راز (8#)
توی بخش بودم بااتاقهای شیشه ای
باسرپرست بخش صحبت کردم توی گریه هام داستان رو کاملا" واسشون تعریف کردم خانوم مهربونی بود.
* گفت: دخترم ملاقاتی این بخش فقط بستگان درجه یک یا نمایندگان قانون هستند ولی من بهت اطمینان میکنم میری
سریع بر میگردی واسم مسئوایت داره من بهش اطمینان دادم که سریع بر می گردم.
ازتوی دفتربا مشخصاتی که داد م اونو شناسایی کرد وسایل رو کنار استیشن پرستاری گذاشتم وگان پوشیدم ورفتم
داخل اتاق ، من رضار شناختم آخه من عکسش رو داشتم.
انگار سالهاست که بخواب رفته از گوشه لبش لوله گذاری کرده بودند وتمام علایم حیاتی اون با یک عالمه دستگاه
کنترول میشد اشکام دیگه بی اختیار میریخت رفتم جلوتر اهسته دستم رو گذاشتم روی دستش ودست بیجونش رو بین دستم گرفتم واونو به لبام نزدیک کردم وسیدمش واونرو
به صورتم چسبوندم.
گفتم: سلام رضا منم سیمین مگه نمی خواستی منو ببینی وای احساس کردم صورتم گرم شد من تکان
خوردن انگشت اون رواحساس میکردم روی صورتم واقعا"تکون خورد!
ادامه دارد . . .