قسمت هفدهم
وقتی با شیما وارد ساختمون شدیم. از دیدن حمید اونجا نزدیک بود شاخ در بیارم.خیلی وقت بود که دیگه رفت و آمدش رو به خونه ما قطع کرده بود.
با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتمون اومد. شیما که از من جلوتر بود باهاش دست داد و سلام علیک کرد.
-ممنون ان شالله یه روز پدر شدن شما رو ببینیم.
حمید با لبخندی دلنشین به من نگاه کرد و گفت:
-مگه شیدا خانوم براتون نگفتند؟
شیما با تعجب به من و بعد به حمید نگاه کرد و گفت:
-نه. چی رو باید به من میگفته؟
رفتم جلو و زیر لب سلامی کردم و گفتم:
-شیما جون تا دو یا سه ماهه دیگه ایشون پدر میشن.
مامان و شیما هر دو با هم همزمان گفتند:
-چی؟
احساس می کردم که چقدر از شنیدن این خبر تعجب کردند. اما چرا؟
-بله من تا دو ماهه دیگه پدر میشم.
مامان با لکنت گفت:
-مبا .... مبارک باشه ان شالله...
معذرت خواهی سریعی کردم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. در آینه به خودم خیره شدم. گونه هایم گر گرفته بود. دستم رو روی گونه هام گذاشتم و لبخندم رو به لبانم پاشیدم.
-بله. این شد که من مزاحمتون شدم.
-راستش حمید خان من نمی تونم در این مورد رضایتی بدم. شیدا سالها ست که دیگه هیچ خواستگاری رو قبول نمی کنه.....
از پشت دیوار خودم رو بیرون کشیدم و به جمع اونها پیوستم. پس اومده بود تا برام خواستگار بیاره. چیه احساس گناه می کنی؟ چرا باید احساس گناه کنی؟ ای کاش می دونستی که من هنوز عاشقم. یه عاشق دل شکسته.چیه مامان چرا اینجوری بهم ذل زدی؟ ای خدا ای کاش میتونستم از زیر بار این نگاه ها فرار کنم. نه نمی شه دارن کلافم میکنن. اما ........
آره من به خاطر بابا هم که شده باید این کار رو بکنم. نباید بزارم که بابا ناامید بشه. باید به آخرین آرزوش اون رو برسونم. ای خدا ای کاش در تمام این سالها من این همه سر خود نبودم . چه فرقی داره الان هم دارم رو عشقم ، رو قلبم پا می زارم . واقعاً ای کاش همون چند سال پیش این کار رو می کردم.
-خوب حمید خان خانومتون خوبن؟ راستی اسمشون چی بود؟
-لیلی
-زیباست. جداً که برازنده چهره زیباشونه
نگاهی بُران به من کرد و تشکر کرد.
از جاش بلند شد و گفت:
-خوب ببخشید از اینکه مزاحمتون شدم.
-کجا حمید خان تشریف داشته باشید.
-نه ممنون شیما خانوم به فرهاد جان هم سلام من رو برسونید.
شیما لبخند شیرینی زد و تشکر کرد.
-به لیلی سلام برسونید.
برگشت و به چشمام خیره شد. نه اشتباه می کنم این نبود. پلک هاش رو بهم زد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت. نه دوست نداشتم که این طور باشه. خدایا هنوز هم شراره های عشق رو تو نگاهش می دیدم. نه ای کاش که اشتباه کرده باشم. اون .........
برگشتم و روی مبل نشستم و روزنامه رو از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم. ای خدای من دیگه چی کار می تونم بکنم . من به مانی گفته بودم که دیگه کامران رو دوست ندارم اما حالا.....
-چیه مامان چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
-هیچی
شیما نگاهی به مامان کرد و گفت:
-شیدا می دونی برای چی اومده بود اینجا؟
-کی؟
-حمید.
-نه برای چی؟
-راستش اون بر ات خواستگار پیدا کرده...
-غلت کرده که برای من ....
-شیدا بسه دیگه
به شما که از روی مبل بلند شده بود نگاه کردم و یادم افتاد که بابا....
سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
-مامان بگو بیاد.
مامان از جاش بلند شد و اومد سمتم و با بغض گفت:
-چی گفتی؟
-گفتم بگو بیاد.
دستم رو توی دستش گرفت و زد زیر گریه. با دست بی قرارم موهای مامان رو که سرش رو روی دستم گذاشته بود نوازش کردم و زیر لب میگفتم:
-باشه قبوله من تسلیمم
لحظه های سختی بود باورم نمیشد که این بار باید به کسی که حتی هیچ شناختی نسبت بهش ندارم باید جواب مثبت بدم.
تنها و بی کس بودم و نمی تونستم راز م رو به کسی بگم. نوشین هم حق رو به دیگران می دادو من رو سرزنش می کرد.
ای خدای من چرا باید این اتفاق برای بابا بیفته؟
ای خدا چرا اصلاً باید این اتفاق برای من بیفته؟
قطره های باران که به شیشه اتاقم خورد چشم هام رو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم. رعد و برق رنگ اتاق رو روشن کرد و چند لحظه بعد....
همیشه از صدای رعد و برق واهمه داشتم . از جام بلند شدم و به سمت شیشه رفتم و بیرون خیره شدم.
نگاهم به چیزی که در حیاط میدیدم ثابت موند.
این بابا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توی حیاط زیر بارون نشسته بود و دو طرف دلش رو گرفته بود و از درد به خود میپیچید. گاهی سر بر آسمان بلند می کرد.
به سرعت از اتاقم خارج شدم و پتو م رو از روی تختم کشیدم و به سمت حیاط رفتم .....
وقتی نگاه بابا به من افتاد هول شد و دستش رو از روی کمرش برداشت و نگاهم کرد.
با بغضی که توی گلوم داشتم رفتم نزدیکش و بدون اینکه حرفی بزنم پتو رو انداختم روی دوشش و کنار پاش روی زمین نشستم. نگاه بابا به صورتم مونده بود. رنگ به رو نداشت و از درد به خود می پیچید و با هر دردی که میکشید بی اختیار ابروانش به هم گره می خورد.
-بابا اینجا سرده چرا اومدی اینجا؟
دستش رو به موهام کشید و گفت:
-کمی دلم درد میکرد و اومدم بیرون هوا بخورم.
-آخه اینجا
-ترسیدم مامان صدای ناله هامو بشنوه و از خواب بیدار بشه....
نم اشک راه دیدم رو بست و بی اختیار سرم رو روی پای بابا گذاشتم و گریستم.
آری ببار ای آسمان. ببار به همراه دل پر درد من . می بینی این منم که اینطور حقیر و نادام هستم. ابرها ببارید و با بارشتان ندامت را از نگاه بشویید......
صدای غرش ابرها تنم را لرزاند . سرم رو بلند کردم و بابا رو دیدم. صورت مهربونش.
-چرا گریه می کنی بابا؟
چطور می تونستم بهش بگم....
-بابا من رو می بخشی؟ من خیلی شما رو اذیت کردم با اشتباهاتم هفت سال شما رو ....
-بسه عزیز بابا الان وقت این حرفها نیست....
پس کی وقتش می شه بابا؟ چند ماه دیگه که از پیش ما رفتی ؟ من چطور میتونم تحمل کنم؟ آخ خدایا چطور؟
-بریم تو بابا سرما میخوری
-بریم بابا بریم....
دستش رو گرفتم و با هم رفتیم داخل.
هر دومون موش آب کشیده شده بودیم.
بابا دستم رو فشار داد و گفت:
-برو از تو اتاق من حوله و لباس برام بیار. اگه اینجوری بیام تو فردا مامانت میکشتمون.
لبخندی تلخ زدم و به سمت اتاقش رفتم....
-چی گفتی؟ الان داری به من می گی؟
-گوش کن ببین چی می گم آخه من ....
-حرف نزن شیدا. این مسخره بازی ها چیه راه انداختی .
-چه مسخره بازی؟ تا الان خودت ازم میخواستی همه چیز رو....
-من خواستم فراموش کنی نه اینکه خودتو تباه کنی.
-من نمی تونم چاره ی دیگه ای ندارم..
-ببینم الان کجایی؟
-شرکتم.
-همین الان پاشو بیا کافی شاپ همیشگی میخوام ببینمت.
-نمیتونم کارم خیلی زیاده
-گفتم پاشو بیا.
-گفتم نمیتونم.
-شیدا من همین الان منتظرتم.
-آخه...
-خداحافظ
-الو....
گوشی رو کوبیدم روی میز و با صدای بلند گفتم:
-اههههههههههه
در اتاقم باز شدو مستخدم با ترس گفت:
-خانم کلهر اتفاقی افتاده؟
نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم:
-نخیر
بیچاره ترسید و معذرت خواهی کرد و رفت.
نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم که عقربه هاش داشت سه بعد از ظهر رو نشون میداد. عجب غلتی کردما ای کاش الان هم بهش نمی گفتم و میزاشتم این شب لعنتی هم تموم می شد و بعد....
خدایا...
خیلی کلافه و عصبی بودم. محکم با دستم کوبیدم روی میز و با صدای بلند زدم زیر گریه.....
صدای زنگ موبایلم شدیداً روی نروم می رفت و من رو داشت داغون می کرد. سرم رو بلند کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم و برای بار چندم رد تماس کردم و دوباره سرم رو گذاشتم روی دستم....
اما انگار دست بردار نبود....
-الو....
-شیدا این دیونه بازیها چیه در میاری؟ چرا رد تماس میکنی؟
-ولم کن حوصله ندارم.
-تو هیچ معلومه چه مرگته؟ تا الان که داشتی به خاطر اون کامران لعنتی....
با عصبانیت سرش فریاد کشیدم و گفتم:
-اه. بس کن دیگه. چیه این کامران رو کردی چماغ و دائماً میکوبی تو سرم. چرا تمومش نمی کنی؟
-من تمومش نمی کنم؟
-آره دیگه انگار این لعنتی نمی خواد دست از سر زندگی من برداره. اصلاً چی میگی من می خوام ازدواج کنم. چیه؟ حتماً باید عاشق باشم؟ به درک بزار هر خری می خواد باشه باشه.....
زدم زیر گریه و گوشیم رو پرت کردم. گوشی خرد به دیوار و صد تیکه شد.
صدای هق هقم به آسمون بلند شده بود و من همچنان به گوشی خرد شده ام نگاه می کردم و گریه می کردم.....
در با شدت باز شد و نگاهم به صورت وحشت زده مانی خیره موند.
با دیدنش از ترس از جام بلند شدم. هر دو خیره بهم نگاه می کردیم. بینیم رو بالا کشیدم و اشک هام رو از صورتم پاک کردم. با عصبانیت قدم ها ش رو سنگین بر میداشت و به سمتم میومد.
چشم در چشم هم خیره بودیم و حرفی نمی زدیم. نفهمیدم که چقدر به چشمهاش خیره موندم که بی اختیار روم رو از نگاهش چرخوندم و گفتم:
-چی می خوای که پاشدی اومدی اینجا؟
و دوباره نگاهش کردم.
هنوز نگاهم میکرد. وقتی اینطوری نگاهم می کرد بی تاب میشدم بدون اینکه دلیلیش رو بفهمم.
کلافه بودم و این بی تابی داشت دیونه ترم می کرد. سرش داد کشیدم و گفتم:
-چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
دستش رو بالا اورد و به جای اینکه جوابم رو بده کشیده ای محکم به گوشم زد و با نفرت گفت:
-خودخواه
دستم رو روی گونه ام گذاشتم. سوزش شدیدی رو نه در گونه ام بلکه در قلبم حس می کردم. این چه کاری بود که مانی کرد؟ سرم رو چرخوندم سمتش. جوشش اشک رو در چشمام حس می کردم. غرورم دوباره به سراغم اومده بود. به چشماش که از شدت عصبانیت قرمز شده بود ذل زدم و با حرص دستم رو از روی صورتم برداشتم و با فریاد گفتم:
-از اتاق من برو بیرون.
نگاهش رو به دستم که روی هوا معلق بود انداخت و گفت:
-تو ....
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از پشت میزم بیرون اومدم و در اتاقم رو باز کردم و با همون عصبانیت گفتم :
-بیرون
از کنار میز اومد به سمت من و وقتی روبروم ایستاد نگاهش به گوشی خرد شده ام افتاد و بعد از مکثی کوتاه دوباره نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و از اتاقم بیرون رفت.
باورم نمیشد که مانی این حرکت رو انجام داده باشه.
کلافه به سمت میزم رفتم و به ساعت نگاه کردم که چهار و نیم بود. کیفم رو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم.
-کجا داری می ری شیدا هنوز وقت اداری .....
برگشتم و با عصبانیتی که توی نگاهم بود به فرهاد خیره شدم که بدبخت حرفش رو خرد و گفت:
-چیزی شده؟
-نخیر. فقط .... فقط بیحوصله ام
-باشه برو خونه
-شب میبینمت
سرش رو تکون داد و وارد اتاقش شد. برگشتم و به راه خودم ادامه دادم.
حوصله جو خونه رو نداشتم. یعنی اصلاً حوصله هیچ جا رو نداشتم. با کلافگی به سمت ماشینم رفتم.
نگاهی به اطرافم کردم و به سمت مغازه راهی شدم.
-سلام خانم بفرمایید.
نگاهی به صاحب مغازه انداختم و از لبخند کج و ماوجی که روی لبش بود خنده ام گرفت و گفتم:
-یه گوشی می خوام
لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-چه مدلی؟
-نوکیا
-چه کارایی داشته باشه؟
حوصله سوال جوابهاش رو نداشتم و گیج نگاهش کردم که خندید و گفت:
-اصلاً به این نگاه کنید.
تشکری کردم و به دفترچه نگاه کردم.
انواع و اقسام گوشی ها با کارایی های مختلف توجه ام رو جلب کرده بود. به یاد گوشی بیچاره خودم افتادم و دستم رو روی گوشی ..... گذاشتم و گفتم:
-آقا از این مدل گوشی دارید؟
مرد نگاهی به انتخابم کرد و ابروش رو بالا انداخت و لبخندی زد و گفت:
-البته خانوم
و بعد با دستش داخل ویترین رو نشونم داد. و دوباره خندید. انگار عادت داشت که لبخند کج و کوله اش رو در هر شرایطی بزنه.
-قیمتش چقدر میشه؟
-قابل شما رو نداره
-ممنون
وقتی گوشی رو داخل ماشین گذاشتم نگاهی به آینه انداختم و به قیافه افسرده خودم لبخندی زدم و به راه افتادم.
سر راهم به گل فروشی بزرگ و زیبایی رفتم و بی اختیار به گلها خیره شدم.
-میتونم کمکتون کنم؟
نگاهی به پسر جوانی که پشتم ایستاده بود انداختم و گفتم:
-یه دسته گل میخوام
-چه جور دسته گلی؟
-نمیدونم
-برای کی میخوای؟
بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
-برای خودم.
پسره هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-برای بار اولی که کسی میاد و برای خودش گل میخواد.
خندیدم و به یاد مقاله زندگی یا کارم افتادم و گفتم:
-دو تا گل رز و یه گلایل ......
وقتی دسته گل رو ازش گرفتم لبخندی پهنای صورتم رو پوشونده بود و دیگه از اون عصبانیت چند ساعت پیش در وجودم خبری نبود.
در اتاق رو که باز کردم نگاهم به صورت رنگ و رو رفته مامان افتاد و لبخندی که روی لبم بود ماسید.
-سل.....
-شیدا من از دست تو چی کار کنم آخه؟
-چی شده مگه؟
-چی شده؟
برگشت سمت شیما و با گریه گفت:
-می بینی تازه میگه چی شده.
بعد دو تا دستاش رو بلند کرد و به سقف چشم دوخت و گفت:
-ای خدای من من رو بکش از دست این راحت شم.
با تعجب نگاهش می کردم و سر از کار هاش در نمی اوردم.
-شیدا کجا بودی تو؟
به شیما نگاه کردم و بیخیال گفتم:
-بیرون بودم.
-نمی گی ما نگرانت میشیم؟
اینبار از کوره در رفتم و گفتم:
-یعنی چی؟ این حرفها چیه میزنید؟ مگه من یه دختر بچه شانزده ساله ام. بابا شما ها چرا نمی فهمید من دیگه بیست و هشت سالمه.....
-هر چقدر هم که بزرگ شده باشی هنوز بچه مایی....
برگشتم و به صورت بابا که روی مبل نشسته بود نگاه کردم. یه لحظه از خودم متنفر شدم. بغض گلوم رو می فشرد . به مامان نگاه کردم و دسته گل رو به سمت مامان گرفتم و گفتم:
-مامان جون به خدا رفته بودم بیرون هوا بخورم چرا نگرانم شدی؟
-هر چی موبایلت رو می گیرم تو دسترس نیستی .ساعت هفت شده خوب معلومه که نگرانت میشم.
به یاد گوشیم افتادم و یه لحظه به خودم اومدم و گفتم:
-وای مامان من رو ببخش به خدا اصلاً یادم نبود بهت زنگ بزنم بگم که گوشیم از دستم افتاد و شکست.
مامان نگاهی عصبی به من کرد و گفت:
-واقعاً که
و از کنارم رد شد و به سمت بابا رفت.....
-چی شده بود شیدا؟
نگاهی به شیما که دوباره مثل عادت همیشگیش در نزده وارد شده بود کردم و خندیدم و گفتم:
-تو باز در نزده وارد شدی مزاحم؟
شیما هم بی اختیار مثل من زد زیر خنده و در رو پشت سرش بست و به اومد کنارم لب پنجره نشست.
دستش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
-یادت میاد شیما چقدر سر این در نزدنت باهات دعوا می کردم؟
محکم دستم رو فشرد و گفت:
-همیشه قول می دادم و بازم یادم می رفت.
-صد دفعه می گفتم بابا اگه تو اتاق لخت باشم چی؟
- منم می گفتم من این آرزو رو به گور می برم.
هر دو با هم زدیم زیر خنده و در حالی که دستامون توی دست هم بود به هم نگاه می کردیم.
نگاهم رو ازش گرفتم و به درختی که توی باغچه بود خیره شدم که شیما گفت:
-هنوز هم شبا اینجا میشینی و به مهتاب نگاه می کنی؟
-اوهوم. هنوز هم شبا منتظرم تا تو بیای توی اتاق و برام از خاطرات دانشکده بگی.
و بعد خیره نگاهش کردم و گفتم:
-از اون موقع که تو رفتی خیلی دلم برات تنگ میشه. حتی دلم برای در بی خبر اومدنات توی اتاقم تنگ میشه.
-دیونه من که همش اینجام.
لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
-اما من دوست دارم شبا اینجا باشی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-شیدا نکنه.....
با صدای بلند زدم زیر خنده که گفت:
-امشب پیشت میمونم میخوام تا صبح دو تایی به این خواستگارت بخندیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-دو تایی نه سه تایی.
دستی به شکمش کشید و گفت:
-پاشو لباساتو عوض کن که الان میان.
نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتم:
-امروز با مانی دعوام شد
دوباره کنارم نشست و گفت:
-سر چی؟
-بهش گفتم میخاد برام خواستگار بیاد و من هم میخوام قبولش کنم. اون هم الم شنگه ای راه انداخت که نگو.
-چرا؟
-بهم گفت بیا جای همیشگی اما من نرفتم و اون با عصبانیت اومد شرکت و .....
-خوب؟
نگاهش کردم و گفتم:
-سرش داد زدم و اون هم زد تو گوشم.
شیما با تعجب ابروهاش رو کشید بالا و گفت:
-وا......
و بعد لبخند زیبایی به لبش اورد و گفت:
-پس که اینطور....
-وا من می گم اون من رو زد و تو داری میخندی؟
از جاش بلند شد و به سمت کتابخونه رفت و گفت:
-حافظ کجاست؟
نگاهی بیقرار بهش کردم و گفتم:
-نمیدونم
-یعنی چی نمیدونی؟
-یه سالی میشه که سراغش نرفتم. یعنی بعد از عروسی تو سراغش نرفتم
برگشت نگاهم کرد و گفت:
-چرا؟
-چون دیگه تو نبودی برام بخونیش.
سرش رو تکون داد و در کتابخونه به تکاپو برداخت.
نگاهم رو ازش گرفتم و به آسمون شب زل زدم و زیر لب گفتم:
-خدایا خودت مهر این پسره رو به دلم بنداز.
-زود باش یه نیت کن....
برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
-ولش کن شیما....
-خفه شو اصلاً بزار من از طرف تو نیت کنم.
شونه هام رو بالا انداختم و نگاهش کردم.
-دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه ز دو چاره مخموری کرد
شیما با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:
-بیا اینم از حافظ.....
-وا چته تو؟
صدای زنگ در که بلند شد شیما از جاش پرید و گفت:
-پاشو که اومدن.
در حالی که کنار شیما نشسته بودم کنجکاو نگاهی به تمامی اعضای خانواده اش کردم.
وقتی نگاهم در نگاه پسره گره خورد لبخندی به لب اوردم و .....
ادامه دارد....