تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 30 از 30

نام تاپيک: رمان چشم هایی به رنگ عسل ( زهره کلهر )

  1. #21
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    فصل 3-10


    گلخانه فرهاد خان مملو از گلهای رنگارنگ و زیبایی بود که برخی از آنها نمونه های کمیابی از گلهای بسیار معروف بودند .اغلب آنها را از سفرهای گوناگون خود به کشورهای مختلف بهمراه آورده بود و همه را خودش پرورش می داد .بمحض وارد شدن، فضای معطر آنجا ، مرا شیفته خود کرد .فرزاد در مورد نوع و نژاد چند گل توضیحاتی ارائه داد و همگی از در دیگر خارج شدند ، ولی من تمایل داشتم تمام ساعات باقیمانده را در آنجا سپری کنم .به آرامی بر روی برگهای گل « بگونیا» دست کشیدم که صدای فرزاد در گوشم نشست:

    - تو که هنوز اینجایی ، نمی آیی بیرون؟

    - دلم نمی یاد! باید به فرهاد خان تبریک بگم ، اینجا فوق العاده اس! مثل رویا می مونه ، نمی شه من اینجا باشم؟

    مرا بسمت در کشید.

    - نه عزیزم، نمی شه! میخوام تا قبل از تاریک شدن هوا ، « آرام» رو نشونت بدم

    - آرام؟!

    از لحن پر تعجب و مشکوک من به خنده افتاد

    - اسبم رو می گم بابا! چرا اینطوری نگام می کنی؟!

    هر چهار نفر به اصطبل بزرگی که چند اسب در آن به چشم می خورد، وارد شدیم. فرزاد از داخل اتاقکی اوپن، یک اسب سفید و بی نهایت زیبا را بیرون کشید و با خنده گفت:

    - معرفی می کنم ، خانوم آرام!

    شایان با لودگی دستش را بر روی سینه قرار داد و با پیچ و تابی که به هیکلش می داد گفت:

    - به به؛ چقدر زیبا هستند ایشون! از آشنایی با شما خوشوقتم خانم! فرزاد واقعا که خیلی خوش سلیقه ای!

    همه از حالت او به خنده افتادیم .ناگهان آقا حیدر از یکی از اتاقکهای پشت سر فرزاد بیرون آمد .با دیدنش ، ترسی عمیق وجودم را فرا گرفت و بی اراده پشت سر شایان پنهان شدم .الهام بسمت آرام رفت و به نوازش یالش مشغول شد .فرزاد با نگاهی خندان و پرسشگر مرا مخاطب قرار داد:

    - شیدا خانم، از اسب می ترسید؟!

    شایان با دیدن من که همچون کودکی هراسان در پناهش سنگر گرفته بودم، با تعجب جواب داد:

    - نه بابا، شیدای ما از هیچ چیز نمی ترسه! اتفاقا عاشق اسب و سوار کاریه!

    سپس دست مرا گرفت و بسمت آرام برد.ولی من همچنان متوجه حضور آقا حیدر بودم .نزدیک آرام که رسیدم ، دستی به پشت کمر و یالش کشیدیم .الهام گفت:

    - فرزاد عاشق این اسبه! همیشه برای سوار کاری از آرام استفاده می کنه .وای شیدا نمی دونی چه اسب چموشی بود! هیچکس جرات نمیکرد حتی نزدیکش بره .تا اینکه فرزاد بعد از چند بار سروکله زدن ، بالاخره رامش کرد .کسی باور نمیکرد .از پس این ماده اسب سرکش بربیاد. ولی فرزاد توی این کار استاده!

    بی اراده بیاد جملاتی افتادم که فرزاد هنگام خداحافظی در شب خواستگاری شایان گفته بود:« کی گفته این دختر سرکش و لجباز و مهار نشدنی حرف گوش کنه.........»

    یعنی به نظر او من دختر سرکشی بودم و تلاش میکردم تا مرا رام کند؟! حتی از تجسم این فکر هم خنده ام گرفت و رو به فرزاد پرسیدم:

    - اگه سرکش و چموش بوده، پس چرا اسمش رو گذاشتی آرام؟!

    لبخندی زد

    - آخه وقتی پیش منه خیلی آرومه، شاید به همین خاطر این اسم رو روش گذاشتم. حالا دلت میخواد امتحانش کنی؟!

    - نه نه؛ واقعا ممنون .هوس نکردم با دست و پای شکسته به خونه برگردم!

    - اگه قول بدم مواظبت باشم چی؟

    - باور کن اصلا آمادگی ندارم .هرچند که همه می دونن من عاشق سوار کاری ام .ولی در عوض درخواست تو رو با یه خواهش عوض می کنم!

    یک تای ابرویش را بالا انداخت.

    - شما امر بفرمایید خانم!

    - اگر برات امکان داشت توی یه فرصت مناسب سوار کاری رو به من تعلیم بده!ترجیح می دم به این کار وارد بشم .بعد سوار اسب بشم!نظر شما چیه بچه ها؟

    شایان جواب داد:

    - اگه فرزاد جان لطف کنه و قبول کنه، بنظر من عالیه! برای روحیه خودت هم بد نیست

    - تو دختر شجاعی هستی شیدا جان، از عهده اش بر میای.من که همیشه از حیوونا وحشت دارم!

    همه به حرف الهام خندیدیم و من باز گفتم:

    - البته خواهش میکنم تعارف رو کنار بذار. اگه انجام اینکار با توجه به فشردگی کارهای شرکت برات مقدور نیست ، من از پیشنهادم صرف نظر می کنم!

    اخم با نمکی زد.

    - اولا مگه من با شما تعارف دارم؟در ثانی من با کمال میل قبول می کنم باعث افتخاره!

    با قبول پیشنهاد از جانب او، همه به بیرون رفتند .برای آخرین بار ، دستی به موهای آرام کشیدم و آهنگ رفتن کردم که صدای فرزاد را از پشت سر، در گوشم شنیدم:

    - یه بار گفتم؛ باز هم می گم ؛ آخرین باری باشه که برای مسئله ای خواهش می کنی! تو فقط دستور می دی ، قبوله؟!

    لبخند عمیقی زدم و به عقب برگشتم که باز چشمم به آقا حیدر و نگاه گستاخش افتاد .ناخودآگاه اخم کردم .

    - وای! بازم این؟!

    با تعجب رد نگاهم را دنبال کرد.

    - چیزی تو رو ناراحت می کنه؟

    - آره، میگم این آقا حیدر.........

    - ادامه بده، حیدر چی؟!

    از اخم فرزاد ترسیدم .بلافاصله گفتم:

    - هیچی ، بیا بریم پیش بچه ها.

    از در خارج شدم.حتی تصور اینکه به فرزاد بگویم و او جنجال به راه بیندازد ، وحشت انگیز تر از نگاه آقا حیدر بود!

    الهام و شایان حسابی از ما دور شده بودند .انگار که ما همراه آنها نبودیم .آرام و ساکت در کنار هم قدم می زدیم .واقعا که چقدر پیاده روی در میان انبوه گلها و درختان سرسبز و زیبا، شیرین و لذت آور بود. شادی عجیبی را در قلبم احساس میکردم .درختان سرسبز و زیبا ، زیبا و شیرین و لذت آور بود. افکار افسار گسیخته ام به دنیایی پا می گذاشت که شاید دلم را صد چندان میکرد . من به واقع دختر خوشبختی بودم؛ خانواده ای خوب و صمیمی که بی نهایت دوستشان داشتم ، والهام که از خواهر هم برایم عزیزتر بود. حتی فرزاد را نیز در کنار خود داشتم .شاید این همان حسی بود که دکتر آرمان بارها و بارها مرا به بودن آن ترغیب میکرد . فکر دکتر آرمان باز مرا به گذشته سیاهم کشاند!

    ناگهان از ترس ، چیزی در درونم فرو ریخت .ترس از اینکه مبادا درخت ترد و خوشبختی ام ، اسیر طوفانی سهمگین و سیلابی خانمان برانداز شود. مبادا به پلک برهم زدنی همه چیز را از دست بدهم؟سرم به دوران افتاد .باز همان تردیدهای مسموم و آلوده ، ذهنم را تسخیر کرد .چرا خوشبختی از من روگردان بود؟ شاید این حس زاییده تفکرات غلطم بود.

    بی اراده به فرزاد نزدیک شدم .در آن لحظه فقط میخواستم حقیقت خوشبختی ام را لمس کنم و به تکیه گاهی امن و مقتدر ایمان بیاورم .از این حرکت غیرمنتظره من، بشدت جا خورد و به صورتم خیره شد . احساس کردم متوجه رنگ پریدگی و هراسم شده است ، چون با دلواپسی، سرش را تکان داد و اشاره کرد:

    - چی شده؟!

    لبخند بی رمقی زدم و سرم را بعلامت بی خبری تکان دادم. فشار ظریفی به دستم وارد کرد و باز در سکوت به راه افتاد .آرام آرام ابرهای تیره وشک از آسمان ذهنم دور شد و جای خود را به آرامشی دلچسب داد.

    نگاه گرم فرزاد ، حقیقتی زیبا و دوست داشتنی را پیش چشمم مجسم میکرد .

    در همین افکار بودم که شایان برای گفتن مطلبی به عقب برگشت ولی با دیدن ما، بلافاصله رویش را برگرداند .از نوک پا تا فرق سر، غرق در خجالت شدم. خواستم دستم را از محاصره دستهای مردانه فرزاد خارج کنم ، ولی او گویی چنین قصدی نداشت !نگاهش کردم؛ مثل همیشه آرام و متفکر به روبرو خیره شده بود و پر صلابت گام بر می داشت .بدون آنکه به جانبم برگردد، گفت:

    - نترس عزیزم، من اینجا هستم!

    آنچنان جا خوردم که متوقف شدم .او هم ایستاد و با لبخندی جذاب نگاهم کرد.

    - کی به تو گفته من ترسیدم؟ اصلا مگه تو علم غیب داری؟

    - نه، علم غیب ندارم ، ولی تو از بس معصوم و پاکی، هرکس دیگه ای هم جای من بود می فهمید .تا حالا کسی که تو از خودت اشعه های سادگی و صداقت ساطع می کنی؟!

    باز قلب بی تابم به تکاپو افتاد .باید راهی برای فرار می یافتم .فرار از آن همه عشق و علاقه پاک و عمیق! شکلکی بچه گانه در آوردم و با لحنی خنده دار گفتم:

    - حالا دیگه منو مسخره می کنی؟ خدمتت می رسم!

    متعاقب آن صدای قدمهایش بلند شد .بمحض رسیدن به بچه ها، دست الهام را گرفتم و او را به دنبال خود کشیدم .الهام به خیال آنکه نیت پلیدی دارم، می دوید و یکریز جیغ می زد! به این ترتیب، شایان هم به فرزاد ملحق شد و دو نفری بسرعت می دویدند .تا کنار استخر، الهام را کشیدم و بعد دستش را رها کردم و اب استخر را به صورتش پاشیدم . به تقلید از من، فرزاد و شایان هم او را خیس کردند .همه غمها، اضطرابها و تردیدهایم در لا به لای فریاد خنده ها گم شد .فرزاد که فرصت خوبی برای تلافی به دست آورده بود ، چنان با مشتهای پر از آب به جان من و الهام افتاده بود که شنیع ترین جنایت را در حقش روا داشته بودیم!

    نگاهی به لباسهای خیسم انداختم . موهای بلند و مشکی ام، تکه تکه خیس و آویزان به صورتم چسبیده بود .از حالتم کمی خجالت کشیدم .لبخند زنان بسمت بچه ها چرخیدم تا خاتمه بازی جنجالی را اعلام کنم ، که بمحض برگشتن ، مقدار زیادی به صورتم پاشیده شد! آنقدر غافلگیر کننده بود که با دهان باز و چشمهای بسته، بی حرکت ماندم .صدای شلیک خنده بچه ها به آسمان رفت .وقتی چشم باز کردم ، فرزاد را با چهره ای پیروزمندانه و خیس از آب روبرویم دیدم که پرسید:

    - چطوری؟!

    آنقدر عصبی شدم که جیغ کوتاهی کشیدم . بنای دویدن به دنبالش را گذاشتم و در همان حال گفتم:

    - می دونم باهات چکار کنم!

    فقط به این می اندیشیدم که به هر نحوی تلافی کنم .فرزاد قهقهه زنان و به سرعت دور استخر می دوید و من با لباسهای خیس دنبالش! زوج جوان گویی به دیدن مهیج ترین مسابقه دو دعوت شده اند! شایان دستهایش را به دور شانه الهعام حلقه کرده بود و الهام هم دست می زد و با فریاد مرا تشویق میکرد! نزدیک آنها به سرعتم افزودم و با حرکتی، بلوزش را از عقب کشیدم .فرزاد با حالتی تسلیم و چهره ای که به پسر بچه های شیطان بیشتر شبیه بود، ایستاد و به عقب برگشت، ولی پیش از آنکه حرفی بزند، با شدت به داخل استخر پرتش کردم .الهام یکریز دست می زد و شایان دلش را گرفته بود و غش غش می خندید! الهام از پشت سرش به او اشاره کرد .خبیثانه بسمتش رفتم و با تبانی الهام، او را هم به داخل استخر هول دادیم . شایان از داخا استخر فریاد زد:

    - ای بابا، به من چه ربطی داشت؟ تو میخواستی از فرزاد انتقام بگیری!

    الهام که از خنده گلگون شده بود، با حالتی حق به جانب گفت:

    - انتقام منو گرفت، هر دوتایی حقه تونه! حالا حالتون جا اومد؟

    - الهام خانم داشتیم؟!

    - بله که داشتیم، از نوع خوبش!

    دستش را به دور شانه ام حلقه کرد و دوتایی زدیم زیر خنده .فرزاد وسط استخر به آرامی ایستاده بود و با نگاهی بازیگوش و چهره ای متبسم مرا نگاه میکرد .شایان کمی شنا کرد و سر به سر فرزاد گذاشت .بعد بسمت الهام رفت تا از آب خارج شود .لبخند دلبرانه ای به فرزاد زدم و اشاره کردم تا از آب خارج شود .او هم از خدا خواسته به سمتم آمد. موهای خیسم را به پشت گوش هدایت کردم . کفشهای پاشنه دارم به دلیل سُر شدن، کمی خطرناک بنظر می رسید، به همین دلیل با احتیاط گام بر می داشتم .به لبه استخر که رسیدم ناگهان پایم لیز خورد و سکندری به داخل آب پرت شدم! و درست در آخرین لحظه، سرم بشدت با لبه استخر برخورد کرد.در میان حبابهای بیشماری که اطرافم بوجود آمد، دستهای پر قدرت فرزاد را حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.

    **************************

    در میان صخره هایی در وسط کوهی بلند و عظیم تنها مانده بودم .بادهای شدید و سردی می وزید وهر لحظه ترس از پرت شدت، جانم را به لب رساند! با وحشت به زیر پاهایم نگاه کردم .دره ای بسیار عمیق و ژرف را دیدم که با مه ای غلیظ پوشانده شده بود و مخوف تربنظر می رسید!از ترس جیغ کشیدم

    - کمک!تو رو خدا یه کسی کمکم کنه!

    صدایی از دور دست به گوشم رسید:

    - بیا بالا

    باز فریاد زدم:

    - نمی شه ، نمی تونم!

    - چرا می تونی ! من به تو ایمان دارم.

    پاهای لرزانم را بر روی صخره جابجا کردم و بالا رفتم ، نور امیدی در قلبم تابیدن گرفت ؛ تا قله راهی نمانده بود .باز خود را بالا و بالاتر کشیدم .آخرین توانم را بکار گرفتم و دستم را به بوته ای خودرو گرفتم ، با یک خیز دیگر؛ روی کوه می رسیدم؛ و پایان این کابوس هولناک ! فریاد زدم:

    - دیگه رسیدم، ولی نمی تونم .کمکم کنید!

    ولی صدایی به گوش نرسید.نالیدم:

    - خدایا! یعنی کسی صدای منو نمی شنوه؟

    همان صدای مبهم با غمی بی نهایت گفت:

    - چرا، من می شنوم! مدتهاست که صدای تو رو می شنوم، ولی تو نمی خوای کمکت کنم!تو تردید داری، به عشق من، شک داری!

    چقدر صدا نزدیک و آشنا بود؛ انگار سالها بود که آن را می شناختم .صدایی گرم و مردانه! بغضم ترکید و با گریه، آخرین قدم را هم برداشتم ولی ناگهان سنگی زیر پایم لغزید .فریادی از ناامیدی زدم و در میان اشک و حسرت ، خود را در آستانه مرگ دیدم .ناگهان پنجه ای قوی دستم را گرفت و جسم نیمه جانم را بالا کشید. در آخرین لحظه، چهره خیس از اشک ناجی ام را دیدم؛ فرزاد بالای قله ایستاده بود!

    *****************************

    با نوازش دستی ، پلکهایم را بسختی گشودم .از تاثیر کابوس وحشتناکی که دیده بودم ، تمام بدنم عرق کرده بود .سرم سنگین بود و در ناحیه ای نامشخص، تیر می کشید.کم کم موقعیتم را تشخیص دادم. مادر و مهتاب خانم با چشمهای سرخ و متورم بالای سرم ایستاده بودند و الهام اشک ریزان، دستم را نوازش میکرد. به زحمت زبانم را بر روی لبهای کویری ام کشیدم و صدایی شبیه ناله از حنجره ام خارج شد:

    - ما.......مان......تشنمه!

    با شنیدن صدایم ، همگی از جا پریدند.

    - جان مامان!الهی قربونت برم عزیزم، من اینجام.خدایا شکرت!

    الهام بلافاصله لیوانی آب به به لبهایم نزدیک کرد و جرعه ای از آ ن را در حلقم ریخت و با عجله از اتاق خارج شد.

    - اینجا کجاست؟!

    مهتاب خانم دستم را به گرمی فشرد:

    - نگران نباش عزیز دلم، اینجا خونه فرهاده .حالت چطوره؟احساس درد می کنی؟

    - حالم خوبه ، چه اتفاقی افتاده؟!

    مادر لبخند بی رمقی زد:

    - آروم باش دخترم، تو پات سُر خورد و افتادی توی استخر، سرت یه زخم کوچولو برداشته، اصلا جای نگرانی نیست

    کم کم همه چیز را بخاطر آوردم؛ آب بازی و دویدن به دور استخر، و بعد هم سقوط در آن....پس شایان کجا بود؟ بر سر فرزاد چه بلایی آمد؟

    - مامان پس بقیه کجان؟

    - همه حاشون خوبه ، شما چطوری دختر جوان؟!

    با شنیدن صدای غریبه، همگی سربرگرداندند.مردی لاغر اندام و قد بلند با چهره ای استخوانی و عینکی بزرگ برچشم،جلو آمد و با لبخندی مهربان ، برای گرفتن نبض و فشار، دستم را گرفت .بنظر پنجاه _ شصت ساله می آمد. به زحمت جواب دادم:

    - من خوبم،ببخشید شما؟!

    - من دکتر پرستویی هستم؛ پزشک خانوادگی آقای متین! حالا شیدا خانم، بگو ببینم درد داری؟

    - بله، سرم خیلی درد می کنه

    - حالت تهوع هم داری؟

    - نه.....

    - سرگیجه چطور؟

    - کمی!

    - بسیار خب، طبیعیه! این سرم رو مجددا برات وصل می کنم، سعی کن استراحت کنی

    با ناباوری پرسیدم:

    - مجددا؟! مگه چندتا سرم زدم؟

    سوزن را در رگم فرو کرد و با لبخند گفت:

    - دختر خوب می دونی چقدر همه رو نگران کردی؟ الان یک روز کامله که بیهوشی!

    کم مانده بود از تعجب پس بیافتم! یک روز کامل بیهوشی! پس مهمانی چه شده؟! بمحض برخاستن دکتر، پدر و متعاقب آن شایان و الهام و فرهاد خان و آقای پناهی و در آخر هم فرزاد وارد شدند .از اینکه آنطور خوابیده بودم، شرمزده شدم. پیراهن بزرگ و مردانه ای به رنگ سفید بدنم را پوشانده بود ، ولی پاهایم در شلوار خودم وول میخورد! سعی کردم بنشینم ولی فرهاد خان با مهربانی گفت:

    - راحت باش دخترم، حالت چطوره؟

    با خجالت لبخندی زدم

    - سلام، خوبم ممنون!شرمنده ام که باعث دردسرتون شدم

    - اختیار داری، اینجا هم منزل خودتونه!

    همگی به دورم حلقه زده بودند وهرکس حرفی می زد .شایان در حالیکه از نگرانی و دلواپسی ، چهره اش درهم بنظر می رسید، باز شیطنتش گل کرد:

    - خوب خودت رو لوس کردیف عزیز بشی ها! نگاه کن چندتا آدم حسابی رو از دیروز تا حالا یه لنگه پا نگه داشتی!

    صدایش گرفته بنظر می رسید ولی همه تلاشش را برای تغییر جو حاکم بکار گرفته بود، همه به لحن او خندیدندو پدر با چشم غره ای مصلحتی به او، نبضم را کنترل کرد و گفت:

    - شیدا همیشه عزیز دل ماست، خدا رو شکر که بخیر گذشت

    آقای پناهی اضافه کرد:

    - حق با شماست .خدا رو شکر که خطر رفع شده

    شایان باز گفت:

    - ای بابا از اولم چیزی نبود که! بعضی ها الکی شلوغش کردن! این شیدا همیشه حادثه سازه، برای ما عادی شده!

    از مکثی که روی کلمه بعضی ها داشت و آن لحن کشدار و بامزه، همه به خنده افتادند و نگاهی بینشان رد و بدل شد .یاد کتی قلبم را به تلاطم انداخت .فقط او بود که بر روی این کلمه حساسیت داشت! صدای پدر رشته افکارم را از هم گسست.

    - من شخصا از فرزاد خان تشکر می کنم؛ اگه به موقع نرسیده بود؛ معلوم نیست چه بلایی سر دخترم می اومد! نه تنها من بلکه شیدا هم به ایشون مدیونه! حالا دیگه دخترم دوتا برادر خوب و دلسوز داره!

    همه با لبخند جمله پدر را تصدیق کردند ولی من در بین نجواهای گنگ اطرافیان و چهره سرخ از شرمم، با خود اندیشیدم که چقدر از کلمه « برادر » که به او لقب دادند، متنفرم! بلا درنگ نگاه جستجو گر و بی قرارم به دنبال فرزاد در بین حضار دوید.وقتی نگاه و مضطربش را روی خود ثابت دیدم، لبخند عاشقانه ای لبهای ملتهبم را از هم گشود .چند قدم دورتر دست به سینه به میز آرایش پشت سرش تکیه زده بود .چهره اش بی نهایت خسته و چشمهایش سرخ می نمود .لبخند بی رمقی زد و با بی تابی سر به زیر انداخت .خوب می فهمیدم که در عین بیگناهی ، احساس ندامت می کند .دلم برای شنیدن صدای گرمش پر می کشید .هیچکس اطلاع نداشت این دومین باری است که فرزاد جانم را نجات می دهد و زندگی ام را بی ادعا تقدیمم می کند.

    این بار صدای دکتر بلند شد:

    - بسیار خب بهتره همگی دور بیمار عزیزمون رو خلوت کنید . اون هنوز به استراحت احتیاج داره

    همگی به اتفاق به پا خاستند و من در دل از دکتر پرستویی ممنون شدم! در آخرین لحظه مکالمه اش با فرهاد خان شنیدم که سفارش میکرد حتما با دیدن نشانه های غیر طبیعی ، او را خبر کنند .مادر به کنارم آمد.

    - میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟

    - نه مامان جان، اصلا اشتها ندارم .فقط دلم میخواد بخوابم!

    گونه ام را بوسید و بسمت الهام رفت که شایان جلو آمد

    - با خیال راحت استراحت کن آبجی کوچول، اینجا همه چیز مرتبه!

    - چشم، تو هم برو استراحت کن ، خستگی از چهره ات می باره!

    - عیبی نداره؛ تو ارزش بیشتر از اینها رو داری

    با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:

    - کاش بودی و با چشم خودت می دید عاشق سینه چاکت چه جوری به در و دیوار می زد! داشت خودش رو می کشت!

    این را گفت و با چشم و ابرو به فرزاد که در گوشه ای دورتر با دکتر صحبت میکرد، اشاره کرد.با خجالت لبخند زدم.

    - این پرت و پلاها چیه می گی دیوونه!عاشق کدومه؟ بجای این حرفها صداش کن بیاد اینجا.میخوام بگم خودش رو بخاطر این مساله ناراحت نکنه، اون بی تقصیره!

    شایان ضربه ای روی بینی ام زد.

    - خیلی خب فسقلی! صداش می کنم

    بازهم سفارشاتی کرد و خارج شد .الهام و مهتاب خانم هم صورتم را بوسیدند و بیرون رفتند .نمی دانستم باید به فرزاد چه بگویم .هنوز افکارم انسجام نیافته بود که با زدن ضربه ای به در، وارد شد .با دیدنش تپش قلبم بشدت گرفت . چهار چوب در، اندام ورزیده اش را قاب گرفته بود و تابلوی بی نهایت زیبا و ابدی از او در ذهنم می ساخت .لبخند زدم:

    - پس چرا نمی آیی تو؟منتظر اجازه ای؟!

    با لبخندی کم جان، سرش را بعلامت مثبت تکان داد .خنده ام گرفت :

    - شما صاحب اختیارید رئیس! شرمنده مون نکنید .بفرمایید خواهش می کنم!

    به لحن شیطنت آمیزم لبخند عمیقی زد . در را به آرامی بست و همچون نسیمی کنارم نشست .

    - چطوری خانم؟!

    - خیلی خوبم ، ببخشید که نمی تونم بلند شم .می دونی که ابدا دختر بی ادبی نیستم!

    لبخند محزونش پررنگتر شد .با خجالت ، تک سرفه ای کردم و گفتم:

    - امیدوارم منو بخاطر اون شوخی بخشیده باشی.هرچند که بقول شایان من با حادثه به دنیا اومدم . ولی باور کن که کسی مقصر نیست ، حتی تو! اون فقط یه شوخی بود که به این اتفاق منجر شد .واقعا متاسفم!

    - ولی منم بی تقصیر نبودم!

    از کنارم برخاست و بسمت پنجره رفت و آن را گشود .دیدن ناراحتی اش دلم را ریش میکرد .کم مانده بود دیوانه شوم .اگر این احساس ناشناخته و لطیف، عشق نبود، پس چه بود؟ می دانستم که حالت شیطنت آمیزم را بیشتر دوست دارد.

    - ناجی مهربون! دلت میخواد یه لیوان آب به این مغروق بدی؟!

    با تعجب به سمتم برگشت .از حالت نگاهش خنده ام گرفت .

    - چیه ؟ خب تشنمه!

    لیوانی آب پر کرد و به سمتم آمد .کمک کرد تا بنشینم و بالشم را پشتم مرتب کرد.

    - خیلی لوسم می کنیها!

    - اگه می دونستی اینطوری چقدر دوست داشتنی هستیف همیشه لوس می شدی! تو می دونی چقدر از اب استخر رو نوش جان کردی ، حالا بازم آب میخوای ؟!

    خواستم با دست آزادم که به آن سُرم متصل نبود ، لیوان را بگیرم ، ولی دستم در میان آستین بلند لباس گم شده بود! هر دو نگاهی به آن انداختیم و زدیم زیر خنده .

    - اجازه بده خودم بهت بدم!

    لبخند زنان سرم را جلو بردم تا با کمک او آب را بخورم .از این پیشامد چیزی در درونم فرو ریخت؛ احساسی گنگ و نامفهوم که قلبم را به لرزه انداخت . به سرعت سرم را به عقب بردم و نگاهم را از چشمهای بی قرارش دزدیدم!لیوان را روی میز گذاشت و دستم را بالا آورد و به آرامی شروع به تا زدن استینم کرد.برای از بین بردن آن سکوت نفس گیر، سرم را کج کردم و گفتم:

    - می شه خواهش کنم برام توضیح بدی، از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟!

    نگاه گذرایی به صورتم انداخت و تبسمی دلنشین کرد:

    - اتفاق خاصی نیفتاده عزیزم! فقط دلهره بود و نگرانی و بی قراری! این اتفاق نزدیک بود همه مون رو دق مرگ کنه! خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد!

    - پس با این حساب، همه رو به زحمت انداختم! کاش یه کم بیشتر حواسم رو جمع میکردم تا این اتفاق نیافته!

    - خودت رو سرزنش نکن ، تو بی تقصیری!حسن این اتفاق این بود که حالا همه قدر تو رو بیشتر می دونن! منم فهمیدم که........

    - فهمیدی که چی؟! ادامه بده!

    - فهمیدم که تو رو.......تو رو..........کاش سولیا اینجا بود و کار منو راحتتر میکرد !

    می دانستم چه میخواهد بگوید فرزاد میخواست حرف دل مرا بزند! نُه حرفی که کلمه ای زیبا را تشکیل می دادند وتپش قلب من با هر آهنگی آن را فریاد می زد .لبخندی زدم:

    - نمیخوایکه بگی اونقدر کم جرات شدی که به حضور سولیا محتاجی!

    آخرین تای آستین را هم زد و بی تابانه از جا برخاست .انگار خیلی تمایل داشت که جمله اش را ادامه دهد ولی شرم حضور مانع می شد .چنگی به موهای خوش حالتش زد و آهنگ رفتن کرد .پیش از آنکه خارج شود صدایش زدم:

    - فرزاد؟

    - جانم!

    خجالتزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:

    - ازت ممنونم ، بخاطر همه چیز و بیشتر بخاطر اینکه جونم رو نجات دادی!

    لبخند جذابی زد و به سمتم برگشت .

    - تشکر لازم نیست .اون منم که از تو ممنونم! من با این کار، جون خودم رو نجات دادم!

    هجوم خون در رگهایم، صورتم را گلگون کرد .شاید سرخی شرم تنها نقاشی بود که گونه های رنگ پریده ام را زینت می داد .فرزاد حرف دلش را عنوان کرد ، هر چند در لفافه! با سری به زیر افتاده، پلکهایم را روی هم فشردم .آرامش ژرفی وجودم را احاطه کرد .در ذهن به دنبال جوابی مناسب برای حرفش می گشتم که وجودش را در کنارم حس میکردم و این حس شور خاصی به جانم می بخشید و امیدوارم میکرد .پلکهایم را گشودم تا جمله ای را که بر زبانم سنگینی میکرد با نهایت احساسم بیان کنم ولی او با سرعت از اتاق خارج شد .برای لحظاتی به جای خالی اش خیره شدم و اشکهای گرم و غریبانه ام، پی در پی بر روی دستم فرو ریخت!

  2. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    فصل 1-11


    کش و قوسی به بدنم دادم و نیم خیز شدم. مدتی طول کشید تا موقعیت خود را شناسایی کردم .هنوز در خانه فرهاد خان بودم؛ فضای داخل اتاق نیمه تاریک بود .ساعت دیواری اتاق، عدد 7 را نشان می داد .همانطور که به حرکت آرام و با طمانینه پاندول ساعت خیره مانده بودم ؛ به ذهنم فشار آوردم که اکنون 7 بعدازظهر است یا 7 صبح؟!

    سُرم از دستم خارج شده و پتویی بسیار لطیف و زیبا ، بدنم را پوشانده بود .با نگاهی به اطراف دریافتم بر روی تختی دونفره خوابیده ام .یعنی آن اتاق متعلق به چه کسی بود؟ بشدت احساس گرسنگی میکردم و دلم مالش می رفت . دستی به روی شکم خالی ام کشیدم و به زحمت از تخت پایین آمدم .با هر حرکتی ، رایجه ای از اطراف بر می خاست که بنظرم بسیار آشنا می آمد . حتی احساس میکردم از موها و لباسم نیز همان رایحه تراوش میشود! به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفتم، پرده ها را کنار زدم و آن را باز کردم .با توجه به موقعیت هوا، دریافتم باید صبح باشد .با ناباوری زمزمه کردم:« وای خدایا! یعنی من دوازده ساعت خواب بودم؟!»

    نفس عمیقی کشیدم که دردی خفیف در سرم پیچید. بر روی باندی که دور سرم حلقه شده بود دست کشیدم .از کنار پنجره گذشتم و بسمت میزی که فرزاد دیروز به آن تکیه زده بود، رفتم . نگاهی به تصویر خود در آینه بزرگ آن انداختم ؛ رنگ پریده بنظر می رسید و زیر چشمهایم به کبودی می زد. موهایم ژولیده و پر پیچ و تاب ، تا روی کمرم امتداد داشت و باند سفید، بر روی رنگ مشکی آن نمایانتر جلوه میکرد .از دیدن تصویر خود در آینه، خنده ام گرفت .نگاهم را بر روی وسایل روی میز چرخاندم.تعدادی ادوکلن مردانه با مارکهای معروف و گران قیمت و چند شانه، تنها وسایل روی میز را تشکیل می دادند . یکی از ادوکلنها مارکی فرانسوی داشت و شیشه زیبای آن بی اندازه چشمگیر بود .آن را برداشتم و بوییدم ناگهان برقی از سرم پرید!همان بوی دوست داشتنی فرزاد را می داد .تازه فهمیده رایحه آشنایی که از ابتدا در مشامم بود از کجا نشات می گرفت .پس من در اتاق او بودم؟! شیشه را در مشت فشردم و به عقب برگشتم .لبخندی زدم و چشمهای حریص و مشتاقم بر روی اشیاء اتاق ثابت ماند .اتاقی بود بزرگ و دلباز که دکوراسیونی به رنگ آبی داشت .دقیقا روبه روی میز آرایش، تخت خوابش قرار داشت و من تعجب کردم که چرا دونفره است! بالشها و پتوی زیبایی که ظاهرا هنگام خواب آن را بر رویم انداخته بودند ، نیز رنگی آبی داشت .سمت چپ میز آرایش، سیستم بسیار مجهز و پیشرفته ضبط و پخش قرار داشت و سمت راست آن، کمد لباسها خودنمایی میکرد .حتی روکش مبل ها و رنگ پرده ها نیز آبی بود .انتهای اتاق هم میز کار و کتابخانه ای به چشم میخورد.از تصور اینکه در تمام این مدت در اتاق او بوده ام، لبخندی بی اراده بر لبهایم نشست .تخت را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. از آنجا که هنوز کمی سرگیجه داشتم، به کمک نرده ها و به آرامی از پله ها روان شدم .خانه در سکوتی عمیق و لذت بخش فرو رفته بود .یک لحظه از بودن در آن خانه بزرگ و بی انتها، وحشتی مرموز به قلبم چنگ انداخت . یعنی خانواده ام هنوز اینجا بودند یا مرا در این قصر طلایی به تنهایی رها کرده و رفته بودند؟!ایستادم و با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم .پس مادر و شایان و الهام و مهتاب خانم کجا بودند؟ بی اراده گره ای بین ابروهایم افتاد ولی بلافاصله با یادآوری چهره مهربان و مملو از عطوفت فرهاد خان و فرزاد، از افکارم شرمنده شدم و با آرامش بسمت آشپزخانه رفتم.در بین راه چشمم به آینه قدی که در حصار چوبی جاخوش کرده بود افتاد. با شیطنت چند بار از جلوی آن عبور کردم و به تصویر خود با آن بلوز بلند و گشاد مردانه و شلوار جین سفید خندیدم! لبخندم از تاثیر شوق پوشیدن لباس فرزاد، پررنگتر شد .بالاخره دست از سرآینه و شیطنت کردن برداشتم و وارد آشپزخانه شدم .کسی آنجا حضور نداشت اما صبحانه ای مفصل بر روی میز چیده شده بود که با دیدن آنها گرسنگی ام فزونی گرفت

    - خدای من!عزیزم ، شما اینجا چکار می کنید؟!

    با تعجب به چهره وحشتزده فهیمه خانم خیره شدم .

    - سلام فهیمه خانم، صبح بخیر آخ که چقدر از دیدنتون خوشحالم!

    با ناباوری مرا از خود جدا کرد و به زور بر روی یک صندلی نشاند

    - سلام عزیز دلم !منم از دیدنت خوشحالم ، ولی تو چطور اومدی پایین؟!

    - خب با پاهام دیگه !منو ببخشید .قصد بی ادبی نداشتم فقط از فشار گرسنگی حالم داره بد میشه !می شه خواهش کنم یه چیزی به من بدید تا بخورم؟

    - بله بله، حتما ، ولی اجازه بده فرزاد رو صدا کنم!

    وپیش از آنکه فرصت کوچکترین عکس العملی را به من بدهد .با چالاکی و حرکاتی دستپاچه که از سن و سالش بعید بنظر می رسید ، از آشپزخانه خارج شد .با خود زمزمه کردم:« مگه فرزاد نرفته شرکت؟!»

    از رفتار فهیمه خانم کلافه شدم .نگاه حریصم بر روی خوراکی ها سُر خورد و دلم بیشتر مالش رفت ! با بی تابی سرم را روی میز گذاشتم .حالا سردرد هم به دردهای دیگرم اضافه شده بود!هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای قدمهای شتابانی به گوشم رسید .با اکراه سرم را بلند کردم و با چشمهایی خمار آلود به چهره ناباور فرزاد و متعاقب آن، فهیمه خانم که در آستانه در ایستاده بودند خیره شدم .پیش از آنکه حرفی بزنم فرزاد جلو آمد و با لحنی ملامتگر گفت:

    - تو چرا از اتاقت خارج شدی، اونم صبح به این زودی؟کی اجازه داده تنها بلند بشی و بیایی پایین؟نمی گی خدای نکرده اتفاقی برات می افته؟ تو هنوز حالت مساعد نیست !

    ظاهرا از ورزش صبحگاهی برگشته بود، چون هنوز لباس ورزشی یکدست مشکی به تن داشت که بسیار برازنده اش بود، موهایش ژولیده و مرطوب به هر سویی می رفت و بقدری او را زیبا جلوه می داد که بی اختیار لبخند زدم .ایستادم و با متانت و تواضع گفتم:

    - سلام، صبح بخیر آقای بد اخلاق!

    کمی خود را جمع و جور کرد و گره ابروهایش را با لبخندی جذاب، معاوضه کرد.

    سلام خانم، صبح شما هم بخیر، سعی نکن فکر منو منحرف کنی چون کارت اشتباه بود!حالا بلند شو برو توی اتاقت!

    با اینکه می خندید ولی لحنش کمی خشک و دستوری بود .لبخندم شدت بیشتری گرفت .فرزاد قدمی جلوتر آمد و مرا گرفت و بسمت در کشاند .با لحنی ملایم گفت:

    حالا اینهمه خشونت و سختگیری لازمه؟! من فقط گرسنمه ، میتونم همین جا هم یه چیزی بخورم!

    حتما لازمه که می گم! حالا مثل دخترهای خوب برمی گردی تا برات صبحانه بیارم .

    هنوز از آشپزخانه خارج نشده بودیم که به عقب برگشت و فهیمه خانم را مخاطب قرار داد:

    لطفا صبحاتنه شیدا رو بیارید به اتاقش!

    این را گفت و مرا بسمت سالن بالا هدایت کرد. از اینکه اینهمه راه را باید مجددا بر می گشتم ، احساس سرگیجه ام شدت گرفت .هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که نق زدنهایم شروع شد.

    - بجای اینکه اول صبحی حال آدمو بپرسی، مثل مسلسل شروع کردی به غر زدن! اصلا نمی پرسی دلیل کارم چیه، شاید من داشتم از گرسنگی می مردم!خب، همون جا نشسته بودیم دیگه. الان اینهمه راه رو باید برگردیم .اصلا این خونه است که شما دارید؟! اگه بخوای از این سر خونه تا او سرش بری باید یه تاکسی بگیری!حالا من رو با این وضع هی بکش این ور، هی بکش اون ور!

    با لبخندی عمیق و جذاب، سرش را کج کرد و به صورتم خیره شد .

    حالا چرا می زنی خانم؟!چشم، هرچی شما بگی همونه! اتفاقی نیفتاده که .

    چی چی رو اتفاقی نیفتاده؟ مگه اونجا نشستن چه اشکالی داشت که باید اینهمه راه رو برگردیم؟!

    خنده اش پر رنگتر شد .

    - اشکالش اینه که من لذت صبحانه خوردن با شما رو از دست می دادم! حالا دیگه اینقدر غر نزن!

    حتی لحن لبریز از شیطنت اوهم از شدت ناراحتی ام کم نکرد .بمحض رسیدن به اتاق ، در را باز کرد و بدون گفتن کلامی وارد شد .تا کنار تخت هدایتم کرد و سپس در را بست و پشت آن تکیه داد . لحظاتی در سکوت ، سرتاپایم را برانداز کرد .بلاتکلیف ایستاده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم، به سمتم آمد، هنوز چهره اش اخم آلود بود

    - پس چرا ایستادی و منو نگاه می کنی؟! برو دراز بکش تا فهیمه خانم بیاد!

    لحن خشک و دستوری اش مرا بیاد گذشته انداخت؛ بیاد زمانی که یک دختر مغرور و کارمند بودم و از رئیس خشن و جذابم بشدت وحشت داشتم! سرم را به زیر انداختم و دلگیری ام را پنهان کردم .به آرامی بر روی لبه تخت جا گرفتم .باز پرسید:

    راحتی؟!

    همانطور سر به زیر با دکمه لباسم مشغول بازی شدم .وقتی جوابی از من دریافت نکرد .بسمت پنجره رفت و چون آن را باز دید، با تعجب پرسید:

    تو بازی کردی؟!

    باز هم جوابی ندادم .به آرامی کنارم نشست و با دست چانه ام را گرفت . سرم را بالا آورد و نگاه خیره اس به چشمهایم انداخت.

    - مگه با تو نیستم؟!چرا جواب نمی دی؟!

    مدتی را در سکوت فقط نگاهش کردم .چشمهایش حالتی داشت که بی اراده ضربان قلبم بالا رفت .با رنجشی در نگاه و صدایم گفت:

    بابا اینا کجا رفتن؟چرا منو اینجا نگه داشتی؟........فکر کردی کی هستی که با من اینطوری حرف می زنی؟ برو لباسهامو بیار و برام یه ماشین بگیر .همین الان بر می گردم خونه!

    چند لحظه ای مستقیم نگاه کرد. ناگهان به قهقهه خندید و سرش را بطرفین تکان داد:

    - کجا میخوای بری خانم کوچولو؟! وای شیدا نمی دونی وقتی مثل بچه ها بغض می کنی چقدر قشنگ می شی! حالا نگران نباش ، خانواده ات اینجا هستن .تازه اگر نبودن هم تو وقتی می رفتی که من اجازه می دادم!

    بدون آنکه به جمله آخرش بیاندیشم و بدجنسی اش را در نظر بگیرم هیجان زده پرسیدم:

    - خانواده ام اینجان؟!

    - بله عزیزم، همین جا. کنار تو .دیروز گفتم که همه منتظر بودن تا بهوش بیای. وقتی چشمات رو باز کردی و خیال همه راحت شد ، پدرت به تنهایی برگشت خونه ، آخه بنده خدا تموم شب رو کنارت نشسته بود و ازت مراقبت میکرد .دکتر صلاح دید تو رو حرکت ندیم .البته ما خیلی اصرار کردیم که پدرت شام رو کنار ما بمونه، ولی قبول نکرد و رفت بیمارستان ، آخه از بس که همه دلهره داشتن کسی لب به غذا نزد .خیلی شب بدی بود ؛ وحشتناک و عذاب آور، مثل کابوس!

    فرزاد لحظه ای ساکت شد و نگاه غمگینش را به زیر دوخت . ولی پس از چند لحظه مجددا لبخند زد:

    - دکتر گفت چون بهت آرامبخش تزریق شده، حالا حالاها میخوابی ولی تاکید کرد مراقبت باشیم .به اصرار عمه مهتاب ، مادرت که بنده خدا دیگه توانی نداشت ، مختصر غذایی خورد و استراحت کرد .شایان و الهام کنار تو بودن و یه کمی هم عمه مهتاب ازت مراقبت کرد .بنده خدا تازه رفته برای استراحت مجدد و قرار شد فهیمه خانم مراقبت باشه .ولی یه لحظه اومده پایین تا میز صبحانه رو آماده کنه که جنابعالی از رختخواب اومدی بیرون .آقا مسعود موقع رفتن شما رو دست ما سپرده!

    لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:

    - گفته که مثل یه برادر خوب و ظیفه شناس ازت مراقبت کنم! حالا خودت بگو من حق دارم نگرانت باشم یا نه؟!

    هنوز دلگیر بودم و از اینکه از کلمه « برادر» با آن لحن مرموز و شیطنت آمیز استفاده کرد، بیشتر عصبانی شدم .همچون بچه سرم را بالا انداختم و گفتم :

    نه!

    خنده اش شدت گرفت .انگار از عصبانی کردن من حسابی لذت می برد .به سمتم خیز برداشت و با سرخوشی زمزمه کرد:

    پس می شه شما بفرمایید بنده چه حقی دارم؟!

    پیش از آنکه جوابی بدهم ضربه ای به در خورد. فرزاد بلافاصله به جانب در شتافت و سینی محتوی صبحانه را از فهیمه خانم گرفت .چقدر از آمدن به موقع او خوشحال شدم ، چرا که از نزدیکی بیش از حد فرزاد به خود با آن نگاه جادویی و آن سوال غیر منتظره .بشدت دستپاچه شده بودم .

    فرزاد در را با پایش بست ، سرجای اولش برگشت و سینی را مقابلش گذاشت .مقداری کره و عسل بر روی نان تست مالید و بطرفم گرفت . خنده صدا داری کرد و گفت:

    - اینو بگیر و بخور، اونوقت بگو فرزاد بَده!

    با اینکه از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم .به تلافی اذیتهایش، با لجبازی نگاه بی تفاوتی به دستش انداختم و آرام زمزمه کردم:

    نمی خورم!

    چرا؟ مگه نگفتی خیلی گرسنه ای؟!

    آره ، ولی حالا دیگه نیستم!

    اینو که بخوری اشتهات بر میگرده بیا عزیزم

    از سماجتش لذت می بردم ولی باز هم امتناع کردم .این بار با لحنی کلافه گفت:

    - ای داد بیداد! چه ات شده دختر؟ تو الان بیشتر از هرچیزی به غذا احتیاج داری. دو روزه که چیزی نخوردی!

    با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم که ناگهان فریادش قلبم را از جا کند .

    - تو چرا اینقدر لجباز و سرکشی؟ چی رو میخوای ثابت کنی ؟ اینو میخوری یا به زور بکنم توی حلقت؟!

    با ترس توام با ناباوری نگاهش کردم .سر در نمی آوردم چرا گاهی تا این حد خشن و غریبه می شد! البته چرا سر در می آوردم ؛ به واقع هرگاه که نسبت به خود و سلامتی ام بی تفاوت بودم، او را بشدت عصبانی میکردم

    هرچند که بی نهایت ترسیده بودم ولی احساس کردم خشونتش را هم عاشقانه دوست دارم .چه بسا که چهره اش در این حالت ، جذابتر هم می شد! ولی با این حال، توقع هیچ خشونتی را از جانب عزیزانم نداشتم و بسرعت می رنجیدم.

    اصلا من.........

    ادامه سخنم را بلعیدم . با همان عصبانیت پرسید:

    اصلا تو چی؟!

    واقعا که گاهی چقدر بی رحم و سنگدل می شد! کم مانده بود اشک سرازیر شود!

    فرزاد خیلی بد اخلاق شدی!

    بغضی که در صدایم گیر کرده بود، باز لبخند را بر لبش نشاند .سرش را چند بار پیاپی تکان داد و با عشق نگاهم کرد.

    - ببخشید عزیزم !دست خودم نبود ، اصلا من بیجا کردم، خوبه؟ تو رو به خدا با خودت لجبازی نکن .من امروز بخاطر تو نرفتم شرکت!

    دستش را به سویم دراز کرد .

    - بیا اینو بخور ، خواهش می کنم!

    از اینکه تا این حد دلواپسم بود غرق لذت شدم .لبخندی زدم و لقمه کوچکی را که برایم گرفته بود، با اشتها بلعیدم .فرزاد لقمه های کوچکی از تمام محتویات داخل سینی آماده میکرد و به دستم می داد و من همچون قحطی زده ها با ولع میخوردم و او با اشتیاق تماشا میکرد !درست مثل مادری که با لذت غذاخوردن کودکش را به نظاره نشسته است . گاهی حرکاتش چنان دستپاچه و با وسواس همراه بود که خنده ام می گرفت .برای آنکه سکوت را بشکنم .با اعتراض گفتم:

    - بسه دیگه یه کمی هم خودت بخور!

    - چی چی رو بسه؟ باید تمام این سوپ رو بخوری!نوبت منم می شه، تو نگران نباش عزیزم!

    - باور کن که دیگه نمی تونم فرزاد، واقعا ازت ممنونم ؛ نمی دونم چطوری می تونم اینهمه محبت رو جبران کنم

    نگاه کشداری به جانبم انداخت و بدون گفتن کلامی ، سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت .سرم را به عقب تکیه دادم و مدتی بر جای خالی اش خیره ماندم .چه جاذبه ای در وجود این پسر مغرور و مهربان وجود داشت که مرا اینطور واله و شیفته اش میکرد؟! پسر چشم عسلی دوست داشتنی من که نگاهی همانند یک برکه، عمیق و غم انگیز داشت و عطر نفسهایش در جای جای این اتاق، پوست بدنم را نوازش می داد.

    به آرامی برخاستم و به کنار پنجره رفتم .باید نفس عمیقی می کشیدم تا التهابم را کاهش دهم .هیجان پیاده روی در باغ و سرک کشیدن به گلخانه و اصطبل در دلم شوری به پا کرد. در ذهنم نقشه ای را ترسیم کردم تا فرزاد را راضی به همراهی کنم که صدایش را از پشت سر شنیدم:

    - اِ، باز من دو دقیقه از تو غافل شدم ، از جات بلند شدی؟!

    همانطور دست به سینه بسمتش چرخیدم.

    - بابا بخدا من حالم خوبه! دو روزه که دارم استراحت می کنم ، حیف نیست که لذت دیدن این منظره رو از دست بدم؟

    با هیجان زاید الوصفی ، منظره بیرون از پنجره را نشانش دادم .خورشید از شفق سر زده بود و اشعه های حیات بخشش را رایگان به زمین می پاشید .نور کمی چشمهایم را اذیت میکرد .فرزاد خندان به سمتم آمد .

    - تو آخر منو با این سرکشی هات دیوونه می کنی! خب عزیزم، این منظره که فرار نمی کنه ، همیشه هست می تونی بعدا که حالت بهتر شد تماشا کنی

    - بله این منظره همیشه هست ، ولی من که همیشه نمی تونم از اتاق شما نگاهش کنم .همین یه باره!

    - تو از کجا فهمیدی اینجا اتاق منه؟!

    بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و با عشوه ای دخترانه گفتم:

    - خب معلومه دیگه ، از بس باهوشم!تازه از نظم و سیلقه و دکوراسیون و اون میز پر از پرونده فهمیدم ، با یه چیز دیگه!

    - چه چیز دیگه؟!

    - ببخشید از گفتن اون معذورم!

    از شیطنت من به خنده افتاد و با ژستی فریبنده ، دستش را در جیب شلوارش فرو کرد.

    خیلی شیطونی ! یکی طلب من!

    فرزاد می شه، دو دقیقه بریم توی باغ و یه کمی قدم بزنیم؟ دلم برای پیاده روی لک زده!خواهش می کنم!

    با تعجب نگاهم کرد و چینی به پیشانی انداخت.

    - نه که خیلی دختر حرف گوش کنی هستی! لابد اونجا هم میخوای دنبال پروانه ها بپری و یه دسته گل به آب بدی! نخیر، دو ثانیه هم نمی ریم .زود باش تا دیر نشده داروهات رو با این آبمیوه بخور. تو هنوز حالت مساعد نیست .

    این را گفت و بطرف تخت رفت .خنده ام گرفت ولی محل زخمم شروع به ذوق ذوق کرده و حالم منقلب شد .می دانستم که جدال با او بی فایده است و هرگز حریف این مرد لجباز نخواهم شد .مدتی به بیرون نگاه کردم و بعد بسمتش رفتم .کم کم از ایستادن احساس سرگیجه میکردم . به وسط اتاق که رسیدم ایستادم و با دست رو باند را نوازش کردم .سر دردم به یکباره شدت گرفته بود .با نگرانی پرسید:

    - چیه ؟درد داری؟!

    در عمق چشمهان مخملی اش ، عشق و دلواپسی موج می زد .برای آنکه بیش از آن نگرانش نکنم ، با خنده گفتم:

    - با این باند و این بلوز گشاد ، خیلی خنده دار شدم ، نه؟

    به سمتم آمد:

    - اتفاقا خیلی هم قشنگ شدی!حالا بیا استراحت کن.

    بقدری احساس سرگیجه میکردم که نمی توانستم به راحتی راه بروم و گمان میکردم که همه خانه دور سرم می چرخد .بی اراده به او تکیه زدم و او هم بسرعت مرا روی تخت نشاند و قرصهایم را یکی یکی به خوردم داد .رنگم بشدت پریده بود و نگرانی به وضوح در چهره اش بیداد میکرد .

    - شیدا ببین چقدر سر به هوایی!تو آخر منو با این کارهات جون به لب می کنی ! چرا نمیخوای بفهمی من چقدر نگرانتم؟ بخدا اگه یه مو از سر تو کم بشه خودمو نمی بخشم!

    وقتی نگاه خیره مرا متوجه خود دید ساکت شد . با اینکه حال مساعدی نداشتم ، نگاه ملتهب و بیمارم را پیشکش چشمهای مضطربش کردم و لبخند عاشقانه ای زدم . نفس عمیقی کشید، ناراحت بنظر می رسید.

    - این خنده یعنی چی؟!

    به آرامی روی تخت خوابیدم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم

    - یعنی اینکه ببخشید! قول می دم دیگه تکرار نشه!

    سکوت ممتدش ، طولانی بنظر می رسید .نگاهش بطرز عجیبی تغییر کرد .گویی در یک نوع خلسه و بی خبری بسر می برد .دستم را بالا آوردم و جلوی چشمهای مسخ شده اش تکان دادم:

    - کجایی؟!

    تکانی خورد و پس از چند لحظه خنده دلنشینی کرد.

    - وای شیدا نمی دونی وقتی اینطور کنجکاو و بازیگوش نگام می کنی چه حالی می شم!

    به آرامی با انگشت سبابه روی باند را نوازش کرد و ادامه داد:

    - توی این جایی؛ توی این خونه و توی اتاق من! حضورت مثل یه رویا می مونه وای اون چیزی که بیشتر از همه مهمه، سلامتی توئه! پس خوب استراحت کن تا زودتر خوب بشی. یادت باشه که خیلی ها به تو احتیاج دارن!

    این را گفت و پس از آنکه نگاه طوفانی اش را از چهره ام گرفت ، بسرعت خارج شد.

    *************************

    بعداز ظهر همان روز به اتفاق مادر و شایان منزل فرهاد خان را ترک کردم .به اصرار فرزاد چند روزی را در مرخصی بسر بردم و مجددا به سر کار برگشتم .حالا دیگر من بودم که حتی برای یک روز هم طاقت دوری از شرکت و بچه ها را نداشتم .

    پس از پیشامدن آن حادثه به پیشنهاد فرزاد، من و الهام فقط تا ساعت 3 بعد از ظهر اجازه کار کردن داشتیم . این پیشنهاد، امکان رسیدن به دیگر اهدافم را نیز میسر کرد. بلافاصله در کلاسهای مختلف ثبت نام کردم. فرزاد همانطور که قول داده بود ، آموزش سوار کاری را خودش به عهده گرفت و به این ترتیب سه روز در هفته در منزل خودشان ، یکدیگر ار ملاقات میکردیم. پدر میخواست برایم اسبی بخرد ، ولی او اصرار داشت که فعلا با یکی از اسبهای خودش دوره آموزشی را سپری کنم و بعد اسب دلخواهم را خریداری کنم .یکی از اسبهای او را رنگ کاملا مشکی و براقی داشت انتخاب کردم و مراحل مقدماتی آموزش را آغاز کردیم .شایان و الهام هم در آن روزها همراهی ام میکردند .یک روز هفته را هم به اتفاق مادر و مهتاب خانم و الهام به استخر می رفتیم و یک روز دیگر را نیز در کلاس آموزش پیانو که به آن علاقه بسیار داشتم ، سپری میکردم . بقدری لحظه هایم درگیر کار و آموزش شده بود که گذر آرام و سیال زمان را حس نمیکردم .روزها تند تند از پی هم گذشتند و من که تشنه فراگیری بودم، همچون شاگردی باهوش و ساعی ، بسرعت درسهایم را فرا می گرفتم و بخاطرمی سپردم .لحظاتی که کنار فرزاد ، آموزش سوار کاری می دیدم، جزو بهترین خاطرات زندگی ام محسوب می شدند .آنقدر سریع به فنون سوار کاری اشنا شدم و مهارت کسب کردم که همه، خصوصا فرزاد انگشت حیرت به دهان گرفته بودند .او در آموزش، بسیار سخت گیر و جدی بود و من همیشه سعی میکردم خشکی و سر دی رفتار او را با شیطنت کردن جبران کنم!گاهی آنقدر بازیگوش و پرجنب و جوش می شدم که فریادش به آسمان می رفت و من از ته دل می خندیدم!حتی یکبار با حواس پرتیهایم آنقدر عصبانی اش کردم که تمام طول زمین والیبال دور اصطبل را دنبالم دوید و هنگامیکه فرهاد خان سر رسید، دست از بازیگوشی برداشتم! البته هرگز فراموش نکردم که از نگاه پر مهر و لبخند شیطنت آمیز و معنی دار فرهاد خان، چقدر خجالت کشیدم!خود فرزاد هم کمی دستپاچه شد و بلافاصله به سمت باغ رفت!

    گاهی که از شیطنت هایم به ستوه می آمد، می خندید و می گفت:

    - خدایا! عجب اشتباهی کردم غ یکی منو از دست این وروجک نجات بده!

    البته همین بازیگوشیهای جسته و گریخته ؛ ارتباطی صمیمی و تنگاتنگ بین ما بوجود آورد که گره آن، روز به روز محکمتر می شد .

    یکی از همان روزهای گرم تابستانی که در حال گشت زنی و سوارکاری در محوطه خانه فرهاد خان بودم، فرزاد از دور صدایم زد و اشاره کرد که کار را تمام کنم. اسب را به داخل اصطبل بردم و به الهام و شایان و فرزاد که دور میز کنار استخر، حلقه زده و مشغول صرف کیک و قهوه بودند ، ملحق شدم .فرزاد اعلام کرد که اگر مایل باشیم ، ما را به دیدن مکانی می برد که حضور در آنجا ، چندان خالی از لطف نیست! علاوه بر این یکی از دوستانش را نیز ملاقات می کنیم .توضیح بیشتری نداد و به همین چند جمله کوتاه بسنده کرد. در بین راه مرا مخاطب قرار داد و گفت:

    - شیدا یادته که یه روز قول دادم تو رو به دیدن دوستی می برم که نقاش چیره دستیه؟!

    - بله یادمه، چطور مگه؟!

    - الان داریم می ریم پیش اون!

    تا رسیدن به مقصد ، با الهام صحبت کردیم و سر به سر آقایان گذاشتیم ولی ذهن من همچنان معطوف به صحبتهای فرزاد بود .اتومبیل را کنار ساختمانی پارک کرد و همگی پیاده شدیم .شایان با نگاهی مبهوت ، نوشته نصب شده بر سر در ساختمان را با صدای بلند می خواند:« ساختمان شماره 2 / نگهداری از کودکان بی سرپرست»

    همگی نگاه مملو از پرسشمان را به فرزاد دوختیم ولی او به لبخندی اکتفا کرد و همه را به داخل ساختمان دعوت نمود .حتی الهام هم نمی دانست به چه منظوری به آنجا آمده ایم .سعی کردم کنجکاوی ام را در پس ظاهری آرام پنهان کنم تا بموقع جواب مناسبی برای سوالهایم بیابم .فرزاد در یکی از اتاقها را که ظاهرا اتاق ریاست بود ، باز کرد و وارد شدیم .پسر جوان و خوش سیمایی بمحض دیدن فرزاد از جا برخاست و با خوشحالی به استقابلش آمد. چنان یکدیگر را در آغوش کشیدند که گویی سالهاست یکدیگر ار ندیده اند .فرزاد بلافاصله تک تک ما را به او معرفی کرد و آن پسر را هم « سیامک قربانی» نامید . سری به احترام تکان دادم و با خود اندیشیدم که چهره اش چقدر برایم آشناست. فرزاد به آرامی سیامک را مخاطب قرار داد:

    - پس نرگس کجاست؟!

    - بچه های گروه B امروز کلاس داشتند .الان دیگه سر و کله اش پیدا می شه!

    نگاهی به الهام انداختیم ولی او هم بعلامت بی خبری، شانه ای بالا انداخت .در همین لحظه در اتاق باز شد و دختری ظریف و زیبا پا به داخل نهاد .با دیدن ما، متعجب بر جا ماند و گفت:

    - واقعا معذرت میخوام......

    ولی تا چشمش به فرزاد افتاد که به احترام او به پا خاسته بود .لبخند زیبایی زد.

    - به به؛ سلام فرزاد جان!کی اومدی؟

    فرزاد بی خبر از قلب بی تابم که همچون گنجشکی اسیر، پر و بال می زد ، بسمت او رفت و لبخند جذاب تحویلش داد:

    - چه حلال زاده! سلام از بنده است خانم، خسته نباشی!

    - ممنونم ، تو هم همینطور، فکر میکردم از ظهر می آیی!علیرضا و بهار مدام سراغت رو می گرفتن!

    - شرمنده ام حسابی گرفتارم، تو که می دونی!

    سپس گویی حضور ما را بیاد آورده باشد، نگاهی به جمع کرد و به من خیره شد:

    - شیدا این همون دوست عزیز و هنرمند منه که میخواستم تو رو باهاش آشنا کنم، نرگس خانم!

    و به من اشاره کرد:

    - ایشون هم شیدا خانم هستند!

    نرگس با لبخندی ملیح، نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:

    - خیلی زیباتر از اونیه که من طرح زدم!

    چشمکی به فرزاد زد و ادامه داد:

    - پس تو هم بله؟ ای ناقلا!

    فرزاد چند سرفه مصنوعی کرد و با دستپاچگی حرفش را برید

    - اِ نرگس! قرار نشد منو اذیت کنی ها.

    نرگس خنده صدا داری کرد و بطرفم آمد .با قدمهایی سست و نامتعادل جلو رفتم .با لبخندی تصنعی ، دستش را فشردم و اعلام خوشبختی کردم، ولی او گویی که سالهاست مرا می شناسد.چنان گرم و صمیمی برخورد کرد که متعجب بر جا ماندم . در هر صورت ارتباط صمیمانه او و فرزاد و صحبتهای مرموزشان، ذهن مرا بشدت درگیر کرد .طوریکه ناخودآگاه اخم کردم و ساکت در مبلی فرو رفتم .هر چقدر سعی کردم نتوانستم بی تفاوت و خونسرد باشم .به هیچ وجه تمایل نداشتم اشتباه گذشته را تکرار کنم ولی بهر حال این دختر جذاب و زیبا چه جایگاهی در زندگی پر رمز و راز فرزاد داشت؟

    هرچند ایمان داشتم که آن چشمهای جادویی با آن صداقت و معصومیت بی حد و مرز ، هرگز نمی توانست خیانتکار و دو رو باشد .مسلما من در اشتباه بودم! فرزاد که دقیقا اعمالم را زیر نظر داشت کنارم نشست و با لحنی آمیخته به طنز و شیطنت نجوا کرد:

    - اخمات رو باز کن که خیلی ترسناک می شی! چیه؟ چرا اینقدر تو لبی؟ نکنه خوشحال نشدی که آوردمت اینجا!

    - چرا اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم!تو می دونی من از هر اتفاق جدیدی توی زندیگم با آغوش باز استقبال می کنم! توقع نداری که بلند بشم و این وسط بندری برقصم!

    در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته است، با نگاهی نافذ به خرده های ریز کلینکس جلوی پایم اشاره کرد:

    - نمیخواد برقصی، ولی گره کور اخمات رو باز کن! یادت باشه که زود قضاوت نکنی خانم کوچول! صبر داشته باش!

    هاج و واج نگاهش کردم ولی او مرا با دنیای پر از ابهام و سوال رها کرد و با خونسردی، مشغول صحبت با بچه ها شد . رفته رفته جمع، حالت دوستانه ای به خود گرفت و از آن حالت رسمی اولیه خارج شد .فرزاد که کم کم متوجه شد ما کلافه شده و بی صبرانه به انتظار نشسته ایم ، شروع به صحبت کرد.

    - نرگس و سیامک هر دو کودکانی بودند که از بدو تولد در پرورشگاه می زیسته اند .مثل تمامی کودکان دنیا چشم در جهان پهناوری گشودند که راه بسیار طولانی و ناهمواری در انتظارشان بود ولی کم کم استعدادها و نبوغ بالقوه شان را بالفعل نمودند و پله های ترقی را بسرعت طی کردند .ظاهرا از هنگامیکه یکدیگر را شناخته اند ، بهم علاقمند شدند؛ دقیقا از همان دوران کودکی! به قول خود سیامک درست از زمانی که او 6 ساله و نرگس 3 ساله بوده. نرگس هنگام بازیهای کودکانه زمین خورد و مجروح شد و سیامک از همان زمان احساس کرد که به این دختر معصوم و زیبا علاقه دارد. تا حدی که دلش میخواست به جای او مجروح می شد و حتی پنهانی برای نرگس زیبایش گریه کرده بود!

    همین ارتباط تنگاتنگ قلبی، سبب شد که او در همه جا یاور عشق کوچکش باشد، تا حدی که وقتی به سن بزرگسالی پا گذاشتند ، هر دو در یک رشته مشغول به تحصیل شدند .« متالوژی» رشته ای بود که هر دو در آن تحصیل کردند و مدرک گرفتند . در طی دوران دانشجویی با هم ازدواج کرده بودند ، ولی به دلیل علاقه ای که به کودکان پرورشگاه داشتند ، آنجا را ترک نکرده بودند .تا اینکه در پی حادثه ای که فرزاد اصلا به آن اشاره نکرد ، با او آشنا شده و به پیشنهاد او، این ساختمان را خریداری کرده بودند .با تلاش شبانه روزی و رنج فراوان، مسئولیت آنجا را به عهده گرفتند و عده ای از بچه ها را به آنجا انتقال دادند .نرگس در نقاشی و طراحی نیز تبحر فوق العاده ای داشت و این را موهبتی الهی می نامید. با ذکر این مسئله تازه بخاطر آوردم تابلویی که در خانه فرهاد خان دیده و بشدت به آن علاقمند شده بودم، هنر دست اوست و آن پسر هم همسرش می باشد .سیامک هم در نواختن گیتار بسیار توانا بود و هر دو این هنرها را به تک تک کودکان پرورشگاه انتقال می دادند .هم اکنون هم هر دو مشغول تحصیل در رشته روانشناسی بودند .

    پس از صحبتهای فرزاد ، همگی در بهت عجیبی فرو رفتیم . الهام آرام آرام اشک می ریخت و شایان با چهره ای گرفته و متفکر به نقطه نامعلومی خیره شده بود و من در کشمکش بین احساسات متضادم، در حال خفه شدن بودم! حتی شخصیت فرزاد برایم رنگی دیگر گرفته بود. این پسر مرموز اگر فرشته نبود، پس چه بود؟! شاید هم به چشم عاشق من همچون فرشته ای با گذشت و مهربان بود .

    نگاهم به روی چهره ی نرگس خیره ماند؛ با چهره ای معصوم و لبخندی امیدوار و پر صلابت به صحبتهای فرزاد گوش می داد . در دل روح بلند او را ستودم و افتخار کردم که با چنین شخصیت بزرگی آشنا شده ام .

    پس از آن، صحبتها رنگ و بوی دیگری گرفت و جمع حالت دوستانه ای پیدا کرد.

    به پیشنهاد نرگس، من و الهام او را برای دیدار از بچه ها همراهی کردیم و پسرها را به حال خود گذاشتیم .هر چه بیشتر با محیط آنجا و نحوه مسئولیت آنها آشنا می شدم ، بیشتر مجذوب می شدم . تقریبا حدود سی کودک در سنین مختلف، تحت حمایت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم که پرسنل آنجا را تشکیل می دادند .نگاههای معصوم و رمیده بچه ها که از حضور ما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش می کشید .چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که بغضی درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامی از دهانم خارج نمی شد ولی الهام برعکس من با چهره ای شاد و پر هیجان، بچه ها را می بوسید و با آنها سرگرم بازی می شد .پسر بچه ای که دورتر از دیگران مشغول بازی بود و حدودا سه ساله بنظر می رسید، توجه ام را جلب کرد.به آرامی بسمتش رفتم و دست نوازشی بر سرش کشیدم. معصومیت چشمان درشت و سیاهش قلبم را مچاله کرد. بسختی بغضم را فرو خوردم و شکلاتی را که همراه داشتم، از کیف در آورده و به دستش دادم .با دیدن آن، لبخندی زد و پس از گرفتنش ، به آرامی در آغوشم جای گرفت .احساس کردم همین لحظه است که اشکهای بی انتهایم سرازیر شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه ای گرم و مهر انگیز بر گونه اش نشاندم .چرا که در دنیایی به این بزرگی، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .با بغض نالیدم:

    - نرگس..........

    نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پایین تکان داد و با لحنی آرامش بخش زمزمه کرد:

    - درکت می کنم عزیزم! آروم باش .این کوچولو اسمش علیرضاست. حالا چرا بین اینهمه بچه اینو بغل کردی؟

    همانطور که علیرضا را در آغوش داشتم، ایستادم:

    - نمی دونم! یه احساس عجیبی به این بچه پیدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! وای نرگس دارم دیوونه می شم!

    لبخند ملیحی زد و به صورتم اشاره کرد:

    - اشکات رو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبی علیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟!

    لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند محزونی را بر لبم نشاند ، ولی پیش از آنکه سخنی بگویم ، علیرضا برای باز کردن کاعذ شکلات تلاش میکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شیرین پرسید:

    - خاله نرگس ، چرا این خانومه گریه می کنه؟ من که ناراحتش نکردم!

    محکم او را در آغوش فشردم و بوسه ای آبدار از گونه اش گرفتم .

    - گریه نمی کنم عزیز دلم، چشمام یه کمی می سوزه ، حالا برو بازی کن

    بسختی از علیرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدری افسرده و مغموم بودم که حتی جواب شیطنت های شایان را هم نمی دادم .ظاهرا به آقایان بیشتر از ما خوش گذشته بود و شایان و سیامک، رفاقت صمیمانه ای بهم زده بودند .پس از خداحافظی با نرگس، رهسپار منزل شدیم .حتی در بین راه هم کلامی حرف نزدم و مبهوت و غمگین به تصاویر بیرون خیره شدم .این حالت از نگاه دیگران دور نماند و به این ترتیب، همه به سکوتی اجباری دعوت شدند .

    پس از آن دیدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بیشتر به آنجا ببرد و به این ترتیب ، هفته ای یکبار ، با خرید انواع اسباب بازیها و وسایل رفاهی به دیدن بچه ها می رفتیم .بقدری به آنها وابسته شده بودم که جدایی از آنها برایم غیر ممکن بنظر می رسید .در طی این مدت هم دوستی عمیق و ریشه داری بین من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و این امکان فراهم شد تا بیشتر با زوایای روح و شخصیت این دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندین بار هم به اتفاق به گردش رفتیم .

    بقدری من در خانه از سیامک و نرگس تعریف و تمجید کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به این ترتیب یکی از همان گردشها به تفریحی خانوادگی تبدیل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثیر اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.

    ***************************************

    اواسط شهریور ماه بود و از گرمای کشنده هوا کاسته شده بود .نگاهی به ساعت انداختم و به قصد رفتن به دفتر فرزاد، اتاق بایگانی را ترک کردم .همکارها رفته بودند و جای خود را با سکوتی لذت بخش تعویض کرده بودند .نزدیک دفتر که رسیدم صدای ترانه ای را که فرزاد با سرخوشی زمزمه میکرد ، شنیدم .در باز بود و او را در حالیکه پشت به من مشغول مرتب کردن پرونده های روی میز بود ، دیدم . به آرامی دستهایم را بر روی سینه قلاب کردم و همانجا ایستادم و با خیالی اسوده نگاهش کردم .به تازگی از زبان نرگس شنیده بودم که فرزاد سرپرستی چند کودک را نیز به عهده دارد و در انجام امور خیریه دست و دل بازی دارد . بزرگواری، مناعت طبع، بلند نظری و پیش قدم شدنش در انجام کارهای نیک به واقع ستودنی و قابل تحسین بود. یک لحظه بیاد شخصیت « جرویس پندلتون» در نقش بابا لنگ دراز افتادم.در حالیکه لبخند عمیق بر صورتم نشسته بود فرزاد، یکباره به عقب برگشت و از حضور من متعجب شد .

    - تو اینجا چکار می کنی؟!

    - اول تو بگو که از کجا فهمیدی من اینجام؟

    - باور کن نمی دونم ، یه احساسی گفت که تو خیلی نزدیکی! نزدیکتر از اتاق بایگانی .حالا بگو ببینم چه خبره شده؟

    در حالیکه از احساسات و نزدیکی عمیق او به هیجان آمده بودم ، بسمتش رفتم .

    - خبری نشده، میخواستم برم پرورشگاه ، تو می آیی یا من تنها برم؟

    - نه نمی یام .آخه یه کار مهم دارم ولی قبلش میخواستم یه پیشنهادی بدم که اگه سرکار خانم موافقت کنید. بعدا با همه درمیون بذاریم!

    - خب با همه درمیون بذار، من موافقم!

    لبخند جذابی تحویلم داد و نزدیکتر آمد:

    - تو که هنوز نمی دونی چی میخوام بگم!عزیزم منظورم این بود که اول تو باید پیشنهادم رو قبول کنی، بعد به همه بگم!در غیر اینصورت برنامه منتفیه!

    با تعجب پرسیدم:

    - چه پیشنهادیه که نظر من اینقدر مهمه؟!

    - میخواستم بگم اگه موافقی همگی به اتفاق خانواده و البته نرگس و سیامک برید شمال، هم یه آب و هوایی عوض می کنید ، هم فرصت خوبیه که یه کمی استراحت کنید، حالا نظرت چیه؟

    با خوشحالی قابل لمسی گفتم:

    - وای فرزاد عالیه!از این بهتر نمی شه.....ولی ببینم.......مگه خودت نمی آیی؟

    - نه خانم، متاسفانه قسمت نیست که بیام .فشردگی کارها این اجازه رو نمی ده!انشاءا... توی یه فرصت دیگه.امیدوارم بهتون خوش بگذره!

    از تصور اینکه بدون او به آن مسافرت بروم .غم نامفهومی به دلم چنگ انداخت .هیجان چند لحظه پیش جای خود را به اخمی آشکار داد:

    - من می رم پرورشگاه، بهتره که برنامه رو کنسل کنی، نظر من عوض شد!

    این را گفتم و عقب گرد کردم .قهقهه بلندی سر داد که مرا در جا میخکوب کرد:

    - خیلی خب کوچولو ، قهر نکن ، منم می یام!آخه مگه عقلم کم شده که تو رو تنهایی بفرستم مسافرت ، اونوقت خودم اینجا بال بال بزنم؟!

    در را باز کردم و بیرون رفتم .فرزاد به خیال آنکه هنوز ناراحتم یا قهر کرده ام ، بسرعت بسمتم آمد ولی من در آخرین لحظه به عقب برگشتم و با لبخندی عمیق و رضایت بخش گفتم:

    - فرزاد، تو بدجنس ترین پسری هستی که به عمرم دیده ام!

    همانطور که حدس می زدم سیامک ونرگس ، ابتدا کمی مخالفت کردند ولی وقتی با اصرار ما مواجه شدند ، رضایت دادند .همان شب، خانواده ها نیز موافقت خود را با این سفر تفریحی اعلام کردند و به این ترتیب قرار را برای آخر هفته گذاشتند .بشدت به این سفر احتیاج داشتم و بی دلیل خوشحال بودم .روز قبل از شروع مسافرت ، آخرین جلسه کلاس آموزش پیانو بود .پس از پایان کلاس، به خانه آمدم و شایان را منتظر خود دیدم .ظاهرا بنا بود به منزل دایی منصور برویم .

    سوار اتومبیلش شدم و بقیه مسیر ، به صحبت پیرامون سفر فردا و تبادل نظر سپری شد .در مهمانی منزل دایی، مهرداد و ساناز و خاله مریم و شوهرش هم بودند ، ولی از مهران خبری نبود .سراغش را از زندایی گرفتم:

    - غروبی همین جا بود ، ولی یه دفعه بلند شد .رفت بیرون ، هنوز هم برنگشته!

    برخاستم و بسمت تلفن رفتم و شماره همراهش را گرفتم.

    - بله؟!

    - بله و بلا! تو معلوم هست کجایی؟

    - شما؟

    - مهران خودتو لوس نکن! زود باش بیا خونه که یه عالمه حرف برای گفتن دارم

    - شیدا تویی؟!

    - نه عزیزم، من یه قاتل حرفه ای ام و اومدم جونت رو بگیرم!خب منم دیگه بی نمک!

    برعکس لحن شاد و پرشیطنت من، طنین صدای مهران بطرز محسوسی خسته و غمگین بنظر می رسید.

    - آره تو جون می گیری، اما نه خودت، با چشمات!

    - وا! مهران حالت خوبه؟!

    - مگه برای تو مهمه؟!

    لحنش لبریز از کنایه بود

    - این پرت و پلاها چیه که می گی مهران؟! پرسیدم کجایی؟ زود بیا خونه دیگه !ناسلامتی ما اومدیم خونه شما مهمونی!

    - اولا که دیوونه خودتی ! دوما به تو ربطی نداره من کجام!خونه بیا هم نیستم .تو هم بهتره به فکر مسافرت فردا با دوستهای عزیزت باشی ، فهمیدی؟!

    چنان از فریادش جا خوردم که کم مانده بود شاخ درآورم. این مهران خشنی که اینگونه نعره می کشید ، با مهران شوخ و سرزنده ای که من می شناختم ، فرسنگها فاصله داشت .صدای بوقهای ممتد مرا بخود آورد .مهران تلفن را قطع کرده بود!

    با ناباوری بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود .تا پایان مهمانی ذهنم درگیر حرفها و برخورد زننده و بی سابقه مهران بود و همین امر سبب شد که از عالم شاد و پرهیاهوی بچه ها غافل بمانم .تصمیم گرفتم بمحض بازگشت از شمال به دیدنش بروم و علت برخورد خصمانه اش را در طی این مدت جویا شوم. آنشب را با یاد سخنان مهران و شوق سفر فردا با احساس دوگانه به خواب رفتم .

  4. #23
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    فصل 2-11


    وقتی پلکهایم را گشودم، با دیدن عقربه های ساعت که بازیگوشانه به دنبال هم می دویدند ، لبخند زدم .به اندازه کافی فرصت داشتم .با شوقی مرموز که مرا وادار به خوشحالی میکرد ، از تخت پایین آمدم و برای سر و سامان دادن به کارهایم، دست به کار شدم .به آشپزخانه رسیدم ، از دیدن مادر تعجب کردم .

    - سلام مامان صبح بخیر !

    - سلام عزیزم ف بیا صبحانه بخور. راستی بنظر توچیزی بر ندارم؟

    لیوان شیر را لا جرعه سرکشیدم

    - نه مامان جان، فرزاد گفت حتی یه چوب کبرریت هم برندارید!فقط وسایل شخصی .گفت همه چیز اونجا هست.

    - باشه، پس فقط یه کمی میوه و تنقلات برای بین راه برمی دارم .تو هم بجای اینکه به من زل بزنی برو ببین همه وسایل رو برداشتی

    بوسه صدا داری از گونه اش گرفتم .

    - چشم مامان خانوم! هرچی شما بگید!

    به اتاقم که برگشتم متوجه شدم شایان هم بیدار شده است .وسواس بیش از حد مادر مرا هم به فکر انداخت .برای اطمینان یکبار دیگر وسایلم را چک کردم و در آخرین لحظه دوربین فیلمبرداری و دیوان حافظم را نیز برداشتم .وسایلم را به حیاط انتقال دادم و به پدر که مشغول جاسازی چمدانها در ماشین بود، سلام کردم .

    - سلام دختر خوشگلم .صبح قشنگ تابستونی ات بخیر. پس تو چرا هنوز آماده نیستی؟ برو به شایان هم بگو بیاد کارش دارم .

    - چشم همین الان لباس می پوشم و شایان رو هم صدا می کنم .

    بلافاصله حاضر شدم .پس از صدا کردن شایان و مادر و اطمینان از امنیت خانه، همگی به راه افتادیم .قرار بر این بود که جلوی منزل آقای پناهی ، یکدیگر را ملاقات کنیم .آفتاب اولین اشعه های طلایی اش را زینت بخش چهره زمین میکرد که به منزل آنها رسیدیم .با دیدن الهام، بلافاصله پیاده شدم و یکدیگر را سخت در آغوش کشیدیم .مهتاب خانم با سرخوشی گفت:

    - ای بابا ولی کنید همدیگه رو!هر کی ندونه فکر می کنه چند ساله همدیگه رو ندیدید! شما که همین دیروز از هم جدا شدید!

    همه به خنده افتادند .الهام بسمت شوهر و مادرشوهرش رفت و من، مهتاب خانم را هم در آغوش گرفتم و بوسیدم .همگی به اتفاق آمدن فرهاد خان و سیامک و نرگس بودیم

    به ماشین تکیه زده بودم و به صحبتهای پدر و آقای پناهی و گاهی خانمها گوش میکردم که اتومبیل فرزاد را دیدم .سیامک و نرگس هم با آنها بودند .به محض آمدنشان بسمت نرگس رفتم و مشتاقانه صورت یکدیگر را بوسیدیم .با فرهاد خان و پسرها احوالپرسی کردم . از اینکه می دیدم همه جوانهای جمع؛ حسابی به ظاهر خود رسیده اند، خنده ام گرفت .

    با آمدن آنها دیگر ماندن جایز نبود و به راه افتادیم .باز هم جاده های زیبا و محسور کننده چالوس پذیرای نگاه مشتاق و حریص من شد شایان تمام حواس و دقتش به رانندگی بود و من و مادر یکریز حرف می زدیم .اتومبیل فرزاد جلوتر از همه حرکت میکرد و آقای پناهی از پشت سر، ما را مشایعت میکرد.

    پس از چند ساعت حرکت بی وقفه ، فرزاد در کنار رستورانی نگه داشت و همه را برای خوردن ناهار به آنجا دعوت نمود .بمحض خارج شدم از اتومبیل؛ بسمت نرگس رفتم و دستش را فشردم.

    - خب خانم، خوش می گذره؟!

    - وای شیدا عالیه،عالی! من عاشق مسافرتم ، خصوصا که مقصد شمال باشه .با این مناظر جادویی و زیبا!

    - چه تفاهمی عزیزم . منم همینطور!

    دستش را رها کردم و به مسیر رودخانه که با فاصله ای معین از ساختمان لوکس و زیبای رستوران قرار داشت ، و امواج خروشانش را به رخ می کشید اشاره کردم .

    - نرگس موافقی تا اونجا مسابقه بدیم؟!

    پیش از آنکه جوابی بدهد و خندید و شروع به دویدن کرد .جیغی کشیدم و به دنبالش دویدم

    - صبر کن جر زن !من که هنوز شلیک نکردم !

    ولی او می خندید و می دوید .با تمام تلاشی که به خرج دادم .او زودتر از من به رودخانه رسید .هر دو نفس زنان بر روی تخته سنگی رها شدیم . انگشتم را به نشانه تهدید برایش تکان دادم:

    - ای جرزن!

    - ای تنبل !

    - ای کلک!

    - ای.........

    - ای بلا!خوب دوتایی اینجا نشستید و دل می دید و سیخ جگر تحویل می گیرید!

    هر دو با شنیدن صدای سیامک سربرگرداندیم.نرگس لبخندی تحویلش داد:

    - حسودیت می شه به ما حسابی داره خوش می گذره؟!

    - نخیر خانم، ما بیجا می کنیم حسودی کنیم!شما خوش باشید انگار که ما خوشیم!بد می گم شیدا؟

    لبخندی زدم و پیش از آنکه جوابی بدهم ، صدای فرهاد خان که ما را برای صرف ناهار فرا میخواند، بلند شد .در حین صرف غذا ، فرهاد خان به آرامی پرسید:

    - فرزاد جان می ریم ویلای خودمون دیگه؟

    - نه پدر، اگه اجازه بدید بریم ویلای من!

    نگاه خندان و پرشیطنتش را به من دوخت و ادامه داد:

    - من یه قولی به یه نفر دادم که باید بهش عمل کنم!

    از بی توجهی فرهاد خان و دیگران سوء استفاده کردم و با چشم و ابرو پرسیدم که موضوع از چه قرار است. ولی او با بدجنسی فقط خندید و پاسخی به سوالم نداد. پس از صرف ناهار و استراحتی کوتاه، مجددا به راه افتادیم .این بار فرهاد خان و پدر خودشان پشت رل نشستند و اجازه بازیگوشی را از جوانترها سلب کردند .پس از طی مسافتی که اتومبیل فرزاد را دنبال کردیم .بالاخره جلوی در بزرگ ویلایی بی نهایت زیبا و باشکوه متوقف شدیم .آنقدر مجذوب محیط بودم که به سوالهای شایان پاسخی نمی دادم .بمحض توقف اتومبیلها، در محوطه سرسبز ویلا بسرعت پیاده شدم و با نفسی عمیق، بوی سبزه و گیاه باران خورده را که فقط مخصوص محیط شمال بود ، یک نفس بلعیدم .صدای امواج آرام دریا، در آن بعدازظهر تابستانی ، احساسات کودکانه ام را قلقلک می داد.

    همگی با سر و صدا از ماشینها خارج شدند و با باز کردن در ویلا، وسایل را به داخل انتقال دادند .با صدای شایان، بسمتش رفتم و چمدان دستی ام را برداشتم.اکثر وسایل توسط آقایان حمل می شد و خانمها کمترین خستگی را متحمل می شدند. با صدای رسایی که « سلام» میکرد، سربرگرداندم و از دیدن آقا حیدر در فاصله چند قدمی ام چنان شوکه شدم که چمدان از دستم رها شد! و اینجا چه میکرد؟! با همان لبخند کریه و چندش آور که همیشه روی لبش خودنمایی میکرد، خم شد و چمدانم را برداشت .با دیگران هم احوالپرسی کرد و بسمت ساختمان به راه افتاد .از همان لحظه حدس زدم که با حضور او ، تمام مسافرتم خراب خواهد شد .

    ناباورانه به فرزاد نگاه کردم .آنقدر از دستش دلگیر و عصبانی شدم که با گامهای بلند خود را به او رساندم و آرام غریدم:

    - این اینجا چکار می کنه؟!

    مثل همیشه با آرامش دیوانه کننده اش لبخندی نثارم کرد .

    - کی عزیزم؟

    - آقا حیدر!

    با تعجب نگاهی به چهره برافروخته ام انداخت.

    - زودتر فرستادمش که اینجا آماده حضور پرنسس های عزیز ما بکنه! حالا مگه چه اتفاقی افتاده ؟تو ناراحتی؟

    مشتم را گره کردم و نالیدم:

    - کاش نمی آوردیمش ، یعنی نباید می اومد!

    با عصبانیت بسمت ویلا رفتم . بچه با سر و صدا وسایل را کف ویلا انباشته بودند و با لودگی از فرزاد میخواستند تا تکلیف آنها را مشخص کند .با ورود او، هرکس گوشه ای نشست و برای رفع خستگی ، کش و قوسی به بدنش داد .فرزاد مستقیما به سمتم آمد وگفت:

    - می شه چند لحظه با من بیای؟ میخوام یه چیزی رو نشونت بدم!

    هنوز تشویش و عصبانیتم فروکش نکرده بود .چهره ام را از تصویر پنجره گرفتم و با بی تفاوتی نگاهش کردم.ملتمسانه ادامه داد:

    - خواهش می کنم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه!

    نگاهی به جمع انداختم .هرکس مشغول انجام کاری بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که همراهی اش کنم .به ناچار به دنبالش روان شدم .چند پله را پشت سر گذاشتیم و به قسمت فوقانی ویلا وارد شدیم .هردو در سکوت به دنبال منظم کردن افکار خود بودیم .فرزاد هرازگاهی به عقب برمی گشت و نگاهی به من می انداخت .بالاخره جلوی در اتاقی ایستاد و در را به آرامی باز کرد و اشاره کرد وارد شوم . با تردید قدم به داخل اتاق وسیع و نیمه تاریکی با دکوراسیون سبز رنگ گذاشتم . وسایل لوکس و بی نهایت زیبای اتاق، توجه ام را جلب کرد. او هم داخل شد و به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفت

    - بیا اینجا عزیزم!

    طاقت از کف دادم و با لحنی کلافه پرسیدم:

    - می شه بگی اینجا چه خبره؟!

    - بیا کنار من تا بگم!

    لبخندی زد و پرده ها را کنار زد و اجازه داد تا نور خورشید سخاوتمندانه به داخل اتاق بدود!مردد جلو رفتم و به چشم انداز خیره شدم .آه، خدای من! چه می دیدم ؟ همان منظره ای که نرگس طراحی کرده و به دیوار منزل فرهاد خان آویخته بود و من در یک نگاه شیفته اش شده بودم . چنان از دیدن آن صحنه به وجد آمدم که با شادی کودکانه ای دستهایم را بهم کوبیدم:

    - وای خدایا!چقدر قشنگه، خارق العاده اس!

    نگاهی به فرزاد انداختم که با دستهای گره شده بر روی سینه و لبخندی عمیق، حرکات مرا می پایید

    - می شه برم بیرون؟ خواهش می کنم!

    در را باز کرد و خود کنار رفت .بی درنگ بیرون آمدم و دستهایم را بطرفین باز کردم و چرخی به دور خود زدم . با نفسی عمیق و نگاهی حریص، منظره را از نظر گذراندم، منظره ای پوشیده از انبوه درختان و گلهای رویایی و رنگارنگ که در انتها به دریای نیلگون ختم می شد .همان تصویری که فرزاد قول داده بود مرا به دیدنش بیاور و چه زود به عهدش وفا کرده بود! به عقب برگشتم تا از او تشکر کنم ولی او اتاق را ترک کرده بود .خدای بزرگ، چقدر بزرگوار بود این پسر!حس زیبایی که به وجودم تزریق شد، افکار آلوده و حضور منحوس آقا حیدر را به کلی از ذهنم تخلیه کرد .

    با خوشحالی مضاعفی از اتاق خارج شدم .هنگامیکه که به طبقه پایین رسیدم وسایل جابجا شده و هرکس در مکانی مستقر شده بود .تشکر بلند بالایی از فرزاد کردم و خواهش کردم تا اجازه دهد ما در همان اتاق بمانیم .با توافق او همه دخترها، همان اتاق و پسرها به اتاق روبرویی نقل مکان کردند و پدر و مادرها هرکدام در اتاقی مجزا اسکان یافتند . نرگس و الهام بمحض آمدن به اتاق، با دهان باز به یکدیگر نگاه کردند .الهام ناباورانه پرسید:

    - شیدا مطمئنی خود فرزاد گفت بیاییم اینجا؟!

    - خب آره، چطور مگه؟

    - آخه اینجا اتاق خودشه ، به هیچکس هم اجازه نمی داد بیاد اینجا . واقعا که از کارهاش سر در نمی یارم!

    نرگس نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و لبخند معنی داری زد.

    - خب بله دیگه ؛ مگه میشه شیدا خانم خواهش بکنن و آقا فرزاد سر تسلیم فرود نیارن؟!من که فکر می کنم اگه شیدا همین الان بگه نمونه کمیاب گل مخصوصی رو از پشت کوههای آلپ میخوام، فرزاد شال و کلاه می کنه و دو سوته می ره دنبالش !

    هر دو به قهقهه افتادند و من برای فرار از زیر شلاق نگاه مرموزشان، با چهره ای آغشته به شرمی دخترانه ، راه حمام را پیش گرفتم و گفتم :

    - نخیر نرگس خانم، بیخودی تهمت نزن!فرزاد فقط برای من احترام قائله چون خواهر شوهر الهامم،همین!

    منتظر نماندم تا آنها باز به شوخی هایشان ادامه دهند و بسرعت از آنجا گریختم!

    پس از جابجایی وسایلم ، به اتفاق دخترها به مادر و مهتاب خانم که مشغول تهیه شام بودند، ملحق شدیم ولی چون کار بخصوصی نداشتند به بچه ها پیشنهاد دادم که گشتی در اطراف بزنیم .آقایان، البته غیر از فرهاد خان ، برای خرید مایحتاج چند روز اقامت در ویلا از خانه خارج شدند .هوا رو به تاریکی بود و فرصت چندانی نداشتیم ، به همین دلیل مستقیما به سمت دریا رفتیم . الهام گفت که قبلا یکی دوبار به این ویلا آمده بود، نرگس هم اضافه کرد که به پیشنهاد فرزاد دوبار به اینجا آمده است . یکبار در دوران عقد و یکبار در ماه عسلشان به اتفاق سیامک.

    دقایقی را در ساحل قدم زدیم و مجددا به ویلا بازگشتیم .از آنجایی که شب قبل هم کمی دچار بیخوابی شده بودم و بشدت احساس خستگی میکردم؛ از خانمها عذرخواهی کردم و محیط شلوغ و پرهیاهوی آشپزخانه را برای استراحتی کوتاه ترک کردم .تختخواب دونفره و بزرگ اتاق که بسیار ننرم و زیبا بود، پذیرای تن خسته و خواب آلودم شد .باز هم از اینکه فرزاد تختخوابی دونفره داشت، تعجب کردم ولی انتخاب رنگ آبی آسمانی و سبز برای دکوراسیون اتاقهایش مرا به این فکر وا داشت که او شخصیتی آرام و صلح طلب دارد چرا که آبی و سبز ، رنگهای آرامش به حساب می آمدند .پیش از آنکه بتوانم بیشتر از آن به فرزاد و شخصیت عجیب و رمز آلودش بیاندیشم ؛ خواب چشمهایم را ربود.

    ************************************

    صبح طبق عادت همیشگی زودتر از همه خواب برخاستم .تخت خواب به قدری بزرگ بود که الهام و نرگس هم در طرفینم آرمیده بودند!تازه بخاطر آوردم که شب پیش آنقدر خواب آلود بودم که حتی برای خوردن شام هم بیدار نشده بودم! احساس گرسنگی ام شدت گرفت . سعی کردم با کمترین سر و صدای ممکن، صبحانه را آماده کنم . سپس به آرامی از ویلا خارج شدم. همه چیز در آن صبح دلپذیر تابستانی، بی نهایت زیبا و شورانگیز بود. بوی معطر گلها و درختان به شبنم نشسته، لذت و هیجان ناشناخته ای را در وجودم به جوشش در آورد .هنوز فاصله چندانی با ویلا نداشتم که از دور قامت مرد سفید پوشی را مشاهده کردم که به سمتم می آمد .از همان فاصله هم اندام ورزیده و شانه های ستبر فرزاد را می شناختم . از تصور اینکه تا بی نهایت دوستش دارم و او هم احساسی مشابه نسبت به من دارد، لبخندی بی اراده بر لبهایم شکفت .لبخندی که هرگاه فرزاد را با آن چهره جذاب و مهربان می دیدم، بی دعوت مهمان صورتم می شد .نزدیکش که رسیدم، دستم را تا نزدیک ابرو بالا آوردم و با حالت خبردار نظامی ، بلند گفتم:

    - سلام به سحرخیزترین رئیس دنیا! صبح بخیر.

    از تاثیر شیطنتی که به خرج دادم به قهقهه خندید .

    - سلام از بنده اس، دوست داشتنی ترین کارمند دینا! صبح تو هم بخیر.

    لباس ورزشی یکدست سفید ، قامتش را در برگرفته بود و از تاثیر رطوبت هوا موهایش نمناک و آشفته بهر سویی می رفت . قدمهایم را با او همگام کردم و پرسیدم:

    - تو چقدر زود بیدار شدی، من فکر کردم حالا حالاها میخوابی!

    دستی به موهایش کشید و نگاهی به جانبم انداخت.

    - من به کم خوابی عادت دارم .تو چرا اینقدر زود بیدار شدی خانم؟ هنوز آفتاب سر نزده!

    بعد ناگهان ایستاد و با ابروهای گره کرده و حالت تهاجمی گفت:

    - راستی یادم افتاد! چرا دیشب برای شام بیدار نشدی؟ می دونی چقدر الهام و نرگس صدات کردن!

    - بابا ترسوندی منو!آخه خیلی خوابم می اومد .شب قبل هم مهمونی بودیم و دیر خوابیدم .حالا مگه چی شده؟

    - حتما مهمونی خونه دایی ات خیلی طول نکشید و مهران هم اون شب نبود! اگه من می فهمیدم تو چرا اینقدر روی اون حساسی خیلی خوب می شد! در ضمن عمدا که با معده خالی نخوابیدم.

    - شیدا ، من که نپرسیدم کی اونجا بود وکی نبود!روی مهران هم حساسیت بخصوصی ندارم ، اتفاقا خیلی هم اونو دوست دارم .ولی از حالت نگاهش به تو خوشم نمیاد

    - وا، مگه چطوری نگاه می کنه طفلک؟!

    - نمی دونم، نمی دونم! ولی احساس می کنم خیلی به تو علاقه داره ، علاقه ای فراتر از علاقه یه پسر دایی به دختر عمه اش ! من دوست ندارم کسی تو رو اینطور با شیفتگی برانداز کنه ! میفهمی چه میخوام بگم؟!

    - اگه بگم نه ، دعوام می کنی؟!

    به حالت مظلومانه من لبخند زد

    - نه کوچولو !فهمیدن حرفهای من به زمان احتیاج داره!

    - من کوچولو نیستم این صدبار ! اگه سر از حرفهای تو در نمی یارم به این خاطره که تو خیلی مرموز و مبهم حرف می زنی ! حالا بجای این بحثها برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم، چطوره؟!

    با نگاهی خیره و نامفهوم براندازم کرد .پس از چند لحظه بدون گفتن کلامی از من دور شد و بلافاصله به ویلا رفت. با تعجب به جای خالی اش نگاه کردم و چون از رفتارش چیزی دستگیرم نشد به داخل رفتم .

    با حالتی کلافه در کابینتها را باز کردم و نگاه جستجو گرم داخل آنها را کاوید . فنجانها را نمی یافتم .

    - ای بابا! من گیج شدم یا واقعا فنجونی در کار نیست؟

    به عقب کر برگشتم فرزاد را با سر ووضعی مرتب و لباسی دیگر، جلوی در دیدم که مرا نگاه میکرد.با لبخندی، عصبانیتم را پنهان کردم .

    - فرزاد این فنجونها رو کجا گذاشتی؟

    - توی همون کابینت روبرویی بود همیشه!

    - ای وای، تعجب می کنم چطور اونها رو ندیدم!حالا چرا نمی شینی؟

    در حالیکه تمام حرکاتم را زیر ذره بین قرار داده بود نشست و من ، قهوه را جلوی رویش گذاشتم .خودم نیز پشت میز قرار گرفتم و گفتم:

    - خب اینم قهوه! شروع کن که می دونم گرسنه ای .وای من که دارم از گرسنگی ضعف می کنم .

    بسرعت لقمه ای آماده کردم و بلعیدم .هنگامی که چای را برداشتم.متوجه شدم بدون اینکه به فنجانش دست بزند هنوز همانطور خیره نگاهم میکند . از آن سکوت و نگاه نافذ دستپاچه شدم و لقمه را نجویده بلعیدم .با تعجب پرسیدم:

    - تو حالت خوبه؟!

    - آره خوبم؛ هیچ وقت توی زندگیم اینقدر خوب نبودم!

    - ولی من اینطور فکر نمی کنم! انگار تو عالم هپروتی !

    نگاهی به چهره خندان من کرد و با نفسی عمیق، دستی میان موهایش فرو برد .حالتی کلافه و سردرگم داشت .باز به چشمهایم خیره شد و بدون مقدمه گفت:

    - شیدا باور نمی کنی اگه بگم گاهی حس مالکیت خفه ام می کنه، ولی فکر می کنم حالا دیگه وقتش باشه، دیگه تحملم تموم شده!میخوام در مورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم!

    نگاهش را تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم

    - چه مساله ای ؟

    - اول باید سرت رو بلند کنی تا بگم

    قلبم بشدت به تلاطم افتاد. دلم گواهی می داد که بالاخره زمان گفتن حقایق و بیان احساسات فرا رسیده است .فنجان قهوه ای را برداشت و با آرامش شروع به خوردن کرد .او جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید و من اضطرابم را! کم کم داشتم طاقت از کف می دادم که به حرف آمد:

    - یه کمی سخته ولی باید بگم.یعنی می دونی.........اینجا توی ایران و با یه دختر شرقی حرف زدن یه کمی سخته.با تو حرف زدن که از همه کارهای دنیا سخت تره! چون من با یه دختر سرکش و لجباز ولی در عین حال حساس و محجوب طرفم ! می دونی شیدا، من مدتهاست که..........

    - به به؛ سلام به جوانهای سحرخیز !خوب خلوت کردید دوتایی!

    با شنیدن صدای پدر، هر دو ایستادیم .فرزاد آنقدر دستپاچه شد که خنده ام گرفت . هر دو همزمان سلام کردیم

    - علیک سلام .آفرین به شما که از همه زرنگتر بودید. از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کامروا باشی!

    در حین ریختن چای برای پدر، توضیح دادم که چه موقع بیدار شدم .بلافاصله مادر و متعاقب آن آقای پناهی و شایان و الهام و دیگران هم بیدار شدند و آشپزخانه را با همهمه و سر و صدا روی سرشان گذاشتند .از اینکه صحبتهای فرزاد نیمه تمام ماند ، عصبی شدم .این همان لحظه نابی بود که من نیز مدتها انتظارش را کشیده بودم، ولی به راحتی از دست رفت!

    نگاهم روی چهره اش ثابت ماند .به شیطنتهای سیامک و شایان که مدام سر به سرش می گذاشتند ، می خندید .هنگامیکه متوجه نگاه خیره ام شد به سمتم آمد و آرامی نجوا کرد:

    - بابت صبحانه ممنون.این بهترین قهوه ای بود که در تمام عمرم خوردم! تو چیزی نخوردی .برو صبحانه ات رو بخور.

    لبخندی زدم

    - نوش جانتون، قابل شما رو نداشت!منم می رم میخورم ولی......حرفات.......

    - باشه توی یه فرصت دیگه، فعلا که نشد!

    به این ترتیب او بازهم نتوانست پرده از راز احساسمان بردارد. حالا که زمان آن فرا رسیده بود تا تکلیف هردو نفرمان روشن شود، باز دست تقدیر صفحه دیگری از بازیهایش را برایمان رقم زدو

    پس از صرف صبحانه ، فرزاد درکمال ناباوری اعلام کرد که اسب من و آرام را هم آورده است .ظاهرا زمانی که آقا حیدر را به اینجا فرستاده ، ترتیب آنها را هم داده بود .از شنیدن این خبر، بی نهایت شادمان شدم .بلافاصله اسبها را از اصطبل خارج کردیم و به اتفاق فرزاد ، کمی در ساحل سوارکاری کردیم .حتی نرگس و سیامک هم نتوانستند حیرتشان را از مهارتم پنهان کنند و لب به تحسین گشودند .

    به پیشنهاد بزرگترها قرار شد ناهار را در جنگل که فاصله چندانی هم با ویلا نداشت صرف کنیم .همه اعلام رضایت کردند و پسرها با بردن وسایل زودتر، حرکت کردند تا همه چیز را پیش از رفتن ما مهیا کنند .کنار پنجره ایستادم ونمای چشم نواز بیرون را از نظر گذراندم که حضور شخصی را در کنار خود حس کردم .فرهاد خان با همان لحن سرشار از عطوفت و مهربانی گفت:

    - دختر گلم چطوره؟!

    - عالی آقای متین، عالی!اینجا فوق العاده اس و بی نهایت زیبا و رویایی! من واقعا عاشق این مکان شدم

    - موافقم .اینجا خیلی قشنگه ! به همین خاطره که فرزاد عاشق اینجاس.شما دونفر وجهه اشتراک جالبی دارید!

    و با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد:

    - من به پسرم بخاطر این انتخاب نمونه تبریک می گم!

    با تعجب نگاهش کردم .

    - منظورتون مکان زیبای اینجاست؟

    با صدای بلند خندید و من با خود اندیشیدم که چقدر پر ابهت و شیک است .

    - نه دخترم، منظور اون یکی انتخابش بود!

    با دو انگشت فشار ظریفی بر روی بینی ام وارد کرد و ادامه داد:

    - چشمهای زیبا همه چیز رو زیبا می بینه .درست مثل تو که همه اطرافت رو در نهایت قشنگی می بینی. حالا اگه آماده ای بیا بریم که الان صدای همه در میاد!

    با احترام سری تکان دادم و دوشادوش او از در خارج شدم و این در حالی بود که از خود سوال میکردم فرهاد خان از کدام انتخاب فرزاد صحبت میکرد؟!

    مکانی که پسرها انتخاب کرده بودند، جایی دنج و بی نهایت زیبا در دل جنگل سرسبز بود .تا رسیدن ما همه کارها را انجام داده بودند .حتی آتش را هم به پا کرده و کبابها را به سیخ کشیده بودند .چون هنوز فرصتی تا ناهار باقی مانده بود ، همگی به اتفاق مشغول بازی والیبال شدیم .فقط مادر و مهتاب خانم بودند که وارد بازی نشدند و ترجیح دادند به صحبتهایشان بپردازدند و البته در حین بازی هم از ما فیلم برداری کنند!

    خیلی سریع تور بسته شدو به دو گروه تقسیم شدیم .من و فرزاد و پدر و آقای پناهی در کنار هم و بقیه حریف مقابل ما بودند .بازی با گروه ما که یک یار کمتر داشت شروع شد و با ضربه سرویس فرزاد که کوبنده و غیرقابل کنترل در زمین حریف فرو آمد ، جلو افتادیم .بقدری شور و هیجان داشتیم و سروصدا میکردیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم .رقابت بسیار تنگاتنگ بود و هر دو گروه تمام تلاش خود را بکار گرفته بودند .در پایان بازی نتیجه مساوی بود .آخرین سرویس سرنوشت ساز را باز هم فرزاد با مهارت تمام زد و سیامک به سختی آن را کنترل کرد و به جلوی تور هدایت کرد .شایان و الهام همزمان با هم فریاد زدند:«منم» و بسمت توپ پریدند .ولی پیش از آنکه دستشان به توپ برسد ، بدون اینکه کسی متوجه شود چه اتفاقی رخ داد محکم بهم خوردند و نقش زمین شدند !سراسیمه بسمتشان دویدیم.خوشبختانه آسیبی به هیچکدام نرسیده بود ولی کمی شوکه شده و قادر به صحبت کردن نبود .آقای پناهی با دلواپسی پرسید:

    - چرا دوتایی یورش بردید؟ خدا خیلی رحم کرد!

    من گفتم :

    - آره خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد .چرا خوردید بهم؟

    شایان که حالش کمی جا آمده بود بسمت الهام رفت و دستهایش را گرفت و با دلواپسی نگاهش کرد .هنگامی که خیالش آسوده شد خندید و گفت:

    - خدا بگم چه کارت کند دختر!نزدیک بود سرهردومون یه بلایی بیاری!

    الهام بغض کرده و ناباور پرسیدر:

    - به من چه ربطی داره؟!

    لبخند شایان عمیقتر شد.

    - مثلا اومدم توپ رو بزنم ولی وسط زمین و آسمون نگام افتاد به تو. نمی دونم چی توی اون چشمات بود که حواسم پرت شد و تا اومدم به خودم بیام . خوردم بهت!

    همگی ابتدا با دهانی باز به او نگاه کردیم و بعد شلیک خنده مان به هوا رفت .آنقدر خندیدیم که اشک به چهره مان آمد .فرزاد دست هر دو را گرفت و از روی زمین بلندشان کرد و رو به شایان زمزمه کرد:

    - بی جنبه ، خسته نباشی!

    شایان هم سردرگوشش فرو برد جمله ای را زمزمه کرد که شلیک خنده فرازد به هوا رفت و به من خیره شد .در همین حین مادر و مهتاب خانم که حسابی سرگرم گفتگو بودند و اصلا متوجه نشدند همزمان پرسیدند:

    - چه خبره اونجا جمع شدید؟

    آقای پناهی با خنده گفت:

    - موضوعت چراغونی پارساله، شما ادامه بدید!

    باز همگی به خنده افتادیم و به این ترتیب بازی والیبال با نتیجه مساوی به اتمام رسید .بلافاصله فرزاد و پدر و سیامک مشغول تهیه غذا شدند و بقیه به استراحت و خوردن میوه مشغول شدند .من هم که عاشق این سبک غذا درست کردن بودم، کنار پدر ایستادم و در حین فیلم برداری از فعالیتشان ، نهایت لذت را بردم. پس از صرف غذا که در میان خنده و هیاهوی جوانترها به اتمام رسید، نرگس از سیامک خواست که برایمان گیتار بزند .اوهم که منتظر شیطنت و شلوغ بازی بود، بلافاصله گیتارش را آورد و ریتم شادی را نواخت .همگی به وسط ریختند و همزمان با همخوانی آهنگ او، می رقصیدند، البته سیامک صدای بسیار گرم و دلنشینی داشت .من به بهانه فیلم برادری و فرزاد به بهانه صرف قهوه خود را کنار کشیدیم و از پایکوبی در آن جمع پر هیاهو امتناع ورزیدیم .وقتی حسابی خسته شدند، بزرگترها باز به دور هم حلقه زدند و جوانترها هرکدام به گوشه ای رفتند .نرگس بوم نقاشی اش را برداشت و شروع به کشیدن طرحی از سیامک در میان مناظر جنگل کرد .شایان دست همسرش را گرفت و قدم زنان از جلوی جمع ناپدید شدند .بزرگترها مشغول گفتگو شدند و من هم با برداشتن دیوان حافظم،گوشه ای دورتر از جمع را انتخاب کردم و با تفال و سیری در اشعار حضرت، خود را سرگرم کردم. غرق در افکارم بودم که صدای فرزاد را شنیدم:

    - اجازه می دید توی خلوتتون سرک بکشم؟

    به لحن شیطنت آمیزش خندیدم

    - اختیار دارید!چرا ایستادی؟ بیا بشین

    - نه، اگه دوست داشته باشی یه جایی رو نشونت بدم که فکر می کنم از دیدنش خوشحال بشی

    - چرا که نه؟ فقط اجازه بده کلاهم رو بیارم .

    کتاب را به دست مادر سپردم و به او اطلاع دادم که به همراه فرزاد دوری در اطراف بزنم .لبخندی از سر رضایت زد و من به فرزاد پیوستم .از میان جنگل، راهی را در پیش گرفت که بسمت بالا هدایت می شد .در این فاصله هم در مورد نحوه ساختن ویلا و اینکه تا چه حد به آن علاقه دارد صحبت کرد. پس از طی مسافتی که به دلیل سربالابودن، نفس مرا بریده بود، بالاخره به انتهای راه و مقصد مورد نظر رسیدیم .جنگل به یکباره به انتها رسید و فضای سبز و دلبازی در پیش چشممان گسترده شد که از انبوه گلهای وحشی رنگارنگ پوشیده بود .

    دیدن آن صحنه چشمنواز ، مرا به وجد آورد، خواستم از فرزاد فاصله بگیرم اما نگاه زیبای فرزاد این اجازه را به من نداد .

    - بهتره زیاد از من دور نشی ، اینجا خیلی خطرناکه!

    این را گفت و مرا از میان انبوه گلها و چمنهایی که تقریبا تا ساق پاهایمان را در بر گرفته بودند، جلوتر برد .ناگهان به لبه پرتگاهی رسیدیم . در باورم نمی گنجید ؛ ما درست بالای یک کوه قرار داشتیم .با ترس، نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع کوه تا دره شاید به صدها متر می رسید! وحشتزده دست فرزاد را فشردم و کمی به عقب رفتم .

    - خدای من!اینجا چقدر فریبنده اس!

    لبخندی زد و مرا به عقب راهنمایی کرد.

    - بله عزیزم ؛ اینجا آدم رو گول می زنه و اگه مواظب نباشی ممکنه از وسط گلها یه دفعه سر از ته در بیاری!

    مرا زیر سایه تنها درختی که در آن حوالی قرار داشت، نشاند و خودش هم در کنارم جای گرفت .منظره ای بدیع و بی نهایت روح نواز، روبروی ما قرار داشت .از پایین کوه انبوه درختان سر به فلک کشیده خودنمایی میکردند و در انتها ، آبی بیکران دریا نمایان بود .بر روی بستر دریا، تعدادی قایق به چشم میخورد که در رفت و آمد بودند . صدایش از عالم رویا خارجم کرد:

    - من عاشق اینجام .وقتی داشتم این ویلا رو می ساختم .این مکان رو کشف کردم .آرامش روحی و جسمی که اینجا به من می ده با هیچ آرامشی قابل مقایسه نیست .بنظر تو اینجا قشنگه؟

    از کنارم گل وحشی زرد رنگی را چیدم و نگاهش کردم.

    - آره خیلی، یعنی فوق العاده اس!

    - بله فوق العاده اس ، ولی خطرناکه!بهر حال باید خیلی مراقب بود چون این گلها و علفهای بلند، آدم رو به اشتباه می اندازه ، تازه اینجا خیلی هم رمز آلوده!

    خندیدم و نگاهم بر روی نیمرخ جذابش ثابت ماند.

    - آره درست مثل تو!

    با تعجب نگاهم کرد:

    - مثل من؟!

    - بله، آخه تو هم خیلی مشکوک و مرموزی!مثل طبیعت اینجا.با این فرق که طبیعت رو می شه خوند ولی تو رو نه!

    - چه جالب!

    - چی جالبه؟

    - آخه یه خانم دیگه هم قبلا به من گفته بود که « تو خیلی مرموزی»!

    هرچقدر تلاش کردم بی تفاوت باشم ، نشد. کاملا بسمتش چرخیدم و با اخمی بی اراده گفتم:

    - اگه بپرسم اون خانم کی بود، ایرادی نداره؟!

    نگاهی به چهره ام انداخت و زد زیر خنده:

    - تو رو بخدا اینطوری نگام نکن! بلند می شم خودمو از این کوه پرت می کنم پایین ها!

    - بهتره بگی اون خانم کی بود تا خودم اینکارو نکردم!

    به لحن نیمه شوخی و نیمه جدی ام خندید .ایستاد و دوباره به راه افتاد.

    - اون خانم یه استاد پنجاه ساله!استاد یکی از دروس اختصاصی من توی دانشگاه آکسفورد!من ساکت ترین و در عین حال فعالترین عضو کلاس بودم .یه بار هم اون این جمله رو گفت!

    ناگهان سکوت کرد و به عقب برگشت .خورشید در حال افول بود .با صدایی که بطرز دیوانه کننده ای غمگین بنظر می رسید، ادامه داد:

    - ولی من معتقدم مثل یه کتاب باز می مونم .خوندن من خیلی ساده اس! اونقدر ساده که بین سختی ها و تردیدهای افکار تو گم شدم!

    دستش را در جیبش فرو کرد و با سری به زیر افتاده، راه بازگشت را در پیش گرفت .دیدن آن چهره محزون و غمگین با همان هاله آشنای غم در نگاه ، جگرم را به آتش کشید. فرصت فکر کردن در عمق گفته هایش را نداشتم.بسرعت خود را به او رساندم در حال قدم زدن در کنارش، گفتم:

    - قبول دارم که فکر من انباشته از تردید و فکرهای مسموم و آزار دهنده اس.و برام خیلی جالبه که می بینم تو اونها رو لمس می کنی! ولی فرزاد من، تو رو گم نکردم؛ منظورم اینه که شاید نتونم به درستی تو رو بشناسم ولی به این معنا نیست که از درک رفتار و شخصیت تو عاجز باشم ، فقط بخاطر اینه که تو رو توی هاله ای از ابهام می بینم ، باور کن که تو خیلی مرموزی!

    - ولی من هنوز هم اعتقاد دارم هیچ ابهامی در کار نیست .عزیزم تو خودت سعی می کنی به مسائل ، خیلی پیچیده نگاه کنی .گاهی هم خیلی راحت به عمق معنای یه مساله پی می بری ولی از بس به خودت تلقین کردی، به همه چیز یه رنگ خاکستری می پاشی! شیدا، زندگی سبزه عزیزم!عشق آبیه! خوشبختی سفیده! اگه این عینک بد بینی نسبت به آدمهای اطراف رو از چشمت برداری ، اونوقت می بینی که چقدر همه چیز زیباست!

    - من الان هم همه چیز رو زیبا می بینم!

    روبرویم ایستاد و یک ابرویش را بالا برد.

    - بله زیبا می بینی ولی در سایه ای از ترس و تردید!نگو اینطور نیست چون می دونم که میخوای از بروز احساست جلوگیری کنی.عزیزم حداقل با خودت روراست باش. اگه فقط یه کمی خوش بین باشی می بینی که من فصل فصل در اختیار تو بودم ، یک کتاب قابل دسترس!

    لبخند زدم و با خود اندیشیدم :« من فقط اینو می دونم که توی بازی عشق تو، کتاب عواطف خفته ام ورق ورق شد!»

    هنگامیکه متوجه نگاه کاونده و نافذش شدم .باز به راه افتادم و گفتم:

    - خیلی خب؛ اونطوری نگام نکن! قول می دم خوشبین باشم .در ضمن از نصایح ارزنده تون ممنون!

    با من همگام شد و با خنده ای در صدایش گفت:

    - خواهش می کنم خانم، قابل شما رو نداشت!

    به جمع خانواده که نزدیک شدیم به آرامی گفت:

    - تو برو پیش نرگس و سیامک ، منم می رم دوتا چایی می ریزم و می یام .

    - تو چرا زحمت می کشی ؟برو، خودم می آم از همه پذیرایی می کنم

    - وقتی می گم برو، یعنی باید اطاعت کنی .حرف هم نباشه! در ضمن زحمتی نیست

    این را گفت و بسمت محفل گرم پدر و مادرها رفت .از جمله دستوری اش خنده ام گرفت .بسمت سیامک که دورتر از بقیه نشسته بود رفتم .با شنیدن صدای پایم به عقب برگشت.

    - بالاخره اومدین؟ کجا رفتین شما؟ پس فرزاد کو؟

    کنار نرگس که روبرویش نشسته بود، جا گرفتم و جواب دادم:

    - الان می یاد ، داره چایی می آره..... جای خاصی نبودیم، برای هواخوری رفتیم همین اطراف

    نگاهی به نرگس کردم و گفتم:

    - همون جا که شما رفتید و ما رو نبردید!

    هر دو با صدای بلند خندیدند و نرگس با شیطنت پرسید:

    - حالا چکار میکردید؟!

    لحنش به گونه ای بود که ناخودآگاه تا بناگوش قرمز شدم . ضربه محکمی به پایش زدم و سر به زیر انداختم.سیامک به قهقهه خندید و من خجالتزده تر از قبل، در خود فرو رفتم .با صدای خنده آنها، همه نگاهها بسمت ما چرخید .شایان و الهام به ما پیوستند و با رسیدن فرزاد باز هم شوخی ها از سر گرفته شد .چند قدم دورتر، نقاشی نرگس قرار داشت .به آرامی تابلو را برداشتم و سرجایم نشستم .هنوز خیس بود .مثل همیشه فوق العاده طرح زده بود ! آنقدر از هنر دستهای توانایش تعریف و تمجید کردم که صدایش در آمد .

    - ای بابا! اونقدرها هم که تو می گی خوب نشده .راستش من همیشه یه طرحی رو می کشم ولی بعد می فهمم که خیلی هم موفق نبودم ، چون شکل طبیعی خیلی قشنگتره ، درست مثل طرحی که از تو کشیدم!

    ناگهان سکوت کرد و گویی که حرف نابجایی زده باشد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و نگاه درمانده اش را به فرزاد دوخت.هاج و واج مانده بودم .رنگ فرزاد پریده بود و شایان و الهام هم دستپاچه بنظر می رسیدند با تعجب پرسیدم:

    - تو کی از من طرح کشیدی؟!

    فرزاد زیر لب غرید:

    - خراب کردی نرگس!

    ولی پیش از آنکه پاسخی بدهد، همگی با فریاد « وای یه عنکبوت بزرگ» الهام متفرق شدیم .دخترها جیغ کشیدند و هرکس بسمتی دوید .شایان هم با لگد، ضربه های محکمی به زمین زد .ولی من هرچقدر نگاه کردم عنکبوتی ندیدم!چشمکی که بین الهام و فرزاد رد و بدل شد و از نگاه تیز بین من دور نماند، دریافتم ماجرایی هست که از آن بی خبرم !هنوز در فکر بودم که دستی کلاهم را مقابل صورتم گرفت .ظاهرا هنگام فرار از سرم افتاده بود .به عقب برگشتم و به نگاه خیره فرزاد لبخند زدم

    - ممنونم

    تا خواستم کلاه را بگیرم دستش را پس کشید.

    - یادت باشه قول دادی دقیق و خوشبینانه به مسائل نگاه کنی!

    کلاه را به سمتم گرفت .با حرص گفتم:

    - یادم می مونه !تو هم یادت باشه که خوب فرار کردی ، من تا سر از ماجرا در نیارم دست بردار نیستم!

    باز تا خواستم کلاه را بگیرم، دستش را پس کشید.

    - من کی فرار کردم؟ حالا چی رو میخوای بفهمی؟

    این بار خم شدم و کلاه را از دستش بیرون کشیدم .قدمی جلوتر رفتم و خیره در نگاهش ، زمزمه کردم:

    - فکر کردی خیلی زرنگی؟ جریان تابلو را می گم

    - عصبانی نشو عزیزم ، کدوم تابلو؟

    - لازم نیست از من پنهان کنی .اونقدر بچه نیستم که نفهمم نرگس از چی حرف می زد!

    لبخندی بر لب نشاند

    - ولی تو همیشه یه خانم کوچولویی که گاهی اشتباه می کنه!

    آنقدر حرصم گرفت که با سماجت یک پایم را محکم روی زمین کوبیدم! خنده اش عمیق تر شد.

    - اولا که کوچولو خودتی!دوما من مطمئنم یه خبری هست و تو از پنهان می کنی!

    - بچه ها دعوا نکنید! آدما اول زندگی که اینقدر سر به سر هم نمی ذارن!

    هر دو با شنیدن صدای فرهاد خان سربرگرداندیم .پس تمام این مدت متوجه مشاجره ما شده بود .شرمزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:

    - ببخشید ولی همه اش تقصیر فرزاده!

    به قهقهه خندید و به پسرش نگاه کرد.

    - صد البته که تقصیر فرزاده!تو به چه حقی دختر گل من و اذیت می کنی فرزاد؟ اصلا شیدا جان میخوای یه کتک مفصل بهش بزنم؟!

    به فرزاد که حالت پسر بچه شرور و بازیگوشی را به خود گرفته بود و ساکت نگاهم میکرد خیره شدم و به آهستگی گفتم:

    - نه گناه داره بچه! توی روحیه اش تاثیر منفی می گذاره!!

    از حاضر جوابی و شیطنتم ، فرهاد خان به قهقهه خندید و فرزاد لبخند عمیقی زد .نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم و بلافاصله از آنجا گریختم .

    بمحض رسیدن به ویلا دوش آب سردی گرفتم و بدین وسیله التهابم را کاهش دادم .بعد هم خستگی و سردرد را بهانه قرار دادم و خود را به خواب زدم .حتی برای صرف شام هم حاضر نشدم ولی الهام غذایم را به اتاق آورد و اصرار داشت که حتما بخورم .می دانستم که اگر اطاعت نکنم نمی توانم جواب اخم و تخم فرزاد را بدهم، پس به ناچار چند لقمه ای فرو دادم .

    با آمدن دخترها برای خواب، با اینکه بیدار بودم ، خود را به خواب زدم ولی پس از چند ساعت کشمکش فرسایشی واقعا به یکی از همان بی خوابیهای عجیب شبانه مبتلا شدم .ساعتها بود که تمامی چراغهای ویلا خاموش شده و همه به خوابی ژرف و عمیق فرو رفته بودند .لباس مناسبی به تن کردم و به آرامی از اتاق خارج شدم .وارد آشپزخانه که شدم لیوانی آبمیوه ریختم و از ویلا بیرون آمدم. در زیر انوار نقره فام مهتاب راه دریا را در پیش گرفتم .دریا در آنشب مهتابی، آرام و زیبا جلوه میکرد .صدای جیر جیرکها و موجهای آرام آن که با طنین مرغان دریایی مخلوط شده بود. خلسه ای شیرین را برایم به ارمغان می آورد .بر روی شنهای نرم ساحل نشستم و خنکهای نسیم را با تمام وجود در آغوش کشیدم .آبمیوه را با ولع بلعیدم و پاهایم را دراز کرده و به دستهایم تکیه زدم . چه آرامش عجیبی وجودم را احاطه کرده بود .پس از ساعتها فکر کردن به مسائل اخیر، نقاط تیره و مخدوش ذهنم کم کم روشن و شفاف شد .احساس میکردم روح خسته ام که بین جدال با واقعیات و توهمات گذشته فرسوده شده است .نیاز مبرمی به آرامش و سکون دارد . یک بار شکست تلخ و مرگ آور آن هم درست در لحظه بلوغ احساس و تبلور عاطفه، برای من ضربه ای مهلک تلقی می شد . هر چند که معصومیت نگاه فرزاد و علاقه شدید قلبی ام به او بر روی تمام تردیدها خط بطلان می کشید ولی هنوز سایه ای مبهم از ترس بر روی افکارم گسترده بود.ترس از آینده ای هولناک و غیر قابل پیش بینی !

    هنگامی به خود آمدم که ماه رفته بود و بی ادعا جای خود را به اولین پرتوهای خورشید می سپرد .اکنون افکارم شکل منسجم تری به خود گرفته بود .تصمیم داشتم ترس را کنار نهاده و در اولین فرصت با فرزاد صحبت کنم . باید پس از شنیدن سخنان او راز چندین ماهه ام را فاش میکردم. راز شیرین قلبم را! باید می گفتم چقدر دوستش دارم و خواهم داشت نفس عمیقی کشیدم و برخاستم .بدنم بر اثر ساکن نشستن بر روی شنها، کوفته شده بود و کمی درد میکرد. کش و قوسی به آن دادم و با قدمهایی راسخ و استوار به ویلا بازگشتم.غافل از اینکه چشمهای تبدار و ملتمس عاشقی شبگرد ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت!

  5. #24
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    فصل 1-12


    پاشو دیگه تنبل خانم، لنگ ظهره! صدای همه در اومد!

    - وای نرگس، تو رو خدا بذار بخوابم، فقط یه ثانیه!

    - پاشو ببینم ، حتی یه لحظه هم نمی ذارم

    بالش را بلند کردم و روی صورتم گذاشتم

    - الهام تو یه چیزی بهش بگو !

    - الهام هم وساطت کنه نمی تونی بخوابی! بلند شو دیوونه، میخوایم بریم دنبال فرزاد بگردیم، از دیشب تا حالا غیبش زده!

    همچون فنر از جا پریدم ! چیزی در دلم فرو ریخت .ناباورانه پرسیدم:

    - یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته؟!

    نرگس نگاهی به الهام انداخت و هر دو زدند زیر خنده! الهام به سمتم آمد:

    - نرگس خیلی بدجنسی! چرا خواهر شوهر منو اذیت می کنی؟

    گونه ام را بوسید و مهربانانه ادامه داد:

    - فرزاد هیچ جا نرفته!از صبح تا حالا هزار بار سراغ تو رو گرفته .نگران بود که نکنه کارمند سحرخیزش مریض شده که اینقدر میخوابه! حالا پاشو که میخوایم بریم بیرون؛ فقط منتظر تو هستیم.

    با عصبانیت ، بالش را بسمت نرگس پرت کردم و به این ترتیب بازی پر سر و صدا و خنده های بی امانمان شروع شد .هرکس هرچیزی که نزدیک دستش بود، بسمت دیگری پرت میکرد .بالاخره خسته شدیم و من بلافاصله آماده شدم و به راه افتادیم .با این تفاوت که این بار با دو اتومبیل رفتیم .جوانها با اتومبیل فرزاد و بزرگترها با اتومبیل ما. تا پاسی از شب مشغول گشت و گذار بودیم بقدری به همه خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدیم .

    روز سوم اقامت ما در شمال ، فصلی تازه از کتاب زندگی را برایم رقم زد فصلی هولناک اما خاطره انگیز!

    بعدازظهر پدر و فرهاد خان مشغول بازی شطرنج شدند و قرار بود هرکس که بازی را واگذار کرد، همه را به شام مهمان کند .بازی با هیجان زیاد و تشویق تماشاچی ها آغاز شد و پس از ساعتها تفکر و کشمکش ، بالاخره پدر ، کیش و مات شد .همه هورا کشیدند و بنا شد برای رفتن آماده شویم که نرگس و سیامک خود را از این گردش معاف کردند . با گفتن این حرف ، شایان و الهام نیز اعلام مخالفت کردند و من هم از خدا خواسته کنار آنها ماندم .به این ترتیب فرزاد هم ماندگار شد و پدر و مادرها با خنده و شوخی به تنهایی عازم گشت و گذار شدند .

    بلافاصله پس ا زخروج آنهاف شایان دستهایش را بهم کوبید .

    - خب حالا چکار کنیم؟

    بسمت آشپزخانه رفتن و با صدای بلند گفتم:

    - من چند تا قهوه درست می کنم و با هر تصمیمی که جمع بگیره موافقم!

    پس از صرف قهوه، فرزاد پیشنهاد کرد که به ساحل برویم و لحظات را کنار دریای نیلگون و زیبا سپری کنیم .همه موافقت خود را اعلام کردند و هرکس برای برداشتن وسایل مورد نیاز به گوشه ای رفت .بلافاصله به اتاق برگشتم و بلوز لیمویی رنگ و دامن بلند و پرچین نارنجی رنگم را به تن کردم و کلاهی همرنگ دامنم، موهایم را در بر داشت. دوربین فیلمبرداری و توپ والیبال را برداشتم و نگاهی به تصویر خود در آینه کردم .همه چیز مرتب بود .زیر لب گفتم :« امروز بهترین فرصت برای حرف زدنه ، دیگه وقتشه که.........»

    با صدای فرزاد، ادامه جمله در دهانم ماسید.

    - شیدا بیا دیگه، همه رفتند

    با عجله دستی به لباسم کشیدم و خارج شدم و با همان شتاب، پله ها را پشت سر گذاشتم .جلوی در به فرزاد که زیر انداز و فلاسک چای را به دست داشت برخوردم .

    - وای ببخشید که منتظر شدیف داشتم دنبال دوربین می گشتم

    در را بستم و کنارش ایستادم ولی او همچنان خیره و بی حرکت نگاهم میکرد خنده ام گرفت

    - چیه میخوای دعوام کنی؟!

    - خیلی خوشگل شدی!

    این را گفت و بسرعت به راه افتاد . لبخندی زدم و با خود گفتم:« پسره دیوونه! ولی خدا رو شکر ، چون اگه شایان بود تا حالا صد تا غر زده بود!»

    دویدم و با عجله خود را به او رساندم .هر دو در سکوت کنار هم قدم زدیم و اجازه دادیم تا پرستوهای مهاجر خیالمان در اسمانها پرواز کنند .فرزاد نیم نگاهی به جانبم انداخت و پرسید:

    - چی توی اون ذهن قشنگت می گذره که لبخند می زنی؟!

    خم شد و دوربین و توپ را از دستم گرفت .نگاه حاکی از قدرشناسی ام را حواله چهره اش کردم.

    - می دونی فرزاد؛ داشتم فکر میکردم کاش برم یه جایی!

    چینی به پیشانی انداخت.

    - مثلا کجا؟!

    با حالتی مالیخولیایی دستهایم را درهم قلاب کردم و با آب و تاب گفتم:

    - نمی دونم، نمی دونم! یه جای خیلی دور؛ یه جایی که تنهای تنها باشم و دست کسی بهم نرسه!مثلا توی یه کلبه بی انتها و دور افتاده! یه جای خاص!

    - یعنی منظورت اینه که تنها باشی؟

    - آره ، دیگه تنهای تنها!

    ایستاد و خیره نگاهم کرد

    - باز شروع کردی شیدا؟ از اینکه دائما تن و بدن منو با این حرفها بلرزونی، چه لذتی می بری؟

    - نه فرزاد باور کن چنین قصدی نداشتم و نخواهم داشت! تو پرسیدی به چی فکر میکردی، منم برات گفتم، می دونی روحم خسته است .یه جورایی احساس اسارت و خفگی می کنم دلم میخواد این پوسته سخت و عذاب آور رو که دست و پام رو بسته بشکافم و بپرم! مثل مسافرهای در به در که از این شهر به اون شهر می رن و دائما به کوچ فکر می کنن!

    وحشتزده قدمی نزدیکتر آمد و مقابلم ایستاد .

    - این حرفها یعنی چی؟! سفر، کوچ کردن ، پاره کردن قفل و زنجیر چه معنی می ده؟ تو که از این حرفها نمی زدی!مگه کسی تو رو زندانی کرده که احساس خفگی می کنی؟! شیدا پس آدمهای اطرافت چی؟ اونهایی که تو رو دوست دارن، اونهایی که بوجود تو احتیاج دارن؟

    - خب اونهایی که منو دوست دارن به خواسته های منم احترام می ذارن .تازه کسی اونقدر به من وابسته نیست که دوری من آزارش بده!

    با دلخوری نگاهش را از چهره ام گرفت .به عادت همیشگی ، چنگی به موهایش زد و با حالتی کلافه نگاهش را به بیکران آسمان دوخت .پس از لحظاتی به ناگاه چشمهای ملتمس خود را که همچون برکه ای غم انگیز و طوفانی شده بود ، به صورتم دوخت و با لحن مرموزی گفت:

    - نمیخواد بگی که از احساس من خبر نداری! نمی دونم چقدر لازمه که غرورم رو بشکنم .نمی دونم تاکی باید زجر بکشم ! ولی اگه اون زمان تا ابدیت باشه این کار رو می کنم .فقط بخاطر اینکه بدونی احساس من چقدر عمیق و پاکه!

    گویا در شروع صحبت ، کمی تند رفته بودم .گفتگو آنطور که دلم میخواست پیش نمی رفت .به هیچ وجه تمایل نداشتم او را اینچنین مغموم و سر درگم ببینم .بلافاصله لبخندی زدم و گفتم:

    - بابا گفتم میخوام برم، ولی نه حالا!

    مظلومانه نگاهم کرد و باز پرسید:

    - شیدا جدا میخوای بری؟میخوای تنهام بذاری؟ میخوای برام یه خاطره بشی؟ یه آرزوی دست نیافتنی؟!

    چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .شاید فرزاد هم چنین حالتی داشت چرا که بلافاصله به راه افتاد .این شروع غم انگیز، ابدا هدف من نبود .نگاهی به او که با شانه های خمیده آرام آرام گام بر می داشت کردم .نباید می گذاشتم به همین حالت بماند .گوشه دامنم را گرفتم و دویدم .نزدیکش که رسیدم فرزاد ناگهان ایستاد و به عقب برگشت و من محکم با او برخورد کردم .لبخندی زد و من را هم به خنده انداخت.

    - چیه ؟ چرا می دویی؟!

    - فرزاد من.........من اصلا.......اصلا از گفتن اون حرفها منظوری نداشتم .فقط افکارم رو به زبون آوردم .مطمئن باش اونقدر تعلقات فکری و عاطفی دارم که حتی یه لحظه هم نمی تونم از اینجا دور بشم. متوجه منظورم می شی؟

    سرش را تکان داد و لبخند محزونی بر لب آورد .آنقدر محزون که نه تنها خوشحالم نکرد ، بلکه بغضم را نیز بیشتر کرد !

    با نوک انگشت ضربه ای روی بینی ام زد و نجوا کرد:

    - کاش می تونستم تو رو هم مثل سولیا بندازم توی قفس!اینجوری دیگه هوس پرواز کردن به سرت نمی زد!

    خندیدم و در کنارش به راه افتادم .واقعا که چقدر جالب می شد اگر فرزاد مرا در قفس زندانی میکرد! به واقع از او بعید نبود چنین کاری بکند! هرچند که من هم اکنون نیز خود را زندانی می دیدم.محبوس شده ای در قفس طلایی عشق او!

    با رسیدن ما به کنار ساحل ، زیر انداز پهن شد و مدتی را به صرف کیک و چای گذراندیم .چند نفری در ساحل به چشم میخوردند که عده ای همچون ما مسافر و عده ای از اهالی بومی منطقه بودند .به پیشنهاد شایان همگی به دور هم حلقه زدیم و دقایقی را مشغول بازی هیجان انگیز و مفرح والیبال شدیم .سپس خسته و عرق ریزان بر روی فرش ولو شدیم .نرگس در حالیکه میوه ها را با دقت و وسواس داخل ظرف می چید گفت:

    - وای کع چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده .انگاز صد ساله که ندیدمشون! هرچند که خانم توکلی و آقا رضا بخوبی از عهده همه کارها بر می آن ولی بازم نگرانم!

    هلوی درشتی را به دندان کشیدم .

    - تو که روزی صد بار زنگ می زنی و همه چیز رو کنترل می کنی، دیگه نگران چی هستی؟

    لبخندی زد و شانه اش را بالا انداخت .نگاهم را به انتهای آبی نیلگون دریا که گویی در آسمان حل می شد دوختم و گفتم :

    - البته حق داری .منم دلم براشون تنگ شده!

    این را گفتم و ساکت شدم .همگی به دور هم حلقه زدیم و با کمک شایان و سیامک آتش زیبا و محسور کننده ای برپا شد .به صحبتهایم با فرزاد می اندیشیدم .هنوز هم نتوانسته بودم حرفهای اصلی را بازگو کنم و دلم در تب و تاب بود .تصور میکردم زمان را بطرز وحشتناکی از دست می دهم و این مسئله شدیدا نگرانم میکرد .باید هرچه زودتر به این قائله خاتمه می دادم .من باید حرفهای نیمه تمام آنروز فرزاد را کامل میکردم و پرده از این راز آتشین بر می داشتم .آنقدر مغروق در دریای افکار نابسامانم بودم که متوجه اطراف نشدم .با ضربه ای که شایان به بازویم زد بسمتش برگشتم .

    - معلوم هست حواست کجاست؟ دیگه کم کم دارم نگرانت می شم ، نکنه خل و چل شدی؟!

    خندیدم و با شیطنت موهایش را بهم ریختم .

    - دیوونه داشتم فکر میکردم ، همون کاری که تو اصلا نمی کنی ! بد نمی شه اگه یه کمی به سلولهای خاکستری مغزت زحمت بدی!

    الهام جلوی بروز حملات بعدی را گرفت و گفت:

    - خیلی خب بچه ها، من می گم چطوره مشاعره کنیم؟

    این را گفت و خودش اولین شعر را خواند.

    فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

    - «ش» بده!

    صدای خندان سیامک بود .من گفتم:

    شبهای درازیست که در خلوت دل بیدارم در بزم غریبانه ای از عشق تو دعوت دارم

    نگاهم با چهره فرزاد که روبرویم نشسته بود، گره خورد. خیره در چشمهایم گفت:

    من و دل در شب هجرش همه شب بیداریم دل پی شکوه او، من پی دلداری دل!

    نوبت نرگس بود

    لحظه هجوم غربت ، لحظه ای بود که تو رفتی سیل غم زندگیم و برد، وقتی که پل و شکستی

    سیامک جوابش را این چنین داد:

    یا رب! این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشن حسود چمنش

    نوبت شایان بود ولی هرچه فکر شعری که با حرف «ش» شروع شود به یاد نیاورد، بنابراین با ناراحتی گفت:

    - آقا قبول نیست من خودم یه شعر دیگه میخونم:

    بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند به دریا رفته می داند مصیبتهای طوفان را

    دستش را پشت کمر فرزاد زد و با خنده گفت :

    - بله آقا فرزاد!

    همه به شیطنت و تقلب او خندیدند و فرزاد در حالیکه از لا به لای شعله های رقصان آتش ، نگاه بیقرار و مخملی اش را پیشکش چشمهای مشتاقم میکرد، زمزمه وار گفت:

    آنکه سودا زده چشم تو بوده است ، منم آنکه از هر مژه صد چشم گشوده است ، منم

    آن جفا دیده، گرفتار، وفا پیشه که چشم بسته از غیر تو، تا بر تو گشوده است ، منم

    آنکه در خاطره اش حرف وفا نیست تویی! و آنکه آکنده زمهر تو، دل اوست منم

    آنکه در وادی عشق تو، سر تسلیمش رایگان، بر کف اخلاص چنان کوفت منم

    هر مصراع از شعرش بند دلم را پاره میکرد .چنان با سوز و حسرت آن ادبیات را میخواند که بی اراده بغض کردم .در زیر اشعه های آتشین و سوزان نگاهش، قطره قطره ذوب می شدم .کلمات بمحض خارج شدن از حنجره اش ، همچون نیشتری بر قلبم می نشست .سکوت سنگینی همه را در خود فرو برد .فرزاد به آرامی از جمع خارج شد و پشت ما ، رو به دریا ایستاد . احساس تلخ و کشنده ای پیدا کرده بود. صدای به ظاهر سرخوش شایان بهت جمع را شکست.

    - وای بچه ها سیب زمینی ها جزغاله شد !

    با این حرف همه به خنده افتادند و سیامک سیب زمینی هایی را که در زیر آتش پنهان کرده بودیم یکی یکی خارج کرد و به دست همه داد .نرگس فرزاد را هم فراخواند و او سر به زیر و سنگین کنار من نشست .

    احساس غریبی داشتم .نوعی لذت شعله ور شدن در عشقی آتشین و تلخی حزن و اندوهی لایتناهی ! سیامک دوربین را برداشته و با لودگی سر به سر همه می گذاشت .هنوز همانطور سر به زیر و مغموم با سیب زمینی ام بازی میکردم که دوربین را نزدیک صورتم گرفت .

    - احوال شیدا خانم؟!

    به لحن پر از شیطنتش لبخند متواضعانه ای زدم .

    - ممنون سیامک بر حالم خوبه!

    دست بردار نبود .با سماجت پرسید:

    - شیدا اگه گفتی یه نقطه آبی روی دیوار سفید چی می تونه باشه؟

    به دوربین خیره شدم و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداختم .با خنده ای پر صدا گفت:

    - خوب یه مورچه است که شلوار لی پوشیده

    همه به خنده افتادند و او باز پرسید:

    - حالا اگه گفتی چه جوری می شه شایان رو تا ابد سرکار گذاشت؟!

    - سیامک برو دیگه حوصله ندارم، چه می دونم آخه!

    دوربین را به صورتم نزدیکتر کرد.

    - حوصله ندارم یعنی چه؟ کاری نداره که ، روی دو طرف یه کاغذ می نویسی « صفحه بعد و بخون!»

    شلیک خنده بچه ها به هوا برخاست .این بار خودم هم خنده ام گرفت .فرزاد دستش را جلوی دوربین گرفت و آن را به عقب هل داد.

    - اذیتش نکن سیامک!

    سیامک بلند شد و دوربین را به صورت فرزاد نزدیک کرد.

    - اِ، ببخشید آقا، حواسم نبود شما بادی گارد ایشون هستید!غلط زیادی بود قربان، دیگه تکرار نمی شه!

    باز همه به قهقهه خندیدند و شایان با لحنی تهدیدگرانه گفت:

    - حالا دیگه من و سرکاری می ذاری آقا سیامک، آره؟!

    بلند شد و دوربین را از او گرفت و به الهام سپرد. سپس سیامک را کشان کشان بسمت دریا برد و به آب انداخت .همه خندیدند و نرگس جیغ و داد میکرد! کمی شنا کردند و خیس و خندان به جمع پیوستند .بلافاصله پسرها، جگرهایی را که از قبل مهیا شده بود به سیخ کشیدند و روی آتش کباب کردند و به دستمان دادند . در آن هوای مطبوع واقعا می چسبید! این بار شایان دوربین را بدست گرفت و گفت:

    - حالا دیگه نوبتی هم که باشه، نوبت سیامک..........برو گیتارت و بیار و ما رو به دم گرمت مهمون کن!

    همه به افتخار او دست زدند و سیامک با ژستی خنده دار تعظیمی کرد و گیتار را به دست گرفت .بمحض اینکه انگشتان هنرمند او بر روی سیمهای گیتار حرکت کرد، همه سکوت کرده و به خلسه ای شیرین فرو رفتند . الهام سر به شانه شایان گذاشت و دستهای مردانه و قدرتمند او، پذیرای دستهای ظریفش شد . نرگس هم به سیامک تکیه زد .فرزاد درست روبروی من نشسته بود .چند تکه چوب به آتش اضافه کرد و آن را شعله ورتر کرد. آفتاب غروب کرده بود و ساحل خلوت و دریا آرام و دلفریب می نمود . سیامک قطعه ای را می نواخت که بسیار روحنواز و آرامش بخش بود. به جمع نگاه کردم .همه در نوعی رخوت سکرآور فرو رفته بودند .از دیدن آنها لبخندی زدم و به فرزاد نگاه کردم . او هم نگاهی به بچه ها انداخت و چند بار سرش را بطرفین تکان داد و خندید .همزمان با پایان یافتن ریتم موزیک صدای تشویقهای ما بلند شد .فرزاد تک سرفه ای کرد و گفت:

    - سیامک حالا یک ترانه بخون!

    با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:

    - البته بشرطی که صحنه های رمانتیک راه نیاندازید .پلان عاشقانه ممنوع! بی جنبه ها خوب ما هم دل داریم !

    همه به قهقهه افتادند و سیامک جواب داد:

    - می خونم به افتخار آقا فرزاد!

    مجددا همه تشویقش کردند و او شروع به نواختن کرد .این بار ریتم غمگینی را زد که حالم را منقلب کرد .باز همه در حسی زیبا فرو رفتند .پاهایم را به داخل شکم جمع کردم و دستهایم به دور پاها حلقه شد. نگاهم به رقص شعله های آتش که بطرز فریبنده ای دلبری میکرد ثابت ماند . صدای گرم و پرشور سیامک بلند شد:

    می میرم برات

    تو نمی دونستی که من می میرم بی تو، بدون چشمات

    می ری از برم

    تو نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات

    آرزومه که می دونستی که من می میرم برات

    می میرم برات.........

    سرم را از روی زانو بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم .به من خیره شده بود و پیچ و تابهای آتش ، در آن هوای دم غروب ، چهره اش را بطرز دیوانه کننده ای زیبا جلوه می داد .انگار او بود که این شعر را زمزمه میکرد .خورشید از آسمان رخت بر بسته بود ولی دو خورشید سوزانتر در قابی درشت ف قلبم را می لرزاند!

    التماس چشمهایش ، احساساتم را به مبارزه می طلبید . انگار در تک تک ابیات مفهومی نهفته بود که فرزاد عاجزانه می خواست به سادگی از کنارشون عبور نکنم .اصلا چرا نگاهش تا این حد بیتاب و دردآلود بود؟! از زجری که در زیر شلاق نگاهش می کشیدم ، بطرز عجیبی لذت می بردم ! لذت سوختن و خاکستر شدن در عشق ! و باز صدای سیامک:

    نمی خوام بیای

    نمیخوام میون تاریکی من، تو حروم بشی

    نمی خوام ازت

    نمیخوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

    برو تو بزرگی، میخوام که فقظ آرزوم بشی

    آرزوم بشی.........

    پرنده نگاهم در هوای مه آلود چشمهایش اسیر شده بود و لحظه لحظه جان می داد .آری! این حرفهای دل او بود ، ولی من میخواستم بمانم .بمانم و در وادی عشق او ، دیوانه وار بسوزم و همچون شمعی نابود شوم. من نمی خواستم برای او یک خاطره و یا آرزویی دست نیافتنی باشم! من می ماندم و در گلستان احساس او می روییدم .کاش قادر بودم تمام این کلمات را فریاد بزنم .آرامش دریا ، صدای غمگین سیامک، ضجه سیمهای گیتار و تصویر نگاه محزون و اغوا کننده فرزاد، همگی تبدیل به قطره اشکی شد و از دریچه چشمهایم چکید .همزمان، قطره اشکی هم از روی گونه های فرزاد سُر خورد و به زمین افتاد .احساس خفگی کردم .کم مانده بود به مرز جنون برسم!من ظرفیت تحمل این غم را نداشتم . با ناباوری سرم را تکان دادم .بسرعت ایستادم و در مقابل نگاه بهت زده دیگران، دوان دوان راه ویلا را در پیش گرفتم . بمحض اینکه از جمع خارج شدم .بغضم را رها کرده و با صدای بلند گریستم .کاش مرده بودم و این صحنه ها را به چشم نمی دیدم! کاش قلبم پاره پاره می شد و نمی دیدم که مرد مغرور و دست نیافتنی رویاهایم گریه میکند ! او همه هستی ام بود و از اقرار به این جمله واهمه ای نداشتم .

    بمحض ورود به ویلا، به اتاقم رفتم و خود را روی تخت انداختم . آنقدر نفس نفس می زدم که صدا در گلویم به هق هق تبدیل شد.مدتی را بی وقفه گریستم و خود را سبک کردم .سپس لیوانی آب خوردم و پشت پنجره ایستادم .از همان فاصله هم نور اتش و بچه ها هویدا بودند . کسی به حریم تنهایی ام وارد نشد چرا که بدون شک همه آنها از عشق بین من و فرزاد مطلع بودند . نمی دانم چقدر زمان گذشت که صدایی از طبقه پایین بلند شد . اندکی آرومتر شده بودم؛ از تخت فاصله گرفتم و در را باز کردم .از بالای پله ها سرک کشیدم ولی کسی را نیافتم .به آرامی پایین رفتم ، ولی باز هم خبری نبود .بر روی میز وسط ویلا، شاخه گل رزی توجم را جلب کرد .آن را برداشتم و بوییدم و با صدایی که از تاثیربغض و گریه، خش دار شده بود ، گفتم:

    - فرزاد !میخوام باهات صحبت کنم .فکر می کنم حالا دیگه وقتش رسیده که حرفامو بشنوی!فقط زود باش تا بچه ها نیومدن!

    ناله ای از در چوبی برخاست .نگاهم به آن سمت کشیده شد .در باز بود ولی کسی داخل نشد .جلو رفتم و در را باز کردم .باز یک شاخه گل دیگر! از شیطنتش خنده ام گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:

    - اونوقت به من می گه کوچولو!

    بر روی اولین پله ایستادم که ناگهان تمامی چراغهای حیاط ویلا روشن شد و زیبایی خاصی را به محیط بخشید .به آرامی از پله ها سرازیر شدم و راهی را در میان انبوه گلها و درختان در پیش گرفتم .می دانستم که فرزاد همان دور و اطراف است ولی دلیل این گریزهایش را نمی دانستم!نگاهی به گلهای درون دستم انداختم. آنقدر در محیط اطراف ویلا پیش رفته بودم که نمی دانستم کجا هستم! با صدای بلند پرسیدم:

    - فرزاد کجایی؟

    جوابی دریافت نکردم .راهم را کج کردم و در میان انبوه گلها و درختان، مسیر دیگری را در پیش گرفتم ، ولی باز هم او را نیافتم .از این بازی تعقیب و گریز هم خنده ام گرفته بود و هم خسته شده بودم .دامن بلند و پرچینم را بالا زده و از روی نهر آبی گذشتم و به مکانی رسیدم. با کمی دقت دریافتم که در پشت ویلا قرار دادم . آنقدر راهها پیچ پیچ و کثرت گل و درختان زیاد بود که نفهمیدم چطور به آنجا آمده ام! دو اتاق در آنجا قرار داشت که ظاهرا منزل سرایدار ویلا بود .باز با صدای بلند، فرزاد را فرا خواندم .هنگامیکه سکوت کردم صدای خش خش گامهایی بع گوشم رسید که با نوای جیر جیرکها و امواج ساحل در هم می آمیخت .چون آن قسمت تاریکتر از بقیه حیاط بود، قدمی جلوتر رفتم و گفتم:

    - فرزاد ، اصلا شوخی جالبی نیست! اگه اون جایی ، یه چیزی بگو، من می ترسم!

    ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم!

  6. #25
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    فصل2-12


    ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم!آقا حیدر با شاخه گل رزی در دست و همان چهره کریه و لبخند مرموز ، قدمی جلو آمد و گفت:

    - پس بالاخره اومدی؟!

    بقدری شوکه شده بودم که کلامی از حنجره ام خارج نشد .طرز بیان جمله و نگاهش به گونه ای بود که انگار به شکارش می اندیشد!در طول این سه روز ، اصلا او را ندیده بودم و حضورش را به کلی از یاد برده بودم .یعنی همه این بازیها از جانب او بود؟! خدای من! چقدر حواس پرت بودم که متوجه نشدم .فرزاد که می دانست من به چه گلی علاقه دارم! سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم تا به ترس عمیقم پی نبرد

    - شما اینجا چکار می کنید؟!

    - توقع داشتی کجا باشم؟من همیشه همون جایی ام که عشقم اونجاست!

    قلبم بشدت می تپید و ضربانش از روی لباس هم هویدا بود .نباید خود را می باختم .

    - بسیار خب، برای من مهم نیست! همین دور و اطراف باشید تا اگه کارتون داشتیم در دسترس باشید!

    این را گفتم و به عقب برگشتم تا بلافاصله از آن مکان وهم انگیز بگریزم ، ولی ناگهان خیزی برداشت و دستم را گرفت ! بی اراده جیغ بلندی کشیدم ؛ او بسرعت دستش را جلوی دهانم قرار داد و مرا به دیوار چسباند! چشمهای سرخ و منفورش را نزدیک صورتم گرفت و غرید:

    - بهتره که سر و صدا نکنی و آروم باشی ، چون باهات کار دارم!

    احساس کردم هر لحظه ممکن است جان از بدنم خارج شود! و چشمهایم گرد و فراخ به او دوخته شد .هنگامی که دید ساکت و بی حرکت ایستاده ام ، دستش را برداشت و شاخه گل را به صورتم کشید و خندید .

    - نترس عروسک خوشگل! کاری باهات ندارم ، فقط دلم میخواد به حرفهام گوش کنی، همین!

    واقعا که چقدر منفور و رذل بود! با صدای لرزانی گفتم:

    - حالم ازت بهم میخوره ! اون دهن کثیفت رو ببند!

    بمحض پایان یافتن جمله ام دستش را بالا برد و با قدرت تمام بر روی گونه ام فرو آورد .برقی از چشمهایم گذشت و نفس در سینه ام گره خورد! خون گرم و غلیظی از گوشه لبم چکید .با عصبانیت فریاد زد:

    - خفه شو و فقط به حرفهام گوش کن! تو باید بدونی که من از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم! از همون روزی که اومدی شرکت. یعنی اگر مردی باشه که تو رو ببینه و عاشقت نشه واقعا مرد نیست ! از منم توقع نداشته باش که از لعبتی مثل تو بگذرم ! با خودم عهد کردم هرجور شده تو رو به دست بیاورم ولی از بخت بد نفهمیدم که فرزاد هم عاشقت شده .این رو وقتی فهمیدم که تو مریض شدی و نیومدی شرکت. اون جلوی چشمهای من مثل مار زخمی به خودش می پیچید و من می دونستم که این یعنی اوج علاقه ! صدبار به الهام التماس کرد که تماس بگیره خونه تون و حال تو رو بپرسه.حتی تو خونه هم همه اش از تو حرف می زنه! ولی من ناامید نشدم. فرزاد از وقتی چشم باز کرده همه چیز داشته! خونه، ماشین ، پول ، زندگی مرفه ، سفر خارجه......همه چیز!

    اون می تونه با هر دختری ازدواج کنه ولی نباید تو رو از من بگیره !من فقط تو رو میخوام! فقط تو! باور کن که خوشبختت می کنم!حالا چکار می کنی ؟ قبول می کنی یا نه؟!

    در باورم نمی گنجید .کم مانده بود از ترس و وحشت نقش بر زمین شوم . این چرندیات چه بود که می شنیدم ؟با التماس نالیدم:

    - این مزخرفات رو بریز دور! به چه جراتی این مهملات رو سر هم می کنی؟ حالا اشکالی نداره .من حرفهات رونشنیده می گیرم .به فرزاد هم چیزی نمی گم! می دونی که اگه بفهمه چه بلایی سرت می یاد؟!

    میخواستم زودتر از آنجا خلاص شوم ولی او دستش را سد راهم قرار داد:

    - چرا حرفهام رو جدی نمی گیری؟ من برام مهم نیست فرزاد و یا هر احمق دیگه ای بفهمه! من تو رو میخوام حتی اگه به قیمت زندگیم تموم بشه. می فهمی؟!

    از حالتش رعشه ای به اندامم افتاد .فریاد زدم:

    - تو یه آدم پست و نمک نشناسی !چرا دست از سرم بر نمی داری روانی؟ چی از جونم میخوای؟!

    در کمال تعجب قهقهه چندش آوری سر داد:

    - آره من خیلی پستم ، خیلی زیاد! و غیر از به دست آوردن تو به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنم!

    چهره اش به ناگاه ملتهب و برافروخته شد .چیزی نمانده بود از ترس سکته کنم. قدمی نزدیکتر آمد که بلافاصله فریاد زدم:

    - اگه یه قدم دیگه برداری جیغ می زنم و همه رو خبر می کنم!

    باز خنده ای کرد و هوس آلود سر تا پایم را برانداز کرد.

    - اینجا هر چقدر هم که جیغ بکشی کسی صدات رو نمی شنوه!

    صدای نفسهای تند و تب آلودش در آن سکوت مرگ آور، موهای بدنم را راست میکرد! در همان حال زیر لب زمزمه کرد:

    - تا حالا کسی بهت گفته خوشگلی تو دیوونه کننده اس! من به فرزاد حق می دم که اینقدر عاشقت باشه. ولی طفلک بیچاره!هرگز دستش به تو نمی رسه!

    باید کاری صورت می دادم .کاملا مشخص بود که در حالت طبیعی به سر نمی برد ولی پیش از آنکه عکس العملی نشان دهم وحشیانه به سمتم حمله ور شد. خدای بزرگ! چه برزخی! چقدر بیچاره بودم که گذشته باز تکرار می شد ! چه سرگذشت شومی و زشتی انتظارم را می کشید! همیشه در نقطه اوج خوشبختی به یک باره به قعر نیستی سقوط میکردم .با تمام توانم جیغ می کشیدم و سعی میکردم با ناخنهایم، صورتش را زخمی کنم .ولی او مرا محکم به دیوار چسبانده بود .لحظه چهره کریه محسن در نظرم ترسیم شد .به ناگاه دست برد و یقه بلوزم را تا سر شانه پاره کرد ! بند دلم گسسته شد .با خود عهد کردم حتی اگه مجبور شدم خودم را بکشم ولی هرگز اجازه ندهم او به امیال شیطانی اش دست یابد. تصویر چشمهای غمگین فرزاد، بغضی را در گلویم نشاند .با ذکر نام خدا و یاد او نیروی مضاعفی گرفتم و در حالیکه سعی میکرد تا مرا ببوسد با ناخن چشمش را زخمی کردم .بمحض اینکه حلقه دستش شل شد او را به کناری پرتاب کردم و در حالی که جیغ های گوشخراشم ، حنجره ام را زخمی کرد ، پا به فرار گذاشتم ! هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که جسم سیاه و پشمالویی را خرناسه کشان در مقابل خود دیدم .از دیدن آن سگ زشت و بزرگ ناگهان متوقف شدم .تمام بدنم از ترس بی حس شده بود .نگاهی به عقب انداختم .آقا حیدر ناله کنان در حالیکه دستش را روی چشم زخمی اش قرار داده بود به سمتم می دوید .فرصت زیادی نداشتم با پارس سگ، جیغ دیگری کشیدم و پا به فرار گذاشتم .حالا به اضافه او یک سگ پشمالو هم به دنبالم می دوید!نمی دانستم باید از کدام راه بگریزم .با تمام توانی که از خود سراغ داشتم فقط می دویدم و فریاد زنان کمک میخواستم! در حالیکه قطرات درشت اشک از چشمهایم سر میخورد نالیدم:

    - خدایا! خودت کمکم کن!

    کفشهایم همچون رفیقی نیمه راه پاهایم را در آن دویدن دیوانه وار تنها گذاشتند .دامنم را تا نزدیک زانو بالاکشیده بودم .پاهای برهنه ام در برخورد با شاخ و برگ بوته گل ها زخمی شده بود ولی سوزش آن هم متوقفم نکرد .بسرعت از روی بوته گلی پریدم و تغییر مسیر دادم .حالا در همان راه شنی قرار داشتم که به ورودی ویلا ختم می شد .آنقدر دویده بودم که احساس خفگی میکردم .صدای گرفته در گلو تبدیل به هق هق شد .حتی جرات برگشتن و به پشت سر نگاه کردن را هم نداشتم .صدای پارس سگ و دویدنهای آقا جیدر قلبم را از جا می کند .حس میکردم که دیگر تمام نیرویم تحیلیل رفته است . در حالیکه دیگر از نفس بریده بودم و احساس مرگ میکردم ناگهان فرزاد را با چهره ای متوحش و رنگی پریده دیدم که به سمتم می دوید .اگر در آن لحظه تمام دنیا را یکجا را به دستم می سپردند تا به این حد خوشحال نمی شدم .آخرین نیرویم را هم به کار گرفتم و ناله کنان فریاد زدم :

    - فر........ زاد.....سـ......گـ......

    هنگامیکه به من رسید با ناتوانی به او نزدیک شدم . در آن لحظه حتی خجالت و شرم هم معنای حقیقی اش را برایم از دست داده بود!دلم میخواست او را در خود حل کنم .از اینکه چند دقیقه پیش گمان میکردم او را برای همیشه از دست داده ام، وحشت سر تا پایم را می لرزاند .فرزاد بلافاصله با صدای مرتعشی گفت:

    - «سالی» ساکت باش! بشین!

    پارس سگ قطع شد و با زبانی آویزان و نفس زنان کمی عقب رفت و نشست! هیچ رمقی در پاهایم نمانده بود .همانطورکه روی زمین نشستم صورتم را بالا آوردم . بمحض اینکه چشمم به نگاه مهربان و دلواپس فرزاد افتاد که صورتم را می کاوید ، با صدای بلند گریستم ، به چشمان پر اشکم نگاه کرد و پس از چند لحظه با صدایی مبهوت و مردد گفت:

    - گریه نکن عزیزم دلم، چه بلایی سرت اومده؟!

    هق هق گریه ام اجازه نمی داد تا جوابش را بدهم .بازوهایم را گرفت و مرا از خود جدا کرد .ناگهان متوجه پارگی لباسم شد .از آنجا که پارگی زیاد بود، دستم را روی آن گذاشتم و سر به زیر انداختم.چنان خجالت کشیدم که احساس کردم تا مغز استخوانم از حرارت سوخت!

    فرزاد ناباورانه سرم را بالا گرفت و با نوک انگشت ، خون کنار لبم را لمس کرد .به چشمهایم خیره شد و وحشتزده زمزمه کرد:

    - شیدا چی شده؟!

    نمی توانستم جوابش را بدهم .با هق هق گریه به عقب برگشتم ولی اثری از آقا حیدر نبود .دوباره نگاهش کردم .چهره اش حالتی داشت که از آن سر در نمی آوردم .

    نمی دانم از نگاه ملتمس و اشک آلودم ، چه احساسی پیدا کرد .ناگهان به من نزدیک شد و من هراسان پشت او پناه گرفتم و او با بغض نالید:

    - تو رو خدا حرف بزن دختر! تو که منو دیوونه کردی ، چی شده آخه؟!

    کاش می شد تا ابد همانطور بمانیم. چقدر احساس امنیت میکردم .زیر لب با هق هق زمزمه کردم:

    - فرزاد......اون......

    نگذاشت جمله ام را تمام کنم .مرا از خود جدا کرد و پرسید:

    - اون چی؟ اون کیه؟!

    - آقا حیدر.....

    پیش از آنکه حرف دیگری از دهانم خارج شود مرا رها کرد و بسرعت به ته باغ دوید؛ چنان با عجله گویی او را هم دنبال کرده بودند! با رفتن او، همان سگ زشت و پشمالو هم به دنبالش روان شد . دلم در تب و تاب بود .سعی کردم برخیزم ولی گویی که کتک جانانه ای خورده باشم . تمام بدنم درد میکرد و قدرت حرکت نداشتم! آن جدال سخت و طاقت فرسا تمام انرژی ام را به یغما برده بود. دامنم را کنار زدم و به زخم های پایم که از بعضی از آنها خون جاری شده بود، نگاه کردم . صدای قدمهایی به گوش می رسید. با وحشت سر بلند کردم و بچه ها را دیدم که خوشحال و خندان بسمت ویلا می رفتند .دلواپس فرزاد بودم، با صدایی که به شدت گرفته بود، فریاد زدم:

    - شایان.....سیامک!

    همه نگاهها بسمتم چرخید .بلافاصله وسایلی را که در دست داشتند .رها کردند و به سمتم دویدند . شایان جلوی پاهایم زانو زد و وحشتزده پرسید:

    - چی شده شیدا؟! این چه سر و وضعیه؟!

    با گریه پشت ساختمان را نشان دادم و نالیدم:

    - برید اونجا.......فرزاد اونجاست!

    پسرها بسرعت دویدند و الهام با دیدنم در آن حال، جیغ کوتاهی کشید و بیهوش نقش زمین شد ! بیچاره نرگس هاج و واج مانده بود و نمی دانست به کدامیک از ما برسد .به جهت اینکه از بهت خارجش کنم .با گریه و زاری ، ماجرا را بطور خلاصه برایش توضیح دادم. بلافاصله به ویلا رفت و با لیوانی آب و یک شال حریر بازگشت. شال را به دور بدن من پیچید و به کمک الهام شتافت .با به هوش آمدن الهام .سه تایی بنای گریه کردن را گذاشتیم .الهام و نرگس از دیدن من در آن وضعیت اسفناک، بیشتر از خود بی تابی میکردند. البته خبر نداشتند که من این لحظه های تلخ و شکنجه آور را یکبار دیگر نیز تجربه کرده ام!

    در همین گیر و دار ، فرزاد با چهره ای بر افروخته و عصبانی بازگشت و الهام و نرگس را کنار زد و روی پاهایش مقابلم نشست

    - اینجا چه خبر بود شیدا؟!

    از حالت نگاهش دلم در سینه فرو ریخت .بقدری عصبانی و خشمگین بود که به وحشت افتادم .آرام پرسیدم:

    - یعنی چی؟ شایان و سیامک رو دیدی؟!

    با خشونت فیر قابل باوری ، شال را از روی شانه ام کشید و با انگشت ، لباس پاره ام را نشان داد:

    - یعنی این! ازت پرسیدم اینجا چه اتفاقی افتاده؟!

    زبانم بند آمد .می دانستم که این اتفاق رخ می دهد .حالا چطور برایش توضیح می دادم؟ همچون کودکی هراسان گفتم:

    - هیچی!

    دندانهایش را روی هم فشرد و سیلی محکمی به صورتم زد و دیوانه وار نعره کشید:

    - شیدا حرف می زنی یا با دستهای خودم خفه ات کنم؟ اون عوضی با تو چکار کرد؟!

    دستم را بر روی گونه ام گذاشتم؛ همان جایی که او سیلی زده بود. اشک گرم و داغی از چشمهایم روان شد . احساس کردم صدای بغض آلود و لرزانش لبریز از تمنا و التماس است . حلقه اشکی می رفت تا در چشکهایش جاخوش کند .نگاه درمانده ام از دستهای مرتعش فرزاد به صورت الهام و نرگس که مبهوت و ترسیده به این صحنه نگاه میکردند، سر خورد . بسمتش بر گشتم و نالیدم:

    - می خواست همون عملی رو انجام بده که یه مرد پست و نامرد ، وقتی یه دختر جوون و تنها رو می بینه، به سرش می زنه! ولی....... ولی من فرار کردم!

    مشت گره شده اش را محکم روی پایش کوبید و با حالتی جنون آمیز زیر لب غرید:

    - نمک نشناس بی لیاقت، می کشمت!

    این را گفت و بلافاصله از ما جدا شد .این دومین مرتبه ای بود که در طول امروز سیلی جانانه ای نوش جان میکردم!یکبار از مرد هوسرانی که بشدت از او بیزار بودم و حالا از مرد عصبانی و عاشقی که بشدت دوستش داشتم! نگاه ملتسم را به نرگس دوختم

    - تو رو خدا برو ببین چه خبره!نکنه چه بلایی سرش بیارن!

    نرگس دوان دوان از ما جدا شد و الهام اشک ریزان مرا در آغوش کشید.

    - خدای بزرگ ! فرزاد چه جوری دلش اومد این کار رو بکنه؟ عجب جهنمی شده ها! خدایا خودت به خیر بگذرون!

    پس از آن همه چیز بسرعت از ذهنم می گذشت .ظاهرا پسرها آقا حیدر را تا جایی که رمق داشته، کتک زده بودند و در آخر با وساطت نرگس که گمان میکرد مردک بیچاره زیر آنهمه مشت و لگد جان داده است ، او را در یکی از اتاقها زندانی کردند تا به دست قانون بسپارند.

    دخترها مرا به اتاق برده و لباس مرتبی به تنم پوشاندند و زخمهای پاهایم را پانسمان کردند .تا آمدن پدر و مادرها که پاشی از شب گذشته به ویلا رسیدند، جو حاکم در خانه اندکی آرامتر شده بود .قرص آرامبخشی خوردم و به خواب رفتم .ظاهرا به پدر و مادرها هم گفته بودند که سگ مرا دنبال کرده است و ترسیده ام!

    فردای آنروز تا بعد از ظهر خواب بودم .هنگامیکه بیدار شدم خانه تقریبا در سکوت فرو رفته بود .نگاهی به بیرون انداختم .آسمان تیره و دلگرفته بود و می بارید .حمام آبگرمی گرفتم و پس از تعویض لباس ، به پایین رفتم .احساس سرحالی بیشتری میکردم. همه در سالن پایین گرد آمده بودند . فرهاد خان پکهای عصبی به پیپش می زد و آقای پناهی در سکوت، به نقطه نامعلومی خیره شده بود! جوانها به دور شومینه حلقه زده بودند و سیامک آهنگ ملایم و غمگینی را می نواخت مادر ، مغموم و پریشان نشسته بود و پدر، سرش را بین دستهایش قرار داده بود .کاملا هویدا بود که جو متشنجی حاکم است . با صدای « سلام» من همه نگاهها به سمتم چرخید و صدای موسیقی قطع شد .مادر شتابان خود را به من رساند .چشمهایش سرخ و متورم بود.

    - عزیزم، چرا اومدی پایین؟!

    - خب برای اینکه حالم خوبه!

    بسمت بچه ها رفتم و در مقابل نگاه خیره و دلواپس همه، کنار الهام و شایان نشستم. از حالت نگاهشان خنده ام گرفت.

    - چرا همه اینطوری به من نگاه می کنید؟من حالم خوبه

    شایان دستهای سردم را در دست فشرد

    - احساس درد نمی کنی؟ ناراحتی نداری؟

    - نه عزیزم؛ خوب خوبم ، فقط تشنمه!

    لبخند آسوده ای زد .صدای گریه مادر، سکوت را شکست ، بهت زده به او و سپس به شایان نگاه کردم و از او توضیح خواستم .با لحن غمگینی گفت:

    - خدا رو شکر !ما فکر کردیم خدای نکرده مثل چند سال پیش دچار حمله عصبی شدی!

    تازه دریافتم که جریان از چه قرار است!پس همه موضوع آقا حیدر را می دانستند .بسمت مادر رفتم و او را در آغوش کشیدم .مهربانانه مرا می بویید و می بوسید و خدا را سپاس می گفت .پدر هم مرا در آغوش گرفت و سرم را بوسید .با پیش آمدن این صحنه ها، لبهای همه به لبخند باز شد و سیامک بلافاصله ریتم شادی را نواخت . به این ترتیب جو سنگین و غم زده قبلی بسرعت فراری شد .مادر لیوانی آبمیوه به دستم داد و سپس برای تهیه شام به اتفاق مهتاب خانم که همچون پروانه ای دورم می چرخید .به آشپزخانه رفتند . پدرها هم به دلایل کاملا نامفهومی ، ویلا را ترک کردند و از هرکس سراغشان را می گرفتم ، پاسخ مناسبی به من نمی داد .

    باز کنار بچه ها نشستم . از نگاه کردن به فرزاد اجتناب میکردم و بطرز محسوسی حضورش را ندیده می گرفتم . او حق نداشت با من آن برخورد را بکند باید می فهمید که هنگام عصبانیت میتواند کمی خوددارتر باشد! او مرا به گناه ناکرده محکوم کرده و تاوانش را با یک سیلی از من پس گرفت! نگاهم بر روی کنده های پرحرارت داخل شومینه ثابت ماند.

    - الهام از کی بارون می آد؟

    - از صبح

    فرزاد با لحن متفاوتی پرسید:

    - بنظر من روز خیلی قشنگیه، اینطور نیست؟!

    بدون آنکه نگاهش کنم، با لحن سردی جواب دادم:

    - اتفاقا روز مسخره و دلگیریه!

    نگاههای هرکدام از بچه ها با حالتی بخصوص به من دوخته شد .باز صدای فرزاد، بهت جمع را شکست

    - تو از دست من ناراحتی؟!

    بدون آنکه نگاهم را از آتش شومینه بگیرم، دستم را زیر چانه زدم و سکوت کردم .دوباره ادامه داد:

    - بسیار خب، حالا که جواب نمی دی ، همین جا در حضور همه بچه ها ازت معذرت خواهی می کنم .باور کن دست خودم نبود .حالا اگه آقا شایان اجازه بده میخواستم باهات صحبت کنم!

    - اختیار داری فرزاد جان! اجازه ما هم دست شماست!

    شایان را چپ چپ نگاه کردم .اصلا تمایلی نداشتم که در این شرایط ، با فرزاد هم صحبت شوم . همیشه همینطور بود.داد و فریادش را میکرد و بعد با یک معذرت خواهی سر و ته قضیه را هم می آورد!ایستاد و منتظر ماند تا همراهی اش کنم .شایان با چشم و ابرو اشاره کرد که به دنبالش بروم .بچه ها هرکدام خود را بنحوی مشغول کرده بودند که مثلا ما متوجه شما نیستیم!

    با نارضایتی از جا برخاستم و پشت سرش به راه افتادم .مستقیما به اتاق ما ، در اصل اتاق خودش وارد شد و پس از ورود من، در را بست .مدتی همان جا ایستاد و به کنار پنجره رفت .من هم لبه تخت نشستم و سعی کردم حضورش را بی اهمیت قلمداد کنم .با آرامش ، لبه پنجره نشست حرکات مرا نگاه کرد. وقتی کارم پایان یافت .او هنوز خیره نگاهم میکرد .کتابی را که نرگس مطالعه میکرد ، برداشتم و بی هدف شروع به ورق زدن کردم .کم کم داشتم عصبانی می شدم که کنارم نشست و با لبخندی ملیح ف کتاب را از دستم بیرون کشید.

    - دیگه بسه، بهتره به حرفام گوش کنی !

    بازهم حرفی نزدم و او مستاصل ادامه داد:

    - ببین شیدا جان ! اگه از حرکت دیشبم ناراحتی باید بگم واقعا متاسفم! من از حرفها و کنایه های تو تصور میکردم از اینکه با یه مستخدم همکلام یا روبرو بشی، بدت می آد بهمین خاطر به حیدر گفته بودم جلوی چشمم آفتابی نشه .نمی دونستم اینقدر کثیف و بوالهوس بود و تو ازش وحشت داری! دیروز بعد از اینکه اومدی ویلا و برگشتنت طولانی شد .نگران شدم .به بچه ها گفتم میام دنبالت، نزدیک ویلا که رسیدم متوجه شدم جیغ می زنی و کمک میخوای .فقط خدا می دونه چه حالی شدم .نزدیک بود قلبم از جا کنده بشه! وقتی تو رو توی اون شرایط دیدم کم مونده بود دیوونه بشم .شیدا من یه مََردَم! خودت خوب می دونی سالها زندگی کردن توی اروپا و بین آدمهایی که چیزی از غیرت و مردونگی نمی دونن، منو آلوده نکرده .تو باید می فهمیدی که من یه هویت گم کرده غربزده نیستم! عکسالعمل من کاملا طبیعی بود.امیدوار بودم که منو درک کنی!

    با عصبانیت ایستادم و با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم:

    - چرا، چرا باید تو رو درک کنم فرزاد؟ درحالیکه تو اصلا منو درک نکردی! فکر نمی کنی منم از تو توقع دارم آقای هویت گم نکرده؟!

    پوزخندی زهر آلودی زدم و مجددا ادامه دادم:

    - چقدر تظاهر می کنی ؟ تظاهر به محبت و توجه! درحالیکه عملت خلاف این ادعات رو ثابت می کنه! تو منو به گناهی که هرگز مرتکب نشدم، متهم کردی، متوجهی؟!

    - عزیزم آروم باش !خب تو هم منو عصبانی کردی! در ضمن من اون عمل رو انجام دادم تا وحشت تو از بین بره و به من بگی اون دقیقا با تو چکار کرد .من مجبور شدم شیدا!

    - بس کن فرزاد! چه اجباری؟تو بدترین راه رو انتخاب کردی .من ترسیده بودم ؛ کم مونده بود سکته کنم! چه جوری باید می گفتم اون مردک پست....اون می خواست......وای فرزاد!اونوقت تو چکار کردی؟ زدی توی گوشم !انگار من مقصر بودم که این اتفاق رخ داد .اصلا تو می تونی تصور کنی چه بلایی سر من اومد؟

    بغض درشتی که صدایم را می لرزاند مانع از گفتن ادامه حرفم شد .به یکباره سکوت کردم و صدای نفسهای منقطع و خشمگینم در سکوت اتاق جاری شد .دستهایش را در جیب فرو برد و روبرویم ایستاد.

    - آره می فهمم! بهتر از هرکس دیگه ای!

    از تاثیر لحن آزرده و غمگینش ، چیزی نمانده بود چشمهایم پر اشک شود .آب دهانم را بسختی بلعیدم و گفتم:

    - نخیر ، تو نمی دونی .چون از گذشته من خبر نداری.فقط بلدی حرفهای قشنگ بزنی و ادای آدمهای خوب و مهربون رو در بیاری !شما مردها همه تون مثل هم اید؛ طماع و سودجو!همین کارها و حوادث باعث می شه که از جنس تو بیزار باشم .اصلا همه تون برید و دست از سرم بردارید!

    - باشه عزیزم! از من متنفر باش، ولی خواهش می کنم گناه دیگران رو به پای من ننویس، من مثل همه مردها نیستم! اگر هم این حادثه به این شکل رخ داده به این خاطره که تو دختر لجباز و کله شق باید خیلی وقت پیش در مورد حیدر و رفتار مشکوک و چشمهای ناپاکش با من حرف می زدی، در ضمن نباید تنهایی می اومدی ویلا!

    صدای مرتعش و غم زده فرزاد جگرم را به آتش کشید .نمی دانم از چه کسی و یا از چه چیزی تا به این حد دلگیر بودم که تلافی اش را سر او در می آوردم! تقریبا با صدای بلند گفتم:

    - من چندبار خواستم موضوع رو با تو در میون بذارم ، ولی نشد .در ثانی اومدم ویلا چون داشتم دیوونه می شدم، چون تحمل اشک ریختن تو رو نداشتم . حالا دیگه بحث کردن بی فایده اس، من دیگه نه اعصابی دارم و نه توانی! جسم و روحم خسته اس! فعلا برو بیرون، میخوام تنها باشم.

    چشمهای عسلی او نیز طوفانی شده بود .سر به زیر انداخت و با شانه هایی خمیده و قدمهایی سست و سنگین از اتاق خارج شد .انگار بر روی دلم گام بر می داشت . ترس از تنهایی همچون زنجیری آهنین به دور گلویم حلقه شد! حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست صدها بار اسمش را تکرار کنم و عاجزانه از او بخواهم مرا ببخشد و تنهایم نگذارد!

    فرزاد رفت و سوز نگاهش نه تنها قلبم ، بلکه تمام هستی ام را به آتش کشید .در باورم نمی گنجید که به این آسانی او را از دست داده باشم .همان جا روی زمین نشستم و با صدای بلند به تلخی گریستم .نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که در اتاق بشدت باز و چهره عصبی و برافروخته شایان نمایان شد .بدون فوت وقت، جلویم زانو زد و نعره کشید:

    - شیدا معلوم هست چته؟ تو که اینجوری نبودی! این مزخرفات از تو بعیده!

    شوکه شدم .تاکنون سابقه نداشت با این لحن با من سخن بگوید .نمی دانم چرا زبانم الکن شده بود و کلمات بسرعت از ذهنم محو می شدند .باز طنین صدایش، سکوت اتاق را درهم کوبید.

    - چرا اینجا نشستی و آبغوره می گیری؟! چرا بجای این بحث ها، تکلیفت رو با خودت روشن نمی کنی؟ چرا اجازه می دی افکار پوچ و بی اساس ، ذهنت رو مسموم کنه؟ شیدا، فرزاد رو باور کن!

    به زحمت حرکتی به لبهایم دادم:

    - کجا رفت؟

    انگار حال زار و گریه بی امانم، دلش را به رحم آورد و کمی آرامتر شد . با حالتی کلافه ، چنگی به موهایش زد و کنار پنجره ایستاد .

    - رفت بیرون، نمی دونی چقدر داغون بود!چرا نمیخوای باور کنی که اون دوستت داره؟ چرا دائما عذابش می دی؟ تو می فهمی داری چه بلایی سر غرور اون می یاری؟!اون داره تمام تلاشش رو برای درک کردن تو می کنه تو در عوض چکار می کنی؟!

    زهر خندی زد و سرش را بطرفین تکان داد.

    - اینجوری به هیچ نتیجه ای نمی رسی! اون حق داشت وقتی تو رو با اون وضع دید، دیوونه بشه! عکس العملی رو نشون داد که اگه منم بودم همین کار رو میکردم .باید می دیدی با چه جنونی حیدر رو می زد! اگه ما بلندش نمی کردیم، حتما می کشتش !حتی از منم که برادرت بودم بیشتر عصبی بود که به در و دیوار مشت می زد .اینا همه اش دلیل بر عشقه! سعی کن واقع بین باشی. شیدا من اجازه نمی دم بیشتر از این احساسات اونو به بازی بگیری!

    با ناامیدی زمزمه کردم:

    - ولی شایان تو نمی دونی من توی چه برزخی دست و پا می زنم .فرزاد از گذشته من هیچ چیز نمی دونه .فکر می کنی اگه بفهمه با یه دختر نامزد کرده که مدتی هم توی بیمارستان روانی بستری بوده، ارتباط داشته چه تصمیمی می گیره؟ من خیلی سعی کردم نذارم این احساس پا بگیره ، ولی نشد!

    - خودت بهتر از هرکس دیگه ای می دونی که اون اهل این حرفها نیست! اون یه مرد منطقیه ، گذشته تو اصلا براش ملاک نیست .این وجود خودته که اهمیت داره!

    - ولی من تردید دارم!

    لبخندی زد و کنارم نشست.

    - بریزش دور عزیزم! در اینکه فرزاد تو رو بیشتر از هرکسی دوست داره، شک نکن .شیدا تو نمی دونی گریه کردن یه مرد یعنی چی! تو نمی دونی ولی من برات می گم .اون روزی که افتادی تو استخر خونه فرهاد خانه یادته؟ قبل از اینکه من حتی بتونم عکس العملی نشون بدم ، فرزاد تو رو گرفت و از آب کشید بیرون.تازه اون موقع بود که فهمیدم سرت شکسته .همگی از دیدن خون غلیظی که به سرعت از سرت می رفت دستپاچه شدیم ولی اون یه دفعه زد زیر گریه!چنان با سوز و گداز گریه میکرد که من و الهام شوکه شدیم .الهام طفلک که تا حالا اونو توی این شرایط ندیده بود چیزی نمونده بود سکته کنه! من سرش رو بغل کردم و ازش پرسیدم:

    - چه خبرته مرد حسابی مثل بچه کوچولوها گریه می کنی؟! می دونی چی جواب داد؟ گفت تقصیر اون بود، و اگه بلایی سر تو اومده باشه خودش و نمی بخشه! شیدا این یعنی اوج عشق و احساس یه مرد به یه زن! چیزی که همه خانواده اون روز فهمیدن! فرزاد چنان مغموم و دستپاچه بود که انگار بلای آسمونی نازل شده! تمام اون شب، تا فردا بعد از ظهر جلوی در اتاق رژه می رفت که تو بهوش بیایی! بدون اینکه حتی یه لحظه پلک روی هم بذاره یا بشینه! یعنی همه اینها نمی تونه به تو ثابت کنه که چقدر دوستت داره؟ اگه یادت باشه من توی انتخاب قلبی تو هیچ دخالتی نکردم ولی با تمام وجود حاضرم فرزاد رو تضمین کنم!

    گیج و مبهوت به او زل زدم .از درک گفته هایش عاجز بودم .شایان که سکوتم را دید لبخند مهربانانه ای زد و گفت:

    - حالا دیگه وقتشه که تکلیفت رو با خودت روشن کنی! می دونم که مدتهاست فرزاد رو دوست داری .نمیخواد انکار کنی چون من عشق رو توی چشمات می خونم! بهتره این جدال رو تمومش کنید. با این لج و لجبازی ها و دست دست کردنها به هیچ نتیجه ای نمی رسی.

    لبخند محجوبانه ای زدم و توام با آه عمیق و پردردی گفتم:

    - آره ف دوستش دارم .یه عشق توام با احترام و رنج!

    - این رنج و خودت بوجود آوردی عزیزم.ولی عیبی نداره ، با توکل به خدا همه چیز درست می شه . حالا دیگه خیالم راحت شد!پاشو برو ببین کجا رفته! برو پیداش کن و حرفهاتون رو با همان شهامتی که به من گفتید بهم بزنید. شیدا اونم توی بد جهنی دست و پا می زنه!اونم احتیاج داره از طرف تو تائید بشه .پاشو دختر خوب!

    اشکهایم را از روی گونه زدود و مرا در برخاستن یاری کرد .پیش از آنکه از اتاق خارج شویم، ایستادم.

    - شایان واقعا ازت ممنونم . اگه توی شرایط بحرانی کمکم نکنی معلوم نیست چه بلایی سرم می یاد .

    روی دوپا بلد شدم و دو طرف صورتش را بوسیدم .لبخند عمیقی زد .

    - تشکر لازم نیست فسقلی!تو همه زندگی منی! هرجا که لازم باشه حتی از جونم برات هزینه می کنم!حالا برو تا این آقا فرزاد خوشبخت که دل خواهر کوچولوی منو دزدیده، مثل موش آب کشیده نشده!

    خنده صدا داری کردم و بدون آنکه لباس مناسبی بردارم، به حالت دو، ویلا را ترک کردم .حتی به فریادهای شایان برای بردن چتر هم توجهی نکردم .بیرون که آمدم یکراست به داخل اصطبل رفتم و آرام را برداشتم .باید هرچه سریعتر او را می یافتم و همه حرفهای نگفته را به او می زدم .نباید اجازه می دادم تردیدهایم سبب شود در مکتب عشق او همچون شاگرد کند ذهنی در جا بزنم!مستقیما به ساحل رفتم و همه جا را از نظر گذراندم ، ولی او را نیافتم .باران یکریز و بی وقفه می بارید و من بی توجه به گریه پردرد اسمان، راه جنگل را در پیش گرفتم .گرمای سوزان عشقی که در وجودم شعله می کشید و هیجان اعتراض به ناب ترین و پر احساس ترین واژه های زندگی سبب شد که حتی سرما و باران هم متوقفم نکند. وارد جنگل که شدم مستقیما راهی را در پیش گرفتم که آن روز با فرزاد رفته بودیم . احساس عمیقی به من نهیب می زد که می توانم او را در آنجا بیابم.بالا رفتن از سربالایی با آن زمین گل آلود، اندکی مشکل بنظر می رسید، ولی گویا آرام هم مرا در رسیدن به دلدار ، مشتاقانه یاری میکرد. بهر جان کندنی بود به بالای تپه رسیدم .علفهای خیس و باران خورده، بهمراه نسیم ملایمی که وزیدن گرفته بود، پیچ و تاب میخوردند .ضربه ای به زیر شکم آرام زدم و همانطور که پیش می رفتم نگاه مشتاقم در اطراف به گردش در آمد. پس از مدتی جستجو بالاخره او را در نقطه ای دور، در حالیکه به درخت تنومندی تکیه زده بود، یافتم .لحظه ای ایستادم .لبهای مرطوب و باران خورده ام به لبخندی از هم گشوده شد. آرام شیهه ای بلند کشید که فرزاد را از عالم خود بیرون کشید و متوجه ما کرد. بمحض مشاهده ما ایستاد و با دستش اشاراتی کرد که از آن سر در نیاوردم. به دلیل فاصله زیادی که بین ما بود، صدایش همچون پژواک ضعیفی از دور دست به گوش می رسید. از آنجا کهمتوجه حرکات و حرفهایش نشدم .بر سرعتم افزودم و به سمتش رفتم .او هم بلا درنگ بسمت ما دوید. شوق مرموزی به زیر پوستم دویده بود. نزدیکتر که رسیدم، طنین فریادهای هراس انگیز فرزاد واضحتر شد. حرکات دیوانه وار و دستپاچه او زنگ خطری را در گوشم نواخت! آخرین صدایی که شنیدم صدای فرزاد بود که فریاد زد:

    - نه شیدا، خواهش می کنم!!

    و پس از آن ، شیهه آرام..................

    از آن لحظه به بعد ، همه چیز همچون کابوسی دهشتناک در مهی غلیظ به وقوع پیوست. بین من و فرزاد دره عمیقی وجود داشت که در خفای انبوه گلها و علفهای خودرو، پنهان شده بود و بوسیله کنده درختی قطور بهم مرتبط می شد .آرام بمحض آنکه وجود دره و خطر را حس کرد، روی دوپا بلند شد. من با تمام تلاشی که به خرج دادم نتوانستم فاصله میان دو کوه را بپرم؛ و در آخرین لحظه، این فرزاد بود که دست مرا، که صدای فریادم یا طنین شیهه آرام در هم امیخته بود، میان زمین و آسمان گرفت و به این ترتیب آرام بیچاره به اعماق دره پرت شد و به خاطره ای تلخ و ابدی پیوست!

    آنچنان شوکه شده بودم که بدنم را رعشه ای سخت در بر گرفت . یک دستم در میان دستهای پر قدرت فرزاد و دست دیگرم به نوک تیز صخره ای گره خورد و پاهای ناتوانم در فضا معلق ماند .با صدای متوحش و لرزان فرزاد سر بلند کردم:

    - حالت خوبه؟!

    قطره اشک درشتی راه نگاهمان را که بسختی درهم گره خورده بود، سد کرد .شیب کوه بسیار زیاد بود و فرزاد هم در وضعیتی نامتعادل روی زمین خوابیده بود.مدتی به همان صورت ماندیم ولی او سریعتر از من خود را بازیافت.

    - شیدا اصلا نگران نباش! سعی می کنم بیارمت بالا، فقط دست منو رها نکن، باشه؟

    فقط توانستم سرم را بجنبانم.با نهایت احتیاط، چند سانتی مرا بالا کشید .سعی کردم کمترین تکان را بخورم تا مبادا تمرکزش را از دست بدهد .کاملا مشخص بود که فشار وحشتناکی را متحمل میشود.هنوز به بالای قله نرسیده بودیم که ناگهان پاهای فرزاد و هر دو به پایین سر خوردیم! دیگر حتی کوچکترین روزنه امیدی هم نماند .حس مرگ همچون خون، در تمام رگهایم رخنه کرد و به قلیان افتاد. هیچ صدایی از حنجره ام خارج نشد .چشمهای وحشتزده ام روی هم افتاد و فقط در آن لحظه، خدا را به این دلیل که در کنار او جان می سپردم ، شکرگذار شدم.

  7. #26
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    فصل1-13


    تکان سختی که خوردم سبب شد تا پلکهای ناتوانم را به خیال آنکه مرده ام، از هم بگشایم! در حین سُر خوردن، بقدری با بوته ها و شاخ و برگ گلها و تکه سنگها برخورد کرده بودم که تمام بدنم درد میکرد .با باز شدن چشمانم باز در کمال ناباوری خود را همچنان معلق بین زمین و آسمان دیدم! نگاه هراسان و دردآلودم را به فضای اطراف چرخاندم.فاصله ام از کوه بیشتر شده بود، در حالتی که بشدت پیچ و تاب میخوردم و هر بار دردی را در گوشه گوشه بدنم حس میکردم، نگاهی به زیر پایم انداختم .از آنجا که هنوز در فضا معلق بودم، دریافتم که هنوز نمرده ایم! با تعجب به بالای سرم نگاه کردم .دیگر قادر نبودم نوک کوه را ببینم ظاهرا به قسمت حد فاصل بین نوک کوه و دره رسیده بودیم .تنها چیزی که قابل رویت بود، درختان و بوته های خودرویی بود که به دیواره کوه سبز شده بودند .حتی چندین درخت بزرگ نیز در بین آنها خودنمایی میکرد. این بار هم فرزاد به یک شاخه از درختی که به صورت اریب به دیواره صخره مانند کوه روییده بود، چنگ انداخت.نفهمیدم چطور توانست این عمل را انجام دهد، درخت هم خیلی تنومند نبود.بیشتر به درخت تازه روییده ای شبیه بود که کمی جان گرفته است! از اینکه در حال سُر خوردن با آن برخورد نکرده بودیم، خوشحال شدم .به اندازه کافی تمام بدنم زخمی و دردناک شده بود!ناحیه ای در قست ساق پا و شکمم بیشتر از بقیه نواحی می سوخت و آزارم می داد. دست راست فرزاد بسختی شاخه درخت را چسبیده بود و دست چپش به دور مچ دست ناتوان من حلقه شده بود .آنقدر محکم دستم را می فشرد که در آن ناحیه احساس درد شدیدی میکردم .بی اختیار با دست آزادم، دست فرزاد را فشردم و نالیدم:

    - من می ترسم!

    نگاهی به پایین انداخت

    نترس عزیزم، خدا با ماست!

    برخلاف لحن مایوسانه من، او کاملا جدی و امیدوار بنظر می رسید و من آرزو کردم که خدا صدای استمداد ما را بشنود و نجاتمان دهد، چرا که در آن درع رمزآلود و مه گرفته و آن هوای بارانی ، هیچکس صدای فریادمان را نمی شنید.

    دقایق بطرز کشنده ای ، کند و کشدار می گذشتند و ما همچنان در فضا تکان می خوردیم.قطره گرمی که بر روی دستم چکید ، وادارم کرد تا سرم را بالا بگیرم .از دیدن خون سرخ و غلیظی که بر روی ساعد دستم بطرز دلخراشی دهن کجی میکرد، چنان وحشت کردم که بی اراده جیغ کشیدم!فرزاد وحشتزده و متعجب نگاهم کرد .

    - چیه چی شده؟!

    - این خونه چیه؟

    لبخندی تحویلم داد.

    - نمی دونم!

    بشدت ترسیده بودم .با صدای بلند گفتم:

    - چرا به من دروغ میگی ؟ پرسیدم این خون از کجاست؟

    مچ دستم را فشرد و با لحن آرامش بخشی که فقظ مختص یک نفر در دنیا بود و آن شخص هم خودش بود، گفت:

    - به نظرت امروز روز قشنگی نیست؟!

    کم مانده بود دیوانه شوم .قطرات خون همچنان بر روی دستم فرود می آمد . این بار فریاد زدم:

    - فرزاد!

    خنده اش گرفت.

    - خیلی خب خانم! چرا عصبانی شدی؟ فکر کنم دستم یه زخم کوچولو برداشته!

    قلبم از جا کنده شد. با وحشت به آن دستش که تنه درخت را گرفته بود، خیره شدم .حق با او بود ؛ هرچند که بسختی دستش را می دیدم ولی رد باریکی از خون که از کف دستش بر روی آرنج جاری شده و به پایین می ریخت ، کاملا هویدا بود .قلبم در سینه فشرده شد .با ناباوری که بغض هم چاشنی اش بود، زمزمه کردم:

    - خدای من! تو زخمی شدی؟

    - من که گفتم چیز مهمی نیست، آروم باش!

    بغضم ترکید و با گریه گفتم:

    - عجب دیوونه ای هستی که توی این وضعیت می خندی! چی چی رو چیز مهمی نیست! از دستت داره خون می ره.خدایا! حالا باید چکار کنیم؟!

    صدای گرم و مردانه اش ، همچون لالایی روح نوازی بر گوش جانم نشست:

    - اِاِ...تو داری گریه می کنی کوچولو؟ فکر میکردم خیلی مقاوم تر از این حرفها باشی، مردن که ترس نداره!

    - من از مردن نمی ترسم، فقط بشرطی که تو کنارم باشی!

    قهقهه ای زد:

    - عجب !حالا کی گفته که من قراره با تو بمیرم؟ من همین الان می تونم دست تو رو رها کنم و خودم رو به راحتی نجات بدم!من به فنون صخره نوردی آشنام و می تونم از خودم مراقبت کنم!

    از اینکه در آن وضعیت بحرانی و مرگ آور شوخی میکرد و می خندید ، لجم گرفت.

    - خیلی خب، پس دست منو رها کن! گفتم که از مردن هراسی ندارم!

    - مثل همیشه لجباز و کله شقی!

    با لحنی متفاوت که لبریز از عشق و محبت بود، زمزمه کرد:

    - مطمئنی از مردن با من نمی ترسی؟

    نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم:

    - بله مطمئنم، این بهترین آرزومه، البته فعلا!

    فشار بیشتری بر مچ دستم وارد کرد.

    - خیلی خب، این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره، ممکنه هر لحظه بشکنه، من یه فکر بهتر دارم!

    این را گفت و به آرامی مرا بالا کشید .فرزاد مرد تنومندی بود و از اینکه با یک دست، دختری به وزن مرا بالا می کشید؛ ابدا تعجب نکردم .از درد ناشی از جراحات بدنم .لبهایم را بهم فشردم وسعی کردم دختر مقاومی باشم. بمحض اینکه به تنه درخت رسیدم. با کمی وحشت پرسیدم:

    - میخوای چکار کنی؟!

    - شاخه رو بگیر تا بگم

    دستش را رها نکردم و تقریبا فریاد زدم:

    - تا نگی نمی گیرم!چه قصدی داری دیوونه؟

    - ای بابا تو این شاخه رو بگیر تا بگم!

    از فریادش ترسیدم و شاخه را گرفتم .به این ترتیب در کنار هم قرار گرفتیم. تازه فرصتی یافتم تا با دقت نگاهش کنم؛ او هم چند جای صورتش خراش برداشته بود .قسمتهایی از لباسش هم بر اثر ساییدگی، کمی پاره شده بود .دست آزادش را به شاخه گرفت و دست مصدومش را از آن جدا کرد. با دیدن زخم عمیق دستش،باران اشکهایم سرازیر شد .چقدر صبور بود که هیچ عکس العملی نشان نمی داد! زیر دست او قسمتی از درخت تازه روییده بود و کمی تیز و بر آمده بنظر می رسید. از بخت بد دست او درست همان ناحیه را هدف گرفت .نالیدم:

    - حالا باید چکار کنیم؟ تا کی صبر کنیم؟..........معجزه که نمی شه! وای فرزاد ما حتما اینجا می میریم!

    نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و ابرو درهم کشید:

    - اول تو گریه نکن تا من یه پیشنهاد بدم. آخی، خدا منو نبخشه! صورتت زخمی شده؟ جایی از بدنت هم درد می کنه؟

    - آره، ولی اصلا مهم نیست.......پیشنهادت چیه؟

    - از اونجایی که این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره ، من داوطلبانه خودم رو می اندازم پایین! تو هم محکم این شاخه رو بگیر .بالاخره بعد از یه مدت که متوجه غیبتت بشن، می گردن دنبالت و پیدات می کنن!چطوره؟ موافقی؟

    دندانهایم را روی هم فشردم و با خشم غریدم:

    - صد در صد!منتهی من یه جای پیشنهاد تو رو یه کمی تغییر می دم؛ تو جرات داری خودت رو بنداز پایین ، اونوقت می بینی یه ثانیه هم طول نمی کشه که به تو ملحق می شم.حالا چطوره؟ تو موافقی؟!

    نگاهی به چهره کاملا جدی و اخم آلودم انداخت و به قهقهه خندید:

    - عجب دختر یکدنده و شجاعی! بخاطر همین کارهاته که من...........

    جمله اش را قورت داد و سبب شد که نگاهم را زیر بیندازم .می دانستم که همچون همیشه خیره و دقیق نگاهم می کند. بمحض آنکه چشمم به عمق دره مخوف زیر پایم افتاد، بلافاصله سر بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم. بهر حال خیره شدن به اون خیلی بهتر از دیدن آن دره وحشتناک بود که تا لحظاتی دیگر ما را به کام خود می کشید! او که متوجه حالاتم بود، لبخند عمیقی زد. نگاهی به دست مجروحش انداختم و دوباره بغض در گلویم نشست.

    - فرزاد باید یه طوری زخمت رو ببندیم! اینطوری که نمی شه، داره همین طوری از دستت خون می ره!

    - می خوای تو دستت رو از شاخه ول کن و زخم دست من رو ببند !

    نگاهش که به چهره اخم آلود و آماده گریستنم افتاد، دست از مزاح برداشت .

    - شیدا ، بخدا اگه گریه کنی خودمو پرت می کنم پایین! خب آخه عزیزم، تو که نمی تونی برای من کاری بکنی.... گفتم که خودتو ناراحت نکن ، این زخم ؛عمیق نیست و اذیتم نمی کنه!

    - فرزاد من واقعا متاسفم ؛ بخاطر همه چیز و بیشتر از همه بخاطر آرام!

    - اصلا مهم نیست؛ حتی یه لحظه هم فکرش رو نکن ، مهم تویی که الان سالمی حالا بگو ببینم از کجا فهمیدی که من اینجام؟

    نگاهش کردم همچون من از رگبار تازیانه های قطرات باران، خیس شده بود و آب از سر و رویش می چکید .تازه بخاطر آوردم که برای ابراز چه حقایقی به دنبالش روان شده ام.جواب دادم:

    - می دونستم که اینجایی.وقتی کنار ساحل پیدات نکردم ، یه حسی به من گفت که حتما اینجایی .میخواستم ازت بابت حرفهایی که زده بودم ، معذرت خواهی کنم ..........میخواستم بگم امیدوارم تو هم شرایط منو درک کرده باشی و ازم دلگیر نشده باشی

    با شیطنت گفت:

    - خودت می دونی هیچوقت از تو دلگیر نمی شم .من از دست خودم ناراحت بودم که اومدم اینجا .ولی تو مطمئنی فقط برای گفتن همین حرفها بود که اونقدر با عجله اومدی، اونم بدون لباس مناسب و با آرام؟!

    - خب .........همه اش که اینها نبود!راستش......چطوری بگم............میخواستم در مورد خودم صحبت کنم .حرفهایی که مدتهاست باید بزنم ، ولی نمیشه........یعنی نمی تونم! حرفهای تلخی که مثل یه مار بزرگ و سمی روی خوشبختی و کابوسهای شبانه ام چنبره زد ! فرزاد، تو باید همه چیز رو در مورد من بدونی .در مورد من و گذشته سیاهم!تو باید بدونی که من چهار سال پیش با پسری به اسم محسن نامزد شدم؛ یه پسر با ظاهری قشنگ و باطنی زشت و کثیف! اون با ظاهر فریبی و دروغ و نیرنگ، خودش رو به خانواده ما نزدیک کرد و طرح آشنایی ریخت . همه ما چشم بسته اونو قبول کردیم، ولی خیلی زود متوجه شدیم که آدم پست و ناچیزیه! یه قاتل که با خانه های فساد همکاری میکرد و بعد از اغفال زنها و دخترها، اونا رو به کشورهای عربی می فروخت! فقط خواست خدا بود که من توی اون شرایط وحشتناک و عذاب آوری از دستش جون سالم به در ببرم.همه چیز بعد از اون یه کابوس بود! من دچار حمله عصبی شدم ووقتی دیدند که اینجا بهبودی در وضعیتم بوجود نمی یاد، با خانواده ام رفتیم انگلیس، همون جایی که تو مشغول تحصیل بودی. من توی بیمارستان روانی بستری شدم! به کمک دکتر آرمان و زحمات خانواده ام، بعد از مدتها که مثل یه مرده متحرک بودم ، بالاخره به جریان عادی زندگی برگشتم .اون حادثه تاسف برانگیز، تاثیر خیلی بدی توی زندگی ام گذاشت .کوچکترینش تنفر و بی اعتمادی نسبت به جنس تو بود!تا مدتها تحت نظر دکتر آرمان بودم ولی رفته رفته حالم بهتر شد .دیگه کابوس نمی دیدم و زندگی برام یه رنگ تازه گرفت .بعد هم که توی شرکت تو استخدام شدم..........این تمام حرفهایی بود که تو باید می شنیدی!

    نفس عمیقم را با شدت به بیرون فرستادم و ساکت شدم .احساس سبکی میکردم. گویی وزنه سنگینی را از روی دوش برداشتم. صدای فرزاد، سکوت را شکست:

    - کاش یه حرف جدید می زدی ، اینا رو که خودم می دونستم!

    کم مانده بود زا تعجب شاخ در آورم.بهت زده فریاد زدم:

    - تو می دونستی؟!

    - آره عزیزم ، همه اینها رو! حتی دقیقتر از اونچه تو گفتی!

    - این امکان نداره آخه چطوری؟

    نگاهی به بالای سرش انداخت ، مکانی را به دقت بررسی کرد و گفت:

    - چطوریش رو الان می گم، ولی قبلش باید یه کاری بکنیم. خوب گوش کن ببین چی می گم، من از این شاخه می رم بالا.نگاه کن، اونجا یه جای مناسب هست که می شه بهش اعتماد کرد.

    با انگشت، بالای شاخه را نشان داد .با خود اندیشیدم که اگر او همه چیز را می دانسته است پس من چه زجر بیهوده ای را در این مدت به خود و او تحمیل کرده ام! به آنجا که اشاره کرده بود نگاهی انداختم و او مجددا ادامه داد:

    - من الان می رم بالا. کاری که تو باید بکنی اینه که با احتیاط، بر روی شاخه و دست منو بگیری تا من بکشمت روی اون صخره، فکر می کنی بتونی؟

    - با اینکه سخته ولی تمام تلاشم رو می کنم

    - آفرین! مطمئنم که تو موفق می شی، به تو ایمان دارم .حالا من می رم بالا

    پیش از آنکه تکانی بخورد با صدای لرزانی گفتم:

    - فرزاد تو رو خدا مواظب خودت باش!

    نگاه مملو از مهربانی اش را به چشمهایم پاشید.

    - چشم خانم!تو هم مراقب باش، فقط سعی کن قوی و مسلط باشی!

    سرم را تکان دادم و او با احتیاط رو ی شاخه رفت و دستش را به صخره گرفت .لحظه ای تعلل کرد و سپس مرا صدا زد:

    - شیدا حالا با آرامش بیا بالا.خیلی آروم.مواظب باش!

    سعی کردم تمام حرکات فرزاد را که به حافظه سپرده بودم ، مو به مو انجام دهم .به آرامی پاهایم را به کوه زدم و با ذکر نام خدا، فشاری به دستهایم وارد کردم و روی درخت رفتم. درخت تکانی خورد و من با وحشت ، دستهای فرزاد را گرفتم. نگاهی اجمالی به روی تکه صخره مسطحی که او در نظر گرفته بود، انداختم ولی فقط ظرفیت یک نفر را داشت.با عصبانیت نگاهی کردم:

    - اینجا که فقط جای یک نفره؟!

    خنده اش گرفت:

    - خی توقع داشتی جای پونزده نفر باشه؟!مگه می خواییم مهمونی بدیم ؟ حالا زود باش تا درخت نشکسته برو بالا!

    - ولی من نمی رم! یا هر دو با هم یا هیچکس!

    - یعنی چی؟ برو بالا ببینم .کاری نکن بغلت کنم و بذارمت اون بالا!

    سرم را بعلامت نفی به طرفین تکان دادم .این بار با لحنی عصبی فریاد زد:

    - تو می ری بالا چون من می گم. این درخت ممکنه تا چند لحظه دیگه بشکنه . من می تونم تحمل کنم ولی تو نه، حالا فهمیدی؟

    طنین فریادش در فضا منعکس شد. با خونسردی تمام لبخند زدم.

    - اولا اینجا شرکت نیست که تو دستور بدی و من اطاعت کنم! خودت خوب می دونی تحملم اگه به اندازه تو نباشه خیلی هم کمتر نیست .پس هر دومون همین جا می ایستیم ، فهمیدی ؟!

    جمله آخر را تاکیدی و با لحن خودش تکرار کردم .درمانده و مستاصل نالید:

    - ادای منو در نیار شیدا! استدعا می کنم برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن و لجبازی نکن! اینجا جای شوخی نیست

    - نه لجبازی می کنم و نه شوخی! هر دو با هم اینجا می ایستیم .راستی تو میخواستی بگی چطوری از گذشته من باخبر شدی ، منتظرم!

    - می دونم که حریف تو نمی شم! پس حداقل بیا نزدیکتر .اینجا شاخه تنومند تره .تو که تا هردومون رو به کشتن ندی خیالت راحت نمی شه!

    لبخند فاتحانه ای زدم .با احتیاط بسمتش رفتم و با فاصله کمی جلوی رویش ایستادم .آنقدر اندک که گرمای بدن خیسش را بخوبی احساس میکردم. نفس عمیقی کشید و به دور دستها خیره شد .مدتی سکوت کرد و بعد یکباره پرسید:

    - راستی نگفتی امروز روز قشنگی هست یا نه؟!

    - اتفاقا امروز روز قشنگیه اونقدر زیاد که اگه زنده موندیم یکی از بهترین روزهای زندگیم می شه و اگر هم مردیم خوشحالم ، چون آخرین روز زندگی ام، بهترین روز زندگیم بوده!

    این را گفتم و خودم زدم زیر خنده .چه راحت از مرگ و نیستی صحبت میکردم .در کنار اون مردن هم برایم زیبا جلوه میکرد. فرزاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:

    - شیدا شاید آخرین فرصت باشه.شاید دیگه هرگز نبینمت تا این حرفها رو بزنم .بنابراین سعی می کنم چیزی رو از قلم نندازم.فقط خواهش می کنم خوب به حرفهام گوش کن.دلم میخواد یادت نره که یه روزی یه عاشق دلخسته چی بهت گفت!

    از غم شناور در صدایش ، قلبم فشرده شد .چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .خیره در نگاهش گفتم:

    - آخرین باری باشه که این حرف رو زدی!اگه میخوای عذابم بدی حرف نزنیم بهتره!

    نگاه مخملی اش را به دور دستها دوخت و اینچنین شروع کرد:

    - گذشته من غیر از سیاهی و غم چیزی نداره . کابوسی که حتی از یاد آوری اش وحشت دارم فقط میخوام بدونی که منم با زجر و عذاب آشنا هستم .حتی احساسهایی مشابه تو دارم .خیلی کوچیک بودم که پدرم، مادرم رو طلاق داد. اون زن خیلی زیبا بود، خیلی زیبا. حتی اسمش هم مثل خودش قشنگ بود، طناز! پدرم برای بدست آوردن اون خیلی زحمت کشید و مجبور شد از خیلی چیزها حتی خانواده اش بگذره ، چون عاشقش بود .ولی همون زیبایی کار دست مادرم داد. اون زن فوق العاده خوب و مهربونی بود ولی با دوستهای نابابی آشنا شد که رفته رفته به منجلاب کشیده شد .اون به مواد مخدر معتاد شد!پدرم وقتی متوجه شد ، از اونجا که دیوانه وار عاشقش بود ، خودش اونو توی خونه بستری کرد تا ترکس بده و این موضوع رو از همه پنهان کرد .من اون موقع شاید سه ساله بودم، ولی هنوز نعره هایی رو که مادرم موقع ترک می کشید بیاد دارم . پدر اونو توی یکی از اتاقها بستری کرد. تو حتی تصور هم نمی کنی من چه زجری متحمل می شدم .از ترس فریاد های اون، سرم رو زیر بالش پنهان میکردم و می زدم زیر گریه . تا اینکه پدر طاقت نیاورد و به بهونه مسافرت،منو فرستاد خونه عمه مهتاب .ولی من تا مدتها وقتی می خوابیدم ، کابوسهای وحشتناکی به سراغم می اومد .وقتی به خونه برگشتم که مادرم سالم و سرحال مواد رو ترک کرده بود .اونقدر خوشحال شدم که بمحض دیدنش ، صورتش رو بوسه بارون کردم .توی عالم بچگی، فکر میکردم که اون سرما خورده بود و حالا خوب شده! زندگی ما تازه داشت جون می گرفت .پدر تمام دوستهای مادر رو تهدید کرد و پای همه شون از زندگی ما بریده شد .کار و کاسبی بابا هم رونقی گرفت و از اون محله رفتیم .ولی اعتیاد به مواد مخدر بد دردیه!مادر بعد از یک مدت دوباره برگشت سر خونه اول! نمی دونم چه اتفاقی افتاد، فقط یادمه که یه روز با عمه رفتم گردش. اون روز عمه همه اش گریه میکرد ولی به من خیلی خوش گذشت! بعد از اون روز وقتی به خونه برگشتم ، دیگه هیچوقت مادر رو ندیدم.پدر تمام وسایل ، عکسها و یادگاریهای اون رو به ته باغ برد و یکجا به آتش کشید و یه روز تماما بر سر خاکستر عشق از دست رفته اش گریه کرد!

    من خیلی کوچیک بودم ، به همین خاطر نفهمیدم که اون روز چه اتفاقی افتاد ولی بعدها که بزرگتر شدم ، عمه برام تعریف کرد که یه روز بابا خیلی اتفاقی، زودتر از همیشه از سرکار بر می گرده خونه و مادر رو با یه مرد غریبه می بینه! آخه پدر اجازه نمی داد که اون از خونه خارج بشه .ظاهرا برای بدست آوردن مواد، مجبور شده بود کارهای ناشایستی بکنه! البته بعدا مشخص شد که اون حربه ای بود برای خدشه دار کردن شخصیت پدر .ولی بهر حال این حادثه تلخ رخ داد! شاید تو نتونی تصور کنی شیدا، ولی من یه مَردَم و می فهمم دیدن اون صحنه زجرآور برای یه مرد یعنی مرگ واقعی؛ یعنی اوج بدبختی ، یعنی یه کابوس هولناک! برای همین! دیروز اون عکس العمل غیر ارادی رو از خودم بروز دادم . توی ضمیر ناخودآگاه من، تصور غلطی از این جور اتفاقها حک شده که به راحتی از بین نمی ره!

    ولی پدر من مرد مقاومی بود، با تمام عشقی که به مادرم داشت اونو توی قلبش کشت و مدفون کرد و زندگی رو از اول ساخت .اون حالا همه عشقش رو صرف من میکرد. ولی منم با تمام محبتهای بی دریغ اونکه سعی میکرد جای خالی مادر رو برام پر کنه، دچار کمبود شدم .یه جور پارادوکس«تناقص» شخصیتی !مادر من، منو توی بحرانی ترین لحظات زندگیم تنها گذاشت و این درد بزرگیه! تنها دوست صمیمی و عزیز من آرش بود.هنوز هم لحظه به دنیا اومدنش یادمه .من اون پسر بچه تپل و سفید و دوست داشتنی رو بیشتر از هرچیزی می خواستم .هشت ساله بودم که آرش بدنیا اومد .مونس تمام لحظه های تنهایی و تاریکی من! فقط خدا می دونه که چقدر دوستش داشتم و تمام وقتم رو با اون پر میکردم .اونم دقیقا احساس منو داشت و از دوری ام بی قراری میکرد .ارتباط ما روز به روز صمیمانه تر می شد تا اینکه دست روزگار، ضربه سخت و هولناک دوم رو وارد کرد و آرش رو ازم گرفت .اونم توی اوج جوانی! نمی تونم برات بگم چه حالی داشتم .انگار آرش جزیی از وجودم بود چون با رفتنش یه دفعه تهی شدم . همه چیز برام بی معنی و پوچ شده بود .ولی ذهنم درگیر مساله الهام شد که از مرگ یکدونه برادرش حسابی صدمه دید. یه مدتی با الهام سر وکله زدم تا حالش بهتر شد .در صورتی که خودم بیشتر از هرکسی به دلداری احتیاج داشتم .کار و کاسبی پدر روز به روز رونق بیشتری می گرفت ولی هرگز تن به ازدواج مجدد نداد. منم بعد از اینکه حال الهام بهتر شد رفتم خارج از کشور و اونجا ادامه تحصیل دادم .مدتها اونجا زندگی کردم ولی دلم طاقت نمی آورد و دائما به پدر و عمه و الهام سر می زدم .دائما توی سفر بودم .از این شهر به اون شهر.انگلیس به نروژ ، از ایتالیا به استرالیا! اصلا یک جا بند نمی شدم .درست مثل کولیهای سرگردون!ولی درد من این چیزها نبود هنوز از احساس تهی بودن لبریز بودم و زجر می کشیدم. بعد از اتمام تحصیلم، به ایران برگشتم .این شرکت رو خریدم و با راهنمایی های پدر، وارد بازار کار شدم .من آدم کم حرف و تو داری بودم و هیچوقت توی زندیگم دوستهای زیادی نداشتم .روزها برام کسل کننده و یکنواخت بود و فقط کار من رو راضی میکرد .البته اینجا هم آروم و قرار نداشتم و به بهونه بستن قرار داد، دائما در سفر بودم .شب و روز مثل آدم آهنی ، بی هدف کار میکردم و فکر میکردم خیلی خوشبختم! تا اینکه اون روز تو رو توی شرکت دیدم......

    فرزاد سکوت کرد و آه عمیقی کشید .بدون اینکه پلک بزنم نگاهش کردم .قطره اشکی بر روی گونه ام سرسره بازی میکرد .دلم می خواست گوشه دنجی را می یافتم و زار می گریستم! در باورم نمی گنجید که این پسر معصوم و مرموز و به ظاهر مرفه بی درد، تا این حد رنج کشیده باشد! چقدر خود را به او نزدیک می دیدم، آنقدر نزدیک که گویی یکی بودیم! حالا در می یافتم غم همیشگی در نگاهش از کجا نشات می گرفت . فرزاد فشار ضعیفی به دستم وارد کرد و با لحن زیبایی ادامه داد:

    - خیلی خسته بودم ، خسته روحی و جسمی! از در اتاق که بیرون اومدم متوجه شخصی شدم که جلوی شیشه ایستاده و به بیرون زل زده .خیلی تعجب کردم .از دور هیکل زیبا و ظریف دختری رو دیدم که پالتوی قشنگ و گرون قیمتی، بدن نحیفش رو بغل گرفته بود .نزدیکتر که رسیدم متوجه شدم که جمله ای رو زیر لب زمزمه می کنی .دلم طاقت نیاور منتظر بمونم .دوست داشتم زودتر چهره این دختر ظریف و کوچولو رو ببینم! نمی دونی وقتی برگشتی و با اون چشمهای درشت و هزار رنگ که یه حلقه اشک هم توش موج می زد ، نگام کردی چه حالی شدم! یه چیزی توی وجودم ذوب شد و ریخت! باور نمی کنی ولی کم مونده بود که همون جا بیهوش بشم! من سفرهای زیادی رفته بودم و زنهای مختلفی رو دیده بودم، ولی توی تمام عمرم حتی یه نقاشی هم به زیبایی تو ندیدم! وقتی گفتی سه هفته اس که اینجا استخدام شدی ، آه از نهادم در اومد که چرا اینهمه مدت از تو غافل بودم!حتی وقتی خودت رو شیدا معرفی کردی، تو دلم گفتم« اسمش هم مثل خودش دیوونه کننده اس!» تو با عجله شرکت رو ترک کردی و بدون اینکه متوجه بشی، همه چیز منو با خودت بردی .دلم رو، هوشم رو و زندگیم رو! اولش فکر کردم شاید خواب دیدم یا از خستگی زیاد دچار توهم شدم، ولی خورده های اون فنجون که حالا مثل اشیاء عتیقه و با ارزش توی اتاقم نگهدای می شن، حقیقت محض حضور تو رو تداعی میکرد. تازه اون موقع بود که فهمیدم تا حالا زندگی نمیکردم و همه چیز برام رنگ تازه ای گرفت .دچار یه حسی شده بودم که برام تازگی داشت .یه حس شیرین و چسبناک! پدر از همون شب در جریان عشق من قرار گرفت .آخه وقتی رفتم خونه از دختری بارش حرف زدم که به طرز دیوانه کننده ای زیباست! بعد در عین سادگی ازش پرسیدم با یه خانم چطوری باید رفتار کرد .نمی دونی چه عکس العملی نشون داد ، اول قاه قاه خندید ، بعد خیره نگام کرد و پرسید:« نکنه عاشقش شدی؟» فوری هول شدم و گفتم :«نه!» ولی خودم هم می دونستم که دروغ می گم، چون از همون لحظه اول دوستت داشتم! حتی پدر هم صادقانه گفت که نمی تونم فریبش بدم و اون فهمیده بود که تو رو می خوام! به نظر اون، حالت نگام یه جور عجیبی شده بود. اون گفت که خودش هم با یه نگاه عاشق مادرم شده بود! اونشب لحظه شماری میکردم که زودتر صبح بشه و تو رو ببینم . تا صبح صدبار به ساعتم نگاه کردم، حتی توی شرکت هم همین حالت کلافه رو داشتم و این برام خیلی عجیب بود! از اون روز به بعد یه حال و هوای دیگه داشتم .هرچیزی که تو بهش دست می زدی برام حکم طلا رو داشت! همه اش دلم می خواست با کوچکترین بهانه ای تو رو به حرف بگیرم .حتی شنیدن صدات هم برام یه آرزو بود .اون روزی که تو رو با لپهای پر از کیک دیدم، چیزی نمونده بود از خنده ریسه برم!بنظر تو دوست داشتنی ترین و بامزه ترین دختر روی زمین بودی.هرچه بیشتر می گذشت و بیشتر با خصوصیات اخلاقی تو آشنا می شدم ، بیشتر شیفته ات می شد .اون روزی که به راحتی انگلیسی صحبت کردی.به توانایی تو ایمان آوردم .تغییرات جالب توجه اتاق بایگانی و اون گلهای قشنگ، نشون دهنده یه دنیا استعداد و سلیقه بود. تو فوق العاده بودی! پاک و معصوم و بی غل و غش؛ درست مثل یه بچه کوچولو!حتی وقتی خوابت می اومد هم دوست داشتنی بودی .همه چیز تو برام زیبا و جالب بود.ترسیدنت، خندیدنت ، اخم کردنت و حتی عصبانیتت!تلاش کردم تا با خودت صحبت کنم و اطلاعاتی از شخصیت و زندگی ات بدست بیارم ولی تو بدون اینکه بفهمم چرا، منو محکوم کردی و عصبانی شدی .از لا به لای حرفات متوجه شدم که تو از یه موضوعی رنج می بری. ترس بی دلیل تو از من و اعمال و رفتارت، جرقه ای رو توی ذهنم روشن کرد.اون روز وقتی که رفتی خیلی از دستت عصبانی شدم .با خودم عهد کردم فراموشت کنم و برات هزار جو نقشه کشیدم ولی اون تصمیم فقط یه لحظه دوام داشت، چون من قادر نبودم که از تو دل بکنم! من مجبور شدم اعتراف کنم که از همون لحظه اول تو رو دوست داشتم .دختر مغروز و سرکشی که فقط یه لحظه و یه نگاه، برای دیوانه وار عاشقش بودن کافی بود. من خودم رو مرد مغروری می دونستم که به راحتی دُم به تله نمی ده ولی غرورم، در هاون عشق تو ذره ذره نرم شد و من بازنده بودم! چون دلم نمیخواست تو رو ناراحت کنم ، خودم رو کنار کشیدم .ولی فقط خدا می دونه که توی چه برزخی دست و پا می زدم .مانیتور اتاق من همیشه خاموش بود ، ولی از اون لحظه که تو به اون اشاره کردی، دیگه حتی یه لحظه هم خاموش نشد! گاهی اتفاق می افتاد که وقتی به خودم می اومدم می دیدم ساعتهاست از کارم عقب افتادم و فقط کارهای تو رو تماشا می کنم! من اولین قدم خصمانه رو برداشتم تا خیال تو رو راحت کنم که از طرف من خطری تهدیدت نمی کنه، ولی وقتی می دیدم با چه تلاشی کارهای سنگین من رو انجام می دی، دلم میخواست زار زار گریه کنم! از خودم بدم می اومد! اون روزی که فرشاد براتون پانتومیم اجرا میکرد رو حتما یادت می یاد .من داشتم تو رو از طریق دوربین می دیدم! از اتاق بایگانی که اومدی بیرون، فرشاد ادای تو رو در آورد، داشتم دیوونه می شدم .من به هیچ کس اجازه نمی دادم تو رو مسخره کنه .نمی دونم چرا با تمام خودداری ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اون داد و قال رو راه انداختم .دیدن چهره معصوم تو که از عصبانیت من ترسیده بودی، قلبم رو آتیش می زد .یادته که الهام با عصبانیت اومد به اتاق من؟ می خواست به قول معروف، حق حسابم رو بذاره کف دستم، ولی وقتی منو توی اون حالت رقت انگیز دید، با تعجب پرسید دلیل این رفتارهای ضد و نقیضم چیه .منم براش توضیح دادم که مدتهاست تو رو دوست دارم و از کار فرشاد دلخورم! الهام از پیشامد این مساله خیلی خوشحال شد ولی من میخواستم که فعلا این مساله مسکوت بمونه و اونم قبول کرد .ولی یه اتفاق شیرین رخ داد که خیلی از تردیدها و مشکلات رو حل کرد و باعث شد که بفهمم تو هم نسبت به من بی علاقه نیستی .احساسی که تو بشدت از اون می ترسیدی و دلت میخواست بهر نحوی که شده اون رو نادیده بگیری! شیدا باور کن که اگه اون سیلی رو به من نمی زدی ، خیلی از مشکلات حل نمی شد! تو با زدن سیلی ، نشون دادی که به من علاقه داری .اونشب ساعتها توی خیابان پرسه زدم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کلاف سردرگم و پیچ در پیچ زندیگم رو بدست تو بسپارم تا اون رو رج به رج ببافی، هر طور که دلت میخواد!اون سفر کاری هم فرصت مناسبی بود تا خودم رو محک بزنم و یه فرصتی هم به تو بدم . خودم رو در میزان علاقه ام به تو آزمایش کنم و تو هم فرصتی برای بهتر فکر کردن و درست تصمیم گرفتن داشته باشی .وقتی ازت دور شدم تازه فهمیدم که به اندازه تمام دنیا می خوامت!انگار تو برام حکم اکسیژن رو داشتی، شاید باورت نشه ولی اگه روز چند بار زنگ نمی زدم و صدات رو نمی شنیدم ، او روز مثل دیوونه ها بال بال می زدم! حالا دیگه اونجا هم بیقرار بودم و دلم میخواست زودتر برگردم .تمام جاذبه های اونجا برام سرد و بی معنی بود .هرجا رو که نگاه میکردم ، تو رو می دیدم؛ با همون لبخند قشنگ و نگاه آسمونی!وقتی برگشتم شرکت تو رو دیدم ، خیلی جلوی خودم رو گرفتم که کار ناشایستی نکنم! دلم برات یه ذره شده بود.تو با او دست مصدومت، عین یه فرشته کوچولو خواستنی بودی! ولی حتی تصور هم نمی کنی که چقدر منو عذاب می دادی! تو رو که توی اون حالت می دیدم فکر میکردم که همون دستم تیر می کشه! خنده داره ولی من دیوانه وار به جنون عشق تو معتاد شده بدم .خودم رو عاشقی می دیدم که برای رسیدن به معشوق ، حتی حاضره جونش رو فدا کنه! اگه اجازه داشتم حتی بجای تو نفس هم می کشیدم تا متحمل سختی نشی! ولی سر به هوایی تو بیچاره ام میکرد. اگه اون روز به موقع سر نمی رسیدم و تو رو از زمین خوردن نجات نمی دادم، معلوم نبود چه بلایی سر خودت می آری! شیدا اگه همه دنیا رو به من می دادن، حاضر نبودم با اون لحظات کوتاهی که تو کنارم بودی عوض کنم! تازه اون موقع بود که فهمیدم یه انسانم نه یه آدم آهنی که فقط برای کار آفریده شده.یه انسان که همه جور احساس داره! به پیشنهاد پدر بود که با دادن اون هدیه و نامه، راز چندین ماهه رو فاش کردم . وقتی فرداش به شرکت نیومدی ، مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم .اگه الهام جلوم رو نمی گرفت همون موقع می اومدم خونه تون! ولی با رسیدن شایان همه چیز برام روشن شد.شایان گفت که تمام شب رو زیر بارون گریه کردی و بعد هم یه سرمای سخت خوردی .کم مونده بود بشم ! آرزو میکردم من بجای تو بودم و مریض می شدم .دلم میخواست سلامتیم رو دو دستی تقدیمت کنم و تو رو با اون حال زار نبینم .شایان با دیدن من توی اون وضعیت همه چیز رو فهمید .اون پسر عاقل و منطقی ای بود و ما مثل دو تا مرد با هم صحبت کردیم .من همه چیز رو براش گفتم .حتی در مورد خودم .اونم سرگذشت تو رو برام گفت ؛ دقیق و مو به مو! هر اتفاقی که برات افتاده بود. باور می کنی اگه بگم تمام اون مدت سه روز که تو نبودی ، من توی شرکت مثل دیوونه ها راه می رفتم و فکر میکردم .بدون اینکه حتی یه لحظه پلک روی هم بذارم ! بعد از اون ، چند بار به دیدن دکتر آرمان رفتم و از راهنمایی هاش برای نزدیک شدن به تو استفاده کردم .آخ شیدا، کاش می فهمیدی وقتی می گفتی باید از هم دور باشیم، چه حالی داشتم .تو از این مساله واهمه داشتی که من بعد از فهمیدن گذشته ات، تو رو ترک کنم؛ غافل از اینکه من همه چیز رو می دونم! اون روز توی همون اتاقی که تو رو بهش دعوت کردم، ساعتها اشک ریختم و با خودم فکر کردم حالا دیگه باید چکار کنم! نمی دونی سولیا چکار میکرد. بیچاره تا حالا اشک و زاری منو ندیده و حسابی ترسیده بود. وقتی تو رو دیدم که سرت رو گذاشتی روی میز و گریه می کنی ، جیگرم آتیش گرفت .ولی از طرفی خوشحال شدم که از احساس تو هم سر در آوردم! سعی کردم تو رو به حال خودت بذارم تا با احساست کنار بیای و خودم از دور، دیوانه وار می پرستیدمت! یه جور سوختن و ساختن دلچسب و عجیب وغریب! هر چند که دلم میخواست به علاقه ام اعتراف کنم ؛ اعتراف شیرینی که شب خواستگاری الهام، اگه یه کم دیگه اونجا می ایستادی ، می شنیدی.باید اعتراف میکردم که اگه اراده میکردی همون لحظه جونم رو فدات میکردم تا بفهمی چقدر می خوامت! ولی تو مثل غزال گریز پا فرار کردی .تصور می کنم ازدواج شایان و الهام بیشتر از اینکه برای خودشون خاطره انگیز باشه، برای من بود . چون جشن عقدشون بهترین روز زندگی من محسوب می شد! اون رقص خاطره انگیز با فرشته ای که همه نگاهها رو به دنبال خود می کشید، حتی توی خواب هم برام باور کردنی نبود! فکر می کنی من از نگاههای پر التمای بقیه پسرها که روی تو قفل می شد، غافل بودم؟ نه عزیزم، من حواسم به همه اونها بود و از اینکه می دیدم تو حتی یه نیم نگاه هم بهشون نمی کنی، غرق لذت می شدم! هر چقدر عقلم نهیب می زد که اینجا ایرانه و این یه دختر مغرور و لبریز از حجب و حیای شرقیه، ولی دلم می گفت اگه این پری دریایی زیبا رو نداشته باشی ، تا آخر عمر حسرت می خوری! توی اون لحظه خیلی خودمو کنترل کردم ولی یه حس مرموزی توی دلم می گفت که ای کاش می تونستم این پری دریایی خوشگل رو بدزدم و با خودم ببرم یه جای دور که هیچکس غیر از خودم نگاش نکنه! ولی این کار رو نکردم ، هیچکس هم نفهمید تو با اون چشمهای مست و خمار و خواب آلود، چه آتیشی به جونم زدی و باز هم هیچکس نفهمید من اونشب تا صبح توی ماشین و توی خیابون نشسته بودم و زل زده بودم به پنجره اتاق الهام! به همین خاطر، صبح زودی توی حیاط بودم .دیدن تو با اون لباس قشنگ و موهای بافته شده که مثل بچه کوچولوها دنبال اون پروانه می دویدی، چنان احساسات فرو خورده منو که ساعتها برای سرکوبش زحمت کشیده بودم، تحریک کرد مثل حباب روی آب ترکید و محو شد! دلم نمیخواد خاطره کذایی و عذاب آور کناره گیری چند روزه تو از من و اون حادثه دلخراش مهمونی خونه ما رو تداعی کنم .فقط می گم که حضور تو توی اون اتاق، مثل یه رویا بود .تا مدتها بعد از رفتنت ، رختخوابم بوی تو رو می داد .وقتی سرم رو می ذاشتم روی بالش، از عطر موهات مست می شدم و با بغض می خوابیدم! شیدا اگه تو می دونستی که وجودت چقدر برای من مقدس و عزیزه ، حتی به شوخی هم نمی گفتی که به شرکت نمی یای!حتما اونشب بارونی و اون مهمونی خونه خودتون رو بیاد داری؟ تو اونشب با اون شوخی وحشتناک و اون دلبریها، بلایی سر من بیچاره آوردی که تا خود صبح راه رفتم و به خودم پیچیدم! همه لحظه های بودن با تو سرشار از خاطره اس، لبریز از هیجان و التهاب! تو سرتاپا شور زندگی هستی، یه عشق مجسم! همه چیز تو برام شیرین و دوست داشتنیه؛ دعوا کردنت ف شیطونی هات، حتی شرم و حیات! حاضرم سالها از عمرم رو بدم ولی صورت خجالتزده و سرخ از شرم تو رو دو دقیقه بیشتر تماشا کنم!حتی توی لحظه هایی که بهت درس سوار کاری می دادم و همه حواست اینطرف و اونطرف بود، هم برام دوست داشتنی بودی ! گاهی دیدن تو با اون موهای بافته و صورت لبریز از بازیگوشی که از هر فرصتی برای اتلاف وقت و در آوردن حرص من استفاده میکردی، بدجوری احساساتم رو قلقلک می داد! ولی شیدا اون چیزی که بیشتر از همه، وجود تو رو برام ارزشمند میکرد ، اخلاق و منش تو بود. برخوردهای متضاد تو باعث می شد برای شناختن هر چه بهترت تلاش کنم . دختر رویاهای من ، بیشتر از اینکه زیبایی اش برام ملاک باشه، سادگی و معنویت بیش از اندازه و اخلاقهای منحصر به فردش منو جلب کرد .برام خیلی جالب بود که وقتی من خیلی آروم و خونسردم ، تو عصبانی هستی در صورتی که من حسابی عصبانی ام تو با آرامش کامل برخورد می کنی! یادت باشه که من هرگز فراموش نمی کنم تو وقتی ناراحتی منو می بینی ، تمام تلاشت رو می کنی تا منو خوشحال کنی و نمی دونی که من چقدر لذت می برم! صبوری و تحمل بالای تو در مشکلات در کنار متانت و وقار بیش از اندازه ات از نگاه من ستودنیه .احساسهایی مثل ترس و لبریز بودن از شوق و سلیقه و حتی گاهی غرور و شجاعت هم شخصیت کامل تو رو کاملتر می کنه. تمام این خصوصیات در کنار هم برای دختری به سن تو شگفت آوره!همه اینها باعث شد من به این باور برسم که تو بهترین و کاملترین دختری هستی که تا به حال دیدم! حالا میخوام صادقانه اعتراف کنم، اعترافی که ماههاست زبونم برای ابرازش می سوزه!

  8. #27
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    فصل 2-13


    فرزاد جمله اش را قطع کرد و نگاه سرگردان و آشفته اش را به من دوخت .پس از نطق غراء و عاشقانه اش ، با چشمهای از حدقه در آمده و دهان نیمه باز مستقیما به او نگاه کردم .جملات شیرین و سخنانی که حتی در خواب هم آنها را متصور نمی شدم، همچون نیزه ای قلب عاشقم را هدف می گرفت .لحظه ای نگاهم کرد و ناگهان به خنده افتاد.

    - نگاه کن تورو خدا! شیدا تو باز چشات رو این شکلی کردی؟ بابا به چه زبونی بگم که تحملش رو ندارم؟ عاشق کشی هم حدی داره دختر!

    زبان خشک شده ام را روی لبهای ملتهبم کشیدم و آن را مرطوب کردم.

    - ف....فرزاد.......من اصلا باورم نمی شه!

    - چرا عزیزم؟نکنه واقعا فکر کردی من آدم نیستم و می تونستم به راحتی از تو دست بکشم؟!دیگه اونطوری واقعا به مرد بودن خودم شک میکردم! باید خیلی بی سلیقه بودم که می ذاشتم به راحتی از دستم بری!

    - نه......نه؛ منظورم این نبود!

    - خیلی خب ، منظورت هرچی بود ،بماند. الان وقت اعتراضه! حالا باید دختر خوبی باشی و حرفم رو گوش کنی !

    در حین صحبتهای او، درخت چند تکان خفیف خورد و صدایی تولید کرد، ولی آنقدر مهم نبود که ذهنم را درگیر کند .این بار خودش هم متوجه شد و با آرامش مرا مخاطب قرار داد:

    - برو بالای صخره تا آخرین اعترافم رو بشنوی، تازه بعدش نوبت توئه!

    - فکر نکن با این حرفها می تونی منو گول بزنی!حتی اگه خودت رو بکشی هم من تنها بالا نمی رم!

    با نگاهی شیطنت آمیز ، سرتاپایم را برانداز کرد و ادامه داد:

    - بهتره دختر خوبی باشی وگرنه مجبور می شم دست به کارهای غیر اخلاقی بزنم! یادت باشه که من یه مَردم!

    تپش بی امان قلبم را نادیده گرفتم ، خوب می دانستم که فقط قصد شیطنت دارد با زیرکی خود را بسوی او کشیدم و خیره در نگاهش زمزمه کردم:

    - میخوای منو بترسونی؟ یادت باشه آقا پسر که من تو رو خوب شناختم و با این ترفندها گول نمیخورم!

    نگاه خیره آن چشمهای عسلی و کشیده ، قلبم را لرزاند . نفسهای گرم و پر التهابش بر روی چهره ام بازی میکرد. همانطور که کنارم ایستاده بود، دست مصدومش را به آرامی به دور کمرم حلقه کرد و بدن خیس و لرزانم را به خود فشرد! قلبم از جا کنده شد؛ چنان وحشت کردم که چیزی نمانده بود فریاد بزنم! بهر حال او یک لحظه مرد بود!

    لحظه ای چشمهایش را بست و پس از بازکردنشان، به یکباره زیر بازویم را گرفت و با حرکتی غافلگیر کننده ، مرا همچون پرکاهی بلند کرد و روی صخره گذاشت . بسختی روی آن جا به جا شدم و با عصبانیت فریاد زدم:

    - معلوم هست چکارمیکنی دیوونه؟!

    او که خیالش از بابت من آسوده شده بود، لبخند شیطنت آمیزی زد:

    - این سزای دختریه که خیلی بی رحمه!

    حالا من روی صخره و بالاتر از او قرار داشتم و او هنوز روی همان شاخه نامطمئن! مجبور شدم به صورت نیم خیز بر روی صخره بخوابم .تازه دریافتم که برای فریب دادن من، آن حرکت را انجام داده است تا به این طریق ذهن مرا منحرف کند و به راحتی نقشه اش را عملی سازد! زخم دستش مجددا سر باز کرده و شروع به خونریزی کرد .بسختی قسمتی از پارچه شلوارم را پاره کردم و دست مصدومش را در دست گرفتم .در حالیکه زخمش را می بستم ، با بغضی در صدا نالیدم:

    - من بی رحمم یا تو؟ آخ فرزاد، چرا اینکار رو کردی؟

    - باید عاشق باشی تا بفهمی برای من یه هوس زودگذر و از سر جوونی نبود.در کنار تو به یه عشق مقدس و الهی رسیدم ؛ به یه حرمت عزیز و قابل احترام! و این چیز کمی نیست. شیدا حالا اعتراف کنم؟!

    نگاهم را از چهره اش دزدیم و با بستن پارچه به دور دستش ، خود را سرگرم نمودم .او هم سکوت اختیار کرد .آخرین گره را هم به آرامی بستم و هنگامکیه سرم را بلند کردم قطره اشک شفافی را در چشمهایش شناور دیدم .آرام زمزمه کرد:

    - شیدا، تا ابدیت دوستت دارم!

    احساس کردم گونه هایم آتش گرفته است و در آن هوای بارانی احساس گرما می کنم .گرمای سوزانی که از نوک انگشتان او تراوش می شد و به سرتاسر بدنم انتقال می یافت .این جمله ای بود که گوش جانم؛ ماهها عطش شنیدنش را داشت .بمحض آنکه دهان باز کردم تا کلامی حرف بزنم ، درخت، صدای ناهنجاری تولید کرد و کمی به پایین متمایل شد .با وحشت، دستش را گرفتم و جیغ کشیدم:

    - وای نه! فرزاد بیا بالا، درخت داره می شکنه، خواهش می کنم!

    مجددا درخت صدای گوشخراش دیگری تولید کرد. این بار هر دو دستش را گرفتم و با التماس فریاد زدم:

    - پس چرا معطلی دیوونه؟زود باش!

    نگاهی به چهره وحشتزده و هراسانم انداخت و لبخند زد:

    - این صخره نه تحمل وزن ما رو داره نه گنجایشش رو! آروم باش، همه چیز رو به راهه!

    - چی رو به راهه؟ باور کن اگه بلایی سر تو بیاد، خودمو از همین بالا پرت می کنم پایین!وای چقدر هم سنگینی !من که زورم بهت نمی رسه!

    خنده بلندی سر داد که ناگهان شاخه به کلی شکست و به ته در ملحق شد! با کنده شدن شاخه، قلب من نیز از جا کنده شد! یک دستش در میان دستهای لرزان من و دست دیگرش لبه صخره را چسبیده بود! بغضم ترکید و در میان گریه نالیدم:

    - فرزاد، قسمت می دم به هر چیزی که برات عزیزه، خودتو بکش بالا!

    - دختر خوب ، این صخره هم ما رو تحمل نمی کنه!

    - به درک !بالاخره یه اتفاقی می افته دیگه! بهت التماس می کنم بیا اینجا!

    - چند بار بگم که تو فقط باید امر کنی خانم؛ امر! در ضمن یه جای پا برای خودم پیدا کردم، خیالت راحت باشه!

    نباید زمان را از دست می دادم .کاملا مشخص بود که قوایش تحلیل رفته است .بسختی دستش را کشیدم و او را کمی بالا آوردم .نگاهم به دست دیگرش افتاد و با ناباوری پرسیدم:

    - این دستت هم که زخمی شده؛ چه بلایی سر خودن آوردی؟

    خندید ولی هنگامیکه نگاهش به چهره اخم آلودم افتاد، گفت:

    - خودمو تنبیه کردم! یه علامت « بعلاوه» به تلافی سیلی ای که بهت زدم!

    - خدای بزرگ! با چی اینکار رو کردی؟!

    - با چاقو! چند لحظه قبل از اینکه سر وکله تو پیدا بشه

    قطرات اشک ، یکریز و پی در پی از گونه ام فرو می ریخت .مجددا دستش را گرفتم و خواستم او را بالاتر بکشم، که باز صدایش بلند شد:

    - حالا نوبت توئه که اعتراف کنی!

    ولی من بجای گفتن کلامی ، فقط می گریستم .ضربات هولناکی که یکی پس از دیگری بر روح و روانم وارد می شد، قدرت هر عکس العملی را از من سلب کرده بود. فرزاد دستی را که به لبه صخره بود، رها کرد و دست مرا در دست گرفت .احساس کردم رفتن خون زیاد از دستش ، همه توانش را تحلیل داده است .این بار به لباسش چنگ زدم و گفتم:

    - حتی اگه مجبور باشم، صد سال همینطوری نگهت می دارم!

    - پس اعتراف نمی کنی؟

    - نه!

    - حتی اگه بگم من فقط به امید اعتراف تو زنده ام؟!

    حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم که تک تک سلولهای بدنم نام او را فریاد می زند و عاشقانه او را می پرستم ، ولی ناله کنان زمزمه کردم:

    - پس من هیچوقت اعتراف نمی کنم تا تو یه بهونه برای زندگی کردن داشته باشی!

    خندید؛ خنده ای بی رمق و افسرده!از حالت محزون نگاهش ، دلم در سینه فرو ریخت .زوایای صورت مرا دقیق و خیره از نظر گذراند .همچون عاشقی که می داند برای آخرین بار به صورت محبوب خود می نگرد و خود را ملزم می داند که تمامی آن را در ذهن خود تثبیت نماید تا شاید از این طریق، دل نا آرامش را که در سینه پر پر می زند ، دعوت به سکوت نماید! هر دو مدتی خیره به هم نگریستیم، سپس با لحنی غمگین پرسید:

    - شیدا اگه یه سوال ازت بکنم ، صادقانه جوابم رو می دی؟ شاید این آخرین فرصت من باشه!

    فقط توانستم سرم را تکان دهم .لبخند کم جانی زد:

    - تو حاضر بودی با من ازدواج کنی؟

    قلبم به تکاپو افتاد .در میان گریه ، لبخند زدم و گفتم:

    - تو دیوونه ای فرزاد؟آخه الان چه وقت این حرفهاست؟ حالا چرا از فعل گذشته استفاده می کنی؟

    - می دونم که خیلی دیوونه ام ، این چشمهای درشت که هیچوقت معلوم نیست چه رنگیه، دیوونه ام کرده! حالا جمله ام رو تصحیح می کنم خانم معلم! بگو حاضری با یه عاشق دیوونه که حاضره جونش را فدات کنه ازدواج می کنی؟!

    دستش را فشردم و در میان بغض و حسرت و ناله جواب دادم:

    - مدتهاست که منتظر بودم این عاشق دیوونه حرف بزنه؛ بله رئیس، بله!!

    لبخندش پر رنگتر شد و مثل همیشه جذابیت چهره مردانه اش را دو چندان کرد . لبهای او کم کم بی رنگ تر می شد و من ناتوانتر !هوا رو به تاریکی بود.زیر لب زمزمه کردم:

    - خدایا! پس چرا هیچکس به داد ما نمی رسه؟!

    فرزاد نگاهی به چشمهای مرطوبم انداخت .دست آزادش را با ناتوانی بالا آورد و بالای مچ دست مرا گرفت .سپس به آرامی دست مصدومش را از محاصره دستهای لرزانم خارج کرد و گفت:

    - شیدا می تونی یه کمی بیای جلوتر؟

    بدن سست و لرزانم را بسمتش کشیدم .موهای پخش شده روی صورتم را کنار زد. با محبتی ناب و زلال اشکهای بی انتهایم را از روی گونه زدود و ناله کنان گفت:

    - مگه صد دفعه نگفتم جلوی من اینطوری گریه نکن؟ مگه تو نمی دونی که با این مرواریدها چه آتیشی به دل من می زنی ؟ باید به من قول بدی هیچوقت گریه نکنی و هر اتفاقی که افتاد مقاوم باشی!

    نمی توانستم خود را کنترل کنم. حتی تصور یک لحظه دوری از او هم مرا به سر حد جنون می رساند .پس چطور می توانستم آرام باشم و خود را دختر مقاومی جلوه دهم ؟!چطور می توانستم این نگاه عاشق و ملتمس را نادیده بگیرم؟ فرزاد برای لحظاتی با نگاهی مشتاق و دلپذیر به من خیره شد ، آنگاه به آرامی در گوشم نجوا کرد:

    - بسبه دیگه دیوونه ام کردی! شیدا، عزیز دلم ، همیشه یادت باشه که یه مرد عاشق تا بی نهایت دوستت داشته و من حاضرم برای اثبات این ادعا ، چون بی مقدارم رو به پات بریزم!

    سرم را بر روی دستهایش گذاشتم و با صدای بلند گریستم:

    - نه فرزاد؛ نه! التماس می کنم دیگه این حرف رو نزن.تو دیوونه.........

    ادامه جمله در میان هق ههقم در گلو شکست ! خنده ای کرد و پرسید:

    - دیوونه چی فرشته کوچولو؟ خواهش می کنم بگو من همیشه عاشق این تکیه کلامت بودم!

    سرم را بلند کردم و به چشمهای طوفان زده اش خیره شدم .بجای گفتن کلامی، با مهر نگاهش کردم و او ادامه داد:

    - اگه جواب ندی بازنده ای ها!

    - نخیر، کی گفته؟دیوونه از خود راضی !من بدون تو به زندگی و روزگار باختم!

    فرزاد خنده ناتوانی کرد و پلکهایش را بست .ناگهان حلقه دستش شل شد ، بلافاصله با وحشتی مرگ آور به لباسش چنگ زدم ، ولی او در آخرین لحظه، چشمهایش را گشود و با لبخندی عاشقانه و نگاهی شیفته ، در حالیکه نامم را صدا می زد و مرا به خالقش می سپرد ، به پایین دره پرت شد.......!









    «فصل 14»

    ناباورانه به رد خون دلمه بسته روی دستهایم و جای خالی او خیره شدم .یعنی فرزاد نگاه تبدارش را در چشمهایم جا گذاشت و رفت؟! ناگهان ضجه ای دلخراش از حنجره ام خارج شد.

    - نه خدایا! این بی رحمیه!فرزادم کجاست؟همه زندگی من کجا رفت؟ تو که می دونی من بدون اون می میرم!

    این اشک نبود که از دریچه چشمهایم بیرون می ترایو .خون دل بود که با قطرات بی رحم باران در هم می آمیخت .گویی که در خلاء معلق بودم .هیچ حسی در بدنم وجودنداشت. دستهایم را بغل گرفتم .بوی او را می داد .عطر وجود عاشقی فداکار و شیدا که هرگز قدرش را ندانستم .باز ضجه زدم، آنقدر بلند و غصه دار تا خداوند طنینش را بشنود.

    - فرزاد من کجایی؟ تو ازم قول گرفتی که هیچوقت تنهات نذارم .آخه چه جوری دلت اومد بدون من بری و تنهام بذاری؟ تو که بی معرفت نبودی! مگه قرار نبود منم حرفام رو بزنم ؟ پس من با کی درددلکنم؟ فرزاد برگرد! ببین که چقدر دوستت دارم ، مگه این همون اعترافی نیست که دلت میخواد بشنوی؟حالا بیا و ببین که فریاد می زنم دوستت دارم! از همون لحظه اول دوستت داشتم .از همون لحظه ای که چشمهای معصوم و عسلی ات بیچاره ام کرد! بیا تا بگم به اندازه همه عمرم بهت احتیاج دارم .بیا دیوونه من!دیوونه دوست داشتنی من! بیا و بگو که این یه شوخی مسخره اس! فرزاد من بدون تو می میرم .بدون تو خیلی تنها می شم .تو همه زندگی من بودی ! من اصلا بدون تو زندگی رئ نمیخوام، نمیخوام، نمیخوام........

    دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. سرم را با شدت به صخره می کوبیدم و دیوانه وار، جای خالی دستهای او را می بوییدم و می بوسیدم.جای خالی اش همچون نیشتری زهر آگین در قلبم فرو می ررفت .تصویر چشمهای ملتمس و لبریز از عشقش جگرم را صد پاره میکرد. تمام لحظه های حضور او از آغاز آشنایی تا به آن ثانیه جلوی چشمهایم رژه می رفت .طنین خنده های مستانه اش ، صلابت حضورش، عشق بیکران چشمهایش، حتی بوی خوش ادوکلنش که هنوز در هوا منتشر بود، همه در نظرم مجسم شد و به نامهربانیهایم دهن کجی کرد .ای کاش هنوز هنوز هم همچون قدیسی حضور داشت تا من به دورش می گشتم و پرستشش میکردم! فرشته ای که برای اثبات عشقش ، جانش را به من هدیه کرد و رفت .فرزاد رفت و همه هستی مرا هم با خودش برد!

    **************************************

    همه چیز سیاهی مطلق بود؛ تلخ و تیره، درست مثل شبهای یلدای حسرت! احساس عجز و ناتوانی، مانند عجوزه ای پیر ، تمام وجودم را در بر گرفته بود. تمام نیرویم را بکار گرفتم و حرکتی به پلکهای ملتهبم دادم .نور سفید خیره کننده ای چشمهایم را زد. بسرعت آنها را بستم ولی برای درک موقعیتم ، با زحمت فراوان دوباره چشم گشودم .دلم می خواست مطمئن شوم که مرده ام! دلم میخواست هرچه سریعتر فرزاد را ببینم و با غرور به او بگویم که دنیای فانی بدون حضور او هیچ ارزشی برایم ندارد! با باز شدن مجدد چشمهایم،باز همان نور سفید به سیاهی پشت پلکهایم هجوم آورد. ولی سرسختانه آن را باز و بازتر کردم .دیوار سفیدی روبرویم قرار داشت .کم کم همه چیز برایم رنگ حقیقی گرفت .همه چیز در اینجا با بهشتی که در نظرم ترسیم کرده بودم، تفاوت داشت.اصلا اینجا کجا بود؟!جسمی بر روی صورتم سنگینی میکرد به پایین نگاه کردم. شبیه به ماسک تنفسی بود که دهان و بینی ام را پوشش می داد .با وحشت پلکهایم را تا آخرین حد ممکن گشودم و نگاه هراسانم را به اطراف چرخاندم .این تخت و این ملحفه سفید و سرمی که خونه غلیظی را به بدنم وارد میکرد، صدای تیک تیک صدادار دستگاه تنفس و در نهایت مادر که با ظاهری بشدت غمگین و درهم شکسته ، دانه های تسبیح را با ذکری روحانی یکی یکی رد میکرد ، همه و همه خبر از فاجعه ای دردآور می دادند .من زنده بودم! نه، خدایا باور نمی کنم!پس فرزادم چه شد؟ من که با رضایت و طیب خاطر خود را آغوش سرد و نفرت انگیز مرگ سپردم! پس چه اتفاقی رخ داد؟ قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد و در بالش فرو رفت .با ناتوانی لبهایم را باز و بسته کردم ولی صدایی از حنجره ام خارج نشد .باز سعی کردم و مادر را به کمک طلبیدم. گویی معجزه ای رخ داد و صدای ضعیفم به گوش مادر رسید.هراسان از جای خود پرید و با چشمهایی فراخ، به صورتم خیره شد .بدون گفتن کلامی، همچون تیری که از چله کمان رها شود، از اتاق خارج شد. در عرض چند ثانیه اتاق پر از مرد و زنهای سفید پوش شد! دلم میخواست فریاد بزنم و همه را از آنجا دور کنم .چه تلاش مذبوحانه ای برای نجات جانم انجام می دادند! به همان سرعت که به داخل اتاق هجوم آوردند، با همان عجله هم چندین نفرشان آنجا را ترک کردند .همه چیز در نظرم در حالتی گنگ و نامفهوم صورت می گرفت، صدای قدمها........گریه بی صدای چندین نفر.........برق سرنگها......

    به دنبال نگاهی آشنا، چشمهایم را به اطراف چرخاندم .وای خدای من، چه می دید؟!شایان، برادرم همچون طفلی سرخورده و عاصی گوشه اتاق ایستاده بود و اشک می ریخت .دستهای سست و بی حالم را حرکت دادم و بسویش دراز کردم .بسرعت خودش را به من رساند و دست سردم را در میان کوره آتشفشان دست خود فشرد .چه بلایی بر سرش آمده بود؟! صورتش بشدت رنجور و لاغر شده بود و چشمهایش از فشار التهاب، به خطی سرخرنگ تغییر شکل داده بود. با لبخندی بی رمق و صدایی دو رگه پرسید:

    - چیه عزیزم؟ سعی کن حرف بزنی!

    ماسک را به زحمت پایین کشیدم و با ناله ای ضعیف و خش دار گفتم:

    - آ.....خ.......شا......یان!چرا....این کار..........رو کردین..............چرا .......منو نجات.........دادین؟ هیچ.....وقت نمی بخشمتون!

    - چرا قشنگم ؟ تو باید خوشحال باشی!

    تمام وجودم آتش گرفت .این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم .دلم میخواست فریاد بزنم ولی صدایم ناله ای بی رمق بود.

    - خو......شحال باشم؟ چه جوری؟ من دلم میخواد بمیرم............میخوام برم پیش فرزاد..........اصلا چرا منو از اونجا آوردین؟وای شایان، من چقدر احمق بودم ! چرا قدرش رو ندونستم ؟اصلا من لیاقت زندگی کردن ندارم! باید بمیرم! باید بمیرم!

    صدایم از ناله به جیغهای گوشخراش تبدیل شد .با حالتی دیوانه وار، سُرم و تمام دستگاههایی را که به بدنم وصل بود.کندم .حالت جنون آمیزی پیدا کرده بودم که فقط با مرگ به آرامش می رسید .مرتب فریاد زدم:

    - از زندگی متنفرم! از آدمها متنفرم!من میخوام برم پیش فرزاد.........من قول دادم که هیچوقت تنهاش نذارم .اون الان منتظرمه!

    شایان دستهایم را با قدرت تمام گرفته بود و مرتب می گفت:

    - آرم باش شیدا ، خواهش میکنم بهت قول می دم که بریم پیش فرزاد! تو فقط آروم باش.

    ولی برای من همه چیز به پایان رسیده بود.رشته پیوند من به زندگی سیاهن گسسته بود و کوچکترین امیدی نبود .فرزاد همان رشته مقتدر و محکم بود که من با تمام قدرت به او آویخته بودم تا در کنار محبتهای بی دریغش و تکیه بر او ، خود را از نو بسازم و حالا او دیگر وجود نداشت .غم و حسرت همچون عقابی تیز چنگال، بدن نحیفم را در خود می فشرد و بی رحمانه تکه و پاره میکرد. با آنهمه ناله و فریادی که سر دادم ، اطرافم پر از صورتکهایی شد که همه شان مرا بیاد فرزاد می انداختند؛ پدر ، آقای پناهی، مادر، الهام که از شدت گریه، چهره اش به سرخی می زد! وای خدای من! فرهاد خان! چطور می توانستم به صورتش نگاه کنم و بگویم پسر محبوبش ، جان مرا نجات داد و خودش از بین رفت؟نه، من هرگز تحملش را نداشتم.باید هرچه زودتر خود را از شر این زندگی تلخ و نکبت بار نجات می دادم .در بین فریادها و دست و پا زدنهایم، دردی محسوس در دستم احساس کردم، چند لحظه بعد وجودم از آرامشی تلخ و مرگ آور لبریز شد .سرم در حصار باندی سفید در در چند ناحیه تیر می کشید .با چشمهایی مرطوب از نم اشک، زمزمه وار به شایان گفتم:

    - از کسی که.......من ...............رو نجات داده متنفرم! اگر بفهمم کی بوده با دستهای خودم خفه اش می کنم!

    این را گفتم و به خوابی که آمپول قوی آرامبخش برایم به ارمغان آورد، فرو رفتم .باز همه چیز سیاه و تلخ وشد.

    *********************************

    چقدر سخت جان بودم که هنوز نفس می کشیدم .این مساله را با باز کردن مجدد پلکهایم دریافتم .شاید هم تقاص پس می دادم.تقاص بی مهری هایم را! یکبار مردن برایم کافی نبود .باید روزی هزار بار می مردم و زنده می شدم .این تاوان تردیدها و بی توجهی هایم بود .نمی دانستم چه موقع از روز است .شایان کنار تخت بر روی یک صندلی به خواب رفته بود.هجوم اشک ، سوزشی را به چشمم هدیه کرد. شایان مرا بیاد تمام خاطراتی که با فرزاد داشتم می انداخت .دلم نیامد بیدارش کنم؛ به نقطه ای نامعلوم در سقف خیره شدم و با خود اندیشیدم که زندگی سخت و هولناکی در انتظارم خواهد بود!

    - به به؛ پس بالاخره این عروسک زیبا چشمهایش را باز کرد! چطوری عزیزم؟

    نگاه یخزده ام به صورت پرستار جوانی که آهسته حرف می زد ، دوخته شد. چه سوال مضحکی!

    - شرایط جسمی ات که عالیه، خدا رو شکر همه چیز مرتبه!نگران هیچ چیز نباش .اینجا بهترین بیمارستان خصوصی شهره، همه چیز تحت کنترل ماست!

    سوزنی را در رگم فرو کرد و با لبخندی بی معنی ادامه داد:

    - تو دختر خوش شانس و البته عزیزی هستی !نمی دونی از وقتی آقای متین شما رو به اینجا آورده، چه ولوله ای توی بیمارستان افتاده! اگه ملکه انگلیس رو هم به اینجا انتقال می دادن، هیچکس اینطور تحویلش نمی گرفت .حتی تو رو از شوهرت هم بیشتر مراقبت کردند! حالا دیگه فکر کنم موقعشه که یه چیزی بخوری، می رم برات غذا بیارم.

    این را گفت و رفت .از حرفهای بی سر و ته و پرت و پلایش تعجب کردم .عجب دیوانه ای بود! با صدای بسته شدن در، شایان هم چشمهایش را گشود. وقتی متوجه شد بیدار شده ام، بسرعت کنارم آمد و دستم را گرفتو

    - سلام عزیزم خوبی ؟

    چرا کسی نمی فهمید که چقدر حالم بد است؟ نگاه خیره و بی معنی دارم سبب شد که باز به حرف بیاید.

    - شیدا جان، ازت میخوام آروم باشی ، همه چیز مرتبه!

    پوزخند بی روحم چند لحظه سکوت را برایمان به ارمغان آورد. بلافاصله ضربه ای به در خورد و پرستار با میزی متحرک، مملو از غذا وارد شد. از دیدن آنها، حالت تهوع پیدا کردم .شایان با پرستار خوش و بشی کرد و او غذاها را به شایان سپرد و رفت .شایان تخت را کمی بالا آورد و کمک کرد تا بنشینم .سپس غذا را نزدیک آورد و با آرامش گفت:

    - حالا دیگه وقتشه که غذا بخوری، حسابی ضعیف شدی!

    - بقیه کجان؟

    - مامان دیگه داشت از پا در می اومد .مهتاب خانم و الهام هم که دیگه بدتر از اون! همه رو فرستادم خونه یه کمی استراحت کنن ، شبهای سختی به همه گذشت؛ عین یه کابوس عذاب آور!

    - من چند روزه اینجام؟

    قاشقی پر از سوپ بطرفم گرفت:

    - سه روزه ! حالا بیا اینو بخور.

    در باورم نمی گنجید .یعنی پس از سه روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ، بالاخره زنده مانده بودم؟! چه مصیبت عظیمی؟ محتوی قاشق را به زحمت فرو دادم و شایان لبخند محزونی زد .بی اراده بیاد روزی افتادم که فرزاد همچون پدری دلسوز ، با دست خود به من غذا می داد .بغض سمجی که راه گلویم را مسدود کرده بود .با یادآوری آن خاطره، ناگهان ترکید.شایان که از صدای بلند گریه نابهنگامم شوکه شده بود، ظرف غذا را به کناری کشید و بی صدا مرا در آغوش گرفت .سرم را بر روی سینه اش فشردم و بشدت گریستم .

    - شایان دیدی چه بلایی سرم اومد؟ کاش منم با فرزاد می مردم .من تحمل این زندگی رو ندارم .این زندگی مثل مرگ تدریجیه .حالا که همه فهمیدن ما چقدر همدیگه رو دوست داریم .دیگه فرزادی در کار نیست!من حتی نتونستم بهش بگم چقدر دوستش دارم ! اون رفت بدون اینکه آخرین اعتراف منو بشنوه!

    دیگر نتوانستم ادامه دهم .گریه ام تبدیل به ضجه هایی آرام و غم انگیز شد .بدنم از شدت غصه و اندوه ، همچون نهالی بی پناه که در بارش بی امان تگرگ رها شود .در آغوش شایان می لرزید .تلاش او برای به آرامش دعوت کردن من، بی فایده بود. زمانیکه به این حقیقت رسید ، مرا از خود جدا کرد و لحظه ای خیره نگاهم کرد .هنگامیکه لبهایش تکان خورد، بند بند وجودم از هم گسست.

    - قرار بود صبر کنیم تا حالت کاملا خوب بشه .ولی می بینم اگه همینطوری پیش بره روز به روز ضعیف تر و رنجورتر می شی .پس دیگه وقتشه که بگم فرازد همین جا توی این بیمارستانه ! و شدیدا منتظره که تو حالت خوب بشه!

    چند ثانیه بدون کوچکترین عکس العملی فقط نگاهش کردم .ناگهان همچون فنر از جا پریدم و بسمت در هجوم بردم .با شتابی که به خرج دادم. سوزن سُرم از دستم خارج شد و به روی زمین افتاد .شایان خیزی برداشت و مرا نزدیک در گرفت .

    - داری چکار می کنی دیوونه؟! گفته بودم بشرطی که حالت خوب بشه.برگرد سرجات!

    لحنش رنگی از خشونت داشت .در حالیکه اشک می ریختم ، دستش را گرفتم و به التماس افتادم:

    - خواهش می کنم بذار برم!من حالم خوبه، اگه دروغ نمی گی بذار برم دیگه!

    بیتابانه مرا در آغوش کشید و بغض آلود گفت:

    - خیلی خب کوچولوی قشنگم! گریه نکن که توی دنیا فقط اشکهای تو زجرم میده ! می برمت، فقط باید قول بدی که آروم باشی .

    حتی در انتخاب جملات هم مرا بیاد فرزاد می انداخت .قلبم به سوزش افتاد ولی بلافاصله خواسته اش را اجابت کردم و هردو به راه افتادیم .جوی باریکی از خون، از محل سوزن سُرم که ناشیانه از دستم خارج شده بود .روان بود .حس مرموزی در سرم فریاد می زد که او قصد فریبم را دارد، چون نگران حالم است!

    بالاخره جلوی در اتاقی متوقف شد، در را گشود و بدون آنکه نگاهم کند گفت:

    - برو تو، فقط یادت باشه که خودت خواستی !باید آروم باشی!

    التهابم به اوج خود رسید. با پاهایی لرزان قدم به داخل اتاق زیبا و روح نوازی گذاشتم . در کنار پنجره آن تنها یک تخت قرار داشت و شخصی به رویش آرمیده بود .نگاه هراس انگیزی به شایان انداختم و او با اشاره سر فهماند که جلوتر برم .با هرقدمی که به تخت نزدیک می شدم، تپش قلبم فزونی می گرفت . آن جسم سفید و بی حرکت ، فرزاد من نبود! جلوی تخت که رسیدم دیگر رمقی در بدن نداشتم . موجودی روی آن تخت آرمیده بود که تمام صورت و گردن و سینه و دستهایش در حصار باندهای سفید مخفی بود .دستگاههای مجهز و پیشرفته ای در اطرافش حلقه زده بودند .حتی تمام سرش هم باند پیچی بود .فقط چشمهای بسته و لبهای بی رنگش قابل رویت بود .فکر کردم که وضعیت بحرانی روحی ام او را بشدت نگران کرده است .تا جایی که ذهن مرا درگیر این موجود خیالی کند تا مرگ فرزاد برایم قابل هضم تر شود. با عصبانیت رو به شایان گفتم:

    - این مسخره بازیها چیه؟ اینکه فرزاد نیست!

    - بهتر بود اول صداش میکردی .درسته که خیلی باند پیچی شده ، ولی اون یه نشونه خوب داره .البته بگم که قدرت تکلم نداره، ولی صداها رو می شنوه و عکس العمل نشون می ده!

    بی توجه به خون دلمه بسته روی دستم، قدمی سست و ناتوان برداشتم و به سمت جسم سفید پوش خم شدم. نفسهایش آرام و منقطع ، پوستم را نوازش میکرد. با صدای لرزانی گفتم:

    - فرزاد........فرزاد، منم شیدا، صدامو می شنوی؟

    هیچ عکس العملی نشان داد. ناامیدانه چند بار دیگر صداش زدم ولی بی نتیجه بود .اشک سرازیر شد .باید از اول حدس می زدم که این موجود خیالی،فرزاد من نیست با سری به زیر افتاده قصد بازگشت داشتم که ناگهان احساس کردم پلکهایش لرزید .بسرعت خم شدم و هیجان زده گفتم:

    - فرزاد!اگه صدام رو می شنوی، چشمات رو باز کن ، خواهش می کنم!

    پلکهای جسم سفید پوش تکانی خورد .گویی با دردی عمیق مبارز میکرد.قلبم چنان به تپش افتاده بود که انگار میخواست از حلقومم بیرون بزند .پلکهایش باز و بازتر شدند و به من خیره شد.آه! پروردگار بزرگ من!خودش بود، همان چشمهای درشت عسلی که با عشقی بی نهایت و التماسی ملموس، خیره در نگاهم مرا کشت و زنده کرد .ناباورانه اشکهایم را پاک کردم و زمزمه وار گفتم:

    - فرزاد......عزیزم...........

    و همان جا در آغوش شایان از حال رفتم

    ***********************************

    پس از آن حادثه ، بمحض آنکه به هوش امدم ، تنها کاری که انجام دادم این بود که ساعتها در آغوش شایان اشک ریختم و بهت زده خدا را سپاس گفتم ! از آنجا که حال جسمی ام مساعد بود بلافاصله کار ترخیص انجام گرفت، ولی من از بیمارستان خارج نشدم .دلم میخواست تمام ساعاتم در کنار فرزاد سپری شود. شایان بلافاصله همه را خبر کرد .در چشم بهم زدنی من در آغوش پدر و مادر و مهتاب خانم و الهام دست به دست شدم و همه اشک شوق ریختیم .

    چون فرهاد خان سهامدار اصلی بیمارستان بود ، به من اجازه بودن در کنار تنها پسرش را دادند و از آنجا که راز ما از پرده بیرون افتاده بود و همه از عشق آتشین ما آگاه شده بودند، هیچ مانعی برای ماندنم وجود نداشت . در طی همان روزها، الهام برایم تعریف کرد که ساعتی پس از رفتن ما، از آنجایی که ریزش باران شدت گرفته بود و ما هم بازنگشته بودیم، همه نگران شدند .شایان و سیامک در پی یافتن ما روان شدند ولی چون هیچ کجا اثری از ما نبود ، دست خالی به خانه برگشتند .با آمدن آنها و بی خبریشان، نگرانی به اوج رسید و اینبار همه آقایان به اتفاق دنبال ما آمدند.پس از ساعتها تلاش بی نتیجه، فرهاد خان آخرین محلی را که در ذهن داشت در پیش گرفت که همان تپه مرموز بود .با آمدن به آنجا ، بسختی جای پای « آرام» را در آن هوای تاریک، بر روی زمین گل آلود یافتند و در نهایت به ابتدای دره رسیدند و متوجه خطر و سقوط ما شدند.چرا که دستبند طلای من هنگام سر خوردن پاره شده و بر روی زمین افتاده بود .بلافاصله پلیس را در جریان قرار دادند و گروه امداد ، نیروی کمکی خود را برای نجات ما روانه کرد .پس از چند ساعت تلاش بی وقفه ، جسم نیمه جان و غرق در خون مرا روی همان صخره یافتند و بالا کشیدند .ظاهرا فرزاد هم از خوش اقبالی، نزدیک به اعماق دره، بر روی درختی فرود آمده و بصورتی معجزه آسا از مرگ نجات یافته بود .پس از اتمام عملیات نجات ، بلافاصله ما را به تهران منتقل کردند و به دستور فرهاد خان در این بیمارستان بستری شدیم .ظاهرا فرزاد هم پس از انتقال به بیمارستان، یکبار به هوش آمده و بمحض گشودن چشمهایش ، نام مرا صدا زده و مجددا بیهوش شده بود!

    گفته های الهام در عین ناباوری، حقیقت محضی را برایم تداعی میکرد که همان « معجزه عشق » بود .معجزه ای که من و فرزاد را تا واپسین لحظات زنده نگاه داشت . همان عشقی که من از آن گریزان بودم و اینک بطرز جنون آمیز، خود را مغروق در آن می دیدم .عشقی عمیق و پاک که سبب شد تمام لحظه هایم را در کنار فرزاد، در بیمارستان سپری کنم .فقط گاه گاهی برای تعویض لباس به خانه می آمدم و بسرعت به آنجا باز می گشتم .فرزاد به دلیل صدمات و جراحات بی شماری که در حین سقوط دیده بود، قدرت تکلم نداشت، سر، فک، چند دنده در ناحیه سینه و یک دست و پایش شکسته بود .در صورت و بدنش هم زخمهای عمیقی بوجود امده بود .تا مدتی فقط چشمهای زیبایش را با طنین صدای من می گشود و با آرامش از حضورم ، مجددا به خواب می رفت .در طول روز، هنگامیکه بیدار می شد، ساعتها برایش حرف می زدم و گاهی کتاب می خواندم و گزارش کارهای شرکت را برایش مرور میکردم .در نبود او، الهام و فهیمه خانم و فرشاد به راحتی از عهده تمام کارها بر می آمدند و شرکت همچنان روند صعودی خود را طی میکرد. با وجود فشردگی کارها، بچه های شرکت از هر فرصتی برای عیادت از فرزاد استفاده میکردند .

    روزهای نخست به دلیل مسکنهای قوی که برای تسکین دردهای عمیقش به او تزریق می شد. بیشتر اوقاتدر خواب بسر می برد و غذایش فقط از طریق سرم تامین می شد .ولی رفته رفته حالش رو به بهبود رفت و سوپهای رقیق نیز مکمل آن شد. تا تمام محتویات ظرف را به خوردش نمی دادم .دست بردار نبودم. طی این فاصله هم مدام شوخی میکردم و حتی گاهی صورتش را با آن باندهای سفید مسخره میکردم و به خنده اش می انداختم . زمانیکه درد می کشید با تمام وجود آن را حس میکردم، گویی قلبم بود که درد میکرد. همپای درد کشیدن او اشک می ریختم و می دانستم که با نگاه داغ و بیمارش که پر از عشق و تمناست ، میخواهد گریه نکنم .ولی من تا زمانیکه با تزریق مسکن به خواب نمی رفت، آرام نمی گرفتم .وقتی می دیدم که برای غصه دار نکردن من، حتی کوچکترین ناله ای هم نمی کند و فقط ملحفه را در مشتش می فشرد. جگرم صد پاره می شد. شبها هم بر روی تختی که به دستور فرهاد خان به اتاق انتقال داده بودند ، می خوابیدم و گاهی هم بر روی همان صندلی کنار تخت ، در حالیکه ساعتها به چهره اش خیره می شدم .به خواب می رفتم .پدر و شایان و فرهاد خان و البته سیامک، یک پایشان در بیمارستان بود و یک پایشان در محل کار خود! حتی اقوام هم چندین بار به عیادت فرزاد آمدند.

    دو ماه و نیم به همین منوال سپری شد و حال فرزاد روز به روز بهتر می شد .صبح یکی از روزها پس از صرف صبحانه و خوراندن داروهایش ، از انجا که به شدت احساس ضعف و خستگی میکردم، گفتم برای استراحت کوتاهی به منزل می روم و پس از تعویض لباس ، مجددا بر میگردم .نگاهش رنگی از دلواپسی به خود گرفت .بسمتش رفتم و بر روی صورتش خم شدم و با شیطنت گفتم:

    - نترس آدم برفی! زیاد طول نمی کشه .تا تو یه کمی استراحت کنی، اومدم!

    در طی این مدت هرگاه که درد داشت و یا حوصله اش سر می رفت، او را با این لفظ به خنده می انداختم .

    به پرستار شیفت ، سفارشهای لازم را کردم و روان شدم .خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفته بود .شایان این روزها درگیر انجام مقدمات عروسی و سرش حسابی شلوغ بود، کمتر در خانه پیدایش می شد .اواخر فصل زیبای پاییز بود و هوا سردی محسوسی داشت .دوش آب گرمی گرفتم و بلافاصله به خوابی عمیق فرو رفتم .هنگامیکه بیدار شدم در کمال تعجب دریافتم که بعد از ظهر است .چقدر خوابیده بودم! با عجله برخاستم و لباسم را عوض کردم. جلوی آینه ، ضربه ای به صورت رنگ پریده ام زدم ولی کفایت نکرد. در طی این مدت بی خوابی، خستگی و اضطراب حسابی پژمرده و ضعیفم کرده بود .آرایش ملیحی روی صورتم پاشید و با رضایت و کمی عجله به راه افتادم .

    به بیمارستان که رسیدم، مستقیما به سمت پرستار رفتم و او بمحض دیدنم، خندید و گفت:

    - وای شما کجا رفتید خانم؟ آقای متین کوچیک، بدون شما خیلی بهونه گیر شدن و حسابی ما رو اذیت کردن! در ضمن ناهار هم نخوردن، چون منتظر شما بودن!

    با تعجب از رفتار بی سابقه فرزاد و خندان از صحبتهای اعتراض آمیز پرستار، از او جدا شده و به اتاقش رفتم .بمحض آنکه پشت در قرار گرفتم ، با شیطنت سرم را داخل بردم و با صدای بلند گفتم:

    - نبینم آدم برفی من بهونه گیر شده باشه! یه دنیا معذرت برای..........

    ادامه جمله با دیدن فرزاد، در دهانم ماسید! جلوی پنجره ایستاده بود .تمام باندها را از صورت و بدنش باز کرده بودند و فقط باند کوچکی به دور سرش حلقه شده و دست راستش در حصار باند سفید به دور گردن آویزان بود.آن چهره مهتابی با آن بلوز آبی آسمانی و دو خورشید سوزان چشمهایش تناسبی نداشت! نتوانستم به لبخند جذابش پاسخی دهم .با حالتی متضاد ، قدم به داخل اتاق گذاشتم و آرام به سمتش رفتم .هنگامیکه با فاصله اندکی، جلوی رویش ایستادم قلبم همانطوری به دیواره سینه ام مشت می کوبید که او را برای نخستین بار در شرکت دیده بودم!بارش نگاه اسمانی اش که به سویم باریدن گرفته بود، دلم را به غوغایی کشید که از وصف آن عاجزم! آرام زمزمه کردم:

    - فرزاد........

    اشکهای گرم و داغ، اجازه گفتن ادامه جمله ام را سلب کردند .بقدری از دیدن سلامتی اش خشنود شدم که در باورم نمی گنجید .دیدن چهره اش پس از دو ماه و اندی، شوقی مرموز را به زیر پوستم کشید .موهایش را کوتاه کرده بودند و کمی لاغرتر از همیشه بنظر می رسید .تمام وجودش، دوچشم مخملی شده بود و طوری مرا نگاه میکرد که گویی میخواست مرا با نگاه ببلعد! احساس کردم همه وجودم از شیرینی نگاه عسلی اش، چسبناک شده است! بالاخره به حرف آمد:

    - چقدر دیر کردی !اِ........ راستی ببخشید، سلام به قشنگترین و مهربونترین پرستار دنیا!

    صدایش با همان صلابت همیشگی ولی کم جان و ضعیف، گوشم را نوازش کرد و من در دل اعتراف کردم این طنین، صدها هزار بار دلنشین تر از نوای زیباترین سمفونی های بتهوون و موتزارت است!! با صدایی لرزان از شوق و گریه گفتم:

    - سلام آدم برفی کوچولو!

    این بار به قهقهه خندید ؛ خنده ای که صدایش تا آخر عمر در گوشم ماندگار شد .دست آزادش را به لبه پنجره تکیه گاه بدنش قرار داد و گفت:

    - به موقعش به حسابت می رسم! خوب توی این مدت شیطونی کردی و آتیش سوزوندی!ای بابا، حالا دیگه چرا گریه می کنی؟مگه تو به من قول نداده بودی؟ به این زودی فراموش کردی؟!

    بعد، با لحنی متفاوت زیر لب نجوا کرد:

    - الهی فرزاد بمیره که لیاقت تو رو نداره! اشکات رو پاک کن فرشته قشنگم! چقدر لاغر و ضعیف شدی!

    چقدر دلم برای شنیدن صدای گرم و مردانه اش پرپر می زد! در میان گریه لبخندی زدم و اشکهایم را زدودم.

    - خدا نکنه دیوونه!اگه بودی و می دید وقتی بهوش اومدم و دیدم که زنده ام ، چه قشقرقی بپا کردم و با داد و فریادم، بیمارستان رو گذاشتم روی سرم، دیگه هیچوقت از مرگ حرف نمی زدی !وای فرزاد خیلی خوشحالم!

    - منم خوشحالم عزیزم و بیشتر، از این خوشحالم که تو رو دارم!

    - اِ.......راستی چرا هیچکس به من نگفت که امروز تو رو از شر باندها خلاص می کنن؟ اگه می دونستم نمی رفتم!

    - آخه من ازشون خواسته بودم که چیزی به تو نگن!

    - چرا؟ اصلا مگه تو حرف می زدی؟!

    - آره کوچولو؛ می تونستم حرف بزنم ولی نمی زدم که بتونم صدای قشنگ تو رو بیشتر بشنوم!

    پیش از آنکه کلامی بگویم، در اتاق باز شد و شایان و الهام و متعاقب آن نرگس و سیامک وارد شدند .آنها هم با دیدن فرزاد در آن حالت ، نتوانستند تعجب خود را پنهان کنند وپس از دقایقی با سر و صدا و شوخی و خنده هایشان، اتاق را روی سرشان گذاشتند.

    البته نباید زحمات بی دریغ و دلسوزیهای خواهرانه و برادرانه نرگس و سیامک را هم در طی این مدت نادیده بگیرم و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد .

    چون فرزاد هنوز ناهار نخورده بود، بلافاصله غذایش را آوردم و به خوردش دادم .فرهاد خان و مادر و مهتاب خانم هم به جمع پیوستند و با ریختن اشک شوق، سلامتی اش را تبریک گفتند. هنگام رفتن ، فرزاد، شایان را به گوشه ای کشید و بطور آهسته مشغول صحبت شد .هر چند که کسی متوجه نشد آنها بر سرچه مساله صحبت می کنند، ولی چهره خرسند هر دو نوید روزهای شیرین آینده را می داد!

  9. #28
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12 قسمت آخر

    قسمت آخر



    سه روز بعد فرزاد از بیمارستان مرخص شد و در میان استقبال گرم همگی، به جمع خانواده پیوست.دو هفته بعد از باند روی سر و دستش هم خبری نبود و سلامتی کاملش را بدست آورد و بدین ترتیب فرهاد خان تدارک یک مهمانی مفصل خانوادگی را به افتخار سلامتی تنها پسرش و من داد.

    به درخواست فرهاد خان، من و الهام زوتر از دیگران به منزلشان رفتیم تا با سلیقه خود شرایط را مهیای حضور مهمانان کنیم .کارها که سرو سامان گرفت. برای تعویض لباس به اتاقی رفتیم .لباس حریر بنفش ملایمی را که کمی جذب و کوتاه بود و دامنی بلند داشت، برای آنشب انتخاب کردم .لباس الهام هم ماکسی زیبایی به رنگ قهوه ای بود که هارمونی جالب توجهی با نوع آرایش و رنگ چشمهایش داشت .او موهایش را به حالت جمع آرایش کرد، ولی من مثل همیشه بسادگی آنها را روی شانه ها رها کردم .پس از آماده شدن، هیچکدام نتوانستیم از تعریف زیبایی خیره کننده یکدیگر غافل شویم! دست در گردن الهام از در خارج شدم که همزمان فرزاد هم از اتاقش بیرون آمد .لحظه ای نگاهمان چنان سخت و ناگشودنی در هم گره خورد که اگر صدای قهقهه الهام نبود ، ساعتها به همان صورت می ماندیم! فرزاد هم در آن بلوز و شلوار سرمه ای رنگ و سر و صورت اصلاح شده ، بی نهایت جذاب و خواستنی جلوه میکرد. هر سه با هم به پایین رفتیم و همانطور که در مورد موضوعات گوناگون صحبت میکردیم ، منتظر آمدن دیگر مهمانان شدیم .با تماس شایان که با الهام کار داشت، او از جمع خارج شد و مشغول صحبت با تلفن شد .دقایقی بعد فرزاد به آهستگی ایستاد و گفت:

    - می شه خواهش کنم چند لحظه با من بیایی؟ میخوام در مورد مساله مهمی باهات حرف بزنم!

    لبخندی زدم و بسمت الهام رفتم و گفتم که چند لحظه ای تنها می ماند .چشمک شیطنت آمیزی نثارم کرد که مرا به خنده واداشت .به فرزاد ملحق شدم و او مستقیما به اتاقش رفت و روی کاناپه نشست .

    - پس چرا نمی شینی؟ بیا دیگه!

    آرام روبرویش نشستم .مدتی خیره نگاهم کرد و بالاخره به حرف آمد.

    - چقدر این رنگ بهت می یاد! مثل همه رنگهای دیگه. تو اصلا هرچی می پوشی قشنگ می شی!

    - خیلی خب ، زبون نریز!بگو چکارم داشتی؟

    - راستش من یه تصمیمی گرفتم که میخواستم قبل از هرکس تو رو در جریان بذارم .راستش .........راستش میخوام برم انگلیس!

    از حالت غمگین چهره اش ، دلشوره ای به جانم چنگ انداخت .بهت زده پرسیدم:

    - کی میخوای بری؟ برای چه مدت؟!

    - همین امشب این مساله رو مطرح می کنم .احتمالا تا آخر هفته هم عازم می شم، ولی........شاید برای همیشه !

    حسی گرم و داغ در دلم فرو ریخت .از جملاتی که می شنیدم کم مانده بود قالب تهی کنم .باورم نمی شد .او بلافاصله پشت به من و رو به پنجره ایستاد .ناباورانه پشت سرش قرار گرفتم:

    - فرزاد؟!

    جوابم را نداد .نسیم خنکی که می وزید گونه های داغ و ملتهبم را قلقلک می داد .به آرامی از کنارش گذشتم روبرویش ایستادم .چنان بغض کرده بودم که با کوچکترین تلنگری به گریه می افتادم .

    - برای چی میخوای بری؟ مگه چی شده؟!

    نگاهش از حسی عمیق برق می زد .در عمق چشمان شفافش، حالتی مابین عشق و شوخی و شیطنت موج می زد .نگاه خیره و طوفان زده ام را تاب نیاورد و در حالیکه چشمهایش را می بست ، قدمی به عقب رفت .حس مالیکت همچون حیوانی درنده به جانم چنگ انداخت .فرزاد فقط و فقط متعلق به خود می دانستم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم بار دیگر او را از دست بدهم .این بار با عصبانیت فریاد زدم:

    - مگه با تو نیستم؟ پرسیدم برای چی میخوای بری؟!

    با لبخندی نمکین ، چنگی به موهایش زد:

    - برای اینکه یه جفت چشم تیله ای، داره بیچاره ام می کنه!

    پیش از آنکه به مفهوم جمله اش بیاندیشم، همچون ماده پلنگ زخمی به سمتش یورش بردم!

    - تو به چه جراتی میخوای بری انگلیس؟! اصلا کی به تو اجازه داده که این کار رو بکنی؟ به چه جراتی میخوای منو تنها بذاری ، ها؟هنوز یادم نرفته که وسط اون دره لعنتی چه بلایی سرم آوردی. اگه فکر کردی بازم بهت اجازه می دم هر کاری که خواستی بکنی، سخت در اشتباهی!

    فرزاد در حالیکه به قهقهه می خندید، مشتهای گره کرده مرا که با شدت بر روی سینه اش فرو می آمد، بسختی کنترل کرد و گفت:

    - خیلی خب عزیزم؛ چرا عصبانی می شی؟ عجب دختر پر قدرتی بودی و من خبر نداشتم!

    نگاهم روی صورت خندانش که از اشتیاقای عجیب برق می زد .سُر خورد. سعی کردم دستم را از حصار دستهای مردانه اش خارج کنم و با حرص جواب دادم:

    - حالا کجاش رو دیدی؟!زود باش حرفت رو پس بگیر تا با همین دستهام نکشتمت!

    این بار بلندتر خندید .خنده ای مستانه و به دور از ناراحتی که دلم را لرزاند:

    - تو چقدر کم طاقتی دختر! باهات شوخی کردم.

    لحظه ای از تقلا دست برداشتم و بی حرکت ایستادم.

    - فرزاد؟!

    - شیدا!

    از لبخند بی خیالش و حالت شیطنت آمیزش حرصم گرفت .

    - فرزاد!

    - جانم!حالا چرا داد می زنی؟

    - اِ........جدی باش دیگه!

    - خانم چرا تهمت می زنی؟ من کاملا جدی ام!

    نفس زنان پرسیدم:

    - بگو به جون شیدا شوخی کردم

    - به مرگ فرزاد شوخی کردم

    - گفتم بگو به جون من!

    - می دونی که جون تو خیلی بیشتر از این حرفها برام ارزش داره، پس الکی قسم نمیخورم .باور کن که فقط یه شوخی بود!

    دندانهایم را روی هم فشردم و باز به جانش افتادم.

    - تو بیجا کردی شوخی کردی! اصلا این چه شوخی مسخره ای بود؟ واقعا که خیلی دیوونه ای!

    خنده بلند دیگری سر داد و در حالیکه با هر دو دست ، دستهای مرا مهار میکرد گفت:

    - اینم سزای دختر سنگدلی که اولا وسط اون دره، اونطوری احساسات منو به بازی گرفت و بعد هم اون لقب قشنگ رو برام گذاشت .

    خنده ام گرفت ؛ چقدر لوس و بدجنس بود! پس هدفش فقط تلافی کردن بود! در اثر کشمکشی که داشتیم، موهایم از زیر گلسر رها و در صورتم پخش شد .خواستم دستم را از حصار دستهایش خارج کنم ولی او مچ دستم را محکمتر از قبل فشرد .با خنده گفتم:

    - نترس جناب متین!نمیخوام بزنمت، میخوام موهام رو درست کنم

    ولی او خیره در چشمهایم زمزمه کرد:

    - شیدا هنوز هم سرحرفت هستی؟

    - کدوم حرف؟!

    - همونی که وسط زمین و آسمون گفتی ، قبل از اینکه پرت بشم پایین!

    - من خیلی حرفها زدم، تو کدوم رو می گی؟

    فشاری بر دستم که در مقابل صورتم مهار شده بود ، وارد کرد:

    - خودت خوب می دونی کدوم رو می گم!همیشه گفتم که من آدم کم طاقتی ام، پس خواهش می کنم با احساسات من بازی نکن! صدات کردم اینجا تا در مورد همین مساله باهات حرف بزنم.

    سرش را خم کرد و با نگاهی نافذ و گیرا گفت:

    - من یه پسر خیلی تنهام که چیز باارزشی برای پیشکش کردن به تو ندارم .دلم رو هم که مدتهاست به تو بدهکارم! یه مغز هم دارم که هنوز فسیل نشده ولی خودت از کار انداختیش! ولی در عوض دنیایی از عشق و محبت دارم که بی محابا همه رو به پات می ریزم .تو فقط یه کلمه بگو تا همه هستی ام رو برات رو کنم! شیدا، هنوزم حاضری با من ازدواج کنی؟

    موجی از شرم و حرارت، وجودم را ملتهب کرد.نگاهش کردم. لبریز از تمنای دوست داشتنش بودم.این پسر چشم عسلی مغرور و مهربان به اندازه تمام لحظه های عمرم عزیز بود. دلم میخواست کمی سر به سرش بگذارم ، ولی چشمان معصوم و منتظرش بر روی هر شیطنتی خط کشید .دستم را به آرامی از حصار دستش خارج کردم و بسمت در رفتم .هنوز دستگیره در را لمس نکرده بودم که صدایش بلند شد:

    - هر چند که اون نگاه و لبخند گویای همه چیزه؛ ولی دیگه نمیذارم مثل همیشه فرار کنی و از جواب دادن طفره بری .من به اندازه کافی منتظر موندم و زجر کشیدم!

    برگشتم و نگاهش کردم .با لبخندی بر لب ادامه داد:

    - راستی میخواستم یه چیز دیگه هم نشونت بدم که فکر میکنم قبلا خیلی علاقه داشتی اونو ببینی!

    باز حس کنجکاوی ام گل کرد .یک تای ابرویم را بالا انداختم و بسمتش رفتم .

    - چه چیز دیگه ای؟!

    خنده صداداری کرد و بسمت میز آرایشی که روبروی تخت قرار داشت رفت .از من خواست که نزدیکش بروم .در کنار میز، بر روی دیوار، تابلو فرشی نصب شده بود که در آن ، تصویر شکار آهویی در چمنزار به چشم میخورد .دکمه کوچکی را در کنار آن فشرد و در مقابل نگاه بهت زده من، تصویر آهو چرخید و قابی نمایان شد که تصویر دختری را به رخ می کشید .از آنچه روبرویم قرار داشت، کم مانده بود شاخ در آورم!فرزاد که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت، لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید:

    - چطوره؟!

    بی آنکه پاسخی بدهم .تمام وجودم تبدیل به یک جفت چشم شد .تصویری نقاشی شده از من در حالی که بر بلندای کوهی ایستاده بودم و باد موهایم را پریشان کرده بود، روبرویم قرار داشت . طنین صدایش بهت مرا شکست .

    - اینم اون تابلویی که نرگس از تو کشیده بود و دلت میخواست ببینی!

    - پس حدسم درست بود! وای فرزاد این نقاشی خارق العاده اس! اینو چطوری کشیده؟ اصلا من که اینقدر قشنگ نیستم!

    - باهات موافقم ، خارق العاده اس، ولی تو صدبرابر از این تابلو قشنگتری! در جواب سوالت هم بگم؛ همون روزی که من کار سنگین کپی برداری از تمام فاکتورهای چند شرکت رو عمدا به عهده ات گذاشتم، همون روزی که خیلی لجباز شده بودی. یادت که می یاد؟ اون روز خودم تا دیروقت توی شرکت موندم .سیامک و نرگس هم اومدند اونجا دیدنم .همون شب به نرگس گفتم حاضری یه پرتره از چهره یه دختر مغرور و کله شق برام بکشی؟ نمی دونی چقدر تعجب کرد .چهره تو رو از روی فیلم ضبط شده توی دوربین های مدار بسته دید و با ابتکار خودش، این نقاشی رو کشید .بغیر از من و تو و پدر ، الهام و شایان هم این تابلو رو دیدند. اون روزی که افتادی توی استخر و من گرفتمت ، سریعا آوردیمت اینجا. اونقدر دستپاچه بودم که یادم رفت تصویر تو رو پنهان کنم!اوناهم به اندازه تو متحیر شدند .

    نگاهش را از چهره مبهوت من به تصویر سوق داد و با لحنی محزون افزود:

    - به نظرت این نقاشی زنده نیست؟ نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم چشمهای تو زنده اند و از توی عکس نگام می کنن!این تابلو مونس لحظه های تاریک و تنهایی و دلتنگی منه.بنظرم شیدای توی نقاشی و رویاهای من خیلی مهربونتر از خودت بود!

    دستهایش را روی سینه قلاب کرد و باز نگاهم کرد:

    - حالا بگو ببینم ، حاضری برای تمام عمر من یه تابلو مجسم باشی؟!

    لبخند زدم .چه زیر کانه سوال پیچم میکرد!

    - می دونی فرزاد، تمام برخوردهای من از احساس مالکیت نشات گرفته ، اگر جسارت کردم ببخشید!

    - بازم که طفره رفتی ، نمیخوای جواب منو بدی؟

    چشمهایش لبریز از انتظار بود از سکوت و لبخند من به خنده افتاد .

    - عجب دختر کله شقی! ولی یادت باشه همون حس مالکیتی که ازش حرف می زنی به من این اجازه رو می ده همین الان کاری کنم که برای همیشه مال من باشی! پس به نفعته که زودتر جوابم رو بدی!

    یک تای ابرویم خود به خود بالا رفت .لبخندی به رویش زدم و با لحن شمرده ای گفتم:

    - قبلا هم که گفتم که من تو رو کاملا شناختم .فکر نمی کنم لازم به تکرار باشه .پس خواهش می کنم الکی برای من نقش بازی نکن!

    از چشمهای مشتاق و بی قرارش فاصله گرفتم و باز قصد خروج کردم که گفت:

    - خیلی خب خانم کوچولو!حالا که اینطوره منم همین امشب تصمیم رو توی جمع مطرح ، و تو رو از پدرت خواستگاری می کنم، قبوله؟

    خنده صداداری کردم و از ته دل گفتم:

    - بله،بله،بله!

    با آمدن بزرگترها به جمع، مهمانی و سرور و شادمانی دیگری گرفت .قبل از صرف شام، شایان با شیطنت و لودگی خاص خودش، به همه اعلام کرد که سه هفته دیگر ، مصادف با یکی از اعیاد بزرگ ، جشن عروسی خودش و الهام را برگزار می کند .همه به افتخار سلامتی و خوشبختی آنها دست زدند و بلافاصله پس از آن ، فرزاد در مقابل نگاه حیران و متعجب همگی،مرا از پدر خواستگاری کرد .بقول خودش عجیب ترین خواستگاری دنیا که در نوع خود بی نظیر بود .همه از راز دل ما آگاه بودند و این علاقه بر هیچکس پوشیده نبود .با اعلام موافقت پدر و مادر و من، فرزاد حلقه زیبایی را که مزین به نگینهای بی شمار الماس بود و چشم هر بیننده ای را خیره میکرد، در انگشتم جا داد. همه با رضایت خاطر به ما تبریک گفتند و دیدن اشک شوق مهتاب خانم و فرهاد خان که از این وصلت بسیار شادمان بودند، قلبم را لبریز از غرور و شادی کرد. مزه پرانیهای شایان و الهام که حتی یک لحظه را هم برای سر به سر گذاشتن و اذیت کردن ما از دست نمی دادند، صدای همه را در آورد!در همان حین فرهاد خان با شیطنت گفت:

    - شیدا جان هنوز هم از اون شخصی که نجاتت داده متنفری؟

    همه به خنده افتادند و من خجالتزده سر به زیر انداختم:

    - از همگی شرمنده ام، امیدوارم منو ببخشید. حرفهای اون روز منو به حساب شرایط روحی بدی که داشتم بذارید!

    شایان توام با خنده گفت:

    - حالا میخوای بگم کی اول تورو پیدا کرد و باعث نجاتت شد؟

    همه نگاهی بهم رد و بدل کردند و فرهاد خان گفت:

    - نه بابا نگو شایان جان! الان می یاد خفه ام می کنه!

    همه به قهقهه افتادند و حلقه اشم درشتی در چشمهای من جاخوش کرد .خدای من! این پدر و پسر، چه بی ادعا جان مرا بارها از خطر مرگ نجات داده بودند! در حالیکه بسمت فرهاد خان می رفتم با خود اندیشیدم که طناز چطور توانسته به مرد مهربان و زیبایی همچون او خیانت کند؟ بدون خجالت خود را در آغوش امن و پدرانه اش جا دادم و با صدایی مرتعش از بغض گفتم:

    - ممنونم پدر! نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم .من زندگیم رو مدیون شمام!

    موهایم را نوازش کرد و در حالیکه مرا در آغوش می فشرد جواب داد:

    - این حرف رو نزن عزیزم، تو از اول هم دختر خوب خودم بودی.من مدتهاست که آرزوی این لحظه رو داشتم .حتی اگه فرزاد هم تو رو نمی خواست، خودم می زدم پس کله اش و مجبورش میکردم که با تو ازدواج کنه ، ولی خب پسر من زرنگتر از این حرفهاس!

    با این حرف ، لبخند بر لب همه نشست .فهیمه خانم همه را برای صرف شام دعوت کرد و من موضوع را برای فرزاد توضیح دادم

    ***********************************

    با همان سرعتی که فرازد مرا از پدر خواستگاری کرد ، به همان سرعت به هم محرم شدیم و همه اقوام را در جریان قرار دادیم .شب خواستگاری رسمی تر او از من که با حضور دایی و خاله انجام گرفت ، بنا شد که جشن عروسی مان که فرازد برای رسیدنش عجله ای دیوانه وار داشت، با جشن عروسی الهام و شایان در یک شب برگزار شود. وقتی از فرزاد پرسیدم اینهمه شتاب و عجله چیست، لبخند زد و پاسخ داد:

    - دیگه چشمم از بازیهای روزگار ترسیده! بهتره تا یه اتفاق دیگه نیافتاده دست عروس حادثه سازم رو بگیرم و ببرم خونه ام! اینطوری خیالم راحت تره!

    با توافق طرفیت ، مراحل باقی مانده کار بسرعت طی شد .حلقه ازدواجمان همان حلقه ظریف و زیبایی بود که روز خرید برای الهام پسندیده بودم. اگر به میل خودم بود هیچ چیز دیگری احتیاج نداشتم ، ولی فرزاد در خرید سرویسهای طلا و لباس و دیگر وسایل، چنان ولخرجی کرد که نه تنها حرص مرا در آورد، بلکه نگاه حیران و متعجب دیگران را نیز به دنبال داشت!هنگامیکه با اعتراض من مواجه شد، از ته دل خندید و گفت:

    - تو برام خیلی بیشتر از اینها ارزش داری.گفته بودم که همه دنیا رو به پات می ریزم! تازه سورپرایز اصلی باشه برای روز عروسی!

    فرزاد اعلام کرد که لباس عروسی ام را در آخرین سفری که رفته بود، به سلیقه خود خریداری کرده است و روز عروسی آن را به من خواهد سپرد .هرچقدر اصرار کردم که فقط یک لحظه آن را نشانم بدهد ، قبول نکرد که نکرد! ولی از آنجا که تمایل داشتم با الهام در سبک آرایش مو و لباس، یکی باشم، اصرار کردم که مشابه مدل آن لباس را برای الهام سفارش دهد ، و او هم مطیعانه پذیرفت .که البته هزینه این امر را خود شایان متقبل شد و فرزاد فقط زحمت سفارش دادنش را کشید . خانه هایمان هم دریک آپارتمان دو طبقه بسیار مجهز قرار داشت .خانه ای بی نهایت شیک و زیبا و بزرگ که به سلیقه من والهام خریداری شد و گلخانه بزرگ و استخر آن بیشتر از هر چیزی نظر مرا جلب کرد. بسرعت لوازم مورد نیاز مان را به آنجا انتقال دادیم و به پلک برهم زدنی همه چیز مهیا شد. هرگز خاطره زیبای اسباب کشی و جابجایی لوازم منزل را از یاد نمی برم .حضور سیامک و نرگس که برای کمک به جمع ما اضافه شده بودند .به همراه تمامی خنده ها و شیطنت ها، روزی شیرین و ماندگار را برایمان به ارمغان آورد.

    روز عروسی هم بسرعت از راه رسید .مادر و مهتاب خانم و نرگس، همراهان من و الهام در آرایشگاه بودند .تلفن آرایشگاه، دائما یا توسط شایان اشغال می شد یا توسط فرزاد! بی تابیها و تماسهای بی حدشان ، مادر و مهتاب خانم را عصبی و آرایشگر و همکارانش را به خنده انداخت! هنگامیکه که کار آرایشگر پس از ساعتها تلاش به پایان رسید ، خودش هم از دیدن ما دچار شگفتی شد و گفت:

    - من تا حالا عروس به زیبایی شما ندیدم و درست نکردم!

    حتی مادر و مهتاب خانم هم نتوانستند حیرت خود را پنهان کنند .من و الهام در آرایش سر و صورت مشابه و با لباسهای هم شکل، درست شبیه دو عروسک زیبا شده بودیم ؛ البته به گفته مهتاب خانم!لباس اهدایی فرزاد، لباس دکولته ای بود که از بالا تا پایین دامن پرچین و دنباله دار آن، سنگ دوزی شده بود .دستکشهای بلند و سفید و تاجی بی نهایت زیبا و پرشکوه که موهایمان را در بر می گرفت، مکمل زیبایی خیره کننده آن بود من که با آن صورت اصلاح شده و آن آرایش، واقعا خود را باور نداشتم!چهره های مبهوت و میخکوب شده پسرها، هنگامیکه که برای بردن ما آمده بودند، واقعا تماشایی بود! بطوریکه لحظاتی ساکت و بی حرکت فقط ما را نگاه میکردند و من الهام فقط می خندیدیم.البته خودشان هم در آن کت و شلوارهای یکدست مشکی، واقعا همان شاهزاده جذاب قصه شاه پریان شده بودند!

    من و فرزاد پیش از رفتن به سالن، به عقد یکدیگر در آمدیم . در حین خواندن مهریه که به درخواست خودم ، همان مهریه الهام در نظر گرفته شد، فرزاد با چهره ای کاملا مصمم و جدی که مرا به خنده انداخت، عاقد را مخاطب قرار داد و گفت:

    - حاج آقا، لطفا به مهریه تعیین شده جون منو هم اضافه کنید تا خیالم راحت بشه!

    همه با چهره های خندان ولی متعجب به افتخارش دست زدند و شایان با شیطنت به پایش زد و زیر لب گفت:

    - ای زن ذلیل!!

    پس از اینکه به عقد هم در آمدیم، لحظاتی ما را در اتاق تنها گذاشتند .با اینکه حالا رسما زن و شوهر بودیم ولی بطرز وحشتناکی خجالت می کشیدم .فرزاد روبرویم ایستاد و در حالیکه با دو دست بازوهایم را گرفته بود، زمزمه کرد:

    - اجازه می دی فقط نگات کنم؟

    از تماس دستش هاله ای از شرم ، بدنم را در بر گرفت . و مجبورم کرد که سر به زیر بیاندازم .پس از دقایقی باز گفت:

    - بالاخره مال خودم شدی! دختر سرکش و رام نشدنی رویاهام! شیدا باورم نمی شه .انگار دارم خواب می بینم!دیگه از این لحظه به بعد فقط باید بخندی ، آخه نمی دونی چقدر قشنگ می شی وقتی اینطوری می خندی و به آدم نگاه می کنی! حالا فقط یه چیز کوچولو ازت میخوام!

    لبخندم عمیقتر شد و در حالیکه صورتم را نزدیکش می بردم گفتم:

    - ای شیطون!

    ولی او قهقهه ای زد و جواب داد:

    - فرشته کوچولوی من ! یادت باشه که خواهش نفس ، کوچکترین عنصر فعال در عشق من و توئه !من اون چیزی که تو کله تو بود و نمیخوام!فقط در عوض میخوام که بازم قول بدی هیچوقت توی زندگی تنهام نگذاری.یادت باشه که من پسر تنهایی ام و همه دلخوشی ام تویی که اگر حتی یه لحظه هم نباشی، حتما از غصه می میرم! در ضمن قول بده که همیشه دوستم داشته باشی و درکم کنی . منم در عوض قول می دهم که همه دنیا رو به پات بریزم و خوشبختت کنم! شیدا دلم میخواد بدونی که بی نهایت دوستت دارم .

    کاری را که او نکرد من انجام دادم و گفتم:

    - باشه چشم، قول می دم!منم دوستت دارم عزیزم و فکر کنم اینو ثابت کردم .

    جشن به بهترین نحو ممکن آغاز شد و ما در این سرور و شادی همچون پرندگانی عاشق و سرمست ، دست در دست یکدیگر به تمام مدعوین خوش آمد گفتیم و در پایکوبی دیگران سهیم شدیم .پدر و فرهاد خان سنگ تمام گذاشتند و حضور بچه های شرکت به اضافه سیامک و نرگس و تعدادی از بچه های پرورشگاه؛ برایمان شیرین ترین لحظات را به ارمغان آورد. هنگامیکه به فهیمه خانم خوش آمد می گفتیم خندید و به آرامی در گوشم نجوا کرد:

    - از همون روزی که آقای متین توی دفترش به عکس العمل تو خندید، امروز رو پیش بینی میکردم!

    لبخند شرمگینی زدم و گونه اش را بوسیدم .دکتر آرمان هم با دیدنم خنده بلندی سر داد و گفت:

    - پس بالاخره این رییس عاشق پیشه، دل این شیدای ما رو دزدید!

    فرزاد به گرمی با او دست داد و گفت:

    - آخ دکتر نمی دونین تا این شیدا خانم شما راضی شد .بله رو بگه ، بنده چند بار مردم و زنده شدم!

    همه به خنده افتادند .دست دکتر و همسرش را به گرمی فشردیم و به پاس لطفهای بی دریغش از او تشکر کردم!اواسط جشن فرزاد در گوشم زمزمه کرد:

    - شیدا یادته گفتم امشب برایت سورپرایز دارم؟ حالا پاشو بیا بریم تا نشونت بدم!

    دست در دست او از لا به لای مهمانان عبور کردیم .نزدیک به در ورودی سالن، از دیدن کتی و ژاله جیغی کشیدم که خود فرزاد هم ترسید! دوان دوان به سمتشان رفتم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم .ورود خاله مژده و آقا کسری هم شادی ام را دو صد چندان کرد. ظاهرا با همکاری یکی از دوستان نزدیک فرزاد که در سفارت آلمان مشغول به کار بود ، کار انتقالی آقا کسری بسرعت انجام شده بود و برای همیشه به زادگاه و وطن خویش بازگشته بودند .

    از شنیدن این خبر چنان ذوق زده شدم که همچون کودکی به گردن فرزاد آویختم و صورتش را بوسیدم!کتی با همان شیطنت ذاتی اش، ضربه ای به پهلویم زد و گفت:

    - بالاخره این آقا پسر خوشگل رو تور زدی؟واقعا که عجب ناقلایی هستی! حالا بگو رمز موفقیتت چه بود؟ به دردم میخوره!

    با این حرف همه به خنده افتادند. حضور« محسن» نامزد ژاله که پسر محجوب و آقای بنظر می رسید ، همه را بی نهایت خوشحال کرد .تنها مسئله ای که دغدغه خاطری را برایم بوجود آورد نیامدن مهران بود . آنطور که زندایی می گفت، این اواخر کمتر در خانه بود و تمام اوقات خود را در شرکت و به بررسی پروژه هایش صرف میکرد .برای عروسی هم حضور نداشت چرا که با دوستانش به مسافرت رفته بود .تنها دسته گل بزرگ و زیبایی فرستاد که بر روی کارت ضمیمه اش این یادداشت به چشم میخورد:

    « هرگز فراموشت نمی کنم وامیدوارم در کنار همسرت خوشبخت و سعادتمند باشی»

    «آرزومند خوشحالی تو، مهران»

    برایش خط و نشان کشیدم که بمحض دیدنش چه بلایی به سرش بیارم .آن شب هم با تمام زیبایی ها و شور و هیجانش به انتها رسید و خاطراتش جاودانی شد .پایکوبی ها و شور و شیطنت جوانها و خوشحالی و سرور دیگران و اعضای خانواده ام، این باور را برایم به ارمغان آورد که خوشبختی دور از دسترس نیست و با دقت در محیط پیرامون خود و لذت بردن از تمامی لحظات پر شتاب زندگی، به راحتی آن را در می یابیم .خبر بارداری نرگس که با شرم و حیای ذاتی اش در گوشم نجوا کرد هم شادی و حس خوشبختی ام را دو صد چندان کرد. حالا معنی گفته هاش فرزاد را بهتر درک میکردم . واقعا زندگی سبز بود و عشق آبی و خوشبختی سفید سفید!

    هنگام خداحافظی من و الهام در آغوش پدر و مادرها اشک می ریختیم و بی تابی میکردیم . پدر دست مرا که بشدت به گریه افتاده بودم در دست فرزاد قرار داد و با مهربانی گفت:

    - فرزاد جان اینم نور چشم من! شیدا رو به تو و تو رو به خدا می سپارم ، مواظبش باش.در در ضمن این دختر ما خیلی حادثه سازه، اینو دیگه خودت هم می دونی! از صدای رعد و برق و پارس سگ هم خیلی می ترسه!

    از لحن پدر همه به خنده افتادند و او ادامه داد:

    - در ضمن پسرم دعای خیر ما بدرقه راه شماست .قدر هم رو بدونید و برای هم بمونید!

    فرزاد با متانت خم شد و خواست دست پدر را ببوسد که او مانع شد .فرزاد جواب داد:

    - مطمئن باشید مسعود خان که شیدا از جونم هم برام عزیزتره. فکر کنم اینو قبلا ثابت کردم .خیالتون راحت باشه.

    آقای پناهی هم الهام را به دست شایان سپرد و شایان هم به رسم ادب دست او را بوسید .گریه های پنهانی مادر و مهتاب خانم، بغض ما را بیشتر کرد . به صورتی که حتی داخل ماشین هم تا رسیدن به خانه اشک ریختیم و اگر مزه پرانی پسرها نبود حالا حالا به گریستن ادامه می دادیم!

    شب به نیمه رسیده بود .جلوی در خانه از تمام عزیزانی که ما را همراهی کردند صمیمانه تشکر کردیم .با خاله مریم و خاله مژده و دایی منصور و بچه ها هم به گرمی خداحافظی کردیم .آخرین نفر فرهاد خان بود که من الهام را به دست پسرها و آنها را به ما سپرد و برایمان آرزوی سعادت و بهروزی کرد .چنان در آغوش او که حیاتی دوباره را به من ارزانی کرده بود اشک می ریختم که فرزاد کلافه شد و به زور مرا از او جدا کرد! فرهاد خان در آخر بعنوان هدیه عروسی بلیط های سفر مسافرت پاریس را بمدت سه هفته در دستهایمان گذاشت و رفت .

    همگی در خانه ما که طبقه اول بود، جمع شده بودیم .با رفتن پدر و مادر تنهایی یک عروس را بیشتر حس کردم و همچنان اشک می ریختم . شایان با خنده ای بر لب دست همسرش را گرفت و گفت:

    - بلند شو خانم ، بسه دیگه!اگه بازم گریه کنی می برم تحویل مامان و بابات می دم و می گم اصلا نخواستم!

    وقتی دید آرام نمی شود با لحن ظاهرا غمگینی گفت:

    - الهام به جون خودم اگه بازم گریه کنی بلند می شم خودم رو از این پنجره پرت می کنم پایین! اونوقت جوون مرگ می شم ها!

    الهام در میان گریه گفت:

    - خسته نباشی ، ارتفاع این پنجره به نیم متر هم نمی رسه، چیزیت نمی شه که!

    - من طوری ام نمی شه ولی عوضش دل تو خنک می شه، شاید اونوقت دیگه گریه نکنی!

    از حالت مظلومانه او ابتدا فرزاد به قهقهه افتاد و بعد هم من و الهام خنده مان گرفت .فرزاد برخاست و با شایان دست داد و ازدواجش را تبریک گفت .من و الهام هم به تقلید از پسرها یکدیگر را بوسیدیم و تبریک گفتیم.شایان دست الهام را گرفت و در حالیکه بسمت منزل خود می رفتند با شیطنت گفت:

    - فرزاد جان اگه امشب از گریه های این بچه ننه غرق نشدی، فردا حتما می بینمت! شب بخیر!

    - ممنون عزیزم!امیدوارم این دختر عمه من با این آبغوره هایی که امشب گرفت تو رو خفه نکنه!

    از این شوخی ، پسرها با صدای بلند خندیدند و گونه های من و الهامارغوانی شد! فرازد در را پشت سر بچه ها بست و به سمتم آمد .با لبخندی جذاب، طره موی رها شده بر روی صورتم را کنار زد .دستش را پشت گردنم قرار داد و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:

    - حالا دیگه منم و تو که از امشب تا آخر عمر باید یه دیوونه عجیب و غریب رو تحمل کنی!

    پیش از آنکه فرصت کوچکترین اعتراضی را به من بدهد ، مرا روی دست بلند کرد و بسمت اتاق خواب رفت .خنده ام گرفت .

    - وای فرزاد، من رو بذار زمین کمر درد میگیری دیوونه!

    - آخه تو وزنی داری که من کمر درد بگیرم؟ مثل پر می مونی!!

    این را گفت و هر دو زدیم زیر خنده !آنقدر خسته بودم که اگر چشمهای تبدار و ملتهب فرزاد با آن عشق و التماس کشنده اجازه می داد، یک هفته تمام می خوابیدم!!

    *******************************************

    زنگ ممتد ساعت مرا از دنیای افکارم بیرون کشید. با عجله آن را از روی میز کنار تخت برداشتم و خاموشش کردم که مزاحم استراحت موجودی که در کنارم آرمیده بود نشوم. از دیدن عقربه های ساعت دهانم از تعجب باز ماند .چقدر زود شش صبح شده بود؟ یعنی من چند ساعت بود که بی وقفه به خاطرات گذشته می اندیشیدم .اگر فرزاد می فهمید که تمام شب را بیدار بوده ام حسابی عصبانی می شد! پرتوهای خورشید سخاوتمندانه پا به داخل اتاق گذاشته بودند .یادآوری خاطرات گذشته، لبخندی را بر لبهایم نشاند .فرزاد هنوز به همان حالت دست به سینه و با آرامش کامل آرمیده بود . حالا درست پنج ماه است که ساعت شنی عمر من به پایین سرازیر شده است و خاطرات جاودانی را برایم رقم می زند .اکنون پنج ماه از ازدواج ما می گذرد و من خوشبخت ترین زن دنیا هستم .در آن شب خیال انگیز ، در حالیکه تمام وجودم را شرمی دخترانه و آشنا برای تمام نوعروسان در برگرفته بود، در کنار فرزاد قدم به دنیایی جدید و ناشناخته گذاشتم که با دنیای شاد و پرهیاهوی جوانی و دختر خانه پدر بودن، تفاوتهای فاحشی داشت .دنیای شیرین یک خانم متاهل و مسئول! حالا مدتهاست که زندگی زناشویی ما رسما آغاز شده است و من در کنار موجودی که او را فرشته آسمانی می پندارم،آینده را پایه ریزی میکنم!آینده ای شیرین و دلچسب که با حضور فرزندانمان به مراتب زیباتر خواهد بود .

    سفر سه هفته ای ما در پاریس بعنوان ماه عسل و بازدید از نقاط دیدنی شهر، روزهایی بس خاطره انگیز و جاودان برایمان به یادگار گذاشت .روزهایی به واقع شیرین و لذت بخش درست مثل عسل! فرزاد و شایان به اتفاق از من و الهام خواستند که دیگر به شرکت نرویم ولی ما اینک با نیروی مضاعفی به کارمان ادامه می دهیم .هر روز صبح به همراه فرزاد صبحانه میخوریم و با هم به شرکت می رویم . شایان هم به تازگی، شرکتی با پدر خریداری کرده است و مشغول به کار شده است .

    به آرامی از تخت پایین آمدم و با زدن آب خنک به صورتم ، التهاب چشمهای از خواب گریخته ام را گرفتم .برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم ولی ناگهان بیاد آوردم که امروز جمعه است و از رفتن به شرکت خبری نیست .قرار بود که برای ناهار به اتفاق شایان و الهام به دامان طبیعت پناه ببریم . اواخر بهار را می گذارنیم و هوا لطافت مطبوعی دارد . مجددا به اتاق بازگشتم و به آرامی زیر پتوی گرم و نرم خزیدم! باز دستم را تکیه گاه سرقرار دادم و به صورت فرزاد خیره شدم .در خواب، چقدر معصوم و زیبا بنظر می رسید .لبخندی زدم و در حالیکه به آرامی موهای مشکی و خوش حالتش را نوازش میکردم ، آهسته گفتم :

    - خیلی دوستت دارم!

    خم شدم و بوسه آرامی بر روی گونه اش نشاندم و با کمترین سر و صدای ممکن، سرم را روی بازویش گذاشتم . دستهایش به آرامی لغزید و با صدای آهسته ای نجوا کرد:

    - منم دوستت دارم کوچولو! بازم بی خواب شدی؟

    سرم را کمی بالا آوردم و نگاهش کردم .هنوز چشمهایش بسته بود و در صدایش رگه هایی از عشق و دلواپسی بیداد میکرد .

    - ببخشید عزیزم که بیدارت کردم .

    - تو بیدارم نکردی قشنگم، بیدار بودم .خودم رو زده بودم به خواب! شیدا باید برات یه فکر اساسی بکنم .با این بی خوابیها خیلی اذیت می شی.

    خنده ام گرفت.

    - پس تو بیدار بودی؟ ای بدجنس!حالا چرا چشمات رو باز نمی کنی؟

    حرکتی نکرد .این بار صدایش زدم:

    - فرزاد!

    آنقدر نگاهش کردم تا پلکهای بسته اش را باز کرد و لبخندی عمیق، صورتش را درخشان نمود .در نگاهش دریایی از عشق و تمنا موج می زد .مرا محکمتر به خود فشرد و گفت:

    - جون دل فرزاد! بگو عزیزم، گوشم با شماست!

    - فرزاد تو به معجزه عشق اعتقاد داری؟

    - اگه منظورت همون معجزه ایه که تو رو به من داد، نه تنها بهش اعتقاد دارم، بلکه خیلی هم ازش ممنونم! اگه معجزه عشق نبود که من الان تو رو نداشتم فرشته کوچول!

    به لحن آغشته به طنزش خندیدم:

    - منم بهش اعتقاد دارم و خدا رو بخاطر هدیه کردن تو و عشق پاک و قشنگت به من روزی هزار بار شکر می کنم

    در حالیکه موهایم را نوازش میکرد ، بوسه ای بر آن نهاد و نزدیک گوشم زمزمه کرد:

    - ولی منم که باید خالق تو رو روزی صد هزار بار ستایش کنم نازنینم.حالا بهتره بخوابی چند ساعت دیگه شایان می آد و در خونه رو از جا می کنه! بخواب عزیز دلم .من اینجام .

    چنان حس شیرین و قابل ستایشی وجودم را در بر گرفته بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است چشمهایم لبریز از اشک شوق شود .نتوانستم بیش از آن نگاه تبدار و شیفته اش را تاب آورم. در حالیکه دلم پر از امید به آینده بود روح سرگردان افکار پوچ و بی اساسم را به دار مجازات آویختم و قتل عامش کردم .با خود اندیشیدم که اگر معجزه عشق نبود، بر سر شیداها و فرزادها چه بلایی می آمد؟!

    پایان

    زمستان 84

  10. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #29
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    خب اینم از این رمان
    امیدوارم تونسته باشم رضایت شمارو جلب کرده باشم البته باتشکراز وبلاگ رامانا جون
    راستی دوست دارم باهم دیگه این رمان رو نقد کنیم .

  12. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #30
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    مریم جون معرکه بود واقعا ممنون
    به نظرمن رمان هایی که اول شخص مفرد هستند خیلی جذاب تر هستن تا رمان هایی که حالت نقل و سوم شخص رو دارند
    در کل خیلی باهاش حال کردم

صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •