تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 212 از 212 اولاول ... 112162202208209210211212
نمايش نتايج 2,111 به 2,117 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2111
    Banned
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    1,252

    پيش فرض

    مزاحم
    اثر :
    خورخه لوئيس بورخس
    داستان فیلم غزل ( محصول 1355 ) ساخته مسعود کیمیایی اقتباسی از این اثر بورخس هست
    ====
    آن‌ها مدعي‌اند (گرچه احتمالش ضعيف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کريستيان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبيعي در يکي از سال‌هاي 1890 در ناحيه مورون مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بي‌حاصل، در فاصله صرف ماته[1] کسي بايد آن را از کس ديگر شنيده باشد و آن را تحويل سانتياگودابووه داده باشد، کسي که داستان را براي من تعريف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جايي که همه وقايع اتفاق افتاده بود؛ برايم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌اي دقيق‌تر و بلندتر بود، با تغيير و تبديلات کوچک و معمول داستان سانتياگورا تکميل نمود. من آن را مي‌نويسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، اين داستان مختصر و غمناک، نشان‌دهنده وضع خشن زندگي آن روزها در کناره‌هاي رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زياد آن را به رشته تحرير مي‌کشم، ولي از هم اکنون خود را مي‌بينم که تسليم وسوسه نويسنده شده و بعضي از نکات را تشديد مي‌کنم و راه اغراق مي‌پويم.
    در توردرا، آنان را به اسم نيلسن‌ها مي‌شناختند. کشيش ناحيه به من گفت که سلف او با شگفتي به ياد مي‌آورده که در خانه آن‌ها يک کتاب مقدس کهنه ديده است با جلدي سياه و حروفي گوتيک، در صفحات آخر، نظرش را نام‌ها و تاريخ‌هايي که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. اين تنها کتاب خانه بود. بدبختي‌هاي ثبت شده نيلسن‌ها گم شد همان‌طور که همه چيز گم خواهد شد. خانه قديمي، که اکنون ديگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان مي‌توانست حياطي مفروش با کاشي‌هاي رنگي و حياط ديگري با کف خاکي ببيند. به هر حال، تعداد کمي به آن‌جا رفته بودند، نيلسن‌ها نسبت به زندگي خصوصي خودشان حسود بودند. در اطاق‌هاي مخروبه، روي تخت‌هاي سفري مي‌خوابيدند؛ زندگي‌شان در اسب، وسائل سوارکاري، خنجرهاي تيغه کوتاه، خوش‌گذراني پرهياهو در روزهاي شنبه و مستي‌هاي تعرض‌آميز خلاصه مي‌شد. مي‌دانم که آنان بلند قد بودند و موهاي قرمزي داشتند که هميشه بلند نگه مي‌داشتند. دانمارک، ايرلند، جاهايي که حتي صحبتش را هم نشنيده بودند در خون آن دو جوش مي‌زد. همسايگان از آنان مي‌ترسيدند، همان‌طور که از تمام مو قرمزها مي‌ترسيدند، و بعيد نيست که خون کسي به گردنشان بود. يک بار، شانه‌به‌شانه، با پليس در افتادند. مي‌گفتند که برادر کوچک‌تر دعوايي با خوآن ايبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آن‌چه ما شنيده‌ايم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گله‌دزد بودند و گاه‌گاهي کلاهبرداري مي‌کردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامي که قمار و شراب‌خواري دست و دل‌شان را باز مي‌کرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمده‌اند کسي چيزي نمي‌دانست. آنان صاحب يک ارابه و يک جفت گاو بودند.
    از لحاظ جسمي کاملاً از جمعيت گردن‌کلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. اين موضوع، و چيزهاي ديگري که ما نمي‌دانيم، به شرح اين موضوع کمک مي‌کند که چه‌قدر آن دو به هم نزديک بودند؛ در افتادن با يکي از آن‌ها به منزله تراشيدن دو دشمن بود.
    نيلسن‌ها عياش بودند، ولي عشق‌بازي‌هاي وحشيانه آنان تا آن موقع به سالن‌ها و خانه‌هاي بدنام محدود مي‌شد. از اين‌رو، وقتي کريستيان خوليانا بورگس را آورد تا با او زندگي کند مردم محل دست از ولنگاري بر نداشتند. درست است که او بدين وسيله خدمتکاري براي خود دست و پا کرد، ولي اين هم درست است که سرا پاي او را به زرو زيورهاي پرزرق‌وبرق آراست و در جشن‌ها او را همراه خود مي‌برد. در جشن‌هاي محقر اجاره‌نشينان، جايي‌که فيگورهاي چسبيده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفين فاصله قابل ملاحظه‌اي را حفظ مي‌کردند. خوليانا سيه چرده بود، چشمان درشت کشيده داشت، و فقط کافي بود به او نگاه کني تا لبخند بزند. در ناحيه فقير نشين که کار و بي‌مبالاتي زنان را از بين مي‌برد او به هيچ‌وجه بد قيافه نبود.
    ابتدا، ادواردو همراه آنان اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفت. بعد براي کار يا به دليل ديگري سفري به آرسيفس کرد؛ از اين سفر با خود دختري را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزي، او را از خانه بيرون انداخت. هر روز بد عنق‌تر مي‌شد، تنها به بار محله مي‌رفت و مست مي‌کرد و با هيچ‌کس کاري نداشت. او عاشق رفيقه کريستيان شده بود. در و همسايه، که احتمالاً پيش از خود او متوجه اين امر شده بودند، با شعفي کينه‌جويانه چشم‌به‌راه رقابت پنهاني بين دو برادر بودند.
    يک شب وقتي ادواردو ديروقت از بار محله برمي‌گشت اسب سياه کريستيان را به نرده بسته ديد. در حياط برادر بزرگ‌تر منتظر او بود و لباس بيرون پوشيده بود. زن مي‌آمد و مي‌رفت و ماته مي‌آورد. کريستيان به ادوراردو گفت:«مي‌رم محل فارياس مهماني. خوليانا پيش تو مي‌مونه. اگه از اون خوشت مياد، ازش استفاده کن.»
    لحن او نيم‌آمرانه، نيم‌صميمي بود. ادواردو ساکت ماند و به او خيره شد، نمي‌دانست چه‌کار بکند. کريستيان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظي کرد؛ خوليانا فقط براي او حکم يک شيئ را داشت، به روي اسب پريد و با بي‌خيالي دور شد.
    از آن شب به بعد، آن‌ها مشترکاً از زن استفاده مي کردند. هيچ‌کس جزييات آن رابطه پليد را نمي‌دانست، اين موضوع افراد نجيب محله فقير نشين را به خشم‌ آورد. اين وضع چند هفته‌اي ادامه داشت، ولي نمي‌توانست پايدار باشد. دو برادر بين خودشان حتي هنگامي که مي‌خواستند خوليانا را احضار کنند نام او را نمي‌بردند؛ ولي او را مي‌خواستند و بهانه‌هايي براي مناقشه پيدا مي‌کردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چيز ديگر بود. بدون آن‌که متوجه باشند، هر روز حسودتر مي‌شدند. در آن محله خشن، هيچ مردي هيچ‌گاه براي ديگران، يا براي خودش فاش نمي‌کرد که يک زن براي او اهميت چنداني دارد، مگر به عنوان چيزي که ايجاد تمايل مي‌کند و به تملک در مي‌آيد، ولي آن دو عاشق شده بودند. و اين براي آنان نوعي تحقير بود. يک روز بعد از ظهر در ميدان لوماس، ادواردو به خوآن ايبررا برخورد، خوآن به او تبريک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلي براي خودش دست و پا کند. به نظرم، آن وقت بود، که ادواردو او را کتک مفصلي زد. هيچ‌کس نمي‌توانست در حضور او، کريستيان را مسخره کند.
    زن، با تسليمي حيواني به هر دو آن‌ها مي‌رسيد، ولي نمي‌توانست تمايل بيش‌تر خود را نسبت به برادر جوان‌تر، که، گرچه به اين قرارداد اعتراض نکرده بود، ولي آن را هم نخواسته بود، پنهان دارد.
    يک روز، به خوليانا گفتند که از حياط اول براي‌شان دو صندلي بياورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون مي‌خواستند باهم حرف بزنند. خوليانا که انتظار يک بحث طولاني را داشت، براي خواب بعد از ظهر دراز کشيد، ولي به‌ ‌زودي فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مايملکش را بسته‌بندي کند و تسبيح شيشه‌اي و صليب نقش‌دار کوچکي را که مادرش براي او به ارث گذاشته بود از قلم نيندازد. بدون هيچ توضيحي، او را در ارابه گذاشتند و عازم يک سفر بدون حرف و خسته‌کننده شدند. باران آمده بود، به زحمت مي‌شد از راه‌ها گذشت و ساعت يازده شب بود که به مورون رسيدند. آن‌ها او را تحويل خانم رييس يک روسپي خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کريستيان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد.
    در توردرا، نيلسن‌ها، همان‌طور که براي رهايي از تار و پود عشق سهمناک‌شان دست‌وپا مي‌زدند (که همچنين چيزي در حدود يک عادت بود) سعي کردند شيوه‌هاي سابق‌شان را از سر بگيرند و مردي در ميان مردان باشند. به بازي‌هاي پوکر، زد و خورد و مي‌خوارگي گاه و گدار برگشتند. بعضي مواقع، شايد احساس مي‌کردند که آزاد شده‌اند، ولي بيش‌تر اوقات يکي از آنان به مسافرت مي‌رفت، شايد واقعاً، و شايد به ظاهر. اندکي پيش از پايان سال برادر جوان‌تر اعلام کرد که کاري در بوئنوس آيرس دارد. کريستيان به مورون رفت، در حياط خانه‌اي که ما مي‌شناسيم اسب خال‌خال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن ديگري آن‌جا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کريستيان به او گفت:«اگه اين طوري ادامه بديم، اسبارو از خستگي مي‌کشيم، بهتره کاري براي اون بکنيم.»
    او با خانم رييس صحبت کرد، چند سکه‌اي از زير کمربندش بيرون آورد و آن زن را با خود بردند. خوليانا با کريستيان رفت، ادواردو اسبش را مهميز زد تا آنان را نبيند.
    به نظام قبلي‌شان باز گشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دو آن‌ها در برابر وسوسه آشکار کردن طبيعت واقعي خود تسليم شده بودند. جاي پاي قابيل ديده مي‌شد، ولي رشته علايق بين نيلسن‌ها خيلي محکم بود ـ که مي‌داند که از چه مخاطرات و تنگناهايي با هم گذشته بودند ـ و ترجيح مي‌دادند که خشم‌شان را سر ديگران خالي کنند. سر سگ‌ها، سر خوليانا، که نفاق را به زندگي آنان آورده بود.
    ماه مارس تقريباً به پايان رسيده بود ولي هوا هنوز گرم نشده بود. يک روز يک‌شنبه (يک‌شنبه‌ها رسم بر اين بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله مي‌آمد، کريستيان را ديد که گاوها را به ارابه بسته است. کريستيان به او گفت:«يالله. بايد چند تا پوست براي دکون پاردو ببريم. اونا رو بار کردم. بيا تا هوا خنکه کارمونو جلو بندازيم.»
    محل پاردو، به گمانم، در جنوب آن‌جا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعي پيچيدند. مناظر اطراف به آرامي زير لحاف شب پنهان مي‌شد.
    به کنار خلنگ‌زار انبوهي رسيدند. کريستيان سيگاري را که روشن کرده بود به دور انداخت و با خون‌سردي گفت:«حالا دست بکار بشيم، داداش. بعد لاشخورا کمکمون مي‌کنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبياش اين‌جا بمونه و ديگه بيش‌تر از اين صدمه‌مون نزنه.»
    در حالي‌که تقريباً اشک مي‌ريختند، يک‌ديگر را در آغوش کشيدند. اکنون رشته ديگري آنان را به يک‌ديگر نزديک‌تر کرده بود، و اين رشته زني بود که به طرزي غمناک قرباني شده بود و نياز مشترک فراموش کردن او.

  2. این کاربر از مصطفی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #2112
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    وفاداری مرد
    روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی‌تفاوت شده است و او می‌ترسد که نکند مرد زندگی‌اش دلش را به دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید: “آیا مرد نگران سلامتی او و بچه‌هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می‌کند؟!”  زن پاسخ داد: “آری، در رفع نیازهای ما سنگ تمام می‌گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی‌کند!” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!”
    دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت: “به مرد زندگی‌اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی‌آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به شیوانا گفت که می‌ترسد مردش را از دست بدهد.” شیوانا از زن خواست تا بی‌خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.
    روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه‌اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی‌خبر منزل را ترک کرده اند.. شیوانا تبسمی کرد و گفت: “نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد.”
    شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت: “ای کاش پیش شما نمی‌آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می‌گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد.”
    زن به شدت می‌گریست و از بی‌وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. شیوانا دستی به صورت خود کشید و خطاب به زن گفت: “هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی‌مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!” زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی‌اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد.
    سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا لبخندی زد و گفت: این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد.
    بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای شیوانا آورد. شیوانا پرسید: “شوهرت چطور است؟!” زن با تبسم گفت: “هنوز نگران من و فرزندانم است؛ بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم!”

  4. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2113
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    عشق تا پای جان
    روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
    شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
    مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.
    شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟
    دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!
    شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.
    دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.
    دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.
    شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد؟

  6. #2114
    داره خودمونی میشه hosseinfsf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    poonak
    پست ها
    39

    پيش فرض

    چرا اين پست متروكه شده ؟؟؟

    Sent from my iPad using Tapatalk HD

  7. #2115
    داره خودمونی میشه نگار بانو's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2014
    محل سكونت
    تهرانـــ
    پست ها
    88

    پيش فرض

    زنجیر عشق
    یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"و اسمیت به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
    چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
    همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
    اسمیت پول دارو ها جور شد نگران نباش همه چیز داره درست میشه..."

    برگرفته از: کتاب سوپ جوجه برای روح_جک کانفیلد ، مارک ویکتور هنسن

  8. این کاربر از نگار بانو بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #2116
    کاربر فعال انجمن ادبیات - Saman -'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    ا مـپـر ا طـو ر ی پـا ر س
    پست ها
    1,595

    پيش فرض صبوری

    ...


    نگران كثيف شدن گاز هستم...لكه‌های بزرگ و سياه...! لكه‌های كوچك و سطحی‌اش را هميشه تميز كرده‌ام! اما اين لكه‌های سياه و بزرگ كه دور تادور سنگ شعله‌ها را گرفته‌اند چهره زشتی به گاز و آشپزخانه داده‌اند. برای تميز كردن‌شان هی امروز و فردا كرده‌ام! مقداری از مايع توی شيشه را اسپری می‌كنم روی لكه‌های سياه و قهوه‌ای و می‌گذار خوب بماند تا كمی نم بكشد!


    فكری شده‌ام برای فردا كه مهمان داريم بهانه‌ای جور كنم از زير بار مهمانی شانه خالی كنم. دفعه پيش تجربه خوبی از آمدن و رفتن‌شان نداشتم. دلم از رفتارهای پر نيش و كنايه خانم خانوده مكدر است.


    روی لكه‌ها جوش‌شيرين می‌ريزم و با اسكاچ می‌افتم به جان لكه‌ها. تميز نمی‌شود، بايد صبوری كنم! نكند كاملا تميز نشود و همينطوری بماند برای هميشه. اطراف لكه‌های سياه كه قهوه‌ای است كم‌كم زرد می‌شود و اميدوارم می‌كند كه لكه‌های سياه هم بايد همين فرآيند را طی كنند تا تميز شوند و بعد سفيدی لعاب گاز خودش را نشان بدهد; فقط بايد صبور باشم. ياد مهمانی قبل آزارم می‌دهد و صدای خانم خانواده توی سرم می‌پيچد. چرا هيچ‌ وقت نشده كه كنايه كسی را با كنايه بدتری جواب بدهم، بعد كلی كيف كنم از حاضر جوابی خودم، چرا؟! لكه‌های قهوه‌ای، رنگ باز كرده‌اند. كمی ديگر از مايع توی شيشه را روی لكه‌های سياه اسپری می‌كنم. لكه‌ها زير نور هود و روشنايی آشپزخانه، قهوه‌ای روشن ديده می‌شوند; يعنی كه گاز به‌زودی تميز می‌شود. شادمانه لبخند می‌‍زنم. انگار كه لكه‌ای از روحم پاك شده. كسی می‌گويد صبور باش!



    رقيه رودسرابی


    برگرفته از "همشهری دو" روزنامه همشهری شماره 6504
    Last edited by - Saman -; 08-04-2015 at 09:41.

  10. این کاربر از - Saman - بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #2117
    کاربر فعال انجمن ادبیات - Saman -'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    ا مـپـر ا طـو ر ی پـا ر س
    پست ها
    1,595

    پيش فرض همه بايدهای مزاحم

    پسر كوچكم مدت‌ها روی صندلی غذايش می‌نشيند و اعتراضی نمی‌كند تا كمربندش را می‌بندم می‌خواهد بيايد پايين. كمربندش سفت نيست، فقط از اينكه حس می‌كند با چيزی او را بسته‌ام و مانع حركت بالقوه‌اش شده‌ام بدش می‌آيد.


    من هم در زندگی‌ام زمانی تن به كمربندهای زيادی داده‌ام بی‌آنكه بدانم. گفتند رسم است، زشت است، خوبيت ندارد، بقيه چه فكر می‌كنند . من هم گوش می‌كردم، خيال می‌كردم رسم است، زشت است، خوبيت ندارد و فكر می‌كردم اجتماعی شدن يعنی همين.


    ولی از جايی يك علامت سوال بزرگ گذاشتم جلوی اين قاعده و قانون‌های معروف برای اجتماعی شدن. يك چرای سمج آمد توی زندگی‌ام. از همه بايدهای بی‌دليل فاصله گرفتم. از همه آدم‌هايی كه داشتند برايم ديكته‌اش می‌كردند عصبانی بودم. تصميم گرفتم همه‌شان را زير پا بگذارم تا عصبانيتم خالی شود. گذاشتمشان توی مشتم و فوتشان كردم بروند هوا. همه بايدهای مزاحم و بی‌مبنا را برای خودم از قداست انداختم. ترسيدم كه شايد بعضی‌شان برای زندگی‌ام خوب باشند. اشكالی نداشت اگر لازم می‌شد دوباره می‌ساختمشان; اين بار ميل خودم; با قوانينی كه از درون من آمده‌اند.


    مثلا همين سفره هقت سين. يك سال به خودم گفتم «نچينی چی می‌شه؟» يك سال نچيدم، موجود لجباز درونم، موجودی كه از كمربندها بدش می‌آمد آرام شد نشست سر جايش و با تحسين نگاهم كرد. راضی‌اش كرده بودم


    همين كه عيد شد و هيچ جای خانه هفت‌سين پيدا نمی‌شد يعنی پيروزی علامت سوال‌ها. ولی سال بعد دلم برای سفره تنگ شد انگار، ظرف قشنگ انتخاب كردن، سنبل خريدن، قدم زدن توی بازار تجريش و به عيد لبخند زدن. عدس سبز كردم در ظرفی كوچك، سنبل خريد، ظرف‌ها را چيدم و برای چيدنشان وقت و انرژی زياد صرف كردم. وقتی تمام شد، وقتی‌ نگاهش كردم، ديدم چقدر دوستش دارم; سفره‌ای كه به ميل خودم گذاشتم. به خاطر اينكه بهار شده.


    دلم می‌خواست بهار را بياورم كمج خانه‌مان بچينمش. سبزه سبز كردن را دوست داشتم و بلندی قد ساقه‌ها حالم را جا می‌آورد. دلم برای سفره هفت‌سين داشتن تنگ شده بود. لجباز درونم داشت دوباره لجش می‌گرفت. چپ‌چپ نگاهم كرد. به من گفت: «به همين زودی تسليم شدی؟» تسليم نشده بودم. اين بار همه‌جيز برايم دوست‌داشتنی و خواستنی بود چون فكر می‌كردم بقيه برايم نبريدند و ندوختند. فكر می‌كردم انتخاب خودم است. انتخاب خودم بود واقعا؟ نمی دانم.




    مريم كريمی

  12. این کاربر از - Saman - بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •