تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 13

نام تاپيک: رسوايي در بوهميا ( سر آرتور كنان دويل )

  1. #1
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض رسوايي در بوهميا ( سر آرتور كنان دويل )


    سلام

    داستاني معروف از سري داستانهايي از شرلوك هلمز .

    داستاني كه در آن هلمز اسير هوش و ذكاوت زني بنام " ايرنه آدلر " قرار گرفته و باعث شد كه ديدگاه وي نسبت به ذكاوت زنان دگرگون شود.

    ----------------
    فكر ميكنم ايني كه مينويسم خلاصه شده‌اي از داستان اصلي باشد. آيا اينگونه است ؟
    ----------------

    و اما قانون اين گونه تاپيكها و به قلم همكار محترم انجمن آموزش‌هاي الكترونيكي

    سلام...

    يه سري توضيح در مورد تاپيكهايي به اين شكل...

    1- ايجاد كننده تاپيك در پست اول ابتدا به معرفي و شرح حالي بر زندگي، و آثار نويسنده مورد نظر پرداخته و در پستهاي بعدي شروع به قرار دادن داستان مورد نظر مي كند.
    2- در هر پست بخشي از داستان قرار ميگيره و با توجه به حجم داستانها اين مورد توسط ايجاد كننده تاپيك مشخص ميشه.
    3-تا پايان داستان هيچ كاربري نميتونه پستي ارسال كنه مگر ايجاد كننده تاپيك.
    4-بعد از پايان داستان هر يك از بازيدكنندگان ميتونند برداشت خودشون رو از داستان مورد نظر بازگو و يه نتيجه گيري هم از داستان داشته باشند و در مورد داستان به بحث و تبادل نظر بپردازند.
    5-كل داستان تبديل به فايل pdf شده و در تاپيك قرار داده ميشه.

    اگه مورد ديگه اي به نظرم اومد به اين توضيحات اضافه ميكنم.
    Last edited by Ahmad; 10-08-2007 at 20:14.

  2. #2
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض سر آرتور كنان دويل Sir Arthur Conan Doyle


    كنان دويل را از انقلاب‌هاي داستان جنايي مي‌دانند.

    "سر آرتور كنان دويل" - نويسنده‌ي سرشناس اسكاتلندي و خالق داستان‌هاي محبوب «شرلوك هلمز» - در روز هفتم جولاي 1930 درگذشت.

    آرتور كنان دويل روز 22 مي‌ سال 1859 در ادينبورگ اسكاتلند از پدر و مادري ايرلندي متولد شد. در سال‌هاي 1876 تا 1881 كه به تحصيل در رشته‌ي پزشكي دانشگاه ادينبورگ مشغول بود، نوشتن داستان كوتاه را آغاز كرد و اولين داستان منتشرشده از او قبل از 20سالگي، در مجله‌ي «تالار ادينبورگ» منتشر شد.


    قدرت يادگيري‌اش چنان بالا بود كه زبان فرانسه را در 14سالگي كاملا آموخت و به مطالعه‌ي داستان‌هاي "ژول ورن" روآورد. كار طبابت را در سال 1882 در پورت‌موث آغاز كرد، كه چندان موفقيت‌آميز نبود. در زمان‌هاي انتظار براي ويزيت بيماران، به نوشتن داستان مي‌پرداخت. اولين اثر برجسته‌ي او با نام «پرونده اسكارلت» در سال‌نامه «بيتون كريسمس» به چاپ رسيد و براي اولين‌بار شخصيت شرلوك هولمز را، كه برگرفته از يكي از استادان سابق دانشگاه به نام "جوزف بل" بود، خلق كرد؛ كارآگاهي كه اگرچه وجود خارجي نداشت، اما طرفداران بسياري در سراسر دنيا پيدا كرد.

    داستان‌هاي كوتاه بعدي كنان دويل درباره‌ي هلمز در مجله انگليسي «استرند» منتشر شدند. در سال 1890 تحصيل در رشته‌ي چشم‌پزشكي را در وين آغاز كرد و در سال 1891 براي كار به عنوان چشم‌پزشك به لندن رفت. اما آن‌طور كه در شرح حالش نوشته، حتا يك بيمار هم به او مراجعه نكرد. همين امر بيش‌تر او را به سوي نويسندگي سوق داد.

    كنان دويل در داستان «مسأله‌ي نهايي»، "شرلوك هلمز" و "موريارتي" را با انداختن از بالاي آبشار به پايين، مي‌كشد؛ اما اعتراضات مردم و مخاطبان موجب شد تا او دوباره شخصيت‌هايش را برگرداند، به‌طوري‌كه در مجموع، شخصيت شرلوك هلمز را در 56 داستان كوتاه و چهار رمان به تصوير كشيد.

    داستان چگونگي دريافت نشان «شواليه» و اعطاي لقب «سر» به كنان دويل نيز به اوايل قرن 20 و جنگي در آفريقاي جنوبي مربوط مي‌شود، كه كنان دويل كتابچه‌اي را با نام «جنگ در آفريقاي جنوبي؛ علت و هدايت آن» نوشت و ترجمه‌ي آن در سطح گسترده‌اي پخش شد.

    پس از مرگ همسرش در سال 1906 و متعاقب آن مرگ پسرش در جنگ جهاني اول، كنان دويل دچار افسردگي شد و به علوم غيبي و افسانه‌هاي پريان اعتقاد آورد. در هفتم جولاي 1930، در سن 71سالگي بر اثر ايست قلبي درگذشت.

    او را از جمله انقلاب‌هاي بزرگ در عرصه‌ي داستان جنايي مي‌دانند. هرچند نويسنده‌ي پركاري بود و در زمينه‌هاي شعر، غيرداستاني،‌ عاشقانه، رمان‌هاي تاريخي و نمايشنامه نيز فعال بود.
    داستان‌هاي شرلوك هلمز به زبان‌هاي زيادي ترجمه شده‌اند و علاوه بر آن، سريال‌هاي تلويزيوني، كارتون و فيلم‌هاي سينمايي متعددي بر اساس آن‌ها ساخته شده‌اند.
    از جمله آثار معروف كنان دويل، به «علامت چهار»، «مسأله نهايي» و «هيولاي باسكرويل» مي‌توان اشاره كرد.


    منبع : تاپيك : ▐◄ شـــــرلوك هلمـــــز ►▌

    forum.p30world.com/showthread.php?t=148639

  3. #3
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 1/8


    قسمت اول :


    رسوايى در بوهميا
    ترجمه: نازآفرين ميرزاخليلى


    هرگز در هلمز كشش زيادى نسبت به زنى نديده بودم كه بتوان آن را عشق ناميد. چون او معتقد بود كه قواى فكرى او را كم مى كند اما در مورد ايرن آدلر وضع طورى ديگر بود و همواره خاطراتى محو از او در ذهن هلمز باقى ماند.

    يك شب، كه دوازدهم مارس ۱۸۸۸ بود، من از بالين بيمارى در حال بازگشت بودم كه راهم به خيابان بيكر افتاد. همانطور كه از مقابل درى كه به خوبى آن را به ياد داشتم مى گذشتم يعنى جايى كه همراه با خاطرات زيادى از همراهى هلمز در وقايع زيادى بود. ناگهان احساس كردم كه در درونم نيرويى قوى مرا به سوى او مى خواند و همينطور بسيار مايل بودم بدانم كه او از نيروى خارق العاده خود چه استفاده اى مى كند. اتاق او با چراغى روشن بود و وقتى سرم را بلند كردم و به بالا نگاه كردم او را ديدم كه با قد بلند و لاغر دوبار از مقابل پنجره عبور كرد. او با شدت و هيجان درحالى كه سرش را پايين انداخته بود و دستانش در طرفين آويزان بودند در اتاق راه مى رفت. براى من كه با تمام حالات و عادات او آشنا بودم اين رفتار گوياى درونش بود. او دوباره مشغول كار بود.


    زنگ در را زدم و او را در اتاقى كه سابقاً در آن بود يافتم. خيلى احساساتى نشد. او اغلب همين طور بود اما از ديدن من خوشحال بود، او سيگار برگ خود را از داخل جعبه اش درآورد و آن را روشن كرد سپس كنار آتش ايستاد و با ژست و حالت منحصر به فرد خود به من نگاه كرد.

    هلمز گفت: از وقتى كه ازدواج كرده اى چاق شده اى. فكر مى كنم واتسون از زمانى كه تو را نديده ام هفت و نيم پوند چاقتر شده اى.

    - هفت !

    - يقيناً ، من بايد بيشتر فكر مى كردم. اين مسأله مهمى نيست، شوخى كردم، واتسون! تو به من نگفتى كه مى خواهى خودت را گرفتار كنى.

    - پس تو چطور فهميدى؟

    - ديدم، نتيجه گيرى كردم. تو شلخته ترين و بى توجه ترين مستخدم را دارى؟

    هلمز عزيز! اين ديگر خيلى است. درست است كه من در اطراف شهر در روز پنجشنبه قدم مى زدم و وقتى به خانه برگشتم تمام لباسم كثيف شده بود اما من لباسم را عوض كردم و بنابراين نمى فهمم تو چطور متوجه اين موضوع شدى. در ضمن " مرى جين " هم همسرم اين نكته را يادآور شده بود اما باز هم نمى دانم كه تو آن را چطور فهميدى.

    او خنده زيركانه اى كرد و دست هاى بلند و عصبى اش را به هم ماليد و گفت: «آسان است، چشمان من به من مى گويد كه داخل كفش پاى چپت درست جايى كه نور آتش روى آن افتاده، شش خط موازى بريدگى چرم روى آن است. واضح است كه اين توسط فردى بدون توجه و شلخته درحالى كه مى خواسته گل را از روى آن بردارد و تميزش كند ايجاد شده است. اگرچه، همانطور كه مى بينى نتيجه گيرى دوم من اين است كه در هواى بارانى و گل آلود بيرون بوده اى و مستخدم پركارت با زحمت زيادى چكمه هايت را پاك كرده است و در مورد شغلت نيز بايد بگويم كه اگر مردى وارد اتاقم شود و بوى بد بدهد و لكه سياه از نيترات نقره روى انگشت سبابه دست راستش باشد خيلى بايد احمق باشم اگر نتوانم حدس بزنم كه بايد پزشك باشد.

    نمى توانستم جلوى خنده ام را از شنيدن توضيحاتى كه هلمز در باره فرآيند نتيجه گيرى اش داده بود بگيرم و رو به او گفتم:« وقتى دلايلت را مى شنوم گويا همه چيز آنقدر ساده به نظر مى رسد كه خودم نيز قادر به انجامش هستم. با اين حال در هرمرحله از صحبت هايت شديداً سردر گم مى شوم و اگر نتيجه گيرى ات را به پايان نرسانى به هيچ وجه نمى توانم حدس بزنم چه چيزى در سر دارى . هرچند كه معتقدم چشمان من نيز به خوبى چشمان شما كار مى كند.

    هلمز سيگارى روشن كرد و با آسودگى خيال روى صندلى نشست و گفت: «قطعاً همين طور است . ولى مسأله اين است كه قدرت مشاهده ندارى. براى مثال به كرات پله هايى را كه از تالار ورودى شروع شده و به اين اتاق ختم مى شد ديده اى؟

    گفتم :« بله به كرات ».

    و هلمز ادامه داد:« تقريباً چندبار؟ »

    جواب دادم:« خوب فكر كنم صدها بار »

    هلمز بلافاصله پرسيد:« بنابراين مى توانى بگويى چندتا هستند؟ »

    متعجب شدم وگفتم:« نه . نمى دانم. »

    و هلمز ادامه داد :« مسلم است كه نمى دانى چرا كه مشاهده نكرده اى ولى ديده اى. و اين دقيقاً همان چيزى است كه مى خواستم بگويم. ولى من مى دانم كه هفده پله وجود دارد چرا كه هم ديده ام و هم مشاهده كرده ام. راستى از آنجايى كه به اين مسائل كوچك علاقه مند هستى و مناسب ثبت و ضبط يكى دوتا از تجربيات ناچيز من مى باشى شايد اين پرونده نيز برايت جالب باشد. »



    ادامه دارد ... .
    Last edited by Ahmad; 18-08-2007 at 08:30.

  4. #4
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 2/8

    قسمت دوم :


    دراين زمان او تكه كاغذ يادداشت ضخيم صورتى رنگى را كه روى ميز قرار داشت ؛ طرف من پرتاب كرد وگفت:« اين را بلند بخوان. جزو نامه هايى است كه پستچى اخيراً آورده است». تاريخى روى يادداشت نوشته نشده بود وهيچگونه اثرى از امضا در آدرس نداشت.

    شروع به خواندن آن كردم. در آن نوشته شده بود:
    «امشب ساعت يك ربع به هشت مردى كه قصد دارد در مورد موضوعى بسيار مهم با شما مشورت كند به ديدنتان خواهد آمد. خدمات اخير شما به يكى از خانواده هاى سلطنتى اروپا نشان داده است كه فردى قابل اعتماد در خصوص مسائل مهم وحياتى مى باشيد واين اعتمادى است كه همگان به آن اذعان دارند. در سرساعت مقرر در اتاقتان حضور داشته باشيد و از اين كه مردى كه به ديدنتان مى آيد نقاب به چهره خواهد داشت متعجب نشويد. »

    پس از خواندن نامه به هلمز گفتم:« واقعاً مانند يك معما مى ماند فكر مى كنيد منظورشان چيست؟ »

    هلمز گفت:« هنوز اطلاعاتى در دست ندارم. اشتباهى جبران ناپذير خواهد بود اگر پيش از جمع آورى اطلاعات اقدام به نظريه پردازى كنم. چرا كه در آن صورت به طرز احمقانه اى حقايق را طورى تعريف خواهم كرد كه با نظريه هايم همخوانى نداشته باشد. حال آنكه بايدنظريه ها را منطبق بر حقايق در ذهن پروراند. ولى در مورد خود اين يادداشت شما چه نتيجه گيرى مى كنيد واتسون؟ »

    به دقت يادداشت و كاغذى را كه روى آن نوشته شده بود وارسى كردم و با تلاش براى تقليد از روش دوست عزيزم گفتم:« مردى كه اين نامه را نوشته است احتمالاً فرد ثروتمندى است. اين كاغذها تقريباً گران هستند و جنسى سخت و ضخيم دارند. »

    هلمز گفت:« دقيقاً همين طور است از اين گذشته اين كاغذ اصلاً انگليسى نيست. لطفاً در نور به آن نگاه كن.»

    كاغذ را بالا گرفتم وآن را در مقابل چراغ نگاه كردم. حروف t,G,p,g,E در بافت كاغذ به چشم مى خورد.

    به هلمز گفتم:« اين حروف احتمالاً حروف اوليه نام سازنده كاغذ مى تواند باشد.»

    هلمز با رد كردن نظريه من گفت:« به هيچوجه اينطور نيست. حرف G به همراه t مخفف كلمه آلمانى به معنى شركت است. p اول كلمه آلمانى ديگرى به معنى كاغذ است و حال مى رسيم به E و g. بگذار نگاهى به راهنماى جغرافيايى هم بيندازيم.»

    هلمز بلند شد و كتاب قهوه اى رنگ بزرگى را از قفسه كتاب برداشت و شروع به ورق زدن كرد و گفت: «بله يافتم. اگر يا نام محلى است در كشورى آلمانى زبان يعنى در بوهميا. در اطراف كارلزباد است. علت شهرتش علاوه بر كارخانجات شيشه و كاغذ مربوط به محل مرگ والن اشتاين بازمى گردد. خداى من! چه چيزى دستگيرت مى شود واتسون؟ »

    گفتم:«كاغذ ساخت بوهميا مى باشد.»

    هلمز در حالى كه چشمانش از شادى برق مى زد همچون فاتحى بزرگ دود سيگارش را به هوا فرستاد و گفت:« دقيقاً و مردى كه نامه را نوشته آلمانى است. آيا به تركيب جمله بندى او دقت كردى؟ يك فرانسوى زبان و يا يك روس هرگز اينطور نمى نويسد. صرفاً آلمانى ها مى باشند كه افعالشان را با اين ساختار به كار مى برند. حال تنها چيزى كه مى ماند اين است كه بدانيم اين فرد آلمانى كه روى كاغذ بوهميايى مى نويسد و ترجيح مى دهد به جاى نشان دادن چهره اش آن را زير نقاب پنهان كند از ما چه مى خواهد و اگر اشتباه نكنم گمان كنم همين الآن سربرسد. »

    در همان لحظه صداى سم اسبها و متوقف شدن كالسكه در خيابان به گوش رسيد. هلمز سوتى ازتعجب زد و گفت:« از روى صدايش مى توانم بگويم كه كالسكه اى دو اسبه است.»

    سپس از پنجره بيرون را نگاه كرد و افزود:« بله. كالكسه اى زيبا با يك جفت اسب گران قيمت. واتسون، اگر اين پرونده هيچ مزيت ديگرى نداشته باشد حداقل پول دارد. »

    به هلمز گفتم:« گمان كنم بهتر است من ديگر بروم. »

    هلمز بلافاصله گفت:« به هيچوجه دكتر. همانجايى كه هستى بايست. من بدون تاريخ نگارم سردرگم مى مانم و اين پرونده نيز آنطور كه به نظرمى رسد بايد چيزجالبى باشد حيف است كه آن را ازدست بدهيد و فكر مشترى مرا نيز نكن. ممكن است به كمكت نياز داشته باشم. لطفاً روى آن صندلى بنشينيد و به ما توجه كنيد دكتر. »

    ناگهان صداى ضربه اى بلند و آواز بردر شنيده شده و هلمز گفت:« بفرماييد داخل. »

    مردى با قدى حدود دومتر وارد اتاق شد. عضلات سينه و بازوانى بسيارقوى داشت و لباسش به قدرى گرانقيمت و اشرافى بود كه درانگليس پوشيدن آن لباس ها را كمى بى سليقگى مى خوانند. آستين ها و قسمت جلوى كتش را پوست بره پوشانده بود و شنلى سرمه اى ازجنس ابريشم بردوش داشت. چكمه هايش كه نيمى از ساقهايش را پوشانده بود لبه هايى پوشيده از خز دربالا داشتند و جلوه اى خشن و غيرشهرى به او مى داد. كلاهى لبه دار در دستش بود و ماسكى سياه صورتش را از بالاى پيشانى تا گونه هايش پوشانده بود و گويا درست قبل ازورود ماسك را بر چهره گذاشته بود. چرا كه هنگامى كه وارد اتاق شد دستش هنوز روى ماسك بود. با لهجه آلمانى و صدايى خش دار و نافذ گفت:« يادداشت مرا دريافت كرديد؟ »

    هلمز گفت:« لطفاً بنشينيد. ايشان دوست و همكارم دكتر واتسون هستند كه هرازچندگاهى لطف كرده و به من كمك مى كنند. افتخار آشنايى با چه كسى را دارم؟ »



    ادامه دارد ... .


  5. #5
    پروفشنال minizoro's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    مهد خوشمزه ترین غذاهای ایران و بهترین آب و هوا؛ تبریز
    پست ها
    742

    پيش فرض

    ماريو جان ممنون
    دوستان ميتوانند در صورت تمايل نسخه ي اصلي داستان را بهمراه ساير داستانهاي سر آرتور كنن دويل را از اين سايت دريافت نمايند:
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    ممنون

  6. #6
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 3/8

    قسمت سوم :


    « مى توانيد مرا " كنت فون كرام " نجيب زاده اى اوهميايى خطاب كنيد. دوست شما شخصى متشخص به نظرمى رسد و لذا مانعى ندارد كه درخصوص موضوعى بسيارمهم درحضور ايشان صحبت كنيم. اگر غير از اين فكرمى كنيد ترجيحاً تنها صحبت خواهيم كرد.»

    از جاى خود برخواستم تا اتاق را ترك كنم ولى هلمز مرا گرفته و به سوى صندلى برد و گفت: «يا هردويمان حضور خواهيم داشت يا هيچكدام. مى توانيد هرحرفى را كه به من مى خواهيد بزنيد درحضور اين آقا بگوييد.»

    كنت شانه هاى پهنش را بالا انداخت و گفت: « دراين صورت شروع مى كنم. در ابتدا شما بايد قول بدهيد كه به مدت دو سال موضوعى را كه قصد مطرح كردنش را دارم همچون رازى در سينه حفظ كنيد. دوسال از آنجايى كه در پايان اين مدت اين موضوع ديگر اهميتى نخواهد داشت. همين قدر بس كه بدانيد اهميت موضوع به قدرى است كه مى تواند تاريخ اروپا را دستخوش تغيير كند. »

    هلمز گفت:« قول مى دهم ». و من نيز جمله هلمز را تكرار كردم.

    مهمان غريبه ما ادامه داد: « از بابت اين ماسك پوزش مى خواهم. شخص شخيص كه مرا استخدام كرده است ترجيح داده است كه مأمورش نزد شما ناشناس بماند. در همين لحظه اعتراف مى كنم عنوانى را كه براى معرفى خود به كار بردم عنوان واقعى من نيست. »

    هلمز با جديت تمام گفت:«من خود متوجه آن شدم. »

    مرد غريبه ادامه داد:« موضوع به قدرى ظريف است كه بايد تمام تلاش خود را بكنيم تا از بروز يك رسوايى عظيم كه مى تواند موقعيت يكى از خانواده هاى سلطنتى اروپا را به خطر بيندازد جلوگيرى كنيم. در واقع اصل قضيه اين است كه اين موضوع مربوط به خانواده اورم اشتاين مى شود كه خانواده سلطنتى بوهميا است. »

    هلمز در حالى كه روى صندلى نشست و چشمانش را بست زير لب گفت:« از اين موضوع نيز مطلع بودم. » ميهمان ما با تعجب به هلمز كه در آرامش كامل به روى صندلى لم داده بود، نگاه كرد. هلمز به آرامى چشمانش را باز كرد و بى صبرانه به مراجعه كننده قوى هيكل خود نگاه كرد و گفت:« اگر لطف كرده و اصل موضوع را مطرح كنيم بهتر مى توانم كمكتان كنم. »

    در اين لحظه مرد از جاى خود برخواست و با اضطرابى غيرقابل كنترل شروع به قدم زدن در اتاق كرد و ناگهان با حركتى كه گويا از روى نااميدى باشد ماسك را از صورتش برداشت و آن را بر كف اتاق پرتاب كرد وبا صداى بلند گفت:« حق با شماست من شاه هستم. چرا بايد سعى كنم آن را پنهان كنم.»

    هلمز نيز گفت:« قبل از آنكه اعليحضرت بخواهند حرفى زده باشند به خوبى مى دانستم كه افتخار ايستادن در برابر «ويلهلم گوترايش زيگموند فون اورمشتاين» دوك اعظم كاسل فلشتاين و پادشاه موروثى بوهميا را دارم. »

    ملاقات كننده عجيب گفت: «اما شما درك مى كنيد» و دوباره نشست و دستش را روى پيشانى بلند و سفيدش قرار داد و گفت: «شما درك مى كنيد كه من در انجام اين امور آشنايى كافى ندارم. حالا مسائل آنقدر روشن شده اند كه بتوانم به راحتى آن را با شما در ميان بگذارم. من از پراگ بطور ناشناس به اينجا آمدم تا با شما راجع به اين موضوع مشورت كنم.»

    هلمز در حاليكه چشمانش را دوباره مى بست ،گفت: «پس بفرماييد» .

    بطور خلاصه موضوع از اين قرار است كه حدود ۵ سال پيش زمانى كه مدتى نسبتاً طولانى در ورشو بودم با زن جسور و معروفى به نام " ايرنه آدلر " آشنا شدم. بدون شك نام او براى شما آشنا است. هلمز بدون باز كردن چشمانش زير لب گفت: «لطف كن و در فهرست راهنماى من اسمش را پيدا كن، دكتر.»

    طى چند سال هلمز به نام هر شخص و يا هرچيزى كه بر مى خورد اطلاعاتى راجع به آن جمع آورى كرده و در كتابچه راهنماى خود نگهدارى مى كرد بنابراين كمتر موضوع ويا اسمى وجود داشت كه در آن راهنما مطلبى راجع به آن نوشته نشده باشد. در مورد اين خانم من توانستم زندگينامه وى را بطور خلاصه پيدا كنم.

    هلمز گفت:« بده ببينم!» متولد ۱۸۵۸ در نيوجرسى . عجب! خواننده سوپرانو برجسته اپراى ورشو، بله ! بازنشسته از كار اپرا ، آها! زندگى در لندن ، كاملاً اينطور است! سرورم ، آنطور كه متوجه شدم شما گرفتار اين زن جوان شديد، نامه هاى عاشقانه به وى نوشتيد و حالا قصد داريد آنها را از وى پس بگيريد.
    كاملاً همينطور است
    اما چگونه؟ آيا ازدواج مخفيانه اى نيز در كار بوده است؟
    خير.
    هيچ سند قانونى و يا گواهى ؟
    هيچ چيز.
    سرورم من متوجه نمى شوم. از اين نامه ها را دارد و يا هر چيز ديگرى چطور مى خواهد اعتبار آنها را ثابت كند؟
    نامه ها به دستخط من است .
    بيهوده است! جعلى است.
    روى كاغذهاى مخصوص به خودم هستند.
    دزديده شده اند.
    مهر خودم زير آن است.
    كپى است.
    عكسم !خريدارى شده است. هر دو با هم در يك عكس هستيم.
    آه، اين خيلى بد است! شما واقعاً بى ملاحظگى كرديد. واقعاً غيرعاقلانه بود.خودتان را در دردسر جدى انداخته ايد.
    من آن وقت فقط وليعهد بودم. جوان بودم. اما حالا حدود سى سال دارم. اين مسأله بايد حل شود. ما سعى خودمان را كرديم و شكست خورديم.
    سرورم شما بايد مبلغى بپردازيد. آنها را بايد بخريد.

    او آنها را نخواهد فروخت.
    پس بايد دزديده شوند.
    پنج بار اقدام كرديم. دوبار به خانه اش دستبرد زده شد. يكبار چمدانش را در حين مسافرت ربوديم. دوبار نيز در كمين وى نشسته و كيفش را زديم، اما بى نتيجه بود.
    هيچ نشانه اى از آن پيدا نكرديد؟
    مطلقاً هيچ چيز!
    هلمز خنديد.
    او گفت: اين مسأله خيلى كوچكى است، اما براى من بسيار جدى مى باشد.
    او اين جمله آخر را با لحنى سرزنش آميز خطاب به پادشاه ادا كرد: خيلى جدى . و اين زن با عكس چه كار مى خواهد بكند؟
    مرا نابود كند.
    اما چطور؟
    من در شرف ازدواج هستم. همانطور كه شنيده بودم. با كلوتيلد اوتمن فن ساكس منينگن ، دختر دوم پادشاه اسكانديناوى . شما حتماً درباره قوانين خشك اخلاقى آنها شنيده ايد. او روح لطيف و شكننده اى دارد و هر سايه اى از شك و ترديد مى تواند همه چيز را پايان دهد.
    وايرنه آدلر؟
    او تهديد كرده كه عكس ها را براى وى خواهد فرستاد. و او اين كار را حتماً خواهد كرد. مى دانم كه او اين كار را مى كند. شما او را نمى شناسيد، قلبى از سنگ دارد. او صورتى مانند زيباترين زنان را دارد و ذهنى مثل مردان مصمم.
    شما اطمينان داريد كه هنوز آن را نفرستاده است؟
    مطمئن هستم.
    چرا؟
    چون او گفته است كه زمانى عكس را خواهد فرستاد كه نامزدى رسماً اعلام شده باشد و آن زمان دوشنبه آينده است.



    ادامه دارد ... .

  7. #7
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 4/8

    قسمت چهارم :


    هلمز در حاليكه خميازه مى كشيد، گفت: آره، پس ما فقط سه روز ديگر وقت داريم. جاى بسى خوشحالى است چون يكى دو موضوع مهم ديگر را فقط در حال حاضر بايد روشن كنم. سرورم ، شما در حال حاضر در لندن اقامت داريد؟
    يقيناً . شما من را در لنگهام با نام كنت كرام مى توانيد پيدا كنيد.
    بنابراين براى شما يادداشتى خواهم فرستاد تا از پيشرفت كار مطلع شويد.
    خواهش مى كنم اين كار را بكنيد. من جداً نگران هستم.
    خوب ، راجع به پول؟
    شما اختيار تام داريد.
    يقيناً ؟
    من به شما اطمينان مى دهم كه اگر آن عكس را برايم پيدا كنيد يكى از استان هاى قلمرو حكومتم را به شما خواهم داد.
    و حال اگر نياز به پول داشتيم؟
    پادشاه كيف چرمى را از زير شنلش بيرون آورد و آن را روى ميز گذاشت و گفت:« در اين كيف سيصد پوند طلا و هفتصد پوند اسكناس است ».
    هلمز روى كاغذ يادداشت شخصى اش رسيدى نوشت و به وى داد. و بعد پرسيد :« و آدرس آن دوشيزه؟ »
    بريونى لاج، خيابان سرپنتين ، جنگل سن جونز .
    هلمز آن را يادداشت كرد:« و يك سؤال ديگر. آيا عكس شما دو نفرى بود؟ »
    بله همينطور بود.
    پس شب بخير سرورم. من مطمئن هستم كه بزودى خبرهاى خوبى براى شما خواهيم داشت.
    و واتسون عزيز شب به خير!

    همان زمان صداى چرخ هاى كالسكه سلطنتى از خيابان شنيده شد.
    اگر لطف كنى و فردا بعدازظهر ساعت ۳ به من سرى بزنى خيلى ممنون خواهم شد چون مى خواهم راجع به اين موضوع با تو گفت وگو كنم، واتسون !

    فرداى آن روز رأس ساعت ۳ بعدازظهر در خيابان بيكر بودم اما هلمز هنوز برنگشته بود. زن صاحبخانه به من گفت هلمز كمى پس از ساعت هشت صبح از منزل خارج شده است. به هر حال، من در كنار آتش نشستم و منتظر او ماندم. عميقاً به تحقيقات او علاقه مند بودم، چون در اين مورد خاص برخلاف دو پرنده قبلى كه آنان را ثبت كرده بودم هيچ هاله شومى در اطراف آن ديده نمى شد بخصوص كه طبيعت اين پرونده ومقام عالى موكل او نيز آن پرونده را كاملاً استثنايى كرده بود. در حقيقت جداى از طبيعت تحقيقاتى كه هلمز در حال انجام آن بود، مهارت وى در درك موقعيت واستدلال قاطع و زيركانه او، براى من آنقدر جذاب بود كه بسيار علاقه مند بودم تا روى روش كار وى مطالعه كنم و اين مرا ترغيب مى كرد تا روش سريع وماهرانه وى را در حل كردن غامض ترين معماها دنبال كنم. من آنقدر به موفقيت هاى هميشگى وى خو گرفته بودم كه اصولاً شكست او در پرونده اى حتى به ذهنم نيز خطور نمى كرد.

    حدود ساعت چهار بود كه در باز شد و يك مهتر اسب كه به نظر مست مى رسيد با ظاهرى آشفته و خط ريش بلندى در اطراف صورت اش كه برافروخته بود وارد اتاق شد. با توجه به آشنايى من يا قدرت عجيب و شگفت انگيز دوستم در تغيير قيافه باز هم ناچار شدم سه بار او را نگاه كنم تا مطمئن شوم كه خود اوست. همانطور كه براى من سرى تكان مى داد به سرعت به اتاق خواب رفت و در عرض پنج دقيقه با همان شكل مؤقر قبلى خود برگشت. در حالى كه دستانش را درجيب هايش كرده بود پاهايش را جلوى آتش دراز كرد و چنددقيقه اى از ته دل خنديد.

    او گفت:« خوب، واقعاً! »
    و دوباره زد زير خنده آنقدر كه بى حس و درمانده به پشتى صندلى تكيه داد و روى آن لم داد.
    چى شده؟
    واقعاً مسخره است. من مطمئن هستم كه تو هرگز نمى توانى حدس بزنى من تمام صبح را در حال انجام چه كارى بوده ام و چه نتيجه اى عايدم شد.
    نه، نمى توانم تصور كنم. من فقط حدس مى زنم كه مراقب خانه دوشيزه ايرنه آدلر بودى؟
    همينطور است، اما انجام آن كمى غيرمعمول بود. به هر حال به تو خواهم گفت. من منزل را كمى پس از ساعت هشت صبح با ظاهر يك مهتر بيكار ترك كردم. يك احساس همدردى و نزديكى در بين مهترها وجود دارد. اگر يكى از آنها باشى هر چيزى را كه لازم است بدانى خواهى فهميد. من خيلى زود بريونى لاج را پيدا كردم. آنجا يك ويلاى شيك با باغى در پشت آن است. داخل ساختمان يك اتاق نشيمن بزرگ درست در سمت راست است كه خيلى زيبا مبلمان شده است و پنجره هاى بلندى دارد كه تا كف زمين مى رسند و قفل هاى مسخره انگليسى دارند كه هر بچه اى آن را مى تواند به راحتى باز كند. پشت آنجا هيچ چيز قابل توجهى وجود ندارد جز اينكه از پشت بام اتاق مهتر مى توان از اين پنجره عبور كرد. من در اطراف آن كاملاً گشتم و آن را از نزديك و از هر نظر بررسى كردم اما چيز قابل توجهى وجود نداشت. سپس به راحتى به خيابان رفتم و در آنجا همانطور كه انتظار داشتم اصطبلى وجود داشت كه با يك ديوار از باغ جدا مى شد. من به مهتر اصطبل در پاك كردن اسبهايش كمك كردم و در عوض آن دوپنس، دودسته تنباكو، يك ليوان آبجو و هر اطلاعاتى كه درباره دوشيزه آدلر مى خواستم بدانم به دست آوردم و همچنين زندگينامه نيم دوجين از همسايگان آنها كه كمترين علاقه اى به دانستن آن نداشتم اما براى رسيدن به اطلاعات ناچار به شنيدن آنها بودم.

    پرسيدم: و چه چيزى راجع به ايرنه آدلر شنيدى؟

    آه، او مورد توجه تمام مردان آن منطقه است. او مطبوع ترين و بهترين فرد در اين سياره است. كاملاً در سكوت و آرامش زندگى مى كند، در كنسرت ها مى خواند، هر روز ساعت پنج با اتومبيل بيرون مى رود و رأس ساعت هفت براى شام بر مى گردد. به ندرت در ساعت ديگرى از منزل خارج مى شود به جز مواقعى كه در كنسرت اجرا دارد. هيچ ملاقات كننده مردى به جز يك نفر كه از بهترين نوع آن هم هست ندارد. او مردى با موها وچشمانى تيره، خوش قيافه و جذاب و بى باك است كه هميشه يك بار و گاهى هم دوبار به ملاقات او مى آيد. او گادفرى نورتون از اينتر تمپل است. آقاى گادفرى نورتون مسلماً نقش مهمى در اين قضيه دارد. او يك وكيل است كه اين اصلاً خوش آيند نيست. اين دو چه ارتباطى با هم دارند و هدف از اين ملاقاتهاى پى درپى چيست؟ آيا اين خانم موكل اوست، دوستش است يا نامزد اوست؟ اگر مورد اول باشد او حتماً عكس را به وكيلش داده تا آن را نگهدارى كند و اگر مورد آخر باشد احتمال اين كار خيلى كم است. بسته به جواب اين پرسش من بايد تحقيقات خود را در بريونى لاج ادامه بدهم و يا توجه خود را به دفتر آن مرد در تمپل معطوف كنم. اين نكته ظريفى است كه دامنه تحقيقات مرا وسيع تر مى كند. مى ترسم كه با گفتن اين جزئيات حوصله تو را سربرده باشم اما بايد تو را از مشكلات كوچكى كه دارم مطلع كنم تا موقعيت مرا كاملاً درك كنى.

    پاسخ دادم: «من در حل اين پرونده همراه تو خواهم بود. »



    ادامه دارد ... .


  8. #8
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 5/8

    قسمت پنجم :



    هنوز در حال بررسى موضوع در ذهنم بودم كه يك درشكه مقابل بريونى لاج رسيد و مرد موقرى از آن خارج شد. او مردى كاملاً خوش قيافه با پوستى تيره و سبيلو بود درست همانطور كه راجع به او شنيده بودم. به نظر مى رسيد كه خيلى عجله دارد و با صداى بلند به درشكه چى گفت: منتظرش بماند و از كنار مستخدمه اى كه در را برايش باز كرده بود به سرعت گذشت.

    حدود نيم ساعت در خانه ماند و در اين مدت توانستم از پنجره اتاق نشيمن او را ببينم قدم مى زد و با هيجان صحبت كرده و دستانش را تكان مى داد. هيچ نشانى از آن دوشيزه نديدم. وقتى كه آن مرد خارج شد بيش از پيش سراسيمه به نظر مى رسيد. زمانى كه وارد درشكه شد از جيبش ساعت طلايى درآورد و نگاه دقيقى به آن كرد و فرياد زد: به سرعت باد حركت كن! ابتدا به گروس و هنكيز در خيابان رجنت مى رويم سپس به كليساى سنت مونيكا در جاده ادجور. اگر اين كار را در عرض دوازده دقيقه انجام بدهى نيم گينى به تو مى دهم!

    آنان به سرعت دور شدند و من متعجب مانده بودم كه چطور آنان را تعقيب كنم كه در همان زمان مهتر كه كتش را كامل نپوشيده بود و كراواتش در زير گوشش بود و افسار اسب درشكه را هنوز در دست نگرفته بود از خانه خارج شد. هنوز نرفته بودم كه خانم در را بست و سوار درشكه كروكى كوچك خود شد. من تنها نيم نگاهى گذرا به وى انداختم اما همين كافى بود كه بفهمم او از هر نظر كامل است. او با فرياد به مهتر گفت: كليساى سنت مونيكا، جان و نيم سكه زر اگر در عرض دوازده دقيقه مرا به آنجا برسانى!

    من نبايد اين فرصت را از دست مى دادم، واتسون!

    در حال بررسى اين بودم كه به دنبال آن بدوم و يا پشت درشكه وى سوار شوم كه يك درشكه وارد خيابان شد. درشكه چى دوباره به چنين مسافر ژنده اى نگاه كرد اما من قبل از هرگونه مخالفت از جانب وى به داخل درشكه پريدم. كليساى سنت مونيكا و نيم سكه زر اگر مرا در عرض دوازده دقيقه به آنجا برسانى. ساعت بيست و پنج دقيقه به دوازده بود. درشكه چى به سرعت مى رفت. من تصور نمى كردم كه بتوان سريعتر از آن حركت كرد اما ديگران قبل از ما آنجا رسيده بودند.

    وقتى كه من رسيدم درشكه آن زن و مرد با اسبهاى از نفس افتاده شان در مقابل در بودند. پول درشكه چى را دادم و به سرعت وارد كليسا شدم. داخل كليسا جز آن دو كشيش هيچ كس ديگرى نبود. اينطور به نظر مى رسيد كه كشيش در حال نصيحت كردن آن دو است. هر سه آنها در مقابل محراب ايستاده بودند. من مانند هر فرد عادى كه وارد كليسا مى شود روى نيمكت نشستم كه ناگهان با كمال تعجب متوجه شدم كه هر سه آنها به طرف من برگشتند و گادفرى نورتون به سرعت طرف من دويد و با فرياد گفت:« خدايا شكرت. تو اين كار را مى كنى. بيا! بيا! »

    از او پرسيدم:« براى چه؟ »

    بيا مرد، بيا، فقط سه دقيقه وقتت را مى گيرد اگر نيايى قانونى نيست.

    او تقريباً مرا به سمت محراب كشيد و قبل از آنكه بفهمم كجا هستم او با من و من در گوشم گفت بايد چه كار كنم و چيزهايى كه از آنها اطلاعى نداشتم و خلاصه اينكه بايد به عنوان شاهد عقد ايرنه آدلر و گادفرى نورتون باشم.

    تمام اين وقايع در يك لحظه اتفاق افتاد و آن مرد و زن هر دو از من تشكر كردند. اين مضحك ترين موقعيتى بود كه من در زندگى ام در آن قرار گرفته بودم فكر كردن به آن نيز الآن مرا به خنده مى اندازد. اينطور به نظر مى رسيد كه مشكلى در مدارك آنان وجود داشت كه كشيش حاضر نبود آنان را بدون شاهد به عقد يكديگر درآورد و حضور غيرمنتظره من عروس و داماد را از زحمت بيرون رفتن از كليسا و پيدا كردن شاهدى از خيابان نجات داده بود. داماد به من يك سكه طلا داد و من آن رابه ياد آن روز در زير قاب ساعتم قرار دادم.

    به هلمز گفتم: «اين غيرمنتظره ترين اتفاق ممكن بود. بعد چه شد؟»

    خوب! من تمام نقشه هايم را بر باد رفته مى ديدم. اينطوربه نظر مى رسيد كه آن زوج بايد به سرعت از همديگر جدا شوند بنابراين در مقابل در كليسا آن مرد به محل كار خود رفت و زن به منزلش بازگشت. پيش از ترك يكديگر زن به مرد گفت: طبق معمول ساعت ۵ در پارك خواهم بود. من چيز ديگرى نشنيدم. آنان هر كدام به راه خود رفتند و من هم آنجا را ترك كردم تا برنامه ريزيهاى خودم را بكنم. »

    يك بيفتك سرد و يك نوشيدنى.

    اين را گفت و زنگ را به صدا درآورد.

    من آنقدر مشغول بودم كه به غذا فكر نكرده بودم و امروز عصر نيز بيشتر كار خواهم داشت. اما به هر حال دكتر خواهش مى كنم همراه من باشيد.

    - با كمال ميل.

    - شما با قانون شكنى مشكلى نداريد؟

    - نه اصلاً. امكان دستگيرى وجود ندارد؟

    - نه براى علت و انگيزه خوب

    - اين علت وانگيزه كه عالى است. بنابراين من همراه تو هستم.

    - مطمئن بودم كه مى توانم روى توحساب كنم.

    - خوب چه كارى بايد انجام بدهم؟



    ادامه دارد ... .

  9. #9
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 6/8

    قسمت ششم :





    وقتى كه خانم ترنر سينى غذا را آورد همه چيز را براى تو روشن خواهم كرد، اين را گفت و با گرسنگى به سمت غذاى ساده اى كه زن مهمانخانه دار تهيه كرده بود برگشت و ادامه داد:« من بايد حين خوردن غذا در اين باره با تو صحبت كنم چون وقت زيادى ندارم. الآن تقريباً ساعت
    ۵ است. در عرض دو ساعت ما بايد در صحنه عمل باشيم. خانم ايرنه پس از گردش ساعت ۷ به منزل بر مى گردد. ما بايد در بريونى لاج براى ديدن او برويم ».

    و بعدش چى؟

    و آن را به من واگذار كن. من قبلاً آنچه را كه بايد پيش بيايد برنامه ريزى كرده ام.
    فقط يك نكته باقى مى ماند كه بايد بر آن تأكيد كنم. تو نبايد اصلاً دخالت كنى .
    متوجه مى شوى؟

    من بايد كاملاً بى طرف باشم؟

    هيچ كارى انجام ندهى. آنجا ممكن است مسائل جزئى ولى ناخوشايندى وجود داشته باشد. هيچ ملاحظه اى نكن. من وارد خانه مى شوم چهار يا پنج دقيقه بعد پنجره اتاق نشيمن باز خواهد بود تو بايد نزديك آن پنجره باز بمانى.

    بله .

    تو بايد مراقب من باشى.

    بله.

    وقتيكه من دستم را بلند كردم از پنجره داخل مى آيى و در همان زمان فرياد مى زنى كه اينجا آتش گرفته است. كاملاً متوجه شدى؟

    بله كاملاً

    هيچ كار سختى نيست
    و همانطور كه لوله بلند سيگار شكلى را از جيبش در مى آورد افزود:« اين يك فشفشه دودزاى است كه از خود روشنايى زيادى دارد. وظيفه تو همين است. وقتيكه تو فرياد آتش سر مى دهى آن را تعداد قابل توجهى از مردم خواهند شنيد. تو پس ازآن بايد به انتهاى خيابان بروى و من هم پس از۱۰ دقيقه به تو ملحق خواهم شد. اميدوارم درست توضيح داده باشم؟ »

    من كاملاً خنثى باقى مى مانم تابه نزديك پنجره بيايم وتو را نگاه كنم و در زمانيكه اين فشفشه را پرتاب كردى من فرياد بزنم آتش و در انتهاى خيابان منتظرت بمانم.

    كاملاً
    و تو كاملاً به من اعتماد مى كنى.

    عالى است. فكر مى كنم. شايد، ديگر زمان آن رسيده است كه براى نقش جديدم كه بايد بازى كنم آماده شوم.
    او به سمت اتاق خوابش رفت و در عرض چند دقيقه در يك كشيش دوست داشتنى، روشن فكر بيرون آمد. كلاه سياه، شلوار گشاد، كروات سياه، لبخندى از روى مهربانى او را كاملاً مانند كشيش ها كرده بود. اما اين تنها لباس هاى هلمز نبود كه عوض شده بودند بلكه حالت وى و رفتارش به نظر مى رسيد كه با هر لباسى كه عوض مى كرد تغيير مى نمود . صحنه تئاتر چنين هنرپيشه خوبى را از دست داده بود همانطور كه علم يك استدلال گر تيزبين را وقتى كه هلمز متخصص امور جنايى شده بود.

    وقتيكه خيابان بيكر راترك كرديم يك ربع از شش گذشته بود و وقتى كه به خيابان سرپنتاين رسيديم هنوز ۱۰ دقيقه وقت داشتيم. هوا تقريباً گرگ و ميش بود و وقتى كه ما در انتظار صاحب خانه در خيابان مقابل بريونى لاج قدم مى زديم چراغ ها داشت روشن مى شد.

    آن خانه درست همانطورى بود كه از روى توصيفات هلمز متصور بودم اما محله كمتر از آنچه فكر مى كردم دنج بود. برعكس براى يك خبابان كوچك در يك محله آرام خيلى هم شلوغ بود. يك گروه از مردان ژنده پوش كنارى ايستاده بودند و مى خنديدند و سيگار مى كشيدند، يك چاقو تيزكن با گارى دستى اش، دو پاسبان كه درحال خوش و بش كردن با يك پرستار بودند و تعدادى از جوانان خوش لباسى كه با سيگار برگى درگوشه لبانشان در خيابان بالا و پايين مى رفتند.

    هلمز گفت:« همانطور كه مى بينى اين ازدواج قضيه را ساده تر كرده است. اين عكس مانند يك چاقوى دو لبه شده است. چون او هم مانند موكل من از ديده شدن اين عكس توسط همسرش وقت دارد. حالا سؤال اين است كه عكس را كجا بايد پيداكنيم؟»

    درست است، كجا؟

    احتمال اينكه دو عكس را با خود حمل كند خيلى كم است. چون ابعاد آن بزرگ است.
    بزرگتر از آنكه در زير لباس يك زن پنهان شود. او مى داند كه پادشاه قادر است دركمين وى بنشيند و او را بگردد.
    چنين كارى قبلاً دوبار انجام شده است. بنابراين بايد اينطور تصوركنيم كه او عكس را با خود حمل نمى كند.

    پس آن را كجا گذاشته است؟

    پيش بانكدار يا وكيلش. احتمال اين دو برابر است. اما من تمايلى به هيچكدام از اين دو احتمال ندارم. زنان طبيعتاً پنهان كار هستند و دوست دارند رازهايشان را خود پنهان كنند. چرا بايد او اين عكس را به كس ديگرى بدهد؟ او مى تواند به خودش اعتمادكند اما چگونه مى تواند به يك فرد ديگرى كه ممكن است تحت فشار يا با سياست و پول همه چيز را لو بدهد اطمينان كند.

    درضمن او بايد دراين روزها براى استفاده از آن تصميم بگيرد.

    بنابراين بايد نزديك خود وى يعنى درخانه اش باشد.

    اما به آنجا دوبار دستبرد زده شده است.

    اوه! آنها نمى دانند چگونه بگردند.

    اما تو چطور اينكار را مى كنى؟

    من نمى گردم.

    پس چكار مى كنى؟

    او را وادارمى كنم كه آن را نشانم بدهد.

    اما او ممانعت خواهدكرد.

    او قادرنخواهدبود. اما من صداى چرخ مى شنوم. اين صداى درشكه اوست.

    همانطور كه او صحبت مى كرد نور چراغ هاى درشكه او از پيچ خيابان نمايان شدند.
    آن يك درشكه زيبا و كوچك بود كه با سروصدا به در بريونى لاج رسيد. وقتى كه متوقف شد يكى از مردان ولگردى كه درآن اطراف بود به سرعت جلو آمد تا دررا براى او بازكند به اين اميد كه صدقه اى نصيببش شود اما ولگردى ديگر او را كنارزد تا اين كار را انجام دهد. اين كشمكش با دخالت نگهبانانى كه آن اطراف بودند بالاگرفت و مرد چاقوتيزكن و ولگردهاى ديگر هم وارد معركه شدند. غوغايى به پاشده بود و دريك لحظه آن زن كه از درشكه اش پايين آمده بود در وسط حلقه مردانى كه با هم گلاويز شده بودند قرارگرفت كه با بى رحمى يكديگر را كتك مى زدند. هلمز به درون جمعيت پريد تا از زن حفاظت كند اما همينكه به نزديك او رسيد فريادى زد و نقش بر زمين شد درحالى كه از صورتش خون جارى بود.


    ادامه دارد ... .

  10. #10
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 7/8

    قسمت هفتم :


    وقتى كه هلمز روى زمين افتاد نگهبانان و ولگردها همه به طرف او برگشتند در همان زمان تعدادى از افرادى كه سر و وضع مرتب ترى داشتند و بدون هيچ دخالتى نظاره گر اين نزاع بودند براى نجات زن و كمك به مرد مجروح وارد معركه شدند. وايرنه آدلر به سرعت از پله هاى منزل بالا رفت و وقتى به بالاى پله ها رسيد ايستاد و به طرف خيابان نگاه كرد.

    او پرسيد: «آيا آن مرد بيچاره صدمه جدى ديده است؟»

    تعدادى از مردم فرياد زدند: «او مرده است.»

    يكى ديگر با صدايى بلند گفت: «نه، نه، هنوز زنده است!»

    اما قبل از رساندن او به بيمارستان از دست خواهد رفت.

    يك زن از ميان جمعيت گفت: او مرد شجاعى است. اگر اين مرد دخالت نمى كرد اين گروه ولگرد ممكن بود كيف خانم را بدزدند. نگاه كنيد دارد نفس مى كشد.

    ـ او را نمى توان در خيابان خواباند. ممكن است او را به داخل خانه بياوريم خانم؟

    ـ البته، او را به داخل اتاق نشيمن بياوريد. اينجا يك كاناپه است. از اين طرف، لطفاً.

    او را به آرامى و با احترام به داخل بريونى لاج آوردند و به اتاق بردند، در حالى كه من هنوز از محل استقرارم در مقابل پنجره شاهد ماجرا بودم. با وجود روشن بودن چراغ ها هنوز پرده ها را نكشيده بودند بنابراين مى توانستم هلمز را ببينم كه روى كاناپه دراز كشيده است. نمى دانم در آن لحظه كه هلمز در حال بازى كردن نقش خود بود احساس ندامت كرده بود يا نه، اما اين را مى دانم كه هرگز در زندگى ام تا اين اندازه احساس شرمندگى نكرده بودم. بخصوص كه مى ديدم خانم با مهربانى و شفقت بالاى سر مرد مجروح نشسته است. ولى ديگر براى آنكه به هلمز بى وفايى كرده و وظيفه اى را كه به من محول كرده بود انجام ندهم دير شده بود. به خودم مسلط شدم و فشفشه دودزا را از زير پالتويم بيرون آوردم. از اين گذشته، فكر كردم، ما قصد صدمه زدن به او را نداريم. ما فقط قصد داريم كه جلوى صدمه زدن او به كسى ديگر را بگيريم. هلمز روى كاناپه نشسته بود و او را مى ديدم كه مثل كسى كه نياز مبرمى به هوا دارد تقلا مى كند. در همان زمان او دستش را بلند كرد و با علامت وى فشفشه را به داخل اتاق انداختم و فرياد زدم، «آتش!»

    هنوز اين كلمه از دهانم خارج نشده بود كه جمعيت زيادى اعم از مردم شيك پوش و خدمتكاران همه يك صدا فرياد مى زدند آتش!

    دود غليظى در اتاق پيچيده بود و از پنجره باز به بيرون مى آمد. در يك لحظه ديدم كه مردم به طرف خانه هجوم آوردند و كمى بعد صداى هلمز را شنيدم كه به آنان اطمينان مى داد كه اتفاقى نيفتاده است. من از ميان جمعيت كه فرياد مى كشيدند راه خود را به طرف انتهاى كوچه باز كردم و پس از ۱۰دقيقه از اينكه دست دوستم را در دست خود مى ديدم و از معركه دور مى شديم بسيار خوشحال بودم. او براى چند دقيقه با سرعت و در سكوت راه مى رفت تا اينكه به داخل يكى از خيابانهاى خلوت پيچيديم كه به خيابان ادجور مى رسيد.

    او گفت: شما كارتان را خيلى خوب انجام داديد، دكتر. بهتر از اين نمى شد. خيلى خوب بود.
    ـ آيا عكس را برداشتى؟

    ـ مى دانم كجاست.

    ـ و چطور فهميدى؟

    ـ همانطور كه به تو گفته بودم او خودش نشانم داد.

    ـ من هنوز متوجه نشده ام.

    او در حالى كه مى خنديد گفت: اصلاً نمى خواستم معما طرح كنم. موضوع كاملاً ساده است. تو البته ديدى كه هر كس در خيابان بود در اين كار با ما شريك بود. همه آنها براى اين كار استخدام شده بودند.

    ـ حدس مى زدم.

    ـ بنابراين، وقتى كه دعوا شروع شد كمى رنگ قرمز كف دستم داشتم و پس از آنكه داخل جمعيت پريدم خود را به زمين انداخته و دستم را به صورتم ماليدم و اين چهره رقت انگيزى به من داد. اين يك كلك قديمى است.


    ـ بايد حدس مى زدم.

    ـ سپس آنها مرا به داخل خانه بردند. او مجبور بود كه مرا به داخل ببرد. چه كار ديگرى مى توانست بكند؟ و داخل اتاق نشيمنش، درست همانجايى بود كه من به آنجا مشكوك بودم. آن عكس مى بايست يك جايى از اتاق خواب و يا اتاق نشيمن مى بود بنابراين تصميم گرفتم تا مطمئن شوم. آنها مرا روى كاناپه قرار دادند و من طورى وانمود كردم كه نياز به هواى تازه دارم، آنها مجبور شدند كه پنجره را باز كنند و در همان زمان تو توانستى كارت را انجام دهى.
    اين كار چطور به تو كمك كرد؟ خيلى مهم بود. وقتى كه يك زن تصور كند خانه اش آتش گرفته غريزه اش او را ناگهان به طرف چيزى مى برد كه براى وى از همه ارزشمندتر است. اين يك محرك غالب است كه من بيش از يك بار از آن سود جسته ام. در دو پرونده ديگر نيز از اين محرك استفاده كرده ام. يك زن بچه دار به طرف كودك خود مى رود و يك زن مجرد به طرف جعبه جواهرات خود مى رود. حالا من كاملاً مطمئن هستم كه اين خانم هيچ چيزى ارزشمندتر از آن چيزى كه ما به دنبال آن هستيم ندارد. او به سرعت به سمت آن رفت تا نجاتش دهد. دود و فرياد مردم به اندازه كافى به او شوك وارد كرده بود. او بسيار خوب عكس العمل نشان داد. عكس در يك تورفتگى پشت در كشويى كه درست بالاى طناب زنگ سمت راستى است قرار دارد. او در يك لحظه خود را به آنجا رساند و من زيرچشمى او را مى ديدم كه عكس را تا نصفه درآورده بود. وقتى كه فريادزدم كه آتش دركار نيست او عكس را سرجايش قرار دارد به فشفشه نگاهى انداخته و از اتاق به سرعت خارج شد و من ديگر او را نديدم. از جايم بلند شدم و عذرخواهى كرده و از خانه فرار كردم. ترديد داشتم عكس را بردارم يا نه كه مهتر وارد اتاق شد و چون مراقب من بود به نظرم رسيدكه بهتر است صبر كنم. كمى شتاب زدگى ممكن بود همه چيز را خراب كند.

    پرسيدم: و حالا؟

    جست وجوى ما عملاً پايان يافته است. من بايد براى فردا با پادشاه قرار بگذارم و با تو اگر البته تمايل دارى با ما بيايى. ما دراتاق نشيمن منتظر آن زن خواهيم شد اما احتمال دارد وقتى او بيايد اثرى از ما و عكس پيدا كند. احتمالاً حس قدرت طلبى پادشاه باگرفتن عكس با دستهاى خودش ارضا خواهد شد.

    قرار ما چه ساعتى است؟

    ساعت ۸ صبح. او در آن وقت آنجا نخواهد بود بنابراين ما آزادى عمل خواهيم داشت. به علاوه، ما بايد كاملاً سرساعت آنجا باشيم چون ازدواج وى ممكن است تغييرات اساسى در زندگى شخصى و عادات وى بدهد. من بدون هيچ تأخيرى بايد به پادشاه تلگراف بزنم.
    ما به خيابان بيكر رسيده بوديم و مقابل در منزل ايستاديم. هلمز در حال جست وجوى كليد در جيبهايش بود كه شخصى از كنار ما عبور كرد و گفت:
    ـ شب به خير آقاى شرلوك هلمز.



    ادامه دارد ... .

صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •