تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 8 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 76

نام تاپيک: رمان هستی من ( رضوان جوزانی )

  1. #1
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض رمان هستی من ( رضوان جوزانی )

    هستی من
    نوشته: رضوان جوزانی
    قسمت اول


    خونسرد و بی خیال فارغ ازهیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پایدیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمانها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جزمعدود مهمان هایی که رد می شدند و با او احوالپرسی می کردند چشمان سیاه وکشیده اش همه جا را می پائید. شهلا و لادن را می دید که دور عمه شهین حلقهزده اند و مشغول گفتگو با عمه و شوهرشان هستند . هومن برادش را دید که باهر اشاره پدر به سویی می دوید و با مهمان ها خوش و بش می کرد و از پذیراییانها فرو گذاری نمی کرد و هدیه ، خواهرش که به کمک مادر شتافته بود و هراز گاهی سفارشاتش را به هستی یادآوری می نمود (( هستی جان تو رو خدا یکامشب رو از فکر و خیال بیا بیرون)) هستی جان کمی لذت ببر فامیل آدم درمواقع دلتنگی باعث شادی خاطر می شوند هستی جان با این حرف بزن هستی با اونبخند
    آه اصلا حوصله این جمع شلوغ را نداشت خسته بود پدر و مادرش به بهانه تغییرروحیه او این مهمانی فامیلی را ترتیب داده بودند اما او دیگر حوصله نداشتدلش می خواست به طریقی پدر و مادر و خواهرش متوجه نشوند به اتاقش برود واستراحت کند. آه بلندی از سینه بیرون داد و دوباره چشمش را در سالن چرخاندو از دیدن تازه واردین لحظه ای در جایش نیم خیز شد مهران و همسرش مریمتازه وارد سالن شدند خانم مهران که بسیار زیبا بود به طرز خاصی که به نظرهستی دلنشین و شیرین بود راه می رفت بارداری همسر مهران در نظر اول به چشممی آمد . مهران و همسرش با پدر و مادر و هومن احوالپرسی کردند صورتش را بهطرف پنجره چرخاند تا از هجوم خاطراتش جلوگیری کند دیدن هوای ابری باز همنتوانست او را از یادآوری گذشته بیرون بکشد نم نم باران ملودی آرامی برشیشه ها می نواخت دلش گرفته بود حتی دیدن فامیل و دوستان هم نتوانسته بوداندوه عمیق دلش را کاهش دهد
    دوباره به نظاره مهمان ها پرداخت باز هم همسر مهران را دید که با مادرشگفتگو می کند و بسیار با احتیاط قدم بر می دارد تا در کنار همسرش جایگیرد... انگار تمام این مدت هستی فقط منتظر همین مهمان بوده است
    عمع ماهرخ که همراه پسرش فرهاد آمده و وارد سالن شدند نه همسر فرهاد و نه پسر کوچکش هیچ کدام همراهشان نبودند
    فرهاد مثل همیشه با وقار و جذاب وارد شد و با تک تک مهمان ها احوالپرسینمود هستی کاملا فرهاد را زیر نظر داشت که نگاه سرگردانش در تمام سالنچرخید می دانست که فرهاد به دنبال او می گردد با خود اندیشید باز همتنهاست مثل همیشه بدون همسرش سحر و پسرش سینا
    و در آن گوشه سالن کمتر کسی می توانست هستی را ببیند نور آباژور اطرافهستی را روشن نموده بود و هستی فرو رفته در مبل و دستهایش را به هم قلابنموده بود و چانه اش را روی دست هایش نهاده بود و تقریبا همه مهمان ها رازیر نظر داشت باز هم نگاهش به روی فرهاد ثابت ماند فرهاد بارانی بلندش رااز تن در آورد و روی دستانش انداخت قد بلند و اندام ورزیده اش مثل همیشهاز تمام جوانان فامیل متمایزش ساخته بود هستی برای هزارمین بار طرح صورتفرهاد را از نظر گذراند . صورت کشیده اش که به کمک تیغ ژیلت صاف و براقبود و ابروان کشیده و پهن که سایبانی زیبا برای چشمان خاکستری اش بود کهزیر انبوهی از مژگان سیاهش پنهان شده بود فقط کافی بود کسی یک بار بهچشمان نافذ و کشیده فرهاد بنگرد تا برای همیشه طرح چشمان و نگاه عمیقش رابه خاطر بسپارد
    و راه رفتنش هستی عاشق راه رفتن او بود طور خاصی راه می رفت که انگار زمینزیر پایش التماس می نمود با بی خیالی و بی قیدی و عین حال مغرور و با وقار
    صدای عمه اش را شنید که از مادرش سراغ هستی را می گرفت برخاست و با حوصلهبه طرف عمه اش رفت عمه به محض دیدن او آغوش گشود و هستی را در بغل خود جایداد: فرهاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و هستی سری به علامت سلام تکانداد و همان طور از فرهاد جواب گرفت انگار نه انگار که در بدو ورود گردن میکشید و به دنبال هستی می گشت که حالا ان قدر سرد و بی تفاوت سلام نمودهستی با این رفتار فرهاد کاملا آشنا بود اول بی تفاوت و بعد گرم و خودمانی
    هستی به آشپزخانه رفت که به صفیه خانم در آماده نمودن شام کمک کند انقلابیکه در وجودش با دیدن فرهاد به وجود آمده بود گرمش ساخته بود گونه هایش میسوختند و احساس می کرد که تب کرده است به خود نهیب زد : بس کن هستی دیدنفرهاد که این همه هیجان نداره یادت باشد که تو در حال حاضر یک بیوه 29ساله هستی یک زن در مانده که شوهر مهربان و دختر نازنینش را از دست دادهاست

    .
    ادامه دارد...

  2. 2 کاربر از kar1591 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستی من
    قسمت دوم
    نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد
    -
    هستی خانم؟
    سرش را به عقب برگرداند و گفت:
    -
    بله؟
    همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت:
    -
    سلام . من مریم هستم ، همسر مهران
    -
    سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟
    مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچهشد و جواب داد. مریم دست هستی را هم چنان در دست گرمش نگه داشته بود . هومن گفت:
    -
    مهران خان را که به یاد می آوری هستی؟
    هستی شرم زده نگاهی به هومن انداخت و گفت:
    -
    بله ! مگه می شود مهران خان را که آن قدر به من لطف داشتند از یاد ببرم؟ از دیدنتون واقعا خوشحال شدم.
    و سرش را به طرف هر دو چرخاند و گفت:
    -
    قبل از هر چیز ازدواجان را تبریک می گویم و تبریکی دیگر به خاطر مسافر کوچولویتان
    مهران با محبت نگاهی به همسرش و سپس به هستی انداخت و گفت:
    -
    ما هم به شما تسلیت می گوییم واقعا وقتی جریان فوت همسر و دخترتان را شنیدم متاسف شدم امیدوارم کوتاهی ما را ببخشید
    هستی سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. مریم لبخندی زد و گفت:
    -
    حالا می بینم که تعاریف مهران در مورد شما واقعا حقیقت داشته ان قدر از متانت و خانمی شما شنیده بودم که حد ندارد
    هستی نگاهی به چهره مهربان و دلسوز مهران انداخت و گفت
    -
    شرمنده ام نکنید مهران خان همیشه به من و خانواده ام لطف داشته اند
    هومنگفت:
    -
    هستی حان مهران را بعد از سالها در داروخانه دیدم . آقا دکتر داروسازشده اند. نمی دانی چه برو و بیایی دارد! من هم دیدم امشب بهترین فرصت استکه دور هم جمع باشیم و افتخار حضورشان را داشته باشیم
    مهران متواضعانه لبخند زد و گفت:
    -
    باور کن هومن جان بعد از مدت ها امشب واقعا خوشحالم که در خدمت شما هستم!
    هستی گفت:
    - -
    به هر حال خوش آمدید
    بعد رویش را به مریم کرد و گفت:
    -
    مهران خان واقعا انسان شریف و قابل احترامی ات بهتان تبریک می گویم همسر بسیار خوبی را برگزیده اید
    مریم دستش را روی شانه هستی گذاشت و گفت
    -
    هستی جان از لطف شما ممنونم اما من دلم می خواهد بیشتر با تو آشنا شوم. شنده ام شوهرم خیلی مشکل پسند است اما نمی دانم چرا وقتی با شما اشنا شدهاجازه داده که به راحتی از دستش فرار کنید؟
    هستی او را به طرف مبلی برد که فرهاد روبرویش نشسته بود با هم نشستند و سخن گفتند ! مریم گفت:
    -
    می دانی هستی جان من امشب به شوق دیدار تو آمده ام
    هستی تعجب کرد و گفت:
    -
    من؟ شما از من چه می دانید مریم خان؟ چرا دیدن من باید برای شما جالب باشد؟
    مریم گفت:
    -
    دیدن دختر عاشقی که به انتظار یار نشسته و در را به روی تمام هواخواهان بسته است جالب نیست؟
    هستی لبخندی زد و گفت:
    -
    قصه زندگی من واقعا جالب است اما تعجب می کنم شما این جریان را از کجا می دانید؟
    مریم گفت:
    -
    وقتی مهران به خواستگاری ام آمد به من گفت که برای خواستگاری دختری تامرز نامزدی پیش رفته است اما همان شب خواستگاری با دست خالی برگشته استچون آن دختر عاشق پسر عمه اش بوده ... وقتی برادر شما مهران را درداروخانه دید و از او برای مهمانی امشب قول گرفت من هم مشتاق شدم که 9هرچه زودتر شما را ببینم همین!
    مریم نفسی تازه کرد و گفت:
    -
    حالا می فهمم که چرا مهران تا دو سال بعد از خواستگاری از تو به سراغهیچ دختری نرفت! خب البته حق داشته کجا می توانست دختری به زیبایی و کمالتو پیدا کند؟
    هستی گفت:
    -
    لطف داری مریم جان، اما سلیقه خوب مهران خان از انتخاب شما دقیقا مشخص است
    مریم با ناز خندید و گفت:
    -
    دلم می خواهد روی دوستی من حساب کنی هستی جان حالا که دیدمت فهمیدم دخترخونگرم و دل صافی هستی خیلی دوست دارم برای هم دوستان خوبی باشیم در ضمناز همه بیشتر دلم می خواهد جریان زندگیت را برایم تعریف کنی! شوهر مرحوم ودختر نازنینت چه شد که فوت کردند؟ چرا پسر عمه ات هنوز که هنوز است باچشمان نگران و مشتاقش تو را می نگرد؟
    هستی گفت:
    -
    باشد مریم جان اگر توانستم روزی به تمام این سوالات پاسخ می دهم.
    مریم که متوجه شد زیادی با هستی صمیمی شده است با خجالت گفت:
    -
    باور کن هستی جان من زن فضول و سمجی نیستم اما با تعاریفی که مهران دائماز تو می کرد حالا که تو را تنها می بینم تعجب می کنم که چرا این قدر گوشهگیر هستی! دلم می خواهد مرا دوست خو بدانی البته اگر لایق این دوستی باشم!
    مهران به طرف انها آمد و متوجه شد که مریم هستی را به حرف گرفته است بنابراین گفت
    -
    از مریم دلخور نشوید هستی خانم مریم مثل خود شما پاک و بی الایش است امقدر مشتاق دیدار شما بود که من حس کردم سال هاست شما را می شناسد فکر کنمبتواند روی دوستی بی دریغ شما حساب کند چرا که مریم در این دنیا به جز منهیچ کس را ندارد
    هستی گفت
    -
    نه دلگیر نیستم منه هم انگار مریم جان را سال هاست که می شناسم
    و بعد قیافه متعجبی به خود گرفت و گفت
    -
    منطظور شما از تنها بودن مریم جان چیست؟ من متوجه نشدم
    مریم دستش را دور بازوی هستی حلقه کرد و گفت
    -
    منظور مهران این ات که من پدر و مادر ندارم و در این دنیا فقط مهران است که تمام هستی من است
    تمام هستی من!!! جمله ای که بارها فرهاد به زبان اورده بود و هستی با آن آشنا بود مریم گفت
    -
    خب هستی جان انگار شام امده است بیا بریم از خجالت شکم هایمان در بیاییمدر یک فرصت مناسب من هم حرف هایی برای گفتن دارم به شرطی که تو اول شروعکنی و قصه زندگیت را برایم تعریف کنی
    هستی با سر موافقت خود را اعلام نمود و مشاهده کرد که مهران با چه دقتیهوای همسرش را دارد و برایش غذا می کشد یک لحظه آهی از سینه بیرون داد کاشالان حمید و نازنین هم بودند تا او این طور غریبانه شام نمی خورد یاد حمیدو نازنین بغض گلویش را دوباره تازه کرد. هومن به صرافت خواهرش افتاد و بههمراه همسرش مهسا برای هستی غذا کشیدند . هومن دستش را دور شانه خواهرشحلقه کرد و او را به طرف میز برد شاید محبت برادرانه اش اندکی دل رنجیدههستی را ارام کند و لبخندی بر لبش نشاند هدیه به طرف هستی امد و گفت:
    -
    مادر نگران توست، تورو خدا هستی کمی اخمهایت را باز کن و بخند.
    هستی پرده اشکی را که اماده بود با یک پلک به هم زدن فرو بریزد به عمقخانه چشم هایش پس راند و نگاهش را دور میز به گردش آورد و دید که فرهادهمان طور نگران و دلسوزانه به او می نگرد ظرف غذایش را برداشت و باز بهآخر سالن همان جا که به راحتی می توانست صدای ریزش باران و غرش رعد رابشنود پناه برد
    دوباره حس دلتنگی به وجود خسته اش چیره شد . دید فرهاد باز هو او رادستخوش طوفان کرده بود . دلش به روزهای مجردی اش پر کشید ! همین حس شناختهشده را که از دیدن فرهاد بر جانش می نشست صدها بار تجربه کرده بود! نمیدانست هنوز هم از فرهاد دلگیر است یا نه؟ ایا گذشت 7 سال توانسته بود اورا از فکر فرهاد و کمند مهرش بیرون آورد؟ نه! سرش را کمی تکان داد. دوستداشت تمام این افکار را از ذخنش جارو می کرد و به دور می ریخت! غذایش دستنخورده روی میز به او دهن کجی می کرد و دلش برای حمید و نازنین پر کشید. هنوز بعد از گذشت یک سال و اندی از فوت عزیزانش غذا به راحتی از گلویشپایین نمی رفت
    خواهرش هدیه را دید که تند و تیز به صفیه خانم کمک می کند و به مهمانهاتعرف می نمود. هدیه گردنش را بالا گرفت و در سالن چرخاند و با دیدن هستینوشابه ای برداشت و به طرف او امد نگران اما با صمیمیت گفت
    -
    ای ناقلا چه جای خوب و دنجی را برای دیدن باران انتخاب کرده ای! نکند میخواهی بری تو حس و حال خودت؟ یه کم به فکر زندگی باش زندی کن هستی! توخیلی جوانی اگر دائما این قیافه ها را بگیری زود پیر می شی
    هستی خندید و گفت:
    -
    هدیه خسته نشدی این قدر نصیحت کردی ؟ هاله و ارمان کجان ؟
    هدیه بی حوصله دستش را تکان داد و گفت
    -
    ای بابا یک ساعت فکر این دو تا وروجک نباشم چه می شود؟ فر کنم مسعود از پسشان بر بیاید
    و بع د صورتش را به طرف هستی جلو برد و اهسته گفت
    -
    دیدی؟ فرهاد تنها امده ، خجالت نمی کشه انگار زن و بچه اش ادم نیستند کهدائم مثل مجردها این ور و ان ور می رود! راستی مهران را چی ؟ دیدی؟ زنش راچی؟
    هستی از هیجان هدیه خنده اش گرفت. نگاهی به چشمان هدیه انداخت که از شلوغی و شیطنت برق می زد و گفت:
    -
    اره دیدم از مریم خیلی خوشم امد خیلی صاف و ساده است به علاوه خوش اخلاق و خوشگل است
    هدیه پشت چشمی نازک کرد و گفت
    -
    آره خوشگل است اما به پای تو نمی رسد تو واقعا زیبایی هستی جان
    هستی شانه هایش را بالا انداختو گفت:
    -
    کاش زشت بودم و کمی شانس داشتم خوشگلی برایم نه شوهر می شود و نه بچه
    هدیه دوباره قیافه نگران و دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت:
    -
    ببخش هستی جان منظورم این نبود تورو خدا به خاطر مامان و بابا هم شده یکامشب از فکر و خیال بیرون بیا و از زندگی و جوانی ات لذت ببر! به خدا آنقدر از مامان در مورد تو سفارش شنیدم دیوانه شدم
    سپس برخاست و گفت:
    -
    من برم تا صدای مادر نیامده که چرا دست تنهایش گذاشتم ! تو هم از خودت پذیرایی کن هستیخانم ، ببخش اگه کم و کسری هست
    بعد چشمکی به هستی زد و گفت:
    -
    پشت سرت را نگاه نکن فرهاد خان دارند به سمت شما تشریف فرما می شوند ! اوا چرا زن و بچه اش را با خود نیاورده؟
    و بعد از گفتن این جمله به طرف مهمان ها رفت
    لج هدیه از تنها امدن فرهاد تمامی نداشت هستی خنده اش گرفت . باید به خاطرخانواده اش هم که شده بود خود را کمی بشاش نشان می داد . پدر و مادر وخواهر و برادرش واقعا نگران و دلسوز بودند. قلبش از محبت خانواده اش غرقدر سرور شد . دو سال بود که طعم واقعی زندگی را حس نکرده بود خانواده اشحق داشتند دائم نگران باشند چرا که نصفی از سال را زیر سرم در بیمارستانبوده و نصف دیگر سال را سر مزار عزیزانش زار می زده است
    با صدای فرهاد که گفت:
    -
    ببخشید ! اجازه می دهی بنشینم؟
    از فکر و خیال بیرون آمد. فرهاد روبرویش نشست و به او نگریست
    (
    ادامه دارد...)

  4. این کاربر از kar1591 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #3
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت سوم

    با سلام قبل گذاشتن این قسمت بگم که یه خورده وقت کم دارم (البته بیشتر بهانست و یه مشکلات دیگه دارم ) به همین خاطر نمی تونم زیاد وقت بزارم و با غلط املایی زیاد دارم دنبال میکنم پیش پیش از دوستان معذرت می خوام امیدوارم رفته رفته بتونم بهترش کنم




    هستی من
    قسمت سوم
    برای لحظه ای نگاهش درنگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفسبلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
    -
    هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
    حالت چطور است؟
    هستی زیر لب گفت:
    -
    ممنونم خوبم
    و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت:
    -
    عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.
    فرهاد گفت:
    -
    دل آسمان هم گرفته مثل دل من و شاید دل تو! می آیی کمی در حیاط قدم بزنیم؟
    هستی نگاهش را از پنجره گرفت و به نگاه فرهاد دوخت و گفت:
    -
    فکر نمی کنی قدم زدن با یک زن بیوه ، آن هم زیر باران کمی حرف ساز برای من و ناخوشایند برای تو باشد؟ فرهاد خان؟
    و خان را با لجبازی خاصی ادا کرد که فرهاد به خوبی با آن آشنا بود. فرهادتکیه اش را به مبل داد و دستش را زیر چانه اش گذاشت طوری که به خوبی ساعتشرا به نمیاش می گذاشت نگاه هستی بر انگشت فرهاد ثابت ماند از این که حلقهای در انگشت او نبود تعجب نمود . فرهاد گفت:
    -
    من پسر عمه ات هستم هستی جان! حداقل مثل یک فامیل با من رفتار کن. مثل مهران دیدم که چه طور با احترام با او برخورد می کردی.
    هستی گفت:
    -
    می دانی که من دلم نمی خواهد بعد از تمام شدن مهمانی پشت سرم حرف و حدیثباشد، فامیل تنگ نظر و حرف ساز خودمان را می گویم. همین طور دلم نمی خواهدشرمنده سحر جون بشوم که در غیابش با شوهر خوشگل و خوش تیپش زیر باران قدمزده ام...
    در ضمن مهران غریبه نیست باید به او خوش آمد می گفتم و زنش هم مثل دستهگل... کنارش ایستاده بود اما من و تو تنها هستیم ! حالا متوجه شدی؟
    فرهاد مغلوب و گرفته هیچ نگفت. شاید هستی راست می گفت، رفتار با یک زنجوان که تازه دو عزیزش را از دست داده باید بسیار سخت باشد. مخصوصا کههستی دل خوشی هم از فرهاد نداشت. فرهاد اندیشید: هر سخن و رفتار نا بهجایی باعث رنجش او می شود ته دلش هنوز از من ناراحت است.
    هستی نگاهش را در سالن به چرخش در آورد تا اگر چشم مادر و هدیه را دورببیند به اتاقش برود، هیچ حوصله پندها و نصیحت های مادرش را که بعد ازتمام شدن مهمانی به سرش باریدن می گرفت نداشت. فرهاد که آرام و خونسرد بهچهره هستی نگاه می کرد فکر او را خواند و گفت:
    -
    هیچ وقتی حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که هستی شاد و شیطون که جانش واسهمهمونی و بریز و بپاش در می رفت بخواهد دور از چشم مادرش جیم شود. نمیترسی بعد از رفتن مهمان ها مادرت به گونه اش چنگ بزند و بگوید: (( چرا فکرابروی مرا نکردی هستی؟ چرا تا آخر مهمانی نماندی و مهمانها را بدرقه نکردیهستی: هستی از ادای فرهاد که صدایش را نازک کرده بود و از قول مادرش حرفمی زد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت
    -
    تو هنوز مادر را نبخشیدی فرهاد؟
    فرهاد دهانش را کمی جمع کرد که نشان می داد مشغول حساب کتاب بین خودش و مادر هستی است بعد گفت:
    -
    نه نمی توانم هستی هیچ وقت نمی بخشمش
    هستی گفت:
    -
    کاملا معلوم است که هنوز دلگیری به هر حال هر کس سرنوشتی دارد و سرنوشت ما هم این بوده
    -
    درسته ، سرنوشت ما واقعا همین است
    و سپس لبخندی تلخی زد و گفت:
    -
    راستی مهران را دیدم ، طفلک چقدر نگاهش به تو نگران و با محبت بود . فکرنمی کردم عاشقان دلخسته تو حتی بعد از ازدواح هم نگران تو باشند
    و همزمان با گفتن این جمله ابرویش را بالا داد ، منتظر حمله هستی بود . هستی هم که با این لحن سخن گفتن فرهاد به خوبی آشنا بود عصبانی شد و پاسخداد:
    -
    آره مثل تو ، تو که معلوم نیست زن و بچه ات رو کدام گوری گذاشته ای واین جا روبروی من نشستی و به من زل زدی چه طور بود گیتارت را هم می آوردیو برایم شعر می خواندی؟
    فرهاد با لودگی جواب داد:
    -
    آخ چی می شد هستی! حاضرم نصف عمرم را بدهم و یک ساعت با تو باشم
    هستی دوباره با خشم جواب داد:
    -
    مهران همان کسی بود که وقتی تو مرا سر کار گذاشته بودی و آن طرف دنیامشغول بودی به سراعم آمد اما من گیج تر از آنی بودم که بخواهم با اوازدواج کنم او هم وقتی دید که به خواسته مادرم به خواستگاری دعوت شده و درقلب من کسی به جز تو جای ندارد رفت و مثل یک مرد با شرافت گفت که نمیخواهد شرمنده تو شود. دوباره بغض وامانده مثل توپی راه نف کشیدنش را سدکرد . نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد. مرگ شوهر و بچه اش ویادآوری خاطرات گذشته اش از او موجودی شکننده و ظریف ساخته بود که با هریادآوری و سخنی به گریه می افتاد . فرهاد لیوان آب را به دستش سپرد و گفت:
    - -
    آرام باش هستی جان. فکر می کردم بعد از شنیدن حرف هایم در 7 سال پیشناراحتی و کینه ات از من از بین رفته ! اما می بینم که هنوز هم از دست منناراحتی من دلم نمی خواهد باعث رنجش تو شوم! اما چه کنم هنوز هم نسبت بهتو حسودم . اگر چه به اصطلاح همسر و فرزند دارم اما حسودی به دوستداران توجزئی از وجودم شده است. من هنوز به حمید خدابیامرز حسودی می کنم که توانست 5 سال تمام با تو زندگی کند اما من هنوز اندر خم یک کوچه مانده ام
    -
    هستی با بغض گفت:
    - -
    بس کن فرهاد دوباره داری خاکستر به هم می زنی تا آتشی از زیر آنبیابی؟ من اجازه نمی دهم که تو در مورد گذشته آن قدر رک و صریح با من سخنبگویی،باید بدانی که هنوز یاد حمید با من است. تو هم بهتر است بیشتر بهفکر سحر و سینا باشی!
    -
    خیلی خودداری می کرد که بغضش به اشک تبدیل نوشد به همین دلیل برخاست واز سالن بیرون رفت ! از خودش بدش آمد چرا که خیلی هم از نگاه های گرم وعمیق فرهاد ناراحت نبود انگار که باعث ارامشش می شد!
    -
    خنکای باد پائیزی کمی از انقلاب تلاطم دورنش کاست. نفس عمیقی کشید و با خود گفت:
    -
    دو سال از مرگ حمید و نازنین می گذرد اما من هنوز نتوانسته ام این بغضلعنتی را مهار کنم و با هر سخن و رفتاری توی گلویم جا خوش می کند. می دانممادر به خاطر روحیه من ترتیب این مهمانی را داده اما واقعا نمی توانمادمهایش را تحمل کنم ان از شهلا که به مادر و شوهرش چسبیده بود ان لادن همکه هیچ وقت چشم دیدن مرا نداشت. شاهرخ ، هومن ، هدیه و حتی خود فرهاددارند زندگی می کنند و از زندگی خودشان راضی اند. حتی ان مهران که مثل چمنجلوی رویم سبز شد، وقتی نشان می دهد که چه قدر از زندگی اش راضی است لجممی گیرد. پس من این جا چه کاره ام؟ این وسط فقط من تنها هستم ، چه قدرخسته ام! چه قدر محتاج شانه های همسرم هستم که سر به آن بگذارم و بگریم. اه که چقدر دلم برای در آغوش کشیدن نازنینم تنگ شده! آه فرهاد چرا؟ چراآمدی چرا نمک به زخم کهنه ام پاشیدی؟ تو که ان زمان که باید می بودی نبودیو حالا که با دیدنت به یاد گذشته های تلخ و شیرینم می افتم جلوی رویم مینشینی و قصه قدیمی عشقمان را تکرار می کنی؟
    -
    حسرت دیدن فرهاد داشتنش و عشقی که ته قلبش بود و جودش را به اتش می کشیدزیر باران ایستاد و گریست دلش فرهادر ا می خواست که با او باشد. انگار کهموفقیت فرهاد محرز بود چرا که توانسته بود در عرض یک ربع حال هستی رادگرگون کند و با نگاه با نفوذ و سحر کلامش او را به گذشته ها بکشاند اشکاو چه بود ؟ به خاطر نداشتن حمید و نازنین ؟ یا به خاطر اید آوری گجذشتهاش؟
    -
    فرهاد؟؟؟
    (ادامه دارد..)
    Last edited by kar1591; 29-03-2009 at 16:31.

  6. #4
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت چهارم





    هستی من
    قسمت چهارم
    دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
    -
    خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
    مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت:
    -
    کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ میدونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساساتلطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که توبرای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ میدانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچکدیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جانچیزی بگو تا سبک شوی.
    هستی سر از شانه مریم برداشت و گفت:
    -
    ببخش مریم جان ، خیلی محکم بغلت کردم هیچ به فکر کوچولیت نبودم . اهمریم شاید باور نکنی اما گرمای تنت مث حس مادر شدن دلچسب و شیرین است. آنقدر دلم گرفته که در یک ساعت حرف زدن هم باز نمی شود می دانم الان مادرم وهدیه نگرانم هستند اما دست خودم نیست نمی تواند جلوی این آدم های شادقیافه شاد به خودم بگیرم و تظاهر به خوشحالی کنم نمی دانم چرا این قدر باتو احسا راحتی می کنم ! مهربانی و سادگی ات مرا به یاد یاسمن می اندازد. یاسمن خواهر فرهاد و دختر عمه ام است نمی دانی چه قدر دلم برایش تنگ شده
    مریم دستش را در دست گرفت و گفت:
    -
    دلت می خواهد روزی قرار بگذاریم یا تو به خانه ما بیایی یا من به خانهتو یا اصلا بیرون بریم و تو کمی از گذشته ات برایم حرف بزن حس می کنمخاطرات گذشته روی دلت تلمبار شده اند
    هستی گفت:
    -
    درست می گویی چند سال است که با کسی خودمانی و صمیمی صحبت نکرده ام هدیهکه سرگرم زندگی و بچه هایش بوده یاسمن هم که همراز و همدلم بود به فرانسهرفت. شهلا هم که حسابی از من دور شده. هیچ وقت هم جرات نکرده ام حرف هایمرا به حمید بگویم. او مرد خوب و شریفی بود اما من خجالت می کشیدم ازناگفته های دلم برایش سخن بگویم
    سپس نگاهی به اسمان کرد و گفت:
    -
    هر موقع وقت داشتی بهم زنگ بزن و به خانه ام بیا تا برایت از زندگی امصحبت کنم خودم هم بدم نمی آید خاطرات گذشته را مرور کنم. پر از شیرینی وتلخی است
    مریم گفت:
    -
    آن قدر به دلم نشستی که انگار چند سال است می شناسمت چشم ، تماس می گیرمو به خانه تان می آیم دلم نمی خواهد افتخار هم صحبتی ات را از دست بدهم.
    هستی گفت:
    -
    دوستی با تو هم برای من افتخار است!
    مریم گفت:
    -
    خب دیگر این قدر افتخار خانم را صدای نزنیم چرا که ممکن است سر و کله شوهر ش پیدا شود و دمار از روزگارمان در بیاورد
    هر دو با صدای بلند خندیدند مریم در حالی که به پنجره اشاره می کرد گفت:
    -
    انگار پسر عمه ات خیلی نگرانت است ببین چه طور در تاریکی حیاط دنبالت میگردد! دلسوزی اش شبیه دلسورزی برادر برای خواهرش است بی ریا و با محبت
    هستی گفت:
    -
    آره می دانم فرهاد مرد خوبی است اما نگرانی اش دیگر برای من زندگی نمیشود و او در یک لحظه از زندگی اش با خود رایی و لجبازی که کرد آینده هردومان را تباه کرد اگر او به خارج نمی رفت باعث حسرت و ویرانی ارزوهایماننمی شد الان نگرانی او برای من حکم نوشدارو پس از مرگ سهراب را دارد
    مریم زیر لب گفت:
    -
    عشق افلاطونی
    هستی خندید و گفت:
    -
    هر وقت از مهران خان اجازه گرفتی بهم زنگ بزن دلم نمی خواهد قصه زندگیمن برای تو که دوران حساس زندگی ات را می گذرانی ناراحتی به دنبال داشتهباشد و شوهرت مرا در ناراحتی تو مقصر بداند
    مریم خندید و گفت
    -
    ای بابا هستی جان من هم لای پر قو بزرگ نشدم من بچه یتیمی هستم که ازبچگی با درد بزرگ شده ، در ثانی فکر کنم آن قدر از طرف مهران اختیار داشتهباشم کهخ بتوانم دوستانم معاشرت کنم خیالت راحت باشد منتظر هستم
    هستی سر خوش با حالتی شاعرانه به اسمان نگریست و گفت:
    ای آسمان مگر دل دیوانه منی؟
    کاینگونه شعله می کشی و نعره می زنی؟
    نالان و اشکبار مگر عاشقی و مست
    با خویشتن چو ما مگرای دوست دشمنی؟
    در آن هوای بارانی حس و حال عجیبی پیدا کرده بود حسی زیبا و شاعرانه رو به مریم کرد و گفت:
    -
    می توانی برایم کمی از زندگیت بگویی؟ راستش بعد از حرف شوهرت کمی در مورد زندگی ات کنجکاو شدم
    مریم گفت:
    -
    البته زندگی من زیاد ماجرای جالب و هیجان انگیزی نیست! اما حالا که تومی خواهی برایت می گویم. مادر و پدرم عاشق هم بودند با مخالفت های مادربزرگم یعنی مادر مادرم که اجازه ازدواج دخترش را با خواهر زاده اش یعنیپدرم نمی داد بالاخره آن دو با هم ازدواج کردند آن هم چه ازدواجی ! مادرمبرایم تعریف کرده که وقتی شانزده ساله می شود آن قدر زیبا و خواستنی بودهکه خواستگار فراوان داشته است. پدرم که عاشق مادرم بوده و فرصتی به دستنیامده بود که عشقش را به دختر خاله اش ابراز کند با شنیدن وصف خواستگارانمادرم دلش به شور و هول می افتد که مبادا خاله اش دخترش را شوهر دهد و سراو بی کلاه بماند. به همین خاطر روزی که مادرم کفش و کلاه کرده که به حمامبرود سر راهش را می گیرد و می گوید که دوستش دارد و غیر از او با کسی نمیتواند ازدواج کند.
    مادرم که ذاتا زنی تو دار و خویشتن دار بوده از ابراز علاقه پدرم خوشحالمی شود و با زحمت فراوان به پدر می فهماند که او هم مایل به این دلدادگیهست. خلاصه وقتی خاله و پسرش به خواستگاری مادرم می آیند با مخالفت شدیدمادر بزرگم روبرو می شوند چرا؟ چون مادر بزرگم از ازدواج فامیلی خوشش نمیآمد و وعقیده داشت که ازدواج فامیلی به جز به هم خوردن رابطه دو خواهر کهبر اثر طرفداری از بچه هایشان به وجود می اید عایدی ندارد. دلایل مادربزرگم به نظر مادرم هیچ منطقی نمی آید و همین باعث اختلاف می شود و درواقع سر منشا اختلاف انها از این جا به وجود می آید خلاصه بعد از کشمکشفراوان و گریه و زاری های مادرم مادر بزرگم بقچه مادرم را به دستش می دهدو او را از خانه بیرون می کند و می گوید حالا که دلت می خواهد عروس خالهات شوی و روی حرف من حرف بزنی برو آن خاله ات و آن پسرش! مادرم با ناراحتیبه در خانه خاله ام می آید و با حقارت قبول می شود! مادرم که با یک دنیاعشق و امید به خانه پسر خاله اش قدم گذارده بود به دنبال عقد مختصری که باهیچ کدام از ارزوهای مادر مطایقت نداشته وارد این زندگی می شود و آزار واذیت های خاله اش را به جان می خرد. خاله اش از هیچ آزار و اذیتی در حقشفرو گذاری نکرده و با انواع طعنه ها و زجرها و کنایه ها روح و روان و جسممادرم را در فشار قرار می دهد تا جایی که مدر پشیمان می شود که چرا به سخنهای مادرش اهمیت نداده و این طور از خانه و کاشانه خود با حقارت رانده شدهو زیر دست خاله ای نامهربان افتاده است
    تمام دلخوشی مادرم به پدرم بود. پدر مهربان بود اگر چه خیلی جوان بوده امااز ترس مادرش نمی توانست از همسرش طرفداری کند چرا که در آن صورت هر دو ازخانه رانده می شدند بنابراین رفتاری که می کرد هم دل مادرش را به دست میآورد و هم دل همسرش را البته اگر مادرش متوجه خوش رفتاری و مهربانی او نمیشد و اجازه می داد که آن دو با هم زندگی کنند. سرت را درد نیاورم هستی جانآن قدر در ان خانه به مادرم سخت گذشته بود که تنها آرزویش داشتن خانه وزندگی مستقل بوده اما پدرم ان قدر تهی دست و ندار بوده که به سختی میتوانست نان اور مادر و همسر و سه خواهر کوچک ترش باشد چه برسد به این کهخانه ای جداگانه برای مادرم تهیه کند تا این که مادر مرا باردار می شوداما باز هم تمام کارهای آن خانه را با تمام نیرو انجام می داده و لب بهاعتراض نمی گشود چون در غیر این صورت بلافاصله با انواع کنایه ها و سرزنشها و سخنان نیش دار خاله اش روبرو می شد که حکم شکنجه اش را داشت. مادرمادرم حتی در دوران سخت حاملگی هم به سراغش نمی اید و او برای دیدن مادر وخواهر و برادرش بی تابانه دلتنگی می کند آه خدایا مگر می شود یک مادر اینقدر سخت و پرکینه باشد؟ مادرم صبور بوده ان قدر تحمل می کند تا این که مندر یک شب برفی سخت به دنیا می آیم پدرم از خوشحالی روی پا بند نبوده ومادرم با این که زایمان سختی داشته اما با دیدن من در آغوش خود تمام سختیها و مرارت هایش را فراموش می کند رفتار خاله ام با او بهتر می شود اماخوب خوب نمی شود و آن هم به این دلیل که چرا عروسش برایش نوه پسر به دنیانیاورده است تا من 5 سالم شد نه از مادر بزرگم نه از خاله و دایی ام ازوجود هیچ کدام خبر نداشتم تا این که یک روز خاله مادرم که همان مادر بزرگمباشد خبر آورد که خواهر زاده اش که همان خاله من باشد با گاز کرسی خفه شدهاست
    این طور که مادرم برایم گفت خواهرش دو ساله بوده که او از خانه بیرون امدهو آن موقع 7 ساله بوده است. یک روز که از حمام بر می گردد مادر بزرگم بهخواهش همایه به خانه اش می رود تا در پختن اش به او کمک کند و خاله ام زیرکرسی می خوابد که خستگی رفع کند لحاف را روی صورتش انداخته و گاز زغالکرسی خفه اش کرده بود کسی هم در خانه نبوده که متوجه خفگی او شود مادربزرگم وقتی باز می گردد با جسد سیاه شده و بی جان دخترش روبرو می شود مادربزرگم وقتی این خبر را به مادرم می داد خیلی ناراحت بود و اجازه داد کهعروسش به دیدن مادر و خانواده اش برود خانواده ای که فقط مادر و برادرش انرا تشکیل می دادند شبی که مادرمبعد از دیدن خانواده اش به خانه امد آنقدر گرفته و مغموم بود که من جرات نکردم با او سخن بگویم و با همان ذهنیتکودکانه ام از او سوالی کنم مادرم مرا به خانه مادرش نبرد نمی دانم چرا؟حتما خواسته اول خودش به دیدن انها برود و بعد مرا ببرد اما ان روز هرگزنرسید چرا که بعد از چند وقتی دوباره سخت گیری های مادر شوهرش شروع شد ومادر اجازه نداشت که با خانواده اش رفت و امد کند. پدرم هم در این میانحریف مادرش نمی شد و نمی توانست به خاطر همسرش رو در روی مادرش بایستدروزی که مادر به شدت گریه می کرد را هرکز از یاد نمی برم وقتی با همان لحنبچه گانه ام از او علت گریستنش را پرسیدم در آغوش گرفت و گفت:
    -
    مادر وبرادرم برای همیشه از تهران رفتند انها به مشهد رفتند تا در آن جاساکن شوند مادرم نمی توانست در خانه و شهری زندگی کند که دخترش را از دستداده است
    و من تعجب کردم که چرا این قدر بین مادر من و خواهرش فرق هست مگر نه اینکه خداوند به این دلیل که عشق مادر بزرگم به دختر کوچکش بی نهایت بوده اورا از مادرش گرفت تا تاوان بی مهری های مادر بزرگم به دختر دیگرش که مادرمبوده باشد چس چرا هیچ کاه مادر بزرگم نمی فهمید و دل مادر را به دستنیاورد ؟ و او را برای همیشهترک کرد و خود را نیز از شهر و دیار خودشاواره نمود
    ادامه دارد...

  7. #5
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت پنجم



    هستی من
    قسمت پنجم
    مادرم از طریق یکی ازهمسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچکرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادروبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را بهمشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ایبه دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه امدیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من ومادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را بهیاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش بهمشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح وزیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرمافتاد و گفت:
    -
    تو پولهای مرا می دزدی و جمع می کنی و به شوهرت می دهی تا خرج سفرت کند؟
    و مادر معصوم و مظلوم زیر ضربات او کتک می خورد و هیچ نمی گفت. عشق دیدنمادر و برادر لال و درمانده اش ساخته بود. چه بگویم که وقتی یادم می آیدمادرم و برادرش را ببیند چه طور خشمگین می شوم! روزی که با هزار زحمت ویواشکی به ترمینال رفتیم و سوار اتوبوس شدیم را هرگز یادم نمی رود. مادرمخوشحال بود پدر از رضایت مادر خوشحالتر و من که پایم را از پاشنه خانهبیرون نگذاشته بودم حیران و با اشتیاق به خیابان ها و آدم ها نگاه می کردمو پر از شور و اشتیاق این سفر بودم چه سفری هستی جان؟
    اتوبوس به راه افتاد و ما می خندیدیم و شاد بودیم. مادر می گفت:
    -
    اگر این آدرس که همسایه مادرم به او داده بر فرض محال هم اشتباه باشد به این می ارزد که به پابوسی امام رضا آمده ایم.
    پدر دائم می گفت:
    -
    قسمت بوده عزیزم
    و من چیزی از قسمت نمی فهمیدم. اتوبوس نصف راه را پشت سر گذاشته بود کهراننده خوابش برد. همه مسافران در خواب شبانگاهی بودند. تک و توک مسافربیدار مانده بود، راننده دائم چرت می زد و اتوبوس به این طرف و آن طرفکشیده می شد. عاقبت اتوبوس به سمت دیگر جاده منحرف می شود و همان موقعبرخورد شدیدی با تریلی که از همان جاده و در واقع مسیر اصلی خودش می آمدهپیدا می کند. مادرم مرا در آغوش داشت. یادم می آید موقع تصادف پدر مرا ازآغوش مادر قاپید و سفت و محکم در آغوش خودش نگه داشت. صدای جیغ زن ها وبچه ها در آن سکوت شبانگاهی هنوز در گوشم است. بیشتر مسافرین در دم جانباختند که پدر و مادر من هم از همین مسافران جان باخته بودند گریه هایسوزناک من دل هر کسی را اب می کرد. تمام کسانی که مرا دیدند و از آغوش خونآلود پدرم بیرون کشیدند متفق القول بودند که چون پدر سپر بلای من شده بهمن اسیب چندانی وارد نشده است. کار خدا بود یا قسمت یا تقدیر هر چه بوداین بوده که من یتیم شوم. مادرم به عشق دیدن مادری که از او به خاطر عشقبه پسرخاله اش کینه به دل گرفته بود جان خود را از دست داد و پدرم به خاطرعشقی که به همسرش داشت و برای رضایت دل او کشته شد و در این میان من بودمکه بی پدر و مادر شدم و به پاسگاه انتقال داده شدم. مرا به تهران آوردندمن دختر باهوشی بودم مادرم حتی آدرس خانه مان را به من یاد داده بود آدرسرا به مامورین گفتم و آنها مرا به مادر بزرگم تحویل دادند از سوگواری وندامت مادر بزرگم چیزی نمی گویم چون خسته ات می کنم. همین قدر بگویم کهانگار پدر و مادر من باید می مردند که مادر بزرگم به خودش بیاید و مهربانشود. او سرپرستی مرا به عهده گرفت و یک سال بعد از ازدواجم فوت کرد. اینهم از قصه زندگی من که در 6 سالگی یتیم شدم.
    هستی دستش را روی دست مریم گذاشت و مریم در حالی که به شدت بغض کرده بود گفت:
    -
    حالا دیدی! من در زندگی ام رنج فراوان کشیدم که از همه بیشتر خاطره ایکه ازارم می دهد یادآوری چشم های اشک الود مادرم است که در دوری از مادروبرادرش گریان بود. من دیگر هیچ خبری از مادر بزرگم و دایی ام ندارم. فکرنکنم که انها هم هیچ گاه از مرگ مادر و پدر من با خبر شده باشند.
    هستی گفت:
    -
    عمه هایت چه؟ آنها را نمیبینی؟
    مریم گفت:
    -
    اصلا دلم نمی خواهد با آنه ارفت و آمد داشته باشم. نمی خواهم چشمم بهچشمشان بیافتد. به همین دلیل بعد از ازدواج با مهران دیگر ندیدمشان! قطعرابطه کردم این طوری راحت ترم.
    هستی آهی کشید و گفت:
    -
    قصه زندگی مادرت کمی به قصه زندگی من شباهت دارد مادر من نیز از ازدواجمن و هومن و هدیه با فامیل اصلا راضی نبود اما من و هومن مثل مادر تو رویعشقمان پافشاری نکردیم. در واقع رضایت مادر را به خواست دلمان ترجیح دادیمو حالا هم زندگی می کنیم اما باز ته دلمان چیزی گنگ و مبهم به نام حسرتزبانه می کشد
    مریم گفت:
    -
    باید همه را سر فرصت برایم بگویی حالا بلند شو تا با هم به داخل سالن برویم حتما مهران نگران من شده و مادرت نگران تو!
    هستی از یاد آوری مادرش لبخندی زد و گفت
    -
    مادر من بیشتر از این که نگران من باشد نگران این است که خود را از مهمان ها مخفی می کنم
    هر دو خندیدند و به داخل رفتند شهلا با دیدن ان دو که وارد شدند به طرفشان رفت و گفت:
    - -
    هستی ؟ هیچ معلوم هست امشب چرا پیدایت نیست؟ از اول مهمانی تا الان روی هم 5 دقیقه هم با من حرف نزدی؟
    و سپس نگاهی به مریم انداخت و گفت
    -
    معلوم است دیگر ! دوست جدید پیدا کردی باید هم مرا تحویل نگیری
    مریم لبخندی زد و گفت:
    -
    مرا ببخشید امشب حسابی هستی را از شما دور کردم راستش هستی جان ان قدر جذاب و خوش صحبت است که ادم از صحبت کردن با او خسته نمی شود
    هستی تشکر کرد و با شهلا و مریم را همراهی کردند باز هم نگاه سنگین فرهادرا روی خودش احساس کرد اما اصلا نگاهی به طرف او نیانداخت احساس کرد که درسرش درد پیچیده است کاش زودتر این مهمانی تمام می شد و او به اتاقش می رفتو استراحت می کرد
    (ادامه دارد......)

  8. #6
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت ششم




    هستی من
    قسمت ششم
    مهمانی شب گذشته جزپریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشناییبا مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنیمهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یادیاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جاگذاشت با خود گفت:
    ((از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند))
    برخاست و نگاهی به حیاط انداخت پنجره را باز کرد بوی چمن تازه و سبزه وخاک خیس خورده را با تمام وجود به جان کشید انگار زمین حمامی درست و حسابیکرده بود چون همه چیز طبیعت سر حال و تمیز خودنمایی می کرد. غرق در افکارخود بود که زنگ تلفن او را از آن رخوت بیرون کشید. مطمئنا هنوز اعضاخانواده اش خواب بودند و از خستگی توان برخاستن نداشتند
    با تانی گوشی را برداشت
    -
    الو؟ بفرمایید
    صدای گرم فرهاد در گوشش پیچید:
    -
    سلام هستی جان! خواب بودی؟
    -
    سلام صبح بخیر بله تقریبا خواب بودم کاری داشتی؟
    -
    ببخش که بیدارت کردم کار خاصی که نه ! نگرانت بودم دیشب اذیتت کردم؟
    -
    این پرسیدن داره؟ معلومه! کار تو اذیت کردن است
    -
    ممنونم لطف داری ! می شه یکم باهات حرف بزنم؟
    -
    در چه موردی
    -
    اه ، تروخدا هستی ! این چه رفتار سرد و خشنی است که با من داری؟
    هستی گفت:
    -
    ببخشید! من کی با شما خودمانی و صمیمی بودم که حالا از رفتار سردم گله می کنی؟
    -
    بابا من فرهادم فامیلت من نمی گویم با من خودمانی و صمیمی باش اما مثل یک فامیل با من حرف بزن
    -
    اوه فامیل؟ می شناسمت تو پسر عمه ماهرخ هستی اما بدان که تا دو سال پیشمن شوهر داشتم و اگر مثل یک فامیل با تو برخورد می کردم حمید کنارم بوداما الان یک زن تنهای شوهر مرده ام. دلم نمی خواهد با صحبت کردن و فامیلبازی با تو باعث شوم که دیگران پشت سرم حرف بزنند مخصوصا من و تو که گذشتهمان هنوز در یادها است.
    فرهاد با آرامش و خونسرد صدای گرمش را در گوش هستی ریخت انگار که داشت برایش لالایی می خوند. نجوا گونه گفت
    -
    چرا این قدر نظر دیگران برایت مهم است؟ من دوست ندارم وقتی با تو حرف میزنم این قدر عصبی و ناراحت باشی اگر باعث ناراحتی ات شدم بگو قطع کنم.
    هستی دلش ضعف می رفت که فرهاد بیشتر صحبت کند و او را در این خلسه غرقکند. به یاد روزهایی افتاد که در همین اتاق ساعت ها با فرهاد از اینده سخنگفته بود. شاید فرهاد هم به همین خاطره ها می اندیشید که هیچ صدایی جز نفسهایش نمی آمد. دوباره بغض گلویش را بست پنجه های بغض آن قدر قوی بود کهفشار آن بر روی گلویش باعث روان شدن اشک چشم هایش شد نگاهش در اتاقش چرهیدو به روی تابلویی که فرهاد به او هدیه داده بود ثابت ماند
    ((
    من ندانم که کی ام من فقط می دانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم))
    -
    الو هستی؟ گوشی دستته؟
    -
    بله فرهاد گوشم با توست بگو
    -
    چه بگویم؟ بگویم که می دانم داشتی به چه فکر می کردی؟ هنوز تابلوی دیوار اتاقت یاد آور صاحبش هست یا ان را خرد کردی
    -
    فرهاد؟
    -
    جانم بگو عزیزم
    تن هستی گرم شد با خود جنگید لبش را محکم گاز گرفت و گفت
    -
    چرا دست از سرم بر نمی داری فرهاد؟ یک عمر برای سر کردن با خاطراتت کافیاست چرا دیگر خودت جلوی رویم سبز می شوی و نمک به زخم کهنه ام می پاشی؟مگر تو زن و بچه نداری که دائم خونه عمه منو کنترل می کنی؟
    همین که هستی با او حرف می زد برایش کافی بود لحن نرم هستی با لجبازی همراه بود با خود اندیشید
    ((
    این هستی دیوونه همیشه خیره سر و لجباز بوده و با این لجبازی اش باعثتباه شدن اینده مان شد باعث شد که هر دو ازدواج های نا موفقی داشته باشیم))
    -
    آه هستی؟ عجب دختری هستی؟ چرا تلفن را قطع کردی؟
    لبخند روی لبان فرهاد نشست می دانست که او به خاطر فرار از احساساتش تلفنرا قطع کرده است. گوشی را سر جایش گذاشت و به طرف پنجره اتاقش رفت از دیشبکه از خانه دایی اش امده بود هیچ حوصله رفتن به خانه را نداشت. دلش درتلاطم بود مثل موجی نا آرام که به صخره می کوبد طوفانی بود.
    دلش بهانه می گرفت و بهانه دلش هستی بود! حالا فرهاد تصمیم آخر را گرفتهبود و حالا که هستی ازاد بود می خواست به طور جدی در این مورد با او صحبتکند با این که سحر و سینا در زندگی اش نقش خانواده اش را داشتند ولی خودشمی دانست که سحر کاری به او و تصمیماتش ندارد فقط دلش برای سینا پر میکشید ولی سحر سعی می کرد ان قدر پسرش را به خود وابسته کند که زیاد بهانهپدرش را نگیرد فرهاد می دید و می فهمید که سینا چه قدر دوستش دارد امامادرش او را زیاد با فرهاد وابسته نمی کرد. شاید پیش بینی می کرد که روزیزندگی شان به بن بست خواهد رسسید می خواست بتواند سینا را برای خود داشتهباشد دلش برای خودش می سوخت هم در عشقش شکست خورده بود و هم در ازدواجش ! اما دیگر برایش مهم نبود او هستی را می خواست دلش می خواست او را در پناهخود بگیرد و از او حمایت کند. 7 سال به نظرش خیلی دیر بود که او به عشقشبرسد اه هستی تمام هستی او ، عشقش ، عاشقش و معشوقش . دلش می خواست وجودخسته و تنهای او را در آغوش بگیرد و در گوشش زمزمه کند که دیگر نبایدنگراه و تنها باشد. دیگر دوران هجران سر آمده و فرهادش تا پای جان پشت وپناهش باقی خواهد ماند
    از تصور داشتن هستی دلش مالش رفت . ولی چگونه می توانست از هستی خواستگاریکند؟ وقتی به یاد لجبازی هستی می افتاد انگار سطل آبی سرد بر روی تن گرمشریخته باشند از خودش و هستی نا آمید می شد از خودش بدش امد چرا آن قدرسنگدل شده بود؟ چرا با مرگ حمید فقط دلش برای هستی سوخته بود؟ و از مرگحمید فقط داشتن هستی را می خواست؟
    خودش را قانع کرد که آخر من از پانزده سالگی هستی او را دوست داشتم هستیحق من بوده . اما وقتی در المان گرفتار بودم حمید مثل گردبادی امد و هستیام را با خود برد. آه خدایا من چه می دانستم این هستی کله شق و لجباز ازلج من هم که شده بر سر سفره عقد می نشیند؟
    دوباره گوشی را برداشت و شماره خانه دایی را گرفت باز هم هستی بود که اتش به جان فرهاد ریخت صدایش گرفته و مغموم بود فرهاد گفت:
    -
    الو هستی؟
    -
    بله بگو
    -
    لعنت به من که باعث شدم چشم های قشنگ به اشک بنشیند
    -
    اره اعصابم را خرد کردی تو همیشه چشم های منو اشک الود می کنی الان هم حسابی به هم ریخته ام کاری داری؟
    -
    باید ببینمت هستی می خوام باهات حرف بزنم دیشب که نگذاشتی باهات درست صحبت کنم مثل غریبه ها با من رفتار کردی. حالا هم حوصله نداری
    -
    چه بگویم فرهاد ؟ تو بپرس تا من جواب بدهم راستی چرا دیشب سحر و سینا را نیاورده بودی؟
    -
    نبودند سحر با مادرش به شمال رفته سینا را هم با خودش برد. سینا ان قدر که به سحر وابسته است به من نیست
    -
    شمال؟ حالا چه وقت شمال است هوا همه اش گرفته و بارانی است
    -
    عروسی دختر خاله اش است الان شمال معرکه است همانی است که تو عاشقشهستی. دریای سرکش و طوفانی و هوای ابری و بارانی شاید هم اسبی پیدا بشه وتو سواری کنی یادت هست؟
    هستی لبخند عمیقی زد و گفت:
    -
    یادش به خیر فرهاد! چرا تو نرفتی شمال و تنها ماندی؟ نکند دیگر از شمال خوشت نمی آید؟
    -
    حوصله نداشتم به عروسی برم. دوست دارم تنها باشم همان طور که تو تنهایی . کاش تنهایی من و تو با هم پر می شد هستی می آیی با هم بریم شمال؟
    -
    من ؟ چی داری می گویی؟ تنهایی تو را سحر باید پر کند که گذاشته رفته. در ضمن تو جدی می گویی به شمال برویم؟
    -
    آره جدی می گویم حال و هوات هم عوض می شود باید بدانی که اگر الان بگویینفس نکش اطاعت می کنم تو هنوز سلطان قلب منی هستی. هنوز هم می گویم که نفسمن به نفس تو بسته است اما تو مثل یک هیولا با من رفتار می کنی.
    هستی از حرف آخر فرهاد خنده اش گرفت و گفت:
    -
    آقای هیولا فکر کنم بنده را با سحر اشتبا گرفتی اگر کمی از این حرف هاتوی گوش همسرت زمزمه می کردی الان به جای یک بچه سه ، چهار تا دور برتبود! کانون زندگی این جوری گرم می شه
    فرهاد خندید و گفت
    -
    نه هستی جان این اعترافات فقط مخصوص توست خوب خانم معلم می یایی بریم شمال؟
    -
    هستی که بعد از 7 سال هنوز این سخنان شیرین برایش خوشایند بود خود را کنترل کرد و گفت:
    -
    نه شمال نمی آیم دلم نمی خواهد برایم حرف درست شود در ضمن سحر و سینا وحمید و نازنین بین ما هستند که من مثل هیولا با تو رفتار می کنم
    -
    سحر و سینا شاید اما حمید و نازنین نیستند یاد و خاطره شان در قلب توساما در زندگی ات نیست تو باید زندگی کنی فرهادت نمرده هستی جان تو مثل یکپرنده تنها از همه کناره گرفتی همه اش تو خودت فرو رفتی انگار نه انگار کهیک زن جوان 29 ساله هستی مثل پیر زن ها یک گوشه می نشینی ! چه طوره یک میلبافتنی و کاموا هم دستت بگیری؟ هستی جان زندگی ات را از نو بساز چشم هایاشک الودت قلبم را اتش می زند اگر هم به کمک نیاز داشتی من مثل کوه پشت سرتایستادم هستی جان ؟ کوش می کنی؟
    هستی بغض الود جواب داد
    -
    باید خوددارتر باشم باید یاد بگیرم که کمی خودم را کنترل کنم . به قولمعروف اشک دم مشکم است نمی دانم چرا فرهاد خیلی زود رنج شده ام تو بگو چهطوری زندگی کنم؟
    -
    مگر زندگی کردن روش و اسلوب خاصی دارد؟ همین که تو از پیله تنهایی اتبیرون بیایی قدم اول را برداشته ای یادت هست که چه قدر با یاسی و شهلا خوشبودید؟ وای هستی یادت می یاد؟ رفته بودی بالای درخت و از آن جا شاتوت بهسر وکله من و هومن پرتمی کردی؟
    -
    آه فرهاد یادم نیانداز که دلم اتش می گیرد. دلم ان قدر برای ان روزهایخوشم تنگ شده که حاضرم تمام عمرم را بدهم و یک روز به ان دوران برگردم
    -
    من هم حاضرم تمام عمرم را ببخشم و روزی را که به آلمان رفته دوباره از نو شب کنم . آن وقت الان تو را داشتم هستی
    هستی خود را به نشنیدن زد و گفت
    -
    خوب فرهاد من دیگر بروم به مادرم کمک کنم خانه شلوغ و ریخت و پاش است تو هم برو به کارهایت برس کاری نداری؟
    فرهاد گفت:
    -
    روی حرف های من فکر کن هستی و بدان که قلب من هنوز در گرو مهر توست می توانی روی زندگیبا من فکر کنی
    هستی ناباورانه و گیج گفت:
    -
    به نظر می آید دیشب خوب نخوابیدی فرهاد خدا نگهدار
    فرهاد خنده ای کرد تا عمق دلش را لرزاند گوشی را سر جایش گذاشت و چشمانشرا بست و سعی کرد که طرح صورت زیبای دختر دایی اش را در ذهنش ترسیم کند آنچنان که مهرش را به دلش ترسیم کرده بود
    موجی ارام داشت هستی را به طرف فرهاد می کشاند . موجی که هستی در آن غرق می شد و از این بابت هم خوشحال بود و هم ناراحت.





  9. #7
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت هفتم





    هستی من
    قسمت هفتم

    رفتار پر از مهر فرهاد باآن آرامش و غرورش انگار که او را به 7 سال پیش برده بود . ان زمان کهدیوانه وار فرهاد را دوست داشت و در دریای عشقش دست و پا می زد. حالا همفرهاد داشت با او همان کار قبل از ازدواج هایشان را می کرد. محبت می کرد ونگرانش بود. با صحبت هایش باعث آرامش روح هستی می شد و با نگاهش او را بهزندگی دلگرم می ساخت. دست خودش نبود ، تنها بود دلش به دنبال همدمی می گشتو فرهاد زیرکانه این موقعیت را برای او فراهم کرده بود اما وجدانش وجدانهستی سخت در عذاب بود. سنگین بود و روی شانه هایش وزنه ای دردناک انداختهبود . به خاطر سحر و سینا.
    دلش نمی خواست جغد شومی باشد که بر ویرانه زندگی سحر اواز سر دهد و با مهرو محبت ذاتی اش فرهاد را دوباره اسیر محبتش کند. هستی شالی به روی شانهایش افکند و به حیاط رفت. چقدر از فصل پاییز خوشش می آمد درختان نیمه لختبا برگ های زرد و نارنجی و خش خش برگ ها زیر پایش او را به یاد و خاطراتشمال کشاند. فرهاد راست می گفت الان آن جا بهترین طبیعت را داشت . شاعرانهو عاشقانه بود ! در دل از اصرار فرهاد برای رفتن به این سفر خشنود بود. کاش می توانست خود را راضی کند که حتی یک روز با فرهاد به این مسافرتبرود. مطمئنا خیلی زیبا و هیجان انگیز بود. بعد از فوت حمید هرگز این قدراحساس خوشحالی نکرده بود! سحر کلام و صدای گرم پسر عمه اش باعث شده بود کهرخوتی شیرین در وجودش پدید آید . اگر فرهاد می دانست که هستی چه طور باخود درگیر است و چه قدر با چند کلمه و گفتگویی دوستانه روحیه ای مضاعف بهاو بخشیده دست از سرش بر نمی داشت و تا بهبود روحیه هستی با او همگام و همکلام می شد به نظر خود هستی این معجزه عشق بود. عشق واقعی است که هیچ گاهکهنه نمی شود و هر دوری و هجری از یار بر تازگی این عشق می افزاید درست کهمی اندیشید می فهمید که او عاشق حمید نبوده ولی او را دوست داشته! حمیددرست زمانی به داداش رسید که او در نا امیدی و اوج بلاتکلیفی دست و پا میزد! حمید اگر چه دوستش داشت اما ان قدر متین و صبور و منطقی بود که اجازهداد هستی ارام ارام در روند زندگی با او به شوهرش عادت کند ،دوستش داشتهباشد و با او رفیق باشد
    هستی می دانست که خود فرهاد بیشتر از هستی به این رابطه پاک و سادهنیازمند است شاید نیاز به هم صحبتی و هم دم بودن هر دو را این طور به طرفهم می کشاند اما هستی مطمئن بود که این گرما همان گرمای عشق زیر خاکستررفته شان است که دارد گرم تر می شود تا شاید دوباره سوزان شود. می دانستبا عجله و شتابی که فرهاد در امر ازدواج داشته همسرش ان کسی نبوده کهبتواند ذره ای جای عشق بر باد رفته اش را بگیرد . سحر بیشتر از آن که خودفرهاد را دوست داشته باشد پول و رفاه و جذابیت فرهاد را می خواست. البتهحق داشت چون سحر دقیقا متوجه شده بود که قلب فرهاد جای یک نفر است و آنهستی است. سحر یک ماه بعد از نامزدی اش به این امر واقف شده بود
    روزی که عمه ماهرخ با مادر عصرانه می خورد هستی پنهانی گفتگوی انها را گوش کرده بود و علاوه بر مطالب فوق شنیده بود که عمه می گفت:
    -
    دلم برای این پسر خون است پری جان، نمی دانم چه زندگی سرد و بی روحیدارد. خودم روزی که خانه شان بودم شاهد مشاجره و رابطه سردشان شدم. جلویدیگران به ظاهر با هم خوبند ولی در خانه شان مثل دو غریبه زندگی می کننداز فرهاد می پرسم جواب سر بالا می دهد از سحر می پرسم می گوید تفاهمنداریم پدر سحر بعد از به هم خوردن عقدش توسط پسر خاله اش وقتی می بیندفرهاد موقعیت خوبی دارد دست و دلش می لرزد و سحر را مجبور به پذیرش اینازدواج می کند ولی سحر قلبا راضی نبوده او هم به خاطر این که به پسر خالهاش نشان دهد از او بهتر می تواند شوهر پیدا کند فرهاد من را بیچاره می کندتا هم روی پسر خاله اش را کم کند هم ابروی خود و پدرش را حفظ کند به هرحال قسمت بچه من هم این بود. هیچ شانسی توی این دنیا ندارد طفلک . ان ازهستی و این هم از سحر
    و هستی صدای مادرش را شنیده بود که اعتراض کنان پاسخ داد:
    -
    وا! ماهرخ خانم هستی من این وسط چه تقصیری دارد ؟ او به اندازه کافی اززندگی خودش کشیده اگر پسرت لج نمی کرد و دنبال امیری راه نمی افتاد برودان سر دنیا سرنوشت هستی هم چیزی دیگری بود نه مثل حالا داغذار و بی کس
    به هر حال این سخنان هیچ تاثیری در حال و روز هستی نداشت او یک بازنده بود. بازنده هستی خودش
    دست گرمی چشمانش را فشرد دست برد و دستان مادر را به لمس انها شناخت سرشرا به عقب گرداند و در سینه مادر جای داد. مادر بوسه ای گرم به موهای بلنددخترش نشاند و گفت
    -
    می بینم که حال و هوای پائیزی حالت را کمی جا اورده . صورت خندان و شاداب از هوای پایزی است یا از مهمانی دیشب؟
    هستی خندید و گفت
    -
    از هر دو مادرجان احساس خوبی دارد
    -
    می دانم عزیز دلم از پشت پنجره نیم ساعتی است که زیر نظر دارمت گاه می خندی و گاه در فکر غرق می شوی به چه فکر می کردی؟
    -
    هیچ؟ به یاد گذشته ها بود
    مادر شعری را نجوا کرد:
    زندگی هنگامه فریاد هاست
    سرگذشت در گذشت یادهاست
    تو هم دائم به یاد گذشته ای .خوب بگو ببینم دیشب خوش گذشت؟ مهران و مریم را دیدی؟
    -
    بله خوش گذشت مهران را هم دیدم با مریم هم خیلی صمیمی شدم به نظرم خانم خوب و مهرابانی است
    -
    آره مهران همسر خوبی قسمتش شده. دیدی دارد پدر می شود؟ یادت می آیدهستی؟ شبی که به خواستگاریت امد چه قدر خوشحال بود و موقع رفتن چه قدرناراحت و دلگیر؟
    -
    بله مادر یادم می آید چه قدر حال و روزم خراب بود. می دانی مادر دیدنمهران هیچ هیجانی را در وجودم نیانگیخت. آن وقت که به خانه مان آمد دلم درگرو مهر فرهاد بود. قصد مرور خاطراتم را ندارم اما حس می کنم آن 7 سالگذشته که در عین حال جوانی و دوران شاد و زیبایی مرا در بر داشت خیلیبرایم گیج کننده بود انگار زندگی ام در خواب و خیال بود! چرا این طور گذشتمادر؟
    -
    ساختن آینده یک جوان با کمک بزرگ تر های دلسوزش میسر است اما من برای توبزرگ تر دلسوزی نبودم شاید به نظر تو بنودم اما به خدا من تمام فکر و ذکرمآینده تو بود هستی.
    -
    آدم وقتی جوان است احساساتش بیشتر از عقلش است ان قدر احساسش عالب وبرنده است که عقل در درجه دوم قرار می گیرد چرا ان موقع که من جوان بودمیک دنیا پشیمانی برای اینده ام به جای گذاشتم؟ چرا وقتی فرهاد برگشت؟
    اشک مجالش نداد. هجوم باران چشم هایش تمامی نداشت با گریه گفت:
    -
    چرا من فکر کردم او سرش به جایی گرم شده و مرا به بازی گرفته است؟ چرافکر کردم می خواهد غرور و احساس مرا زیر پایش له کند؟ چرا مادر؟ چرا بهخاطر لجبازی با فرهاد سر سفره عقد حمید نشستم که چه؟ بهش نشان بدهم من همبلدم دلش را به بازی بگیرم؟ چرا من حالا باید با دیدن چشم های غمگین وصدای گرفته اش به یاد مرگ عشقمان بیافتم چرا مادر؟
    اشک های هستی باعث جنون پری می شد هیچ دوست نداشت حالا که نزدیک به دو سالاز مرگ حمید و نازنین گذشته هستی بهانه ای دیگر برای غصه خوردن پیدا کند واین ارامش موقت را از بین ببرد. دلش نمی خواست دخترش افسوس گذشته را بخوردو به خاطرات خوش گذشته اش غبطه بخورد!
    اشک هستی اشک عصیان و حسرت بود دل پری اتش گرفت! سر هستی را در بر گرفت و شروع به نوازش موهایش کرد و گفت:
    -
    هستی جان مادرت را ببخش هر چند که تا عمر دارم نمی توانم خودم را ببخشم . می دانم که هیچ گاه دلت راضی نشد به رویم بیاوری و این بزرگواری تو استاما اگر ان روزها حس کینه من از عمه ات شعله نکشیده بود شاید سرنوشت توالان چیز دیگری بود و شاید دلخواهت بود یادت می آید چه قدر از دوست داشتنفرهاد منعت می کردم؟ چه قدر حرص می خوردم ؟ دوست نداشتم من که یک عمر ازدست مادر و خواهرهای شوهرم حرص خوردم دخترم عروس خواهر شوهرم باشد. شایدحس کینه و خود خواهی من نگذاشت که راه درست را به تو نشان بدهم. من بایدتو را به پایداری در عشقت تشویق می کردم باید به تو صبر می آموختم اما چهکنم ان حس غریب مانع از این اموزش ها می شد. اری من کور بودم و عشق پاک وحقیقی بین تو و فرهاد را نمی دیدم. به همین دلیل اصرار می کردم که فرهاددیگر بر نمی گردد، من ذهنیت تو را خراب کردم. چه قدر به تو اصرار کردم کهباید به مهران جواب مثبت بدهی . چه قدر عمه ات غصه خورد و گفت که فرهاد برمی گردد. حرف های عمه ات را عمدا به تو نمی گفتم که جری تر شوی. اه هستی! من با یک کینه قدیمی که فکر می کردم برگ برنده من در مقابل عمه ات تویینابودی عشق و زندگیت را خریدم. مرا ببخش دخترم کاش الان می مردم و اشک تورانمی دیدم. کاش می مردم و جگر گوشه ام را نمی دیدم که این طور غصه بخورد! فکر می کنی فرهاد از من دل خوشی دارد؟ نه به وضوح رفتار سردش را متوجه میشوم هستی جان من خیلی خودخواهم!
    هق هق بلند پری دل هستی را به درد اورد سر مادرش را در آغوش گرفت و گفت:
    -
    خب دیگر مامان گذشته ها گذشته پیشانی نوشت من هم این بوده است من از شماگله و شکایتی ندارم مادر جون...من طاقت ناراحتی شما را ندارم من قلبا شمارا بخشیدم و امیدوارم فرهاد و هومن و یاسمن هم ببخشند
    -
    راست می گویی هستی! از کجا معلوم که انها مرا ببخشند این درد و عذاببرای تمام عمرم کافی است. عذاب وجدان من تو تنها نیستی .بچه ام هومن چهقدر شیفته یاسمن بود یک بار عمه ات در باغ لواسان با خنده گفت
    -
    حرفی نیست یک دختر می دهیم و یک دختر می گیریم یاسی به جای هستی
    ان قدر از این حرف عمه ات لجم گرفت که نگو. واسه همین دوست نداشتم تو عروسعمه ات بشوی که مبادا هومن هم یاسمن را بگیرید و این وسط حرف عمه ات پیشبرود. چه قدر هومن ناراحت شد وقتی یاسمن بهش گفت
    -
    اول تکلیف خودت را با مامان جانت روشن کن بعد دختری را سر کار بگذار
    وقتی هم با مهسا ازدواج کرد ان هم به خواست من در ته چشمانش حسرت راخواندم الان هم زندگی خوبی دارند اما حسرت بچه به دل هومنم مانده است. حسرت داشتن یاسی برای هومن مثل حسرت داشتن تو برای فرهاد است. ته قلب شما 4 نفر باز هم عشقی وجود دارد.
    هستی من چه طور خودم را ببخشم که باعث شدم یاسمن از روی لج با علیرضاازدواج کند و به فرانسه برود و درست همان لجبازی که تو با فرهاد کردی. عمهات ان قدر از دوری دخترش در غصه است که من فکر می کنم اگه تو از پیشم رفتهبودی و دائم در دوری تو آه می کشیدم چه عذابی داشتم. خدایا مرا ببخش میدانم دخترم تو و هومن خیلی احترام مرا نگه داشتید از عشقتان گذشتید و رویحرف من حرف نزنید. من چه قدر خودخواه بودم هستی
    هستی چیزی نگفت تا مادر دلش را سبک کند. برخاست و مادر را با خود به طرفساختمان برد لبخند عمیقی روی لبانش نشسته بود اری او به یاسمن می اندیشیدیاسمن خواهر فرهاد و دختر عمه اش ، همبازی کودکی اش و همراز جوانی اش. چهقدر دلش برای یاسمن تنگ شده بود ، چه قدر دلش برای شیطنت های قبل ازازدواجشان تنگ شده بود .شیطنت های وحشتناکی که همیشه صدای پدر فرهاد ویاسمن را در می آورد و لب به پند و نصیحت کردن آنها می گشود. بسه بدهدختر نخند.، چه قدر جیغ می زنید ، زشته دختر صدایش را بلند کند. واندرزهایی این چنینی که فقط برای هستی و یاسمن و شهلا بود. آه باغ لواسانچه خاطرات زیبایی از آن جا داشتند با شهلا و یاسمن از درختان توت و گردو وبالا می رفتند و روسری هایشان را به نشانه فتح نوک درخت گره می زدند و بهعالم و آدم می خندیدند اگر چه مادر و عمه از روی لجبازی با اینده بچههایشان بازی کرده بودند اما هستی از آن دو گله ای نداشت. حالا که عمهشوهرش را از دست داده بود مادر سرکش و کینه چویش آرام و صاف شده بود چهدوستان خوبی برای هم شده بودند مثل دو خواهر همدم و همراز
    (
    ادامه دارد...)


  10. #8
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت هشتم




    هستی من
    قسمت هشتم
    عمه ماهرخ با خوشحالیزایدالوصفی با هستی احوالپرسی کرد. هستی با متانت به تمام سوال های عمهجواب داد و در جواب عمه که با تعجب از هستی می پرسید:
    -
    چه عجب یاد ما کردی!
    گفت:
    -
    عمه جون اگه زحمت نیست شماره یاسمن را به من بدهید
    عمه گفت:
    -
    چی شده هستی جان یاد یاسمن افتادی؟
    -
    دلم برایش تنگ شده عمه تازگی ها زیاد یاد روزهای خوشمان می افتم و در تمام لحظه های من حضور یاسمن مشهود است
    می خواهم حالی از او بپرسم
    عمه با شادی گفت:
    -
    خوب کاری می کنی عمه جان، از طرف من هم سلام برسان. مداد دم دستت است؟ یادداشت کن.
    هستی بعد از یادداشت شماره از عمه خداحافظی کرد. هیجان او برای تماس گرفتن با یاسی مانع تمرکزش می شد با خود اندیشید:
    ((
    الان که این جا صبح است ان جا حتما بعد از ظهر است نکند سر کار باشد یا خوابیده باشد؟))
    اهمیتی نداد و گفت:
    -
    فوقش یا از خواب بیدار می ود و یا طبق معمول کمی غرغر می کند و بعد گوشی را بر می دارد
    این فکر لبخندی زد و شماره را گرفت دلش نمی خواست منصرف شود حالا که خوبفکر می کرد می دید چه قدر به هم صحبتی با یاسمن نیاز دارد! چه قدر دلشبرای صدای شاد و شلوغ یاسمن تنگ شده بود! با اولین شماره گیری صدای بوقشنیده شد کمی در جایش جا به جا شد . نفس عمیقی کشید تا به هیجانش تسلطیابد. بله این صدای یاسمن بود که به زبان دیگر بله می گفت . هستی با جیغشادی گفت:
    -
    الو ؟ یاسمن خودت هستی؟ سلام
    یاسمن بعد از مکثی از تعجب گفت:
    -
    هستی ؟ تویی؟ باورم نمی شود که یادی از من کرده باشی! عجب! خوبی؟
    هستی گفت:
    -
    خوبم تو چه طوری ؟ نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده ، شوهرت چه طور است؟
    -
    او هم خوب است، سلام می رساند . دایی و زن دایی چه طورند؟
    -
    همه خوبند سلام می رسانند دیگر چی کار می کنی؟ چه خبر؟
    -
    باورم نمی شه هستی! آنقدر توی خانه ما حرف تو و خاطرات مشترکمان است که حسابی کله علیرضا را برده ام. اسم تو همیشه در خانه ماست
    من هم همیشه به یادت هستم یاسی جون نمی دونی چه قدر دلم می خواهد مثل قدیم بنشینیم و یک دل سیر با هم حرف بزنیم. کی می آیی ایران؟
    -
    می آیم هستی جان از خودت بگو هستی، از ایران از فامیل از همه....
    خودم که ای بد نیستم از عمه شمارت را گرفتم خیلی سلام رساند
    -
    خودت چی؟ روحیت چه طوره؟
    -
    می بینی که بهترم که به تو زنگ زدم اگر تو بیایی ایران شاید بهتر از این هم بشوم
    -
    ا نکند من دامپزشکم و خودم خبر ندارم ؟ نه؟
    -
    ای دیوانه تو دست از این کارهای بچه گانه ات بر نداشتی؟ دیوونه شدی بلند شدی و رفتی او ن سر دنیا و منو تنها گذاشتی؟
    یاسمن از این که می دید که هستی مثل گذشته ها شوخی می کند و با او راحت و صمیمی است خوشحال بود و باشادی گفت:
    -
    به خدا هستی نمی دانی چه قدر به فکرت هستم! یاد تو مثل همیشه با من استاگر بدانم بیایم ایران تو مثل گذشته ها می شوی زود راه می افتم
    -
    آره می شم. یاسمن زودتر بلیط بگیر بیا من منتظرم
    -
    باشه هستی جان یک کم فرصت بده که کارهایم را رو به راه کنم و بلیطبگیرم. البطه به شرط این که موقع برگشتن تو هم با من بیایی و چند وقتی رااین جا بد بگذرانی تا هم آب هوایت عوض شود و هم من از این تنهایی خلاص شوم
    -
    ای دیوانه مگه ان جا هم بد گذشتن دارد. باشه تو بیا تا بعد. در ضمن سوغاتی هم یادت نرود
    یاسمن قهقهه زد و گفت
    -
    آن هم به روی چشم خیلی خوشحال شدم هستی جان به همه سلام برسان
    -
    تو هم همی طور مواظب خودت باش و به علیرضا سلام برسان یادت نرود من منتظرم!
    -
    مطمئن باش که به زودی می آیم خدانگهدار.
    ******
    فرهاد با تعجب به مادرش خیره شد و گفت:
    -
    باورم نمی شود هستی این جا زنگ زده باشد
    مادر در حالی که چای خوشرنگش را سر می کشید نگاهی عمیق به فرهاد انداخت و گفت
    -
    چیه تو هنوز از اسم هستی رنگ می بازی چرا این قدر برایت تعجب آور است که هستی به عمه اش زنگ زده است؟
    -
    آخر آن روز ها گذشت که هستی دائم این جا بود و با یاسمن از در و دیواراین خانه بالا می رفتند خیلی وقت است که نه به این جا آمده و نه زنگ زده. تازه او مغرورتر از این حرف هاست که بعد از سال ها این جا زنگ بزند و حالعمه اش را بپرسد... حالا چه کار داشت؟
    -
    هیچ چیز کار خاصی نداشت گفت که دلش برای یاسمن تنگ شده و می خواهد شمارهاش را بگیرد و به او زنگ بزند. طفلک یاسمن می دانم با شنیدن صدای هستی چهقدر خوشحال می شود! و بعد اه بلندی کشید و گفت:
    -
    این دو مثل دو خواهر بودند همدم و همراز هم بودند آه که روزگار ناکردارچه به روز آدم ها می آورد! مثل این دو تا که این قدر از هم دور شدند و ازهم بی خبر ماندند
    فرهاد زیر لب نجوا کرد
    -
    چه شد که ما این قدر از هم دور شدیم؟
    و با خود اندیشید به خاطر هستی که شده سر و کله یاسمن به زودی پیدا می شود
    فرهاد کنار شومینه روی مبل راحتی لم داده بود و به فکر فرو رفته بود . گرمای حاصل از شومینه او را به خلسه ای خوش فرو برده بود و پلک هایش سنگینشده بودند و چشمان خمارش خواب می طلبیدند اما عذاب وجدان مانع از درستخوابیدنش می شد چرا که اصلا دلش برای سحر تنگ نشده بود! دو هفته بود کهسحر برای عروسی دختر خاله اش به شما رفته بود و در تمام این مدت دل فرهادفقط برای پسرش سینا تنگ شده بود چند بار با شمال تماس گرفته بود و حالپسرش را پرسیده بود و خیالش از بابت سینا راحت بود سحر اگر چه از زندگی اشدل خوشی نداشت اما سینا تمام عمر و جانش بود عذاب وجدان فرهاد به خاطر اینبود که دلش برای همسرش نمی طپید ولی برای هستی پر می کشید نمی دانست چرانمی تواند فکر هستی را از ذهن خارج سازد تمام وجودش او را می طلبید نگاهپر از اندوه هستی بی حالی و نگاه بی تفاوتش به زندگی و وضع موجود فرهاد رانگران می کرد خود را در مقابل دختر دایی اش مسئول می دانست با خود خیلیکلنجار رفته بود دلش می خواست زودتر فکرش را راحت کند و تصمیم خود را عملیکند کاش می توانست تصمیم خود را به مادر بگوید تا کمی از بار فشار این فکربر شانه هایش کم کند شاید هم این عذاب وجدانش بود که این طور ناراحتشساخته بود. اما می ترسید می ترسید که اگر به مادر بگوید مادرش او را بهباد سرزنش بگیرد و به رخ او بکشد که زن دارد و از همسرش فرزندی دارد که خون او در رگ هایش جاری است. کاش ازدواج مکرده بود کاش به خواست و اصرارمادرش زیر بار ازدواجی عجولانه و بدون علاقه نمی رفت اگر می دانست هستیاین قدر زود تنها می شود اصلا ازدواج نمی کرد از زندگی سرد و یکنواخت خودخسته شده بود اگر گاهی سحر تلاشی برای گرم کردن زندگی شان می کرد با هستی من



  11. #9
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت نهم





    قسمت نهم

    هستی خسته و کلافه وسایلخریداری شده را روی کابینت آشپزخانه قرار داد و با رضایت لبخند زد. احساسمی کرد که با مسئولیت خریدی که امروز مادرش بر عهده اش گذاشته بود سرحالتر است. مادر با اصرار از او خواسته بود که به فروشگاه برود و اقلام موردنیاز خانه را تهیه نماید مادرش احساس می کرد که جدیدا تغییری در روحیههستی به وجود آمده به همین دلیل می خواست با گذشاتن مسئولیت به عهده یهستی او را به خود بیاورد تا شاید از این همه اندوه و خمیدگی بکاهد هستیدر فروشگاه با خانمی خوش صحبت آشنا شده بود آن خانم که مهری نام داشت چندسالی بود که شوهرش را از دست داده بود. شوهرش بر اثر تزریق مواد جانش رااز دست داده بود و مهری مانده بود و سه بچه قد و نیم قد. مهری تعریف کردهبود که بعد از ف وت شوهرش با وجود این که شوهرش اهمیتی به وجود او و بچههایشان نمی داد شدیدا احساس اندوه و افسردگی کرده است چرا که هم شوهرش رااز دست داده بود و هم مسئولیت نگهداری هس فرزندش برای او طاقت فرسا بود.
    سرانجام با کمک دوستان و اقوام توانسته بود در کارخانه ای مشغول به کارشود و گذران عمر کند اگر چه سخت بوده اما او با افتخار از بچه هایدرسخوانش یاد می کرد و این که زحمات او را هدر نداده اند و باعث افتخارششده اند مهری به هستی پیشنهاد کرده بود که به کلاس های ورزشی برود صبح هاپیاده روی کند چرا که سحر خیز بودن را دشمن افسردگی و خمودگی می دانستهستی بعد از خرید و خداحافظی از مهری احساس کرده بود که اگر چه زندگیزناشویی کوتاهی داشته اما شوهرش مرد خوب و شریفی بود و هستی در ان 5 سالدوران خوب و آرامی را سپری کرده است. هستی تصمیم گرفت که بعد از دیدار بافرهاد ثبت نام در کلاس های ورزشی و پیاده روی را در اولویت کارهایش قراردهد.
    مادر چای گرم و مطبوعی جلوی گذاشت و با خوشنودی گفت:"
    -
    دستت درد نکند هستی جان خسته شدی اما چه قدر خوشحالم که می بینم به خودت امدی و دیگر گوشه خانه نمی نشینی!
    هستی دستی به گونه های خود کشید و گفت:
    -
    با این که هوای پائیزی کمی گرفته و سرد است اما باز هم قدم زدن در اینهوا خیلی لذت بخش است . نمی دانی مامان امروز وقتی بعد از مدت ها بهفروشگاه رفتم و دیدم همه مردم سرگرم کارهای خودشان هستند و زندگی هم چنانجاریست چه قدر احساس بیهودگی کردم. من نزدیک به دو سال از مردم دور بودمدلم برای خرید کردن هم تنگ شده بود. ادم ها میمیرند و عده ای متولد میشوند اما هم چنان زندگی روال خودش را طی می کند. امروز با خانمی آشنا شدمکه شوهرش فوت کرده بود معلوم بود واقعا سختی زیادی کشیده تا بچه هایش راکمی سر و سامان بدهد. فکر کردم اگر چه خواست خدا بود که من تنها بشوم اماقلبش زندگی خوبی داشتم و حمید مرد مهربان و سالمی بود و زندگی خوبی برایمن و نازنین فراهم کرده بود.
    مادرش دستش را روی دست هستی نهاد و گفت:
    -
    درست است دخترم خیلی از آدم ها با چنگ و دندان زندگی اشان را حفظ میکنند وسعی می کنند طناب زندگی اشان به نخ نرسد که اگر چنین شود پاره میشود و از بین می رود. به هر حال تو هم باید به خدا توکل کنی که هر چهبخواهد همان می شود به قول شاعر ((هر چه دلم خواست نه آن می شود هر چه خداخواست همان می شود پس تو هم راضی به رضای خدا باش و بخند . باور کن وقتیمن و پدرت تو را شاد و سرحال می بینیم انگار که خدا دنیا را به ما دادهاست هیچ چیز برای یک مادر بدتر از غصه فرزندش نیست.
    هستی با تما عشق مادرش را در آغوش کشید و خندید و گفت:
    -
    چشم مادر جون قول می دهم که دیگر زیاد فکر و خیال نکنم . اگر چه سخت استکه به این زودی از فکر حمید و نازنین بیرون بیایم اما سعی می کنم همانیباشد که شما می خواهید
    هستی با خوشحالی تمام با مریم احوالپرسی نمود مریم از هستی دعوت کرد که بهخانه شان برود اما هستی با عذر خواهی دعوت مریم را رد کرد و از او خواستکه 5شنبه همان هفته به خانه شان بیاید تا هم ناهار را با هم باشند و همهستی جریان زندگی اش را برای مریم که آن قدر مشتاق شنیدنش بود تعریف نمایدمریم قبول کرد و با آ ب و تاب از دعوت هستی برای مهران گفت. مهران کهاحساس می کرد مریم هم تحت تاثیر جذابیت و خوش برخوردی و مهربانی هستی قرارگرفته است مریم را تشویق نمود که به این دوستی ادامه دهد چرا که می دانستهم مریم به این رفاقت نیاز دارد هم هستی. مریم دختر تنهایی بود که درکودکی پدر و مادر خود را از دست داده بود و سرپرستی اش را مادر بزرگش بهعهده گرفته بود مریم با تلاش فراوان در دانشگاه قبول شده بود و مهران اورا در داشنگاه دیده بود که از وقار و متانت خاصی برخوردار است مریم هم بازحمت فراوان توانسته بود نظر مهران را به خود جلب کند چرا که او شدیدا دلبه مهران باخته بود . مهران بعد از به هم خوردن نامزدی اش با هستی گوشهگیر و تا حدی گرفته و ساکت بود و مریم عاشق همین سکوت پر راز و رمز مهرانشده بود . به هر حال خدا خواسته بود و آن دو با هم ازدواج کرده و زندگیخوبی داشتند. مخصوصا حالا که منتظر ورود فرزندشان بودند اما باز هم مهراندوست داشت مریم تنهایی اش را با هستی و دوستی با او پر کند چرا که هستی رازنی مهربان و پاک و بی ریا یافته بود.
    هستی به اصرار مادرش را راضی کرده بود که از مریم در خانه خودش پذیراییکند مادر گه مکی دانست پا گذاشتن هستی به آن خانه یعنی تداعی گذشته هامانع رفتن هستی شد اما هستی مادر را متقاعد کرد که مواظب خودش است و دوستدارد در خانه خودش از خاطراتش با مریم سخن بگوید بعد از ماه ها به خانهخود پا گذاشت . نگاهی به اطراف کرد و با هر نگریستن به گوشه کنار خانه بهیاد خاطرات خودش و حمید و نازنین افتاد و اشک ریخت . عکس حمید و خودش ونازنین روی شومینه به او یاد آوری می کرد که زندگی خوبی داشته است . بهاحتمال زیاد مادرش و هدیه یادشان رفته بود که آن قاب عکس را از دید اوپنهان دارند چرا که بعد از فوت آن دو مادرش و هدیه با سرعت لباس ها ووسایل حمید و نازنین را از خانه خارج کرده بودند و عکس هایشان را نیز جمعکرده بودند تا هستی با نگریستن به آنها اشک حسرت نریزد.
    وارد اتاق نازنین شد اتاق هنوز بوی دختر کوچولویش را می داد خم شد و دستیبه روی تشک تخت دخترش کشید پرده های عروسکی اتاق را در مشتش گرفت و گریست . سپس به اتاق خواب خودش و حمید رفت هچوم بغضی بی امان او را از پا انداختروی تخت نشست و برای سرنوشت حمید و نازنین اشک ریخت اگر چه ته عشق ناکامزنده بود اما او حمید و نازنین را می خواست مردی که با او زندگی کرده بودو از گل نازک تر از او نشنیده بود و کودکی که در نبود او و حسرت در آغوشکشیدن و بوئیدنش می سوخت.
    اشک هایش را از روی صورتش پاک کرد و به اطراف خانه اش نظری انداخت همه جاکثیف و خاک آلود بود پرده ها سیاه شده و شیشه ها دود گرفته بودند تا آمدنمریم دو سه ساعتی وقت داشت دستمالی برداشت و شروع به گردگیری نمود پرده هارا باز کرد و در ماشین انداخت شیشه ها را برق انداخت و اشپزخانه و سرویسدستشویی را شست به یاد زمانی افتاد که خانه را برق می انداخت و انتظارشوهرش را می کشید بوی غذایش در خانه می پیجید و وقتی حمید کلید را به درمی انداخت او شاد و خوشبخت به استقبال شوهرش می رفت اه بلندی از سینهبیرون داد و دوباره مشغول تمیز کردن خانه اش شد دلش نمی خواست در نظر مریمکه برای اولین بار به خانه اش می آمد زنی شلخته و کثیف جلوه کند هر چندماه ها بود که به خانه اش پا نگذاشته بود پدر و مادرش اجازه نمی دادند کهاو به خانه اش برگردد و زندگی اش را تنها ادامه دهد و او کماکان زندگی رادر اتاق خودش در خانه پدری اش می گذراند زیاد هم ناراضی نبود چرا که میدانست اگر پا به خانه خود بگذراد تنهایی و یاد آوری خاطراتش دیوانه اشخواهد کرد.به همین علت اصراری در بازگشتن به سر خانه و زندگی اش نداشت بهدور تا دور خانه نظری افکند باید فکری برای این خانه و وسایل می کرد بعداز کمی فکر کردن به سراغ اسباب و لوازم خودش رفت در کمدهایش را گشود وتمام وسایل انها را بیرون ریخت به زیر زمین رفت و از داخل انباری جعبه هاو کارتون های خالی را به سالن اورد و مشغول چیدن لوازمش در داخل کارتون هاشد هنگام جابجایی اثاثیه اش چشم به دفترهای خوشنویسی و قلم هایش افتاد قلمهایش را در دست گرفت ولبخند تلخی زد به یاد آورد که چه قدر با این قلم هاشعر ها و متن های عاشقانه نوشته و به در و دیوار اتاقش اویزان کرده است.
    انگار قلم ها که یاد آور زمان مجردی و دوران خوش جوانی اش بودند با او ازروزگار و گذشت ایام سخن می گفت انها را مرتب درون چعبه گذاشت و دفتر هایخوشنویسی اش را ورق زد خطش در صفحات اول زشت و غیر حرفه ای بود اخما وقتیبه صفحات آخر می رسید قابل تحسین می شد. از یاد آوری خاطراتش که مثل اواربه روی ذهنش ریخته شد دچار ضعف اعصاب می شد چرا نمی توانست مغزش رااستراحد دهد و ثانیه ای از گذشته و خاطرات بی شمار ان رهایی یابد؟ دستش راروی چشم هایش کشید تا از ریزش مدام اشک هایش جلوگیری کند کارش را تمام کردو کارتون ها را کنار اتاق روی هم چید با صدای زنگ تلفن اشک هایش را پاکنمود و گوشی را برداشت با صدایی گرفته گفت:
    -
    بله؟
    صدای خوش و گرم مریم در گوشش طنین انداخت مریم بود که می خواست مطمئن بشودهستی به خانه آمده و قرار شان پا برجاست. هستی به مریم اطمینان داد کهمنتظر است و گوشی راگذاشت. دوباره گوشی تلفن را برداشت و بعد از شمارهگیری رستوران مورد نظرش سفارش چند نوع غذا و سالاد را داد. هیچ حوصلهآشپزی نداشت و یا شاید دست و دلش به کار خانه نمی رفت بعد از دم کردن چایو اماده نمودن شیرینی به اتاقش رفت

    (ادامه دارد....)






  12. #10
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت دهم

    هستی من
    قسمت دهم
    كشوي ميز آرايش را بيرونكشيد تا كمي خود را بيارايد ناگهان قاب عكس عروسي اش را ديد كه به او دهنكجي مي كرد حتما كسي با عجله قاب را در درون كشوي ميز نهاده بود هستي قابرا برداشت و به خودش و حميد خيره شد ياد گذشته ها در درونش شعله كشيد آهحميد چه مرد مظلوم و مهرباني بود با ياد شب عروسي اش لبخند عميقي روي لبانخوش فرمش نشست او با آرايش بي نقص و لباس زيبايش خيره كننده شده بود بهيادش آمد كه حميد با نگاهش مي خواست او را قورت بدهد آرايشگرش بعد ازاتمام كارش زبان به تحسين هستي گشود و اقرزار كرده كه هستي مثل فرشته هازيبا و ستودني است دستش را روي صورت حميد كشيد كه با چشماني براق واميدوار به دوربين نگاه مي كرد. چه قدر دلش براي حميد تنگ شده بود حميددوست داشتني او . اوه شايد در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگينش راتماشا مي كرد. هستي نگاهش را به روي صورتش ثابت كرد زيبايي اش ديدني بود . حتي خودش از ديدن قيافه اش در شب عروسي سير نمي شد اگر چه آن شب زيبا وخوشحال بود اما ته قلبش باز چيزي آزارش مي داد و آن عدم حضور فرهاد بود وحضور ياسمن و عمه كه با حسرت به هستي نگاه مي كردند.
    سرش را تكان داد بغض هجوم آورده و امانش نمي داد مي دانست امروز بايادآوري خاطراتش زياد خواهد گريست طفلك مريم چه گناهي كرده بود كه مجبوربه تحمل هستي بود.
    خنكاي آب حالش را جا آورد و چشم هاي خسته و گريانش را نوازش داد بلوز وشلوار كرم رنگي به تن كرد و با كمي آرايش قيافه اش را از آن حالت قبل درآورد هر چه بود مريم براي اولين بار به خانه اش مي آمد و او نمي خواست دربدو ورود مهمانش افسرده و گريان ديده شود. با صداي زنگ به طرف آيفون رفت ودر را باز كرد مريم با دسته گلي زيبا وارد شد و هستي بعد از احوالپرسي اورا به داخل دعوت كرد. مريم با احتياط راه مي رفت و هستي كه از راه رفتنمريم خوشش مي آمد خنديد و گفت:
    -
    حسابي سنگين شدي مريم فكر كنم چند وقت ديگر راحت مي شوي و كوچولويت به دنيا مي آيد.
    مريم خنديد و نگاهي به اطراف خانه انداخت و گفت:
    -
    اي بابا همه مي گويند بعد از به دنيا آمدن اين فسقلي تازه اول گرفتاري و دردسر است فعلا هنوز راحتم
    هستي گفت:
    -
    خب درست است اما وقتي به دنيا مي آيد حس مي كني قادر هستي هر كاري رابرايش انجام دهي ان قدر عزيز و شيرين است كه تو دلت مي خواهد برايش جان دهي
    مريم متوجه گرفتگي هستي شد و از اين كه او را به ياد كودكشاداخته ناراحت شد با سرعت مطالب گفتگويشان را تعيير داد و گفت:
    -
    به به چه خانه تميزي معلوم است كه بانوي خانه حسابي بهش رسيده است
    هستي با خوشرويي جواب داد:
    -
    امروز كمي به خانه تكاني مشغول بودم باور نمي كني اگر بگويم در اين مدتكه خانه مامان بودم از حال و روز خانه ام خبر نداشتم اما امروز تو وادارمكردي كه به ياد خانه و كاشانه ام بيافتم و دستي به سر ورويش بكشم.
    مريم گفت:
    -
    خب خدا را شكر كه مزاحمت من تو را به زندگيت كشاند تا كي مي خواهي درخانه پدرت باشي و غصه بخوري به فكر زندگي ات باش و اجازه نده پدر و مادرتدائما مراقبت باشند بايد خودت را با روزگار وفق دهي
    هستي گفت:
    -
    آره خودم هم همين تصميم را دارم دلم مي خواهد سر كار بروم و يا در كلاسهايي شركت كنم كه سرگرمم كند ديگر مي خواهم از لاك تنهايي و افسردگي بيرونبيايم
    مريم گفت:
    -
    خوشحالك كه اين را مي شنوم مي تواني روي كمك من هم حساب كني
    هستي با شيطنت گفت:
    -
    تو اگر به كمك من نياز داشتي خبر كن نمي خواهد به من كمك كني
    مريم از ته دل خنديد و گفت:
    -
    راست مي گويي چند وقت ديگر سرم شلوغ مي شود
    سپس برخاست و به هستي نگاه كرد و گفت
    -
    من خوشحال مي شوم كه هميشه در كنارت باشم هستي اين را از ته قلبم مي گويم تو برايم مثل خواهر مي ماني
    هستي نگاه عميقي به چشمان مريم افكند و صداقت را در آن دو چشم معصوم دريافت لبخندي زد و گفت:
    -
    خب چه طوره اول نهار بخوريم و بعد بنشينيم يك گپ حسابي بزنيم؟
    مريم موافقت كرد و برخاست تا به هستي در چيدن ميز كمك كند مريم با ديدن ميز شرمنده شد و به هستي گفت:
    -
    قرار نبود اين قدر به زحمت بيافتي
    هستي گفت:
    -
    اي بابا چه زحمتي ؟ دوست نداشتم وقتي را به آشپزي بگذرانم اين طوري بيشتر در كنار تو هستم و از هم صحبتي با تو بهره مي برم
    مريم گفت:
    -
    نه بابا خيلي خوب لفظ قلم حرف مي زني مي دانم كه آشپزي هم بلدي دفعه ديگر قول بده خودت غذا درست كني باشد؟
    هستي بلند خنديد و گفت
    -
    چيه؟ داري براي دفعه ديگر هم برنامه مي چيني؟
    مريم گفت:
    -
    البته اگر امروز به من خوش بگذرد افتخار قرار ديگر را به تو مي دهم
    هر دو با صداي بلند خنديدند و شروع به كشيدن غذا كردند. هستي مشغول تعارفبه مريم بود كه صداي زنگ تلفن در خانه پيچيد. با عذرخواهي از مريم به سويتلفن رفت و گوشي را برداشت
    -
    بله؟
    -
    هستي
    -
    نه نيستم! هومن تويي
    -
    نه منم فرهاد سلام
    -
    آه سلام فرهاد فكر كردم هومن پشت خط است خوبي؟
    با مزه شدي هستي خانم اخيرا نديده بودم شوخي كني. صداي من اين قدر بد و وحشتناك است كه با هومن اشتباه گرفتي
    اتفاقا صداي هومن خيلي گرم و زيباست ...خب چه خبر؟
    -
    زنگ زدم خانه دايي مادرت گفت آمدي خانه خودت خبري شده؟
    -
    نه مهمون دارم ترجيح دادم از مهمانم در خانه خودم پذيرايي كنم
    -
    مهمانت مخصوص است يا....
    -
    يعني چه فرهاد؟ زنگ زدي از من سوال و جواب كني؟
    -
    منظوري نداشتم هستي انگار بد موقعي مزاحمت شدم مي توانم بعدا تماس بگيرم
    هستي كه از فرهاد دلگير شده بود با لحن تندي گفت
    -
    مگر هميشه كه گاه و بيگاه زنگ مي زني و مرا بازجويي مي كني يا در موردمهمان هايم يا خواستگاران قبلي ام چيزي مي پرسي اجازه مي گيري كه الانداري واسه تماس بعدي اجازه مي خواهي؟
    لحن تند هستي باعث رنجش فرهاد شد با گفتن((عذر مي خواهم خدا نگهدار))تلفنرا قطع كرد. هستي ناراحت گوشي را گذاشت نمي دانست چرا مثل بچه ها با فرهادلجبازي مي كند چرا خوشش مي آمد فرهاد را عصباني كند و حرص او را در بياوردانگار كه باعث تسكينش مي شد به خوبي با صداي فرهاد آشنا بود آن هم وقتي باآن لحن او را صدا مي زد هستي؟ گرم و پرخواهش . اين لحن هميشه در ضمير قلبشحك شده بود پس چرا با صدا كردن هومن حرص فرهاد را در آورده بود؟ خودش همنمي دانست انگار او هم فرهاد را حق خود مي دانست همان طور كه فرهاد چنينفكر مي كرد انگار حالا كه تنها شده بود فرهاد را فقط براي خودش مي خواستآه چه قدر خودخواه بود! ((واقعا كه خيلي خودخواهي)) جمله اي بود كه خطاببه خودش گفت. نگاهش به مريم افتاد كه به او نگاه مي كرد
    شرمنده گفت:
    -
    عذر مي خواهم مريم جان غذايت سرد شد چرا نخوردي؟
    -
    منتظر تو شدم فرهاد خان بود؟
    -
    آره بي خيال ! غذايت را بخور
    مريم مي دانست هستي چه عذابي مي كشد از اين كه دائما ماسك بي تفاوتي بهچهره بزند چرا كه گونه هاي گلگون هستي خبر از هيجان دروني اش مي داد . دلشبراي هستي مي سوخت مي دانست در چه برزخي دست و پا مي زند از يك طرف دلتنهايش كه نياز به همدمي داشت و از طرف ديگر يك عشق قديمي كه در وجودشزبانه مي كشيد عشقي كه مانعي در سر راه هستي نداشت او فرهاد......
    مريم مي دانست كه فرهاد سر سختانه مشغول گرم نمودن ذره هاي آن عشق است ،هستي سرسختانه با او مي جنگد. چرا كه عذاب وجدانش از بودن سحر و سينا مانعاز انديشيدن او به فرهاد بود.
    اما انگار فرهاد نمي خواست كه اين بازي را به آخر برساند و دست از سر هستيبردارد براي هستي بسيار شيرين بود كه دوباره با پسر عمه اش حرف از عشق ومحبت بزند
    اما باز هم ان عذاب وجدان بر شانه هايش سنگيني مي كرد و به او هشدار ميداد كه فرهاد تنها نيست هستي با غذاي خود بازي مي كرد و مريم كاملا او رازير نظر داشت عاقبت بعد از كشمكش طولاني با خودش دست هايش را در هم قلابكرد و به مريم نگاه كرد مريم كه مي دانست تلاطم روحي هستي براي چيست گفت:
    -
    هستي جان من نيامدم اين جا كه مزاحمت باشم اگر كاري داري برو
    هستي شاد خنديد و گفت
    -
    ناراحت نمي شوي من از اتاقم با فرهاد صحبت كنم؟
    -
    نه عزيزم اين چه حرفيه ؟ مي دانم كه در دلت چه غوغايي برپاست راحت باش
    هستي گفت:
    -
    نمي دانم چرا اين قدر بد شدم مثل بچه ها با او لجبازي مي كنم دلم نميخواهد فكر كند هنوز بچه ام حتما كاري داشته كه اين وقت روز زنگ زده انگاركه تمام تنهايي و بي كسي ام را از چشم او مي بينم
    مريم گفت:
    -
    تا تو با فرهاد صحبت مي كني من هم غذايم را مي خورم
    و با لبخند هستي را تشويق به رفتن كرد هستي گونه مريم را بوسيد و گفت
    -
    با اجازه شما
    و به طرف اتاقش رفت در را به روي خود بست و لب تخت نشست انگشتان دستش يخكرده بود نمي دانست هيجان دارد يا مي ترسد؟ اما ترس براي چه؟ منصرف شد آخرفرهاد چه كار دارد كه دائما با او تماس مي گيرد راه او و فرهاد حدا شده واو نبايد كاري كند كه فرهاد دوباره آن رابطه قديمي را از سر بگيرد اما بازهم دلش مي خواست صداي فرهاد در گوشش طنين اندازد شماره را گرفت
    پوست لبش را جويد تا گوشي برداشته شد
    -
    جانم بفرماييد
    هستي دگرگون شد انگار كه در دلش اتش روشن كرده باشند صداي گرفته فرهاد با نواي غم انگيز خواننده در هم اميخت
    هستي لب گشود :
    -
    فرهاد؟
    -
    جانم
    صداي نفس هاي متلاطم فرهاد در آن طرف سيم هستي را در اين طرف ديوانه ميكرد چهقدر دلش براي اين ترانه تنگ شده بود دلش مي خواست زمان به عقب بازمي گشت و او اين خطاي جبران ناپذير را مرتكب نمي شد. كه اگر بر مي گشتالان فرهاد براي او بود و او اين طور در حسرت نمي سوخت. اشك هاي پي در پيهستي بر روي صورتش او را به خود آورد گوشي را در دستش محكمتر فشرد و گفت
    -
    چيزي شده فرهاد؟
    فرهاد با صداي بلند آهي كشيد و گفت:
    -
    نه ! كمي دلم گرفته هستي
    -
    از حرف من ناراحت شدي؟ من منظوري نداشتم در ضمن مهمان دارم و نمي دانم چه طور اين قدر زود از كوره در رفتم
    -
    نه ناراحت نشدم مگر مي شود از تو ناراحت بود؟ ناراحتي من از نداشتنتوست. اخ هستي كاش تو با من بودي چه مي شد وروق سرنوشت ما بر مي گشت؟هستي؟ دارم مي سوزم كاش ما با هم بوديم
    -
    آرام باش فرهاد. چي شده كه تو اين قدر نازك دل و حساس شدي؟ تازگي ها نديده بودم اين طور در خودت فرو بروي و گرفته باشي.
    -
    من هميشه در خودم فرو رفتم هستي اما ديگر نمي توانم ظاهرسازي كنم و نشان بدهم كه خوشبختم من تو را مي خواهم مي فهمي ؟
    -
    نه فرهاد نگو خواهش مي كنم تو سحر و سينا را داري اگر چه داشتن تو همبراي من ارزو شد، اما دلم نمي خواهد سرنوشت سحر و سينا را با خودخواهيخودم سياه كنم
    فرهاد از اين اعتراف هستي جا خورد. طعم شيرين اين اعتراف برايش از هر چيزيدلچسب تر بود. چه شده كه هستي مغرور و لجباز اين طور به او ابراز عشققديمي اش را كرد شايد صداي ترانه كه او را شديدا تحت تاثير قرار داده بودبه سير گذشته كشانده بود به او جرات داده بود و واقعا هم همين طور بود.
    و حالا هم او گريه مي كرد هم هستي. كاش زمان مي ايستاد و ان دو به مرگعشقشان مي گريستند و اين خواسته قلبي هر دو بود چرا كه براي چند لحظه وبراي دقايقي براي هم بودند
    اصلا ندانست فرهاد چه كارش داشته و خود او به چه منظوري به فرهاد زنگ زدهتنها گوشي را در دستش مي ديد و صدايي از آن طرف شنيده نمي شد و هستي نميدانست قلب فرهاد ياري بيشتري براي صحبت كردن با او نداشته و به شدت بهسوزش افتاد و فرهاد مجبور به تمام كردن مكالمه شده است. ارام اشك هايش راكه بر گونه سر مي خورد پاك كرد. مريم كنارش نشست و سر او را در آغوش گرفتو گفت
    -
    نمي دانم ، نمي دانم چرا فرهاد اين طور غريب شده انگار يك مسئله اي راورا شديدا رنج مي دهد. چش شده بود؟ يه جوري بود كه انگار تمام غم عالم رابه دلش ريخته اند
    -
    خوب ازش مي پرسيدي
    -
    نشد ان قدر حال هر دومان گرفته بود كه نشد هر دو به گذشته ها رفتيم ويادخاطرات قبل افتاديم ما از اين برنامه ها زياد داشتيم گاهي با فرهاد تانصف شب حرف مي زدم و براي اينده مان نقشه مي كشيديم اما مريم او اين دفعهيك جور ديگر شده بود انگار منتظر يك اتفاق است كه اين طور عاجزانه از منخواهش مي كند بيشتر با او در تماس باشم و به حرفهايش گوش بدهم. دلم بدجوريبه شور افتاده است
    -
    هب اين كه ناراحتي ندارد راه چاره اش اين است كه در يك فرصت مناسب يا بااو تماس بگيري يا جايي همديگر را ببينيد و از او بپرسي كه چه كارت دارد
    -
    راست مي گويي مريم حان بايد يك روز به خانه عمه ام بروم و با او صحبت كنم
    -
    حتما اين كار را بكن مطمئنا عمه ات هم از ديدن تو خوشحال مي شود به خدا توكل كن اشنا ء ا... همه چيز رو به راه است
    هستي نا اميد گفت
    -
    يك زماني بايد به حرف هايش گوش مي دادم بايد پيگير مي شدم كه در آلمانچه كار مي كند و چرا بر نمي گردد اما غرور و لجبازي ام اجازه نداد و منكله شق تر از او به خودم مي گفتم(( حالا كه او سراغي از من نمي گيرد منبراي چه منت او را بكشم)) و اين حرف ها و توجيهات بچه گانه باعث شد كه يكعمر در حسرت و پشيماني بسوزم اه مريم نمي داني چه كشيدم حالا هم نمي خواهمدوباره با ندانم كاري هايم فرصت صحبت كردن و روشن شدن هر مسئله اي را ازاو بگيرم هر چند من در زندگي اش نقش ندارم اما فرهاد مانند تشنه اي است كهشديدا به دنبال اب مي گردد و به نظر مي آيد سحر همسرش او را سيراب نكردهاست كه او اين طور به ياد عشق از دست رفته اش افتاده و مرا مي لبد هر چندكه خودم هم دلم مي خواهد هميشه در كنارش باشم اما نمي توانم. او همسر داردو اين حق همسر اوست كه در كنارش باشد نه من
    مريم دستش را به روي شانه هستي نهاد و گفت:
    -
    بلند شد هستي جان با ايك ديدار مي تواني از مسئله اگاه شوي. نهار درست حسابي كه نخوريم حداقل بلند شو يك چايي مهمانم كن
    هستي سرش را روي گردن كج كرد و گفت
    -
    تا حالا ميزباني به اين بدي ديده بودي؟ عجب مهمان داري كردم ا مروز ببخشمريم جان بلند شو بريم كه حسابي بهت برسم و ازت پذيرايي كنم
    بعد از خوردن نهار هستي چاي و ميوه را به روي ميز در مقابل مريم نهاد و گفت:
    -
    اگر موافق باشي خيلي دلم مي خواهد برايت از فرهاد بگويم از ياسمن از عمهو مادرم از شهلا و هومن و ديگران. از زندگي ام نمي داني چه قدر دلم ميخواهد گذشته را مرور كنم شيطنت هايي كه با ياسمن مي كرديم از باغ لواسانبگويم و به گذشته سفر كنم به جواني ام.
    مريم برق چشمان هستي را در لحظه اي كه از فرهاد ياد مي كرد به خوبي مشاهده كرد و گفت
    -
    من آماده ام هستي جان اين دو گوش من مال تو بگو
    (ادامه دارد....)

صفحه 1 از 8 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •