تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 112 از 212 اولاول ... 1262102108109110111112113114115116122162 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,111 به 1,120 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1111
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.



    در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.


    در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.



    يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد...


    آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.


    وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.


    تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...

    بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.


    يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.



  2. 4 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1112
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    پدر وارد اتاق شد و مثل همیشه گفت:
    بازی و مهمونی و تفریح باشه واسه بعد. بچسب به درس و مشقت بچه!
    و او هم چسبید به کتاب و شروع کرد به خواندن. آخر او تک پسر خانواده بود و امید و آرزوهای پدر مادر و دو خواهرش.
    میخواست که همه را سرا فراز کند.
    دست به زیر سر نهاده بود و به قاب روی دیوار نگاه میکرد.یک عادت چند ساله , پنج سال بود که مدرک مهندسی اش گوشه اتاق خاک میخورد!
    پدر وارد اتاق شد و مثل همیشه گفت:
    آخرش که چی؟ این مدرک رو انداختی گوشه اتاقت که چی بشه؟ بلند شو برو یک کار درست و حسابی واسه خودت پیدا کن پسر!!

  4. 2 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1113
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    نقطه اشتراک


    هیچگاه بین من و مادرم تفاهمی وجود نداشت. هیچ نقطه اشتراکی بین ما نبود.
    اما حالا بعد از چهل سال زندگی اولین نقطه ی مشترک ایجاد شد.
    حالا من هم مثل او مادر ندارم و هیچ کاری جز گریه از من بر نمی آید.

  6. 2 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1114
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    "حس ترحم"


    روز اول که به کلاس آمد دلم برایش سوخت. نه من , که همه این حس را نسبت به او داشتند.
    از دست و پا فلج بود.تکه ای استخوان ,سوار بر یک ویلچر به کلاس آمد . کلاس سوم رشته ریاضی فیزیک ,درست یک هفته قبل از شروع امتحانات...
    سر جلسه یک منشی کارهایش را انجام می داد. دلم میخواست در کنارش می بودم و در حل تمرینات به او کمک می کردم , بد جوری حس ترحم انسان ر بر می انگیخت .
    یک ماه بعد که به عنوان شاگرد اول انتخاب شد , آن حس ترحم به حس رقابت تبدیل شد! آخر قبل از آمدن او من شاگرد اول بودم!

  8. 2 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1115
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    مادر


    ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نمي شوند ويا لمس نمي گردند، بلکه در دل حس مي شوند.
    پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.
    زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.
    آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم.
    آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم.
    مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟
    او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد مي دانست.
    به او گفتم: به نظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.
    او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.
    آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش مي رفتم کمي عصبي بودم.
    وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.
    با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
    وقتي سوار ماشين مي شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون مي روم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نمي توانند براي شنيدن ماوقع امشب منتظر بمانند.
    ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود.
    دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.
    پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.
    هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از يادآوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران مي رفتيم او بود که منوي رستوران را مي خواند.
    من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم.
    هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم،
    هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدر حرف زديم که سينما را از دست داديم.
    وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.
    وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟
    من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که مي توانستم تصور کنم.
    چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم.
    کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم به دستم رسيد.
    يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:
    نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.
    و تو هرگز نخواهي فهميد که آن شب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم.

    در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که به موقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
    هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست.
    زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نمي توان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .
    اين متن را براي همه کساني که والديني مسن دارند بفرستيد.
    به يک کودک، بالغ و يا هرکس با والديني پا به سن گذاشته. امروز بهتر از ديروز و فرداست.

  10. 6 کاربر از eshghe eskate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1116
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    پست ها
    2

    12 زن و ببر

    زنی با دو پسر كوچكش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله كند. و آن ها را بكشد و بخورد.زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فكری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می كنید؟ فعلآ همین یك ببر را بخورید، بعد یك ببر دیگر پیدا می كنم.
    ب
    بر فكر كرد آن زن و بچه هایش خیلی شجاع هستند و بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می كنی؟
    abrar.mihanblog.com
    ببر گفت: یك زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می كنم.شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بكشی و بخوری.بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی كه زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
    زن باز هم ترسید اما دوباره فكرش را به كار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یكی آورده ای؟!
    ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و بر گشت و همان طور كه شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی كج می شد و داشت بر زمین می خورد.
    سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا كرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد.

  12. 4 کاربر از p30downloads.blog بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1117
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    چشمه
    استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود.بعد از یک پاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند..
    استاد به هر یک از آنها لیوانی آب داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند.شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند آب را بنوشند چون خیلی شور شده بود.
    بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند و همه از آب گوارای چشمه نوشیدند.
    استاد پرسید:
    آیا آب چشمه هم شور بود؟همه گفتند آب بسیار خوش طعمی بود.
    استاد گفت:رنج هایی که در دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همسن مشت نمک است نه بیشتر و نه کمتر..این بستگی به شما دارد که لیو.ان آب باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کند.پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید.

  14. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1118
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    سیاه و سفید
    شخصی تعریف می کند:
    به یاد دارم زمانی که در حال تحصیل بودم با یکی از همکلاسی هایمان بر سر موضوعی بحث شدیدی داشتم و هر یک از ما بر این باور بود که درست می گوید و دیگری در اشتباه است.
    آموزگارمان تصمیم گرفت که با حل مشکلمان درس خوبی به ما دهد.او ما را در دو طرف میز نشاند و یک لیوان بزرگ سفالی را در وسط میز قرار داد.لیوان به رنگ مشکی بود.بعد از من پرسید :لیوان چه رنگی است و من پاسخ دادم مشکی.سپس از دوستم پرسید و او جواب داد
    سفید.هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم.معلم از ما خواست جایمان را عوض کنیم و هنگامی که در جای دوستم نشستم با تعجب دیدم که لیوان سفید است و دوستم هم گفت که لیوان سیاه است.
    در واقع دو نیمه لیوان رنگ های متفاوتی داشتند و هر یک از ما در جایگاه خودمان فقط نیمی از لیوان را میبینیم و تصور می کردیم که همه ی لیوان همین رنگ است.
    معلم به ما یاد داد که برای قضاوت در مورد افکار و عقاید هر کسی باید بتوانیم خودمان را در جای او قرار دهیم و از منظر او به موقعیت نگاه کنیم.آنگاه بفهمیم که آیا درست می گوید یا خیر.

  16. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1119
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !
    راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!
    زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نكرد ...
    بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...
    راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!
    و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...
    راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !
    زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟
    خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...
    روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !
    در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!
    یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "
    از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
    اثر : پائولو کوئلیو

  18. 4 کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1120
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض


    باید آواز بخوانم
    دوست داشتم آواز بخوانم اما نمی توانستم.آن شب دیر تر از زمان معمول وارد ساختمان شدم و سعی کردم طوری راه بروم تا آرامش همسایگان به هم نخورد.اما پس از بالا رفتن از طبقه ی اول در طبقه ی دوم متوجه ی مرد مشکوکی شدم که در راهرو استاده بود و ناگهان به
    جای جیغ کشیدن و سر و صدا راه انداختن تصمیم گرفتم تنها آوازی را که بلد بودم بخوانم...هنگامی که از میان طوفان می گذری سرت را بالا بگیر و از تاریکی ترس نداشته باش.
    و ادامه دادم به راهت ادامه بده با امیدی در قلب و .......
    به آپارتمان خود رسیدم و درب را باز و به سرعت قفل کردم و خوابیدم.
    صبح روز بعد زیر درب ورودی متوجه تکه کاغذ مچاله شدم در کاغذ نوشته شده بود:
    سلام..می بخشید دیشب ترساندمتان.من شما را اصلا نمی شناسم.اما از بابت آوازی که دیشب برایم خواندید بسیار متشکرم.زمانی که شما وارد ساختمان شدید من فقط و فقط به خودکشی فکر می کردم اما آواز ناگهانی شما سکوت و ترس ذهن من را تبدیل به امید و شادی کرد و از فکری که در سرم بود منصرف شدم و می خواهم با امیدی تازه در قلبم به زندگی ادامه دهم و از صدای نجات بخش شما متشکرم.
    رابرت


  20. 4 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •