تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 208 از 212 اولاول ... 108158198204205206207208209210211212 آخرآخر
نمايش نتايج 2,071 به 2,080 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2071
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض دخترک و عروسک مسافر

    داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.

    کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...

    دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد : عروسکم گم شده !

    کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!

    دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد : از کجا ميدوني؟

    کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !

    دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي‌گويد : نه . تو خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...

    کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !

    و اين نامه‌ نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ عروسکش هستند...

    و در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند...

    *

    اين؛ داستان همين کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.

    اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکي کند و نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش دورا – با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است...

    او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي‌شود.

    - امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟

    اين دوّمين سوال کليدي بود و کافکا خود را براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بي هيچ ترديدي گفت : چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...!


    منبع:کاوه

  2. 7 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2072
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    12 كماي عشق!!!

    مدتی بود شب وروز نداشتم .یعنی داشتم ولی شب وروزم شده بود اون.همش جلو چشمام بود. انگار یه لحظه هم نمیتونستم بهش فکر نکنم. همش تو رویا میدیدم که پیشنهادمو قبول کرده وبا هم ازدواج کردیمو میریم ماه عسل و...(ای بابا منتظر چی هستین بقیش خصوصیه!! ناسلامتی رویاست ها!!)اما وقتی به خودم میومدم میدیدم همش خواب وخیال بوده ومن بدبخت بازم باید با خودم کشتی کج کار کنم وخودمو فحش بدم که چرا نمیتونم حرف دلمو بهش بگم.درسایی رو که با هم همکلاس بودیم اصلا نمیفهمیدم، نه که نفهم باشم ها نه ولی وقتی حس میکردم اونم تو همون کلاسه دست خودم نبود خُل میشدم!!! همش زیر چشمی هواشو داشتم .یکی دوبار خواستم برم باهاش حرف بزنم که از بس قلبم تند وتند شروع به زدن کرد ترسیدم جلوش غش کنم و ...
    اون روز دیگه دلو به دریا زده بودم باخودم عهد بسته بودم همه چی رو بهش بگم حتی پیش بینی حرفاشم کرده بودم .اگه میگفت نه میگفتم : خودمو میکشم....نه خیلی ضایعست.همتونو میکشم!!! این از اون بد تره من که وجودشو ندارم مگسو از سرم بپرونم حالا کی رو بکشم!!! اصلا میگم اگه با من ازدواج نکنی تو صورتت اسید ....ای بابا من از زخم وخون و این چیزا حالم بد میشه ....خلاصه کلی جواب !!! ردیف کرده بودم بهترین لباسمم پوشیده بودم تریپ خفن مانکنی!!با یه فیگور بیلبوردی کنار راه پله وایساده بودم همچین افه میومدم که انگاری برام خواستگار قراره بیاد!
    یه دستی به سرم کشیدم از فرط ژل واین کوفت وزهر ماریا شده بود عینهو شاخه درخت ! خشک وبی حرکت! جیبمو بر انداز کردم هزار وسیصد تومن بیشتر موجودی صندوقم نبود ! تازه اگه میخواستم جورابم بخرم اونم الان نداشتم وبنابر این جوراب سوراخ والبته بوگیر(آخه جوراب من هربویی رو که میگیره دیگه ول نمیکنه!)رو در زیر کفشی بس زیبا والبته قرضی مخفی کرده بودم. حالا مونده بودم اگه طرف میگفت بریم به بستنی با آبمیوه بخوریم چه خاکی بر سر ژلوارم! میکردم.در بین این افکار پوچ وبی ارزش!! بودم که ناگاه قلب بدبختم مثل مگ مگ سرعتشو زیاد کردو چشمام از نورشون کاستن وزانوهام رو ویبره رفتن و تُف در دهنم ملات شد که معشوق زدور نمایان گشت!!به هزار مکافات و نذر ونیاز و تن یکصد وبیست وچهار هزار پیغمبر(کم وزیادش یادم نیست چون اوضام بحرانی بود)رو به زحمت انداختن، رو پاهام وایسادم . نگاهمو مستقیم به رو به روم دوختم اما نمیدونم چرا همه چی رو تاریک میدیدم هرچه دقت کردم دیدم تاریکی مجال دیدار بهتر رو نمیده که به خود آمدم و عینک آفتابی(آفتابی که چه عرض کنم بیشتر شبیه عینک جوشکاری بود)رو برداشتم والهی همتون حاجت روا بشید دیدم جمال یاررا که خندان ونیش تابنا گوش باز به طرف من در حال حرکته...
    باورم نمیشد برای اینکه بفهمم خوابم یابیدار دسته ای از مو های فریده(همون فرشده) بر گوشه های سرمو کشیدم که از زبری وچربیش فهمیدم بیدارم.دلدار همچنان آرام آرم وبه ناز در حال طی کردن راهرو وبه طرف من آمدن بود وکماکان لبخند برچهره داشت . من هم تظاهر به لبخند میکردم وسعی داشتم کل بدنم رو از این ارتعاش لامصب نجات بدم که نمیشد.چند قدمی مونده به من برسه که دهان باز کرد وبر همان طریقت ناز فرمودند: خوبی عزیزم!!!
    وایییییییی..... قلب اسقاطی به ریپ زدن افتاد...دهن باز کردم که بگم ممنون وفقط صدای مممم...مَ..مَ رو تونستم از خودم در بیارم .....دیگه به راحتی خندشو میدیدم ولی بدنم کاملا بی حس شده بود وبه کمک نرده ی پله ها سر پا ایستاده بودم ...دوسه قدمی مونده بود به من بخت برگشته برسه تمام اعضا وجوارح به یکباره شروع به ساز وتنبک زدن کردند وهرکدام به جهتی مخالف جهت دیگری مشغول رقصیدن شدند!! باز دهان گشود وبا خنده ای شیرین فرمود: الهی فدات بشم...
    من....من.... خاک برسر بی جنبه ی من!!!دراز به دراز افتادم وسط راهرو وراه پله ها ودنیای مدور بر گرد سرم رو میدیدم وآخرین چیزی که قبل از کمای عاشقی دیدم گوشی مو بایل معشوق وسیم هندزفری متصل به گوشی والبته متصل به گوش دلبر بود که عشق را به کاممان زهراند...یه ترم دیگه از درسام مونده وهنوز همه ی همکلاسیهایم با من با احترام برخورد میکنند والبته دلسوزی . چرا که بعد از اون قضیه همه منوبه چشم یه آدم غشی میشناسن . البته اون خانوم نه ها .....چون اون ترم بعد رفتش خارجه ومن موندم و...غشی!!


    نوشته: هاشم پورمحمدی

    ماخذ:.shereno.ir

  4. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2073
    کاربر فعال انجمن ریاضیات hts1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    1,160

    پيش فرض

    نامه ای به خدا

    اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است که در زمان ناصرالدين شاه طلبه اي در مدرسه مروي تهران بود و بسيار بسيار آدم فقيري بود. آن قدر فقير بود که شب ها مي رفت دوروبر حجره هاي طلبه ها مي گشت و از توي آشغال هاي آن ها چيزي براي خوردن پيدا مي کرد.يک روز نظرعلي به ذهنش مي رسد که براي خدا نامه اي بنويسد.نامه ي او در موزه ي گلستان تهران تحت عنوان "نامه اي به خدا" نگهداري مي شود.
    مضمون اين نامه :
    بسم الله الرحمن الرحيم
    خدمت جناب خدا !
    سلام عليکم اينجانب بنده ي شما هستم.از آن جا که شما در قران فرموده ايد: "ومامن دابه في الارض الا علي الله رزقها"
    هيچ موجود زنده اي نيست الا اينکه روزي او بر عهده ي من است.»من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما روي زمين.
    در جاي ديگر از قرآن فرموده ايد: "ان الله لا يخلف الميعاد"
    مسلما خدا خلف وعده نميکند.
    بنابراين اينجانب به جيزهاي زير نياز دارم :
    1-همسري زيبا ومتدين.2-خانه اي وسيع.۳-يک خادم.4-يک کالسکه و سورچي.5-يک باغ.6-مقداري پول براي تجارت.7-لطفا بعد از هماهنگي به من اطلاع دهيد.
    مدرسه مروي-حجره ي شماره ي ۱۶- نظرعلي طالقاني
    نظرعلي بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
    مي گويد،مسجد خانه ي خداست.پس بهتره بگذارمش توي مسجد.
    مي رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در يک سوراخ قايم ميکنه و با خودش ميگه: حتما خدا پيداش ميکنه!
    او نامه را پنجشنبه در مسجد مي ذاره.
    صبح جمعه ناصرالدين شاه با درباري ها مي خواسته به شکار بره.
    کاروان او ازجلوي مسجد مي گذشته، از آن جا که به قول پروين اعتصامي
    "نقش هستي نقشي از ايوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
    ناگهان به اذن خدا يک بادتندي شروع به وزيدن مي کنه نامه ي نظرعلي را روي پاي ناصرالدين شاه مي اندازه. ناصرالدين شاه نامه را مي خواند و دستور مي دهد که کاروان به کاخ برگردد. او يک پيک به مدرسه ي مروي مي فرستد، و نظرعلي را به کاخ فرا مي خواند. وقتي نظرعلي را به کاخ آوردند ،دستور مي دهد همه وزرايش جمع شوند و مي گويد:نامه اي که براي خدا نوشته بودند،ايشان به ما حواله فرمودند.پس ما بايد انجامش دهيم.و دستور مي دهد همه ي خواسته هاي نظرعلي يک به يک اجراء شود

  6. 4 کاربر از hts1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2074
    آخر فروم باز Mehran-King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    پست ها
    1,746

    12 معلم



    در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
    امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
    معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.
    معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

    معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
    معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
    خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.


    خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
    پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
    یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
    شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
    چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
    چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
    ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
    تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
    خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
    بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است
    همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید… وجود فرشته ها را باور داشته باشید
    و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

  8. 4 کاربر از Mehran-King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2075
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    ـ مامان! یه سوال بپرسم؟

    زن کتابچه سفید را بست و آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

    ـ مامان خدا زرده؟

    زن سرش را جلو برد: چطور؟

    ـ آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.

    ـ خوب تو بهش چی گفتی؟

    ـ خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست، سفیدهِ.

    مکثی کرد: مامان، خدا سفیدِ؟ مگه نه؟

    زن، چشمهایش را بست و سعی کرد آنچه را دخترش پرسیده بود، در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
    چشم باز کرد: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیدهِ؟

    دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه.

    زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد.

    --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
    سهیل میرزائی

  10. 5 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #2076
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    او ، من ، زیر آفتاب


    اینکه آن روز ساعت سه و چهل دقیقه عصر، من احساس می‌کردم زیبا هستم ربطی به گلهای نارنجی دامنم نداشت ویا حتی به رنگ نارنجی روی انگشت‌هایم هم!

    به این ربط داشت که مو‌هایم یک رایحه خوب تازه‌ای می‌دادند که مدیون طراحی خلاقانه دانشمندان لابراتوار‌ها و مراقبت دلسوزانه کار‌شناسان بخش کنترل کیفیت کارخانه محترم شوارتزکُف بود.

    خب برای من یک زیبایی انسانی، وقتی تجلی دارد که عطر خوش خنک رخوت انگیزی از پوست و مو و گریبان بزند بیرون… و منی که راه می‌رفتم از توی جاده باریک چمن زار، آسمان بالای سرم

    جوری بسیار آبی بود که موهای خوشبویم برق می‌زدند و من توی دلم زیبا بودم پس. و چه خوش بودم و چه می‌رفتم یک جای خوبی!!

    وسط چمن زار و نرسیده به بخش هموار جاده، یک اندام کوچک سفید پوشی داشت می‌آمد که دست لرزانی داشت و یک عصا و موهای نقره‌ای قطعا بسیار تمیز. عینک نداشت ولی تا دلت بخواهد

    چروک داشت و خمیدگی داشت و رگهای برآمده. به من نگاه نمی‌کرد چون خیلی حواسش به عصای بزرگ و سیاه رنگی بود که روی جاذبه سنگین زمین، قدمهای معلقش را متعادل می‌کرد. من به

    او نگاه می‌کردم و او به روبرو هرچند که ما هر دو اندامهایی زنانه داشتیم و هر دو آن لحظه از دنیا را با مغزهای زنانه خود درک می‌کردیم. هر چند که ما هر دو از رحم‌هایی‌زاده شده بودیم و در بطن

    هر دومان می‌شد که احشا ء مدورمان را نماد گردی زمین و گردی مهتاب و گردی جهان و چرخه باروری و زایش گرفت. من به او نگاه می‌کردم و او به زمین جلوی عصایش و من می‌دیدم که من جوانم

    و او سالخورده. که من هنوز می‌توانم از دلشکستگی‌ها و دلتنگی‌ها بسیار بلند گریه کنم و از هدیه‌ها و محبت‌ها و بوسه‌ها بسیار بلند پرواز کنم و بین علف‌ها با گلهای سر به هوای دامنم راه بروم گویی

    که می‌رقصم در هر قدم. و او سال‌ها و سال‌ها قبل از من بوی زیبایی در مو‌هایش و شوق رسیدن در ساق‌هایش بوده و اشک می‌ریخته گاهی برای دلش و شاد می‌شده با دلش و درک می‌کرده با دلش

    … من می‌دیدم که همه و همه زندگی که امروز جلوی چشم من است، پشت سر اوست…

    آخرهای چمن زار، آنجا که دیگر از هم عبور کرده بودیم و پایم رسیده بود به آسفالت براق و صدای یک آبپاش خودکار مرا می‌برد به روزهای خیلی کودکی و خیلی آسودگی در تابستانهای دور پر از چمن و پارک

    و پشمک؛ آنجا که دیگر نمی‌دیدمش و او هم مرا نمی‌بیند هرگز، به این فکر کردم که روزگاری نه خیلی دور و بلکه خیلی محتمل می‌رسد که من به روبرو نگاه می‌کنم و دختر جوانی از کنارم می‌گذرد که خود

    خود زندگیست و نسیم از روی مو‌هایش خوشبو می‌شود و می‌اید توی دماغ منی که خم شده از هزار سال زندگی با هر چه خوش و ناخوش دیگر دارم می‌روم که برسم و از اویی عبور می‌کنم که هنوز

    نیمه نیمه نیمه یک راه روشن است…

    --------------------------------------------------------
    رگبرگ‌های سقوط - روزبه روزبهانی

  12. 3 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #2077
    داره خودمونی میشه rex123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴
    پست ها
    191

    پيش فرض

    با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم…“ اووه!! معذرت می‌خوام… ”“من هم معذرت می‌خوام دقت نکردم…” ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می‌کنیم؟!کمی بعد از آن‌ روز، در حال پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همین‌ که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش، با اخم گفتم: “ اه!! از سر راه برو کنار ”قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم. وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:“ وقتی با یک غریبه برخورد می‌کنی ، آداب معمول را رعایت می‌کنی، اما با بچه‌ای که دوستش داری بد رفتار می‌کنی. برو به کف آشپزخانه نگاه کن! آنجا نزدیک در، چند گل پیدا می‌کنی، آنها گل‌هایی هستند که او برایت آورده است، خودش آنها را چیده، صورتی و زرد و آبی، آرام ایستاده بود که سورپرایزت کنه! هرگز اشک‌هایی که چشم‌های کوچیکشو پر کرده بود ندیدی! ”در این لحظه احساس حقارت کردم، اشک در چشمانم جمع شد…آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم“ بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟ دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم، نمی بایست اون طور سرت داد بکشم.” گفت: “ اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان ”“ من هم دوستت دارم دخترم، و گلها رو هم دوست دارم، مخصوصا آبیه رو ”گفت: “اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن. می‌دونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو”آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار می‌کنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می‌آورد؟! اما خانواده‌ای که به جا می‌گذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد… و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار می‌کنیم و نه خانواده‌مان، چه سرمایه گذاری ناعاقلانه‌ای!! اینطور فکر نمی‌کنید؟!!

  14. 3 کاربر از rex123 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2078
    داره خودمونی میشه rex123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴
    پست ها
    191

    پيش فرض

    پسر جوانی وارد مدرسه شیوانا شد و خواست تا او را به شاگردی بپذیرد. شیوانا نگاهی به سر و وضع پسر انداخت و گفت: “هر کس در این مدرسه باید شغلی فرا بگیرد و در آن شغل مشغول به کار شود. به این ترتیب هم کار و مهارتی یاد می‌گیری و هم هزینه‌های خود را تامین می‌کنی.”پسر قبول کرد و با شرم و خجالت گفت: “البته مساله‌ای در مورد گذشته‌ام هست که باید به شما بگویم. و آن این است که من در گذشته زندگی‌ام آدم خوبی نبوده‌ام و…”شیوانا به میان حرفش پرید و گفت:“هیچ کس گذشته‌ خودش نیست. هر انسانی همان چیزی است که همین الان انتخاب می‌کند باشد! تو این همه راه آمده‌ای و می‌خواهی یکی از شاگردان مدرسه باشی. پس تو شاگرد مدرسه‌ای! گذشته تو نه به من و نه به هیچ کس دیگری ربط ندارد.”پسر ساکت شد و هیچ نگفت. شیوانا ادامه داد: “تا وقتی که انتخاب تو شاگرد مدرسه بودن باشد تو شاگرد مدرسه می‌مانی و نزد ما هستی. هر وقت انتخابت عوض شد، بگو تا نسبت به ماندن یا رفتنت تصمیم بگیرم.آن‌چه تعیین کننده و معنابخش هویت توست انتخاب خود توست که مشخص می‌کند الان چه باشی…تو گذشته‌ات نیستی که مجبور به توضیح و توجیه آن باشی!”

  16. 2 کاربر از rex123 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2079
    داره خودمونی میشه rex123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴
    پست ها
    191

    پيش فرض

    امروز پدر از سر کار برگشت.خیلی خسته بود.عرق از سر و رویش می بارید.روز بشدت گرمی هم بود.در یخچال را باز کرد هیچی نبود نه شربت نه چیزی. یک تکه یخ برداشت با یک لیوان آب سر کشید.گفت چه جهنمی است درست کردید! به من گفت برو پنجره ها رو باز بزار یا کولر رو روشن کن! من هم کفش پایم کردم و گفتم دارم بیرون میرم به کس دیگه بگو و سریع رفتم.گفت چرا حرف گوش نمیکنی! مگه با تو نیستم! کولر رو چرا روشن نکردی! اصلا داری کدوم گوری میری این وقت ظهر! گفتم الان میام دیگه! 2 دقیقه بعد برگشتم بستنی رو که گرفتم به پدرم دادم. یک نگاه چپ بهم کرد بعد گفت بزارشون یخچال! من هم از اینکه رفتم خریدمشون و دلم نیومد هیچی نداشتیم و حالا نمیخوردشون گذاشتمشون توی یخچال و با ناراحتی در یخچال رو محکم بستم و رفتم توی حیاط! آخه توی حیاط یکم وسایل و جعبه های کامپیوتر رو که از انباری ریخته بودم بیرون دنبال وسیله ای رفتم جمع کنم. تقریبا نیم ساعت بود که بیرون بودم و بعد که جمعشون کردم و دوباره برگشتم خونه. پدرمو توی خونه دیدم که بهم گفت نمیخوای بستنی رو بیاری ؟!؟ یک نگاه کردم و توی دلم گفتم حالا چی شده به من گفته! حالا هوس کرده ترسیده به کس دیگه بگه من هم بگم چرا خوردی؟ و رفتم اوردم و بدون اینکه چیزی بگم تا رفتیم بخوریم گفت نمیخواستم اون موقع توی عصبانیتم بستنی رو آب کنم و بخورم! ولی حالا چرا! اون موقع مثل بچه ها گریه ام گرفت و رفتم بلغش کردم موندم چی بگم.گفتم منم خودت رو میخوام! نمیخوام این همه عرق ریختن هاتو ببینم. مثل بچگی ها یک بوسم کرد و شروع کردیم به خوردن! الان تازه می فهمم باز هم که اون موقع بچه بودم! حتی من این رو نفهمیدم این بزرگواری رو زمانی داره میکنه که من خسته ام و از گرمایی که توی حیاط بودم! و من هم مثل تشنه ها و ندید بدیدها دارم فقط میخورم! ...
    خاطراتی از دل یک مشت خاطرات اشتباهات بزرگم ...


  18. 5 کاربر از rex123 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #2080
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    6 سوال آزمون استخدامی: پزشک ، پیرزن و همسر رویاها

    یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت .

    بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت . پرسش این بود :

    شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می ‌گذرید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ، یک پیرزن که در حال مرگ
    است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در رویا هایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می‌ توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار
    کنید . کدام را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید .

    پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!

    قاعدتاً این آزمون نمی ‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد :

    پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد .

    شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید .

    شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید .

    از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد .
    او نوشته بود : سوئیچ ماشین را به پزشک می ‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویا هایم منتظر اتوبوس می‌ مانیم .

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  20. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •