تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 202 از 212 اولاول ... 102152192198199200201202203204205206 ... آخرآخر
نمايش نتايج 2,011 به 2,020 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2011
    داره خودمونی میشه mostafa 1981's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    45

    پيش فرض

    روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت کهناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
    بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
    زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
    تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار راندادید

  2. 10 کاربر از mostafa 1981 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2012
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض زندگي

    اندیشه‌های طلایی، امکانات نقره‌ای و نتایج برنزی، ولی هیچ رکوردی در هیچ جایی برایم ثبت نشد و در هیچ جایی نامی از من برده نشد.

    اول فکر کردم که آدم‌ها درست قضاوت نمی‌کنند ولی وقتی به پایان خط رسیدم فهمیدم که داوری آنها درست بوده.

    خواستم که این بار تلاش بیشتری کنم شاید نفر اول یا دوم شوم ولی گفتند که مسابقه زندگی فقط یک بار برگزار می‌شود و تو فرصت را از دست داده‌ای.

    حالا ایستاده‌ام و مسابقه دیگران را تماشا می‌کنم.

    فاطمه پرسته

  4. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2013
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض

    كدام يك از اساتيدم را مي خواهي بشناسي؟!

    اساتيد زيادي داشته ام كه هركدام چيزي را به من آموختند و مرا تا هميشه قدرشناس خود كردند.

    چطور است آن استادي كه به من قدر شناسي آموخت را به تو معرفي كنم ؟!

    سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسربردم و عزيزي چهار ديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد ...

    يك محوطه بزرگ با يك سرپناه و يك سگ. سگ پير و قوي هيكلي كه براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر مي رسيد...

    ما مدتي با هم بودیم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم مي شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مي كرد تا روزي كه آن سگ بيمار شد.

    به دليل نامعلومي بدن او زخم بزرگي برداشت و هر روز عود كرد تا كرم برداشت. دامپزشك، درمان او را بي اثر دانست و گفت كه نگهداري او بسيار خطرناك است و بايد كشته شود !

    صاحب سگ نتوانست اين كار بكند. از من خواست كه او را از ملك بيرون كنم تا خود در بيابان بميرد و من او را بيرون كردم !

    ابتدا مقاومت مي كرد ولي وقتي ديد اصرار دارم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت...

    هرگز او را نديدم. تا اينكه روزي برگشت از سوراخي مخفي وارد شده بود، اين راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناك. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود !!!

    نمي دانم چكار كرده بود و يا غذا از كجا تهيه كرده بود. اما فهميده بود كه چرا بايد آنجارا ترك مي كرده و اكنون كه ديگر بيمار و خطرناك نبود بازگشته بود در آن نزديكي چهارديواري ديگري بود كه نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ ، آن نگهبان را ملاقات كردم و او چيزي به من گفت كه تا عمق وجودم را لرزاند :

    او گفت كه سگ در آن اوقاتي كه بيرون شده بود هر شب مي آمده پشت در و تا صبح نگهباني مي داده و صبح پيش از اينكه كسي متوجه حضورش بشود از آنجا مي رفته. هرشب ... !

    من نتوانستم از سكوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيكرانگي قلبش مرا در خود خرد كرد و فروريخت. او هميشه از اساتيد من خواهد بود !

    استاد من آن كسي است كه به من آموخت كه چگونه همه را استاد خويش ببينم…

  6. 6 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2014
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    Ceaf.ir
    پست ها
    2,661

    پيش فرض

    لطف کنید عنوان داستان بنویسید
    تشکر

  8. 5 کاربر از amirtoty بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2015
    کاربر فعال انجمن ریاضیات hts1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    1,160

    پيش فرض ابن سينا و شاگرد گستاخ

    اول در مورد ابن سينا بگم که بي شک بهترين طبيب زمان خودش بوده تا قرن 17 ميلادي اگه تو اسپانيا کسي به ابن سينا توهين ميکرده اعدام ميشده الان اين لباس فارغ التحصيلي که تو دانشگاه هايه اروپا ميپوشن به احترام و يادگاره اونه پس ابن سينا خيلي ادمه کاملي بوده خيلي کارش درست بوده
    در زماني که ابن سينا در اوج شهرت بود يکي از شاگرد هاش ازش پرسيد : اي استاد تو با اين هوش با اين شهرت با اين همه مريد و شاگرد چرا ادعايه پيامبري نميکني؟ ابن سينا جواب داد صبر کن يه روز جوابتو ميگم.
    چرخ روزگار يه جوري چرخيد که استاد و شاگرد با هم رفتن يه سفر يه روز صبح ابن سينا اين شاگرد رو از خواب بيدار کرد و گفت برو از چاه کمي برام اب بيار تا وضو بگيرم شاگرد جواب داد استاد ولمون کن برو خودت اب بيار وضو بگير من خوابم مياد و خوابيد.
    صبح که از خواب پا شدن استاد به شاگرد گفت يادته يه روز از من پرسيدي چرا ادعايه پيامبري نميکنم؟ شاگرد جواب داد اره يادمه ابن سينا گفت : تو که شاگرد مني اين علم منو ميبيني ميبيني که چقدر مريد دارم بهترين طبيب دنيا هستم با اين حال حاضر نيستي برام کمي اب بيارم تا وضو بگيرم حالا ببين حضرت محمد مصطفي (صل الله عليه و اله و سلم) چقدر بزرگ منش بوده چه شخصيتي داشته چقدر بزرگ بوده که بعد از 6 قرن ميليونها مسلمون به عشق اون و بخاطر خدا صبح و ظهر شب و عده اي نيمه شب نماز ميخونن پس ببين من در مقابل حضرت رسول کمتر از قطره اي در مقابل دريا هستم.
    Last edited by hts1369; 13-07-2011 at 07:32.

  10. 9 کاربر از hts1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #2016
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض يك سبد گل

    برای جشن تولد پسرش، دوستان یک سبد گل آوردند، سبدی از گل‌های زیبا، تازه، خوش‌رنگ و معطر.پس از پایان مراسم جشن تولد، به شوهرش پیشنهاد کرد که آن را به خانه یکی از دوستانش که سکته کرده است ببرد. سبد گل، بهترین بهانه برای رفتن به نزد وی است.عصر همان روز، شوهر، سبد گل را به منزل آن دوست برد. همسر دوست سکته کرده، سبد گل را بسیار پسندید و آن را بهترین هدیه برای دختر همسایه پایینی‌شان که در کنکور قبول شده بود، دانست و سبد را به مناسبت آن موفقیت درخشان برای همسایه فرستاد. همسایه پایینی از همدلی همسایه بالایی بسیار خرسند گشت و همان عصر در صدد بودند که به عیادت بیماری در بیمارستان بروند. سبد گل را نزد بیمار بردند.همسر بیمار، سبد گل را ارمغانی خوش برای رسیدن نوروز و بهار پنداشت و آن را به منزل برد. پنجره را باز کرد و در کنار تنگ ماهی و آیینه گذاشت.نسیم خوش فروردین از راه رسید، با عطر گل درآمیخت و به خانه‌ای خالی، خاموش، سرد و بی‌روح، زندگی و طراوت بخشید.
    عبدالحمید حسین‌نیا

  12. 7 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #2017
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    عشق همه چيز نيست...یک داستان آموزنده از دو ازدواج .


    ركسانا از اول هم بيشتر از من شانس داشت. با اينكه 36 كيلو اضافه وزن داشت و همچين قيافه اي هم نداشت و حتي ديپلم هم نداشت زودتر از من شوهر كرد. آن هم با يك مهندس جوان خوش تيپ 23 ساله كه كلي هم خر پول بود. ولي من بيچاره كه هم خوشگل بودم و هم خوش هيكل و تازه هم فوق ليسانس داشتم، پنج سال بعد از آن مجبور شدم از آنجايي كه نكند بتُرسم با يك بقال كچل خپل 38 ساله ازدواج كنم. من با غم و غصه هر روز پيرتر شدم و او با ليپوساكشن و عمل زيبايي و كلي آرايش و از اين جور حرف ها هر روز جوانتر. به خاطر همين هم شد كه شوهرم را با 13 ضربه چاقو كشتم.

    نتايج اخلاقي داستان:
    1- ثروت بهتر از علم است.
    2- خوشگلي و خوش هيكلي ملاك ازدواج نيست. عشق و تفاهم مهم است.
    3- از اينكه هيكل و قيافه بدي داريد ناراحت نباشيد. پس دكترها چه كاره اند؟
    4- مدرك را بگذاريد دم كوزه آبش را بخورد.
    5- اگر با زنتان تفاهم نداريد حتما در كلاس هاي دفاع شخصي ثبت نام كنيد.
    6- اگر يك مهندس جوان خوش تيپ 23 ساله خر پول هستيد، سر جدتان يك دختر خوشگل و خوش هيكل فوق ليسانس را بگيريد. لطفا رومانتيك بازي در نياوريد. جان انسان ها در ميان است.
    7- اميد بزرگترين موهبت الهي است در نتيجه حتما يك پسر مغز خر خورده اي پيدا مي شود كه خودتان را به او بياندازيد.
    8- با آنكه كچلي يك بيماري بدخيم و مهلك نيست ولي با اين حال مي تواند عامل مرگ باشد.
    9- سواد بالا هيچ تاثيري بر روي قوه چشم و هم چشمي آدمي نمي گذارد.
    10- در آخر هم اينكه براي كشتن شوهرتان هيچ دليلي لازم نيست. مردها همه شان سر و ته يك كرباس اند. اگر نكُشيد ممكن است فردا برود و يك زن ديگر هم بگيرد

  14. 2 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2018
    داره خودمونی میشه saman_bv's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2011
    محل سكونت
    (¯`’•´’`۩´ دانشجوي شمال `۩´’`•’´¯)
    پست ها
    25

    پيش فرض

    یه فنجان قهوه!!!

    آروم آروم توی خیابون قدم میزنم و دنبال بهانه ای میگردم برای به کار انداختن

    سلول های مغزم.

    دنبال بهانه ای که با غم و سردی یک غروب پاییزی مبارزه کنم. همین جوری

    که به راهم ادامه میدم نگاهم به کافی شاپی که به سمت دیگه خیابونه می

    افته.پشت میز نشستم و مقابلم یک فنجان قهوه و یک کیک شکلاتی ،

    نگاهم به پنجره می افته و قطره های بارون که شیشه پنجره رو لمس

    میکنن.

    قطره ها رو دنبال میکنم اما نه تا زمین تا آسمون!

    دیگه از زمین خسته شدم بزرگی آسمون رو دوست دارم وقتی به بزرگی

    آسمون نگاه میکنم یاد اندازه زندگی خودم می افتم که چقدر کوچیکه.

    برای همینه که این روزها احساس خفگی میکنم. شاید زندگیم کوچکتر از

    باورم شده.شاید هم اندیشه من کوچکتر از زندگی.حالا من هستم و قهوه

    تلخ و سلول های مغزم.

    تک تک سلول ها رو به کار می اندازم تا راهی پیدا کنم برای بزرگ کردن

    زندگیم ، بزرگ کردن باورهام.

    نمیدونم اول به بزرگ کردن اندیشه و باور هام فکر کنم یا به بزرگ کردن

    زندگیم. کدوم در اولویته؟

    اگر زندگی بزرگ باشه اندیشه هم بزرگ میشه یا نه اگر اندیشه بزرگ باشه

    ،زندگی هم بزرگ میشه و تا بی نهایت رشد میکنه. اندیشه یا زندگی؟

    لحظه ای یاد حرف پیر فرزانه ای می افتم که میگفت:اندیشه تو همان زندگی

    توست. پس اندیشه ات را بساز تا زندگی ات ساخته شود.

    حالا من هستم و یک فنجان خالی و یک حس قشنگ برای پیدا کردن راهی

    برای رفتن تا اندیشه ها!!!

  16. این کاربر از saman_bv بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #2019
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض

    در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد...

    دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی...

    ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.

    گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است !!!

    دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !

    ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید...

    دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا ، انگار نهاری در کار نیست ؟!

    ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده !

    دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود...

    ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم...!

    دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید؟! دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده !!!

    گفتند : ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند ؟!

    ملا گفت : چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. ..

  18. 3 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #2020
    داره خودمونی میشه saman_bv's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2011
    محل سكونت
    (¯`’•´’`۩´ دانشجوي شمال `۩´’`•’´¯)
    پست ها
    25

    پيش فرض


    لعنت بر شیطان

    گفتم: «لعنت بر شیطان»!
    لبخند زد.
    پرسیدم: «چرا می خندی؟»
    پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
    پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
    گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
    با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
    جواب داد:
    «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
    پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
    پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
    گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
    در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان...

  20. 3 کاربر از saman_bv بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •