تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 54

نام تاپيک: رمان خاطرات پوسیده

  1. #21
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    سلام عزیزم مرسی از قسمتهای جدید
    من دیروز یه سوالی پرسیده بودم که جوابمو نگرفتم
    پست 13 قسمت 10 رمان است و پست 17 قسمت 12 رمان است و پست 18 قسمت 13 رمان است ولی پست 23 که بعد از اینها است قسمت 11 رمان است آیا پست 11 با 14 اشتباه شده یا اینکه قسمت 11 را فراموش کرده بودی و حالا گذاشتی

  2. 2 کاربر از سمیرا 66 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    سلا سميرا جون
    اگه خوب دقت مي كردي من نوشتم كه قسمت يازده جا افتاده و بعد از پست دوازده و سيزده اون رو گذاشتم .
    ممنون از توجه ات

  4. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12


    قسمت شانزدهم
    -ماندانا پس چی کار می کنی؟ چرا آماده نمیشی؟
    -الان آماده می شم . چقدر عجله داری .....
    برگشتم و به آینه قدی توی اتاق نگاه کردم. لبخندی زدم و یه دور دور خودم چرخیدم. صدای نیما از کنار در به گوشم رسید.
    -به به خانم میخوای تو دل ما قند آب کنی؟
    نگاهش کردم و لبخند زدم و دوباره برگشتم سمت آینه.
    -موهام قشنگ شده؟
    -موهای تو همیشه قشنگه.
    -اِ نیما لوس نشو . بهم میاد؟
    -آره خشگلم بهت میاد .
    کیفم رو برداشتم و و از توش رژ لبم رو بیرون اوردم.
    -ماندانا داری وسوسه ام می کنی ها؟
    در حالی که به آینه زل زده بودم. خندیدم و گفتم:
    -نیما برو بیرون حواسم رو پرت نکن.
    -چشم سرورم.
    احساس می کردم یه چیز کم دارم. دور خودم می چرخیدم و فکر می کردم. روبروی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم.
    چی کم دارم؟ چی ؟
    آهان یادم اومد . دستم رو به گردنم کشیدم و زیر لب گفتم:
    -هر چقدر هم که زیبا بشی باز هم زنی و نیاز به جواهرات داری.
    دوباره دستم رو به گردن بلند و سفیدم کشیدم.
    لبخند زدم و برگشتم سمت میز توالت تا سرویسم رو از روی میز بردارم.
    -ماندانا جان عزیزم دیر شد.
    -ای بابا . میام دیگه.
    -چیه؟ دنبال چی میگردی؟
    -نیما تو سرویس منو ندیدی؟
    -سرویست؟ نه کدوم؟
    -همون که برای سلگرد عروسیمون برام خریدی.
    -سرویس بلریان رو می گی؟
    -آره. هر چی می گردم نیست.
    -خوب فکر ببین کجا گذاشتی.
    -ای بابا. دو ساعته دارم می گردم نیست که نیست انگار آب شده رفته تو زمین.
    -کجا گذاشته بودی؟
    -همین جا گذاشته بودم.
    دوباره کشو رو ریختم بهم. آخر سر کلافه شدم و روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. یعنی کجا گذاشتمش؟
    نیما کنارم نشست و گفت:
    -عزیزم اشکال نداره . حالا اون یکی سرویست رو بنداز.
    -ای بابا . نیما مسئله سرویس دیگه نیست که. نمی دونم کجا گذاشتمش. من خودم گذاشتمش روی میز. یعنی چی شده؟ اعصابم رو بهم ریخت . اگه می دونستم کجاست که ناراحت نمی شدم. اینجا بود آخه .
    -ببینم توی این چند روز کسی خونه نیومده؟
    -منظورت چیه؟
    -هیچی میخوام بدونم کسی غریبه نیومده؟
    کمی فکر کردم و گفتم:
    -یعنی تو می گی .....
    -امکانش هست.
    دوباره فکر کردم و بعد از مدتی بیاختیار گفتم:
    -جز رضا و نگار توی این چند روز کسی خونمون نیومده ....
    -رضا.....
    -نه امکان نداره نیما. اصلاً فکرش رو هم نکن
    از جاش بلند شد و روبروی من در حالی که کلافه بود وایساد.
    -چرا امکان نداره ماندانا. اون یه معتاده .الکیه . هر کاری از یه معتاد برمیاد. در ضمن اصلاً اون چرا وقتی من نیستم میاد اینجا؟
    من هم به تبعیت از اون از جام بلند شدم. اون حقی نداشت که در مورد اقوام من به خودش اجازه بده اینطور صحبت کنه. از دستش به شدت ناراحت شده بودم .
    -مواظب حرف زدنت باش. درسته رضا معتاد شده . اما اونقدر بیچاره نشده که به طلاهای من چشم داشته باشه . در ضمن اون فامیل منه نه فامیل تو که به خاطر تو بیاد اینجا . در خونه من به روی اقوام من همیشه بازه.
    -بسه ماندانا. یه کم چشماتو باز کن . هر چقدر هم که اون خوب باشه . باز هم یه معتاده . تو مثل اینکه اصلاً حالیت نیست که معتاد براش فرقی نمی کنه که کجا باشه . یه الکلی که به این چیزها فکر نمیکنه. اصلاً یه معتاد به ناموس خودش رحم نمی کنه چه برسه به تو یا من . برای همین دوست ندارم که وقتی من نیستم اون پاش رو ......
    با صدای سیلی که به گوشش زدم ساکت شد. چقدر وقیح شده بود . خدای من چطور به خودش اجازه می داد در مقابل من از اقوا من اینطور بد بگه . اگه امروز داره پشت سر رضا حرف میزنه فردا امکان داره پشت سر خانواده من هم حرف بزنه.
    -تو به خاطر یه معتاد با من بحث میکنی؟
    -حرف دهنت رو بفهم . اون هرچقدر هم که معتاد باشه هیچ وقت بی ناموس نمی شه. لااقل از حیونی مثل تو که بی دلیل زنش رو زیر کتک می اندازه و قصد جونش رو می کنه بهتره ....
    نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. میگرنم دوباره اود کرده بود . روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام فشار دادم.
    ***
    در تمام عمرم عروسی مذخرفتر از این عروسی نرفته بودم. گوشه ای از سالن کنار یکی از همسر دوستهای نیما نشسته بودم و در حالی که تمایلی به شنیدن حرف هاش نداشتم نگاهش می کردم. اما فکرم تمام دور حرف های نیما و گم شدن سرویس ها می گشت. آخر سر خودش متوجه شد و گفت:
    -ماندانا جون حالت خوب نیست؟
    -رکسانا منو ببخش کمی سرم درد می کنه.
    -نه عزیزم آب میخوری برات بیارم؟
    -نه . بهتره برم کمی قدم بزنم.
    -هر طور راحتی.
    -ممنون
    از جام بلند شدم و به بیرون از محوطه رفتم . توی باغ صدای موسیقی کمتر بود . با اینکه زمستان رو به پایان بود اما هنوز هوا سوز سردی داشت . از کنار استخر رد شدم و به تصویر خودم در آب خیره شدم . نور مهتاب داخل آب افتاده بود و تصویر زنی سیاه پوش با موهای خرمایی توی آب به چشم می خورد . روی آب موج های کوچکی ایجاد می شد و دل بیننده رو میلرزوند . به موهای خودم که یک سمت صورتم ریخته شده بود نگاه کردم . سرم شدیداً درد می کرد . از دور الهه رو به همراه فرشاد همسرش دیدم که به سمت استخر میان . سریع شروع به حرکت کردم تا حضورم مانع از صحبتشون نشه . جشن عروسی یکی از شرکای نیما بود و بنابراین اکثر دوستان نیما در این جشن حضور داشتند . دلم نمی خواست که من رو زنی گوشه گیر بدوند . چون همیشه با اونها رفت و آمد زیادی داشتم و در مهمونی هاشون شرکت می کردم . اما از اون روزی که رضا پا به زندگی من گذاشت . ورق برگشت و زندگی تغییر کرد . رفت و آمدم با اقوام کم شد و اللخصوص با دوستای نیما .....
    مهتاب در آسمان به رقص در اومده بود و ستارگان به دورش می چرخیدند . به راستی چه زیبا بود این شب مهتابی .
    همیشه با دین مهتاب در آسمان به آرامش می رسیدم . آرامشی بی همتا .
    روی صندلی چوبی آلاچیق نشستم و از همون جا به ماه آسمون خیره شدم . با خیره شدن به اون گذر زمان رو حس نمی کردم . اما امشب همه چیز فرق می کرد . مهتاب هم فرق می کرد . فکر حرف های نیما لحظه ای آرومم نمی زاشت . چرا باید به رضا شک کنه؟ چرا ؟ شاید هم ....
    نه اصلاً دوست نداشتم حتی به این موضوع فکر کنم.
    چرا که نه؟ پر بیراه هم نمی گفت. بهتره یک بار هم که شده من هم از دید بهتری به این موضوع فکر کنم. چرا نمی تونستم؟ چون من هنوز هم رضا رو قهرمان کودکیهام می دونستم . اما نیما چی؟ نیما که اینطور نبود . اون رضا رو به چشم یه معتاد الکلی می دید. غیر از این بود؟
    اگر رضا این کار رو کرده باشه چی؟ چطور می تونه تو روی من نگاه کنه؟ واقعاً می تونه؟
    ادامه د

  6. 6 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    آخر فروم باز sina285's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    اينجا
    پست ها
    2,144

    پيش فرض

    خوب سلامی دوباره به سپیده خانوم
    بازم اومدم از قلم خوب و رونتون تشکر کنم
    به نظر من شما میتونید با نوشتن داستان هایی از این قبیل توانایی خودتونو بر نوشته هاتون بیشتر از این هم بکنید
    در بعضی موارد که بعدها بیشتر بهش میرسیم نامظونی هایی بین مطالب وجود داره که من احساس میکنم بیشتر به دلیل مشغله ی کاری که دارید هست پس از شما خواهش میکنم بخاطر بالاتر بردن سطح تصلتتون بر داستان و مطالب بیشتر برای نوشته یک قسمت وقت بگذارید ( ایول به خودم که متونم لفظ قلمم حرف بزنم )

  8. این کاربر از sina285 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    سینا جون من متوجه منظورت نشدم
    اما اگه اون قسمت بی ربط بین رمان رو می گی
    باید بدونی که اون تو قسمت های بعدی تاثیر گذاره
    اما چشم سعی ام رو می کنم عزیز

  10. این کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12


    قسمت هفدهم
    اون قدر این مسئله رو برای خودم تکرار کرده بودم که حتی خودم هم باورم شده بود که رضا این کار رو کرده . از خودم خجالت می کشیدم . نمی تونستم داخل آینه به صورت خودم نگاه کنم. اگر زمانی که روبروی آینه ایستاده بودم و یاد این موضوع می افتادم سرم از خجالت پایین می افتاد . چرا؟ نمی دونم. اما باورم شده بود که رضا این کار رو کرده .
    لحظه های سختی بود که از پس هم می گذشتند .
    رضا تماس میگرفت و به بیرون دعوتم میکرد . اما روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم. برعکس بود . من روم نمیشد . قهر نیما هم باعث شده بود تا دلیلی باشه برای اینکه من به خودم اجازه یه همچین فکری رو بدم . انگار نیما هم یقین داشت که کار کار رضاست . با اینکه اصلاً برام گم شدن سرویس ها اهمیتی نداشت ، اما اگر این کار کار رضا بود واقعاً برام سخت و طاقت فرسا بود . حتی روم نمیشد این جریان رو به روش بیارم .
    -ماندانا من امشب دیر میام .
    بی تفاوت پشتم رو بهش کردم و روی تخت دراز کشیدم . بعد از جریان عروسی هر دو با هم سر سنگین بودیم . نیما به خاطر کشیده ای که بخ صورتش زدم و من به خاطر توهینی که به رضا کرده بود . از نظر من حتی اگر هم رضا این کار رو کرده بود نیما نباید به خودش جرئت می داد که اون حرفها رو در رابطه با اون بزنه و حتی به من بگه که چرا اجازه می دم اون تنها به دیدن من بیاد .
    چهار پنج روزی می شد که شب ها دیر به خونه میومد . اما من مطمئن بودم که شبها رو توی دفترش میمونه . نمی تونستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم چون همسرم بود و هر چقدر هم که بد بود دوستش داشتم . اما نیما بد نبود کمی عصبی میشد ، وقتی که چیزی بر وفق مرادش نبود .
    روی صورتم خم شده بود . این روی از نفس های گرمش خس می کردم . نگاهم میکرد . این عادت همیشگیش بود . چشمام رو محکم به هم فشردم که از هم باز نشه . در این جور مواقع نمی تونستم تحمل کنم . نگاهش جادوی بود . توی ذهنم چهره اش رو تجسم کردم . حتماً الان مثل همیشه یه لبخند گوشه لبش نشسته و گونه اش چال افتاده . از چشماش شیطنت می باره . مطمئنم.
    بی اختیار چشمام رو باز کردم . اما ....
    نه لبخندی در کار بود و نه شیطنتی در نگاهش . بی تفاوت نگاهم میکرد .....
    وقتی چشمام باز شد . از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت . ای خدای من دارم دیونه می شم. چرا زندگیم رو بی خودی بهم می زنم؟ چرا از من معذرت خواهی نمی کنه؟ شاید به خودش حق میده . نه اون حقی نداشت این کار رو بکنه .
    دوباره چشمام رو بستم .
    ***
    -الو سلام ماندانا خوبی؟
    -سلام . تو خوبی؟
    -ممنون بد نیستم . چه خبر؟
    -سلامتی . خانوم کوچیک خوبه؟
    -بد نیست. سلام رسوند .
    مکثی کرد و درست مثل همیشه آروم و بی صدا پرسید .
    -نیما خوبه؟
    بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم:
    -کاری داری رضا؟
    -آره میخواستم بیای بریم بیرون .
    -برای چی؟
    -میخوام خرید کنم. دوست داشتم تو انتخاب لباسها تو کمکم کنی .
    -اما من نمی تونم .
    -ماندانا اتفاقی افتاده؟
    -نه چه اتفاقی؟
    -آخه مدتیه با من بیرون نمیای .
    -راستش ... نه ... فقط درسهام یه خورده سنگین شده .
    -باشه . کاری نداری؟
    -نه ....
    تغییر رو به وضوح در رفتار رضا حس می کردم . وقتی با من بود شاد بود . بعد از رفتار اون روزش توی خونه دیگه هیچ وقت حرفی در رابطه با اون موضوع نزد . اما از لابه لای حرفهاش فهمیدم که اون روز شدیداً خمار بوده . خیلی سخت بود برام که در رابطه با این موضوع باهاش حرف بزنم . خیلی .......
    صدای زنگ در از جا پروندم . با وحشت دستم رو روی قلبم گذاشتم و کتابم رو بستم .
    -بله؟
    -منم باز کن ....
    رضا؟ این موقع روز اینجا چیکار می کنه؟
    سریع رفتم توی اتاق خواب و پیراهنم رو عوض کردم .
    -سلام. خوش اومدی.
    -سلام گل برای گل
    لبخندی به لبم اوردم و گلها رو از دستش گرفتم .
    دسته گل های رز قرمز رو نگاهی انداختم و با اشتیاق بوشون کردم .
    -نگاه به خودت نکن بوی گلاب میدی . گل های این دوره زمونه بوی گل هم دیگه نمیدن ...
    با تعجب نگاهش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم . وای خدای من چه جمله ای به زبون اورده بود . نکنه مثل اون روز ....
    اه لعنتی .
    گرمی دستش رو روی شونم حس کردم.
    مثل فنر از جا پریدم و به سمتش برگشتم .
    لبخند مزحکی به لب اورد و گفت:
    -چیه مگه جن دیدی؟
    -نه .... نه.... حواسم نبود ترسیدم.
    دستش رو زیر چشمم کشید و گفت:
    -با خودت چی کار کردی؟
    یک قدم به عقب برداشتم و به گلدون بالای کابینت اشاره کردم و گفتم:
    -رضا اون رو بهم میدی؟
    دوباره بی تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و با دستش گلدون رو بهم داد . نمیدونستم چرا وقتی دستاش با بدنم تماس برقرار میکنه ، این حالت می شم . انگار که برق بهم وصل کرده باشن از جا میپرم .
    ادامه دارد .....

  12. 7 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12


    قسمت هجدهم
    هر دو روبروی هم روی مبل نشسته بودیم و به لیوان قهوه مون ذل زده بودیم . افکارم آشفته بود . آشفته بود؟ نه افکار..... اصلاً به چی فکر می کردم؟ به چی فکر می کرد؟ فکری نبود که بخواد آشفته باشه . آره افکارم گیج و در هم بود هر چی که سعی می کردم جمع و جورشون کنم نمی شد .
    -از نگار چه خبر؟
    انگار که جرقه ای در ذهنم خورد . یعنی رضا عوض شده بود؟
    -خوبه . دو سه روزیه ازش خبر ندارم.
    -چرا؟ شما که با هم خیلی جورید .
    -آره . عروسی یکی از دخترعموهاشه . رفته شیراز .
    عروسی؟ عذا؟ طلا؟ جواهر؟ سرویس؟ وای خدای من . حالا می فهمم که چرا اینقدر افکارم آشفته است .
    یاد اون شب. سیلی که به گوش نیما زدم . نبودن سرویسم . حرف های نیما .....
    همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمم گذشت.....
    -راستی عروسی خوش گذشت؟
    بی تفکر هر چیزی که به دهنم رسید گفتم:
    -عروسی؟ خوش؟ معلومه. چرا که نه؟
    نگاه هاج و واجش باعث شد به خودم نگاه بندازم . تمام این کلمات رو با حرص از لای دندون های به هم فشرده ام به زبون اورده بودم . دستم رو مشت کرده بودم و با دست دیگه ام لیوان قهوه رو فشار می دادم . چشمام؟ وای. حس می کردم . حرارت رو از کلامم حس می کردم . حتماً چشمام به چشم یه قاتل، یه جانی ذل زده بود . عادت بدی داشتم .
    -تو عروسی اتفاقی افتاده؟
    لیوان قهوه رو محکم روی میز کوبیدم و از جام بلند شدم . روبروش ایستاده بودم . نمی دونستم باید چی بگم.... یعنی اصلاً فکر نمی کردم . گیج بودم . کلافه بودم ....
    -می خواستی دیگه چی بشه؟ من به خاطر تو .... نه .... نه. به خاطر حماقت خودم . به خاطر اعتیاد تو . از دهن نیما هزار جور حرف شنیدم . گناه کردم که خواستم نجاتت بدم؟ گناه کردم که خواستم بهت کمک کنم؟ لعنتی چرا با من این کار رو کردی؟ تو احمق ، چطور روت می شه به چشمای من نگاه کنی؟ برای من دسته گل می گیری میاری؟ با چی؟ با پول کی؟
    قدم هام رو سنگین بر می داشتم . عصبی بودم . داغون بودم . کلافه .... نه .... نه ..... حالم.... حس خودم رو نمی فهمیدم . به سمت آشپزخونه می رفتم . به سمت گلدون . دسته گل رو از توی گلدون بیرون کشیدم . پرتش کردم؟ خرابش کردم؟ چی کار کردم ؟ یادم نیست . به حدی کلافه بودم ، به حدی عصبی که به یاد ندارم با گل چه کردم.
    آهان یادم اومد . آره پرتش کردم جلوی پاش.
    -برو گمشو از خونه من بیرون . من با یه دزد . با یه سارق که حتی به کسی که نیتش خیر بوده و قصد داشته بهش کمک کنه رحم نمی کنه هیچ کاری ندارم . از اولش هم اشتباه کردم . تو مُردی رضا . تو برای من مُردی .... تو یه حیوونی هستی که به خاطر هوای نفس خودت، به خاطر اون اعتیاد مزخرفتر از خودت آبروی منو جلوی شوهرم بردی . چرا؟ چرا رضا؟ نه چرا نداره . خودم ...نه نیما .... نه همه . آره همه جوابش رو میدونن . تو یه حیوونی که گیر اعتیاد افتادی و به خاطرش به من هم که ادعای عاشقیش رو می کنی رحم نکردی . تویه آشغالی که به خاطر خرج اعتیادت سرویس جواهرات من رو برداشتی. که چی بشه؟ به پول احتیاج داشتی ؟ به خاطر در اوردن موادت ؟ چطور دلت اومد من رو جلوی نیما خجالت زده کنی؟
    از جاش بلند شده بود . با تعجب به من زل زده بود . مشت هاش رو محکم به هم می فشرد . بدتر از من دندونهاش رو عصبی به هم می سابید . از لای دندون هاش کلماتی گنگ بیرون میومد . درک نمی کردم . چی می گفتم؟اون چی می گفت؟ چه حالی داشتم ؟ دستام رو به لبه کابینت زده بودم . نگاهم طوفانی بود . گلوم خشک خشک بود .
    ساکت شده بودم . سر رضا پایین بود. آروم شده بودم . اما رضا؟ آروم بود؟ چشمام تار می دید . سرم داشت داغون می شد. توی این مدت با خودم چی کار کرده بودم؟ پدر خودم رو در اورده بودم . سرم رو بین دستام گرفتم . چشمام تار می دید .
    با صدای بلند زدم زیر گریه ....
    سرم رو روی کابینت گذاشته بودم و گریه می کردم . رضا آروم بود . کلماتی که بهش گفته بودم توی سرم می چرخید . همه حرفهای نیما ..... آره. همه چیز اومد جلوی چشمم . هرزهههههههههه . بی حیااااااااااااااا. معتادددددددددددد . الکلیییییییییییی . دزدددددددددددددددد
    صدای در اتاق بلند شد . سرم رو بلند کردم . رفته بود نبود . رضا نبود .
    ادامه دارد .....

  14. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12

    قسمت نوزدهم
    دلم برای نگار تنگ شده بود . اون هم مدام تماس می گرفت و ازم می خواست که به شیراز برم . شاید هم برای روحیه ام مناسب بود .
    نیما مدتها بود که دیگه باهام حرف نمی زد . دیر از سرکار برمی گشت و صبح زود به شرکت می رفت . تنها کلماتی که بین ما جاری بود سلام و علیک بود . نیما باور داشت که رضا اون کار رو کرده بود . اما ....من هم باور داشتم؟ آره . اگه نداشتم چرا همچین کاری رو باهاش کردم ؟ اگه این موضوع رو قبول نداشتم چرا اون طوری بی رحمانه و خصمانه سرش فریاد کشیدم ؟ اگه کار رضا نبود چرا در جواب اون همه بی احترامی که بهش کردم چیزی نگفت؟ پس کار خودش بوده ، اگه من جای اون بودم مثلماً جواب دندون شکنی به طرف مقابلم می دادم .
    باید همه چیز رو درست می کردم . نمی تونستم با این وضع به زندگی ادامه بدم . اگه خودم قبول داشتم که این کار رضا بوده پس باید زندگیم رو نجات می دادم .
    بی حال از روی مبل بلند شدم . نگاهی به درون آینه داخل پذیرایی انداختم !!!!!
    این منم؟؟؟ نه باورم نمی شه . چرا این جوری شدم؟ پس نیما حق داشت .
    دستی به موهای آشفته ام کشیدم .
    حوله ای برداشتم و به حمام رفتم . باید روشی جداگانه انتخاب می کردم . این روشی نبود که من همیشه برای زندگیم می خواستم . در آینه حمام به خودم نگاه کردم . صدای شر شر آب روحم رو نوازش می کرد . لبخندی بی رمق روی لبهای سردم نشست . پلک های خیم رو بستم و به تصمیمی که گرفته بودم لبخند زدم .
    -سلام ماندانا خانوم حال شما چطوره؟
    -سلام . ممنون به لطف شمات خوبیم. کارها خوب پی می ره؟
    - به لطف شما عالیه.
    -خدا رو شکر .
    -جانم؟ کاری از دست من ساخته است؟
    لبخندی به روی لب هام نشست و به آینه روبرو خیره شدم و گفتم:
    -می خوام یه دستی به موهام بکشی.
    -حتماً چرا که نه .
    دستهای کیمیا خانوم روی موهایم می لغزید و در حالی که با من صحبت می کرد لبخندی را هم هدیه چشمان مشتاقم در آینه می کرد .
    -خوب پس که اینطور؟
    -آره دیگه تصمیم گرفتم یه دستی بهشون بکشم .
    -خوب کاری کردی .
    بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:
    -میدونم امشب دیگه نیما خان طاقت نمیاره .
    به شیطنتش خندیدم و از تصور قیافه نیما لبخندی بی جان روی لبهایم جان گرفت .
    -خوب آماده شد . حالا نگاه کن ببین چطوره؟
    پیش بندی رو که روی لباسم انداخته بود باز کرد و من از جا بلند شدم و به آینه روبرو ذل زدم . چشمهایم به موهایم لبخند می زد . از این کاری کرده بودم به شدت راضی بودم . همه چیز عالی بود . موهایم که بی رمق بلند شده بود حالا کوتاه شده و خرد به روی شانه هایم ریخته بود و رنگی خرمایی زینت بخش خوش حالتیشان شده بود .
    -بهتره بری سرت رو بشوری ، تا بیای و من یه آرایش خوشگل هم صورتت رو بکنم .
    دوباره خندیدم .
    به سمت کمد لباس هایم پر کشیدم . لبخندی شیطنت بار لبهایم رو به بازی گرفته بود . برای بار آخر نگاهی به ردیف لباس هایم انداختم و پیراهن آبی رنگی کوتاه را که بلندایش به روی زانوهایم می رسید را انتخاب کردم . پیرهن رو روی تنم گذاشتم و دوری داخل اتاق زدم . هنوز خنده روی لبهایم موج می زد .
    ***
    بوی خوش خرشت قورمه سبزی در فضای اتاق طنین انداز شده بود . به سمت عود رفتم و در حالی که هنوز لبخند شیطنت بارم رو حفظ کرده بودم خاموشش کردم . رایحه ی آلبالو با رایحه ی قرمه سبزی در فضا طنین انداخته شده بود و لب های من هنوز لبخندی را حفظ کرده بود .
    نگاهم به ساعت روی دیوار ثابت مونده بود .
    چشم از ساعت که لجوجانه حرکت کند عقربه هایش را به رخم می کشید برداشتم و به میز رویایی که چیده بودم خیره شدم . نگاهم گیج روی ظرفها می چرخید و بی قرار بودم . اما ........ اما هنوز سر سختانه لبخندی شیطنت بار را روی لبهایم حفظ کرده بودم .
    ***
    با دیدن من آشکارا رنگ از رخسار زیبایش پرید . خستگی در نگاهش موج می زد . هنوز بین چارچوب در و اتاق ایستاده بود و نگاهم می کرد . این من بودم؟ حتماً این را از خودش می پرسید!
    شاخه گل رزی را که آماده کرده بودم از بین دست هام رد کردم و روی گونه های رنگ پریده اش کشیدم .
    لبخندی زیبا زد و صورتش رو به کناری کشید .
    -شَرَف یاب نمی شید و ما رو از حضور خودتون بهره مند نمی کنید ؟
    به دنبال حرفم دستش رو کشیدم و به داخل بردمش .
    -عزیزم تا لباست رو عوض کنی و یه دوش بگیری شام رو کشیدم .
    از کنارش که هنوز گیج من رو نگاه می کرد ، بدون اینکه حرفی بزنه گذشتم ؛ هنوز چند قدم برنداشته بودم که برگشتم و گفتم:
    -بیشتر از این منتظرم نذار ..........
    و به ساعت روی دیوار که عقربه هاش ده و نیم رو نشون می داد اشاره کردم . دقیقاً سه ساعت و نیم دیرتر اومده بود خونه . شاید خواستم با این حرکتم بهش بگم که دیر کرده و من از این موضوع دلگیرم .
    ادامه دارد ....

  16. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12

    قسمت بیستم
    از پشت گلهای توی گلدون که روی میز بود نگاهش کردم و لبخندی زدم . همون لبخندی که لجوجانه لبهام رو به بازی فرا خونده بود . نگاهش هنوز متعجب بود . حرفی از این موضوع نزده بود اما کاملاً از رفتارش مشخص بود که گیج شده .
    -شامت خیلی خوشمزه بود عزیزم .
    دوباره اون لبخند سر کش روی لبهایم نشست .
    -نوش جونت .
    -یه ماهی می شد که قرمه سبزی درست نکرده بودی.
    اخم شیرینی ابروهاش رو بهم گره زد .
    -عوضش امشب به خاطر عزیز دلم درستش کردم .
    لبهاش به خنده ای شیرین باز شد و ردیف دندون های سفیدش مشخص شد .
    -حالا می شه یه سوال ازت بپرسم؟
    دستهاش رو در هم گره زد و مشتاق به صورتم زل زد .
    -البته....
    -قبلش می خوام بگم رنگ موهات فوق العاده قشنگه . اما یه گله کوچولو دارم.
    با تعجب دوباره از لابه لای گلها نگاهش کردم و منتظر ایستادم .
    -چرا اینقدر موهات رو کوتاه کردی؟
    -به نظرم حتی موهام هم به تغییر و تحول احتیاج داشت .
    بعد دوباره لبخند شیطنت باری به لبهام نشست و در حالی که قصد داشتم سر به سرش بزارم گفتم:
    -چی بود مثل دم جارو....
    با قه قه ای بی موقع غافل گیرم کرد و در حالی که دستش رو جلوی دهانش می گرفت گفت:
    -خیلی جالب بود .... اما ... خیلی قشنگ شدی عزیزم...
    نگاه کشدار و زیبایی به صورتم دوخت ....
    -حالا سوالت رو بپرس!!
    -این تغییر و تحول برای چیه؟
    دیگه از لبخند سرکش و لجوجم خبری نبود . سرم رو انداختم پایین و در حالی که آرام آرام ظرفها رو جمع می کردم ، نگاهی زیر چشمی بهش انداختم . هنوز مشتاق داشت نگاهم می کرد .
    گونه هام گر گرفته بود . از روی صندلی بلند شدم و در حالی که هنوز سرم پایین بود گفتم:
    -به نظر من تو پدر خوبی برای بچه مون می شی..........
    سریع ظرفها رو برداشتم و تقریباً به حالت دو به آشپزخونه گریختم . ظرفها رو روی ماشین گذاشتم و با دستام دو طرف صورتم رو که از حرارت داشت گر می گرفت رو گرفتم و به لبخندی که دوباره داشت به سراغم میومد اجازه ورود به روی لبهای صورتی رنگم رو دادم .
    دستی دور کمرم گره خورد . چشمام رو بسته بودم و از گرمای تنش لذت می بردم . خودم رو بهش چسبوندم و زیر لب اسمش رو صدا کردم .
    سرم رو روی سینه ی ستبرش گذاشتم و با آرامش خیال به موسیقی زیبای صداش گوش کردم .
    -باورم نمی شه که قصد داری من رو بابا کنی ماندانا جونم ، عزیزم ، عاشقتم.
    چشمام رو باز کردم و در حالی که زیر لب موسیقی رو زمزمه می کردم با صدای نیمه بلندی گفتم:
    -یه نگاه بارونی می ریزه رو صورتم ، دیگه بسه می دونی که تمومه طاقتم ، بگو از من چی می خوای ، مرد خوب و خواستنی ؟ نمی دونی عمریه توی رویای منی ........
    نیما کمرم رو محکم به خودش فشرد و گفت:
    -دیگه باورم شده شب به سپیده می رسه ، من و تو مال همیم ، عشق تو در پیشه...
    ***
    سرم رو از روی شونه ی نیما برداشتم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم . چقدر معصوم و زیبا خوابیده بود ، مثل پسر بچه ای که ساکت و بی ریا بعد از شیطنتی طولانی در رخت خواب فرو رفته بود . چشمام رو مالیدم و دوباره بهش خیره شدم . به یاد خوشحالی شب گذشته اش که افتادم لبخندی شاد روی لبهام نقش بست . موفق شده بودم که زندگیم رو نجات بدم . این زندگی زیبا حق من و نیما بود ........
    دستی به صورت معصومش که موهای رهاش نیمی از پیشونیش رو پوشونده بود کشیدم و از روی تخت بلند شدم .
    صدای شادش باعث شد سر از چمدان بردارم و نگاهش کنم.
    -حالا چه زود می خوای بری ماندانا جونم....
    -عزیزم ما دیشب با هم صحبت کردیم . فکر می کنم من به این استراحت نیاز دارم .....
    مثل پسر بچه ای لجوج روی تخت نشست و با اخم به چمدون لباسهام خیره شد .
    -چرا اینهمه لباس می بری ؟
    -خوب هنوز یک هفته تا عروسی مونده
    -خوب اینایی که تو برداشتی مال یه ماهه ماندانا.....
    ناراحتی در نگاهش معلوم بود.
    -من که نمی خوام ترکت کنم عزیزم چرا اینقدر ناراحتی؟
    با کلافگی سر برگردوند و از روی تخت بلند شد و گفت:
    -من خودم می رسونمت.
    -مگه نمیری شرکت؟
    یک قدم از من دور شده بود . روی پاشنه پاش چرخید به سمتم و نگاهم کرد
    نگاهی قشنگ و کشدار .
    دلم برای هر حرکتش ضعف می رفت
    دستش رو به روی شکمم کشید و گفت:
    -قول بده مواظب خودت هستی....
    با صدای نیمه بلندی خندیدم و گفتم:
    -ای بی معرفت هنوز نیومده بیشتر از من نگران اونی.؟؟؟؟
    - اِ .... دیونه چی می گی تو؟
    خندیدم و گونه اش رو بوسیدم.
    - شوخی کردم دیونه .....
    ادامه دارد .....

  18. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    رمانت قشنگه دیگه نظر نمی خواد که............
    میشه من یه حدس درباره ی ادامه ی داستان بزنم؟؟
    نیما قراره بمیره،نه؟؟؟
    این ماندانا هم با رضا که بعد از اون دعواشون کلی متحول شده مزدوج میشه؟؟؟

  20. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •