تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 212 123451151101 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,675

    پيش فرض داستان های كوتاه

    سلام لطفا بعد از خواندن بگید چه دستگیرتون شد...


    چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
    بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
    ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
    دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
    تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
    اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
    به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
    او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
    اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
    بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
    اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
    وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
    معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .



    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ


    دوستان دقت کنند داستان های قرار داده شده در تاپیک داستان های کوتاه کوتاه باشه

    قوانین تاپیک را که دیانلای عزیز لطف کردن و توضیح دادن در پست زیر وجود داره . لطفا با دقت مطالعه کنید

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  2. 16 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    Banned Kolubive's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Dangerzoneِ
    پست ها
    779

    پيش فرض

    رفیق جماعت -غیر از رفیقای پی سی ورلدی - حرف مفت زیاد می زنن

    بهتره اگه دوستان یه همچین داستانایی دارن اینجا قرار بدن منم داستان مورد علاقمو (در زمینه ی داستانای کوتاه ) اینجا قرار می دم امیدوارم خوشتون بیاد



    گل سرخي براي محبوبم



    " جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي

    انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.

    او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت

    دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک

    کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور

    يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در

    حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني

    ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي

    نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

    "جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري

    با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم

    عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه

    نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي

    حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست

    عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"

    قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت

    باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات

    خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو

    مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت

    بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما 7

    چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني

    داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي

    زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس

    سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر

    داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.

    اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به

    آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک

    تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.

    زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي

    چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز

    پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي

    شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق

    به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.

    او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به

    نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود

    ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي

    من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما

    چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي

    توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي

    معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي

    ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم

    بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا

    به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"

    فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم

    اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر

    شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف

    خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"



    تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني

    مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.



    به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟

  4. 14 کاربر از Kolubive بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,675

    پيش فرض

    خيلي داستان خوب و جالبي بود
    ممنون

    ـــــــــــــــــ
    در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

    مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

    كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

    . حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

    نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


    بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

    داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

    سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

    تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

  6. 7 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,675

    پيش فرض

    زنجير عشق


    يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
    اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
    زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
    وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
    و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
    و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
    اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
    نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
    چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
    بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
    او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
    وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
    درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
    وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
    در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

    من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
    اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
    نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
    همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه

  8. 9 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    Banned Kolubive's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Dangerzoneِ
    پست ها
    779

    پيش فرض

    چند حكايت از پائولوكوئيلو



    شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او

    فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند

    ديگري گفت:موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم

    وقتي به قله رسيد ند ، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها

    را پايين ببريد

    شهسوار اولي گفت: مي بيني؟ بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم

    ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

    مرشدمي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

    رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد

    پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم،

    غافل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست

    مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود

    مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم

    مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

    مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

    زائوچي در مورد اين داستان مي گويد :

    خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کتد

    مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند

    زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است

    او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟

    فروشنده گفت: من هنرمندم .

    قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است

  10. 7 کاربر از Kolubive بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    آخر فروم باز S@eid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    2,939

    12

    طناب

    داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

    ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
    بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

    همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
    چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

    همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
    ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

    خدایا کمکم کن

    ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
    چه می خواهی.
    -ای خدا نجاتم بده
    واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
    -البته که باور دارم
    اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

    یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
    گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

  12. 9 کاربر از S@eid بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,675

    پيش فرض

    مرسي از داستانهاي قشنگتون
    ـــــــــــــــ
    پيله ابريشم : روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي

    بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيد

    که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه

    کمک کندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه

    اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت

    پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . در واقع پروانه

    ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند . آن شخص

    مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه

    قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان

    پرواز دهد . گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ

    مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم - به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نمي توانستيم

    پرواز کنيم

  14. 6 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,675

    پيش فرض

    فوايد پاره آجر روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديدكه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم". مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادرپسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
    در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوندبراي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجربه سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !

  16. 7 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    حـــــرفـه ای Babak_King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    پست ها
    3,928

    پيش فرض

    -خانم تورو خدا بياين بيسكوييت بخرين ارزونه فقط پنجاه تومان
    زن به او مينگرد و در حالي كه به وي مينگرد فقط ميگويد:
    يك دونه بده ولي فردا مييام ازت صد تا ميخرم چون نذر دارم فردام اينجا هستي؟
    -آره خانم من هميشه اينجام فردام مي يام و واسه شما صد تا بيسكوييت نگه ميدارم

    سلام آقا پسر لطفا بيسكوييتاي منو بده كه زود بايد برم
    پسرك از اينكه صد تا بيسكوييت را يك جا فروخته و ميتواند مادر بيمارش را به نزد پزشك ببرد خوشحال است.

    -سلام پسرم آماده شم بريم دكتر
    در يك لحظه دست پسرك در جيبش گير ميكند و جز يك سوراخ بزرگ چيزي در آنجا پيدا نميكند

    در آن طرف شهر پسري در پيتزا فروشي مشغول خوردن پيتزاست

  18. 5 کاربر از Babak_King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    حـــــرفـه ای Babak_King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    پست ها
    3,928

    7 اعترافات يك قاتل!!!

    خوب كه فكر مي كنم به خودم حق ميدهم
    با اين همه باورم نميشود كه به اين راحتي دستم به خونه بي گناهي آلوده شده باشد اما او هم بي تقصير نبود زندگي را برايم جهنم كرده بود و لحظه به لحظه زندگي را برايم تنگ تر ميكرد
    گوشش بدهكار فريادهايم نبود دست از سرم بر نميداشت لامصب به هيچ سراطي مستقيم نبود اين آخريها حسابي موي دماغم شده بود كه كارش را تمام كردم

    از زندگي سير شده بودم حاضر نبودم حتي يك لحظه ديگر تحملش كنم يا بايد خودم را ميكشتم يا آن بد ذات را و خوشبختانه را دوم را انتخاب كردم چرايش را نميدانم شايد به خاطر اينكه ضعيف تر بود و راحت تر جا ميداد

    به هر حال وقتي براي آخرين بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه هاي چندش آورش تمام شود ياد لحظاتي كه عظابم داد و دم برنياوردم چون رودي از خون در مقابل چشمانم رژه ميرفت كه توسط جسم سنگيني كه از قبل قايم كرده بودم بر فرق سرش كوبيدم آنچنان كه سرش بي درنگ شكافت و خون سرخش روي دستم پاشيد اخرين نگاهش هيچگاه از صفحه ذهنم پاك نميشود هيچ اثري از پشيماني از آن به چشم نمي خورد هنوز هم موذي بود و عذاب آور بالاخره دست و پايش از حركت ايستاد اما نيشش هنوز باز بودگويي به عذاب وجدان بعد از اين من پوزخند ميزد باز هم نگاهي به جسد بي جانش كردم ديگر سرد سرد شده بود انگار هيچ وقت زنده نبود و نفس نميكشيد اما قيافه اش مظلوم شده بو د و ترحم انگيز
    حال كه گذشت اما خوب كه فكر ميكنم دلم به حالش ميسوزد پشه بيچاره!...

  20. 6 کاربر از Babak_King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •