تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 29 از 29

نام تاپيک: شیدا

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض قسمت هفدهم

    قسمت هفدهم
    وقتی با شیما وارد ساختمون شدیم. از دیدن حمید اونجا نزدیک بود شاخ در بیارم.خیلی وقت بود که دیگه رفت و آمدش رو به خونه ما قطع کرده بود.
    با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتمون اومد. شیما که از من جلوتر بود باهاش دست داد و سلام علیک کرد.
    -ممنون ان شالله یه روز پدر شدن شما رو ببینیم.
    حمید با لبخندی دلنشین به من نگاه کرد و گفت:
    -مگه شیدا خانوم براتون نگفتند؟
    شیما با تعجب به من و بعد به حمید نگاه کرد و گفت:
    -نه. چی رو باید به من میگفته؟
    رفتم جلو و زیر لب سلامی کردم و گفتم:
    -شیما جون تا دو یا سه ماهه دیگه ایشون پدر میشن.
    مامان و شیما هر دو با هم همزمان گفتند:
    -چی؟
    احساس می کردم که چقدر از شنیدن این خبر تعجب کردند. اما چرا؟
    -بله من تا دو ماهه دیگه پدر میشم.
    مامان با لکنت گفت:
    -مبا .... مبارک باشه ان شالله...
    معذرت خواهی سریعی کردم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. در آینه به خودم خیره شدم. گونه هایم گر گرفته بود. دستم رو روی گونه هام گذاشتم و لبخندم رو به لبانم پاشیدم.
    -بله. این شد که من مزاحمتون شدم.
    -راستش حمید خان من نمی تونم در این مورد رضایتی بدم. شیدا سالها ست که دیگه هیچ خواستگاری رو قبول نمی کنه.....
    از پشت دیوار خودم رو بیرون کشیدم و به جمع اونها پیوستم. پس اومده بود تا برام خواستگار بیاره. چیه احساس گناه می کنی؟ چرا باید احساس گناه کنی؟ ای کاش می دونستی که من هنوز عاشقم. یه عاشق دل شکسته.چیه مامان چرا اینجوری بهم ذل زدی؟ ای خدا ای کاش میتونستم از زیر بار این نگاه ها فرار کنم. نه نمی شه دارن کلافم میکنن. اما ........
    آره من به خاطر بابا هم که شده باید این کار رو بکنم. نباید بزارم که بابا ناامید بشه. باید به آخرین آرزوش اون رو برسونم. ای خدا ای کاش در تمام این سالها من این همه سر خود نبودم . چه فرقی داره الان هم دارم رو عشقم ، رو قلبم پا می زارم . واقعاً ای کاش همون چند سال پیش این کار رو می کردم.
    -خوب حمید خان خانومتون خوبن؟ راستی اسمشون چی بود؟
    -لیلی
    -زیباست. جداً که برازنده چهره زیباشونه
    نگاهی بُران به من کرد و تشکر کرد.
    از جاش بلند شد و گفت:
    -خوب ببخشید از اینکه مزاحمتون شدم.
    -کجا حمید خان تشریف داشته باشید.
    -نه ممنون شیما خانوم به فرهاد جان هم سلام من رو برسونید.
    شیما لبخند شیرینی زد و تشکر کرد.
    -به لیلی سلام برسونید.
    برگشت و به چشمام خیره شد. نه اشتباه می کنم این نبود. پلک هاش رو بهم زد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت. نه دوست نداشتم که این طور باشه. خدایا هنوز هم شراره های عشق رو تو نگاهش می دیدم. نه ای کاش که اشتباه کرده باشم. اون .........
    برگشتم و روی مبل نشستم و روزنامه رو از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم. ای خدای من دیگه چی کار می تونم بکنم . من به مانی گفته بودم که دیگه کامران رو دوست ندارم اما حالا.....
    -چیه مامان چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
    -هیچی
    شیما نگاهی به مامان کرد و گفت:
    -شیدا می دونی برای چی اومده بود اینجا؟
    -کی؟
    -حمید.
    -نه برای چی؟
    -راستش اون بر ات خواستگار پیدا کرده...
    -غلت کرده که برای من ....
    -شیدا بسه دیگه
    به شما که از روی مبل بلند شده بود نگاه کردم و یادم افتاد که بابا....
    سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
    -مامان بگو بیاد.
    مامان از جاش بلند شد و اومد سمتم و با بغض گفت:
    -چی گفتی؟
    -گفتم بگو بیاد.
    دستم رو توی دستش گرفت و زد زیر گریه. با دست بی قرارم موهای مامان رو که سرش رو روی دستم گذاشته بود نوازش کردم و زیر لب میگفتم:
    -باشه قبوله من تسلیمم
    لحظه های سختی بود باورم نمیشد که این بار باید به کسی که حتی هیچ شناختی نسبت بهش ندارم باید جواب مثبت بدم.
    تنها و بی کس بودم و نمی تونستم راز م رو به کسی بگم. نوشین هم حق رو به دیگران می دادو من رو سرزنش می کرد.
    ای خدای من چرا باید این اتفاق برای بابا بیفته؟
    ای خدا چرا اصلاً باید این اتفاق برای من بیفته؟
    قطره های باران که به شیشه اتاقم خورد چشم هام رو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم. رعد و برق رنگ اتاق رو روشن کرد و چند لحظه بعد....
    همیشه از صدای رعد و برق واهمه داشتم . از جام بلند شدم و به سمت شیشه رفتم و بیرون خیره شدم.
    نگاهم به چیزی که در حیاط میدیدم ثابت موند.
    این بابا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    توی حیاط زیر بارون نشسته بود و دو طرف دلش رو گرفته بود و از درد به خود میپیچید. گاهی سر بر آسمان بلند می کرد.
    به سرعت از اتاقم خارج شدم و پتو م رو از روی تختم کشیدم و به سمت حیاط رفتم .....
    وقتی نگاه بابا به من افتاد هول شد و دستش رو از روی کمرش برداشت و نگاهم کرد.
    با بغضی که توی گلوم داشتم رفتم نزدیکش و بدون اینکه حرفی بزنم پتو رو انداختم روی دوشش و کنار پاش روی زمین نشستم. نگاه بابا به صورتم مونده بود. رنگ به رو نداشت و از درد به خود می پیچید و با هر دردی که میکشید بی اختیار ابروانش به هم گره می خورد.
    -بابا اینجا سرده چرا اومدی اینجا؟
    دستش رو به موهام کشید و گفت:
    -کمی دلم درد میکرد و اومدم بیرون هوا بخورم.
    -آخه اینجا
    -ترسیدم مامان صدای ناله هامو بشنوه و از خواب بیدار بشه....
    نم اشک راه دیدم رو بست و بی اختیار سرم رو روی پای بابا گذاشتم و گریستم.
    آری ببار ای آسمان. ببار به همراه دل پر درد من . می بینی این منم که اینطور حقیر و نادام هستم. ابرها ببارید و با بارشتان ندامت را از نگاه بشویید......
    صدای غرش ابرها تنم را لرزاند . سرم رو بلند کردم و بابا رو دیدم. صورت مهربونش.
    -چرا گریه می کنی بابا؟
    چطور می تونستم بهش بگم....
    -بابا من رو می بخشی؟ من خیلی شما رو اذیت کردم با اشتباهاتم هفت سال شما رو ....
    -بسه عزیز بابا الان وقت این حرفها نیست....
    پس کی وقتش می شه بابا؟ چند ماه دیگه که از پیش ما رفتی ؟ من چطور میتونم تحمل کنم؟ آخ خدایا چطور؟
    -بریم تو بابا سرما میخوری
    -بریم بابا بریم....
    دستش رو گرفتم و با هم رفتیم داخل.
    هر دومون موش آب کشیده شده بودیم.
    بابا دستم رو فشار داد و گفت:
    -برو از تو اتاق من حوله و لباس برام بیار. اگه اینجوری بیام تو فردا مامانت میکشتمون.
    لبخندی تلخ زدم و به سمت اتاقش رفتم....
    -چی گفتی؟ الان داری به من می گی؟
    -گوش کن ببین چی می گم آخه من ....
    -حرف نزن شیدا. این مسخره بازی ها چیه راه انداختی .
    -چه مسخره بازی؟ تا الان خودت ازم میخواستی همه چیز رو....
    -من خواستم فراموش کنی نه اینکه خودتو تباه کنی.
    -من نمی تونم چاره ی دیگه ای ندارم..
    -ببینم الان کجایی؟
    -شرکتم.
    -همین الان پاشو بیا کافی شاپ همیشگی میخوام ببینمت.
    -نمیتونم کارم خیلی زیاده
    -گفتم پاشو بیا.
    -گفتم نمیتونم.
    -شیدا من همین الان منتظرتم.
    -آخه...
    -خداحافظ
    -الو....
    گوشی رو کوبیدم روی میز و با صدای بلند گفتم:
    -اههههههههههه
    در اتاقم باز شدو مستخدم با ترس گفت:
    -خانم کلهر اتفاقی افتاده؟
    نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم:
    -نخیر
    بیچاره ترسید و معذرت خواهی کرد و رفت.
    نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم که عقربه هاش داشت سه بعد از ظهر رو نشون میداد. عجب غلتی کردما ای کاش الان هم بهش نمی گفتم و میزاشتم این شب لعنتی هم تموم می شد و بعد....
    خدایا...
    خیلی کلافه و عصبی بودم. محکم با دستم کوبیدم روی میز و با صدای بلند زدم زیر گریه.....
    صدای زنگ موبایلم شدیداً روی نروم می رفت و من رو داشت داغون می کرد. سرم رو بلند کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم و برای بار چندم رد تماس کردم و دوباره سرم رو گذاشتم روی دستم....
    اما انگار دست بردار نبود....
    -الو....
    -شیدا این دیونه بازیها چیه در میاری؟ چرا رد تماس میکنی؟
    -ولم کن حوصله ندارم.
    -تو هیچ معلومه چه مرگته؟ تا الان که داشتی به خاطر اون کامران لعنتی....
    با عصبانیت سرش فریاد کشیدم و گفتم:
    -اه. بس کن دیگه. چیه این کامران رو کردی چماغ و دائماً میکوبی تو سرم. چرا تمومش نمی کنی؟
    -من تمومش نمی کنم؟
    -آره دیگه انگار این لعنتی نمی خواد دست از سر زندگی من برداره. اصلاً چی میگی من می خوام ازدواج کنم. چیه؟ حتماً باید عاشق باشم؟ به درک بزار هر خری می خواد باشه باشه.....
    زدم زیر گریه و گوشیم رو پرت کردم. گوشی خرد به دیوار و صد تیکه شد.
    صدای هق هقم به آسمون بلند شده بود و من همچنان به گوشی خرد شده ام نگاه می کردم و گریه می کردم.....
    در با شدت باز شد و نگاهم به صورت وحشت زده مانی خیره موند.
    با دیدنش از ترس از جام بلند شدم. هر دو خیره بهم نگاه می کردیم. بینیم رو بالا کشیدم و اشک هام رو از صورتم پاک کردم. با عصبانیت قدم ها ش رو سنگین بر میداشت و به سمتم میومد.
    چشم در چشم هم خیره بودیم و حرفی نمی زدیم. نفهمیدم که چقدر به چشمهاش خیره موندم که بی اختیار روم رو از نگاهش چرخوندم و گفتم:
    -چی می خوای که پاشدی اومدی اینجا؟
    و دوباره نگاهش کردم.
    هنوز نگاهم میکرد. وقتی اینطوری نگاهم می کرد بی تاب میشدم بدون اینکه دلیلیش رو بفهمم.
    کلافه بودم و این بی تابی داشت دیونه ترم می کرد. سرش داد کشیدم و گفتم:
    -چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
    دستش رو بالا اورد و به جای اینکه جوابم رو بده کشیده ای محکم به گوشم زد و با نفرت گفت:
    -خودخواه
    دستم رو روی گونه ام گذاشتم. سوزش شدیدی رو نه در گونه ام بلکه در قلبم حس می کردم. این چه کاری بود که مانی کرد؟ سرم رو چرخوندم سمتش. جوشش اشک رو در چشمام حس می کردم. غرورم دوباره به سراغم اومده بود. به چشماش که از شدت عصبانیت قرمز شده بود ذل زدم و با حرص دستم رو از روی صورتم برداشتم و با فریاد گفتم:
    -از اتاق من برو بیرون.
    نگاهش رو به دستم که روی هوا معلق بود انداخت و گفت:
    -تو ....
    بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از پشت میزم بیرون اومدم و در اتاقم رو باز کردم و با همون عصبانیت گفتم :
    -بیرون
    از کنار میز اومد به سمت من و وقتی روبروم ایستاد نگاهش به گوشی خرد شده ام افتاد و بعد از مکثی کوتاه دوباره نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و از اتاقم بیرون رفت.
    باورم نمیشد که مانی این حرکت رو انجام داده باشه.
    کلافه به سمت میزم رفتم و به ساعت نگاه کردم که چهار و نیم بود. کیفم رو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم.
    -کجا داری می ری شیدا هنوز وقت اداری .....
    برگشتم و با عصبانیتی که توی نگاهم بود به فرهاد خیره شدم که بدبخت حرفش رو خرد و گفت:
    -چیزی شده؟
    -نخیر. فقط .... فقط بیحوصله ام
    -باشه برو خونه
    -شب میبینمت
    سرش رو تکون داد و وارد اتاقش شد. برگشتم و به راه خودم ادامه دادم.
    حوصله جو خونه رو نداشتم. یعنی اصلاً حوصله هیچ جا رو نداشتم. با کلافگی به سمت ماشینم رفتم.
    نگاهی به اطرافم کردم و به سمت مغازه راهی شدم.
    -سلام خانم بفرمایید.
    نگاهی به صاحب مغازه انداختم و از لبخند کج و ماوجی که روی لبش بود خنده ام گرفت و گفتم:
    -یه گوشی می خوام
    لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
    -چه مدلی؟
    -نوکیا
    -چه کارایی داشته باشه؟
    حوصله سوال جوابهاش رو نداشتم و گیج نگاهش کردم که خندید و گفت:
    -اصلاً به این نگاه کنید.
    تشکری کردم و به دفترچه نگاه کردم.
    انواع و اقسام گوشی ها با کارایی های مختلف توجه ام رو جلب کرده بود. به یاد گوشی بیچاره خودم افتادم و دستم رو روی گوشی ..... گذاشتم و گفتم:
    -آقا از این مدل گوشی دارید؟
    مرد نگاهی به انتخابم کرد و ابروش رو بالا انداخت و لبخندی زد و گفت:
    -البته خانوم
    و بعد با دستش داخل ویترین رو نشونم داد. و دوباره خندید. انگار عادت داشت که لبخند کج و کوله اش رو در هر شرایطی بزنه.
    -قیمتش چقدر میشه؟
    -قابل شما رو نداره
    -ممنون
    وقتی گوشی رو داخل ماشین گذاشتم نگاهی به آینه انداختم و به قیافه افسرده خودم لبخندی زدم و به راه افتادم.
    سر راهم به گل فروشی بزرگ و زیبایی رفتم و بی اختیار به گلها خیره شدم.
    -میتونم کمکتون کنم؟
    نگاهی به پسر جوانی که پشتم ایستاده بود انداختم و گفتم:
    -یه دسته گل میخوام
    -چه جور دسته گلی؟
    -نمیدونم
    -برای کی میخوای؟
    بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
    -برای خودم.
    پسره هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
    -برای بار اولی که کسی میاد و برای خودش گل میخواد.
    خندیدم و به یاد مقاله زندگی یا کارم افتادم و گفتم:
    -دو تا گل رز و یه گلایل ......
    وقتی دسته گل رو ازش گرفتم لبخندی پهنای صورتم رو پوشونده بود و دیگه از اون عصبانیت چند ساعت پیش در وجودم خبری نبود.
    در اتاق رو که باز کردم نگاهم به صورت رنگ و رو رفته مامان افتاد و لبخندی که روی لبم بود ماسید.
    -سل.....
    -شیدا من از دست تو چی کار کنم آخه؟
    -چی شده مگه؟
    -چی شده؟
    برگشت سمت شیما و با گریه گفت:
    -می بینی تازه میگه چی شده.
    بعد دو تا دستاش رو بلند کرد و به سقف چشم دوخت و گفت:
    -ای خدای من من رو بکش از دست این راحت شم.
    با تعجب نگاهش می کردم و سر از کار هاش در نمی اوردم.
    -شیدا کجا بودی تو؟
    به شیما نگاه کردم و بیخیال گفتم:
    -بیرون بودم.
    -نمی گی ما نگرانت میشیم؟
    اینبار از کوره در رفتم و گفتم:
    -یعنی چی؟ این حرفها چیه میزنید؟ مگه من یه دختر بچه شانزده ساله ام. بابا شما ها چرا نمی فهمید من دیگه بیست و هشت سالمه.....
    -هر چقدر هم که بزرگ شده باشی هنوز بچه مایی....
    برگشتم و به صورت بابا که روی مبل نشسته بود نگاه کردم. یه لحظه از خودم متنفر شدم. بغض گلوم رو می فشرد . به مامان نگاه کردم و دسته گل رو به سمت مامان گرفتم و گفتم:
    -مامان جون به خدا رفته بودم بیرون هوا بخورم چرا نگرانم شدی؟
    -هر چی موبایلت رو می گیرم تو دسترس نیستی .ساعت هفت شده خوب معلومه که نگرانت میشم.
    به یاد گوشیم افتادم و یه لحظه به خودم اومدم و گفتم:
    -وای مامان من رو ببخش به خدا اصلاً یادم نبود بهت زنگ بزنم بگم که گوشیم از دستم افتاد و شکست.
    مامان نگاهی عصبی به من کرد و گفت:
    -واقعاً که
    و از کنارم رد شد و به سمت بابا رفت.....
    -چی شده بود شیدا؟
    نگاهی به شیما که دوباره مثل عادت همیشگیش در نزده وارد شده بود کردم و خندیدم و گفتم:
    -تو باز در نزده وارد شدی مزاحم؟
    شیما هم بی اختیار مثل من زد زیر خنده و در رو پشت سرش بست و به اومد کنارم لب پنجره نشست.
    دستش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
    -یادت میاد شیما چقدر سر این در نزدنت باهات دعوا می کردم؟
    محکم دستم رو فشرد و گفت:
    -همیشه قول می دادم و بازم یادم می رفت.
    -صد دفعه می گفتم بابا اگه تو اتاق لخت باشم چی؟
    - منم می گفتم من این آرزو رو به گور می برم.
    هر دو با هم زدیم زیر خنده و در حالی که دستامون توی دست هم بود به هم نگاه می کردیم.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به درختی که توی باغچه بود خیره شدم که شیما گفت:
    -هنوز هم شبا اینجا میشینی و به مهتاب نگاه می کنی؟
    -اوهوم. هنوز هم شبا منتظرم تا تو بیای توی اتاق و برام از خاطرات دانشکده بگی.
    و بعد خیره نگاهش کردم و گفتم:
    -از اون موقع که تو رفتی خیلی دلم برات تنگ میشه. حتی دلم برای در بی خبر اومدنات توی اتاقم تنگ میشه.
    -دیونه من که همش اینجام.
    لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
    -اما من دوست دارم شبا اینجا باشی.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -شیدا نکنه.....
    با صدای بلند زدم زیر خنده که گفت:
    -امشب پیشت میمونم میخوام تا صبح دو تایی به این خواستگارت بخندیم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -دو تایی نه سه تایی.
    دستی به شکمش کشید و گفت:
    -پاشو لباساتو عوض کن که الان میان.
    نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتم:
    -امروز با مانی دعوام شد
    دوباره کنارم نشست و گفت:
    -سر چی؟
    -بهش گفتم میخاد برام خواستگار بیاد و من هم میخوام قبولش کنم. اون هم الم شنگه ای راه انداخت که نگو.
    -چرا؟
    -بهم گفت بیا جای همیشگی اما من نرفتم و اون با عصبانیت اومد شرکت و .....
    -خوب؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    -سرش داد زدم و اون هم زد تو گوشم.
    شیما با تعجب ابروهاش رو کشید بالا و گفت:
    -وا......
    و بعد لبخند زیبایی به لبش اورد و گفت:
    -پس که اینطور....
    -وا من می گم اون من رو زد و تو داری میخندی؟
    از جاش بلند شد و به سمت کتابخونه رفت و گفت:
    -حافظ کجاست؟
    نگاهی بیقرار بهش کردم و گفتم:
    -نمیدونم
    -یعنی چی نمیدونی؟
    -یه سالی میشه که سراغش نرفتم. یعنی بعد از عروسی تو سراغش نرفتم
    برگشت نگاهم کرد و گفت:
    -چرا؟
    -چون دیگه تو نبودی برام بخونیش.
    سرش رو تکون داد و در کتابخونه به تکاپو برداخت.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به آسمون شب زل زدم و زیر لب گفتم:
    -خدایا خودت مهر این پسره رو به دلم بنداز.
    -زود باش یه نیت کن....
    برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
    -ولش کن شیما....
    -خفه شو اصلاً بزار من از طرف تو نیت کنم.
    شونه هام رو بالا انداختم و نگاهش کردم.
    -دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
    آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد
    مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه ز دو چاره مخموری کرد
    شیما با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:
    -بیا اینم از حافظ.....
    -وا چته تو؟
    صدای زنگ در که بلند شد شیما از جاش پرید و گفت:
    -پاشو که اومدن.
    در حالی که کنار شیما نشسته بودم کنجکاو نگاهی به تمامی اعضای خانواده اش کردم.
    وقتی نگاهم در نگاه پسره گره خورد لبخندی به لب اوردم و .....
    ادامه دارد....

  2. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض هجدهم

    قسمت هجدهم
    سرم رو پایین انداخته بودم و آهسته نوک دمپاییم رو روی موزاییک حیاط میکشیدم که صداش رو شنیدم.
    صداش به حدی برای گوشم غریبه بود که احساس می کردم وقتی داره حرف می زنه با کس دیگه ای صحبت می کنه.
    اما سعی می کردم به حرفهاش قشنگ گوش بدم. به حرفهای کسی که باید تا عمر داشتم بهش گوش میدادم. نگاهی به صورتش انداختم و از خودم پرسیدم میتونم؟
    صورتش کم سن و سال نشونش میداد.اما واقعیت چیز دیگری بود. کسی که الان روبروی من نشسته بود و داشت از خودش برام می گفت سی و سه سال سن داشت و .....
    شاید مسخره بود اما برایم اصلاً مهم نبود که چه مدرک تحصیلی دارد و یا چند سند خونه به اسمش هست تنها چیز دیگری که برایم اهمیت داشت رنگ چشمانش بود.
    از اینکه این چنین خیره نگاهش می کردم قرمز شده بود و نمیتونست به راحتی تکلم کنه. بین حرفش پریدم و گفتم:
    -اینها چیزهایی هستند که بالاخره دیر یا زود می فهمم.
    با تعجب نگاهم کرد و حتماً پیش خودش می گفت کی میخواد اینها رو بفهمه؟
    -پس با این حساب من حرفی ندارم اما اگه شما....
    دوباره با بی ادبی بین حرفش پریدم و گفتم:
    -نه حرفی ندارم.
    به راحتی می تونستم عمق تعجب رو تو چشماش بخونم. به راستی در مورد من چی فکر میکرد؟
    شیما رو کنار کشیدم و گفتم:
    -بهشون بگو من نظرم مثبته.
    با تعجب نگاهم کرد و در حالی که می دونستم می دونه که دارم دروغ می گم گفت:
    -الان بگم؟
    -آره دیگه برای چی کشش بدم؟
    -خره لااقل می گیم یه هفته بهمون وقت بدن تا فکر کنیم.
    بی خیال شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
    -هر کاری می کنید بکنید فقط زود اینا برن که حوصله شون رو ندارم.
    در مقابل چشمهای از حدقه در اومده یشیما از کنارش رد شدم و پیش بابا نشستم.
    با رفتن خانواده ی امید همه دور توی پذیرایی نشسته بودیم که مامان گفت:
    -از نظر من خانواده ی خوبی میان.
    فرهاد گفت:
    -بافرهنگ بودن و این از همه مهمتر
    هر کس از باب تعریف از خانواده امید چیزی می گفت و من بدون اینکه حرفهای اونها رو بفهمم فقط سرم رو از دهان هر کسی که حرف می زد به دهان نفر بعد میچرخوندم.
    -نظر تو چیه؟
    نگاهی به بابا کردم و اومدم تا دهنم رو باز کنم و بگم که قبوله شیما وسط حرفم پرید و گفت:
    -بابا شیدا از پسره خوشش اومده منتهی از شما می خواد که یه هفته بهش وقت بدید تا فکراشو بکنه....
    با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش میکردم. ای بیشعور من کی یه همچین حرفی بهت زدم؟ چرا داری دروغ میگی؟ من کی وقت خواستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    در مقابل ذهن پر سوال من بابا لبخندی شیرین به لب اورد و گفت:
    -باشه عزیز من خوب فکراتو بکن نمیخوام عجولانه تصمیم بگیری....
    نگاهی به بابا کردم انگار که داشت به یه دختر هیجده ساله می گفت که زود تصمیم نگیر. انگار نمیدونست که من هنوز هم راضی به این .....
    -سعی میکنم خب راجع بهش فکر کنم.
    و از زیر میز لگدی به پای شیما زدم که یهو جیغ کشید و همه برگشتن سمتش....
    -چی شد شیما؟
    -شیما؟
    -خوبی؟
    بهش قیافه گرفتم که اصلاض نمیتونه جلو دهنش رو بگیره حالا چی میخواد بگه؟
    نگاهی خشن به من کرد و رو به بقیه گفت:
    -خوبم چیزی نیست.
    فرهاد از جاش بلند شد و گفت:
    -خوب دیگه ما رفع زحمت میکنیم....
    شیما نگاهی شیرین به فرهاد انداخت و گفت:
    -عزیزم من امشب اینجا می مونم.
    نگاه ملتمس فرهاد بود که روی چهره پف کرده شیما ثابت موند. لبخندی به لب اوردم و گفتم:
    -خوب فرهاد هم می مونه دیگه یعنی چی تو تنها بمونی؟
    فرهاد نگاه تحسین آمیزی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه دوباره به شیما نگاه کرد.
    شیما قیافه ای به من گرفت و گفت:
    -نمیدونم اگه دوست داری بمون.
    فرهاد به من نگاه کرد و در گوشم گفت:
    -یعنی می گه غلت میکنه بمونه
    خنیدیم و گفتم:
    -نه بابا....
    -باشه من میرم تو بمون.
    -مواظب خودت باش.....
    شب که با شیما توی اتاق تنها شدم سریع بهش توپیدم که چرا یه همچین حرفی به بابا زده؟
    -خره اگه میگفتم تو الان راضی هستی بابا میفهمید که تو دروغ گفتی میخواستی اینجوری بشه؟
    روم رو به سمت پنجره کردم و گفتم:
    -مگه نمیدونه....
    -خیلی مغروری به خدا....
    -برو بابا....
    به سمت بسته ای که روی میز تحریرم گذاشته بودم رفت و اون رو برداشت و گفت:
    -این چیه؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
    -گوشی
    -گوشی؟
    -آره بعدازظهر که با مانی دعوام شد پرتش کردم خورد به دیوار شکست منم رفتم یکی دیگه خریدم....
    -بیا بازش کنیم....
    نیمه های شب با صدای ناله شیما از خواب بیدار شدم.
    توی رخت خوابش نشسته بود و ناله میکرد. چراغ خواب رو روشن کردم و چشمهایم رو مالیدم
    صورتش از شدت عرق خیس شده بود.
    -چی شده شیما؟
    با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
    -مردم......
    با وحشت از جام پریدم و رفتم کنارش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم:
    -حالت خوب نیست؟
    -بچم
    نگاهش کردم و گفتم:
    -بچه چی شیما؟
    چنان جیغ بلندی کشید که از ترس وحشت کردم و به سرعت از جام بلند شدم و به سمت اتاق ماماینا دویدم.
    از صدای جیغش مامان از خواب بیدار شده بود و داشت به سمت اتاق من میومد
    -چی شده؟
    -نمیدونم حال شیما خیلی بده..
    -وای خدا مرگم بده...
    -چی شده مامان؟
    -برو به اورژانس زنگ بزن زود باش
    توی سالن انتظار نشسته ایستاده بودم و راهرو رو هی بالا و پایین میرفتم. انتظاری سخت و کشنده به سراغمون اومده بود. شیما اصلاً حالش خوب نبود. دکتر گفت بچه داره زود به دنیا میاد. فرهاد بیقرار سرش رو به دیوار تکیه داده بود و هر از گاهی زیر لب اسم خدا رو به زبون میورد.
    چشمای گریونم رو بستم و به یاد حرف دکتر افتادم....
    -امیدتون به خدا باشه. ما هر کاری از دستمون بر بیاد براتون میکنیم. اما اگه خدا نخواد...
    با صدای فرهاد چشمام رو باز کردم و به دکتر خیره شدم. مامان و بابا دور دکتر رو گرفته بودند و فرهاد هم با اضطراب میگفت:
    -آقای دکتر حالش خوبه؟
    -خواهش میکنم خونسردیتون رو حفظ کنید
    بعد رو کرد به فرهاد و گفت:
    -من معذرت میخوام، باور کنید که من هم از این قضیه ناراحتم. اما باید یه چیزی رو بهتون بگم.
    -بگید آقای دکتر.
    -راستش اومدم اینجا که ازتون بپرسم....
    صدای آشفته مامان بود که بین حرف دکتر پرید و گفت:
    -آقای دکتر دخترم حالش خوبه؟ برای بچه اش که اتفاقی نیافتاده؟
    -حال دخترتون خوبه. البته فعلاً.
    با شنیدن این جمله انگار دنیا روی سرم هوار شد. با قدم های سنگین خودم رو به دکتر رسوندم که گفت:
    -فرهاد خان میخواستم بدونم که شما زنتون رو میخواید یا بچتون رو؟؟؟؟؟؟
    وای خدای من این چه حرفی بود که دکتر میزد؟ منظورش چی بود؟ یعنی برای شیمای من ، خواهر من اتفاقی افتاده بود؟
    نگاهم به چهره بی رنگ فرهاد افتاد که یک لحظه انگار جون از بدنش خارج شده بود. لبهاش تکون میخورد، اما صدایی نداشت که کلامی رو به زبون بیاره. همه ما نگاهمون به لبهای به هم چسبیده فرهاد بود. مامان با وحشت گفت:
    -فرهاد چرا جواب دکتر رو نمیدی؟
    بابا ملتمسانه شونه دکتر رو گرفت و گفت:
    -منظورتون از این سوال چیه دکتر؟معلومه که شیما برای ما از همه چیز مهمتره.
    دکتر نگاهی غمگین به بابا کرد و عینکش رو از چشمش در اورد. از این همه خونسردی دکتر داشت حالم بهم میخورد. با دستم بازوی فرهاد رو گرفتم و گفتم:
    -بگو فرهاد....
    فرهاد نگاهم کرد و گفت:
    -آقای دکتر بچه....
    انگار دنیا روی سرم خراب شد. گوشام چی میشنید؟ آیا واقعا ًاین همون فرهاد عاشق بود؟ نه این امکان نداره. فرهاد دنیا رو با شیما عوض نمیکنه. حالا بیاد شیما، شیمای عزیز من رو با یه بچه عوض کنه؟ اصلاً اون چه حقی داشت؟ من اصلاً نمیزارم یه همچین اتفاقی بیفته. بزارم عزیز منو با دستای خودشون بکشن به خاطر یه بچه؟
    بازوش رو با ناخونهام خراش دادم . در عمق عصبانیت فرو رفته بودم، دهنم رو باز کردم که فحشی نثار فرهاد کنم که گفت:
    -نمیخوام. من زنم رو سالم میخوام.....
    صدای فریاد مامان بلند شد که در حین خنده و گریه گفت:
    -فرهاد نزدیک بود من رو سکته بدی....
    فرهاد مامان رو تو آغوشش گرفت و با هم هم ناله شدند....
    دکتر سرش رو تکون داد و به سمت دیگه ای رفت....
    توانی توی پاهام نمیدیدم. اما مصمم شدم که حرکت کنم، به سمت دکتر
    بی صدا گفتم:
    -دکتر هیچ امیدی به زنده موندن بچه نیست؟
    نگاهم کرد و بی تفاوت تر از قبل گفت:
    -امیدتون به خدا باشه. من باید قبل از عمل جواب شما رو میدونستم. امیدوارم که هر دو سالم بمونن. اما قول نمیدم عمل موفقیت آمیزی داشته باشیم.در غیر این صورت فقط یکی رو میتونم بهتون سالم برگردونم....
    لبخندی به تلخی زهر به روی لبم نشست و گفتم:
    -ما همه شیما رو سالم میخوایم.
    سرش رو تکون داد و به سمت اتاق عمل رفت....
    نگاهم به چراغ قرمز بالای ساعت دیواری ثابت مونده بود. ای خدای بزرگ خودت کمکش کن تنها تو قادر و رحمانی.
    صدای آرامش دهنده مامان رو شنیدم که کتاب دعاش رو توی دستش گرفته بود و ناله میکرد.
    بابا مردانه دست روی شونه فرهاد گذاشته بود و با نگاهی قدرشناسانه باهاش همراهی میکرد.
    از جام بلند شدم. کسی حاسش به من و اضطراب من نبود.
    دستام رو به جانماز کشیدم و زیر لب دعایی خوندم و در حالی که شرمسار بودم از نگاه کردن به بالا گفتم:
    -خدایا، ای که رحمان و رحیمی. میدونم که من روسیاهم. میدونم این صحنه رو بارها و بارها دیدی، که یه بنده بیاد و ازت یلب بخشش کنه و بخواد که عزیزش رو ازش نگیری. اما من نیومدم که این رو ازت بخوام. میدونم . قبول دارم که همه ما بعد از مردن میایم پیش تو. بارها از خودم پرسیدم مگه میریم جای بدی؟ چرا باید زار بزنیم. اما نمیتونم خدای من. همیشه مرگ عزیزان رو برای دیگرون میدیدم. هیچ وقت مرگ عزیزی رو به این نزدیکی حس نکرده بودم. خدای من بابا که مریضه و میدونم که اگه نخوای بمونه میبریش و من هم کسی نیستم که ازت بخوام بزاری بمونه. اما خدای بزرگ خدای رحمان من. ازت میخوام که اینبار به این بنده روسیاهت نگاهی بندازی و خواهرم و بچش رو به سالم برگردونی. خدای من ازت خواهش میکنم.....
    شیما همیشه آرزو داشت که بعد از مرگش هیچ کسی ضربه نبینه. اما این جوری نمیشه با رفتن خودش و یا بچش ما همه ضربه میبینیم. خدای من ازت میخوام که رحم کنی و یه فرصت دیگه ای به اون و بچش بدی.....
    چشمام رو بستم و سرم رو روی جانماز گذاشتم.....
    ادامه دارد....

  4. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    من همچنان منتظرم....

  6. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض نوزدهم

    قسمت نوزدهم
    فرسنگها از صداها دور بودم. صداهای ضعیفی به گوشم میخورد.سرم سنگینی میکرد.
    -هنوز یه کار نیمه تموم داشتم که قول داده بودم انجامش بدم.
    پلکهای سنگینم رو باز کردم. همه جا تار بود و چیزی نمیدیدم. صداها هنوز شفاف نبود و من نمیتونستم صاحب صدا رو تشخیص بدم سرم مثل توپ فوتبال سنگین شده بود.
    چند بار پلک زدم و بعد زیر لب مامان رو صدا زدم و دوباره چشمام رو بستم
    -شیدا جان عزیزم خوبی؟
    دوباره صداها برام دسنگین بود.
    -براش آرامبخش تزریق کردم تا چند لحظه دیگه بهتر میشه.
    گرمی دستی رو روی دستم حس کردم. سعی میکردم چشمام رو باز کنم اما نمیتونستم. سرم سنگین بود و زبونم خشک. تشنه یک قطره آب بودم. به زور اسم آب رو به زبون اوردم.
    -آ....آ....ب.... آب
    وقتی خنکی آب رو روی لبهای خشکم حس کردم. لبهام رو از هم باز کردم و با عطشی سیری ناپذیر شروع به نوشیدن کردم. وقتی چشمام رو باز کردم.....
    -سلام....
    از فرط تعجب داشتم شاخ در میوردم. حس کردم دارم خواب میبینم. چشمام رو بستم و دوباره باز کردم.
    صدای خنده اش باعث شد بفهمم که بیدارم و این واقعیته
    -خوب مانی خان اینم آبجی ما
    سرم چرخید و با دیدن شیما روی تخت کناریم حس کردم زیر پام خالی شد.
    لبخند شیما و صدای خنده جمع باعث شد به خودم بیام..
    -شیدا جونم من زایمان کردم تو دو روزه ولویی....
    دوباره صدای خنده جمع بلند شد. نگاه گیجم از روی تک تک چهره های شادو آشنا خانواده ام میگذشت.
    صدای فرهاد بود که گفت:
    -شیدا نمی خوای بچه آبجیت رو بغلت بگیری؟
    با دهانی باز از تعجب با صدای بلند زدم زیر گریه.....
    خدایا بزرگ از اینکه حاجتم رو دادی ازت ممنونم. واقعاً ازت ممنونم.
    بین اشکهام رو به فرهاد گفتم:
    -سالمه؟
    فرهاد هم که مثل من از خوشحالی گریه اش گرفته بود گفت:
    -مثل دسته گله. ببینش.
    نگاهم به صورت کوچولوی اون ثابت موند. به سرعت اشکام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم:
    -خیلی نازه چیه؟
    فرهاد با لبخندی زیبا که روی لباش نقش بسته بود گفت:
    -پدر سوخته. فرزاد باباشه.
    همه زدند زیر خنده و من فرزاد رو از دستای فرهاد بیرون کشیدم و به صورت سفیدش نگاه کردم. با قیافه ای گرفته ابروهاش رو توی هم کشید. نوک انگشتم رو توی دستش گذاشتم و دستم رو با حرص فشار داد. چشماش رو باز کرد و با دیدن من لبخندی ÷هنای صورتش رو پوشوند. منی که تا اون لحظه لبخند میزدم با دیدن لبخندش محکم صورتش رو بوسیدم. طفلک فرزاد به گریه افتاد و من هم در حالی که با گریه میزدم پشتش به شیما نگاه کردم.
    لبخند میزد و اشک توی چشماش حلقه زده بود.
    -خوشحالم که هر دو تون رو سالم می بینم.
    -عزیزمی شیدا. من هنوز اینجا کار داشتتم رفتنی نبودم.
    بعد به مانی نگاه کرد و گفت:
    -مگه نه؟
    مانی لبخندی به لبش نشوند و رو به من که داشتم فرزاد رو به فرهاد می دادم گفت:
    -بابت رفتار اون روزم ازت معذرت می خوام.
    منم خودم رو زدم به خنگی و گفتم:
    -بابت کدوم رفتارت؟
    نگاهم در چشمای زیباش گره خورد. لبخندی به روی لبش نشست و صدای بابا گوشهام رو نوازش کرد:
    -مانی تو رو از من خواستگاری کرده.
    همون طور که با تعجب به مانی چشم دوخته بودم گفتم:
    -چی کار کرده؟
    -خواستگاری کردم.
    -تو خیلی....
    حرفم رو قطع کردم و زیر لب فحشی نثارش کردم.
    فرهاد جلو اومد و گفت:
    -ببین شیدا خانوم این شیما امروز مرخص شده ها. اگه جنابعالی اجازه می دید بریم خونه.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
    -منظورت چیه؟
    -منظورم اینکه امروز رو لنگ تو بودیم تا بهوش بیای.
    با خنگی پرسیدم :
    -مگه من چم بود؟
    مامان نزدیکم شد و در حالی که گونه ام رو میبوسید گفت:
    -تو نمازخونه پیدات کردیم. از حال رفته بودی. از صبحش هم چیزی نخورده بودی. برای همین تا امروز بیهوش بودی.
    هنوز سستی تو بدنم حس می شد. روی زمین کنار شیما نشستم و گفتم:
    -خره تو به مانی چی گفتی؟
    انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
    -هیس پاشو برو تو اون اتاق فرزاد خوابیده....
    یه نگاه به صورت زیبای فرزاد کردم و زیر لب فحشی بهش دادم و بعد با خنده گفتم:
    -خالش قربونش بشه...
    دلا شدم تا بوسش کنم که شیما هولم داد و گفت:
    -بمیری بچم رو سوراخ سوراخ کردی اینقدرکه بوسش کردی....
    -به تو چه
    صدای مانی بود که از پشت سرم می گفت:
    -شیدا می یای کارت دارم.
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -من که بهت گفتم من زن تو نمیشم می فهمی؟
    با بهتی که از چند دقیقه پیش تو صورتش بود نزدیکم شد و رو به شیما گفت:
    -شیما تو بهش بگو که من می ترسیدم که از دستش بدم.
    تا شیما اومد حرفی بزنه بین حرفش پریدم و گفتم:
    -بیخود. چون می ترسیدی از دستم بدی باید سرم داد بزنی و روم دست بلند کنی؟
    صورتش رو جلو اوردو با انگشتش گونه اش رو نشون داد و گفت:
    -خوب بیا بزن
    نگاهش کردم و بی تفاوت از کنارش رد شدم.
    کلافه پشت سرم وارد اتاقم شد و در رو پشت سرش بست.
    همون طور که پشتم بهش بود و داشتم از شیشه حیاط رو نگاه میکردم گفت:
    -همه راضین. راضی کردن این از همه سختره ......
    - تو میخوای با من عروسی کنی یا همه؟
    نزدیکم شد و از پشت دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
    -قبول کن که از شدت علاقه ام به تو مجبور شدم اون کار رو بکنم. وقتی تو گفتی می خوای به اون پسره جواب مثبت بدی دیونه شدم.
    برگشتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم:
    -اما من اون رو دوست نداشتم....
    -من رو چی؟
    به نگاه قشنگش و به لبخند شیطنت بارش خیره شده بودم. دیگه لبخندش من رو یاد کامران نمی انداخت.
    -دوستت که ندارم اما....
    -اما چی؟
    پشتم رو کردم بهش و گفتم:
    -باشه زنت میشم.
    من رو کشوند سمت خودش و با عشق به چشمام خیره شد و گفت:
    -راست میگی؟
    از سر شیطنت نوک بینیش رو با انگشتم فشار دادم و گفتم:
    -البته
    انگار زمان هم برای برپایی مراسم ما عجله داشت. نمی دانم این چه حس نویی بود که در وجودم حس می کردم.
    نمیتونستم که قبول کنم که دوستش دارم اما واقعاً هم نمی تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم.
    ادامه دارد....

  8. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض آخر

    قسمت بیستم
    هر روز برای خریدی با هم بیرون میرفتیم. برای شنیدن صداش بی تاب بودم. وقتی ساعت از زمانی که باهم صحبت می کردیم می گذشت حس می کردم که چیزی گم کردم و بی تاب می شدم.
    -می دونی یاد چی افتادم؟
    به آینه نگاه کردم و گفتم:
    -به یاد چی؟
    -به یاد اون روزی که من جای تو ایستاده بودم.
    لبخندی روی لبهای صورتی رنگم نشست و گفتم:
    -حسودیت شد؟
    با دست به شونم زد و گفت:
    -گمشو دیونه...
    نگاهم از چشمهام به لبهای روشنم رسیده بود. دستی به تور روی موهام کشیدم و گفتم:
    -شیما تو بهترین خواهر دنیایی.
    همون طور که از توی آینه نگاهش می کردم پشتش رو به من کرد و گفت:
    -حالا وقت اون رسیده که راز رو بهت بگم.
    مشتاقانه چرخیدم به سمتش و گفتم:
    -اما تو می گفتی به موقعش....
    -خوب الان اون موقع رسیده.
    صندلی رو کنار کشیدم و روش نشتم و گفتم:
    -بگو
    -اون روز حالم هیچ خوب نبود. باورت می شه اگه بگم صدای دعاهای تو رو میشنیدم....
    وقفه ی کوتاهی بین کلامش ایجاد شد و گفت:
    -آسمون آبی به روم چشمک میزد و من سبکی غیر قابل توصیفی رو به روم حس میکردم. لحظه های زیبایی رو حس میکردم. برای رفتن به بالا بی تابی می کردم. اما صدای دعاهای تو نمیذاشت. دستم رو به سمت آسمون دراز کرده بودم و با شنیدن صدای تو برمی گشتم و به پشتم نگاه میکردم. یهو همه چیز محو شد و من حس کردم از بلندی به پایین پرت شدم. وقتی به هوش اومدم صدای گریه فرزاد به گوشم خورد. نا آشنا بود برام اما وقتی چشمم رو باز کردم و فرهاد رو بالای سرم دیدم. یادم اومد که من اون شب خیلی حالم بد شده بود.
    برگشت به سمتم و نگاهم کرد.
    -وقتی شنیدم توی نمازخونه از هوش رفتی. دلم یه جوری شد. حالت بدی پیدا کردم و چشمام رو بستم. ناخودآگاه قیافه مانی جلوی چشمم اومد. وقتی چشمم رو باز کردم.جریان اتفاقاتی که تا به حال بین تو و مانی افتاده بود رو برای بقیه تعریف کردم و از فرهاد خواستم که از مانی بخواد که بیاد بیمارستان.
    - تو اتاق هر دومون تنها بودیم و مانی با شنیدن اتفاقی که برای تو افتاده بود انگار که دنیا روی سرش خراب شد. برام گفت که تو رو دوست داشته و وقتی که تو گفتی میخوای به خواستگارت جواب مثبت بدی حس کرده که واقعاَ تو رو داره از دست میده. ازش پرسیدم که اگه دوستت داشته چرا تا به حال بهتن نگفته بوده و اون دلیلش رو عادت کردن تو به کامران ذکر کرد. دوست داشته زمانی از تو خواستگاری کنه که به کسی فکر نکنی و اون بتونه تو رو برای خودش بدونه.
    نگاهم به روی دسته گل ثابت مونده بود و سرم پایین بود. هنوز حرفهای شیما توی سرم شنیده می شد. صدای زیبای مانی من رو به خودم اورد.
    -عزیزم قصد نداری من رو به یه رقص دعوت کنی؟
    سرم رو بلند کردم و تو چشمای قهوهای رنگش گم شدم.
    صدای خواننده ارکست بود که گفت:
    -این آهنگ رو تقدیم می کنیم به داماد عزیزمون
    -بیا کنارم سرو ناز بی تاب بیا کنارم زیر طاق مهتاب ....
    با دستم آهسته پشتش رو نیشگونی گرفتم و هر دو با هم به یاد اون روز زدیم زیر خنده....
    -بگو دیگه مانی وگرنه قهر می کنما.....
    سرش رو نزدیک گوشم کرد وگفت:
    -باشه می گم.
    دستم رو گرفت و من توی دستش چرخی زدم که گفت:
    -نه لحظه اول که دیدمت عاشقت نشدم. اون موقع حس کردم که تو چقدر قیافه شیرینی داری. حس کردم که میتونیم با همدیگه دوستهای خوبی باشیم.
    مکثی کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت:
    -بار اول که باهام رقصیدی و بهم گفتی که لبخندم تو رو یاد کامران میندازه. حس کردم که چیزی درونم فرو ریخت. اون روز بود که فهمیدم این علاقه من به تو یه علاقه عادی نیست. سعی کردم کمکت کنم که از یاد کامران بیای بیرون. در تمام مدتی که باهام قهر بودی سر اون جریان خیلی با خودم کلنجار رفتم که به خودم بفهمونم که دوستت ندارم. اما وقتی اون روز توی پارک دیدمت.....
    گونه ام رو بوسید و سرش رو نزدیک گوشم کرد و در گوشم گفت:
    -وقتی چشمای زیبات رو باز کردی حس کردم که نمیتونم بدون تو زندگی کنم. اون وقت بود که عاشقت شدم.
    از شنیدن حرفهایی که در گوشم میزد احساس رضایت میکردم و شیرینی خاصی توی کلامش موج میزد.
    من رو روی دستهاش بلند کرده بود و از پله ها بالا میبرد. توی صداش عشق و حسرت موج میزد. این نوع صحبت کردنش من رو جادو میکرد. ازم خواسته بود چشمام رو ببندم و تا زمانی که من رو زمین نذاشته بازش نکنم.
    من رو روی تخت گذاشت و بعد چرخی توی اتاق زد و گفت:
    -به کلبه ی حقیر من خوش اومدی.
    از دیدن منظره زیبای اتاق خواب حس دلپذیری همه وجودم رو فرا گرفته بود. عطر گلهای یاس اتاق رو پر کرده بود و من رو دیونه می کرد. نور هالوژن اتاق رو روشن کرده بود و عشق در اتاق موج میزد. به دور تا دور اتاق نگاه کردم.
    تخت خواب درست وسط اتاق گذاشته شده بود و جز یه میز توالت چیزی در اتاق نبود. دور تا دور اتاق پر بود از گلهای یاس. و فرش زیبایی اتاق رو مفروش کرده بود. نگاهم به قاب عکسی که روبروی تخت به دیوار زده شده بود ثابت موند. با دیدن عکس خودم تعجب کرده بودم. چشمام رو بستم و به یاد روزی افتادم که مانی این عکس رو ازم انداخته بود. توی حیاط خونمون داشتم باهاش صحبت میکردم که یهو بارون گرفت و من با عشق دستهام رو از هم باز کردم و همون طور که سرم بالا بود چشمهام رو بسته بودم.
    چشمهام رو باز کردم. از روی تخت پایین اومدم و گفتم:
    -بی انصاف برای همین نذاشتی تا حالا بیام و خونت رو ببینم.
    انگشت اشاره اش رو روی لبهام گذاشت و گفت:
    -خونمون عزیزم.....
    لبخندی روی لبهام نشست و به اتاق پذیرایی رفتم. مانی پشت سرم به راه افتاده بود. اولین چیزی که در پذیرایی خونه توجه ام رو جلب کرد حضور پنجره ای بزرگ بود. به سرعت به سمت پنجره رفتم و پرده توری اش رو کنار زدم. وای خدای من چقدر منظره زیبایی بود. برخلاف انتظارم خونه مانی باغ نبود و یه آپارتمان خیلی شیک در بالای شهر بود. همون طور که با تعجب به منظره شهر که چراغهای تمامی خونه ها روشن بود خیره شده بودم گفتم:
    -اینجا طبقه چندمه؟
    گرمی دستهاش رو دور کمرم حس کردم. خودش رو از پشت به من چسبونده بود و سرش رو روی شونم گذاشته بود. سرم رو برگردوندم و به صورت زیباش خیره شدم. لبخندی جادویی زد و گفت:
    -بیست و هفتم
    دهنم از تعجب باز مونده بود. سرش رو چرخوند و بعد با دستش جایی رو نشون داد و گفت:
    -اونجا رو ببین.....
    هر دو کنار هم روی تخت دراز کشیده بودیم و به سقف خیره شده بودیم. باد پرده اتاق رو به رقص در اورده بود و خنکای زیبایی به ارمغان اورده بود . صدای موسیقی و عطر گلهای یاس چیزی بود که من رو جادو میکرد. روی کمرم چرخیدم و به مانی خیره شدم. نگاهش رو از سقف گرفت و گفت:
    -دوست ندارم امشب تموم بشه.....
    -چرا؟
    -حس میکنم همه اینها خوابه.....
    دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:
    -اگر هم خوابه چه خواب.....
    میون حرفم پرید و کاملاً به سمتم چرخید و گفت:
    -دوست ندارم خواب باشه....
    دوباره به همون حالت اول روی تخت خوابیدم.
    با شنیدن صداش چشمام رو باز کردم.
    -به من قول میدی که همیشه مال من بمونی؟
    چشمام رو باز کردم دو دستش رو دو طرف بدنم گذاشته بود. درست روبروی چشمام بود. عطر نفسهاش به گردنم میخورد. لبخندی زدم و گفتم:
    -قول میدم
    نزدیکم شد و در گوشم گفت:
    -اجازه میدی؟
    گونه هام گر گرفت و گرمای دلپذیری رو توی بدنم حس کردم. باورم نمیشد. مانی از من چی میخواست. بوسه های گرمش من رو تشنه کرده بود. سرش رو بلند کرده بود و منتظر جواب بود.
    چشمهام رو بستم و پیش خودم گفتم که همه چیز داره تموم میشه. من از فردا دیگه متعلق به خودم نیستم. چشمام رو باز کردم و گفتم:
    -بهت قول دادم.
    لبخندی که به روم پاشید رضایت رو نگاهم ایجاد کرد.
    خنکای باد به بدنم میخورد. گرما رو با بوسه های آتشین مانی حس میکردم. صدای موسیقی با موسیقی کلام زیبای مانی که هر لحظه نغمه عشق رو سر می داد مخلوط شده بود. لبهای داغ و بی قرار مانی روی بدنم کشیده میشد و من از شدت گرما کلافه شده بودم. چشمهای بیقرارم به روی هم فشرده میشد. عطر تن مانی بینیم رو نوازش میکرد.دستم به روی ملافه ای که روی تخت بود کشیده میشد و با حرص ملافه رو میان انگشتانم فشار میدادم. همچنان باد میوزید و همچنان من از گرما میسوختم.
    صدای مانی توی گوشم پیچید که با خستگی که در کلامش موج میزد گفت:
    -تو برای همیشه مال خودم شدی......

    پایان

  10. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    دیگه تموم شد دیگه نظری ندارید؟

  12. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    من منتظرتونم ها

  13. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    خوب انگار توي زمان نا مناسب وارد شدم

    مزاحم نمي شم :دي

    فقط خواستم بگم خسته نباشي كار جالبي بود البته متن داستانتون رو ميگم.!:دي
    مرسي . .موفق باشي:دي

    ممنون از نظرت اما نه این فقط یه رمان بود چرا وقت بد؟

  14. این کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #29
    داره خودمونی میشه elima's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    23

    پيش فرض

    سلام سپیده جان.
    دستت درد نکنه و زحمت تایپ این داستان رو کشیدی. اما با اجازت نظرم رو هم بدم: راستش من کمی گیج شدم چطور که چطور کسی می تونه هفت سال منتظر باشه تازه بعد از آنکه فهمید عشقش هم ازدواج نکره این ادا ها رو در بیاره و از طرف دیگه اینکه این دختر که اونجور عاشق کامران بود به سرعت انتظار طولانی مدتش رو رها می کنه به ازدواج کسی در میاد که به تازگی باهاش آشنا شده؟
    اما در کل می تونم بگم داستان جالبی بود
    خوب باشی و سلامت
    راستی داستان نفست یه چیز دیگه است

  16. این کاربر از elima بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •