سر و وضعش مي خورد كه از دوستان آقاي فروزان باشد.هنوز گيج بودم يك طرف چادر را روي سرم كشيدم عقب رفتم و معذرت خواستم به صورتش كه نگاهي انداختم معلوم بود خيلي اعصابش به هم ريخته من از كجا مي دانستم ك اين اطراف كس ديگري هم باشد اصلا فكر مي كردم آقاي فروزان تنها آمده باشد همين را شنيده بودم حالا چه آبروريزي پيش آمد ميخواستم بروم خوش نداشتم لحظه اي بيشتر آنجا بمانم برايم ديگر مهم نبود او چه فكري مي كند و يا خبرش را در همه جا بپيچد اما قبل از اينكه به راه بيفتم و قدمي از قدم بردارم او پرسيد :خيلي خوب حالا چيزي كه مي خواستي پيدا كردي؟صورتم داغ شد فكر كردم مي خواهد مرا مسخره كند با ناراحتي گفتم:نه آقا...من...من فقط داشتم نگاهي مي انداختم همين _كه اينطور... اين را كه گفت جلو آمد و از نزديك من گذشت و به ماشين تكيه اي داد عقب تر رفتم و فاصله را بيشتر كردم_حالا نظرت در موردش چيست؟و اشاره اي به اتوموبيل كرد...يكلحظه گيج شدم تا بحال نشده بود با مرد غريبه اي تنها باشم قلبم به تپش افتاده بود او را نمي شناختم بايستي از آنجا مي رفتم خيلي دير شده بود چند قدمي عقب رفتم و گفتم :آقا شما دوست آقاي فروزان هستيد ؟آلان داره مي ياد قهوه خانه ..من بايد برم .اين را كه گفتم سريع به راه افتادم قلبم هنوز به تندي مي تپيد و رنگم پريده بود از كجا معلوم آن مرد همراه آقاي فروزان بود شايد رهگذري بود كه از اينجا مي گذشت به چه جرات ايستادم و با او همكلام شدم
خيلي ترسيده بودم عجله كردم تا زودتر به قهوه خانه برسم دير وقت بود.