تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 4 از 4

نام تاپيک: بزرگ علوی

  1. #1
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض بزرگ علوی

    زندگينامه بزرگ علوی -

    سال و محل تولد: 1283 ه.ق تهران
    سال و محل وفات: 1376 ه.ش برلين

    بزرگ علوی نويسنده نو پرداز ايرانی دوره معاصر در سال1283 ه.ق در خانوادهای بازرگان و مشروطه خواه به دنيا آمد.وی در كودكی براي ادامه تحصيل به آلمان فرستادهشد و پس از اتمام تحصيلات مقدماتی و عالی به ايران بازگشت و به تدريس و نويسندگی پرداخت . علوی در سال1323 سردبيری مجله ادبی پيام نو را بر عهده گرفت و طی اينسالها با همكاری صادق هدايت و مجتبی مينوی كه از دوستان صميمی او بودند فعاليتهايادبی مختلفی انجام داد و يك رمان و دهها داستان كوتاه را به چاپ رساند; ولي بنابه دلايل سياسی و گرايشات تودهاي چندی در زندان بسر برد و كتب وی از سال1332 لغايت 1357 اجازه چاپ نيافت و خود نيز طی اين سالها در اروپا بسر برد. بزرگ علوی پس از پيروزی انقلاب اسلامی به ايران بازگشت و پس از چندیمجددا رهسپار آلمان شد. علوی طی سالهای اقامت طولانی خود در آلمان سمت استادی دانشگاه برلين را بر عهده داشت و پس از بازنشستگی نيز به پژوهش پرداخت . وی در طول زندگی خود كتب متعددی نوشت كه برخی از آنها به دليل سبك خاصنگارش از كتب معروف فارسی بشمار می آيند. معروفترين كتاب بزرگ علوی رمان (چشمهايش) است كه ظاهرا با الهام اززندگانی و شاهكارهای كمال الملك نقاش معروف اواخر عهد قاجار و دوره رضا شاه پهلوی نگاشته شده است. نويسنده در اين رمان از روشی بديع سود برده است بدين گونهكه قطعات پراكنده يك ماجرا را كنار هم گذاشته و از آن طرحی كلی آفريده است كه برحدس و گمان تكيه دارد. وی در ساير آثار خود از جمله چمدان، ميرزا و سالاريها شيوه رمانتيسم اجتماعی را بخوبی و با موفقيت اجرا نموده كه اوج اين شيوه در داستان كوتاه(گيله مرد) بچشم می خورد. در مجموع مضمون اكثر داستانهای علوی از آرمانهای سياسیو حزبی او الهام میگيرد و قهرمانان او همانند خود وی اغلب انسانهای ناكامی هستند كه دور از وطن، در غربت و آوارگی بسر می برند. بزرگ علوی در سال1376 ه.ش در سن93 سالگی در برلن در گذشت.

    آثار: داستان ديو، چمدان ، ورق پارههاي زندان ، پنجاه و سه نفر،نامه ها، ميرزا، سالاريها،چشمهايش ،خاطرات بزرگ علوی،روايت ،سالاریها ،نامههای برلن: از بزرگ علوی در دوران اقامت در آلمان . مهمترين ترجمه های وی نيز عبارتند از: دوشيزه اورلئان ( شيللر) ،كسب و كارخانم وارن (برنارد شا و) ،دوازده ماه (ساموئل مارشاك) ،مستنطق ( پریستلی) ،حماسه ملیايران ( نولد كه) ،باغ آلبالو ( چخوف ) ،افسانه آفرينش هدايت (ترجمه از فارسی به آلمانی)،گلهای آبی (واندا واليسلو سكايا)، دو فريفته (لوپا دوويسكی). بزرگ علوی همچنين دارای چند مقاله نقد ادبی است كه در نوع خود قابل توجه وتحسين است: صادق هدايت (مندرج در مجله پيام نو) ناصر خسرو مروزی قباديانی (پيامنو) نقد رمان شوهر آهو خانم اثر علی محمد افغانی (مجله كاوه).

    منابع: 1- يا حقی، محمد جعفر: چون سبوی تشنه، تهران، انتشارات جامی، 1375 ، 2- دستغيب، عبدالعلی: نقد آثار بزرگ علوی، فرزانه 1358، 3- علوی، بزرگ: موريانه، تهران، طوس، 1372 -4- علوی، بزرگ: پنجاه و سه نفر، تهران، اميركبير، 1357، 5- سايت گسترش زبان فارسی

  2. #2
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    گيله مرد » اثر بزرگ علوي

    --------------------------------

    باران هنگامه كرده بود. باد چنگ ميانداخت و ميخواست زمين را از جا بكند. درختان كهن به جان يكديگر افتاده بودند. از جنگل صداي شيون زني كه زجر ميكشيد، ميآمد. غرش باد آوازهاي خاموشي را افسار گسيخته كرده بود. رشتههاي باران آسمان تيره را به زمين گلآلود ميدوخت. نهرها طغيان كرده و آبها از هر طرف جاري بود.

    دو مامور تفنگ به دست، گيله مرد را به فومن ميبردند. او پتوي خاكستري رنگي به گردنش پيچيده و بستهاي كه از پشتش آويزان بود، در دست داشت. بياعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهديد كننده و تفنگ و مرگ، پاهاي لختش را به آب ميزد و قدمهاي آهسته و كوتاه برميداشت. بازوي چپش آويزان بود، گويي سنگيني مي كرد. زير چشمي به ماموري كه كنار او راه ميرفت و سرنيزه اي كه به اندازهي يك كف دست از آرنج بازوي راست او فاصله داشت و از آن چكه چكه آب ميآمد، تماشا ميكرد. آستين نيم تنهاش كوتاه بود و آبي كه از پتو جاري ميشد به آساني در آن فرو ميرفت. گيلهمرد هر چند وقت يكبار پتو را رها ميكرد و دستمال بسته را به دست ديگرش ميداد و آب آستين را خالي ميكرد و دستي به صورتش ميكشيد، مثل اينكه وضو گرفته و آخرين قطرات آب را از صورتش جمع مي كند. فقط وقتي سوي كمرنگ چراغ عابري، صورت پهن استخواني و چشمهاي سفيد و درشت و بيني شكستهي او را روشن ميكرد، وحشتي كه در چهرهي او نقش بسته بود نمودار ميشد.

    مامور اولي به اسم محمد ولي وكيل باشي از زنداني دل پري داشت. راحتش نميگذاشت. حرفهاي نيشدار به او ميزد. فحشش ميداد و تمام صدماتي را كه راه دراز و باران و تاريكي و سرماي پاييز به او ميرساند، از چشم گيلهمرد ميديد.
    «ماجراجو، بيگانه پرست. تو ديگه ميخواستي چي كار كني؟ شلوغ ميخواستي بكني! خيال ميكني مملكت صاحب نداره...»

    «بيگانه پرست» و «ماجراجو» را محمد ولي از فرمانده ياد گرفته بود و فرمانده هم از راديو و مطبوعات ملي آموخته بود.

    «شش ماهه دولت هي داد ميزنه، ميگه بياييد حق اربابو بديد، مگه كسي حرف گوش ميده، به مفتخوري عادت كردند. اون ممه را لولو برد. گذشت، دوره هرج و مرج تمام شد. پس مالك از كجا زندگي كنه؟ ماليات را از كجا بده؟ دولت پول نداشته باشه، پس تكليف ما چيه؟ همين طوري كرديد كه پارسال چهارماه حقوق ما را عقب انداختند. اما ديگه حالا دولت قوي شده. بلشويك بازي تموم شد. يك ماهه كه هي ميگم تو قهوه خونه. از اين آبادي به آن آبادي ميرم: ميگم بابا بياييد حق اربابو بديد. اعلان دولتو آوردم، چسبوندم، براشون خوندم كه اگه رعايا نخوان سهم مالكو بدند «به سركار... فرمانده پادگان... مراجعه نموده تا بوسيله امنيه، كليه بهرهي مالكانهي آنها وصول و ايصال شود.» بهشون گفتم كه سركار فرماندهي پادگان كيه، تو گوششون فرو كردم كه من همه كارهاش هستم. بهشون حالي كردم كه وصول و ايصال يعني چه. مگر حرف شنفتند؟ آخه ميگيد: مالك زمين بده، مخارج آبياري رو تحمل كنه و آخرش هم ندونه كه بهره مالكونه شو ميگيره يا نه! ندادند، حالا دولت قدرت داره، دوبرابرشو ميگيره. ما كه هستيم. گردن كلفتتر هم شديم. لباس امريكايي، پالتوي امريكايي، كاميون امريكايي، همه چي داريم. مگر كسي گوش ميداد. سهم مالك چيه؟ دريغ از يك پياله چاي كه به من بدند. حالا... حالا...»

    بعد قهقهه ميزد و ميگفت: « حالا، خدمتتون ميرسند. بگو ببينم تو چه كاره بودي؟ لاور(1) بودي؟ سواد داري...»

    گيله مرد گوشش به اين حرفها بدهكار نبود و اصلا جواب نميداد. از تولم تا اينجا بيش از چهار ساعت در راه بودند و در تمام مدت، محمدولي وكيل باشي دست بردار نبود. تهديد ميكرد، زخم زبان ميزد، حساب كهنه پاك ميكرد. گيلهمرد فقط در اين فكر بود كه چگونه بگريزد.

    اگر از اين سلاحي كه دست وكيلباشي است، يكي دست او بود، گيرش نميآوردند. اگر سلاح داشت، اصلا كسي او را سر زراعت نميديد كه به اين مفتي مامور بيايد و او را ببرد. چه تفنگهاي خوبي دارند! اگر صد تا از اينها دست آدمهاي آگل بود، هيچكس نميتوانست پا تو جنگل بگذارد. اگر از اين تفنگها داشت، اصلا خيلي چيزها، اينطوري كه امروز هست، نبود. اگر آن روز تفنگ داشت، امروز صغرا زنده بود و او محض خاطر بچه شيرخوارهاش مجبور نبود سر زراعت برگردد و زخم زبان آگل لولماني را تحمل كند كه به او ميگفت: «تو مرد نيستي، تو ننهي بچهات هستي.» اگر صد تا از اين تفنگها در دست او و آگل لولماني بود، ديگر كسي اسم بهرهي مالكانه نميبرد. تفنگ چيه؟ اگر يك چوب كلفت دستي گيرش ميآمد، كار اين وكيلباشي شيرهاي را ميساخت. كاش باران بند ميآمد و او ميتوانست تكه چوبي پيدا كند. آن وقت خودش را به زمين ميانداخت، با يك جست برميخاست و در يك چشم بهم زدن، با چوب چنان ضربتي بر سرنيزه وارد ميكرد كه تفنگ از دست محمدولي بپرد... كار او را ميساخت... اما مامور دومي سه قدم پيشاپيش او حركت ميكرد! گويي وجود او اشكالي در اجراي نقشه بود. او را نميشناخت. هنوز قيافهاش را نديده بود، با او يك كلمه هم حرف نزده بود.

    كشتن كسي كه آدم او را نديده و نشناخته كار آساني نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گيرش ميآمد، ميدانست كه باش چه كند. با دندانهايش حنجرهي او را ميدريد. با ناخنهايش چشمهايش را درميآورد... گيلهمرد لرزيد، نگاه كرد. ديد محمدولي كنار او راه ميرود و از سرنيزهاش آب ميچكد. از جنگل صداي زني كه غش كرده و جيغ ميزند، ميآيد.

    محض خاطر بچهاش امروز گير افتاده بود. حرف سر اين است كه تا چه اندازه اينها از وضع او با خبر هستند. تا كجايش را ميدانند؟ محمدولي به او گفته بود: «خاننايب گفته يك سر بيا تا فومن و برو. ميخواهند بدانند كه از آگل خبري داري يا نه.» به حرف اينها نميشود اعتماد كرد و آگل تا آن دقيقه آخر به او ميگفت: «نرو، بر نگرد، نرو سر زراعت!» پس بچهاش را چه بكند؟ او را به كه بسپرد؟ اگر بچه نبود، ديگر كسي نميتوانست او را پيدا كند. آنوقت چه آسان بود گرفتن انتقام صغرا. از عهدهي صدها از اينها بر ميآمد. اما آگل لولماني آدم ديگري بود. چشمش را هم ميگذاشت و تير در ميكرد. مخصوصا از وقتي كه دخترش مرد، خيلي قسي شده بود. او بيخودي همين طوري ميتوانست كسي را بكشد. آگل ميتوانست با يك تير از پشت سر كلك مامور دومي را كه سه قدم پيشاپيش او پوتينهايش را به آب و گل ميزند بكند، اما اين كار از دست او برنميآمد. از او ساخته نيست. محمدولي را ديده بود. او را ميشناخت، شنيده بود روزي به كومهي او آمده و گفته بوده است:«اگه فوري پيش نايب به فومن نره، گلوي بچه را ميزنم سرنيزه و ميبرم تا بيايد عقب بچهاش.» اين را به مارجان گفته بود.

    مامور دومي پيشاپيش آنها حركت ميكرد. از آنها بيش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فكر بدبختي و بيچارگي خودش بود. او را از خاش آورده بودند. بي خبر از هيچ جا، آمده بود گيلان. برنج اين ولايت بهش نميساخت. هميشه اسهال داشت، سردش ميشد. باران و رطوبت بيحالش كرده بود. با دو پتو شبها يخ ميكرد. روزهاي اول هر چه كم داشت از كومههاي گيلهمردان جمع كرد. به آساني ميشد اسمي روي آن گذاشت. «اينها اثاثيهايست كه گيلهمردان قبل از ورود قواي دولتي از خانههاي ملاكين چپاول كردهاند.» اما بدبختي اين بود كه در كومهها هيچچيز نبود. در تمام اين صفحات يك تكه شيشه پيدا نشد كه با آن بتواند ريش خود را اصلاح كند، چه برسد به آينه. مامور بلوچ مزهي اين زندگي را چشيده بود. مكرر زندگي خود آنها را غارت كرده بودند. آنجا در ولايت آنها آدمهاي خان يك مرتبه مثل مور و ملخ ميريختند توي دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ، هرچه داشتند ميبردند. به بچه و پيرزن رحم نميكردند. داغ ميكردند، يكي دو مرتبه كه مردم ده بيچاره ميشدند، كدخدا را پيش خان همسايه ميفرستادند و از او كمك ميگرفتند و بدين طريق دهكدهاي به تصرف خاني در ميآمد. اين داستاني بود كه بلوچ از پدرش شنيده بود. خود او هرگز رعيتي نكرده بود. او هميشه از وقتي كه بخاطرش هست، تفنگدار بوده و هميشه مزدور خان بوده است. اما در بچگي مزهي غارت و بيخانماني را چشيده بود. مامور بلوچ وقتي فكر ميكرد كه حالا خود او مامور دولت شده است وحشت ميكرد. براي اينكه او بهتر از هركس ميدانست كه در زمان تفنگداريش چند نفر امنيه وسرباز كشته است. خودش ميگفت: «به اندازهي موهاي سرم.» براي او زندگي جدا از تفنگ وجود نداشت. او با تفنگ به دنيا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد، آدمكشي براي او مثل آب خوردن بود، تنها دفعهاي كه شايد از آدمكشي متاثر شد، موقعي بود كه با اسب، سرباز جواني را كه شتر ورش داشته بود، در بيابان داغ دنبال كرد. شتر طاقت نياورد، خوابيد، سرباز تفنگش را انداخت زمين و پشت پالان شتر پنهان شد. بلوچ چند تير انداخت و نزديكش رفت. تفنگ او را برداشت و ميخواست سرش را كه از پشت كوهان شتر ديده ميشد، هدف قرار دهد كه سرباز داد زد: «امان برادر، مرا نكش.» او گفت: «پس چكارت كنم؟ نكشمت كه از بيآبي ميميري!» بعد فكر كرد پيش خودش و گفت:« يك گلوله هم يك گلوله است.» افسار شتر را گرفت و برگشت: «يه ميدان آنطرفتر، چشمه است. برو خودت را به آنجا برسون.» صد قدمي شتر را يدك كشيده و بعد خواست او را رها كند، چونكه بدرد نميخورد. ديد، نميشود سرباز و شتر را همين طور به حال خودشان گذاشت، برگشت و با يك تير كار سرباز را ساخت. اين تنها قتلي است كه گاهي او را ناراحت ميكند. خودش هم ميدانست كه بالاخره سرنوشت او نيز يك چنين مرگي را در بر دارد. پدرش، دو برادرش، اغلب كسانش نيز با ضرب تير دشمن جان سپرده بودند. وقتي خانها به تهران آمدند و وكيل شدند، او نيز چاره نداشت جز اينكه امنيه شود. اما هيچ انتظار نداشت كه او را از ديار خود آواره كنند و به گيلاني كه آنقدر مرطوب و سرد است بفرستند. مامور بلوچ ابدا توجهي به گيلهمرد نداشت و براي او هيچ فرقي نميكرد كه گيلهمرد فرار كند يا نكند. به او گفته بودند كه هر وقت خواست بگريزد با تير كارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمينان داشت. مامور بلوچ در اين فكر بود كه هرطوري شده پول و پلهاي پيدا كند و دومرتبه بگريزد به همان بيابانهاي داغ، بالاخره بيابان آنقدر وسيع است كه امنيهها نميتوانند او را پيدا كنند. هر كدام از اين مامورين وقتي خانه كسي را تفتيش ميكردند، چيزي گيرشان ميآمد. در صورتي كه امروز صبح در كومهي گيلهمرد، وكيل باشي چهارچشمي مواظب بود كه او چيزي به جيب نزند. خودش هرچه خواست كرد، پنجاه تومان پولي كه از جيب گيلهمرد درآورد، صورت جلسه كردند و به خودش پس دادند. فقط چيزي كه او توانست به دست آورد، يك تپانچه بود. آن را در كروج، لاي دستههاي برنج پيدا كرد. يك مرتبه فكر تازهاي به كلهي مامور بلوچ زد. تپانچه اقلا پنجاه تومان ميارزد. بيشتر هم ميارزد، پايش بيفتد، كساني هستند كه صد تومان هم ميدهند، ساخت ايتالياست. فشنگش كم است... حالا كسي هم اسلحه نميخرد. اين دهاتي ها مال خودشان را هم مياندازند توي دريا. پنجاه تومان ميارزد. به شرط آنكه پول را با خود آورده و به كسي نداده باشد.

    باد دست بردار نبود. مشت مشت باران را توي گوش و چشم مامورين و زنداني ميزد. ميخواست پتو را از گردن گيلهمرد باز كند و بارانيهاي مامورين را به يغما ببرد. غرش آبهاي غليظ، جيغ مرغابيهاي وحشي را خفه ميكرد. از جنگل گويي زني كه درد ميكشيد، شيون ميزند. گاهي در هم شكستن ريشهي يك درخت كهن، زمين را به لرزه درميآورد.

    يك موج باد از دور با خشاخش شروع و با زوزهي وحشيانهاي ختم ميشد. تا قهوهخانهاي كه رو به آن در حركت بودند، چند صد ذرع بيشتر فاصله نبود، اما در تاريكي و بارش و باد، سوي كمرنگ چراغ نفتي آن، دور به نظر ميآمد.

    وقتي به قهوهخانه رسيدند، محمدولي از قهوهچي پرسيد: « كته داري؟»

    - داريمي.(2)

    - چاي چطور؟

    - چاي هم داريمي.(3)

    - چراغ هم داري؟

    - ها اي دانه.(4)

    - اتاق بالا را زود خالي كن!

    - بوجورو اتاق، توتون خوشكا كوديم.(5)

    - زمينش كه خالي است.

    - خاليه.

    - اينجا پست امنيه نداره؟

    - چره، داره.(6)

    - كجا؟

    - ايذره اوطرفتر. شب ايسابيد، بوشوئيدي.(7)

    - بيا ما را ببر به اتاق بالا.

    «اتاق بالا» رو به ايوان باز ميشد. از ايوان كه طارمي چوبي داشت، افق روشن پديدار بود. اما باران هنوز ميباريد و در اتاق كاهگلي كه به سقف آن برگهاي توتون و هندوانه و پياز و سير آويزان كرده بودند، بوي نم ميآمد. محمدولي گفت:«ياالله، ميري گوشه اتاق، جنب بخوري ميزنم.» بعد رو كرد به قهوه چي و پرسيد: «آن طرف كه راه به خارج نداره؟»

    قهوهچي وقتي گيلهمرد جوان را در نور كمرنگ چراغ بادي ديد، فهميد كه كار از چه قرار است و در جواب گفت: «راه ناره. سركار، انم از هوشانه كي ماشينا لوختا كوده؟»(8)

    - برو مرديكه عقب كارت. بيشرف، نگاه به بالا بكني همه بساطتو بهم ميزنم. خود تو از اين بدتري.

    بعد رو كرد به مامور بلوچ و گفت: «خان، اينجا باش، من پايين كشيك ميدم. بعد من ميآم بالا، تو برو پايين كشيك بكش و چايي هم بخور.»

    گيلهمرد در اتاق تاريك نيمتنه آستين كوتاه را از تن كند و آب آن را فشار داد، دستي به پاهايش كشيد. آب صورتش را جمع كرد و به زمين ريخت. شلوارش را بالا زد، كمي ساق پا و سر زانو و رانهايش را مالش داد، از سرما چندشش شد. خود را تكاني داد و زير چشمي نگاهي به مامور دومي انداخت. مامور بلوچ تفنگش را با هر دو دست محكم گرفته و در ايوان باريكي كه مابين طارمي و ديوار وجود داشت، ايستاده بود و افق را تماشا ميكرد.

    در تاريكي جز نفير باد و شرشر باران و گاهي جيغ مرغابيهاي وحشي، صدايي شنيده نميشد. گويي در عمق جنگل زني شيون ميكشيد، مثل اينكه ميخواست دنيا را پر از ناله و فغان كند.

    برعكس محمدولي، مامور بلوچ هيچ حرف نميزد. فقط سايهي او در زمينهي ابرهاي خاكستري كه در افق دايما در حركت بود، علامت و نشان اين بود كه راه آزادي و زندگي به روي گيلهمرد بسته است. باد كومه را تكان ميداد و فغاني كه شبيه به شيون زن دردكش بود، خواب را از چشم گيلهمرد ميربود، بخصوص كه گاهگاه، باد ابرهاي حايل قرص ماه را پراكنده ميكرد و برق سرنيزه و فلز تفنگ چشم او را خسته ميساخت.

    صدايي كه از جنگل ميآمد، شبيه نالهي صغرا بود، درست همان موقعي كه گلولهاي از بالا خانهي كومهي كدخدا، در تولم به پهلويش خورد.

    صغرا بچه را گذاشت زمين و شيون كشيد...

    «نميخواهي فرار كني؟»

    «نه!»

    بي اختيار جواب داد: «نه»، ولي دست و پاي خود را جمع كرد. او تصميم داشت با اينها حرف نزند. چون اين را شنيده بود كه با مامور نبايد زياد حرف زد. اينها از هر كلمه اي كه از دهان آدم خارج شود، به نفع خودشان نتيجه ميگيرند. در استنطاق بايد ساكت بود. چرا بيخودي جواب بدهد. امنيه ميخواست بفهمد كه او خواب است يا بيدار و از جواب او فهميد، ديگر جواب نميدهد.

    «ببين چه ميگم!» صداي گرفته و سرماخوردهي بلوچ در نفير باد گم شد. طوفان غوغا ميكرد، ولي در اتاق سكوت وحشتزايي حكمفرما بود. گيلهمرد نفسش را گرفته بود.

    «نترس!»

    گيله مرد ميترسيد. براي اينكه صداي زير بلوچ كه از لاي لب و ريش بيرون ميآمد، او را به وحشت ميافكند.

    «من خودم مثل تو راهزن بودم.»

    بلوچ خاموش شد. دل گيلهمرد هري ريخت پائين، مثل اينكه اينها بويي بردهاند. «مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ ميگويد، ميخواهد از او حرف دربياورد.

    هيبت خاموشي امنيه بلوچ را متوحش كرد. آهستهتر سخن گفت: «امروز صبح كه تو كروج تفتيش ميكردم...»

    در تاريكي صداي خش و خش آمد، مثل اينكه دستي به دستههاي برگ توتون كه از سقف آويزان بود، خورد.

    «تكان نخور ميزنم!» صداي بلوچ قاطع و تهديد كننده بود. گيلهمرد در تاريكي ديد كه امنيه بطرف او قراول رفته است.

    «بنشين!»

    دهاتي نشست و گوشش را تيز كرد كه با وجود هياهوي سيل و باران و باد، دقيقا كلماتي را كه از دهان امنيه خارج ميشود، بشنود. بلوچ پچپچ ميكرد.

    «تو كروج -ميشنوي؟- وسط يكدسته برنج يه تپونچه پيدا كردم. تپونچه رو كه ميدوني مال كيه. گزارش ندادم. براي آنكه ممكن بود كه حيف و ميل بشه. همراهم آوردهام كه خودم به فرمانده تحويل بدم، ميدوني كه اعدام روي شاخته.»

    سكوت. مثل اينكه ديگر طوفان نيست و درختان كهن نعره نميكشند و صداي زير بلوچ، تمام اين نعرهها و هياهو و غرش و ريزشها را ميشكافت.

    «گوش ميدي؟ نترس، من خودم رعيت بودم، ميدونم تو چه ميكشي، ما از دست خانهاي خودمان خيلي صدمه ديدهايم، اما باز رحمت به خانها، از آنها بدتر امنيهها هستند. من خودم ياغي بودم، به اندازهي موهاي سرت آدم كشتهام، براي اين است كه امنيه شدم، تا از شر امنيه راحت باشم، از من نترس! خدا را خوش نميآد كه جووني مثل تو فدا بشه، فداي هيچ و پوچ بشه، يك ماهه كه از زن و بچهام خبري ندارم، برايشان خرجي نفرستادم. اگر محض خاطر آنها نبود، حالا اينجا نبودم. ميخواهي اين تپونچه را بهت پس بدهم؟»

    گيلهمرد خرخر نفس ميكشيد، چيزي گلويش را گرفته بود، دلش ميتپيد، عرق روي پيشانيش نشسته بود. صورت مخوفي از امنيهي بلوچ در ذهن خود تصوير كرده و از آن در هراس بود، نميدانست چكار كند. دلش ميخواست بلند شود و آرامتر نفس بكشد.

    «تكون نخور! تپونچه دست منه. هفت تيره، هر هفت فشنگ در شونه است، براي تيراندازي حاضر نيست، بخواهي تيراندازي كني، بايد گلنگدن را بكشي، من اين تپونچه را بهت ميدم.»

    ديگر گيلهمرد طاقت نياورد. «نميدي، دروغ ميگي! چرا نميذاري بخوابم؟ زجرم ميدي! مسلمانان به دادم برسيد! چي ميخواهي از جونم؟» اما فريادهاي او نميتوانست بجايي برسد، براي اينكه طوفان هرگونه صداي ضعيفي را در امواج باد و باران خفه ميكرد.

    « داد نزن! نترس! بهت ميدم، بهت بگم، اگر پات به اداره امنيهي فومن برسه، كارت ساخته است. مگه نشنيدي كه چند روز پيش يك اتوبوسو توي جاده لخت كردند؟ از آن روز تا حالا هرچي آدم بوده، گرفتهاند. من مسلمون هستم. به خدا و پيغمبر عقيده دارم، خدا را خوش نميآد كه ...»

    گيلهمرد آرام شد. راحت شد، خيلي از آنها را گرفتهاند. از او ميخواهند تحقيق كنند.

    «چرا داد ميزني؟ بهت ميدم! اصلا بهت ميفروشم. هفت تير مال توست. اگر من گزارش بدم كه تو خونهي تو پيدا كردم، خودت ميدوني كه اعدام رو شاخته، به خودت ميفروشم، پنجاه تومن كه ميارزه، تو، تو خودت ميدوني با محمدولي، هان؟ نميارزه؟ پولت پيش خودته. يا دادي به كسي؟»

    گيلهمرد آرام شده بود و ديگر نميلرزيد، دست كرد از زير پتو دستمال بستهاي كه همراه داشت باز كرد و پنجاه اسكناس يك توماني را كه خيس و نيمه خمير شده بود حاضر در دست نگه داشت.

    «بيا بگير!»

    حالا نوبت بلوچ بود كه بترسد.

    «نه، اينطور نميشه، بلند ميشي واميسي، پشتت را ميكني به من. پول را ميندازي توي جيبت، من پول را از جيبت در ميآورم، اونوقت هفت تير را ميندازم توي جيبت، دستت را بايد بالا نگهداري. تكون بخوري با قنداق تفنگ ميزنم تو سرت. ببين من همهي حقههايي را كه تو بخواهي بزني، بلدم. تمام مدتي كه من كشيك ميدم بايد رو به ديوار پشت به من وايسي، تكان بخوري گلوله توي كمرت است. وقتي من رفتم، خودت ميدوني با وكيلباشي.»

    ***

    شرشر آب يكنواخت تكرار ميشد. اين آهنگ كشنده، جان گيلهمرد را به لب آورده بود. آب از ناودان سرازير بود. اين زمزمه نغمهي كوچكي در ميان اين غليان و خروش بود. ولي بيش از هر چيز دل و جگر گيلهمرد را ميخورد. دستهايش را به ديوار تكيه داده بود. گاه باد يكي از بسته هاي سير را به حركت درميآورد و سر انگشتان او را قلقلك ميداد. پيراهن كرباس تر، به پشت او ميچسبيد. تپانچه در جيبش سنگيني ميكرد. گاهي تا يك دقيقه نفسش را نگاه ميداشت تا بهتر بتواند صدايي را كه ميخواهد بشنود. او منتظر صداي پاي محمد ولي بود كه به پلههاي چوبي بخورد. گاهي زوزهي باد خفيفتر ميشد، زماني در ريزش يك نواخت باران وقفهاي حاصل ميگرديد و بالنتيجه در آهنگ شرشر ناودان نيز تاثير داشت، ولي صداي پا نميآمد. وقتي امنيه بلوچ داد زد: «آهاي محمد ولي؟ آهاي محمدولي!» نفس راحتي كشيد. اين يك تغييري بود. «آهاي محمدولي...» گيلهمردگوشش را تيز كرده بود. به محض اينكه صداي پا روي پله هاي چوبي به گوش برسد، بايد خوب مراقب باشد و در آن لحظهاي كه امنيهي بلوچ جاي خود را به محمدولي ميدهد، برگردد و از چند ثانيهاي كه آنها با هم حرف ميزنند و خش خش حركات او را نميشنوند، استفاده كند، هفت تير را از جيبش در آورد و آماده باشد. مثل اينكه از پايين صدايي به آواز بلوچ جواب گفت.

    ايكاش باران براي چند دقيقه هم شده، بند ميآمد، كاش نفير باد خاموش ميشد. كاش غرش سيل آسا براي يك دقيقه هم شده است، قطع ميشد. زندگي او، همه چيز او بسته به اين چند ثانيه است، چند ثانيه يا كمتر. اگر در اين چند ثانيه شرشر يك نواخت آب ناودان بند ميآمد، با گوش تيزي كه دارد، خواهد توانست كوچكترين حركت را درك كند. آنوقت به تمام اين زجرها خاتمه داده ميشد. ميرود پيش بچهاش، بچه را از مارجان ميگيرد، با همين تفنگ وكيل باشي ميزند به جنگل و آنجا ميداند چه كند.

    از پايين صدايي جز هوهوي باد و شرشر آب و خشاخش شاخههاي درختان نميشنيد. گويي زني در جنگل جيغ ميكشيد، ولي بلوچ داشت صحبت ميكرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام قواي بدني او متوجه صدايي بود كه از پايين ميرسيد، ولي نفير باد و ريزش باران از نفوذ صداي ديگري جلوگيري ميكرد.

    «تكون نخور، دستت را بذار به ديوار!»

    گيله مرد تكان خورده بود، بي اختيار حركت كرده بود كه بهتر بشنود.

    گيله مرد آهسته گفت:« گوش بدن بيدين چي گم.»

    بلوچ نشنيد. خيال ميكرد، اگر به زبان گيلك بگويد، محرمانه تر خواهد بود. «آهاي برار، من ته را كي كار نارم. وهل و گردم كي وقتي آيه اونا بيدينم.»

    باز هم بلوچ نشنيد. صداي پوتينهايي كه روي پلههاي چوبي ميخورد، او را ترسانده و در عين حال به او اميد داد.

    «عجب باروني، دست بردار نيست!»

    اين صداي محمدولي بود، اين صدا را ميشناخت. در يك چشم بهم زدن، گيله مرد تصميم گرفت. برگشت. دست در جيبش برد. دستهي هفت تير را در دست گرفت. فقط لازم بود كه گلنگدن كشيده شود و تپانچه آماده براي تيراندازي شود، اما حالا موقع تيراندازي نبود، براي آنكه در اين صورت مامور بلوچ براي حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تيراندازي كند و از عهدهي هر دو آنها نميتوانست برآيد. اي كاش ميتوانست گلنگدن را بكشد تا ديگر در هر زماني كه بخواهد آماده براي حمله باشد. هفت تير را كه خوب ميشناخت از جيب درآورد. آن را وزن كرد، مثل اينكه بدين وسيله اطمينان بيشتري پيدا ميكرد. در همين لحظه صداي كبريت نقشهي او را برهم زد. خوشبختانه كبريت اول نگرفت.

    «مگر باران ميذاره؟ كبريت ته جيب آدم هم خيس شده.»

    كبريت دوم هم نگرفت، ولي در همين چند ثانيه گيله مرد راه دفاع را پيدا كرده بود، هفت تير را به جيب گذاشت. پتو را مثل شنلش روي دوشش انداخت و در گوشهي اتاق كز كرد.

    «آهاي، چراغو بيار ببينم، كبريت خيس شده.»

    بلوچ پرسيد: «چراغ ميخواهي چيكار كني؟»

    - هست؟ نرفته باشد؟

    - كجا ميتونه بره؟ بيداره، صداش بكن، جواب ميده.

    محمدولي پرسيد: « آي گيله مرد؟... خوابي يا بيدار...»

    در همين لحظه كبريت آتش گرفت و نور زردرنگ آن قيافهي دهاتي را روشن كرد. از تمام صورت او پيشاني بلند و كلاه قيفي بلندش ديده ميشد، با همان كبريت سيگاري آتش زد: «مثل اينكه سفر قندهار ميخواد بره. پتو هم همراه خودش آورده. كتهات را هم كه خوردي؟ اي برار كله ماهيخور. حالا بايد چند وقتي تهران بري تا آش گل گيوه خوب حالت بياره. چرا خوابت نميبره.»

    محمدولي ترياكش را كشيده، شنگول بود. «چطوري؟ احوال لاور چطوره؟ تو هم لاور بودي يا نبودي؟ حتما تو لاور دهقانان تولم بودي؟ ها؟ جواب نميدي؟ ها- ها- ها- ها.»

    گيله مرد دلش ميخواست اين قهقهه كميبلندتر ميشد تا به او فرصت ميداد كه گلنگدن را بكشد و همان آتش سيگار را هدف قرار دهد و تيراندازي كند.

    «بگو ببينم، آن روزي كه با سرگرد آمديم تولم كه پاسگاه درست كنيم، همين تو نبودي كه علمدار هم شده بودي و گفتي: ما اينجا خودمان داروغه داريم و كسي را نميخواهيم؟ بي شرفها، ما چند نفر را كردند توي خانه و داشتند خانه را آتش ميزدند. حيف كه سرگرد آنجا بود و نگذاشت، والا با همان مسلسل همتون را درو ميكردم. آن لاور كلفتتون را خودم به درك فرستادم، بگو ببينم، تو هم آنجا بودي؟ راستي آن لاورها كه يك زبون داشتند به اندازهي كف دست، حالا كجاند؟ چرا به دادت نميرسند؟ بعد چندين فحش آبدار داد. «تهرون نسلشونو برداشتند. ديگه كسي جرات نداره جيك بزنه، بلشويك ميخواستيد بكنيد؟ آنوقت زناشون! چه زنهاي سليطهاي؟ واه، واه، محض خاطر همونها بود كه سرگرد نميذاشت تيراندازي كنيم. چطور شد كه حالا موش شدند و تو سوراخ رفتهاند. آخ، اگر دست من بود. نميدونم چكارت ميكردم؟ چرا گفتند كه تو را صحيح و سالم تحويل بدم؟ حتما تو يكي از آن كلفتاشون هستي. والا همين امروز صبح وقتي ديدمت، كلكت را ميكندم. جلو چشمت زنتو... اوهوه، چيكار داري ميكني؟ تكون بخوري ميزنمت.»

    صداي گلنگدن تفنگ، گيله مرد را كه داشت بياحتياطي ميكرد، سرجاي خود نشاند.

    گيله مرد بي اختيار دستش به دسته هفت تير رفت. همان زني كه چند ماه پيش در واقعه تولم تير خورد و بعد مرد، زن او بود، صغرا بود، بچهي شش ماهه داشت و حالا اين بچه هم در كومهي او بود و معلوم نيست كه چه بر سرش خواهد آمد. مارجان، آدمي نيست كه بچه نگهدارد. اصلا از مارجان اين كار ساخته نيست. ديگر كي به فكر بچهي اوست. گيله مرد گاهي به حرفهاي وكيل باشي گوش نميداد. او در فكر ديگري بود. نكند كه تپانچه اصلا خالي باشد. نكند كه بلوچ و وكيل باشي با او شوخي كرده و هفت تير خالي به او داده باشند. اما فايدهي اين شوخي چيست؟ چنين چيزي غيرممكن است. محض خاطر اين بچه اش مجبور است گاهي به تولم برگردد. هفت تير را وزن كرد. دستش را در جيبش نگاهداشت، مثل اينكه از وزن آن ميتوانست تشخيص بدهد كه شانه با فشنگ در مخزن هست يا نه. همين حركت بود كه محمدولي را متوجه كرد و لوله تفنگ را بطرف او آورد.

    نوك سرنيزه بيش از يك ذرع از او فاصله داشت، والا با يك فشار لوله را به زمين ميكوفت و تفنگ را از دستش در ميآورد: «آهاي، برار، خوابي يا بيدار؟ بگو ببينم. شايد ترا به فومن ميبرند كه با آگل لولماني رابطه داري؟» چند فحش نثارش كرد. «يك هفته خواب ما را گرفت. روز روشن وسط جاده يك اتومبيل را لخت كرد. سبيل اونو هم دود ميدند. نوبت اون هم ميرسه. بگو بينم، درسته اون زني كه آن روز در تولم تير خورد، دختر اونه؟...»

    گاهي طوفان به اندازهاي شديد ميشد كه شنيدن صداي برنده و با طنين و بيگره محمدولي نيز براي گيلهمرد با تمام توجهي كه به او معطوف ميكرد غير ممكن بود، در صورتي كه درست همين مطالب بود كه او ميخواست بداند و از گفته هاي وكيلباشي ميشد حدس زد كه چرا او را به فومن ميبرند. مامورين (و يا اقلا كسي كه دستور توقيف او را داده بود) ميدانستند كه او داماد آگل بوده و هنوز هم مابين آنها رابطهاي هست. گيله مرد اين را ميدانست كه داروغه او را لو داده است. اغلب به پدرزنش گفته بود كه نبايد به اين ويشكاسوقهاي اعتماد كرد و شايد اگر محض خاطر اين ويشكاسوقهاي نبود، امروز آن حادثهي تولم كه محمدولي خوب از آن باخبر است، اتفاق نميافتاد و شايد صغرا زنده بود و ديگر آگل هم نميزد به جنگل و تمام اين حوادث بعدي اتفاق نميافتاد و امروز جان او در خطر نبود.

    يك تكان شديد باد، كومه را لرزاند. شايد هم درخت كهني به زمين افتاد و از نهيب آن كومه تكان خورد. اما محمدولي يكريز حرف ميزد، هاهاها ميخنديد و تهديد ميكرد و از زخم زبان لذت ميبرد.

    چه خوب منظرهي داروغهي ويشكاسوقهاي در نظر او هست. سالها مردم را غارت كرد و دم پيري باج ميگرفت. براي اينكه از شرش راحت شوند، او را داروغه كردند. چون كه در آن سالهاي قبل از جنگ، ارباب در تهران همه كاره بود و پاي امنيهها را از ملك خود بريده بود و آنها جرات نميكردند در آن صفحات كيابيايي كنند. همين آگل پدرزن او واسطه شد كه ويشكاسوقهاي را داروغه كردند و واقعا هم ديگر جز اموال رقيب هاي خود، مال كس ديگري را نميچاپيد.

    محمدولي بار ديگر سيگاري آتش زد. اين دفعه كبريت را لحظهاي جلو آورد و صورت گيله مرد را روشن كرد. دود بنفش رنگ بيني گيله مرد را سوزاند.

    «... ببين چي ميگم. چرا جواب نميدي؟ تو همان آدمي هستي كه وقتي ما آمديم در تولم پست داير كنيم، به سرگرد گفتي كه ما بهرهي خودمونو داديم و نطق ميكردي. چرا حالا ديگر لال شدي؟...»

    خوب به خاطر داشت. راست ميگفت: وقتي دهاتي ها گفتند كه ما داروغه داريم، گفت: برويد نمايندگانتان را معين كنيد. با آنها صحبت دارم. او هم يكي از نمايندگان بود. سرگرد از آنها پرسيد كه بهرهي امسالتان را داديد يا نه؟ همه گفتند داديم. بعد پرسيد قبل اينكه لاور داشتيد داديد، يا بعد هم داديد. دهاتي ها گفتند: «هم آن وقت داده بوديم و هم حالا دادهايم.» بعد سرگرد رو كرد به گيله مرد و پرسيد: «مثلا تو چه دادي؟» گفت: « من ابريشم دادم، برنج دادم، تخم مرغ دادم، سير، غوره، انارترش، پياز، جاروب، چوكول (9)، كلوش(10)، آرد برنج، همه چي دادم.» بعد پرسيد مال امسالت را هم دادي؟ گيله مرد گفت: «امسال ابريشم دادم، برنج هم ميدهم.» بعد يك مرتبه گفت:« برو قبوضت را بردار و بياور.» بيچاره لطفعلي پيرمرد گفت: «شما كه نمايندهي مالك نيستيد!» تا آمد حرف بزند، سرگرد خواباند بيخ گوش لطفعلي. آن وقت دهاتيها از اتاق آمدند بيرون و معلوم نشد كي شيپور كشيد كه قريب چندين هزار نفر دهقان آمدند دور خانه. بعد تيراندازي شد و يك تير به پهلوي صغرا خورد و لطفعلي هم جابهجا مرد.

    دهاتيها شب جمع شدند و همين داروغهي ويشكاسوقهاي پيشنهاد كرد كه خانه را آتش بزنند و اگر شب يك جوخهي ديگر سرباز نرسيده بود، اثري از آنها باقي نميماند...

    محمدولي سيگار ميكشيد. گيله مرد فكر كرد، همين الان بهترين فرصت است كه او را خلع سلاح كنم. تمام بدنش ميلرزيد. تصور مرگ دلخراش صغرا اختيار را از كف او ربوده بود. خودش هم نميدانست كه از سرما ميلرزد يا از پريشاني... اما محمدولي دست بردار نبود: «تو خيلي اوستايي. از آن كهنهكارها هستي. يك كلمه حرف نميزني، ميترسي كه خودت را لو بدهي. بگو ببينم، كدام يك از آنهايي كه توي اتاق با سرگرد صحبت ميكردند، آگل بود؟ من از هيچ كس باكي ندارم. آگل لامذهبه، خودم ميخواهم كلكش را بكنم. همقطاران من خودشون به چشم ديدهاند كه قرآن را آتش زده. دلم ميخواهد گير خود من بيفته، كدام يكيشون بودند. حتما آنكه ريش كوسه داشت و بالا دست تو وايساده بود، ها، چرا جواب نميدي، خوابي يا بيدار؟...»

    نفير باد نعرههاي عجيبي از قعر جنگل بسوي كومه همراه داشت: جيغ زن، غرش گاو، ناله و فرياد اعتراض. هرچه گيله مرد دقيقتر گوش ميداد، بيشتر ميشنيد، مثل اينكه ناله هاي دلخراش صغرا موقعي كه تير به پهلوي او اصابت كرد، نيز در اين هياهو بود. اما شرشر كشندهي آب ناودان بيش از هر چيزي دل گيله مرد را ميخراشاند، گويي كسي با نوك ناخن زخمي را ريش ريش ميكند. دندانهايش به ضرب آهنگ يك نواخت ريزش آب به هم ميخورد و داشت بيتاب ميشد.

    آرامشي كه در اتاق حكمفرما بود، ظاهرا محمدولي وكيل باشي را مشكوك كرده بود. او ميخواست بداند كه آيا گيلهمرد خوابيده است يا نه.

    - چرا جواب نميدي؟ شما دشمن خدا و پيغمبريد. قتل همهتون واجبه. شنيدم آگل گفته كه اگر قاتل دخترش را بكشند، حاضره تسليم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهميت نميدم به اينكه آن زني كه آن روز با تير من به زمين افتاد، دخترش بوده يا نبوده. به من چه؟ من تكليف مذهبي ام را انجام دادم. ميگم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنيدي؟ من از هيچ كس باكي ندارم. من كشتم، هر كاري از دستش برميآيد بكند...

    - تفنگ را بذار زمين. تكون بخوري مردي...

    اين را گيلهمرد گفت. صداي خفه و گرفتهاي بود، وكيلباشي كبريتي آتش زد و همين براي گيلهمرد به منزلهي آژير بود. در يك چشم بهم زدن تپانچه را از جيبش در آورد و در همان آني كه نور زرد و دود بنفش كمرنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گيله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار دهد. محمدولي براي روشن كردن كبريت پاشنه تفنگ را روي زمين تكيه داده، لوله را وسط دو بازو نگهداشته بود. هنگامي كه دستش را با كبريت دراز كرد، سرنيزه زير بازوي چپ او قرار داشت.

    در نور شعلهي كبريت، لولهي هفت تير و يك چشم باز و سفيد گيلهمرد ديده ميشد. وكيل باشي گيج شد. آتش كبريت دستش را سوزاند و بازويش مثل اينكه بيجان شده باشد افتاد و خورد به رانش.

    - تفنگ را بذار رو زمين! تكون بخوري مردي!

    لولهي هفت تير شقيقهي وكيل باشي را لمس كرد. گيلهمرد دست انداخت بيخ خرش را گرفت و او را كشيد توي اتاق.

    - صبر كن، الان مزدت را ميذارم كف دستت. رجز بخوان. منو ميشناسي؟ چرا نگاه نميكني؟...

    باران ميباريد، اما افق داشت روشن ميشد. ابرهاي تيره كم كم باز ميشدند.

    - ميگفتي از هيچكس باكي نداري! نترس، هنوز نميكشمت، با دست خفهات ميكنم. صغرا زن من بود. نامرد، زنمو كشتي. تو قاتل صغرا هستي، تو بچهي منو بيمادر كردي. نسلتو ور ميدارم. بيچارتون ميكنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نميخوري؟...

    تفنگ را از دستش گرفت. وكيل باشي مثل جرز خيس خورده وارفت. گيله مرد تفنگ را به ديوار تكيه داد. «تو كه گفتي از آگل نميترسي. آگل منم. بيچاره، آگل لولماني از غصهي دخترش دق مرگ شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند، تسليم ميشه. آره آگل نيست كه تسليم بشه. اتوبوس توي جاده را من زدم. تمام آنهايي كه با من هستند، همشون از آنهاييند كه ديگر بيخانمان شدهاند، همشون از آنهايي هستند كه از سر آب و ملك بيرونشون كردهاند. اينها را بهت ميگم كه وقتي ميميري، دونسته مرده باشي. هفت تيرم را گذاشتم تو جيبم. ميخواهم با دست بكشمت، ميخواهم گلويت را گاز بگيرم. آگل منم. دلم داره خنك ميشه...»

    از فرط درندگي لهله ميزد. نميدانست چطور دشمن را از بين ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، هيكل كوفتهي وكيلباشي تدريجا ديده ميشد.

    - آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. اين پنج ساله ياد گرفتم. خيلي چيزها ياد گرفتهام. ميگي مملكت هرج و مرج نيست؟ هرج و مرج مگه چيه؟ ما را ميچاپيد، از خونه و زندگي آوارهمون كرديد. ديگر از ما چيزي نمونده، رعيتي ديگه نمونده. چقدر همين خودتو، منو تلكه كردي؟ عمرت دراز بود، اگر ميدونستم كه قاتل صغرا تويي، حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودي؟ كي لامذهبه؟ شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كرديد و زير قولتان زديد؟ نيامديد قسم نخورديد كه ديگر همه امان دارند؟ چرا مردمو بيخودي ميگيريد؟ چرا بيخودي ميكشيد؟ كي دزدي ميكنه؟ جد اندر جد من در اين ملك زندگي كردهاند، كدام يك از اربابها پنجاه سال پيش در گيلون بودهاند؟

    زبانش تتق ميزد، بهحدي تند ميگفت كه بعضي كلمات مفهوم نميشد. وكيل باشي دو زانو پيشانيش را به كف چوبي اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ ميكرد. كلاهش از سرش افتاده بود روي كف اتاق: «نترس، اين جوري نميكشمت. بلند شو، ميخواهم خونتو بخورم. حيف يك گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستي كه من يك فشنگ خودمو محض خاطر تو دور بيندازم. بلند شو!»

    اما وكيلباشي تكان نميخورد. حتي با لگدي هم كه گيلهمرد به پاي راست او زد، فقط صورتش به زمين چسبيد، عضلات و استخوانهاي اوديگر قدرت فرمانبري نداشتند. گيلهمرد دست انداخت و يقهي پالتوي باراني او را گرفت و نگاهي به صورتش انداخت. در روشنايي خفهي صبح باران خورده، قيافهي وحشتزدهي محمدولي آشكار شد. عرق از صورتش ميريخت. چشمهايش سفيدي ميزد. بيحالت شده بود. از دهنش كف زرد ميآمد، خرخر ميكرد.

    همين كه چشمش به چشم براق و برافروختهي گيلهمرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش، امان بده! پنج تا بچه دارم. به بچههاي من رحم كن. هر كاري بگي ميكنم. منو به جووني خودت ببخش. دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تيراندازي ميكرد. مسلسل دست من نبود...»

    ***

    گريه ميكرد. التماس و عجز و لابهي مامور، مانند آبي كه روي آتش بريزند، التهاب گيله مرد را خاموش كرد. يادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگويد! به ياد بچهي خودش كه در گوشهي كومه بازي ميكرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفاي صبح ضعف و بيغيرتي محمدولي تنفر او را برانگيخت. روشنايي روز او را به تعجيل واداشت.

    گيلهمرد تف كرد و در عرض چند دقيقه پالتو باراني را از تن وكيل باشي كند و قطار فشنگ را از كمرش باز كرد و پتوي خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانيش را بر تن كرد و از اتاق بيرون آمد.

    در جنگل هنوز شيون زني كه زجرش ميدادند به گوش ميرسيد. در همين آن، صداي تيري شنيده شد و گلوله اي به بازوي راست گيلهمرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلولهي ديگري به سينهي او خورد و او را از بالاي ايوان سرنگون ساخت.

    مامور بلوچ كار خود را كرد.


    پينويس:
    1- لاور= دلاور، رهبر
    2- داريم.
    3- چاي هم هست.
    4- همين يكي را داريم.
    5- اتاق بالا توتون خشك كردهايم.
    6- چرا دارد.
    7- كمي آن طرف تر. سرشب اين جا بودند، رفند.
    8- راه ندارد. سركار، اين هم از آنهاست كه اتوموبيل را لخت كردند.
    9- چوكول= برنج نارس.
    10- كلوش- كاه.

    - سايت سخن

  3. #3
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2014
    پست ها
    607

    پيش فرض

    .


    ...در صورتی که آدم های شهری را هیچوقت نمی شد شناخت. سال ها با آن ها

    آمد و شد دارد, زیر و روی زندگی آن ها را می داند, آن ها را در وضع های مختلف,

    در دوران های بحرانی آزمایش کرده, با وجود این گاهی می شود که همان آدم در

    مواجه با یک سانحه ی پیش بینی نشده, سر پول, سر زن, سر مقام قیافه ی

    حقیقی خود را نشان می دهد و نقابی را که سال ها داشته برمی دارد و صورت

    خود را بدون صورتک جلوه گر می سازد.


    میرزا - بزرگ علوی






    .

  4. #4
    داره خودمونی میشه dorhato's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2019
    پست ها
    101

    پيش فرض

    خلاصهٔ داستان چشمهایش بزرگ علوی

    استاد ماکان نقاش بزرگ که یک مبارز سیاسی علیه دیکتاتوری رضا شاه است در تبعید درمی‌گذرد. یکی از آثار باقی‌مانده از او، پرده‌ای است به‌نام «چشمهایش»، چشم‌های زنی که گویا رازی را در خود پنهان کرده‌است. راوی داستان که ناظم مدرسه و نمایشگاه آثار استاد ماکان است، سخت کنجکاو است راز این چشم‌ها را دریابد. بنا بر این سعی می‌کند زن در تصویر را بیابد و از ارتباط او با استاد ماکان بپرسد. پس از سال‌ها ناظم زن مورد نظر را می‌یابد و در خانهٔ او با هم گفتگو می‌کنند. زن به او می‌گوید که او دختری از خاندانی ثروتمند بوده‌است و به خاطر زیبایی‌اش توجه مردان بسیاری را جلب خود می‌کرده اما آن‌ها برای او سرگرمی‌ای بیش نبودند و تنها استاد ماکان بود که توجهی به زیبایی و جاذبه‌اش نداشته‌است. زن برای جلب توجه استاد با تشکیلات مخفی سیاسی زیر نظر استاد همکاری می‌کند اما استاد نه فداکاری او را جدی می‌گیرد و نه احساسات و عشق او را درمی‌یابد. در آخر استاد توسط پلیس دستگیر می‌شود و زن به درخواست ازدواج رئیس شهربانی که از خواستاران قدیمی او بوده‌است به شرط نجات استاد از مرگ پاسخ مثبت می‌دهد. استاد به تبعید می‌رود و هرگز از فداکاری زن آگاه نمی‌شود. در تبعید پردهٔ چشمهایش را می‌کشد، چشم‌هایی که زنی مرموز اما هوس‌باز و خطرناک را نمایان می‌کند. زن می‌داند که استاد هرگز او را نشناخته است و این چشم‌ها از آن او نیست.


    ویکی پدیا

    Last edited by dorhato; 24-07-2019 at 13:22.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •