره..از شیما متنفر شده بودم ..دیشب

    با دیدن رفتار شیما کاملا مطمئن بودم که شیما داره پرستو رو هدایت میکنه...از جام بلند

    شدمو حولمو برداشتم راه افتادم طرف حموم...میخواستم یه دوش بگیرم بلکه حالم خوب

    شه..ساعت 8:30 بود...جمعه بود و من تا شب وقت آزاد داشتم..البته اگه باز مشتری به

    تورمون نخوره...از حموم که اومدم بیرون هیچ سرو صدایی تو خونه نمیامد این نشون میداد که

    پرستو هنوز خوابه..طفلک دیشب خیلی خسته شده بود..


    دو ثانیه به این حرفم فکر کردم خنده ام گرفت...خسته شده بود؟!!!!..دیشب که کاری نکرده

    بود ..همیشه که شصت مدل غذا درست میکرد چی پس؟؟..همه ناراحتیمو کنار گذاشتم و از

    پله ها رفتم بالا تو اتاق خواب سراغ پرستو..حولمو پیچیده بودم دورم ..رفتم روی تخت

    نشستم کنار پرستو..با نوک انگشتام آهسته می کشیدم روی بازوهاش...پوست صاف و

    قشنگش ترغیبم میکرد بوسشون کنم...بی اختیار دولا شدمو بازوشو بوس کردم...میدونستم

    که خواب و بیداره...خم شدم روش..به پهلو خوابیده بود و پشتش به طرف من بود..با موهاش

    بازی میکردمو بعد انگشتمو می کشیدم روی صورتش...میدونستم حساسه و قلقلکش

    میاد..آهسته تو گوشش گفتم صبح شده...خانومی بیدار شو دیگه...با ناز چرخید طرفمو گفت

    میدونم..بیدارم بداخلاق...خندیدمو گفتم صبح بخیر...پاشو دیگه اگه بیداری ...خندید و خودشو


    واسم لوس میکرد...اومد نزدیکمو سرشو گذاشت روی پای من که کنارش نشسته بودم...منم

    نوازشش میکردم..بالاخره رضایت داد و بلند شد...رفت پایین دست و صورتشو بشوره..منم

    رفتم سراغ کمد لباسهام...یه رکابی سفید پوشیدم با شلوارک کرمی...یه کمی با موهام ور

    رفتم تا درستشون کردم و بعدم رفتم پایین پیش پرستو...

    تا نزدیکهای ظهر تو خونه ولو شده بودیم...یه جور کرختی تو تنمون بود...صبحونه رو که پرستو

    با کلی ناز و عشوه و اینکه خسته امو کسلم آماده کرد..هزار بار خواست حرف دیشب رو بندازه

    وسط که من نذاشتمو هی می پیچوندم...بالاخره حرفشو رک زد و گفت فرشید..اینقدر منو

    نپیچون..میخوام حرف بزنیم ببینم عیب کارم کجا بود...تو که خوشت نمیومد من با کسی گرم

    نگیرم و نجوشم...حالا دیشب یهو چت شده بود؟؟..منم در حالیکه رو مبل ولو شده بودم

    داشتم دنبال جواب میگشتم..جواب که داشتم اما باید جوری به پرستو میگفتم که فکر نکنه

    من تیریپ غیرت بازی الکی درآوردم..میخواستم بفهمه خودش خراب کرده و شورشو

    درآورده...من تا یه حدی ازش خواسته بودم راحتتر باشه..اما مشکلم این بود که اون حد رو

    واسش مشخص نکرده بودم..فکر میکرد همونجوری که واسه من لوندی میکنه باید واسه بقیه

    هم اینجوری باشه..در صورتی که من هیچ وقت اینو نخواسته بودم..یه نگاه متفکرانه بهش

    کردمو گفتم ببین عزیزم..من هنوزم سر حرفم هستم..تو یه کمی به کارای دیشبت فکر

    کن..ببین به نظر خودت شورشو درنیورده بودی؟؟..قرار بود با سعید اونقدر لاس بزنی؟؟..قرار

    بود اون شکلی جلوش لباس بپوشی؟؟....واسه یه مهمونی دوستانه و ساده بری

    آرایشگاه؟؟...همه کارایی که واسه من میکنی واسه اونم بکنی...من کی گفتم تو با همه

    مردها همون رفتاری رو داشته باشی که با من داری؟؟..من فقط خواستم اینقدر خودتو تو کار

    خونه و پخت و پز غرق نکنی..خواستم تو مهمونیها نری یه جای خلوت با خانومها غیبت

    کنی..خواستم بیای وسط با خودم برقصی ...با چهار تا آدم حسابی برقصی..نه کسی که از

    دور داره قورتت میده..اینا رو که دیگه خودت تشخیص میدی..ساکت شدمو منتظر جواب پرستو

    شدم...با اخم نگام کرد و گفت یعنی چی؟؟...وقتی من واسه یه مهمونی به قول تو ساده به

    به خودم حسابی میرسم تو ناراحت میشی..وقتی با یه مرد دیگه حرف میزنمو می خندم

    ناراحت میشی..اونم کسی که غریبه نیست و از دوستامونه..از لباسمم که ایراد

    گرفتی..مهمونی رو هم که کوفتم کردی از بس چشم غره رفتی و چپ چپ نگام کردی..حالا

    من بالاخره چیکارکنم؟؟...تو خودتم سر حرفت نموندی..به من گفتی یه کمی بازتر باشم و گیر

    ندم منم شدم...حالا تو غیرتی شدی...سیگارمو روشن کردمو یه کمی مکث کردم..سعی

    کردم همه حرفهایی که تو ذهنمه یه جمع بندی بشه...بهش نگاه کردمو گفتم هنوزم میگم

    پرستو..من اون پرستوی قبل رو که همش تو آشپزخونه بود دوست نداشتم..اما این پرستویی

    هم که با همه خوش و بش میکنه و واسه هیچ کس حد و مرز نمیذاره دوست ندارم..من یه

    پرستوی متعادل میخوام...نمیخوام دیگه شورشو دربیاری و خودکشی بکنی با لباسهای جلف

    و ----..می فهمی چی میگم؟؟..لبخند زد و سرشو تکون داد یعنی آره...تو دلم میگفتم خدا

    کنه منظورمو گرفته باشه...فردا نیام ببینم تو آشپزخونه است باز..

    ناهارو یه چیزی سر هم کردیمو خوردیم...حوصله امون سر رفته بود..پرستو پیشنهاد داد بریم

    بیرون..فکر خوبی بود داشتیم کپک میزدیم از صبح تا حالا تو خونه..اون رفت بالا لباسشو

    عوض کنه منم که تقریبا آماده بودم نشستم تو پذیرایی تا بیاد...داشتم به دیشب فکر میکردم

    که موبایلم زنگ خورد...شماره مژگان بود..

    تعجب کردم..خارج از ساعت کاری هیچ وقت با هم تماس نمی گرفتیم...با تردید جواب دادم..

    * بله ؟؟

    - سلام آقای اصلانی...عصر بخیر...


    * سلام...ممنونم...خیر باشه خانوم حمیدی...

    بلند خندید...صداش گوشمو نوازش میکرد...لعنتی مهره مار داشت..بدجوری آدمو جذب

    میکرد..

    - نه خیره نه شر...بدموقع که مزاحم نشدم؟؟...میتونید راحت صحبت کنید؟؟..

    یعنی چی؟؟..دیگه داشتم نگران میشدم..مگه چی شده بود...گیج جواب دادم

    * خواهش میکنم...بفرمایید..

    - راستش امروز آقای نعمتی با من تماس گرفت...از اون روزی که باهاش صحبت کردم و

    راضیش کردم برگرده سر قرارداد شمارمو داره...مرتب بهم زنگ میزنه و میگه کپی اسناد و

    قرارداد رو میخواد...من اجازه همچین کاریو ندارم اما اصلا گوشش بدهکار نیست...دیگه

    اعصابمو بهم ریخته...

    * عجب...مرتیکه عوضی انگار هنوزم یه ریگی به کفشش هست...شما اصلا دیگه جواب

    تلفنش رو نده..فردا که بیام شرکت خودم باهاش تماس میگیرم و آدمش میکنم..

    - باشه..من جوابشو نمیدم..فقط تو رو خدا کسی نفهمه شماره منو داره..چه جوری بگم...یه

    آدم مزخرفیه..ممکنه همه جور کاری بکنه واسه اذیت کردن...می فهمید که؟!!..


    با اینکه اصلا منظورشو نمی فهمیدم گفتم

    * بله...حتما...خیالتون راحت باشه..این که قابل حله..گفتم چی شده که میخواید راحت

    باشمو صحبت کنید..

    - آخه...آخه فقط این نیست...یعنی...اصلا میشه من امروز ببینمتون؟؟...یه چیزی رو باید بهتون

    بگم..تلفنی نمیشه...


    دیگه داشتم شاخ درمی آوردم..آخه این خانوم خوشگله با من چیکار داره...منم که الان باید

    برم..تا اومدم جواب بدم پرستو از پله ها اومد پایین...خب طبیعی بود که صدای منو می

    شنید..سعی کردم عادی بپیچونمش...اگه به پرستو میگفتم یه قرار کاری پیش اومد پوستمو

    می کند...


  15. #10
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    *راستش خانوم حمیدی..الان امکانش نیست...من دارم با خانومم میرم بیرون...اگه کارتون

    خیلی عجله ای نیست بمونه واسه فردا..


    - خیلی عجله ایه...به هر حال اشکالی نداره..صبر میکنم..اوووممممم..میخواید بیرون همدیگه

    رو ببینیم...فقط ده دقیقه وقتتون رو میگیرم...اما خصوصی ...نمیخوام کسی غیر از من و شما

    چیزی بدونه..

    * باشه...پس تا نیم ساعت دیگه قرارمون جلوی.... خوبه؟؟..

    - عالیه...تا نیم ساعت دیگه خدافظ..

    گوشی رو که قطع کردم چشمم خورد به چشمای گرد و متعجب پرستو...گفتم حمیدی

    بود..میگه یه کار مهم داره...سر راه اول یه سر بریم ببینم چی شده ..تو منتظر بمون تو

    ماشین تا بیام...سوییچ رو برداشتم و گفتم خب بریم خانومی...دنبالم راه افتاد و با لحن

    لوسی گفت منم میخوام بدونم چیکارت داره...فرشید منم بیام باهات دیگه....درو واسش باز

    کردمو همونجوری که از در میرفت بیرون منم پشت سرش بودم گفتم نه..نمیشه..عزیز من

    مسائل کاری فقط به ما مربوطه..این قرارمون بود دیگه....از پله های حیاط رفتیم پایین به طرف

    ماشین من...در ماشینو زدم و پرستو حالت قهر تکیه داد به ماشینو گفت من از این زنیکه بدم

    میاد...چرا خصوصی باهات کار داره...آشغال عشوه ای...خنده بدجنسانه ای کردمو گفتم ما با

    خوشگلا خصوصی حرف میزنیم خوشگلم...برگشت طرفمو جیغ زد فرشیییییییییید...با هزار

    قربون صدقه و منت کشی و قول اینکه هر چی بود بهش بگم راضیش کردم سوار ماشین شد و

    حرکت کردیم...چقدر این خانوما حسودن...یه نگاه سراسری به پرستو کردم تیپ مشکی زده


    بود..هیکل ظریف و لاغرش تو اون لباسهای تنگ بهتر دیده میشد...هر چی نگاش میکردم

    میدیدم تو همه جور لباسی خوشگل و دوست داشتنیه..

    40 دقیقه بعد رسیدیم سر قرار...از دور محل قرار رو میدیدم...هیچ خبری از مژگان نبود...پرستو

    هم همش غر میزد پختم...چقدر گرمه...کولر ماشینت خوب نیست...زودباش بریم دیگه

    نمیاد...دیگه داشتم کلافه میشدم که دیدم یکی داره از دور میاد...همه مردهایی که تو اون

    قسمت بودن تو نخش بودن..یه مانتو کوتاه مشکی تنش بود تا بالای زانوش....شالشم

    مشکی بود موهای روشنشم از زیر شال مشکیش برق میزد...با اون قد بلندش پاشنه بلندم

    پوشیده بود و دقیقا مثل مدلها راه میرفت...پرستو زد به آرنجمو گفت اوناهاش....تحفه ...این

    کجاش به منشیها میخوره...به درد یه جای دیگه میخوره...چپ چپ نگاش کردمو گفتم

    هیس..اومد..پرستو دختر خوبی باش و پر و پاچه همدیگه رو نگیرید هااا...پرستو و مژگان یه بار

    همدیگه رو زیارت کرده بودن اونم تو شرکت...پرستو اومده بود سوئیچ ماشین منو بگیره ( اون

    موقع هنوز ماشین نخریده بودم واسش ) ..همون یه بارم اینقدر به همدیگه نگاههای طعنه دار

    کردن و تیکه بار هم کردن که آبروم رفت...پرستو میخواست همین جوری بیاد تو اتاقم ولی ما

    جلسه بودیم و مژگان بهش گفته صبر کنه...خیلی محترمانه شروع کردن به تیکه پرونی و چرت

    و پرت گفتن به هم...از اون موقع این دو تا بهم آلرژی داشتن..از ماشین پیاده شدمو با مژگان

    خیلی رسمی سلام و علیک کردیم که پرستو مشخص بود خیلی لذت برده...اونم به زور پیاده

    شد و بهم دست دادن..مژگان جلوتر حرکت کرد و منم کلی قربون صدقه پرستو رفتم تا قبول

    کرد فقط 10 دقیقه صبر کنه وگرنه مژگانو تیکه پاره میکرد...قرارمون یه جای رسمی بود که فقط

    میتونستیم راه بریم..شاید اگه پرستو نبود مثل آدم میرفتیم تو یه کافی شاپ..اما بهش حق

    میدادم نتونه تحمل کنه..هر چقدرم قرارمون کاری باشه به خودم اجازه نمیدادم خانومم تو

    ماشین باشه منم با منشیم برم کافی شاپ...خیلی سریع به مژگان گفتم بره سر اصل

    مطلب...اونم که خیلی از پرستو حساب میبرد بی مقدمه چیزی گفت که صدای فریاد من کل

    آدمهای ساختمون رو میخکوب کرد..


    * چیییییییییییییییییییییی؟؟ ؟؟....


    با همین یه کلمه مژگان ساکت شد و بهت زده منو نگاه کرد...بقیه آدمها هم که انگار یه موجود

    غیر طبیعی دیدن زل زده بودن به منو پچ پچ میکردن...خیس عرق شده بودم...عصبی و کلافه


    به مژگان نگاه میکردم که سرشو انداخته بود پایینو بی حرکت ایستاده بود...جرات نداشت تو

    چشمام نگاه کنه...یه دستمال کاغذی از تو جیبم درآوردمو کشیدم رو پیشونیم...با عصبانیت

    گفتم یعنی چی؟؟..چه جوری به خودش اجازه داد؟؟..این یارو انگار تنش میخواره...باید

    اساسی ترتیبشو داد...من حرکت کردم به طرف در خروجی و مژگانم دنبالم آهسته

    میدوید...انگار جرات نداشت حرف بزنه...جلوی در خروجی که رسیدیم ایستادمو با عصانیت

    بهش خیره شدمو گفتم نکنه خود شما هم موافق بودید که قبول کردید؟؟..تو چشمام خیره

    شد و گفت اگه موافق بودم الان اینجا پیش شما نبودم..درسته؟؟..تو چشمای سبز و

    قشنگش التماس و کمک رو میدیدم...التماس نگاهش آرومم کرد..نفس عمیق کشیدمو گفتم


    آخه چرا اول که گفت باید باهاش صیغه شید قبول کردید؟؟..همون اول میگفتید تا ما جور دیگه

    ای آدمش میکردیم..قبول دارم سخت بود ولی بهتر از این بود که اینجوری اذیت شید...حالا هم

    که فهمیده شما بهش کلک زدید میخواد هر جوری شده کپی مدارک رو داشته

    باشه...منتظرجواب مژگان بودم که صدایی یه آقای از پشت سرم اومد که گفت ببخشید..اجازه

    میدید رد شم؟؟..فهمیدم بدجایی ایستادم از در خارج شدمو مژگانم پشت سرم اومد

    بیرون...کنار در ایستادمو بهش گفتم نگران نباش...فقط یه بار دیگه جواب تماسشو بده و بگو

    همه چیزو به اصلانی گفتم...اون در جریانه..اگه اینو بگی شاید بفهمه ما پشتت هستیمو

    نمیتونه ازت سواستفاده کنه..بعد از اینم دیگه جوابشو نده...سرشو به حالت تایید تکون

    داد..خواستم تا یه جایی برسونمش اما هر کاری کردم نیومد...حدس زدم اگه پرستو نبود حتما

    میومد..خیلی پکر بود...باید همون روز میفهمیدم نعمتی عوضی تر از اونه که به همین راحتی

    خر یه خانوم خوشگل بشه...پس اونم نقشه داشته...وقتی مژگانو میبینه میگه اگه قبول کنی

    صیغه ام بشی میام شرکت..مژگانم فکر میکنه اگه به ظاهر قبول کنه و نعمتی مدارک و امضا



    کنه و پول رو بده همه چی تموم شده ...اما اگه اون از شرکت ما شکایت میکرد که بهش کپی

    نمیدیم واسه ما هم کلی دردسر میشد..با این همه پول و پارتی بازم حداقل یه چند ماهی

    سوژه همه میشدیم...اینجوری نمیشد..باید دهنشو می بستیم...چه

    جوری؟؟!!...نمیدونستم...
    کلافه حرکت کردم به طرف ماشین...تا درو باز کردمو نشستم سوالهای پرستو شروع شد..چی

    شد؟؟..چی میگفت؟؟..چه خبر بود؟؟..اصلا دلم نمیخواست پرستو موضوع رو بدونه...هر چی

    سوال کرد گفتم باشه واسه بعد...آخرم جیغ و داد کرد که قرار بوده بهش بگم...اصلا چه معنی

    داره با منشیم خصوصی حرف بزنم...کلی حرفهای دیگه که باعث شد منم کنترلمو از دست

    بدمو بگم به تو مربوط نیست تو شرکت چی میگذره...همین یه جمله کافی بود تا پرستو هم

    بگه پس به تو هم مربوط نیست تو خونه چی میگذره...بحثمون بالا گرفت و زدم کنار تا باهاش

    حرف بزنم که سریع پیاده شد و رفت...اونقدر از حرفش عصبانی بودم که دنبالشم نرفتم...گاز

    دادمو رفتم..البته اصلا نمیتونستم برم دنبالش چون فورا پیچید توی یه فرعی و رفت...از یه

    طرف ناراحت مژگان بودم که به خاطر من اون کارو کرده بود و خسارتهای شرکت جبران شده

    بود وکلی هم سود کرده بودیم...حس میکردم باید به خاطر لطفی که بهم کرد کمکش کنم..از

    یه طرفم نگران پرستو بودم که فکرهای بد نکنه...گیج بودم...تصمیم گرفتم برم یه جای خلوت تا



    یه کمی فکر کنمو آروم شم........

صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •