تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 55

نام تاپيک: صادق هدایت

  1. #21
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض



    عکس رخ یار

  2. #22
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض




    تولستوي

  3. #23
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض سه قطره خون

    سه قطره خون

    "
    ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوريكه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده ام و هفتة ديگر
    آزاد خواهم شد ؟ آيا ناخوش بوده ام ؟ يكسال است ، در تمام اين مدت هر چه التماس مي كردم كاغذ و قلم
    ميخواستم بمن نميدادند
    . هميشه پيش خودم گمان مي كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها
    كه خواهم نوشت
    ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند . چيزيكه آنقدر آرزو مي
    كردم، چيزيك ه آنقدر انتظارش را داشتم
    ..! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه
    بنويسم
    . مثل اينست كه كسي دست مرا مي گيرد يا بازويم بي حس مي شود . حالا كه دقت ميكنم مابين خطهاي

    درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده ام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست

    ………………………………………… ………………………………………… ………
    آسمان لاجوردي، باغچه سبز و گلهاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا ميآورد
    . ولي چه »

    فائده ؟ من ديگر از چيزي نميتوانم كيف بكنم، همه اينها براي شاعرها و بچه ها و كسانيكه تا آخر عمرشان بچه
    ميمانند خوبست
    _ يكسال است كه اينجا هستم، شبها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين
    حنجرة خراشيده كه جانم را به لب رسانيده ، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار
    ..! چه
    روزهاي دراز و ساعتهاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زير زمين
    دور هم جمع ميشويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يكسال است كه ميان اين مردمان عجيب و
    غريب زندگي ميكنم
    . هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست ، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم ولي ناله ها ،
    سكوت ها ، فحش ها، گريه ها و خنده هاي اين آدمها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد
    .

    ………………………………………… ………………………………………… ………
    هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي
    : آش ماست ، شير برنج ، چلو ، نان »

    و پنير ، آنهم بقدر بخور ونمير ،
    - حسن همة آرزويش اينست ي ك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد ،
    وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند
    . او هم يكي از آدمهاي خوشبخت
    اينجاست ، با آن قد كوتاه ، خندة احمقانه ، گردن كلفت ، سرطاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده
    شده ، همة ذرات تنش گواهي ميدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده
    . اگر
    محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي ايستاد حسن همة ماها را ب ه خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل
    مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه ميخواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي
    .

    يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر بجاي او بودم يكشب توي شام همه ز ه ر ميريختم
    ميدادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ مي ايستادم دستم را ب ه كمر ميزدم ، مرده ها را كه ميبردند تماشا مي كردم
    _
    اول كه مرا اينجا آوردند همين وسو اس را داشتم كه مبادا ب ه من زهر بخورانند ، دست به شام و ناهار نميزدم
    تا اينكه م حمد علي از آن ميچشيد آنوقت ميخوردم، شبها هراسان از خواب ميپريدم ، بخيالم كه آمده اند مرا
    بكشند
    . همة اينها چقدر دور و محو شده ! هميشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش
    آن كبود است
    .
    "
    دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آ ن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره
    كرد، روده هايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي مي كرد
    . ميگفتند او قصاب بوده ، ب ه شكم پاره كردن عادت
    داشته
    . اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود ، دستهايش را از پشت بسته بودند . فرياد
    ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود
    . من ميدانم همة اينها زير سر ناظم است :
    "
    مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند
    شد
    . مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار مي خواست بگريزد ، او را گرفتند . پيرزن است اما
    صورتش را گچ ديوار ميمالد و گل شمعداني هم سرخابش است
    .

    خودش را دختر چهارده ساله ميداند ، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي
    خودمان است كه ميخواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و
    براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود
    .

    همة اينها زير سر ناظم خودمان است
    . او دست تمام ديوانه ها را از پشت بسته ، هميشه با آن دما غ بزرگ
    و چشمهاي كوچك به شكل وافوريها ته باغ زير درخت كاج قدم ميزند
    . گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
    مي كند ، هر كه او را ببيند ميگويد چه آدم بي آزار بيچاره اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده
    . اما من او را مي
    شناسم
    . من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زم ين چكيده . يك قفس جلو پنجره اش آويزان است ،
    قفس خالي است ، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه ها ب ه هواي قفس بيايند و آنها را
    بكشد
    .
    "
    ديروز بود دنبال يك گربة گل باقالي كرد : همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجره اش بالا رفت ، ب ه قراو ل
    دم در گفت حيوان را با تير بزند
    . اين سه قطره خون مال گربه است ، ولي از خودش كه بپرسند مي گويد مال
    مرغ حق است
    .
    "
    از همة اينها غريب تر رفيق و همسايه ام عباس است ، دو هفته نيست كه او را آورد ه اند ، با من خيلي گرم
    گرفته ، خودش را پيغمبر و شاعر ميداند
    . مي گويد كه هركاري، بخصوص پيغمبري ، بسته به بخت و طالع است.

    هر كسي پيشانيش بلند ب اشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامة دهر باشد و پيشاني
    نداشته باشد بروز او ميافتد
    . عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند . روي يك تخته سيم كشيده بخيال خودش
    تار د رست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم مي خواند
    . گويا براي همين شعر او را به اينجا
    آورده اند ، شعر يا تصنيف غريبي گفته
    :
    "
    دريغا كه بار دگر شام شد ،

    "
    سراپاي گيتي سيه فام شد ،

    "
    همه خلق را گاه آرام شد ،

    "
    مگر من، كه رنج و غمم شد فزون .
    "
    جهان را نباشد خوشي در مزاج ،

    "
    بجز مرگ نبود غمم را علاج ،

    "
    وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،

    "
    چكيده است بر خاك سه قطره خون "

    ديروز بود در باغ قدم ميزديم
    . عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان بديدن او
    آمدند
    . تا حالا پنج مرتبه است كه مي آيند . من آنها را ديده بودم و مي شناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده
    بود
    . آن دختر ب ه من ميخنديد ، پيدا بود كه مرا دوست دارد ، اصلا ب ه هواي من آمده بود ، صورت آبله روي
    عباس كه قشنگ نيست ، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد
    .

    ………………………………………… ………………………………………… ………
    "
    تا كنون نه كسي بديدن من آمده و نه برايم گل آورده اند، يكسال است . آخرين بار سياوش بود كه ب ه ديدنم
    آمد، سياوش بهترين رفيق من بود
    . ما با هم همسايه بوديم ، هر روز با هم ب ه دارالفنون مي رفتيم و با هم بر مي
    گشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره مي كرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق ميدادم
    . رخساره دختر
    عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد
    . سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد .

    اتفاقا
    " يكماه پيش از عقد كنانش زد و سياوش ناخوش شد . من دو سه بار به احوالپرسيش رفتم ولي گفتند كه
    حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند
    . هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.
    "
    خوب يادم است ، نزديك امتحان بود ، يك روز غروب كه ب ه خانه برگشتم، كتابهايم را با چند تا جزوة
    مدرسه روي ميز ريختم همينكه آمدم ل باسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد
    . صداي آن بقدري نزديك
    بود كه مرا متوحش كرد ، چون خانة ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است
    . ششلول
    را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم ، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي
    بنظرم نرسيد
    . وقتيكه بر ميگشتم از آن بالا در خانة سياوش نگاه كردم ، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري
    ميان حياط ايستاده
    . من با تعجب گفتم :
    "
    سياوش تو هستي ؟"

    او مرا شناخت و گفت
    :
    "
    بيا تو كسي خانه مان نيست ."
    "
    صداي تير را شنيدي؟"
    "
    انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، ومن با شتاب پائين رفتم و در خانه شان را زدم .

    خودش آمد در را روي من باز كرد
    . همين طور كه سرش پائين بود و بزمين خيره نگاه ميكرد پرسيد :
    "
    تو چرا بديدن من نيامدي؟"
    "
    من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نميدهد. "
    "
    گمان مي كنند كه من ناخوشم ، ولي اشتباه ميكنند ."

    دوباره پرسيدم
    :
    "
    اين صداي تير را شنيدي ؟"
    "
    بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد . من از نزديك نگاه
    كردم ، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود
    .
    "
    بعد مرا برد اطاق خودش ، همة درها را بست، روي صندلي نشستم ، چراغ را روشن كرد و آمد روي
    صندلي مقابل من، كنار ميز نشست
    . اطاق او ساده ، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود . كنار اطاق يك تار
    گذاشته بود
    . چند جلد كتاب و جزوة مدرسه هم روي ميز ريخته بود . بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك
    ششلول درآورد بمن نشان داد
    . از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گ ذاشت و
    گفت
    :
    "
    من يك گربة ماده داشتم، اسمش نازي بود . شايد آنرا ديده بودي، از اين گربه هاي معمولي گل باقالي بود .

    با دو تا چشم درشت مثل چشم هاي سرمه كشيده
    . روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ
    آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آنر ا از ميان تا كرده باشند
    . روزها كه از مدرسه برميگشتم نازي
    جلو ميدويد، ميو ميو مي كرد، خودش را ب ه من ميماليد، وقتيكه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه اش را
    بصورتم ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را مي ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم
    . گويا گربة ماده مكارتر و
    مهربان تر و حساس تر از گربة نر است
    . نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراكها از
    پيش او در مي آمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي گربه پرهيز مي كرد، دوري
    ميجست
    . لابد نازي پيش خودش خيال مي كرد كه آدمها زر نگتر از گربه ها هستند و همه خوراكيهاي خوشمزه و
    جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده اند و گربه ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند
    با آنها شركت بكنند
    .
    "
    تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالود ي بچنگش ميافتاد
    و او را ب ه يك جانور درنده تبديل مي كرد
    . چشمهاي او درشت تر مي شد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف
    در ميآمد و هر كس را كه ب ه او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد
    . بعد، مثل چيزيكه خودش را
    فريب بدهد، بازي در ميآورد
    . چون با همة قوة تصور خودش كلة خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير
    آن ميزد، براق ميشد، خودش را پنهان مي كرد، در كمين مي نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبر دستي و
    چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مينمود
    . بعد از آنكه از نمايش خسته
    ميشد ، كلة خ ونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت و تا يكي دو
    ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي كرد و نه تملق ميگفت
    .
    "
    در همان حالي كه نازي اظهار دوستي ميكرد ، وحشي و تودار بود و اسر ار زندگي خودش را فاش نمي
    كرد، خانه ما را مال خودش ميدانست ، و اگر گربه غريبه گذارش ب ه آنجا ميافتاد ، بخصوص اگر ماده بود مدتها
    صداي فيف، تغير و ناله هاي دنباله دار شنيده مي شد
    .
    "
    صدائي كه نازي براي خبر كردن ناهار ميداد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعر ه اي كه از
    گرسنگي ميكشيد با فريادهائي كه در كشمكشها ميزد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه مي انداخت همه باهم
    توفير داشت
    . و آهنگ آنها تغيير مي كرد : اولي فرياد جگر خراش ، دويمي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك
    نالة دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت مي ك شيد، تا بسوي جفت خودش برود
    . ولي نگاههاي نازي از همه چيز
    پر معني تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان ميداد، بطوريكه انسان بي اختيار از خودش ميپرسيد
    : در پس
    اين كلة پشم آلود، پشت اين چشمهاي سبز مرموز چه فكرهائي و چه احساساتي موج ميزند
    !
    "
    پارسال بهار بود كه آن پيش آمد هولناك رخ داد . ميداني در اين موسم همه جانوران مست ميشوند و به
    تك و دو ميافتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه جنبندگان ميدمد
    . نازي ما هم براي اولين بار
    شور عشق بكله اش زد و با لرزه اي كه همة تن او را به تكان ميانداخت ، ناله هاي غم انگيز مي كشيد
    . گربه هاي
    نر ناله هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند
    . پس از جنگها و كشمكشها نازي يكي از آنها را كه از
    همه پر زورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد
    . در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص
    آنها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد مادة خودشان جلوه اي ندارند
    .

    برعكس گربه هاي روي تيغة ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را
    ميدهد طرف توجه مادة خودشان هستند
    . روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به
    آواز بلند مي خواندند
    . تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده ميشد
    و ناله هاي شادي مي كردند
    . تا سفيدة صبح اينكار مداومت داشت . آنوقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته
    اما خوشبخت وارد اطاق ميشد
    .
    "
    شبها از دست عشقباز ي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كارمي
    كردم
    . عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند . من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم .

    ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت
    . گويا كمرش شكست ، يك جست بلند برداشت و بدون اينك ه صدا
    بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينة ديوار باغ افتاد و مرد
    .
    "
    تمام خط سير او لكه هاي خون چكيده بود . نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را
    بوئيده و راست سر كشتة او رفت
    . دو شب و دو روز پاي مرده او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس مي كرد،
    مثل اينكه باو ميگفت
    : " بيدار شو، اول بهار است . چرا هنگام عشقبازي خوابيدي ، چرا تكان نميخوري؟ پاشو ،
    پاشو
    ! " چون نازي مردن سرش نمي شد و نميدانست كه عاشقش مرده است.
    "
    فرداي آنروز نازي با نعش جفتش گم شد . هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود . آيا
    نازي از من قهر كرد، آيا مرد ، آيا پي عشقبازي خودش رفت ، پس مردة آن ديگري چه شد؟

    "
    يكشب صداي مرنو مرنو همان گربة نر را شنيدم ، تا صبح ونگ زد ، شب بعد هم ب ه همچنين ، ولي صبح
    صدايش ميبريد
    . شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي ب ه همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم .

    چون برق چشمهايش در تاريكي پيدا بود ناله طويلي كشيد و صدايش بريد
    . صبح پائين درخت سه قطره خون
    چكيده بود
    . از آنشب تا حالا هر شب ميآيد و با همان صدا ناله ميكشد . آنهاي ديگر خوابشان سنگين است
    نميشنوند
    . هر چه ب ه آنها مي گويم ب ه من ميخندند ولي من ميدانم ، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه
    كشته ام
    . از آنشب تا كنون خواب ب ه چشمم نيامده، هر جا ميروم ، هر اطاقي ميخوابم ، تمام شب اين گربة بي
    انصاف با حنجرة ترسناكش ناله ميكشد و جفت خودش را صدا ميزند
    .

    امروز كه خا نه خلوت بود آمدم همانجائيكه گربه هر شب مينشيند و فرياد ميزند نشانه رفتم ، چون از برق
    چشمهايش در تاريكي ميدانستم كه كجا مي نشيند
    . تير كه خالي شد صداي نالة گربه را شنيدم و سه قطه خون از
    آن بالا چكيد
    . تو كه بچشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي ؟

    "
    در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.

    رخساره يكدسته گل در دست داشت
    . من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت :
    "
    البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من مي شناسيد ، لازم ب ه معرفي نيست ، ايشان شهادت ميدهند
    كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديده اند
    .
    "
    بله من ديده ام. "
    "
    ولي سياوش جلو آمد قه قه خنديد ، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت :
    "
    ميدانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار ميزند و خوب شعر مي گويد، بلكه شكارچي قابل ي هم هست،
    خيلي خوب نشان ميزند
    .
    "
    بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم :
    "
    بله امروز عصر آمدم كه جزوة مدرسه از سياوش بگيرم ، براي تفريح مدتي ب ه درخت كاج نشانه زديم ،
    ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است
    . ميدانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و
    هر شب آنقدر ناله ميكشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد ، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و
    او را با تير زده اند و از اينجا گذشته است ، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه در آورده ام بخوانم ، تار را
    برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم
    :
    "
    دريغا كه بار دگر شام شد ،

    "
    سراپاي گيتي سيه فام شد ،

    "
    همه خلق را گاه آرام شد ،

    "
    مگر من ، كه رنج و غمم شد فزون .
    "
    جهان را نباشد خوشي در مزاج ،

    "
    بجز مرگ نبود غمم را علاج ،

    "
    وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،

    "
    چكيده است بر خاك سه قطره خون ."

    به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت ، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت
    : " اين
    ديوانه است
    . "

    بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قه قه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند
    .
    "
    در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشة پنجره آنها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و

    بوسيدند
    ."

  4. #24
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض گجسته دژ

    گجسته دژ
    صادق هدايت

    قصر ماكان بزرگ و محكم داراي سه حصار و هفت بارو بود كه از آهك و ساروج ساخته بودند، و دركمركش
    كوه نزديك آسي ويشه جلوي آسمان لاجوردي سر بر افراشته بود
    .

    دويست سال پيش اينجا آباد و پر از ساختمان و خانه بود
    . در آنزمان هر روز طرف عصر ماكان كاكويه
    با پيشاني بلند و سينة فراخ در ايوان قصر و يا در باروي چپ آن كشيك مي كشيد تا دختري كه در رودخانه
    خودش را مي شست ببيند، و بالاخره همان دخترك سبب جوانمرگي ماكان گرديد
    . ولي از آن پس همة نيروهاي
    ويران كننده طبيعت و آدمها براي خراب كردن آن دست به يكديگر داده بودند، سبزه هاي ديمي كه از پاي
    ديوارهاي نمناك و جرزهاي شكسته روئيده بود، از اطراف خرده خرده آنرا مي خورد و فشار ميداد، طاقها
    شكست برداشته بود و ستونها فرو ريخته بود
    . خاموشي سنگيني روي اين ملك و كشت زارهاي دور آن
    فرمانروائي داشت
    . چون پس از تسلط پسران سام همة زمينها خراب و باير مانده بود . جلوي قصر يك رودخانة
    كوچك مانند نوار سمين زمزمه كنان از ميان چمن زمرد گون ماروار ميگذشت و آهسته ناپديد ميگرديد
    .

    اين كوشك ويران را مردم ده گجس ته دژ ميناميدند و آنرا بدشگون ميدانستند
    . اما كسي نيمدانست
    بوسيلة چه افسوني بجاي آن همه شكوه پيشين يك مرد لاغر پير، داراي چشمهاي درخشان، در باروي چپ اين
    قصر منزل گزيده بود
    . اين مرد را خشتون مي ناميدند و از برج خارج نميشد مگر غروب آفتاب . وقتيكه دهكدة
    پائين قصر غرق در تاريكي ميشد، آنوقت خشتون خودش را در لبادة سياهي ميپيچيد
    . از باوري چپ قصر بيرون
    مي آمد و روي تپه اي كه مشرف به قصر بود آهسته گردش ميكرد و يا چوب خشك جمع مينمود
    .

    آيا او ديوانه يا عاقل، توانگر و يا تنگدست بود؟ اين را كسي نميدانست، تنها اهالي ده از نگاهش پرهيز مي
    كردند، و چيزيكه بر هراس مردم ده افزده بود وجود يك دختر بچه بود كه هر روز عصر ميآمد و جلو قصر در
    رودخانه آب تني ميكرد
    .

    يكروز تنگ عصر كه هوا ملايم و طبيعت آرام بود، و يك دسته كبوتر روي آسمان چرخ ميزدند
    . روشنك
    بعادت معمول در رودخانه جلو قصر خودش را ميشست
    . ناگاه ديد آدمي شبيه رهبانان كه ريش بلند خاكستري و
    بيني برگشته داشت و خودش را در لبادة سياهي پيچيده بود باو نزديك شد، دختر هراسان پيراهن خود را
    برداشت و روي سينه اش را پوشانيد، آن مرد آهسته جلو آمد و با لبخند گفت
    :
    «
    ؟ دختر جان، اينجا چه ميكني »

    روشنك كه مشغول پوشيدن لباسش بود گفت
    :
    «.
    خودم را ميشويم »
    «.
    دختر جان، بيهوده مترس! من بجاي پدرت هستم »

    پدر من خيلي وقت است كه رفته، من خيلي كوچك بودم كه رفت، درست يادم نيست ولي ريش سياهي
    »
    «.
    داشت، مرا ميبوسيد و روي زانويش مينشاند

    «!
    افسوس، من هم دختركي داشتم »
    «
    ؟ شما همان جادوگر گجسته دژ هستيد »
    «.
    اين اسمي است كه مردم رويم گذاشته اند »

    مردم پشت سر من و مادرم بد گوئي ميكنند، چون مي بينند كه تنها آب تني ميكنم، مي گويند كه دختر
    »
    «...
    نبايد
    اين مردم ده را مي گوئي بيچاره ها
    ... از جانوران كمترند، آنچه كه آنها را اداره ميكند، اول شكم و بعد »
    «.
    شهوت است با يكمشت غضب و يكمشت بايد و نبايد كه كور كورانه بگوش آنها خوانده اند
    ولي من نميتوانم از آب چشم بپوشم، من براي آب ميميرم
    . وقتيكه شنا ميكنم، مثل اينست كه همة »

    پرندگان، همة طبيعت با من گفتگو مي كنند؛ دلم ميخواست همة روزهايم را جلو دريا باشم، زمزمة آب با من حرف
    «.
    ميزند مرا ميخواند و بسوي خودش ميكشاند، شايد من بايستي ماهي شده باشم
    آدميزاد جهان كين است
    . ما مختصر همة جانورانيم، همة احساسات آنها در ما هست و بعضي از آنها »
    «.
    در ما غلبه دارد. بايد آنرا كشت
    براي اينكه ماهي را بكشم، بايد خودم را بكشم
    . چون از دريا و از آب كه دور ميشوم مثل اينست كه »
    «.
    يك تكه از هستي من آنجا درخيز آب دريا موج ميزند و اندوه بي پايان مرا ميگيرد

    «.
    ولي تو آنقدر جوان و بچه هستي! گوشه نشيني براي پيران است، وقتيكه از كار و جنبش مي افتند »
    «
    دلم ميخواست يك ماهي ميشدم و شنا مي كردم، هميشه شنا مي كردم »
    «.
    پدر بزرگ من هم همين واسوس را داشت و آخرش غرق شد »
    « ...
    چه مرگ قشنگي! آدم بميرد: آنهم در آب »

    نه، او كاملا نمرده
    ... چون آنچه كه بقاي روح مي گويند حقيقت دارد . باين معني كه روح و يا خاصيتهائي »

    از آن در بچة اشخاص حلول مي كند
    . و پدر بزرگ من بچه داشت، پس بكلي نمرده است . ولي روح شخصي هر
    كسي با تنش ميميرد، چون محتاج به خوراك است و بعد از تن نميتواند زنده بماند
    . اين دريچه ايست كه عادت و

    «.
    اخلاق و وسواس و ناخوشي هاي پدر و مادر را به بچه انتقال ميدهد

    «
    ؟ پس پدر شما هم طلا درست مي كرد »
    «
    ؟ نه، او جستجو مي كرد، همة مردم معمولي آنرا جستجو مي كنند، ولي به چه درد ميخورد »
    «
    ؟ پس شما طلا درست كرده ايد »

    بر فرض هم كه طلا را پيدا كردم، به چه دردم خواهد خورد؟ هفت سال است كه شبها روي زمين نمناك
    »

    بيخوابي مي كشم، توي كتابها اسرار پ يشينيان را جستجو مي كنم، رمزها را ميخوانم و در چنگال آهنين افسوسها
    خرد شده ام
    . عمرم آفتاب لب بام است و شبهايم سفيد است . آنچه كه اكسير اعظم مي گويند، در تو است، در

    «.
    لبخند افسونگرتست نه در دست جادوگر

    «.
    تاكنون كسي با من اينجور حرف نزده، همة مردم بمن خل و ديوانه مي گويند »
    «.
    چون زبان ترا نميفهمند، چون تو نزديكتر به طبيعت هستي و با زبان گنگ آن آشنائي »

    راست است كه من بچه ام، ولي زندگيم آنقدر غمناك است
    . بنظرم گاهي حرفهاي شما را درست »

    نميفهمم، آنها لغزنده هستند، ولي ميخواستم خيلي پيش شما بمانم و بحرفهايتان گوش بدهم
    . اما مادرم تنهاست و

    «.
    همة مردم ده از او بدشان مي آيد. من هم تنها هستم. آنقدر تنها هستم
    ما همه مان تنهائيم، نبايد گول خورد، زندگي يك زندان است، زندانهاي گوناگون
    . ولي بعضيها بديوار
    زندان صورت ميكشند و با آن خو دشانرا سرگرم مي كنند بعضيها ميخواهند فرار بكنند، دستشان را بيهوده زخم
    مي كنند، و بعضيها هم ماتم مي گيرند ولي اصل كار اينست كه بايد خودمان را گول بزنيم، هميشه بايد خودمانرا
    گول بزنيم، ولي وقتي ميآيد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته ميشود
    ... بنظرم امروز زبان در اختيارم نيست،

    «.
    چون سالهاست كه بجز با خودم با كسي ديگر حرف نزده ام و حالا حرارت تازه اي در خودم حس ميكنم
    روشنك با تعجب گفت
    :
    «!
    آه، مادر جانم آمد »

    در اينوقت زن بلند بالائي كه چادر سفيد بسرداشت، آهسته نزديك شد، نگاهش را به خشتون دوخته بود
    .

    همينكه جلو آمد چند دقيقه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند، ولي زن روي سبزه ها بحالت غش افتاد
    . دختر كه
    آمخته باين بحران بود هراسان دويد، سر مادر را روي زانويش گذاشت و نوازش ميكرد
    .

    خشتون نزديك رفت و با انگشت پيشاني او را لمس كرد
    . زن بحال آمد، بلند شد و نشست.

    خشتون دور ميشد، در صورتيكه نگاه پر از تحسين دختر دنبال او بود
    .
    **********

    راجع به اين زن و مرد حكايتهاي شگفت آوري سر زبان مردم ده بود
    . ميگفتند كه اين مرد اسمش خشتون نيست
    و ملاشمعون يهودي است، هفت سال پيش با يكنفر درويش وارد ديلبر شدند و بعد در خرابة گجسته دژ جاي
    گزيدند، رفيق ملاشمعون پس از چندي نابود شد و كسي نميدانست چه بسرش آمده
    . حالت و وضع خشتون اين
    مسئله را تآييد ميكرد، بعضي ميگفتند كه او رياضت كش است، روزي يك بادام ميخورد و با ارواح و جن ها
    آميزش دارد
    . برخي معتقد بودند كه از كوه دماوند كبريت احمر آورده و مشغول ساختن كيمياست، رفيقش را
    كشته و از روي كتاب جفر و طلسمات او كار مي كند
    . دسته اي مي گفتند كه در آن بارو گنج پيدا كرده و دو تا
    دختر كه در ده گم شده بودند كار او ميدانستند و معتقد بودند كه هر كس در چشمهاي او نگاه بكند افسون خواهد
    شد
    . عده ديگر مي گفتند كه تمام روز را نماز مي خواند و طاعت ميكند . يكنفر قسم ميخورد كه بچشم خودش ديده
    كه ملاشمعون كلة مرده از قبرستان دزديده است
    . و هر وقت نزديك غروب سرو كلة خشتون از پشت تپه نمايان
    ميشد مردم ده بسم الله ميگفتند
    . ولي چيزيكه نميشد انكار كرد اين بود كه چه زمستان و چه تابستان از دود كش
    با روي چپ قصر پيوسته دود آبي رنگي بيرون ميآيد
    .

    چهار ماه بود كه روشنك و مادرش خورشيد، در اين ده آمده بودند و در خانة خودشان نزديك گجسته
    دژ منزل كرده بودند
    . اين خانه سالها بود كه خالي و مردود مانده بود . چون يازده سال پيش پدر خورشيد
    بواسطة شهرت بدي مجبور شد كه خانه اش را ترك بكند
    . زيرا مي گفتند كه اين خانه را جن ها سنگساران كرده
    اند، در صورتيكه همساية آنها اينكار را كرده بود تا خانه را بقيمت ارزان بخرد و بالاخره معامله شان نشد، ولي
    اين خانه بد نام ماند، و شايد مردم ده بمناسبت مجاورت با اين خانه به قصر ماكان گجسته دژ لقب داده بودند
    .

    هشت سال بود كه شوهر خورشيد ب ه طرز مرموزي گم شده بود
    . چوي باو تهمت زده بودند كه جهود
    است
    . بعد هم از او كاغذ باين مضمون رسيد كه ترا ترك كردم ولي اميدوارم روزي كه بر ميگردم خودم را بهمه
    بشناسانم
    .

    خورشيد بعد از آنكه چهار سال در خانة پدرش بود ناخوش سخت شد، ساعتهاي دراز در غش بود و بعد ازين
    ناخوشي هر شب در خواب بلند ميشد و راه ميافتاد و بعد بر ميگشت و دوباره ميخوابيد
    . امسال كه پدرش مرد
    اين خانة پرت را در اين ده سهم ارث او دادند
    . او هم با ماهيانة كمي ك ه داشت آمده بود در اينجا زندگي مي كرد .

    ولي از يكطرف شهرت بد اين خانه و از طرف ديگر حالت مرموز خورشيد كه شبها در خواب گردش ميكرد همة
    اهل ده را بد گمان كرده بود بطوري كه اين مادر و دختر را همدست خشتون ميدانستند
    .
    **********

    پس از ملاقات خشتون با مادر روش نك در همان شب وقتيكه همة جنبندگان خاموش شدند و دهكدة پائين
    قصر در خواب غوطه ور شد، خورشيد ب ه عادت هر شب از توي رختخواب بلند شد، با چشمهاي بسته آهسته سر
    بالين دخترش رفت، بدقت نفس كشيدن او را گوش داد، سپس چادر سفيدي بسرش پيچيد و با گامهاي ش مرده از
    خانه اش بي رون آمد ولي خط سير او امشب عوض شد، پس از كمي تر ديد راه باريك و خطرناكي كه به گجسته
    دژ ميرفت در پيش گرفت،
    جلو باروي چپ قصر كمي تأمل كرد ولي بعد در چوبي را پس زد و داخل دالان تاريكي شده آنرا پيمود،
    در ديگري را طرف دست راست باز كرد و از پنج پلة نمناك پائين ر فت و در سردابه اي وارد شد كه هواي آنجا
    سنگين و نمناك بود
    . پيسوز كوچكي ميان آن ميسوخت، خورشيد كنار اطاق ايستاده، دستهايش را روي هم
    گذاشت و سرش را پائين انداخت، ولي صورت استخواني و پاي چشمهاي كبود او جلوي روشنائي كوره ترسناك
    مي نمود
    .

    خشتون كوچك و لاغر، با ر يش بلند و لبهاي نازك و پيشاني چين خورده، جلو كوره نشسته بود
    . با
    وجود حرارت آن لبادة چركي بخودش پيچيده بود
    . و چشمهايش به بوته اي كه روي آتش بود خيره شده بود،
    دست راست را با انگشتان بلند روي زانويش گذاشته بود
    . با وضع اسرار آميز اين مرد، اطاق غار مانند او،
    شمشير زنگ زده اي كه بديوار آويزان بود، شيشه و قرع و انبيق، بوي دوايي كه در هوا پراكنده بود، همة آنها با
    فقر او جور مي آمد، بطوريكه انسان از روي ناميدي از خودش ميپرسيد آيا چه فكري در پشت پيشاني اين مرد
    كه گردن لاغر و كلة بزرگ و استخوان بندي برجسته دارد پرواز مي كند؟
    چند دقيقه در خاموشي گذشت بدون اينكه خشتون رويش را برگرداند و به ميهمان تازه وارد نگاه بكند
    .

    سپس بلند شد، آهسته جلو زن رفت و با لحن آمرانه گفت
    :

    هان ميدانستم
    ... امشب دست خالي آمدي، او را نياوردي ! اما فردا شب از چنگ من جان بدر نميبري، »

    فردا شب همي نطور كه دخترت خوابيده
    . بغلش ميزني، مبادا بيدار بشود، بدقت او را در پتو ميپيچي مي آوري اينجا

    ...
    گفتم كه نبايد بيدار بشود، خوب ميشنوي؟ ... اگر در راه تكان خورد، مي ايستي تا دوباره بخوابد، آنوقت او را

    «
    ؟ ميآوري توي همين اطاق ميدهي بدست من ... خوب ميشنوي، هان
    سر خورشيد پائين تر افتاده بود، بد جوري نفس مي كشيد و چكه هاي عرق از روي شقيقه هايش
    سرازير شده بود
    . خشتون كمي تأمل كرد و دوباره گفت:
    «
    ؟ آيا خوب ميشنوي چه ميگويم؟ فردا شب او را ميآوري. حالا فهميدي »

    زن با صداي خراشيده گفت
    :
    « ...
    آري »

    برو، از همان راهي كه آمدي برمي گردي
    . اما فردا شب يادت نميرود، دخترت را ميآوري ... او را مي - »
    «.
    آوري اينجا بدست من مي سپاري
    خورشيد كمي تأمل كرد بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت
    .

    در اينساعت چشمهاي خشتون با پرتو ناخوشي ميدرخشيد
    . روي لبهاي نازكش لبخند تمسخر آميزي
    نقش بست، نز ديك كوره رفت و مايع سبز مايل بزنگاري را كه در بوته بو د نگاه كرد، برگشت بميان سردابه ،
    دستهاي استخوانيش را تكان ميداد و ديوانه وار ميگفت
    :

    فردا شب سه قطره خون به اكسير من، به نطفة طلا روح ميد مد
    . سه قطره خون دختر باكره، فردا شب ..! »

    استادانم همه خون جگر خوردن د و به مقصود نرسيدند
    . آخري آنها بدست خودم كشته شد و همة اسرار
    جادوگران مصر و كلده و آشور براي من ماند
    ... من نتيجة دسترنج آنها را خواهم برد ... هفت سال است كه مانند
    مردگان بسر ميبرم، از همة خوشيها چشم پوشيدم، زن و بچه ام را ترك كردم، زير زمين مدفون شدم
    ... ام ا
    فردا
    ... نه، پس فردا از زير زمين بيرون مي آيم و همة اين خوشيهاي روي زمين از آن من خواهد بود ... همة اين
    مردمي كه از من بيزارند ب ه خاك پايم ميافتند
    . آرزو مي كنند كه به آنها فحش بدهم، دامن قبايم را مي بوسند ...

    پول
    ... پول... (قهقهة خنده )... طلا پيشم از خاكستر هم پست تر ميشود . همه مرا عقل كل مي پندارند، اسمم ير
    زبانهاست
    . پول، كيف، زن، زمين و آسمان و خداها همه زير نگينم خواهند آمد، فردا شب همة اينها با يه چكه
    خون، سه قطره از آخرين خون تن آن دختر
    ... آري، چرا بدست من كشته نشود؟ چرا قرباني اكسير اعظم نشود؟
    البته به تر است از اينكه قربان ي شهوت راني اين مردم معمولي بشود كه به موشكافي روح او پي نميبرند
    ... ولي
    جسم او كه روح ندارد در اختيار من ميماند، مال من است
    ... (قهقهة خنده ) طلا .. چه فلز نجيبي است، چه رنگ
    دلكش و چه صداي مطبوعي دارد ، چه طلسمي است كه دنيا و آخرت و همة ا فسانه هاي بشر دست بسينه دور آن

    «!...
    ميگردند!... طلا... طلا
    صداي او در سياه چال پيچيد، ناگهان جلو كوره ايستاده خفه شد و چشمش را ب ه مايع سبز مايل
    بزنگاري دوخت و دوباره همان حالت بدبخت فلكزده را بخود گرفت و كنار كوره خزيد
    .
    **********

    روز بعد همة وقت خشتو ن صرف درست كردن يك تخت چوبي دراز شد كه جلو كوره آتش پايه هاي
    آنرا بزمين كوبيد و پارچة سفيد روي آن كشيد
    . باولين نگاه تغييرات زياد در وضع غار ديده ميشد : قرع و انبيق با
    شيشه هاي گوناگون دور او بود
    . جلو پيسوز ورق كتاب خطي باز بود كه رويش خطوط هندسي كشيده شده ب ود
    و علامتهائي بخط قرمز رويش بود شمشير زنگ زده اي كنج اطاق در دسترس خودش گذاشته بود و روي مايع
    سبز مايل بزنكاري ته بوته بخار سفيدي موج ميزد كه طرف توجه خشتون بود و هر دقيقه با بي تابي بر ميگشت
    و بدر نگاه ميكرد
    .

    بهمان ساعت شب پيش در باز شده و خورشيد كه چيز سفيد پيچيده اي را بغل گرفته بود وارد شد،
    خشتون همينكه او را ديد، بلند شد جلو رفت و بالحن آمرانه اي گفت
    :

    ميدانستم كه او را مي آوري
    . بده من حالا آزادي، اما مبادا بكسي بروز بدهي؟ تا دو روز ديگر تو »
    «.
    نميتواني حرف بزني، حالا بده بمن
    آن سفيد پيچيده را از دست زن گرفت، برد روي تخت چوبي جلو كوره گذاشت، سر خورشيد روي
    سينه اش خم شده بود، عرق ميريخت، بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت
    .

    ولي مثل اينكه دقيقه هاي خشتون قيمتي بود
    . با شتاب سفيد را پس زد . صورت روشنك با موهاي
    ژوليده و مژه هاي بلند از زير آن بيرون آمد ك ه چشمهايش بسته بود و آهسته نفس مي كشيد
    . خشتون سرش را
    نزديك او برد، نفس مرتب او را گوش داد
    . بچه عرق ميريخت . بعد خشتون شمشير را از گوشة اطاق برداشت،
    چيزي زير لب خواند و با نوك شمشير روي زمين، دور تخت را خط كشيد و خودش بالاي سر دختر در خيط
    ايستاد
    . از روي ورق كتابي جلو روشنائي پيسوز شروع كرد بخواندن عزايم . بعد ازآنكه تمام شد دستها و پاهاي
    روشنك را محكم به نيمكت بست، شمشير را برداشت و بيك ضربت سر آنرا در گلوي روشنك فرو برد
    . خون از
    گلويش فوران كرد
    . و بسر و روي خشتون پاشيده شد . او با آستين لباده اش صورت خود را پاك كرد . دوباره
    بزبان مرموزي شروع كرد بدعا خواندن
    . جلو روشنائي كوره با صورت خونالود، چشمهائي كه بي اندازه باز شده
    بود و ريش زير چانه اش كه تكان مي خورد، به شكل مرموزي در آمده بود
    . درين بين روشنك تكان سختي
    خورد و سرش از تخت آويزان شد
    . خشتون از كنار تخت شيشة دهن گشادي را برداشت كه مانند قيف ته آن
    باريك مي شد و زير گلوي او نگهداشت
    . دختر دوباره تكان سخت تري خورد و گردنش كج شد . خشتون س ر
    خونالود او را گرفت برگردانيد، ولي در اين وقت چكه هاي خون به ندرت از گلويش ميچكيد و خشتون بدقت هر
    چه تمامتر آنها را در شيشه هاي متع دد مي گرفت
    . شيشة ديگري برداشت، گلوي دختر را فشار داد، بعد پيسوزرا
    بلند كرد و نزديك برد و سه قطره از آخرين چكه هاي خون تن او در شيشه چكيد
    . ولي جلو روشنائي لرزان
    پيسوز لكة ماه گرفتة روي پيشاني روشنك را ديد و دخترش را شناخت
    .

    همينكه دختر خود را شناخت هراسان پ يسوز را پرت كرد كه بزمين افتاد و خاموش شد و شيشه اي را
    كه در دست داشت بلند كرد و فرياد كشيد
    :
    «.
    كيميا... كيميا... سه قطره خون... خون دخترم... خون روشنك »

    بعد شيشه را چنان فشار داد كه در دستش شكست و خرده هاي آنرا بطرف بوته پرتاب كرد
    : بوته از
    روي سه پايه برگشت، مايع زنگاري آن روي زمين پخش شد و آتش شعله زد
    :
    **********

    تا صبح مردم ده هلهله كنان تماشاي دود و آتش را ميكردند كه از گجسته دژ زبانه مي كشيد
    .

    پايان

  5. #25
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض بوف کور


    بوف کور
    در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
    و میتراشد.
    اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
    دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند
    و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
    سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر
    هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
    شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس
    که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد
    میافزاید.
    آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح
    که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی
    خواهد برد؟
    من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
    افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم
    آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است
    زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
    داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.
    من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع
    در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،
    فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای
    من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که
    فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
    باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
    و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم
    را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
    اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده و
    مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
    اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر
    بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم
    خودم را بهتر بشناسم.
    افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا
    این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
    دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
    مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
    می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
    من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
    باید خودم را بهش معرفی بکنم.
    ......................................
    در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم
    که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع
    آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت
    یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه
    همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
    بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-
    نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
    سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی
    یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه
    ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی
    من است؟
    نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری،
    باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن
    زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين
    دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.
    بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و
    خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه
    بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد-
    سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است.
    تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف
    نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک
    نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای
    اینکه وقت را بکشم.
    از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از
    آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش
    خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
    است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه
    در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش
    پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم.
    خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.
    باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید
    همهء اینها را بسایهء خودم که روی ديوار افتاده است توضیح بدهم - آری،
    پیشتر برایم فقط یک دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی
    قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم،
    اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم اصلا معنی،
    مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چيزی که غريب ،
    چيزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من
    از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم
    که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده،
    چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
    را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه
    بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون ميان آنها یک جوی آب
    فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من
    الهام شده بود؟ نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش
    همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید
    و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از
    اين جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم
    میفرستاد.
    این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نيست -
    حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی
    اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
    اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز
    میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند -
    من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک
    غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش
    گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای
    جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم
    شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال
    عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای
    زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ،
    یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زير
    شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ
    و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه
    عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم
    همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من
    بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم،
    رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم
    چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
    نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم
    ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن
    ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند -
    بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم
    رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد
    چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را
    بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در
    صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و
    یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود
    و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد
    ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجويد.
    دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ
    متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند
    مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص
    غایبی بوده باشد - از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی
    که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب،
    تهدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای
    براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد - این آینهء جذاب همهء هستی
    مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید - چشمهای مورب
    ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال
    میترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء
    طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های برجسته، پیشانی
    بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهاییکه
    مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده
    بود. موهای ژوليدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و
    یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود - لطافت اعضا و بی اعتنایی
    اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد، فقط یک دختر
    رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
    حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اینها نشان میداد که او مانند
    مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظرهء
    رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من
    تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،
    سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش
    جفتش بیرون کشیده باشند - مثل مادهء مهر گياه بود که از بغل جفتش جدا
    کرده باشند.
    لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که
    من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله
    داشت بپرد ولی نتوانست، آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خندهء خشک و
    زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد، یک خندهء سخت دورگه و
    مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود
    که از میان تهی بیرون آمده باشد.
    من در حالی که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پایین
    جستم - نمی دانم چرا می لرزیدم - یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل
    اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم - بغلی شراب را زمین گذاشتم
    و سرم را میان دو دستم گرفتم - چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم-
    همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم
    رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود - اما زنگ خندهء خشک
    پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد.
    هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
    خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر
    کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثيری،
    تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد.
    در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا
    می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا
    می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
    همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم.
    می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس
    بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود.
    این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر
    عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء
    مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
    می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر
    بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
    از هم پاره کرد.
    تمام شب را باین فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار
    نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر
    بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره
    با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
    ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک،
    مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا
    هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار
    بکلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
    است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
    میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء
    ديوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه
    سرب شده بود.
    آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
    مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،
    هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
    نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
    به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
    سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ريگهای
    اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و
    از کسانی که آنجا دیده بودم پيدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
    بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
    استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
    اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است، زیرا او
    نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
    که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
    ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
    معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
    وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
    مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
    انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق
    گل پژمرده می شد.
    همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب
    و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس
    پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم
    معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.
    از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک
    بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم
    برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
    که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا
    ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
    که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او
    دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
    از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای
    اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه
    فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،
    صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.
    چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم
    می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی
    اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ
    چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود.
    آسايش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟
    هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا
    می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نيلوفر
    را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش
    عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه
    همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
    محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را
    پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
    من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
    دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا
    من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی
    از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ
    گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از
    دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که
    تکه های لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال را
    داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و
    تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
    شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه
    غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و
    بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
    مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که
    نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی،
    در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه
    صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
    بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
    بود.
    وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی
    در هوا متراکم بود، بطوری که درست جلو پایم را نمی ديدم. ولی از
    روی عادت ، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که
    رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
    کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم
    بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه
    که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشم هایی را که بصورت انسان
    خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم، اگر او را سابق بر این ندیده بودم،
    می شناختم-نه، گول نخورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود - من
    مثل وقتی که آدم خواب می بیند ، خودش می داند که خواب است و می خواهد
    بیدار بشود اما نمی تواند. مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم-
    کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه بخودم
    آمدم، کلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد، خودم را کنار کشیدم -او مثل
    کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت .در
    اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را
    روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در
    سایه واقع شده بود. نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه، صدایم را می توانست
    بشنود یا نه ، ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود
    که بدون اراده آمده بود.-
    آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر
    خوابگرد آمده بود - در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم
    نمی تواند تصور کند - یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم - نه، گول
    نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک
    کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که
    اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب
    ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
    خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت،
    چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد.
    برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش
    داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های دیگر را
    برایم میآورد - بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم
    سست شد- در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت
    چشم های درشت ، چشمهای بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق ،
    مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش- در
    چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا
    کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که
    قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر
    زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
    قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او
    مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این
    بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت
    و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی
    که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم
    رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان
    کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین
    عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
    صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود
    که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت
    سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
    نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش
    پیدا بود.
    برای این که او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده
    بود . اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور
    است- ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم
    و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.
    خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او که
    باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من
    متنفر بشود.
    بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم
    تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم
    نمیرسد- اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که
    از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم- بغلی شراب را
    پایین آوردم- پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچهء
    خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش
    مثل مخمل بهم رفته بود- سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای
    دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریختم.
    برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم
    این چشم ها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی
    که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم
    را آوردم ، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم - چه صورت بچه-
    گانه، چه حالت غريبی! آیا ممکن بود که اين زن، اين دختر ، یا اين فرشتهء
    عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این
    زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
    حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از
    گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم-نمیدانم چرا دست لرزان خودم
    را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم - زلفی
    که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم-
    موهای او سرد و نمناک بود-سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز
    میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود.دستم را از
    توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم - کمترین تپشی احساس
    نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او
    وجود نداشت...
    خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را باو بدهم
    و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در
    کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم-مثل
    نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بودیم ، اصلا تن او مثل تن مادهء مهر گیاه
    بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را
    داشت-دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را می داد- تمام تنش مثل
    تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این
    سرما تا ته قلب نفوذ می کرد- همهء کوششهای من بیهوده بود، از تخت
    پایین آمدم ، رختم را پوشیدم.نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در
    تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد!
    تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار
    چشمش مرا شکنجه می داد، ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشم های
    بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد- با چشمهای بسته!
    این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا
    زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود
    زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم-حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش
    را بمن داد-روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان
    نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان
    جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا
    سایهء مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود-
    عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند
    و خوراک لذيذی برای کرم ها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود- من
    در این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان
    تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته
    بود. بایستی یک شب بلند تاريک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببرم-
    با مردهء او- بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام- یک مرده. یک مردهء
    رد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است.
    در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در
    من تولید شد.چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهایی میشد که دور من بودند،
    بهمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذير
    با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی
    جریان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه
    فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم بآسانی برموز
    نقاشی های قدیمی ، باسرار کتابهای مشکل فلسفه ، بحماقت ازلی اشکال و
    انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و
    نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده ، دور و
    نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود.
    در اينجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود
    پناهنده می شود: عرق خور میرود مست می کند ، نویسنده می نویسد، حجار
    سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در محرک
    قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی
    می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد- ولی من ، من که بی ذوق و
    بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر
    خشک و براق و بی روح که همه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که
    شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس
    می کردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ، می خواستم این چشمهایی که
    برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم.
    این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم، یعنی دست خودم
    نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است - همین فکر شادی
    مخصوصی در من تولید کرد.
    بالاخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای
    سر او روشن کردم - جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در
    سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت - کاغذ و لوازم
    کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او -چون دیگر این تخت مال او بود-
    می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی
    بود، این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش
    بکشم ، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم .-همان خطوطی که از این
    صورت در من موثر بود انتخاب بکنم.- نقاشی هرچند مختصر و ساده
    باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من که عادت به نقاشی
    چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم و

    ***************************

    زنده شده ، عشق من در کالبد او روح دمیده - اما از نزدیک بوی مرده،
    بوی مردهء تجزیه شده را حس می کردم - روی تنش کرم های کوچک در هم
    میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور ا و جلو روشنایی شمع پرواز می-
    کردند- او کاملا مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم.
    آیا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت.
    نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او-
    نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم ، روح چشمهایش را روی
    کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی
    و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من
    بود، نه من دست نشاندهء او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشم هایش
    را ببینم - نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که
    جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
    شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود،
    صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ، شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری
    خواب میدید ، شاید گیاه ها میروییدند- در این وقت ستاره ای رنگ پریده
    پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس
    کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
    آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن
    کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر ردم
    او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر
    کبود روییده باشد-اما همهء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت
    و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همهء
    اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک،
    اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از
    مردمان معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی که چشمش بمردهء او
    بیفتد- او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده
    بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده
    نشود - بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در
    چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور
    از چشم مردم و آن را چال می کردم.
    این دفعه دیگر تردید نکردم ، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم
    داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت
    او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود
    پاره کردم- مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم
    جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم - چکه های خون لخته شدهء سرد از گلویش
    بیرون آمد ، بعد دست ها و پاهایش را بریدم و همهء تن او را با اعضایش مرتب
    در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم - در چمدان
    را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم - همینکه فارغ شدم نفس راحتی
    کشیدم ، چمدان را برداشتم وزن کردم ، سنگین بود، هیچوقت آنقدر احساس
    خستگی در من پیدا نشده بود - نه هرگز نمی توانستم چمدان را بتنهایی
    با خودم ببرم.
    هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم
    تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد-در آن حوالی
    دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود
    پیرمردی قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را
    که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمی شد - آهسته نزدیک او رفتم
    هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه
    موهای تنم راست شد و گفت :
    «-اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان- یه کالسکهء نعش کش هم
    دارم - من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من
    تابوت هم میسازم ، باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه، من
    خودم حاضرم ، همین الان!...
    قهقه خندید بطوریکه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانه ام
    کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت :
    «- لازم نیس، من خونهء تو رو بلدم، همین الآن هان
    از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان
    مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم
    در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد
    قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت،
    ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون
    کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم
    رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا
    بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم
    محکم نگهداشتم.
    شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار
    نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و
    ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
    را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی
    زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب
    بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای
    مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان
    نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.-
    مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار
    می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی
    مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز
    جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
    کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین -
    زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ
    باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون
    شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته
    باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت
    را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده
    نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات
    اثیری این خانه ها درست شده بود.
    گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی
    جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و
    پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص
    با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها
    در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه
    غلیظ ناپدید شد - ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند
    و نم نم باران مانند کرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود .
    بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش
    نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانيدم و بلند شدم.
    پشت کوه یک محوطهء خلوت ، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز
    ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور
    من نبود - روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود، بنظر
    میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود - من چمدان را
    روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت :
    -اینجا شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده
    پر نمیزنه هان!...
    من دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ، دو قران و یک عباسی
    بیشتر توی جیبم نبود . کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت :
    « -قابلی نداره، بعد می گیرم.خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین
    هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره
    بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چمدون
    برات می کنم و می روم
    پِرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از
    نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء
    درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت:
    -همینجا خوبه؟
    و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت
    مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده
    بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در ضمن
    کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند
    شد و گفت :
    اينهم گودال هان ، درس باندازه چمدونه ، مو نميزنه هان !
    من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم . دوقران و يک عباسی بيشتر نداشتم ،
    پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کردو گفت :
    - نمی خواد ، قابلی نداره . من خونتونو بلدم هان - وانگهی عوض
    مزدم من يک کوزه پيدا کردم ، يه گلدون راغه ، ماله شهر قديم ری هان !
    بعد با هيکل خميده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد .
    کوزه را که ميان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و
    بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشيمن قرار گرفت .
    شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، صدای زنگوله گردن آنها
    در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.
    همينکه تنها ماندم نفس راحتی کشيدم ، مثل اينکه بار سنگينی از روی سينه ام
    برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت - دور خودم را
    نگاه کردم : اينجا محوطه کوچکی بود که ميان تپه ها و کوههای کبود گير کرده بود .
    روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک
    در آن نزديکی ديده می شد. - اين محل دنج، دورافتاده و بی سروصداا بود.
    من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که
    از خواب زمينی بيدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا می کرد
    وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ، دور از مرده ديگران باشد
    همانطوريکه در زندگيش دور از زندگی ديگران بود. چمدان را با احتياط
    برداشتم و ميان گودال گذاشتم - گودال درست باندازه چمدان بود ، مو نميزد ،
    ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن - در چمدان نگاه کنم .
    دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ، کليد را از جيبم درآوردم و
    در چمدان را باز کردم - اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم
    در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم
    درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من
    ته اين چشمها غرق شده بود.
    بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را
    محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ،
    بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم
    که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم .
    کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ،
    پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور
    طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود
    که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما
    هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر
    می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای
    لزج خون را روی تنم حس کردم .
    نزديک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده چرخ کالسکه
    نعش کش را گرفتم و راه افتادم همينکه هوا تاريک شد جای چرخ
    کالسکه نعش کش را گم کردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده
    در تاريکی غليظ متراکم آهسته راه افتادم و نمی دانستم که بکجا
    خواهم رسيد چون بعداز او ، بعد از اينکه آن چشمهای سياه درشت
    را ميان خون دلمه شده ديده بودم ، در شب تاريکی ، درشت عميقی
    که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ، چون دو چشمی
    که بمنزله چراغ آن بود برای هميشه خاموش شده بود و دراينصورت
    برايم يکسان بود که بمکان و ماوايی برسم يا هرگز نرسم .
    سکوت کامل فرمانروايی داشت ، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ،
    بموجودات بی جان پناه بردم . رابطه ای بين من و جريان طبيعت ،
    بين من و تاريکی عميقی که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود -
    اين سکوت يکجور زبانی است که ما نمی فهميم ، از شدت کيف سرم گيج رفت ؛
    حالت قی بمن دست داد و پاهايم سست شد. خستگی بی پايانی در
    خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
    سرم را ميان دو دستم گرفتم و بحال خودم حيران بودم - ناگهان صدای
    خنده خشک زننده ای مرا بخودم آورد ، رويم را برگردانيدم و ديدم هيکلی
    که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزی
    در دستمال بسته زير بغلش بود ، رويش را بمن کرد و گفت:
    - حتما تو می خواسی شهر بری ، راهو گم کردی هان ؟
    لابد با خودت ميگی اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم .
    - اما نترس ، سرو کار من با مرده هاس ، شغلم گورکنيس ،
    بد کاری نيس هان ؟ من تمام را ه و چاههای اينجارو بلدم
    - مثلا امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ،
    ميدونی گلدون راغه ، مال شهر قديم ری هان ؟ اصلا قابلی نداره ،
    من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش.
    - هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم . خونت رو هم بلدم -
    همين بغل ، من يه کالسکه نعش کش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان ؟-
    دو قدم راس.

    کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد- از زور خنده شانه هايش
    می لرزيد ، من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم .
    سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود
    - پيرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشيمن نشست و من هم رفتم
    درون کالسکه ميان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز
    کشيدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ، برای اينکه اطرافم را بتوانم
    ببينم کوزه را روی سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم .
    شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند. خيزهای
    بلند و ملايم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی
    زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای
    مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها
    مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون
    آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی
    سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای
    روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی
    کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند
    و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های
    عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های
    متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار
    اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود
    متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ،
    می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه
    نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند .
    بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته
    بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم
    من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که
    صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند.

    کالسکه نعش کش ايستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسکه
    پايين جستم . جلو در خانه ام بودم ، بتعجيل وارد اتاقم شدم ،
    کوزه را روی ميز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی
    که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم
    در که بجای مزد قوطی را به پيرمرد کالسکه چی بدهم ، ولی او
    غيبش زد ه بود ، اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد -
    دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه
    را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم
    پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ
    زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل
    لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ...
    ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده
    شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،
    چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های
    پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .
    چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،
    تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد
    و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در
    ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،
    ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و
    موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود .
    تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی
    بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،
    مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار
    يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه
    در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او
    درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من
    روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
    قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين
    تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -
    نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار
    و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.
    می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟
    تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا
    فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان
    چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،
    قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه
    کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده
    شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ،
    درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند
    و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا
    بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد !
    من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی
    بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی
    بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر
    همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی
    اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود
    همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟
    تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم
    ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و
    آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی
    زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
    قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -
    ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،
    شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست
    مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم
    در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل
    من - همين بمن دلداری ميداد .
    بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم
    منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت
    آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم
    خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را
    جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا
    جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .
    هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات
    و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای
    دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق
    بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و
    نيمه اغما فرورفتم .
    بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته
    شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و
    آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده
    بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی
    سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .
    يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -
    بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل
    ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای
    اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم
    را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف
    بود.
    از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب
    فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر
    ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت
    در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم
    را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ،
    در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج
    ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد
    که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم .
    کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع
    خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد-
    بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا
    حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده
    زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه
    در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ،
    لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم
    محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل
    باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم

  6. این کاربر از my_lost_dying_brid بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #26
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض دانلود بوف کور

    دانلود متن کامل بوف کور بدون هیچگونه سانسور و دست کاری
    کد
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    Last edited by my_lost_dying_brid; 31-01-2008 at 21:29.

  8. #27
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض شرح حال صادق هدایت به قلم خودش

    من همان قدر از شرح حال خودم رم می کنم که در مقابل تبليغات امريکايی مآبانه. آيا دانستن تاريخ تولدم به درد چه کسی می خورد؟ اگر برای استخراج زايچه ام است، اين مطلب فقط بايد طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمين مشورت کرده ام اما پيش بينی آن ها هيچ وقت حقيقت نداشته. اگر برای علاقه ی خوانندگانست بايد اول مراجعه به آراء عمومی آن ها کرد چون اگر خودم پيش دستی بکنم مثل اين است که برای جزييات احمقانه ی زندگيم قدر و قيمتی قايل شده باشم به علاوه خيلی از جزييات است که هميشه انسان سعی می کند از دريچه ی چشم ديگران خودش را قضاوت بکند و ازين جهت مراجعه به عقيده ی خود آن ها مناسب تر خواهد بود مثلا اندازه ی اندامم را خياطی که برايم لباس دوخته بهتر می داند و پينه دوز سر گذر هم بهتر می داند که کفش من از کدام طرف ساييده می شود. اين توضيحات هميشه مرا به ياد بازار چارپايان می اندازد که يابوی پيری را در معرض فروش می گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزيياتی از سن و خصايل و عيوبش نقل می کنند.
    از اين گذشته شرح حال من هيچ نکته ی برجسته ای در بر ندارد نه پيش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نهدر مدرسه شاگرد درخشانی بوده ام بلکه بر عکس هميشه با عدم موفقيت رو به رو شده ام. در اداراتی که کار کرده ام هميشه عضو مبهم و گمنامی بوده ام
    و روسايم از من دل خونی داشته اند به طوری که هر وقت استعفا داده ام با شادی هذيان آوریپذيرفته شده استروی هم رفته موجود وازده ی بی مصرفی قضاوت محيط درباره ی من می باشد و شايد هم حقيقت در همين باشد.

  9. #28
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض دست خط


  10. #29
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض


  11. #30
    داره خودمونی میشه my_lost_dying_brid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    سیاه چاله های اندوه
    پست ها
    124

    پيش فرض سروده ای از مهدی اخوان ثالث درباره هدایت

    روی جاده نمناک عنوان نوشته ای از هدایت می باشد در سالهای ۱۳۱۰-۱۳۰۵ که مفقود گردیده است .

    روی جاده نمناک - سروده زیبایی از مهدی اخوان ثالث در رثای هدایت (از این اوستا- ۱۳۴۰)

    اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
    ازین دشت غبارآلود کوچیده ست
    وطرف دامن از این خاک دامنگیر بر چیده ست
    هنوز از خویش پرسم گاه:
    آه
    چه می دیده ست آن غمناک روی جاده ی نمناک ؟
    زنی گم کرده بوئی آشنا وآزار دلخواهی
    سگی نا گاه دیگر بار
    وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
    چنان چون پار یا پیرار؟
    سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
    اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
    به تلخی باخته دارو ندار زندگی را در قماری سرخ ؟
    وشاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
    هزاران قطره خون بر خاک روی جاده ی نمناک؟
    چه نجوا داشته با خویش؟
    پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودا زده کافکا؟
    -(درفش قهر
    نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر
    لجن در لج لج اندر خون و خون در زهر. ) –
    همه خشم و همه نفرین همه درد و همه دشنام؟
    درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
    ابر رند همه آفاق مست راستین خیام؟
    چه نقشی می زده ست آن خوب
    به مهر و مردمی یا خشم و نفرت ؟
    به شوق و شور یا حسرت ؟
    دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک ؟
    دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
    مگر آن نازنین عیاروش لوطی؟
    شکایت می کند ز آن عشق نا فرجام دیرینه
    وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
    کدامین شهسوارباستان می تاخته چالاک
    فکنده صید بر فتراک روی جاده ی نمناک؟

    * * *

    هزاران سایه جنبد باغ را چون باد بر خبزد
    گهی چونان گهی چونین
    که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
    دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
    ولی من نیک می دانم
    چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم
    که او هر نقش می بسته ست یا هر جلوه می دیده ست
    نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده ی نمناک

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •