تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 19 از 19 اولاول ... 91516171819
نمايش نتايج 181 به 186 از 186

نام تاپيک: رمان الهه ناز ( مریم اولیایی )

  1. #181
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت بیست و پنجم : : : : :

    منصور نشست و با هم شروع به غذا خوردن كردیم.
    وقتی به منزل فرهان رسیدیم هنوز خانواده فرزاد نیامده بودند و احساس آرامش می كردیم. اما این آرامش و اطمینان خاطر بیست دقیقه بیشتر طول نكشید و اولین گلی كه خوردم از الناز بود، آن هم هنگام سلام و احوالپرسی كه گفت:


    • وای چقدر قیافتون عوض شده گیسو جان فكر نكنم منصور خان دیگه هوس بچه بكنه.

    آب شدم رفتم تو زمین و برگشتم رو زمین. به منصور خیره شدم كه حرفی بزنه اما مضطرب و لال من را تماشا می كرد. در عوض مادر جون گفت:

    • بچه م كمی ورم كرده كه خب طبیعیه الناز جان، حالا خودت كه باردار شدی می فهمی.

    دلم خنك شد اما شكمشون رو كه سفره نكردم هیچ با سكوتم اجازه دادم كه چند دقیقه بعد المیرا دهان باز كنه و بگه:

    • خب نسرین خانم چه می كنید با محبتهای دوست عزیزی مثل گیسو جان. واقعا مانده م متحیر كه ایشون چطور می تونند همه را بهم پیوند بدهند.

    نسرین نگاهی به من كرد و خونسرد رو به المیرا گفت:

    • همیشه دعا گوش هستم. دوست فقط گیسو.
    • خیلی دوستشون دارید؟
    • منظورتون چه كسی است؟
    • آقای مهندس فرهان را می گم.
    • اصلا رقمی براش وجود نداره.

    الناز با خنده پرسید:

    · یعنی صفره؟!
    · صفر یك عدده و اتفاقا عددی است كه از كوچكترین عددها بزرگترین و بیشترین رقمها را می سازه و اندازه علاقه من به پرویز رقمی ست پره صفر.

    از حاضر جوابی نسرین لذت می بردم اما لبخندم را برای منصور جمع كردم تا حساب كار دستش بیاد. مادر پرسید:

    • شما دو تا چرا ازدواج نمی كنید؟ داره دیر می شه ها.

    المیرا گفت:

    • والله دست رو هر كسی می ذاریم می برنشون. مثل اینكه دستمون خیلی سبكه خانم متین.

    فریاد خنده بلند شد. اما پدر كه از دست این دو تا خشمگین به نظر می رسید فقط لبخند كمرنگی زد و گفت:

    • خب شاید علتش اینه كه شما دست رو آقایون می ذارید بذارید آنها دست رو شما بذارند.

    آخ كه خدا می داند چقدر دلم خنك شد الناز و المیرا جا خوردند و الناز گفت:

    • پس چطور گیسو خانم شما خوشبخت شدند؟ جناب رادمنش!

    پدر به مادر اشاره كرد و گفت:

    • اینجا شاهدی داریم كه كفایت می كنه، دختر من هم انقدر انتظار كشید تا دست روش گذاشتند. البته گیسو به منصور خیلی علاقه داشت اما هرگز پا پیش نذاشت كه یه موقع نبرنش. مرجان جون شما شاهدی دیگه.

    همه زدیم زیر خنده و مادر گفت:

    • منصور دیوانه گیسو بود و هست. ما هم زدیم و بردیم.

    آقای فرزاد به شوخی گفت:

    • این برد در مورد جناب رادمنش هم صادقه مرجان خانم؟

    مادر خندید و گفت:

    • البته كه صادقه. پدر و دختر در خوبی همتا ندارند.

    من و پدر همزمان گفتیم:

    • خوبی از خودتونه.

    خانم فرزاد گفت:

    • نسرین جان از گیسو جان یاد بگیر سریع میخت را بكوب.

    منصور و پرویز مضطرب به هم نگاه كردند. انقدر از گوشه كنایه های این مادر ناتنی و خوهران سیندرلا حرص می خوردم كه بچه ها تو دلم پیچ و تاب می خوردند و دنبال هم می كردند. جواب داشتم اما ملاحظه هم داشتم.

    نسرین پرسید:

    • منظورتون چیه خانم فرزاد؟ عذر می خوام.
    • منظورم اینه كه زودتر مادرشو عزیزم و یك وارث بیار.

    نسرین با لبخند تلخی نگاهی به من كرد كه مثل برج زهرمار نشسته بودم، سپس گفت:

    • باشه روش فكر می كنم اتفاقا پرویز جان خیلی دلش بچه می خواد، منتها می بینم با درس و دانشگاه جور در نمیاد خانم فرزاد. اما اگه بنا به فرمایش شما وجود بچه باعث محكم شدن زندگیم باشه و پرویز را تا آخر عمر كنارم داشته باشم سختی ها را تحمل می كنم و براش بچه میارم، هر كاری می كنم كه پرویز را از دست ندم. مگه عمرم به دنیا نباشه

  2. #182
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    شیرت حلالت ای كه امیدواری پرویز را عاشقتر كنی كه اینطور خونسرد می تونی جوابهای مودبانه بدهی. لذت می بردم و كمی از نظر فشار روانی تخلیه می شدم كه الناز گفت:

    • فقط مواظب باشید مثل گیسو جان پف نكنید نسرین جان. گمان نكنم بچه م بتونه كاری كنه.

    المیرا و مادرش در خندیدن با او همراه شدند. گستاخی تا چه حد و سكوت ما تا چه حد؟ نگاهی به منصور كردم كه لبش را می گزید و حرص می خورد اما هنوز كما فی السابق لال لال بود.

    مادر جون گفت:

    • زندگی اینا روی قیافه پایه ریزی نشده كه روی همان اصل هم ویران بشه الناز جان. اگه اینطور بود كه دخترهای دیگه ای برای فرهان و منصور وجود داشتند. این دو تا پسرهای خوب دنبال معنویات و درك بالا می گشتند كه شكر خدا همه چیز تمام گرفتند.

    ای كاش خانم متین تمام این جملات را در یك جمله خلاصه می كرد و می گفت پس چرا شما دو تا را نگرفتند.

    آقای فرزاد برای اینكه حرف عوض كنه گفت:

    • ما همیشه از كمالات گیتی خانم خدا بیامرز، همچنین گیسو جان و نسرین خانم ذكر خیر می كنیم انشاءالله همیشه موفق باشند. راستی پرویز جان از خواهرت چه خبر؟ ایران نمیان؟
    • نخیر قراره انشاءالله ما بریم جناب فرزاد، اینطوری نسرین جون را یه ماه عسل هم بردم. منتظریم نسرین این ترم را به پایان برسونه بعد بریم، به امید خدا.

    قیافه خانمان فرزاد دیدنی بود. خانم فرزاد گفت:

    • به به پس عازم واشنگتون هستید. خیلی عالیه نسرین جون.

    الناز گفت:

    • هیچ فكر می كردی یه روزی برید آمریكا نسرین جون؟

    موضوع این بود كه خودم را كه بدبخت كرده بودم هیچ نسرین هم گرفتار كرده بودم. اینبار جدا پرویز با وحشت به نسرین نگاه كرد. می دونست وقتی آن روی نسرین برگرده دیگه باید ترسید. اما نسرین همون دختر آقا كریم صادق مهمان نواز گفت:

    • خب خدا جای حق نشسته همه ش كه نمی شه شماها برید مسافرت. یك كم هم به قول شما ما فقیر بیچاره ها بریم بگردیم. برای دیدن خواهر پرویز سر از پا نمی شناسم مرتب تماس می گیرن كه زودتر بریم.

    پرویز گفت:

    • فقیر بیچاره چیه نسرین جان؟ تو تاج سر منی عزیزم.

    به منصور نگاه كردم و با نگاهم گفتم كه از فرهان یاد بگیر و آنطور بدتر از من لال و بهت زده نگیر بشین رو به روی من.

    الناز گفت:

    • خدا خیلی هم جای حق ننشسته، نسرین خانم.
    • چطور مگه؟ استغفرالله، كفر نگید تو رو خدا.
    • خب حق ما خیلی چیزها بود مثلا یك آمریكا حقمون بود، اما هنوز نرفتیم، خدای شما كمی پارتی بازی می كنه و این عادلانه نیست.

    این بار نسرین به پرویز نگاه كرد و پرویز گفت:

    • پارتی بازی چیه الناز خانم؟ خداوند عادل و مهربانه. باید دید چی به صلاحه و البته گاهی اراده هم شرطه. شما اراده كنید حتما می رید آمریكا.
    • من آرزو ندارم مهندس فرهان همینطوری مثال زدم.

    نسرین خیلی جدی گفت:

    • پس چرا اعتراض می كنید؟

    الناز جا خورد و به المیرا و مادرش نگاه كرد و با حالتی شكست خورده گفت:

    • انگار نسرین خانم را عصبانی كردم؟
    • من از حق خودم می گذرم، اما از حق كسی كه همیشه در رحمتش به روم باز بوده نمی تونم بگذرم. همانطور كه خدا همیشه از حق خودش می گذره اما از حق بنده هاش هرگز. اعتقادات هر كس برای خودش محترمه الناز خانم.
    • خب، من هم اگه همچین خدای مهربون و دست دلبازی داشتم ازش دفاع می كردم.
    • اگه قلبتون را صاف كنید و كمی زیباتر به دنیا و آدمهاش نگاه كنید متوجه می شید كه این خدا برای شما هم چنین بوده و هست. خدا بین بندگانش تبعیض قائل نمی شه.

    المیرا گفت:

    • لابد شما هم دارید مهندس فرهان رو به راه راست می آورید.
    • فرهان تو راه درست بود كه من انتخابش كردم. با اینحال ما همیشه تجربیاتمون رو در اختیار هم قرار می دیم تا زندگی قشنگ تری داشته باشیم.

    انگار دیدند با نسرین جدال كردن بی فایده است كه دوباره به سراغ من آمدند.

    الناز گفت:

    • گیسو جان امشب شما فقط شنونده اید.
    • پیشنهاد بزرگان را پذیرفتم.
    • بزرگان نگفتند اصلا حرف نزنید. گفتند بیشتر شنونده باشید و كمتر حرف بزنید.

    به لحظه انفجار چیزی نمانده بود بنابراین گفتم:

    • عوضش شما صحبت می فرمائید.

    باز به هم نگاه كردند. المیرا گفت:

    • نكنه با منصور خان قهرید. همچین رو فرم نیستید.
    • مگه آدم با دنیای محبت قهر می كنه؟
    • پس چرا پكرید؟

    خیلی خواستم خودم رو كنترل كنم اما رو اعصابم پا گذاشته بود و پیله كرده بود. بنابراین گفتم:

    • دارم به كنایه هائی كه بهم می زنید فكر می كنم و ظرفیتم را می سنجم.
    • منظرمون گفتن و خندیدنه گیسو خانم جدی نگیرید.
    • با مسخره كردن مردم؟ همه شوخیها دلنشین و بامزه نیستند.
    • شما خیلی حساسید گیتی خانم محكمتر از شما بودند. خب آدم باردار پف می كنه دیگه طبیعیه.
    • گیتی اگه محكم بود نمی مرد. گیتی طبعش از من حساستر و لطیفتر بود كه به خاطر رضایت شما از تمام عشقش منصور دست كشید یا واسه آن آدم كش دلسوزی كرد. گفتن هر حرفی درست نیست و هركس ظرفیتی داره.

    المیرا و الناز بهم نگاه كردند. خانم فرزاد گفت:

    • اتفاقا دخترهای من شما را دوست دارند.
    • در اینصورت من هم دوستشون دارم و برای خوشبختیشون دعا می كنم.

    رنگ و روی منصور پریده بود و مضطرب به من نگاه می كرد. لحظه ای همه ساكت شدند و مطمئنا پرویز با خودش می گفت نخواستم این كادوی عروسی رو.

    بعد از صرف شام گفتم منصور جان اگه اشكالی نداره بریم، منزل من نمی تونم زیاد بنشینم.

    منصور گفت:

    • بریم عزیزم و از خدا خواسته برخاست و به منزل آمدیم

  3. #183
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    وقتی مادر و پدر شب بخیر گفتند و رفتند به اتاق خواب آمدم و با عصبانیت كیفم را روی مبل پرت كردم. منصور گفت:

    • چیه گیسو؟ چرا انقدر اخم و تخم میكنی من چه خطایی مرتكب شدم/
    • خجالت كشیدی یك دفاع از زنت كنی.
    • خودت دفاع كردی دیگه عزیز دلم. موقع كندن موهای من فرا رسیده؟

    • بیخود عزیز دلم عزیز دلم نكن، مادره كه منو دوست داره نه تو.
    • گیسو باز شروع كردی. من كه گفتم نریم این مهمانی آخرش اینه.
    • پس آخر آخرش هم گوش كن. دیگه دوست ندارم اینها پاشون رو تو خانه من بذارند.
    • گیسو جان اینها سالی دو سه بار میان اینجا اون هم تحمل كن. من نمی تونم بگم نیان.
    • همین كه گفتم، آدم كه مجبور نیست دشمنش رو تحمل كنه.
    • حالا چرا گریه می كنی؟ آخه آتها ارزشش رو دارند؟
    • ولم كن تو تكیه گاه خوبی برای من نیستی اصلا بیخود بچه دار شدم.
    • گیسو من ملاحظه نسرین و پرویز رو كردم درست مثل خودت. خانه مردم كه نمی شه دعوا راه انداخت.
    • مگه پرویز دعوا كرد. از زنش فاع كرد.
    • كجا می ری؟
    • پیش مادر جون.
    • آنجا می ری چكار؟
    • می خوام آنجا بخوابم اعصابم متشنجه.

    سریع مقابلم ایستاد و گفت:

    • منكه روم نمی شه بیام اونجا بخوابم، بیا بگیر بخواب همین جا. عزیز من.
    • می خوام از تو دور باشم.
    • آخه من چه گناهی كردم؟
    • سكوت گناه توئه. من واسه بچه تو انقدر ورم كرده م.
    • تو صد برابر این هم بشی باز همه چیز زندگی منی، قربونت برم.
    • ولم كن زبون نریز، آنجائی كه لازمه زبانت رو كار بینداز.
    • خب الان لازمه، چون نمی تونم بدون شماها بخوابم.
    • شماها كیه. دیگه؟
    • تو و این گوگول گولیها. آخه كجا می خوای بری از این جا بهتر؟

    با ناز و افاده نگاهم را ازش برگرفتم و روی مبل نشستم. خم شد منو بوسید و گفت:

    • آن عفریته ها الان دارند می سوزند كه می بینند داری برام بچه میاری، حالا تازه نمی دونند دو تا هم می خوای بیاری، عوض یه میخ معمولی میخ طویله كوبیدی. وگرنه آتیش می گیرند.

    دیگه نتونستم اخم كنم و خنده بر لبم نقش بست ادامه داد. الهی كه اول فدای اون اشكهات بشه منصور، بعد فدای این خنده های یواشكیت. من قول شرف می دم یكروز حق اینها رو كف دستشون بذارم.

    • لابد می خواهی بگیریشون و از پشت بهشون خنجر بزنی، حكایت آذره، لازم نكرده ازم دفاع كنی.
    • من به گور بابام بخندم برم طرف این دو تا عجوزه. مگه از جونم سیر شده م؟
    • منصور به خداوندی خدا حلالت نمی كنم اگه بعد از من این دو تا را بگیری.
    • یعنی فكر می كنی دوتاشون رو به من می دن؟

    اخمهام را در هم كشیدم و خواستم از جا بلند شم اجازه نداد و گفت:

    • بگیر بشین دارم شوخی می كنم عزیزم.
    • بعید هم نیست دوتاشون رو بگیری. اصولا شانس شما دوتا دوتاست. آنهم دو تا خواهر.
    • خدا اون روز رو نیاره كه سایه تو رو سر خودم و زندگیم نباشه، ایشاءالله اول من رو خاك كنند.
    • مرگ خبر نمی كنه منصور. یه موقع دیدی سر زایمان رفتم. بچه هام رو به تو سپردم. نمی گم زن نگیر اما یكی رو بگیر كه واسه بچه هام مادری كنه. سراغ این دو تا عفریته نرو.
    • همینطوریش اضطراب دارم تو دلم را خالی تر نكن. پاشو لباست رو عوض كن بگیریم بخوابیم.
    • پاشو عزیزم، پاشو قربونت برم. خودت خوب می دونی كه چقدر ذلیل و عاشقم منتها عادت داری هر چند گاهی یه امتحانی ازم بگیری. بنده هم كه همیشه نمراتم بیسته، یه مهر هزارآفرین هم بزن پای پرونده همسرداریم كه دیگه خیالم راحت باشه. خب عزیزم؟
    • روش فكر می كنم.
    • فدای اون دندونهای ردیف بشم. خنده ت رو قایم نكن منم روم زیاد نمی شه. من همیشه خدمتگزار شمام. لالیم رو هم بذار به حساب این پرویز ذلیل شده كه همیشه مثل بند تنبون به ما احتیاج داره.

    فریاد خنده ام به هوا رفت. منصور فلك زده نفس پیروزمندانه ای بیرون داد و گفت:

    • بالاخره موفق شده قهقهه قشنگ جنابعالی را به هوا بفرستم. الهی صد هزار مرتبه شكر كه این پرویز یك جا به درد ما خورد.
    • پرویز همیشه به درد تو خورده یادت رفته؟
    • من همیشه بهش مدیونم. زندگیم را بهم برگردوند.

    با لبخند نگاه عاشقانه ای تحویل منصور دادم. گرمی لبهاش رو روی لبم احساس كردم. وای كه چقدر این بوسه بهم روحیه بخشید. چقدر منصور را دوست داشتم.

    · خب حالا برم برات شیر عسل بیارم بخوری.

    منصور رفت. لباسم را عوض كردم و در دل به خاطر داشتن چنین همسری خدا را ستایش كردم و آرزو كردم كه حداقل تا زنده ام منصور را كنارم داشته باشم. چون آرزوی عمر جاودان برای خود و كسی كردن آرزویی محال و غیرممكنه

  4. #184
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    درد خواب را از من ربوده بود. به خودم می پیچیدم و نفس در سینه حبس می كردم تا منصور از خواب بیدار نشه. خیلی تحمل كردم، اما ساعت شش صبح صبرم تمام شد. بالاخره صداش زدم. مثل ترقه از جا پرید و پرسید:

    · وقتشه!

    · نمی دونم. فقط می دونم چهار ساعته دارم درد می كشم.

    · پس چرا بیدارم نكردی؟
    · دلم نیومد.
    · دلم نیومد یعنی چی؟ الان وقت این دلسوزیهاست عزیز من؟
    · آخه تو سر درد داشتی با قرص خوابیدی.


    منصور نگاهی به ساعت كرد. برخاست چراغ را روشن كرد و گفت:

    • چه عرقی كردی گیسو. این ملاحظه كاریهای تو آدم رو دیوانه می كنه. نكنه اتفاقی بیفته؟
    • ای خدا دارم می میرم به دام برس.
    • من برم مامان رو صدا بزنم.
    • مزاحمشون نشو. خودت منو برسون بیمارستان.
    • می خواهی فردا محاكمه م كنه؟
    • خب، پس تماس بگیر. اینهمه راه رو نرو.
    شماره مادرش را گرفت سپس كمكم كرد تا لباسم را عوض كردم. مادر خیلی سریع آمد و گفت:

    الهی بمیرم تو از دیشب داری درد می كشی حالا می گی؟
    سلام مادر جون. ببخشید از خواب بیدارتون كردیم به منصور گفتم مزاحم نشه.
    دیگه چی؟ آنوقت خیلی بهم بر می خورد. پس من باید كی به درد شما بخورم؟ بریم عزیزم. بریم نكنه بچه به دنیا بیاد دیر بشه.
    منصور با وحشت پرسید:

    یعنی داره به دنیا میاد؟ همینجا؟
    آره دیگه. مگه چقدر می تونه اون تو بمونه؟ دیشب تا حالا داره التماس می كنه كه من رو در بیارین.
    منصور با حالتی دستپاچه گفت:

    بریم بریم. یا امام رضا خودت رحم كن زن و بچه م رو به سپردم.

    مادر پرسید:

    ساك بچه ت كجاست گیسو جان؟ یادمون نره.

    منصور برو بیار. كنار تختش گذاشته م.
    منصور رفت تا از اتاقی كه برای فرزند یا فرزندانم آماده كرده بودم و از سلیقه و وسائل بازی و سیسمونی چیزی كم نگذاشته بودم ساك نوزاد را بیاورد. مادر در این فرصت قرآن را آورد و رو سرم گرفت و دعا خواند. بالاخره به بیمارستان رفتیم و كارهای مقدماتی انجام شد تا پزشكم آمد. بعد از سپری شدن سه ساعت و اندی درد به حد مرگ كشیدن به خواست باری تعالی صاحب دو فرزند از دو جنس مخالف شدم یكی پسر و یك دختر.

    وقتی بچه ها را برای شیر خوردن نزد من آوردند از دیدگانم اشك می بارید. احساس عجیبی بود غرق شادی بودم، در حالیكه هاله غم قلبم را گرفته بود. مادر شده بودم در حالیكه داغ مادر شدن و فرزند در آغوش گرفتن به دل خواهرم گیتی مانده بود. چقدر آرزو داشت فرزند منصور را در آغوش بگیرد و حالا به جای او این من بودم كه فرزندان منصور را در آغوش گرفته بودم. از اینكه روح گیتی نظاره گر ما بود شرمنده بودم، با اینكه می دانستم كه اینك او خوشحال است.


    بارها و بارها خوابش را دیده بودم. در دل گفتم: « گیتی عزیزم اكنون كه امیدهای زندگیمان را در آغوش گرفته ام از روی تو شرمنده ام. اعتراف می كنم كه عشق و دوست داشتن را از تو آموختم. درست است كه عشق و دوست داشتن در خانواده رادمنش بی حد و مرز است اما منصور لیاقت این همه عشق را دارد.

    روی فرزندانت همان اسامی را می گذارم كه تو دوست داشتی « امید و دلارام »

    بابت هدایای زیبایت از تو سپاسگذارم به پاس همه مهربانیها و گذشتهایت بوسه بر فرزندان زیبایت می زنم. ای فرشته خوبیها و پاكیها، ای حك شده بر قلب منصور، منصور هرگز تو را فراموش نكرد و نخواهد كرد. هنوز كه هنوز است به یادت اشك می ریزد. با جمله منصور افكارم گسسته شد.

    چرا گریه می كنی عزیزم؟ نكنه بیشتر می خواستی؟

    لبخندی به لب همه نشست. پاسخ دادم:

    داشتم با گیتی درددل می كردم، از اینكه تو رو به من بخشیده و اینها رو تو دامنم گذاشته ازش تشكر می كردم.

    لبخند قشنگی زد و سپس چهره غمگینی به خود گرفت و به سمت پنجره قدم برداشت. مادر گفت:

    خدا رحمتش كنه، روحش شاد. از دعای اونه كه این دو تا خوشگل تو دامنته عزیزم. الهی فداشون بشم.

    پدر گفت:
    خانواده از دست رفته شما و ما الان غرق شادیند. آنها از ما زنده ترند.

    بغض منصور شكست همانطور كه كنار پنجذه ایستاده بود و پشتش به ما بود بلند بلند گریست. همه خشكمون زده بود. اشك تو چشمان همه حلقه زد. منصور حق داشت می دانستم چه حالی داره و چقدر دلش هوای گیتیش را كرده. چه زجرهای روحی را بدون او حمل كرده تا بلاخره فرزند من را در آغوش گرفت. می دانستم تنها چیزی كه الان بهش ارامش می دهد این است كه آذر را به سزای عملش رسانده و انتقام خودش را گرفته.

    پدر با دستمال اشكهایش را پاك كرد و به طرف منصور رفت، دست بر شانه اش نهاد و گفت:

    پسرم می دونم چه احساسی داری و چقدر دلت برای گیتی می سوزه. اما اون الان جاش خوبه و خیلی هم خوشحاله. تازه گله منده كه تو چرا داری گریه می كنی عوض اینكه با بچه هات عشق كنی.

    پدر و منصور یكدیگر را در آغوش گرفتند و منصور نالید كه گیتی خیلی زود مرد پدر جون و بیشتر از همه این موضوع عذابم می ده كه به خاطر من مرد گیتی واسه خاك حیف بود.

    پدر چند ضربه به پشت منصور زد و گفت:

    اون الان از تو خوشتره پسرم، خوشحال كه حداقل یك دختر دیگه تقدیمت كنم. دلشادم كه از دست ندادمت. تو هم واسه دیگران حیف بودی هنوز به اینكه دامادمی و پدر نوه های قشنگم افتخار می كنم.

    منصور گونه پدر را بوسید و گفت:

    من هم به داشتن شماها افتخار می كنم و دوستتون دارم.
    بچه هات رو عروس و داماد كنی، ایشاء الله.
    در كنار شما به امید خدا.

    منصور نگاهی به من كرد. جلو آمد دست نوازشی به سر من كشید و گفت:

    خدا تو رو از من نگیره كه همه چیزم رو بهم برگردوندی.

    پسرش را از من گرفت و به پیشانیش بوسه زد و گفت:

    حالا چی صداشون بزنیم گیسو؟
    نظر من اینه كه همان اسامی را كه گیتی دوست داشت روشون بذاریم منصور جان.
    پس این پسر قند عسل را امید صدا می زنیم و آن دختر نازنین را دلارام.

    مادر گفت:

    نامدار باشند الهی. سلیقه گیتی حرف نداشت.

    منصور گفت:

    فسقلی با لبش دنبال یه چیزی می گرده كه من ندارم و شرمنده م. انگار شیر می خواد گیسو جان.

    همه زدیم زیر خنده.

    دلارام رو بده به من مادر. به امید شیر بده. گرسنه تره.

    پدر گفت:

    من می رم بیرون هوائی عوض كنم در ضمن به ثریا خانم خبر بدم كه از خدا چیها گرفتیم خیلی سفارش كرد بنده خدا كه بی خبرشون نذارم. می خواست بدونه یك قلوئه یا دوقلوئه.

    وقتی به امید شیر می دادم دلارام را به منصور داد و دنبال پدر روانه شد و منصور با حالتی بامزه گفت:

    منصور دست بردار تو رو خدا می خوام شما دو تا راحت باشید.

    منصور با كنایه گفت:

    برو مامان جان. اما نترس پدر باوفاست.

    مادر در حالیكه از در خارج می شد گفت:

    اینو كه می دونم می ترسم چیز خورش كنند از مردم می ترسم.

    همه زدیم زیر خنده و منصور سری تكان داد و گفت:


    بیچاره بابام كه تنهائیها كشید. خدا شانس بده.

    چپ چپ نگاهی به منصور انداختم. ادامه داد:

    خودت می دونی كه پدر رو چقدر دوست دارم و فقط چون ایشون بودن رضایت دادم منتها دارم درد دل می كنم. دلم واسه بابام می سوزه. خب، گیسو نكنه بعد از من شوهر كنی ها. هیچ نمی تونم بپذیرم.
    انشاالله صد سال سایه ت بالا سر ما باشه عزیزم

  5. #185
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت بیست و ششم ( قسمت آخر ) : : : : :

    باری زندگی ما با وجود فرزندانم رنگ قشنگتری به خود گرفته. از آن دوران كه مربوط به سالها پیش است خاطرات زیادی دارم. اما دیگه بهتر می دانم قلم گیتی را زمین بگذارم و كتاب الهه ناز را ببندم.

    اكنون كه فرزندان رشید و زیبایم می نگرم احساس می كنم كه به هر چه خواستم رسیدم. گیتی همانطور كه خود گفته بود جاده ای هموار و زیبا را برای من صاف كرد و امانتهای گرانبهائی را برایم به یادگار گذاشت و رفت.
    احساس می كنم زحماتش به هدر نرفته و آن نهال زیبائی كه با عشق و امید بسیار در خانه متین كاشت به ثمر نشسته.

    احساس آرامش زیادی می كنم و از عشق به خانواده ام لبریز و شاكر به درگاه خدا. غبار سیپیدی روی موهای منصور نشسته كه نشان از گذران سالها و تجربه و تلاش پرنتیجه دارد. امید دو ماهی است با گرفتن مدرك فوق لیسانس الكترونیك از فرانسه برگشته و دلارام با وجود زیبائی فوق العاده و داشتن لیسانس زبان و خواستگارهای متعدد ازدواج نكرده. تنها بهانه او باباش است چون نمی تواند از او جدا شود .

    در عوض امید وابستگی شدیدی به من دارد و در عین حال قصد ازدواج هم دارد، از این بابت برای همسر آینده اش نگرانم. همسر ایده آل و مناسب امید به نظر خودش و ما كسی جز آتوسا فرهان نیست. آتوسا بیست و پنج سالگی را پشت سر می گذارد و در رشته دندانپزشكی تحصیل می كند.

    بیش از اندازه به امید علاقه دارد و از بازگشت او بسیار خوشحال است. امید هم بدتر از پدرش عاشق و شیداست و اینجاست كه می گویم روزگار بازیهای عجیبی را با ما شروع كرد و هیچ پایانی هم براش قائل نیست.

    اما امیر فرزند سوم ماست كه در رشته پزشكی تحصیل می كند و اصلا بین من و منصور تبعیض قائل نمی شود. پسر با جذبه صبور و خودداری است و به سختی می شود پی به درونش برد. فقط خوب می دانم كه قلبی به شفافیت آینه دارد. قلبش به خاله از دست رفته اش رفته و چهره اش به دایی از دست رفته اش.

    خداوند در طی سالیان سال همه چیز را به نوعی دیگر به ما برگرداند. و شكر خدا پدر و مادر جون را هنوز از ما نگرفته. با اینكه ایشان مرز هشتاد سالگی را گذرانده اند هنوز روحیه و چهره ای جوانتر از سنشان دارند و لبریز از عشق یكدیگرند.

    آقای فرزاد در سن هفتاد سالگی جان به جان آفرین تسلیم كرد و با كمال تاسف الناز هم دو سال بعد یعنی در سن چهل و سه سالگی در اثر سانحه رانندگی همراه همسرش راهی دیار باقی شد. تنها دخترشان ساناز در آستانه ازدواج است كه با مادر بزرگش خانم فرزاد زندگی می كند.

    المیرا در كنار همسر دوم و دو پسرش روزگار را می گذراند و به نظر من زن خوشبختی نیست. پسرانی عیاش و خلاف همانند همسرش دارد و از این بابت همیشه گرفتار است و رنج می برد. هنوز كه هنوز است به من و زندگی ام حسادت می كند. اما من همچنان برای مغفرت الناز و خوشبختی دخترش ساناز و سلامتی و عاقبت به خیری المیرا و خانواده اش دعا می كنم، چرا كه به قول مادرم و گیتی خیر و گذشت و تواضع در حق دیگران تنها ضامن سعادت و خوشبختی ما انسانهاست، همانطور كه من این سعادت را تجربه كردم. اعتراف می كنم كه هنوز منصور را بیشتر از فرزندانم می پرستم و اگر طول عمری باشد.

    خدمتگزارش خواهم بود. و به آینده بهتر از این امیدوارم.

    • گیتی عزیزم

    پایان نگاه تو، پایان امید های تو و پایان ضربان قلب مهربان تو برای من درد آورترین لحظه ای بود كه تجربه كردم. تو كه رحم كردی و بیرحمانه پرپر شدی. تو كه همیشه برای راحتی دیگران زیستی. تو كه همواره آسایش من را خواستی و جاده صاف كن من بودی. گاهی فكر می كنم فداكاری تو به حدی بود كه می خواستی با رفتنت سایبانی از عشق و آرامش خیال برای من بسازی تا من هم خوشبختی را تجربه كنم. و اعتراف می كنم كه تجربه كردم و به آرزوهای تمام و كمال رسیدم. هر كس نداند تو خوب می دانی كه ناخواسته چه بهای سنگینی برای رسیدن به این آرزو پرداختم. من هرگز نمی خواستم از سنگ قبر تو شكوفه زیبا پیله ای برای رسیدن به منصور و در نهایت خوشبختی خودم بسازم، فقط كسی مثل او را آرزو كردم كه ای كاش هرگز نمی كردم.

    ای كاش همسری مثل منصور نمی خواستم، آن وقت شاید تو را هنوز داشتم. حقیقتا با غروب تو و زندگی دنیوی تو خورشید سعادت بر من طلوع كرد. اما همیشه ابر سیاه دوری و جدائی از تو بر این سعادت سایه انداخته. خدا می داند كه من و منصور در این فراق چگونه سوختیم و از این وصال چقدر شرمنده ایم. چون می دانم كه تا چه حد خوشبختی و آرامش منصور برایت اهمیت داشت، چون می دانستم كه دوست داشتن را فرای عشق می دانی تا آنجا كه در توان داشتم خالصانه و منصور را دوست داشتم و دارم و به او خدمت كردم و خواهم كرد. از عمق دل برای آرامش روح بزرگ تو دعا می كنم و مطمئنم تمام توفیق و سعادتی كه هر روز بیشتر از دیروز كسب می كنیم از بركت دعای تو فرشته زیبا و پاك است.




  6. #186
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12



    پایان

  7. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •