تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 210 از 212 اولاول ... 110160200206207208209210211212 آخرآخر
نمايش نتايج 2,091 به 2,100 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2091
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض

    در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت میکردم وچند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
    قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
    هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
    در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت: با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.
    از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت: من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه میشوند.
    تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود،درمیان گذاشتم.
    یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم...
    از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
    اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.
    خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
    مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: "من گاو هستم!"
    - خواهش می کنم، ولی...
    شما بنده را به خوبی می شناسید.
    من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...
    - دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
    بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
    ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
    قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.
    خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
    گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
    وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
    در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
    دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه... !

  2. 5 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2092
    حـــــرفـه ای ask_bl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    4,872

    پيش فرض

    یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کامل
    اً مختل شده بود. ا
    این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
    روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
    بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
    بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

  4. 4 کاربر از ask_bl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2093
    حـــــرفـه ای ask_bl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    4,872

    پيش فرض

    نقل شده :
    وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

    وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .

    ...
    پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...

    بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .

    ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.

  6. 6 کاربر از ask_bl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2094
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض



    پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.


    پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…


    پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.


    اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.


    صبح روز بعد...
    همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید...

  8. 4 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2095
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می کردند. یکی از دیگری پرسید: «چرا هنگام غروب، رنگ آسمان تغییر می کند؟»
    میمون دوم گفت: «اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند، گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطراف می بینی، لذت ببری.»
    میمون اول با ناراحتی گفت: «تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیت ها را با منطق بیان کنی» در همین حال، هزارپایی از کنار آنها می گذشت.
    میمون اول با دیدن هزارپا از او پرسید: «هزارپا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می دهی؟»
    هزارپا جواب داد: «تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.»
    میمون دوم گفت: «خوب فکر کن، چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی می خواهد.»
    هزارپا نگاهی به پایش کرد و خواست توضیحی بدهد: «خوب اول این پا را حرکت می دهم. نه، شاید اول این یکی را... باید اول بدنم را بچرخانم...»
    هزارپا مدتی تلاش کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند؛ ولی هرچه بیشتر تلاش کرد، ناموفق تر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه بدهد، ولی متوجه شد که نمی تواند.
    با ناراحتی گفت: «ببین چه بلایی سرم آوردی. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.»
    میمون دوم به اولی گفت: «می بینی؟ وقتی سعی می کنی همه چیز را توضیح دهی، این طور می شود!»
    پس دوباره: به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.

    نویسنده: فهیمه ارژنگی

  10. 4 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #2096
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض


    دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم.

    زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد بود.
    پس از برگزاری امتحان ، ناگهان متوجه یک اشتباه تایپی شدم. عدد "10" اشتباهاً عدد "1" تایپ شده بود . حتم داشتم که بچه ها آن سوأل را پاسخ نخواهند داد.
    اما با تعجب دیدم که تقریباً هر کدام از شاگردان جوابی به این سوأل داده اند.
    در میان جواب های مختلف ، پاسخی مرا تحت تاثیر قرار داد. دانش آموزی نوشته بود که:

    هر نفر در خانه ام یک سیب خواهد داشت. زیرا اگر پدربزرگم این سیب را ببیند، خودش آن را نمی خورد و حتماً به مادربزرگ که اکنون سخت بیمار است خواهد داد. ولی می دانم مادر بزرگم هم آن سیب را نمی خورد و به من که نوه دختری اش هستم و دوستم دارد، می دهد. من این سیب را به مادرم خواهم داد . مادرم هر روز در خیابان روزنامه می فروشد و دلش می خواهد سیب شیرین بخورد. اما مادرم هم این سیب را نمی خورد و به پدرم می دهد. پدرم در کارخانه به سختی کار می کند. هر وقت برای ما غذا می خرد، خودش نمی خورد. بدین ترتیب به هر عضو خانواده یک سیب کامل می رسد.....


  12. 5 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #2097
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض


    مامور اداره ماليات (آی آر اس) تصميم ميگرد تا پدر بزرگ پيری را حسابرسی بکند و اورا با فرستاده احضاريه ای به اداره ماليات فرامی خواند. حسابرس اداره ماليات شگفت زده می شود هنگامی که می بيند پدربزرگ همراه وکيلش به اداره آمدند. حسابرس می گويد: «خوب آقا؛ شما زندگی بسيار لوکس وفوق العاده ای داريد ولی شغل تمام وقتی هم نداريد، که می تواند گويای اين باشد که شما ميگوييد ازراه قمار اين پولهارا بدست می آوريد. خاطرجمع نيستم اداره ماليات اين موضوع را باور دارد.

    پدربزرگ پاسخ میدهد من يک قماربارز ماهری هستم آيا حاضرید آنرا با يک نمايش کوچک ثابت کنم؟
    حسابرس فکری میکندوپاسخ میدهد اشکال ندارد.



    پدربزرگ میگويد، با شما هزار دلار شرط میبندم که چشم خودم را گاز بگيرم. حسابرس يک لحظه فکر میکند و می گويد. شرط. پدربزرگ چشم شيشه ای خودرا در می آوردو آنرا گاز میگيرد. حسابرس چانه اش از شگفتی می افتد.



    پدربزرگ می گويد، حالا با شما شرط دوهزار دلار میبندم که می توانم چشم ديگرم را هم گاز بگيرم. حالا که حسابرس میداند پدر بزرگ نمی تواند از هردوچشم نابينا باشد فوری شرط را می پذيرد. پدربزرگ دندان های مصنوعی اش را درمی آورد و چشم بينای ديگرش را گاز میگيرد. حسابرس همانطور که در شگفتی بود بسيار ناراحت است که سه هزار دلار به اين مرد باخته است و وکيل اين آقا هم شاهد ماجرا است، دراين زمان بسيار ناراحت واعصابش خط خطی است.

    پدربزرگ می گويد میخواهی دوبرابر بکنی يا بی حساب بشويم، شش هزار دلار باشما شرط میبندم که اين سوی ميز شما بايستم و از اينجا به آن سبد آشغال ادرار کنم بدون اينکه قطره ای به زمين بين ايندو بريزد. حسابرس که دوبار سوخته بود بسيار محتاط است و با دقت نگاه ميکند و تصميم میگيرد که امکان ندارد اين پيرمرد بتواند چنين هنری را از خود نشان بدهد بنابراين می پذيرد. پدربزرگ در کنار ميز تحرير می ايستد و زيپ شلوار را بازمیکند ولی باوجوداينکه با فشار لازم کاررا انجام میدهدولی نمی تواند جريان را به سبد آشغال برساند وبنابراين تمام ميز حسابرس را حسابی آلوده و مرطوب میکند.


    حسابرس نمی تواند از خوشحالی در پوست بگنجد، وباخودمیگويد يک زخم باخت را به يک پيروزی مبدل کردم.


    ولی وکيل پدربزرگ را میبيند که سرش را ميان دستهايش گرفته است، میپرسد شما حالتان خوب است؟ وکيل پاسخ میدهد «نه واقعا نه» امروز بامدادان هنگاميکه پدربزرگ به من گفت به منظور حسابرسی احضاريه دريافت داشته بامن 25 هزار دلار شرط بست که به اينجا بيايد و به سرتاسر ميزتحرير شما ادرار خواهد کرد و با اينکارش شما بسيار هم خوشحال خواهيد بود.



    من همه اش بشما میگويم! با مردان وزنان پير سربسر نگذاريد.!!

  14. 4 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2098
    داره خودمونی میشه Miss Shirin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    52

    پيش فرض در اولین صبح عروسی

    در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
    ابتدا پدر و مادر پسر آمدند ، زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند ، اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .

    ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند ، زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند ، اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم ، شوهر چیزی نگفت و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .

    سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود ، برای تولد این فرزند پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد . مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟

    مرد بسادگی جواب داد :چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !!!

  16. 2 کاربر از Miss Shirin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2099
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟
    سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
    لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟
    افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
    مادر لویی که شاهد این صحنه بود او را صدازد وگفت من علت را میدانم، زمانی که تو سه سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
    فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
    آیا شما هم این نیمکت را در روان خود ،خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

  18. #2100
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Apr 2013
    پست ها
    4

    پيش فرض کتاب طنز

    چندین بار این کتاب را خوانده ام و هنوز میخندم!!

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •