اين پست محتوي مقادير نه چندان معتنابهي چرنديات بود كه توسط صاحابش(!) حذف گرديد .
باشد كه خداوند روحش را بيامرزد . آمين .....
.
.
اين پست محتوي مقادير نه چندان معتنابهي چرنديات بود كه توسط صاحابش(!) حذف گرديد .
باشد كه خداوند روحش را بيامرزد . آمين .....
Last edited by shakahislap; 13-04-2008 at 19:47.
سلامنوشته شده توسط sise [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تیم داوری برای دوستان شرکت کننده و سایر کاربران گرامی مشخص نمیشه.
ممنون و موفق باشید
سلام...داستان عشق؟
به عنوان اولین پستم در این فروم اینجا رو انتخاب کردم.
آقای الف مدتها بود که خانم ب را دوست داشت، اما چون آدم خیلی کم رویی بود نمی توانست احساساتش را بیان کند. حتما می دانید که آدم وقتی کسی را دوست داشته باشد و نتواند به او بگوید، به اصطلاح علما ممکن است از بعضی مرزهای عقلی و ذهنی خاصی عبور کند که نباید. (اگر از من بپرسید می گویم کم کم ممکن است عقل از سرش بپرد!)
باری، تنها دلخوشی آقای الف به این بود که صبح به صبح، موقع آب دادن به باغچه اش چند نظر خانم ب را ببیند و بلکه چند کلمه ای احوالپرسی کند. خانه های این دو نفر درست رو به روی هم بود، و هر دو نفر باغچه های قشنگ و پر و پیمانی داشتند. باغچه ی خانم ب پر بود از کوکب و مریم و رز، و باغچه ی آقای الف پر از عرعر، خرزهره و میمون بود. ( حتما تصدیق می کنید که هیچ ایرادی ندارد که آدم در باغچه اش "میمون" بکارد، تا زمانی که "میمون" نکارد! )
بالاخره بعد از دو سال و اندی کم کم اثرات عشق و عاشقی در آقای الف بروز کرد. به این شکل که تصمیم گرفت برای نشان دادن علاقه اش به خانم ب مثل او در باغچه اش رز و کوکب و مریم بکارد. به همین خاطر یک شب تا صبح با یک تبر و بیل تمام باغچه را زیر و رو کرد. بعد از اینکه تمام خرزهره ها و میمونها و عرعر ها را بیرون کشید، همان گلهای فوق الذکر را کاشت و منتظر شد تا عکس العمل خانم ب را ببیند.
بله، اتفاقا دقیقا به همین دلیل بود که خانم ب با آقای پ ازدواج کرد، چون متوجه شد که آقای الف دیگر همانی نیست که او دو سال و اندی دوست داشت.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شاد باشید دوستان عزیز...
Last edited by duke; 11-04-2008 at 16:37. دليل: داستان در روز جمعه 23 فروردین تغییر کرد.
دوستان منکه نفهمیدم توی برنامه ورلد درست کنیم بیاریم اینجا بذاریم یا جایی آپلود کنیم لینک بدیم؟چون وقتی کپی میاریم توی تاپیک
بهم می ریزه؟!
Last edited by western; 10-04-2008 at 08:48.
نه باید کپی کنی اینجا
بهم می ریزه یعنی چی می شه؟
کلماتش عقب جلو می شن یا خونده نمی شه؟
سلام
دوست عزیز [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] جان داستان شرکت کننده در مسابقه باید ابداع ذهن خود نویسنده باشه نه بازنویسی،ترجمه و ...
درسته این مورد رو فراموش کرده بودم که اضافه کنم به قوانین که الان قرار میدم اونجا هم.
در واقع این مسابقه بر اساس تاپیک [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] برپا شده و مثل اون تاپیک که دوستان موضوع داستان رو هم با ابداع خودشون انتخاب می کنن این مسابقه هم به همون صورت و بر همون روال هست.
western جان نیازی نیست حتما توی ورد اول نوشته بشه؛نوشته شده توسط western [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شما می تونین خیلی ساده داستان رو به عنوان یک پست در همین تاپیک بنویسین و ارسال کنین. تنظیماتی که توی پست اول اشاره کردم به عنوان معیار و ملاک تعداد سطرهای مجاز هست یعنی وقتی تیم داوری داستانها رو برای بررسی در محیط ورد با اون تنظیمات کپی می کنه تعداد سطرها از دو صفحه ی ورد با اون تنظیمات نباید بیشتر بشه.
بنابراین شما هم می تونین داستان رو کامل در تاپیک بنویسین و بعد برای مطمئن شدن یه بار ورد رو تنظیم کنین و داستانتون رو در اون کپی کنین و اگر دو صفحه و کمتر شده بود مشکلی نداره برای شرکت در مسابقه.
تشکر دوستان و موفق باشید
ممنو دانیلا جان من توی ورلد اونطور که گفته بودید تنظیم کردم و آوردم اینم داستان من ...اسمش رو می ذارم
فراری مرگ
باورود به سالن با یک صف بلند روبرو شد اما قبل از آنکه فرصت غر زدن پیداکندیکی از دوستانش از وسط صف دست تکان داد(هی ...تراویس پیش دکتره شما باهم آزمایش داده بودید مگه نه؟پس لازم نیست صف بایستی(جی سن از خدا خواسته به سوی مطب راه افتاد.یکی از دوستانش به شوخی دادزد(برو خوش شانس!اولین باره اون سردردهات به دردت خواهد خوردقسم می خورممعافت می کنند)
جی سن خندان وارد دفتر شد.منشی آنجا نبود پس به سوی مطب رفت اما تالای دررا باز کردصدای بغض آلود تراویس را شنید(ازتون خواهش کردم...این باید بینما بمونه)دست جی سن بر دستگیره ماند.دکتر غرید(اما اگه برادرتون علت معافیت رو بپرسه؟)
تراویس نالید(یک چیزی پیدا می کنم بهش می گم...لطفاً آقای دکتر چرا نمی فهمید این اونو ویران می کنه اجازهبدید تا وقت هست پیش هم باشیم و خوش بگذرونیم...اوه خدای من!چقدر وقت هست؟)دکتر زمزمه کرد(دوست داشتم بگم شش ماه اما خیلی کمتر از اینه...کاش زودتر اقدام می کردید)تراویس گریست(نه...نه نمی خوام به این زودی ازش جدا بشم)جی سن احساس کرد دنیا بر سرش می چرخد.درد پیشانی اش دوباره و وحشتناک ترشروع شد.برگشت و وحشیانه خود را به سالن انداخت و در مقابل چشمان حیرت زدهجوانان بیرون دوید.
با صدای جیغ و داد پرشور بچه های خیابان از خواب بیدار شد و متوجه بارشبرف شد.یعنی زمستان آمده بود؟یعنی از وقتی که از شهر خارج شده بود یک سالگذشته بود؟و او هنوز زنده بود؟چقدر دلش برای تراویس تنگ شده بود شاید وقتشبود برگردد و بخاطر بی خبر ترک کردنش از او معذرت بخواهد...با صدای ضرباتیکه به در خورد بخود آمد.صاحب هتل بود(آقای مولیگان...یک عده اومدند شما روبه جرم فرار از سربازی ببرند!)
جی سن خندید(منکه گفتم معاف هستم)
آقای فارگو سر تکان داد(منم همین رو بهشون گفتم اما اونا گفتند آقای تراویس مولیگان معاف بودند نه شما)
مي دونم من داور نيستم و نبايد تو اين تاپيك نظر بدم، ولي واقعيتش داستان وسترن عالي بود... اين رو بايد مي گفتم وگرنه ته دلم مي موند!
سلام...نوشته شده توسط Dianella [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با تشکر از راهنمایی شما و بقیه دوستان داستان رو تغییر دادم.
سلام به همه
فرصت خوبيه كه فعاليت خودم در اين فروم رو با اين داستان كوتاه شروع كنم :
قورباغه به ماهي گفت:" من با تو نمي آيم". ماهي كوچولو چرخي زد و چيزي نگفت.
چيزي درون قورباغه شكست نمي توانست ناراحتي ماهي را ببيند او زيباترين موجودي بود كه تا بحال ديده بود ولي.... چطور ميتوانست حقيقت را به او بگويد؟/
دل به دريا زد و با ماهي براه افتاد. ماهي با خوشحالي باله هاي كوچكش را تكان ميداد و دور او شنا ميكرد و به او مي گفت :" تند تر ..... زودباش ... اگر بداني درياچه چقدر زيباست...... "
قورباغه با زحمت شنا ميكرد و خود را به جلو ميكشيد.كم كم آب بدبو و تيره مرداب صاف و زلال ميشد. ناگهان خود را در پهنه بي انتهائي از آب الماس گون و شفاف ديدند.
" رسيديم " ماهي كوچولو اين را گفت و به عقب نگاه كرد اما .....
نمي توانست باور كند .قورباغه با چيزي كه در مرداب ديده بود فرق داشت ...
پاهاي دراز با پنجه هاي نفرت انگيز و پوستي كثيف و بدرنگ ... در مرداب او فقط چشمان مهربان و دهان گشاد ولي پرخنده قورباغه را ديده و عاشقش شده بود.
قورباغه با خجالت دست و پاي خود را زير بدنش جمع كرد و به چشمان ماهي كوچك نگاه كرد.
ناگهان سايه اي روي آب افتاد . ماهي بسرعت زير سنگي پنهان شد .قورباغه خواست بزير لجنها برود اما لجني وجود نداشت و تازه آنقدر خسته بود كه نمي توانست بسرعت شنا كند........
چند دقيقه بعد ماهي كوچولو آهسته و با احتياط از زير سنگ بيرون آمد و اطراف را نگاه كرد.. قورباغه نبود . چندبار او را صدا زد اما جوابي نشنيد. ماهي كوچولو شانه اي بالا انداخت و با خود گفت: " حتما از درياچه خوشش نيامده "
بعد باله هايش را بهم زد و در ميان آبها ناپديد شد.
Last edited by tachivana; 12-04-2008 at 11:30.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)