فصل 3-10
گلخانه فرهاد خان مملو از گلهای رنگارنگ و زیبایی بود که برخی از آنها نمونه های کمیابی از گلهای بسیار معروف بودند .اغلب آنها را از سفرهای گوناگون خود به کشورهای مختلف بهمراه آورده بود و همه را خودش پرورش می داد .بمحض وارد شدن، فضای معطر آنجا ، مرا شیفته خود کرد .فرزاد در مورد نوع و نژاد چند گل توضیحاتی ارائه داد و همگی از در دیگر خارج شدند ، ولی من تمایل داشتم تمام ساعات باقیمانده را در آنجا سپری کنم .به آرامی بر روی برگهای گل « بگونیا» دست کشیدم که صدای فرزاد در گوشم نشست:
- تو که هنوز اینجایی ، نمی آیی بیرون؟
- دلم نمی یاد! باید به فرهاد خان تبریک بگم ، اینجا فوق العاده اس! مثل رویا می مونه ، نمی شه من اینجا باشم؟
مرا بسمت در کشید.
- نه عزیزم، نمی شه! میخوام تا قبل از تاریک شدن هوا ، « آرام» رو نشونت بدم
- آرام؟!
از لحن پر تعجب و مشکوک من به خنده افتاد
- اسبم رو می گم بابا! چرا اینطوری نگام می کنی؟!
هر چهار نفر به اصطبل بزرگی که چند اسب در آن به چشم می خورد، وارد شدیم. فرزاد از داخل اتاقکی اوپن، یک اسب سفید و بی نهایت زیبا را بیرون کشید و با خنده گفت:
- معرفی می کنم ، خانوم آرام!
شایان با لودگی دستش را بر روی سینه قرار داد و با پیچ و تابی که به هیکلش می داد گفت:
- به به؛ چقدر زیبا هستند ایشون! از آشنایی با شما خوشوقتم خانم! فرزاد واقعا که خیلی خوش سلیقه ای!
همه از حالت او به خنده افتادیم .ناگهان آقا حیدر از یکی از اتاقکهای پشت سر فرزاد بیرون آمد .با دیدنش ، ترسی عمیق وجودم را فرا گرفت و بی اراده پشت سر شایان پنهان شدم .الهام بسمت آرام رفت و به نوازش یالش مشغول شد .فرزاد با نگاهی خندان و پرسشگر مرا مخاطب قرار داد:
- شیدا خانم، از اسب می ترسید؟!
شایان با دیدن من که همچون کودکی هراسان در پناهش سنگر گرفته بودم، با تعجب جواب داد:
- نه بابا، شیدای ما از هیچ چیز نمی ترسه! اتفاقا عاشق اسب و سوار کاریه!
سپس دست مرا گرفت و بسمت آرام برد.ولی من همچنان متوجه حضور آقا حیدر بودم .نزدیک آرام که رسیدم ، دستی به پشت کمر و یالش کشیدیم .الهام گفت:
- فرزاد عاشق این اسبه! همیشه برای سوار کاری از آرام استفاده می کنه .وای شیدا نمی دونی چه اسب چموشی بود! هیچکس جرات نمیکرد حتی نزدیکش بره .تا اینکه فرزاد بعد از چند بار سروکله زدن ، بالاخره رامش کرد .کسی باور نمیکرد .از پس این ماده اسب سرکش بربیاد. ولی فرزاد توی این کار استاده!
بی اراده بیاد جملاتی افتادم که فرزاد هنگام خداحافظی در شب خواستگاری شایان گفته بود:« کی گفته این دختر سرکش و لجباز و مهار نشدنی حرف گوش کنه.........»
یعنی به نظر او من دختر سرکشی بودم و تلاش میکردم تا مرا رام کند؟! حتی از تجسم این فکر هم خنده ام گرفت و رو به فرزاد پرسیدم:
- اگه سرکش و چموش بوده، پس چرا اسمش رو گذاشتی آرام؟!
لبخندی زد
- آخه وقتی پیش منه خیلی آرومه، شاید به همین خاطر این اسم رو روش گذاشتم. حالا دلت میخواد امتحانش کنی؟!
- نه نه؛ واقعا ممنون .هوس نکردم با دست و پای شکسته به خونه برگردم!
- اگه قول بدم مواظبت باشم چی؟
- باور کن اصلا آمادگی ندارم .هرچند که همه می دونن من عاشق سوار کاری ام .ولی در عوض درخواست تو رو با یه خواهش عوض می کنم!
یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- شما امر بفرمایید خانم!
- اگر برات امکان داشت توی یه فرصت مناسب سوار کاری رو به من تعلیم بده!ترجیح می دم به این کار وارد بشم .بعد سوار اسب بشم!نظر شما چیه بچه ها؟
شایان جواب داد:
- اگه فرزاد جان لطف کنه و قبول کنه، بنظر من عالیه! برای روحیه خودت هم بد نیست
- تو دختر شجاعی هستی شیدا جان، از عهده اش بر میای.من که همیشه از حیوونا وحشت دارم!
همه به حرف الهام خندیدیم و من باز گفتم:
- البته خواهش میکنم تعارف رو کنار بذار. اگه انجام اینکار با توجه به فشردگی کارهای شرکت برات مقدور نیست ، من از پیشنهادم صرف نظر می کنم!
اخم با نمکی زد.
- اولا مگه من با شما تعارف دارم؟در ثانی من با کمال میل قبول می کنم باعث افتخاره!
با قبول پیشنهاد از جانب او، همه به بیرون رفتند .برای آخرین بار ، دستی به موهای آرام کشیدم و آهنگ رفتن کردم که صدای فرزاد را از پشت سر، در گوشم شنیدم:
- یه بار گفتم؛ باز هم می گم ؛ آخرین باری باشه که برای مسئله ای خواهش می کنی! تو فقط دستور می دی ، قبوله؟!
لبخند عمیقی زدم و به عقب برگشتم که باز چشمم به آقا حیدر و نگاه گستاخش افتاد .ناخودآگاه اخم کردم .
- وای! بازم این؟!
با تعجب رد نگاهم را دنبال کرد.
- چیزی تو رو ناراحت می کنه؟
- آره، میگم این آقا حیدر.........
- ادامه بده، حیدر چی؟!
از اخم فرزاد ترسیدم .بلافاصله گفتم:
- هیچی ، بیا بریم پیش بچه ها.
از در خارج شدم.حتی تصور اینکه به فرزاد بگویم و او جنجال به راه بیندازد ، وحشت انگیز تر از نگاه آقا حیدر بود!
الهام و شایان حسابی از ما دور شده بودند .انگار که ما همراه آنها نبودیم .آرام و ساکت در کنار هم قدم می زدیم .واقعا که چقدر پیاده روی در میان انبوه گلها و درختان سرسبز و زیبا، شیرین و لذت آور بود. شادی عجیبی را در قلبم احساس میکردم .درختان سرسبز و زیبا ، زیبا و شیرین و لذت آور بود. افکار افسار گسیخته ام به دنیایی پا می گذاشت که شاید دلم را صد چندان میکرد . من به واقع دختر خوشبختی بودم؛ خانواده ای خوب و صمیمی که بی نهایت دوستشان داشتم ، والهام که از خواهر هم برایم عزیزتر بود. حتی فرزاد را نیز در کنار خود داشتم .شاید این همان حسی بود که دکتر آرمان بارها و بارها مرا به بودن آن ترغیب میکرد . فکر دکتر آرمان باز مرا به گذشته سیاهم کشاند!
ناگهان از ترس ، چیزی در درونم فرو ریخت .ترس از اینکه مبادا درخت ترد و خوشبختی ام ، اسیر طوفانی سهمگین و سیلابی خانمان برانداز شود. مبادا به پلک برهم زدنی همه چیز را از دست بدهم؟سرم به دوران افتاد .باز همان تردیدهای مسموم و آلوده ، ذهنم را تسخیر کرد .چرا خوشبختی از من روگردان بود؟ شاید این حس زاییده تفکرات غلطم بود.
بی اراده به فرزاد نزدیک شدم .در آن لحظه فقط میخواستم حقیقت خوشبختی ام را لمس کنم و به تکیه گاهی امن و مقتدر ایمان بیاورم .از این حرکت غیرمنتظره من، بشدت جا خورد و به صورتم خیره شد . احساس کردم متوجه رنگ پریدگی و هراسم شده است ، چون با دلواپسی، سرش را تکان داد و اشاره کرد:
- چی شده؟!
لبخند بی رمقی زدم و سرم را بعلامت بی خبری تکان دادم. فشار ظریفی به دستم وارد کرد و باز در سکوت به راه افتاد .آرام آرام ابرهای تیره وشک از آسمان ذهنم دور شد و جای خود را به آرامشی دلچسب داد.
نگاه گرم فرزاد ، حقیقتی زیبا و دوست داشتنی را پیش چشمم مجسم میکرد .
در همین افکار بودم که شایان برای گفتن مطلبی به عقب برگشت ولی با دیدن ما، بلافاصله رویش را برگرداند .از نوک پا تا فرق سر، غرق در خجالت شدم. خواستم دستم را از محاصره دستهای مردانه فرزاد خارج کنم ، ولی او گویی چنین قصدی نداشت !نگاهش کردم؛ مثل همیشه آرام و متفکر به روبرو خیره شده بود و پر صلابت گام بر می داشت .بدون آنکه به جانبم برگردد، گفت:
- نترس عزیزم، من اینجا هستم!
آنچنان جا خوردم که متوقف شدم .او هم ایستاد و با لبخندی جذاب نگاهم کرد.
- کی به تو گفته من ترسیدم؟ اصلا مگه تو علم غیب داری؟
- نه، علم غیب ندارم ، ولی تو از بس معصوم و پاکی، هرکس دیگه ای هم جای من بود می فهمید .تا حالا کسی که تو از خودت اشعه های سادگی و صداقت ساطع می کنی؟!
باز قلب بی تابم به تکاپو افتاد .باید راهی برای فرار می یافتم .فرار از آن همه عشق و علاقه پاک و عمیق! شکلکی بچه گانه در آوردم و با لحنی خنده دار گفتم:
- حالا دیگه منو مسخره می کنی؟ خدمتت می رسم!
متعاقب آن صدای قدمهایش بلند شد .بمحض رسیدن به بچه ها، دست الهام را گرفتم و او را به دنبال خود کشیدم .الهام به خیال آنکه نیت پلیدی دارم، می دوید و یکریز جیغ می زد! به این ترتیب، شایان هم به فرزاد ملحق شد و دو نفری بسرعت می دویدند .تا کنار استخر، الهام را کشیدم و بعد دستش را رها کردم و اب استخر را به صورتش پاشیدم . به تقلید از من، فرزاد و شایان هم او را خیس کردند .همه غمها، اضطرابها و تردیدهایم در لا به لای فریاد خنده ها گم شد .فرزاد که فرصت خوبی برای تلافی به دست آورده بود ، چنان با مشتهای پر از آب به جان من و الهام افتاده بود که شنیع ترین جنایت را در حقش روا داشته بودیم!
نگاهی به لباسهای خیسم انداختم . موهای بلند و مشکی ام، تکه تکه خیس و آویزان به صورتم چسبیده بود .از حالتم کمی خجالت کشیدم .لبخند زنان بسمت بچه ها چرخیدم تا خاتمه بازی جنجالی را اعلام کنم ، که بمحض برگشتن ، مقدار زیادی به صورتم پاشیده شد! آنقدر غافلگیر کننده بود که با دهان باز و چشمهای بسته، بی حرکت ماندم .صدای شلیک خنده بچه ها به آسمان رفت .وقتی چشم باز کردم ، فرزاد را با چهره ای پیروزمندانه و خیس از آب روبرویم دیدم که پرسید:
- چطوری؟!
آنقدر عصبی شدم که جیغ کوتاهی کشیدم . بنای دویدن به دنبالش را گذاشتم و در همان حال گفتم:
- می دونم باهات چکار کنم!
فقط به این می اندیشیدم که به هر نحوی تلافی کنم .فرزاد قهقهه زنان و به سرعت دور استخر می دوید و من با لباسهای خیس دنبالش! زوج جوان گویی به دیدن مهیج ترین مسابقه دو دعوت شده اند! شایان دستهایش را به دور شانه الهعام حلقه کرده بود و الهام هم دست می زد و با فریاد مرا تشویق میکرد! نزدیک آنها به سرعتم افزودم و با حرکتی، بلوزش را از عقب کشیدم .فرزاد با حالتی تسلیم و چهره ای که به پسر بچه های شیطان بیشتر شبیه بود، ایستاد و به عقب برگشت، ولی پیش از آنکه حرفی بزند، با شدت به داخل استخر پرتش کردم .الهام یکریز دست می زد و شایان دلش را گرفته بود و غش غش می خندید! الهام از پشت سرش به او اشاره کرد .خبیثانه بسمتش رفتم و با تبانی الهام، او را هم به داخل استخر هول دادیم . شایان از داخا استخر فریاد زد:
- ای بابا، به من چه ربطی داشت؟ تو میخواستی از فرزاد انتقام بگیری!
الهام که از خنده گلگون شده بود، با حالتی حق به جانب گفت:
- انتقام منو گرفت، هر دوتایی حقه تونه! حالا حالتون جا اومد؟
- الهام خانم داشتیم؟!
- بله که داشتیم، از نوع خوبش!
دستش را به دور شانه ام حلقه کرد و دوتایی زدیم زیر خنده .فرزاد وسط استخر به آرامی ایستاده بود و با نگاهی بازیگوش و چهره ای متبسم مرا نگاه میکرد .شایان کمی شنا کرد و سر به سر فرزاد گذاشت .بعد بسمت الهام رفت تا از آب خارج شود .لبخند دلبرانه ای به فرزاد زدم و اشاره کردم تا از آب خارج شود .او هم از خدا خواسته به سمتم آمد. موهای خیسم را به پشت گوش هدایت کردم . کفشهای پاشنه دارم به دلیل سُر شدن، کمی خطرناک بنظر می رسید، به همین دلیل با احتیاط گام بر می داشتم .به لبه استخر که رسیدم ناگهان پایم لیز خورد و سکندری به داخل آب پرت شدم! و درست در آخرین لحظه، سرم بشدت با لبه استخر برخورد کرد.در میان حبابهای بیشماری که اطرافم بوجود آمد، دستهای پر قدرت فرزاد را حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
**************************
در میان صخره هایی در وسط کوهی بلند و عظیم تنها مانده بودم .بادهای شدید و سردی می وزید وهر لحظه ترس از پرت شدت، جانم را به لب رساند! با وحشت به زیر پاهایم نگاه کردم .دره ای بسیار عمیق و ژرف را دیدم که با مه ای غلیظ پوشانده شده بود و مخوف تربنظر می رسید!از ترس جیغ کشیدم
- کمک!تو رو خدا یه کسی کمکم کنه!
صدایی از دور دست به گوشم رسید:
- بیا بالا
باز فریاد زدم:
- نمی شه ، نمی تونم!
- چرا می تونی ! من به تو ایمان دارم.
پاهای لرزانم را بر روی صخره جابجا کردم و بالا رفتم ، نور امیدی در قلبم تابیدن گرفت ؛ تا قله راهی نمانده بود .باز خود را بالا و بالاتر کشیدم .آخرین توانم را بکار گرفتم و دستم را به بوته ای خودرو گرفتم ، با یک خیز دیگر؛ روی کوه می رسیدم؛ و پایان این کابوس هولناک ! فریاد زدم:
- دیگه رسیدم، ولی نمی تونم .کمکم کنید!
ولی صدایی به گوش نرسید.نالیدم:
- خدایا! یعنی کسی صدای منو نمی شنوه؟
همان صدای مبهم با غمی بی نهایت گفت:
- چرا، من می شنوم! مدتهاست که صدای تو رو می شنوم، ولی تو نمی خوای کمکت کنم!تو تردید داری، به عشق من، شک داری!
چقدر صدا نزدیک و آشنا بود؛ انگار سالها بود که آن را می شناختم .صدایی گرم و مردانه! بغضم ترکید و با گریه، آخرین قدم را هم برداشتم ولی ناگهان سنگی زیر پایم لغزید .فریادی از ناامیدی زدم و در میان اشک و حسرت ، خود را در آستانه مرگ دیدم .ناگهان پنجه ای قوی دستم را گرفت و جسم نیمه جانم را بالا کشید. در آخرین لحظه، چهره خیس از اشک ناجی ام را دیدم؛ فرزاد بالای قله ایستاده بود!
*****************************
با نوازش دستی ، پلکهایم را بسختی گشودم .از تاثیر کابوس وحشتناکی که دیده بودم ، تمام بدنم عرق کرده بود .سرم سنگین بود و در ناحیه ای نامشخص، تیر می کشید.کم کم موقعیتم را تشخیص دادم. مادر و مهتاب خانم با چشمهای سرخ و متورم بالای سرم ایستاده بودند و الهام اشک ریزان، دستم را نوازش میکرد. به زحمت زبانم را بر روی لبهای کویری ام کشیدم و صدایی شبیه ناله از حنجره ام خارج شد:
- ما.......مان......تشنمه!
با شنیدن صدایم ، همگی از جا پریدند.
- جان مامان!الهی قربونت برم عزیزم، من اینجام.خدایا شکرت!
الهام بلافاصله لیوانی آب به به لبهایم نزدیک کرد و جرعه ای از آ ن را در حلقم ریخت و با عجله از اتاق خارج شد.
- اینجا کجاست؟!
مهتاب خانم دستم را به گرمی فشرد:
- نگران نباش عزیز دلم، اینجا خونه فرهاده .حالت چطوره؟احساس درد می کنی؟
- حالم خوبه ، چه اتفاقی افتاده؟!
مادر لبخند بی رمقی زد:
- آروم باش دخترم، تو پات سُر خورد و افتادی توی استخر، سرت یه زخم کوچولو برداشته، اصلا جای نگرانی نیست
کم کم همه چیز را بخاطر آوردم؛ آب بازی و دویدن به دور استخر، و بعد هم سقوط در آن....پس شایان کجا بود؟ بر سر فرزاد چه بلایی آمد؟
- مامان پس بقیه کجان؟
- همه حاشون خوبه ، شما چطوری دختر جوان؟!
با شنیدن صدای غریبه، همگی سربرگرداندند.مردی لاغر اندام و قد بلند با چهره ای استخوانی و عینکی بزرگ برچشم،جلو آمد و با لبخندی مهربان ، برای گرفتن نبض و فشار، دستم را گرفت .بنظر پنجاه _ شصت ساله می آمد. به زحمت جواب دادم:
- من خوبم،ببخشید شما؟!
- من دکتر پرستویی هستم؛ پزشک خانوادگی آقای متین! حالا شیدا خانم، بگو ببینم درد داری؟
- بله، سرم خیلی درد می کنه
- حالت تهوع هم داری؟
- نه.....
- سرگیجه چطور؟
- کمی!
- بسیار خب، طبیعیه! این سرم رو مجددا برات وصل می کنم، سعی کن استراحت کنی
با ناباوری پرسیدم:
- مجددا؟! مگه چندتا سرم زدم؟
سوزن را در رگم فرو کرد و با لبخند گفت:
- دختر خوب می دونی چقدر همه رو نگران کردی؟ الان یک روز کامله که بیهوشی!
کم مانده بود از تعجب پس بیافتم! یک روز کامل بیهوشی! پس مهمانی چه شده؟! بمحض برخاستن دکتر، پدر و متعاقب آن شایان و الهام و فرهاد خان و آقای پناهی و در آخر هم فرزاد وارد شدند .از اینکه آنطور خوابیده بودم، شرمزده شدم. پیراهن بزرگ و مردانه ای به رنگ سفید بدنم را پوشانده بود ، ولی پاهایم در شلوار خودم وول میخورد! سعی کردم بنشینم ولی فرهاد خان با مهربانی گفت:
- راحت باش دخترم، حالت چطوره؟
با خجالت لبخندی زدم
- سلام، خوبم ممنون!شرمنده ام که باعث دردسرتون شدم
- اختیار داری، اینجا هم منزل خودتونه!
همگی به دورم حلقه زده بودند وهرکس حرفی می زد .شایان در حالیکه از نگرانی و دلواپسی ، چهره اش درهم بنظر می رسید، باز شیطنتش گل کرد:
- خوب خودت رو لوس کردیف عزیز بشی ها! نگاه کن چندتا آدم حسابی رو از دیروز تا حالا یه لنگه پا نگه داشتی!
صدایش گرفته بنظر می رسید ولی همه تلاشش را برای تغییر جو حاکم بکار گرفته بود، همه به لحن او خندیدندو پدر با چشم غره ای مصلحتی به او، نبضم را کنترل کرد و گفت:
- شیدا همیشه عزیز دل ماست، خدا رو شکر که بخیر گذشت
آقای پناهی اضافه کرد:
- حق با شماست .خدا رو شکر که خطر رفع شده
شایان باز گفت:
- ای بابا از اولم چیزی نبود که! بعضی ها الکی شلوغش کردن! این شیدا همیشه حادثه سازه، برای ما عادی شده!
از مکثی که روی کلمه بعضی ها داشت و آن لحن کشدار و بامزه، همه به خنده افتادند و نگاهی بینشان رد و بدل شد .یاد کتی قلبم را به تلاطم انداخت .فقط او بود که بر روی این کلمه حساسیت داشت! صدای پدر رشته افکارم را از هم گسست.
- من شخصا از فرزاد خان تشکر می کنم؛ اگه به موقع نرسیده بود؛ معلوم نیست چه بلایی سر دخترم می اومد! نه تنها من بلکه شیدا هم به ایشون مدیونه! حالا دیگه دخترم دوتا برادر خوب و دلسوز داره!
همه با لبخند جمله پدر را تصدیق کردند ولی من در بین نجواهای گنگ اطرافیان و چهره سرخ از شرمم، با خود اندیشیدم که چقدر از کلمه « برادر » که به او لقب دادند، متنفرم! بلا درنگ نگاه جستجو گر و بی قرارم به دنبال فرزاد در بین حضار دوید.وقتی نگاه و مضطربش را روی خود ثابت دیدم، لبخند عاشقانه ای لبهای ملتهبم را از هم گشود .چند قدم دورتر دست به سینه به میز آرایش پشت سرش تکیه زده بود .چهره اش بی نهایت خسته و چشمهایش سرخ می نمود .لبخند بی رمقی زد و با بی تابی سر به زیر انداخت .خوب می فهمیدم که در عین بیگناهی ، احساس ندامت می کند .دلم برای شنیدن صدای گرمش پر می کشید .هیچکس اطلاع نداشت این دومین باری است که فرزاد جانم را نجات می دهد و زندگی ام را بی ادعا تقدیمم می کند.
این بار صدای دکتر بلند شد:
- بسیار خب بهتره همگی دور بیمار عزیزمون رو خلوت کنید . اون هنوز به استراحت احتیاج داره
همگی به اتفاق به پا خاستند و من در دل از دکتر پرستویی ممنون شدم! در آخرین لحظه مکالمه اش با فرهاد خان شنیدم که سفارش میکرد حتما با دیدن نشانه های غیر طبیعی ، او را خبر کنند .مادر به کنارم آمد.
- میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟
- نه مامان جان، اصلا اشتها ندارم .فقط دلم میخواد بخوابم!
گونه ام را بوسید و بسمت الهام رفت که شایان جلو آمد
- با خیال راحت استراحت کن آبجی کوچول، اینجا همه چیز مرتبه!
- چشم، تو هم برو استراحت کن ، خستگی از چهره ات می باره!
- عیبی نداره؛ تو ارزش بیشتر از اینها رو داری
با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:
- کاش بودی و با چشم خودت می دید عاشق سینه چاکت چه جوری به در و دیوار می زد! داشت خودش رو می کشت!
این را گفت و با چشم و ابرو به فرزاد که در گوشه ای دورتر با دکتر صحبت میکرد، اشاره کرد.با خجالت لبخند زدم.
- این پرت و پلاها چیه می گی دیوونه!عاشق کدومه؟ بجای این حرفها صداش کن بیاد اینجا.میخوام بگم خودش رو بخاطر این مساله ناراحت نکنه، اون بی تقصیره!
شایان ضربه ای روی بینی ام زد.
- خیلی خب فسقلی! صداش می کنم
بازهم سفارشاتی کرد و خارج شد .الهام و مهتاب خانم هم صورتم را بوسیدند و بیرون رفتند .نمی دانستم باید به فرزاد چه بگویم .هنوز افکارم انسجام نیافته بود که با زدن ضربه ای به در، وارد شد .با دیدنش تپش قلبم بشدت گرفت . چهار چوب در، اندام ورزیده اش را قاب گرفته بود و تابلوی بی نهایت زیبا و ابدی از او در ذهنم می ساخت .لبخند زدم:
- پس چرا نمی آیی تو؟منتظر اجازه ای؟!
با لبخندی کم جان، سرش را بعلامت مثبت تکان داد .خنده ام گرفت :
- شما صاحب اختیارید رئیس! شرمنده مون نکنید .بفرمایید خواهش می کنم!
به لحن شیطنت آمیزم لبخند عمیقی زد . در را به آرامی بست و همچون نسیمی کنارم نشست .
- چطوری خانم؟!
- خیلی خوبم ، ببخشید که نمی تونم بلند شم .می دونی که ابدا دختر بی ادبی نیستم!
لبخند محزونش پررنگتر شد .با خجالت ، تک سرفه ای کردم و گفتم:
- امیدوارم منو بخاطر اون شوخی بخشیده باشی.هرچند که بقول شایان من با حادثه به دنیا اومدم . ولی باور کن که کسی مقصر نیست ، حتی تو! اون فقط یه شوخی بود که به این اتفاق منجر شد .واقعا متاسفم!
- ولی منم بی تقصیر نبودم!
از کنارم برخاست و بسمت پنجره رفت و آن را گشود .دیدن ناراحتی اش دلم را ریش میکرد .کم مانده بود دیوانه شوم .اگر این احساس ناشناخته و لطیف، عشق نبود، پس چه بود؟ می دانستم که حالت شیطنت آمیزم را بیشتر دوست دارد.
- ناجی مهربون! دلت میخواد یه لیوان آب به این مغروق بدی؟!
با تعجب به سمتم برگشت .از حالت نگاهش خنده ام گرفت .
- چیه ؟ خب تشنمه!
لیوانی آب پر کرد و به سمتم آمد .کمک کرد تا بنشینم و بالشم را پشتم مرتب کرد.
- خیلی لوسم می کنیها!
- اگه می دونستی اینطوری چقدر دوست داشتنی هستیف همیشه لوس می شدی! تو می دونی چقدر از اب استخر رو نوش جان کردی ، حالا بازم آب میخوای ؟!
خواستم با دست آزادم که به آن سُرم متصل نبود ، لیوان را بگیرم ، ولی دستم در میان آستین بلند لباس گم شده بود! هر دو نگاهی به آن انداختیم و زدیم زیر خنده .
- اجازه بده خودم بهت بدم!
لبخند زنان سرم را جلو بردم تا با کمک او آب را بخورم .از این پیشامد چیزی در درونم فرو ریخت؛ احساسی گنگ و نامفهوم که قلبم را به لرزه انداخت . به سرعت سرم را به عقب بردم و نگاهم را از چشمهای بی قرارش دزدیدم!لیوان را روی میز گذاشت و دستم را بالا آورد و به آرامی شروع به تا زدن استینم کرد.برای از بین بردن آن سکوت نفس گیر، سرم را کج کردم و گفتم:
- می شه خواهش کنم برام توضیح بدی، از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟!
نگاه گذرایی به صورتم انداخت و تبسمی دلنشین کرد:
- اتفاق خاصی نیفتاده عزیزم! فقط دلهره بود و نگرانی و بی قراری! این اتفاق نزدیک بود همه مون رو دق مرگ کنه! خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد!
- پس با این حساب، همه رو به زحمت انداختم! کاش یه کم بیشتر حواسم رو جمع میکردم تا این اتفاق نیافته!
- خودت رو سرزنش نکن ، تو بی تقصیری!حسن این اتفاق این بود که حالا همه قدر تو رو بیشتر می دونن! منم فهمیدم که........
- فهمیدی که چی؟! ادامه بده!
- فهمیدم که تو رو.......تو رو..........کاش سولیا اینجا بود و کار منو راحتتر میکرد !
می دانستم چه میخواهد بگوید فرزاد میخواست حرف دل مرا بزند! نُه حرفی که کلمه ای زیبا را تشکیل می دادند وتپش قلب من با هر آهنگی آن را فریاد می زد .لبخندی زدم:
- نمیخوایکه بگی اونقدر کم جرات شدی که به حضور سولیا محتاجی!
آخرین تای آستین را هم زد و بی تابانه از جا برخاست .انگار خیلی تمایل داشت که جمله اش را ادامه دهد ولی شرم حضور مانع می شد .چنگی به موهای خوش حالتش زد و آهنگ رفتن کرد .پیش از آنکه خارج شود صدایش زدم:
- فرزاد؟
- جانم!
خجالتزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:
- ازت ممنونم ، بخاطر همه چیز و بیشتر بخاطر اینکه جونم رو نجات دادی!
لبخند جذابی زد و به سمتم برگشت .
- تشکر لازم نیست .اون منم که از تو ممنونم! من با این کار، جون خودم رو نجات دادم!
هجوم خون در رگهایم، صورتم را گلگون کرد .شاید سرخی شرم تنها نقاشی بود که گونه های رنگ پریده ام را زینت می داد .فرزاد حرف دلش را عنوان کرد ، هر چند در لفافه! با سری به زیر افتاده، پلکهایم را روی هم فشردم .آرامش ژرفی وجودم را احاطه کرد .در ذهن به دنبال جوابی مناسب برای حرفش می گشتم که وجودش را در کنارم حس میکردم و این حس شور خاصی به جانم می بخشید و امیدوارم میکرد .پلکهایم را گشودم تا جمله ای را که بر زبانم سنگینی میکرد با نهایت احساسم بیان کنم ولی او با سرعت از اتاق خارج شد .برای لحظاتی به جای خالی اش خیره شدم و اشکهای گرم و غریبانه ام، پی در پی بر روی دستم فرو ریخت!