قسمت هفدهم
اون قدر این مسئله رو برای خودم تکرار کرده بودم که حتی خودم هم باورم شده بود که رضا این کار رو کرده . از خودم خجالت می کشیدم . نمی تونستم داخل آینه به صورت خودم نگاه کنم. اگر زمانی که روبروی آینه ایستاده بودم و یاد این موضوع می افتادم سرم از خجالت پایین می افتاد . چرا؟ نمی دونم. اما باورم شده بود که رضا این کار رو کرده .
لحظه های سختی بود که از پس هم می گذشتند .
رضا تماس میگرفت و به بیرون دعوتم میکرد . اما روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم. برعکس بود . من روم نمیشد . قهر نیما هم باعث شده بود تا دلیلی باشه برای اینکه من به خودم اجازه یه همچین فکری رو بدم . انگار نیما هم یقین داشت که کار کار رضاست . با اینکه اصلاً برام گم شدن سرویس ها اهمیتی نداشت ، اما اگر این کار کار رضا بود واقعاً برام سخت و طاقت فرسا بود . حتی روم نمیشد این جریان رو به روش بیارم .
-ماندانا من امشب دیر میام .
بی تفاوت پشتم رو بهش کردم و روی تخت دراز کشیدم . بعد از جریان عروسی هر دو با هم سر سنگین بودیم . نیما به خاطر کشیده ای که بخ صورتش زدم و من به خاطر توهینی که به رضا کرده بود . از نظر من حتی اگر هم رضا این کار رو کرده بود نیما نباید به خودش جرئت می داد که اون حرفها رو در رابطه با اون بزنه و حتی به من بگه که چرا اجازه می دم اون تنها به دیدن من بیاد .
چهار پنج روزی می شد که شب ها دیر به خونه میومد . اما من مطمئن بودم که شبها رو توی دفترش میمونه . نمی تونستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم چون همسرم بود و هر چقدر هم که بد بود دوستش داشتم . اما نیما بد نبود کمی عصبی میشد ، وقتی که چیزی بر وفق مرادش نبود .
روی صورتم خم شده بود . این روی از نفس های گرمش خس می کردم . نگاهم میکرد . این عادت همیشگیش بود . چشمام رو محکم به هم فشردم که از هم باز نشه . در این جور مواقع نمی تونستم تحمل کنم . نگاهش جادوی بود . توی ذهنم چهره اش رو تجسم کردم . حتماً الان مثل همیشه یه لبخند گوشه لبش نشسته و گونه اش چال افتاده . از چشماش شیطنت می باره . مطمئنم.
بی اختیار چشمام رو باز کردم . اما ....
نه لبخندی در کار بود و نه شیطنتی در نگاهش . بی تفاوت نگاهم میکرد .....
وقتی چشمام باز شد . از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت . ای خدای من دارم دیونه می شم. چرا زندگیم رو بی خودی بهم می زنم؟ چرا از من معذرت خواهی نمی کنه؟ شاید به خودش حق میده . نه اون حقی نداشت این کار رو بکنه .
دوباره چشمام رو بستم .
***
-الو سلام ماندانا خوبی؟
-سلام . تو خوبی؟
-ممنون بد نیستم . چه خبر؟
-سلامتی . خانوم کوچیک خوبه؟
-بد نیست. سلام رسوند .
مکثی کرد و درست مثل همیشه آروم و بی صدا پرسید .
-نیما خوبه؟
بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم:
-کاری داری رضا؟
-آره میخواستم بیای بریم بیرون .
-برای چی؟
-میخوام خرید کنم. دوست داشتم تو انتخاب لباسها تو کمکم کنی .
-اما من نمی تونم .
-ماندانا اتفاقی افتاده؟
-نه چه اتفاقی؟
-آخه مدتیه با من بیرون نمیای .
-راستش ... نه ... فقط درسهام یه خورده سنگین شده .
-باشه . کاری نداری؟
-نه ....
تغییر رو به وضوح در رفتار رضا حس می کردم . وقتی با من بود شاد بود . بعد از رفتار اون روزش توی خونه دیگه هیچ وقت حرفی در رابطه با اون موضوع نزد . اما از لابه لای حرفهاش فهمیدم که اون روز شدیداً خمار بوده . خیلی سخت بود برام که در رابطه با این موضوع باهاش حرف بزنم . خیلی .......
صدای زنگ در از جا پروندم . با وحشت دستم رو روی قلبم گذاشتم و کتابم رو بستم .
-بله؟
-منم باز کن ....
رضا؟ این موقع روز اینجا چیکار می کنه؟
سریع رفتم توی اتاق خواب و پیراهنم رو عوض کردم .
-سلام. خوش اومدی.
-سلام گل برای گل
لبخندی به لبم اوردم و گلها رو از دستش گرفتم .
دسته گل های رز قرمز رو نگاهی انداختم و با اشتیاق بوشون کردم .
-نگاه به خودت نکن بوی گلاب میدی . گل های این دوره زمونه بوی گل هم دیگه نمیدن ...
با تعجب نگاهش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم . وای خدای من چه جمله ای به زبون اورده بود . نکنه مثل اون روز ....
اه لعنتی .
گرمی دستش رو روی شونم حس کردم.
مثل فنر از جا پریدم و به سمتش برگشتم .
لبخند مزحکی به لب اورد و گفت:
-چیه مگه جن دیدی؟
-نه .... نه.... حواسم نبود ترسیدم.
دستش رو زیر چشمم کشید و گفت:
-با خودت چی کار کردی؟
یک قدم به عقب برداشتم و به گلدون بالای کابینت اشاره کردم و گفتم:
-رضا اون رو بهم میدی؟
دوباره بی تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و با دستش گلدون رو بهم داد . نمیدونستم چرا وقتی دستاش با بدنم تماس برقرار میکنه ، این حالت می شم . انگار که برق بهم وصل کرده باشن از جا میپرم .
ادامه دارد .....