تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 212 اولاول ... 4567891011121858108 ... آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #71
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض رفت تا او زنده بماند

    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند
    زن جوان : یواشتر برو من میترسم
    مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره
    زن جوان : خواهش میکنم ، من خیلی میترسم
    مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی دوستم داری
    زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی
    مرد جوان : مرا محکم بگیر
    زن جوان : خوب ، حالا میشه یواشتر بری
    مرد جوان : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر خودت بگذاری آخه من نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه
    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید . در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت
    مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
    دمی می آید و بازدمی میرود . اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را میبرد

  2. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72
    در آغاز فعالیت us lover's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    6

    پيش فرض

    پیرمرد ثروتمند در بستر مرگ تنها پسرش را صدا زد تا اخرین نصایح را به او بکند: فرزندم ازمال دنیا تو را بی نیاز گرداندم اما بدان پس از مرگم کسانی گردت می ایند که تنها تو را بخاطر ثروتت میخواهند پس مراقب باش و ثروتت را بهر هر نورسیده ای بهدر مده اما اگر چنین شد و زندگیت را بر باد رفته یافتی پس دست نیاز به سوی خلق دراز مکن که اگر چنین کنی عمری بنده او خواهی بود و برای چنین روزی طناب داری برایت اماده کرده ام برو و خود را راحت کن.
    پیرمرد مرد و پسر زندگیش تازه اش را اغاز کرد چه بسیار دوستانی که او را تنها نمیگذاشتد و در تمام خوشیها همراهش بودند پسر فرمان پدر را فراموش کرده بود و در پی خوشگذرانیش بود اما سرانجام روزی فرا رسید که تمام زندگیش را بر باد رفته یافت. دیگر هیچ کس را در کنارش نمی دید انها فقط رفیق خوشیهایش بودند. پس بیاد سخن پدرش افتاد و از کرده خود پشیمان شد و تنها راه باقیمانده را اخرین فرمان پدر یافت سر بر بالای دار برد و خود را رها کرد وبا ان تمام ارزوهایش را. اما طناب پاره شد و از لای چوبهای پوسیده سقف سکه های طلا بر سرش ریخت.آری. پدر دانا حتی فکر چنین روزی را هم کرده بود. پسر خوشحال از تدبیر پدر شد و زندگی دوباره ای اغاز نمود اما اینبار میدانست چه باید بکند.

  4. 3 کاربر از us lover بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    در آغاز فعالیت us lover's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    6

    پيش فرض

    مرد تنومندی در چاهی گرفتار شده بود. ظریفی در حال گذر چو او را بدید بایستاد و سنگی بر سرش زد مرد فریاد براورد که ای احمق چه میکنی؟ مرد گفت سالها پیش در راهی بر من ضربه ای زدی من قدرت مقابله با تو را نداشتم پس خاموش شدم و منتظر چنین روزی ماندم اکنون که در بندی سزای عملت را بدادم
    نتیجه گیری اخلاقی: هرکس باید پاسخگوی اعمالش در همین دنیا باشد.

  6. 2 کاربر از us lover بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #74
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    عشق ودیوانگی
    در زمانهای قدیم وقتی که هنوز پای شهر به زمین نرسیده بود.فضیلتها وتباهیها دور هم جمع شده بودند
    .ذکاوت گفت:بیاید بازی کنیم مثلا قایم موشک
    دیوانگی فریاد زد:آره قبوله . من چشم میذارم!(چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگرده همه قبول کردند دیوانگی چشمایش را بست و شروع کرد به شمردن یک دو سه ....همه به دنبال جایی بودند تا قائم بشوند
    نظافت به میان ابرها رفت وهوس به مرکز زمین رهسپار شد.دروغ که میگفت به اعماق کویر خواهد رفت به اعماق دریا رفت.طعم داخل سیب سرخی رفت حسادت به داخل یه چاه عمیق رفت
    آرام آرام همه پنهان شده بودندودیوانگی همچنان می شمارد.هفتادوسه هفتادوچهار...
    اما عشق هنوز جایی پیدا نکرده بود.معطل بود ونمیدانست به کجا برود تعجبی هم ندارد پنهان کردن عشق خیلی سخت است.دیوانگی داشت به صد می رسید که عشق پرید وسط یه دسته گل رزوآرام نشست.دیوانگی فریاد زد.دارم میام دارم میام
    همان اول تنبلی را پیدا کرد.تنبلی اصلا تلاشی برای قائم شدن نکرده بود!
    بعد نظافت راپیدا کردوخلاصه سپس نوبت به دیگران رسید واما از عشق خبری نبود
    دیوانگی خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفته بود آرام درگوش او گفت:عشق پشت گل رز مخفی شده!دیوانگی با هیجان زیادی یه شاخه از درخت کندوآنرا به قدرت به داخل گل ها فرو کرد.صدای نالهای بلند شد.عشق از پشت شاخه ها بیرون آمد.دستهایش را جلوی صورتش گرفته بودواز میان انگشتهایش خون می چکید
    شاخه درخت چشمای عشق را کور کرده بود.
    دیوانگی که بدجوری ترسیده بود با شرمندگی گفت:حالا من چیکار کنم؟چطور جبران کنم؟
    عشق جواب داد:مهم نیست دوست من تو دیگه نمی تونی کاری بکنی.فقط می خوام ازت خواهش کنم از این به بعد یار من باشی همه جا همراه من باش تا راه را گم نکنم
    واز همان روز تا همیشه عشق ودیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدمهایی عاشق سرک می کشند

  8. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #75
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    اين مطلب را توي يك سايت ديگه خوندم جالب بودشما هم بخونيدش

    كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي.
    كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست.
    مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.
    و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.
    مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود.
    هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود.
    درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.
    درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.
    درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!
    درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست.

  10. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #76
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    سقا هندي يک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکافي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، اين کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه ارياب مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار ميکرد. موفقيت در رسيدن به هدفي که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : « من از خودم شرمنده ام و مي خواهم از تو معذرت خواهي کنم .» سقا پرسيد : « چه مي گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي ؟» کوزه گفت : « در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . چون شکافي که در من وجود داشت ، باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه اربابت مي شد. به خاطر ترک هاي (tarak) من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا دلش براي کوزه شکسته سوخت و با همدردي گفت : « از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب ، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته ، خورشيد را نگاه کرد که چگونه گل هاي کنار جاده را گرما مي بخشد و اين موضوع ، او را کمي شاد کرد. اما در پايان راه باز هم احساس ناراحتي مي کرد. چون ديد که باز هم نيمي از آب نشت کرده است . براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي کرد . سقا گفت :« من از شکاف هاي تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين کرده ام . بي وجود تو ، خانه ارباب نمي توانست اين قدر زيبا باشد.»

  12. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #77
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض عينک آفتابي

    در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد . روي اولين صندلي نشست . از کلاسهاي ظهر متنفر بود اما حد اقل اين حسن را داشت که مسير خلوت بود .
    اتوبوس که راه افتاد ، نفسي تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . روي صندلي جلويي پسري نشسته بود که فقط مي توانست نيمرخش را ببيند که داشت از پنجره بيرون را نگاه مي کرد .
    به پس کله پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع کرد :
    چه پسر جذابي ! حتي از نيمرخ هم معلومه .... اون موهاي مرتب شونه شده ..... اون فک استخوني .... سه تيغه هم که کرده ..... حتماً ادوکلن خوشبويي هم زده .... چقد اين عينک آفتابي بهش مي آد ... يعني داره به چي فکر مي کنه ؟ آدم که اينقدر سمج به بيرون خيره نمي شه ! لابد داره به دوست دخترش فکر مي کنه ! .... آره . حتماً همينطوره . مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه . بايد به هم بيان ( کمي احساس حسادت ! )..... مي دونم پسر يه پولداره که يه « ب ام و » آلبالويي داره و صداي نوارشو بلند مي کنه .... با دوستش قرار مي ذاره که با هم برن شام بخورن . کلي با هم مي خندن و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ..... مي رن پارتي ... کافي شاپ .... اسکي .... چقد خوشبخته ! يعني خودش مي دونه ؟ مي دونه که بايد قدر زندگيشو بدونه ؟ ......
    دلش براي خودش سوخت . احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهکار است . احساس بدبختي کرد .
    کاش پسر زودتر پياده مي شد !
    ايستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت ، پسر از جايش بلند شد . مشتاقانه نگاهش کرد . قدبلند و خوش تيپ بود . با گامهاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثي کرد و چيزي را که در دست داشت باز کرد ... يک ، دو ، سه ، چهار لوله استوانه اي باريک به هم پيوستند و يک عصاي سفيد رنگ را تشکيل دادند .
    ديگر هرگز عينک آفتابي را با عينک سياه اشتباه نکرد

  14. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #78
    اگه نباشه جاش خالی می مونه safety's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    HSE office
    پست ها
    238

    پيش فرض

    داستان ديگري از Christian Godefroy :
    هر ساله پدر كارولينو درب اتاق دعاي كليساي روستاي كوچكشان را باز مي كرد و پذيراي ملاقات افراد جواني بود كه از روستاهاي اطراف مي آمدند.
    آنها از راههاي دور مي آمدند تا نصيحت شده و در باره چيزهايي كه بايد در آنها تعمق مي كردند بياموزند.
    روزي دختر جواني از يك خانواده خوب در برابر پاي كشيش زانو زد و گفت: پدر من مي خواهم يك فرد پرهيزكار(saint) شوم. چكار بايد بكنم؟
    پدر كارولينو گفت: از قلبت پيروي كن و هرگز از چيزي كه به تو مي گويد منحرف نشو.
    دختر با اين نصيحت خوشحال شده و فكر كرد: چقدر آسان است كه يك انسان پرهيزكار شوي. تمام كاري كه بايد بكنم اين است كه به چيزهايي كه قلبم مي گويد گوش بكنم.
    اما قبل از اينكه او بتواند بلند شده و كليسا را ترك كند، كشيش اضافه كرد: براي پيروي از قلبت، تو بايد خيلي قوي باشد و زندگيت پر از فداكاري خواهد بود.

  16. 2 کاربر از safety بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #79
    اگه نباشه جاش خالی می مونه safety's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    HSE office
    پست ها
    238

    پيش فرض اقيانوس و آبدره ها

    اين داستان هم از Christian Godefroy است.
    (توضيح: آبدره معادل فارسي Fjord و به معني پيشروي هاي باريك و خليج گونه دريا است كه در پرتگاههاي تند محصور شده است و معمولاً با برخورد شديد آب به كناره هاي سخره مانند آن همراه است.)

    تام يك ناوبان و معاون كاپيتان ناوچه‌ي Impudence(خيره سري )بود. او با ماهيت سيستم سلسله مراتبي دستورات در تضاد بود، و با بي حوصلگي و بي طاقتي عاديش گاهاً باعث مي شد كه دستورات كاپيتان را زير سوال ببرد.
    روزي ناوچه Impudence در ميان آبهاي بسيار سرد نروژ شناور بود. تام بسيار تند روي كرد و در برابر تمامي خدمه با مافوقش مخالفت كرد.
    كاپيتان عصباني نشد، در عوض به آرامي به ناوبان نزديك شده ، دست در شانه او انداخته و او را به كنار خلوتي برد. در آن موقع تام از رفتار گستاخانه اش پشيمان شده بود.
    كاپيتان گفت: "به تمام اين آبدره ها نگاه كن، تام. ببين چه تعداد هستند و چگونه تند و شديد در جريانند."
    تام نمي دانست كه كاپيتان سعي مي كند چه چيزي را به او بگويد، اما موافقت كرد.
    " اكنون به طرف ديگر نگاه كن و ببين اقيانوس عظيم چگونه است، مثل اين است كه به يكباره تمام نور خورشيد را سر مي كشد.ببين كه چگونه به نظر مي آيد كه با حركتهايش همه چيز را مي بلعد. آيا تو فكر مي كني كه آبدره ها با عظمت تر از اقيانوس هستند؟"
    "نه قربان، چنين فكري نمي كنم."
    " واقعاً؟ اما تعداد بسيار زيادي آبدره وجود دارد و آنها بسيار سريعتر از تورم آرام دريا هستند."
    "اما هنوز، قربان، اقيانوس قويتر و با عظمت تر از يك آبدره است."
    كاپيتان گفت: " دقيقاً چيزي را گفتي كه من مي خواستم بشنوم، تام." " اگر رودخانه ها و درياها بزرگتر از نهرها و جويها هستند، به همين علت هم همواره آرامتر هستند. اگر تو مي خواهي روزي كاپيتان شوي،ابتدا لازم است كه يادبگيري اطاعت كني، گوش بدهي كه من چه مي گويم، و از من بياموزي. روزي ممكن است از من بهتر شوي، اما آن روز هنوز نيامده است."

  18. 2 کاربر از safety بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #80
    Banned Kolubive's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Dangerzoneِ
    پست ها
    779

    پيش فرض

    درد

    در طی این هفت ماه درد بی پایان، برای اولین بار به خواب عمیقی فرو رفته بود و خواب می دید. فرشته ای آمد وگفت: تو را، بر دو بخش خواهم کرد. بخشی را، به یادگار بر زمین خواهم گذاشت، و بخشی را با خود خواهم برد.
    لبخندی بر لبش نشست. دردش تمام شد. رفت.

    وطن

    زمانی عاشق شده بود که هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستی میدانست که کجا و برای چه آمده. ولی زمانی فهمید، که هم زبان بلد بود و هم می دانست که کجا و به چه منظور آمده. او حتی درک کرده بود که مردم این سرزمین به چه زبانی، در کجا، چگونه و به چه منظور عبادت می کنند. دیگر به رنگ موهایش هم توجهی نداشت و با آنکه آخرین روز آخرین هفته سال بود، منتظر تبریک هیچ یک از هموطنانش نبود.
    پس از پوشیدن کت مشکی، نگاهی به آینه کرده بود و متوجه شده بود که چهره اش هیچ شباهتی به عکس شناسنامه اش ندارد. برای شرکت در مراسم پایان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولین سطل زباله انداخت و دیگر هیچگاه به زبان مادری صحبت نکرد!


    معامله

    مرد مو سفید وقتی رسید که دخترک می خندید. خندهایش را دید و به خود لرزید. قرار داد خرید کلیه را امضا کرد و چکش را هم کشید. خارج که شد، نفسی کشید و خندید. دخترک ماند و چک و پس انداز سه ماه فاحشگی. او هنوز برای خرید قلب انتظار می کشید.

  20. این کاربر از Kolubive بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •