تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 162 از 212 اولاول ... 62112152158159160161162163164165166172 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,611 به 1,620 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1611
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::SMS::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    نه ده
    پست ها
    447

    پيش فرض

    حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسی‌اش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کناره ی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
    حاج امین به بالای شیشه ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
    تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد. اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
    دوباره حاج امین به بالای شیشه ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
    مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشه‌ ی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ ساده‌ ای با خط زیبا نوشته بود:

    «امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن»

  2. این کاربر از .::SMS::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1612
    کـاربـر بـاسـابـقـه SADEGH 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    2,109

    پيش فرض

    حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسی‌اش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کناره ی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
    حاج امین به بالای شیشه ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
    تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد. اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
    دوباره حاج امین به بالای شیشه ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
    مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشه‌ ی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ ساده‌ ای با خط زیبا نوشته بود:

    «امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن»
    دوست عزیز یعنی به جای اینکه بنویسه :

    «خدایا امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم باشی»

    اون جمله رو نوشته بود؟
    بعد اون حاجیه هی می خواست بپیچونه، وقتی به اون کاغذ ساده نگاه می کرد، قیمت رو درست می گفت؟ به نظرت همچین کاری ریا نیست؟ یعنی کسی که حاجی نباشه و از این نوشته ها نداشته باشه همیشه قیمت پرت می گه؟
    در ضمن معمولا هروقت قیمت بالا باشه مسافر تعجب می کنه، نه وقتی که قیمت درسته.
    خواهشا مطالب پند اموز بنویسید نه داستان های کلیشه ای.
    موفق باشی

  4. این کاربر از SADEGH 7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است

    gap

  5. #1613
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::SMS::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    نه ده
    پست ها
    447

    پيش فرض

    خواهشا مطالب پند اموز بنویسید نه داستان های کلیشه ای.
    یعنی میخوای بگی هیچ کدوم از این داستانا کلیشه ای نیستن؟
    یا شما به همشون تذکر میدین؟
    از مطلبی که نوشتین بسی استفاده کردیم
    موفق باشی

  6. #1614
    کـاربـر بـاسـابـقـه SADEGH 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    2,109

    پيش فرض

    یعنی میخوای بگی هیچ کدوم از این داستانا کلیشه ای نیستن؟
    یا شما به همشون تذکر میدین؟
    از مطلبی که نوشتین بسی استفاده کردیم
    موفق باشی
    بنده همشون رو نخوندم. ولی هروقت ببینم (تذکر نه) ولی انتقاد می کنم. چند تا پست بالاتر از پست شما هم تو پست 1593 از یه نفر دیگه انتقاد کردم. چه خوبه به جای اینکه با دلایل مختلف خودمون رو توجیه کنیم سعی کنیم رفتار خودمون رو درست کنیم. واسه اینکه تاپیک به بحث خودش برگرده یه داستان کوتاه می نویسم:
    در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
    مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از
    كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد
    . حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر
    نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
    بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار
    داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن
    سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي
    تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.
    موفق باشی

  7. #1615
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض جلسه محاكمه عشق

    جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....
    به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی
    همه اعضا با او مخالف بودند
    قلب شروع كرد به طرفداری از عشق
    آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟
    ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟
    وشما پاها كه همیشه مشتاق رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟
    همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،
    تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
    دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی كه عشق بیشتر از همه تورا آزرده
    چرا هنوز از او حمایت میكنی !؟
    قلب نالید و گفت:
    من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانیه كار ثانیه قبل را
    تكرار میكند و فقط با عشق میتوانم یك قلبی واقعی باشم .........!!!!!

  8. #1616
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض سلام

    گفت : من عمریه که در دایره عشق سرگردونم.
    گفتم : منم عمریه که در چند ضلعی زندگی سرگردونم
    و مرتب سرِ تیز اضلاعش آزارم می


    ---------- Post added at 12:12 PM ---------- Previous post was at 12:10 PM ----------

    پشت چراغ قرمز ایستاده بود و داشت به ثانیه شمار نگاه می کرد .

    سرو صدا و گرما واز همه بدتر انتظار داشت کلافه ش می کرد
    حس میکرد با حرکت ثانیه شمار قلبش یه ضربه می زنه
    ثانیه شمار رسید به ده و مرد شروع کرد به شمردن
    ۱۰
    ۹
    ۸
    ۷
    ۶
    ۵
    ۵
    سر ۵ ثابت موند
    حس می کرد قلبش دیگه نمی زنه
    نمی تونست نفس بکشه
    چراغ سبز شد ولی ماشینها پشت یه ماشین که داشت بوق ممتد میزد مونده بود

  9. 2 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1617
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چست؟ "

    استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام
    عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! "

    شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟ "

    و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."

    استاد گفت: " عشق يعنی همين! "

    شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟ "

    استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "

    شاگردرفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."

    استاد باز گفت:" ازدواج یعنی همین!"

  11. این کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #1618
    داره خودمونی میشه miladng's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    زير بارون
    پست ها
    116

    پيش فرض

    وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشي” صدا مي کرد . به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد . آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
    تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ? ساعت ديدن فيلم و خوردن ? بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
    روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد” .
    من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ” .
    يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال … قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
    نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که “بله” رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدي ؟ متشکرم”
    سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه،دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود:
    ” تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتي ام … نمي‌دونم … هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
    اي کاش اين کار رو کرده بودم ……………..”ا

  13. این کاربر از miladng بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #1619
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض هر اتفاقي مي افتد به نفع ماست






    توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد

    كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

    يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديهآوردند

    ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيليساده بود

    شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟

    و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟


    فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:

    من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد

    شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاهباشد

    وچه جمله اي به او پند ميدهد؟

    همه وزيران را صدا زد وگفت

    وزيران منهر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد

    وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند

    ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد

    دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل

    كشور جمع كنند و بياوند

    وزيران هم رفتند و آوردند

    شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي

    بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت

    هر كسي به چيزي گفت

    باز هم شاهخوشش نيامد




    تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفتبا شاه كار دارم
    گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
    پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
    همه خنديدند و گفتند تو و جمله
    اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
    خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را
    راضي كند كه وارد دربار شود
    شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
    پير مرد گفت
    جمله من اينست

    "هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
    شاه به فكررفت
    و خيلي از اين جمله استقبال كرد
    و جايزه را به پير مرد داد
    پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
    شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
    تو سر من كلاه گذاشتي
    پير مرد گفت نه پسرم
    به نفع تو هم شد
    چون تو بهترين جمله جهان را يافتي




    پس از اين حرف پير مرد رفت
    شاه خيلي خوشحال بود
    كه بهترين جمله جهان را دارد
    و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
    از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد
    ميگفت
    هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
    تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند
    كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
    تا اينكه يه روز
    پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان
    چاقو در رفت ودوتا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
    شاه ناراحت شد و درد مند
    وزيرش به او گفت
    هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
    شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو
    ميگوئي كه به نفع ما شده
    به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان
    بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند


    چند روزي گذشت



    يك روز پادشاه به شكار رفت

    و در جنگل گم شد
    تنهاي تنها بود
    ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند
    و مي خواستند او را بخورند
    شاه را بستند و او را لخت كردند
    اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه
    خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
    ولي پادشهدو تا انگشت نداشت
    پس او را ول كردند تا برود



    شاه به دربار باز گشت

    و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
    وزير آمد نزد شاه و گفت
    با من چه كار داري؟
    شاه به وزير خنديد و گفت
    اين جمله اي كه گفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود
    من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي
    اين چه نفعي است
    شاه اين راگفت واو را مسخره كرد



    وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد

    شاه گفت چطور؟
    وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
    ولي آنجا من نبودم
    اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
    پس به نفع من هم بوده است

    وزير اين را گفت و رفت

  15. این کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #1620
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض آواز جغد پیغام خداست

    آواز جغد پیغام خداست
    جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.
    او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
    روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
    قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
    سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:

    آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟
    دل آسمانم گرفته است.
    جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
    خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ.

    تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد.
    دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
    جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند

    و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست
    ارسال از دوست خوبم لیلی الهی مجد

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •