با سلام
در این تاپیک همانطور که از اسمش پیداست سعی خواهم کرد هر روز نمایشنامه هایی از نمایشنامه نویسان ایرانی و خارجی قرار دهم
امیدوارم مورد پسند علاقه مندان قرار گیرد
با سلام
در این تاپیک همانطور که از اسمش پیداست سعی خواهم کرد هر روز نمایشنامه هایی از نمایشنامه نویسان ایرانی و خارجی قرار دهم
امیدوارم مورد پسند علاقه مندان قرار گیرد
Last edited by alfy; 16-08-2007 at 03:09.
گیله مرد
بزرگ علوى
باران هنگامه كرده بود. باد چنگ مىانداخت و مىخواست زمين را از جا بكند. درختان كهن به جان يكديگر افتاده بودند. از جنگل صداى شيون زنى كه زجر مىكشيد، مىآمد. غرش باد آوازهاى خاموشى را افسار گسيخته كرده بود.
رشتههاى باران آسمان تيره را به زمين گلآلود مىدوخت. نهرها طغيان كرده و آبها از هر طرف جارى بود.
دو مأمور تفنگ به دست، گيله مرد را به فومن مىبردند. او پتوى خاكسترى رنگى به گردنش پيچيده و بستهاى كه از پشتش آويزان بود، در دست داشت. بىاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهديد كننده و تفنگ و مرگ، پاهاى لختش را به آب مىزد و قدمهاى آهسته و كوتاه برمىداشت. بازوى چپش آويزان بود، گويى سنگينى مى كرد. زير چشمى به مأمورى كه كنار او راه مىرفت و سرنيزهاى كه به اندازهى يك كف دست از آرنج بازوى راست او فاصله داشت و از آن چكه چكه آب مىآمد، تماشا مىكرد. آستين نيم تنهاش كوتاه بود و آبى كه از پتو جارى مىشد به آسانى در آن فرو مىرفت. گيلهمرد هر چند وقت يكبار پتو را رها مىكرد و دستمال بسته را به دست ديگرش مىداد و آب آستين را خالى مىكرد و دستى به صورتش مىكشيد، مثل اينكه وضو گرفته و آخرين قطرات آب را از صورتش جمع مى كند. فقط وقتي سوى كمرنگ چراغ عابرى، صورت پهن استخوانى و چشمهاى سفيد و درشت و بيني شكستهى او را روشن مىكرد، وحشتى كه در چهرهى او نقش بسته بود نمودار مىشد.
مامور اولى به اسم محمد ولى وكيل باشى از زندانى دل پرى داشت. راحتش نمىگذاشت. حرفهاى نيشدار به او مىزد. فحشش مىداد و تمام صدماتى را كه راه دراز و باران و تاريكي و سرماى پاييز به او مىرساند، از چشم گيلهمرد مىديد.
«ماجراجو، بيگانه پرست. تو ديگه مىخواستي چى كار كنى؟ شلوغ مىخواستى بكنى! خيال مىكنى مملكت صاحب نداره…»
«بيگانه پرست» و «ماجراجو» را محمد ولى از فرمانده ياد گرفته بود و فرمانده هم از راديو و مطبوعات ملى آموخته بود.
«شش ماهه دولت هى داد مىزنه، مىگه بياييد حق اربابو بديد، مگه كسى حرف گوش مىده، به مفتخورى عادت كردند. اون ممه را لولو برد. گذشت، دوره هرج و مرج تمام شد. پس مالك از كجا زندگي كنه؟ ماليات را از كجا بده؟ دولت پول نداشته باشه، پس تكليف ما چيه؟ همين طورى كرديد كه پارسال چهارماه حقوق ما را عقب انداختند. اما ديگه حالا دولت قوى شده. بلشويك بازى تموم شد. يك ماهه كه هى مىگم تو قهوه خونه. از اين آبادي به آن آبادى مىرم: مىگم بابا بياييد حق اربابو بديد. اعلان دولتو آوردم، چسبوندم، براشون خوندم كه اگه رعايا نخوان سهم مالكو بدند «به سركار... فرمانده پادگان... مراجعه نموده تا بوسيله امنيه، كليه بهرهى مالكانهى آنها وصول و ايصال شود.» بهشون گفتم كه سركار فرماندهى پادگان كيه، تو گوششون فرو كردم كه من همه كارهاش هستم. بهشون حالى كردم كه وصول و ايصال يعنى چه. مگر حرف شنفتند؟ آخه مىگيد: مالك زمين بده، مخارج آبيارى رو تحمل كنه و آخرش هم ندونه كه بهره مالكونه شو ميگيره يا نه! ندادند، حالا دولت قدرت داره، دوبرابرشو مىگيره. ما كه هستيم. گردن كلفتتر هم شديم. لباس امريكايى، پالتوى امريكايى، كاميون امريكايى، همه چى داريم. مگر كسى گوش مىداد. سهم مالك چيه؟ دريغ از يك پياله چاى كه به من بدند. حالا... حالا...»
بعد قهقهه مىزد و مىگفت: « حالا، خدمتتون مىرسند. بگو ببينم تو چه كاره بودى؟ لاور بودى؟ سواد دارى...»
گيله مرد گوشش به اين حرفها بدهكار نبود و اصلا جواب نمىداد. از تولم تا اينجا بيش از چهار ساعت در راه بودند و در تمام مدت، محمدولى وكيل باشى دست بردار نبود. تهديد مىكرد، زخم زبان مىزد، حساب كهنه پاك مىكرد. گيلهمرد فقط در اين فكر بود كه چگونه بگريزد.
اگر از اين سلاحى كه دست وكيلباشى است، يكى دست او بود، گيرش نمىآوردند. اگر سلاح داشت، اصلا كسى او را سر زراعت نمىديد كه به اين مفتى مامور بيايد و او را ببرد. چه تفنگهاى خوبى دارند! اگر صد تا از اينها دست آدمهاى آگل بود، هيچكس نمىتوانست پا تو جنگل بگذارد. اگر از اين تفنگها داشت، اصلا خيلى چيزها، اينطورى كه امروز هست، نبود. اگر آن روز تفنگ داشت، امروز صغرا زنده بود و او محض خاطر بچه شيرخوارهاش مجبور نبود سر زراعت برگردد و زخم زبان آگل لولمانى را تحمل كند كه به او مىگفت: «تو مرد نيستى، تو ننهى بچهات هستى.» اگر صد تا از اين تفنگها در دست او و آگل لولمانى بود، ديگر كسى اسم بهرهى مالكانه نميبرد. تفنگ چيه؟ اگر يك چوب كلفت دستي گيرش ميآمد، كار اين وكيلباشي شيرهاي را ميساخت. كاش باران بند ميآمد و او ميتوانست تكه چوبي پيدا كند. آن وقت خودش را به زمين ميانداخت، با يك جست برميخاست و در يك چشم بههم زدن، با چوب چنان ضربتي بر سرنيزه وارد ميكرد كه تفنگ از دست محمدولي بپرد…كار او را ميساخت…اما مامور دومي سه قدم پيشاپيش او حركت ميكرد! گويي وجود او اشكالي در اجراي نقشه بود. او را نميشناخت. هنوز قيافهاش را نديده بود، با او يك كلمه هم حرف نزده بود.
كشتن كسي كه آدم او را نديده و نشناخته كار آساني نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گيرش ميآمد، ميدانست كه باش چه كند. با دندانهايش حنجرة او را ميدريد. با ناخنهايش چشمهايش را درميآورد... گيلهمرد لرزيد، نگاه كرد. ديد محمدولي كنار او راه ميرود و از سرنيزهاش آب ميچكد. از جنگل صداي زني كه غش كرده و جيغ ميزند، ميآيد.
محض خاطر بچهاش امروز گير افتاده بود. حرف سر اين است كه تا چه اندازه اينها از وضع او با خبر هستند. تا كجايش را ميدانند؟ محمدولي به او گفته بود: «خاننايب گفته يك سر بيا تا فومن و برو. ميخواهند بدانند كه از آگل خبري داري يا نه.» به حرف اينها نميشود اعتماد كرد و آگل تا آن دقيقه آخر به او ميگفت: «نرو، بر نگرد، نرو سر زراعت!» پس بچهاش را چه بكند؟ او را به كه بسپرد؟ اگر بچه نبود، ديگر كسي نميتوانست او را پيدا كند. آنوقت چه آسان بود گرفتن انتقام صغرا. از عهدة صدها از اينها بر ميآمد. اما آگل لولماني آدم ديگري بود. چشمش را هم ميگذاشت و تير در ميكرد. مخصوصا از وقتي كه دخترش مرد، خيلي قسي شده بود. او بيخودي همين طوري ميتوانست كسي را بكشد. آگل ميتوانست با يك تير از پشت سر كلك مامور دومي را كه سه قدم پيشاپيش او پوتينهايش را به آب و گل ميزند بكند، اما اين كار از دست او برنميآمد. از او ساخته نيست. محمدولي را ديده بود. او را ميشناخت، شنيده بود روزي به كومة او آمده و گفته بوده است:«اگه فوري پيش نايب به فومن نره، گلوي بچه را ميزنم سرنيزه و ميبرم تا بيايد عقب بچهاش.» اين را به مارجان گفته بود.
مأمور دومي پيشاپيش آنها حركت ميكرد. از آنها بيش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فكر بدبختي و بيچارگي خودش بود. او را از خاش آورده بودند. بي خبر از هيچ جا، آمده بود گيلان. برنج اين ولايت بهش نميساخت. هميشه اسهال داشت، سردش ميشد. باران و رطوبت بيحالش كرده بود. با دو پتو شبها يخ ميكرد. روزهاي اول هر چه كم داشت از كومههاي گيلهمردان جمع كرد. به آساني ميشد اسمي روي آن گذاشت. «اينها اثاثيهايست كه گيلهمردان قبل از ورود قواي دولتي از خانههاي ملاكين چپاول كردهاند.» اما بدبختي اين بود كه در كومهها هيچچيز نبود. در تمام اين صفحات يك تكه شيشه پيدا نشد كه با آن بتواند ريش خود را اصلاح كند، چه برسد به آينه. مامور بلوچ مزة اين زندگي را چشيده بود. مكرر زندگي خود آنها را غارت كرده بودند. آنجا در ولايت آنها آدمهاي خان يك مرتبه مثل مور و ملخ ميريختند توي دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ، هرچه داشتند ميبردند. به بچه و پيرزن رحم نميكردند. داغ ميكردند، يكي دو مرتبه كه مردم ده بيچاره ميشدند، كدخدا را پيش خان همسايه ميفرستادند و از او كمك ميگرفتند و بدين طريق دهكدهاي به تصرف خاني در ميآمد. اين داستاني بود كه بلوچ از پدرش شنيده بود. خود او هرگز رعيتي نكرده بود. او هميشه از وقتي كه بخاطرش هست، تفنگدار بوده و هميشه مزدور خان بوده است. اما در بچگي مزة غارت و بيخانماني را چشيده بود. مامور بلوچ وقتي فكر ميكرد كه حالا خود او مامور دولت شده است وحشت ميكرد. براي اينكه او بهتر از هركس ميدانست كه در زمان تفنگداريش چند نفر امنيه وسرباز كشته است. خودش ميگفت: «به اندازة موهاي سرم.» براي او زندگي جدا از تفنگ وجود نداشت. او با تفنگ به دنيا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد، آدمكشي براي او مثل آب خوردن بود، تنها دفعهاي كه شايد از آدمكشي متاثر شد، موقعي بود كه با اسب، سرباز جواني را كه شتر ورش داشته بود، در بيابان داغ دنبال كرد. شتر طاقت نياورد، خوابيد، سرباز تفنگش را انداخت زمين و پشت پالان شتر پنهان شد. بلوچ چند تير انداخت و نزديكش رفت. تفنگ او را برداشت و ميخواست سرش را كه از پشت كوهان شتر ديده ميشد، هدف قرار دهد كه سرباز داد زد: «امان برادر، مرا نكش.» او گفت: «پس چكارت كنم؟ نكشمت كه از بيآبي ميميري!» بعد فكر كرد پيش خودش و گفت:« يك گلوله هم يك گلوله است.» افسار شتر را گرفت و برگشت: «يه ميدان آنطرفتر، چشمه است. برو خودت را به آنجا برسون.» صد قدمي شتر را يدك كشيده و بعد خواست او را رها كند، چونكه بدرد نميخورد. ديد، نميشود سرباز و شتر را همين طور به حال خودشان گذاشت، برگشت و با يك تير كار سرباز را ساخت. اين تنها قتلي است كه گاهي او را ناراحت ميكند. خودش هم ميدانست كه بالاخره سرنوشت او نيز يك چنين مرگي را در بر دارد. پدرش، دو برادرش، اغلب كسانش نيز با ضرب تير دشمن جان سپرده بودند. وقتي خانها به تهران آمدند و وكيل شدند، او نيز چاره نداشت جز اينكه امنيه شود. اما هيچ انتظار نداشت كه او را از ديار خود آواره كنند و به گيلاني كه آنقدر مرطوب و سرد است بفرستند. مامور بلوچ ابدا توجهي به گيلهمرد نداشت و براي او هيچ فرقي نميكرد كه گيلهمرد فرار كند يا نكند. به او گفته بودند كه هر وقت خواست بگريزد با تير كارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمينان داشت. مامور بلوچ در اين فكر بود كه هرطوري شده پول و پلهاي پيدا كند و دومرتبه بگريزد به همان بيابانهاي داغ، بالاخره بيابان آنقدر وسيع است كه امنيهها نميتوانند او را پيدا كنند. هر كدام از اين مامورين وقتي خانه كسي را تفتيش ميكردند، چيزي گيرشان ميآمد. در صورتي كه امروز صبح در كومة گيلهمرد، وكيل باشي چهارچشمي مواظب بود كه او چيزي به جيب نزند. خودش هرچه خواست كرد، پنجاه تومان پولي كه از جيب گيلهمرد درآورد، صورت جلسه كردند و به خودش پس دادند. فقط چيزي كه او توانست به دست آورد، يك تپانچه بود. آن را در كروج، لاي دستههاي برنج پيدا كرد. يك مرتبه فكر تازهاي به كلة مامور بلوچ زد. تپانچه اقلا پنجاه تومان ميارزد. بيشتر هم ميارزد، پايش بيفتد، كساني هستند كه صد تومان هم ميدهند، ساخت ايتالياست. فشنگش كم است... حالا كسي هم اسلحه نميخرد. اين دهاتي ها مال خودشان را هم مياندازند توي دريا. پنجاه تومان ميارزد. به شرط آنكه پول را با خود آورده و به كسي نداده باشد.
باد دست بردار نبود. مشت مشت باران را توي گوش و چشم مامورين و زنداني ميزد. ميخواست پتو را از گردن گيلهمرد باز كند و بارانيهاي مامورين را به يغما ببرد. غرش آبهاي غليظ، جيغ مرغابيهاي وحشي را خفه ميكرد. از جنگل گويي زني كه درد ميكشيد، شيون ميزند. گاهي در هم شكستن ريشة يك درخت كهن، زمين را به لرزه درميآورد.
يك موج باد از دور با خشاخش شروع و با زوزة وحشيانهاي ختم ميشد. تا قهوهخانهاي كه رو به آن در حركت بودند، چند صد ذرع بيشتر فاصله نبود، اما در تاريكي و بارش و باد، سوي كمرنگ چراغ نفتي آن، دور به نظر ميآمد.
وقتي به قهوهخانه رسيدند، محمدولي از قهوهچي پرسيد: « كته داري؟»
- داريمي.
- چاي چطور؟
- چاي هم داريمي.
- چراغ هم داري؟
- ها اي دانه.
- اتاق بالا را زود خالي كن!
- بوجورو اتاق، توتون خوشكا كوديم.
- زمينش كه خالي است.
- خاليه.
- اينجا پست امنيه نداره؟
- چره، داره.
- كجا؟
- ايذره اوطرفتر. شب ايسابيد، بوشوئيدي.
- بيا ما را ببر به اتاق بالا.
«اتاق بالا» رو به ايوان باز ميشد. از ايوان كه طارمي چوبي داشت، افق روشن پديدار بود. اما باران هنوز ميباريد و در اتاق كاهگلي كه به سقف آن برگهاي توتون و هندوانه و پياز و سير آويزان كرده بودند، بوي نم ميآمد. محمدولي گفت:«ياالله، ميري گوشه اتاق، جنب بخوري ميزنم.» بعد رو كرد به قهوه چي و پرسيد: «آن طرف كه راه به خارج نداره؟»
قهوهچي وقتي گيلهمرد جوان را در نور كمرنگ چراغ بادي ديد، فهميد كه كار از چه قرار است و در جواب گفت: «راه ناره. سركار، انم از هوشانه كي ماشينا لوختا كوده؟»
- برو مرديكه عقب كارت. بيشرف، نگاه به بالا بكني همه بساطتو بههم ميزنم. خود تو از اين بدتري.
بعد رو كرد به مامور بلوچ و گفت: «خان، اينجا باش، من پايين كشيك ميدم. بعد من ميآم بالا، تو برو پايين كشيك بكش و چايي هم بخور.»
گيلهمرد در اتاق تاريك نيمتنه آستين كوتاه را از تن كند و آب آن را فشار داد، دستي به پاهايش كشيد. آب صورتش را جمع كرد و به زمين ريخت. شلوارش را بالا زد، كمي ساق پا و سر زانو و رانهايش را مالش داد، از سرما چندشش شد. خود را تكاني داد و زير چشمي نگاهي به مامور دومي انداخت. مامور بلوچ تفنگش را با هر دو دست محكم گرفته و در ايوان باريكي كه مابين طارمي و ديوار وجود داشت، ايستاده بود و افق را تماشا ميكرد.
در تاريكي جز نفير باد و شرشر باران و گاهي جيغ مرغابيهاي وحشي، صدايي شنيده نميشد. گويي در عمق جنگل زني شيون ميكشيد، مثل اينكه ميخواست دنيا را پر از ناله و فغان كند.
برعكس محمدولي، مامور بلوچ هيچ حرف نميزد. فقط ساية او در زمينة ابرهاي خاكستري كه در افق دايما در حركت بود، علامت و نشان اين بود كه راه آزادي و زندگي به روي گيلهمرد بسته است. باد كومه را تكان ميداد و فغاني كه شبيه به شيون زن دردكش بود، خواب را از چشم گيلهمرد ميربود، بخصوص كه گاهگاه، باد ابرهاي حايل قرص ماه را پراكنده ميكرد و برق سرنيزه و فلز تفنگ چشم او را خسته ميساخت.
صدايي كه از جنگل ميآمد، شبيه نالة صغرا بود، درست همان موقعي كه گلولهاي از بالا خانة كومة كدخدا، در تولم به پهلويش خورد.
صغرا بچه را گذاشت زمين و شيون كشيد...
«نميخواهي فرار كني؟»
«نه!»
بي اختيار جواب داد: «نه»، ولي دست و پاي خود را جمع كرد. او تصميم داشت با اينها حرف نزند. چون اين را شنيده بود كه با مامور نبايد زياد حرف زد. اينها از هر كلمه اي كه از دهان آدم خارج شود، به نفع خودشان نتيجه ميگيرند. در استنطاق بايد ساكت بود. چرا بيخودي جواب بدهد. امنيه ميخواست بفهمد كه او خواب است يا بيدار و از جواب او فهميد، ديگر جواب نميدهد.
«ببين چه ميگم!» صداي گرفته و سرماخوردة بلوچ در نفير باد گم شد. طوفان غوغا ميكرد، ولي در اتاق سكوت وحشتزايي حكمفرما بود. گيلهمرد نفسش را گرفته بود.
«نترس!»
گيله مرد ميترسيد. براي اينكه صداي زير بلوچ كه از لاي لب و ريش بيرون ميآمد، او را به وحشت ميافكند.
«من خودم مثل تو راهزن بودم.»
بلوچ خاموش شد. دل گيلهمرد هري ريخت پائين، مثل اينكه اينها بويي بردهاند. مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ ميگويد، ميخواهد از او حرف دربياورد.
هيبت خاموشي امنيه بلوچ را متوحش كرد. آهستهتر سخن گفت: «امروز صبح كه تو كروج تفتيش ميكردم...»
در تاريكي صداي خش و خش آمد، مثل اينكه دستي به دستههاي برگ توتون كه از سقف آويزان بود، خورد.
«تكان نخور ميزنم!» صداي بلوچ قاطع و تهديد كننده بود. گيلهمرد در تاريكي ديد كه امنيه بطرف او قراول رفته است.
«بنشين!»
دهاتي نشست و گوشش را تيز كرد كه با وجود هياهوي سيل و باران و باد، دقيقا كلماتي را كه از دهان امنيه خارج ميشود، بشنود. بلوچ پچپچ ميكرد.
«تو كروج -ميشنوي؟- وسط يكدسته برنج يه تپونچه پيدا كردم. تپونچه رو كه ميدوني مال كيه. گزارش ندادم. براي آنكه ممكن بود كه حيف و ميل بشه. همراهم آوردهام كه خودم به فرمانده تحويل بدم، ميدوني كه اعدام روي شاخته.»
سكوت. مثل اينكه ديگر طوفان نيست و درختان كهن نعره نميكشند و صداي زير بلوچ، تمام اين نعرهها و هياهو و غرش و ريزشها را ميشكافت.
«گوش ميدي؟ نترس، من خودم رعيت بودم، ميدونم تو چه ميكشي، ما از دست خانهاي خودمان خيلي صدمه ديدهايم، اما باز رحمت به خانها، از آنها بدتر امنيهها هستند. من خودم ياغي بودم، به اندازةا: موهاي سرت آدم كشتهام، براي اين است كه امنيه شدم، تا از شر امنيه راحت باشم، از من نترس! خدا را خوش نميآد كه جووني مثل تو فدا بشه، فداي هيچ و پوچ بشه، يك ماهه كه از زن و بچهام خبري ندارم، برايشان خرجي نفرستادم. اگر محض خاطر آنها نبود، حالا اينجا نبودم. ميخواهي اين تپونچه را بهت پس بدهم؟»
گيلهمرد خرخر نفس ميكشيد، چيزي گلويش را گرفته بود، دلش ميتپيد، عرق روي پيشانيش نشسته بود. صورت مخوفي از امنيةا: بلوچ در ذهن خود تصوير كرده و از آن در هراس بود، نميدانست چكار كند. دلش ميخواست بلند شود و آرامتر نفس بكشد.
«تكون نخور! تپونچه دست منه. هفت تيره، هر هفت فشنگ در شونه است، براي تيراندازي حاضر نيست، بخواهي تيراندازي كني، بايد گلنگدن را بكشي، من اين تپونچه را بهت ميدم.»
ديگر گيلهمرد طاقت نياورد. «نميدي، دروغ ميگي! چرا نميذاري بخوابم؟ زجرم ميدي! مسلمانان به دادم برسيد! چي ميخواهي از جونم؟» اما فريادهاي او نميتوانست بجايي برسد، براي اينكه طوفان هرگونه صداي ضعيفي را در امواج باد و باران خفه ميكرد.
« داد نزن! نترس! بهت ميدم، بهت بگم، اگر پات به اداره امنية فومن برسه، كارت ساخته است. مگه نشنيدي كه چند روز پيش يك اتوبوسو توي جاده لخت كردند؟ از آن روز تا حالا هرچي آدم بوده، گرفتهاند. من مسلمون هستم. به خدا و پيغمبر عقيده دارم، خدا را خوش نميآد كه …»
گيلهمرد آرام شد. راحت شد، خيلي از آنها را گرفتهاند. از او ميخواهند تحقيق كنند.
«چرا داد ميزني؟ بهت ميدم! اصلا بهت ميفروشم. هفت تير مال توست. اگر من گزارش بدم كه تو خونةا: تو پيدا كردم، خودت ميدوني كه اعدام رو شاخته، به خودت ميفروشم، پنجاه تومن كه ميارزه، تو، تو خودت ميدوني با محمدولي، هان؟ نميارزه؟ پولت پيش خودته. يا دادي به كسي؟»
گيلهمرد آرام شده بود و ديگر نميلرزيد، دست كرد از زير پتو دستمال بستهاي كه همراه داشت باز كرد و پنجاه اسكناس يك توماني را كه خيس و نيمه خمير شده بود حاضر در دست نگه داشت.
«بيا بگير!»
حالا نوبت بلوچ بود كه بترسد.
«نه، اينطور نميشه، بلند ميشي واميسي، پشتت را ميكني به من. پول را ميندازي توي جيبت، من پول را از جيبت در ميآورم، اونوقت هفت تير را ميندازم توي جيبت، دستت را بايد بالا نگهداري. تكون بخوري با قنداق تفنگ ميزنم تو سرت. ببين من همة حقههايي را كه تو بخواهي بزني، بلدم. تمام مدتي كه من كشيك ميدم بايد رو به ديوار پشت به من وايسي، تكان بخوري گلوله توي كمرت است. وقتي من رفتم، خودت ميدوني با وكيلباشي.»
***
شرشر آب يكنواخت تكرار ميشد. اين آهنگ كشنده، جان گيلهمرد را به لب آورده بود. آب از ناودان سرازير بود. اين زمزمه نغمة كوچكي در ميان اين غليان و خروش بود. ولي بيش از هر چيز دل و جگر گيلهمرد را ميخورد. دستهايش را به ديوار تكيه داده بود. گاه باد يكي از بسته هاي سير را به حركت درميآورد و سر انگشتان او را قلقلك ميداد. پيراهن كرباس تر، به پشت او ميچسبيد. تپانچه در جيبش سنگيني ميكرد. گاهي تا يك دقيقه نفسش را نگاه ميداشت تا بهتر بتواند صدايي را كه ميخواهد بشنود. او منتظر صداي پاي محمد ولي بود كه به پلههاي چوبي بخورد. گاهي زوزة باد خفيفتر ميشد، زماني در ريزش يك نواخت باران وقفهاي حاصل ميگرديد و بالنتيجه در آهنگ شرشر ناودان نيز تاثير داشت، ولي صداي پا نميآمد. وقتي امنيه بلوچ داد زد: «آهاي محمد ولي؟ آهاي محمدولي!» نفس راحتي كشيد. اين يك تغييري بود. «آهاي محمدولي…» گيلهمردگوشش را تيز كرده بود. به محض اينكه صداي پا روي پله هاي چوبي به گوش برسد، بايد خوب مراقب باشد و در آن لحظهاي كه امنيةا: بلوچ جاي خود را به محمدولي ميدهد، برگردد و از چند ثانيهاي كه آنها با هم حرف ميزنند و خش خش حركات او را نميشنوند، استفاده كند، هفت تير را از جيبش در آورد و آماده باشد. مثل اينكه از پايين صدايي به آواز بلوچ جواب گفت.
ايكاش باران براي چند دقيقه هم شده، بند ميآمد، كاش نفير باد خاموش ميشد. كاش غرش سيل آسا براي يك دقيقه هم شده است، قطع ميشد. زندگي او، همه چيز او بسته به اين چند ثانيه است، چند ثانيه يا كمتر. اگر در اين چند ثانيه شرشر يك نواخت آب ناودان بند ميآمد، با گوش تيزي كه دارد، خواهد توانست كوچكترين حركت را درك كند. آنوقت به تمام اين زجرها خاتمه داده ميشد. ميرود پيش بچهاش، بچه را از مارجان ميگيرد، با همين تفنگ وكيل باشي ميزند به جنگل و آنجا ميداند چه كند.
از پايين صدايي جز هوهوي باد و شرشر آب و خشاخش شاخههاي درختان نميشنيد. گويي زني در جنگل جيغ ميكشيد، ولي بلوچ داشت صحبت ميكرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام قواي بدني او متوجه صدايي بود كه از پايين ميرسيد، ولي نفير باد و ريزش باران از نفوذ صداي ديگري جلوگيري ميكرد.
«تكون نخور، دستت را بذار به ديوار!»
گيله مرد تكان خورده بود، بي اختيار حركت كرده بود كه بهتر بشنود.
گيله مرد آهسته گفت:« گوش بدن بيدين چي گم.»
بلوچ نشنيد. خيال ميكرد، اگر به زبان گيلك بگويد، محرمانه تر خواهد بود. «آهاي برار، من ته را كي كار نارم. وهل و گردم كي وقتي آيه اونا بيدينم.»
باز هم بلوچ نشنيد. صداي پوتينهايي كه روي پلههاي چوبي ميخورد، او را ترسانده و در عين حال به او اميد داد.
«عجب باروني، دست بردار نيست!»
اين صداي محمدولي بود، اين صدا را ميشناخت. در يك چشم بهم زدن، گيله مرد تصميم گرفت. برگشت. دست در جيبش برد. دستة هفت تير را در دست گرفت. فقط لازم بود كه گلنگدن كشيده شود و تپانچه آماده براي تيراندازي شود، اما حالا موقع تيراندازي نبود، براي آنكه در اين صورت مامور بلوچ براي حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تيراندازي كند و از عهدة هر دو آنها نميتوانست برآيد. اي كاش ميتوانست گلنگدن را بكشد تا ديگر در هر زماني كه بخواهد آماده براي حمله باشد. هفت تير را كه خوب ميشناخت از جيب درآورد. آن را وزن كرد، مثل اينكه بدين وسيله اطمينان بيشتري پيدا ميكرد. در همين لحظه صداي كبريت نقشة او را برهم زد. خوشبختانه كبريت اول نگرفت.
«مگر باران ميذاره؟ كبريت ته جيب آدم هم خيس شده.»
كبريت دوم هم نگرفت، ولي در همين چند ثانيه گيله مرد راه دفاع را پيدا كرده بود،
فت تير را به جيب گذاشت. پتو را مثل شنلش روي دوشش انداخت و در گوشة اتاق كز كرد.
«آهاي، چراغو بيار ببينم، كبريت خيس شده.»
بلوچ پرسيد: «چراغ ميخواهي چيكار كني؟»
- هست؟ نرفته باشد؟
- كجا ميتونه بره؟ بيداره، صداش بكن، جواب ميده.
حمدولي پرسيد: « اي گيله مرد؟… خوابي يا بيدار…»
در همين لحظه كبريت آتش گرفت و نور زردرنگ آن قيافةا: دهاتي را روشن كرد. از تمام صورت او پيشاني بلند و كلاه قيفي بلندش ديده ميشد، با همان كبريت سيگاري آتش زد: «مثل اينكه سفر قندهار ميخواد بره. پتو هم همراه خودش آورده. كتهات را هم كه خوردي؟ اي برار كله ماهيخور. حالا بايد چند وقتي تهران بري تا آش گل گيوه خوب حالت بياره. چرا خوابت نميبره.»
محمدولي ترياكش را كشيده، شنگول بود. «چطوري؟ احوال لاور چطوره؟ تو هم لاور بودي يا نبودي؟ حتما تو لاور دهقانان تولم بودي؟ ها؟ جواب نميدي؟ ها- ها- ها- ها.»
گيله مرد دلش ميخواست اين قهقهه كميبلندتر ميشد تا به او فرصت ميداد كه گلنگدن را بكشد و همان آتش سيگار را هدف قرار دهد و تيراندازي كند.
«بگو ببينم، آن روزي كه با سرگرد آمديم تولم كه پاسگاه درست كنيم، همين تو نبودي كه علمدار هم شده بودي و گفتي: ما اينجا خودمان داروغه داريم و كسي را نميخواهيم؟ بي شرفها، ما چند نفر را كردند توي خانه و داشتند خانه را آتش ميزدند. حيف كه سرگرد آنجا بود و نگذاشت، والا با همان مسلسل همتون را درو ميكردم. آن لاور كلفتتون را خودم به درك فرستادم، بگو ببينم، تو هم آنجا بودي؟ راستي آن لاورها كه يك زبون داشتند به اندازة كف دست، حالا كجاند؟ چرا به دادت نميرسند؟ بعد چندين فحش آبدار داد. «تهرون نسلشونو برداشتند. ديگه كسي جرات نداره جيك بزنه، بلشويك ميخواستيد بكنيد؟ آنوقت زناشون! چه زنهاي سليطهاي؟ واه، واه، محض خاطر همونها بود كه سرگرد نميذاشت تيراندازي كنيم. چطور شد كه حالا موش شدند و تو سوراخ رفتهاند. آخ، اگر دست من بود. نميدونم چكارت ميكردم؟ چرا گفتند كه تو را صحيح و سالم تحويل بدم؟ حتما تو يكي از آن كلفتاشون هستي. والا همين امروز صبح وقتي ديدمت، كلكت را ميكندم. جلو چشمت زنتو... اوهوه، چيكار داري ميكني؟ تكون بخوري ميزنمت.»
صداي گلنگدن تفنگ، گيله مرد را كه داشت بياحتياطي ميكرد، سرجاي خود نشاند.
گيله مرد بي اختيار دستش به دسته هفت تير رفت. همان زني كه چند ماه پيش در واقعه تولم تير خورد و بعد مرد، زن او بود، صغرا بود، بچة شش ماهه داشت و حالا اين بچه هم در كومة او بود و معلوم نيست كه چه بر سرش خواهد آمد. مارجان، آدمي نيست كه بچه نگهدارد. اصلا از مارجان اين كار ساخته نيست. ديگر كي به فكر بچة اوست. گيله مرد گاهي به حرفهاي وكيل باشي گوش نميداد. او در فكر ديگري بود. نكند كه تپانچه اصلا خالي باشد. نكند كه بلوچ و وكيل باشي با او شوخي كرده و هفت تير خالي به او داده باشند. اما فايدة اين شوخي چيست؟ چنين چيزي غيرممكن است. محض خاطر اين بچه اش مجبور است گاهي به تولم برگردد. هفت تير را وزن كرد. دستش را در جيبش نگاهداشت، مثل اينكه از وزن آن ميتوانست تشخيص بدهد كه شانه با فشنگ در مخزن هست يا نه. همين حركت بود كه محمدولي را متوجه كرد و لوله تفنگ را بهطرف او آورد.
نوك سرنيزه بيش از يك ذرع از او فاصله داشت، والا با يك فشار لوله را به زمين ميكوفت و تفنگ را از دستش در ميآورد: «آهاي، برار، خوابي يا بيدار؟ بگو ببينم. شايد ترا به فومن ميبرند كه با آگل لولماني رابطه داري؟» چند فحش نثارش كرد. «يك هفته خواب ما را گرفت. روز روشن وسط جاده يك اتومبيل را لخت كرد. سبيل اونو هم دود ميدند. نوبت اون هم ميرسه. بگو بينم، درسته اون زني كه آن روز در تولم تير خورد، دختر اونه؟…»
گاهي طوفان به اندازهاي شديد ميشد كه شنيدن صداي برنده و با طنين و بيگره محمدولي نيز براي گيلهمرد با تمام توجهي كه به او معطوف ميكرد غير ممكن بود، در صورتي كه درست همين مطالب بود كه او ميخواست بداند و از گفته هاي وكيلباشي ميشد حدس زد كه چرا او را به فومن ميبرند. مامورين (و يا اقلا كسي كه دستور توقيف او را داده بود) ميدانستند كه او داماد آگل بوده و هنوز هم مابين آنها رابطهاي هست. گيله مرد اين را ميدانست كه داروغه او را لو داده است. اغلب به پدرزنش گفته بود كه نبايد به اين ويشكاسوقهاي اعتماد كرد و شايد اگر محض خاطر اين ويشكاسوقهاي نبود، امروز آن حادثةا: تولم كه محمدولي خوب از آن باخبر است، اتفاق نميافتاد و شايد صغرا زنده بود و ديگر آگل هم نميزد به جنگل و تمام اين حوادث بعدي اتفاق نميافتاد و امروز جان او در خطر نبود.
يك تكان شديد باد، كومه را لرزاند. شايد هم درخت كهني به زمين افتاد و از نهيب آن كومه تكان خورد. اما محمدولي يكريز حرف ميزد، هاهاها ميخنديد و تهديد ميكرد و از زخم زبان لذت ميبرد.
چه خوب منظرة داروغة ويشكاسوقهاي در نظر او هست. سالها مردم را غارت كرد و دم پيري باج ميگرفت. براي اينكه از شرش راحت شوند، او را داروغه كردند. چون كه در آن سالهاي قبل از جنگ، ارباب در تهران همه كاره بود و پاي امنيهها را از ملك خود بريده بود و آنها جرات نميكردند در آن صفحات كيابيايي كنند. همين آگل پدرزن او واسطه شد كه ويشكاسوقهاي را داروغه كردند و واقعا هم ديگر جز اموال رقيب هاي خود، مال كس ديگري را نميچاپيد.
محمدولي بار ديگر سيگاري آتش زد. اين دفعه كبريت را لحظهاي جلو آورد و صورت گيله مرد را روشن كرد. دود بنفش رنگ بيني گيله مرد را سوزاند.
«... ببين چي ميگم. چرا جواب نميدي؟ تو همان آدمي هستي كه وقتي ما آمديم در تولم پست داير كنيم، به سرگرد گفتي كه ما بهرةا: خودمونو داديم و نطق ميكردي. چرا حالا ديگر لال شدي؟…»
خوب به خاطر داشت. راست ميگفت: وقتي دهاتي ها گفتند كه ما داروغه داريم، گفت: برويد نمايندگانتان را معين كنيد. با آنها صحبت دارم. او هم يكي از نمايندگان بود. سرگرد از آنها پرسيد كه بهرةا: امسالتان را داديد يا نه؟ همه گفتند داديم. بعد پرسيد قبل اينكه لاور داشتيد داديد، يا بعد هم داديد. دهاتي ها گفتند: «هم آن وقت داده بوديم و هم حالا دادهايم.» بعد سرگرد رو كرد به گيله مرد و پرسيد: «مثلا تو چه دادي؟» گفت: « من ابريشم دادم، برنج دادم، تخم مرغ دادم، سير، غوره، انارترش، پياز، جاروب، چوكول ، كلوش ، آرد برنج، همه چي دادم.» بعد پرسيد مال امسالت را هم دادي؟ گيله مرد گفت: «امسال ابريشم دادم، برنج هم ميدهم.» بعد يك مرتبه گفت:« برو قبوضت را بردار و بياور.» بيچاره لطفعلي پيرمرد گفت: «شما كه نمايندة مالك نيستيد!» تا آمد حرف بزند، سرگرد خواباند بيخ گوش لطفعلي. آن وقت دهاتيها از اتاق آمدند بيرون و معلوم نشد كي شيپور كشيد كه قريب چندين هزار نفر دهقان آمدند دور خانه. بعد تيراندازي شد و يك تير به پهلوي صغرا خورد و لطفعلي هم جابهجا مرد.
دهاتيها شب جمع شدند و همين داروغة ويشكاسوقهاي پيشنهاد كرد كه خانه را آتش بزنند و اگر شب يك جوخة ديگر سرباز نرسيده بود، اثري از آنها باقي نميماند...
محمدولي سيگار ميكشيد. گيله مرد فكر كرد، همين الان بهترين فرصت است كه او را خلع سلاح كنم. تمام بدنش ميلرزيد. تصور مرگ دلخراش صغرا اختيار را از كف او ربوده بود. خودش هم نميدانست كه از سرما ميلرزد يا از پريشاني... اما محمدولي دست بردار نبود: «تو خيلي اوستايي. از آن كهنهكارها هستي. يك كلمه حرف نميزني، ميترسي كه خودت را لو بدهي. بگو ببينم، كدام يك از آنهايي كه توي اتاق با سرگرد صحبت ميكردند، آگل بود؟ من از هيچ كس باكي ندارم. آگل لامذهبه، خودم ميخواهم كلكش را بكنم. همقطاران من خودشون به چشم ديدهاند كه قرآن را آتش زده. دلم ميخواهد گير خود من بيفته، كدام يكيشون بودند. حتما آنكه ريش كوسه داشت و بالا دست تو وايساده بود، ها، چرا جواب نميدي، خوابي يا بيدار؟…»
نفير باد نعرههاي عجيبي از قعر جنگل بسوي كومه همراه داشت: جيغ زن، غرش گاو، ناله و فرياد اعتراض. هرچه گيله مرد دقيقتر گوش ميداد، بيشتر ميشنيد، مثل اينكه ناله هاي دلخراش صغرا موقعي كه تير به پهلوي او اصابت كرد، نيز در اين هياهو بود. اما شرشر كشندةا: آب ناودان بيش از هر چيزي دل گيله مرد را ميخراشاند، گويي كسي با نوك ناخن زخمي را ريش ريش ميكند. دندانهايش به ضرب آهنگ يك نواخت ريزش آب به هم ميخورد و داشت بيتاب ميشد.
آرامشي كه در اتاق حكمفرما بود، ظاهرا محمدولي وكيل باشي را مشكوك كرده بود. او ميخواست بداند كه آيا گيلهمرد خوابيده است يا نه.
- چرا جواب نميدي؟ شما دشمن خدا و پيغمبريد. قتل همهتون واجبه. شنيدم آگل گفته كه اگر قاتل دخترش را بكشند، حاضره تسليم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهميت نميدم به اينكه آن زني كه آن روز با تير من به زمين افتاد، دخترش بوده يا نبوده. به من چه؟ من تكليف مذهبي ام را انجام دادم. ميگم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنيدي؟ من از هيچ كس باكي ندارم. من كشتم، هر كاري از دستش برميآيد بكند…
- تفنگ را بذار زمين. تكون بخوري مردي...
اين را گيلهمرد گفت. صداي خفه و گرفتهاي بود، وكيلباشي كبريتي آتش زد و همين براي گيلهمرد به منزلة آژير بود. در يك چشم بهم زدن تپانچه را از جيبش در آورد و در همان آني كه نور زرد و دود بنفش كمرنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گيله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار دهد. محمدولي براي روشن كردن كبريت پاشنه تفنگ را روي زمين تكيه داده، لوله را وسط دو بازو نگهداشته بود. هنگامي كه دستش را با كبريت دراز كرد، سرنيزه زير بازوي چپ او قرار داشت.
در نور شعلة كبريت، لولة هفت تير و يك چشم باز و سفيد گيلهمرد ديده ميشد. وكيل باشي گيج شد. آتش كبريت دستش را سوزاند و بازويش مثل اينكه بيجان شده باشد افتاد و خورد به رانش.
- تفنگ را بذار رو زمين! تكون بخوري مردي!
- لولة هفت تير شقيقة وكيل باشي را لمس كرد. گيلهمرد دست انداخت بيخ خرش را گرفت و او را كشيد توي اتاق.
- صبر كن، الان مزدت را ميذارم كف دستت. رجز بخوان. منو ميشناسي؟ چرا نگاه نميكني؟…
باران ميباريد، اما افق داشت روشن ميشد. ابرهاي تيره كمكم باز ميشدند.
- ميگفتي از هيچكس باكي نداري! نترس، هنوز نميكشمت، با دست خفهات ميكنم. صغرا زن من بود. نامرد، زنمو كشتي. تو قاتل صغرا هستي، تو بچة منو بيمادر كردي. نسلتو ور ميدارم. بيچارتون ميكنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نميخوري؟…
تفنگ را از دستش گرفت. وكيل باشي مثل جرز خيس خورده وارفت. گيله مرد تفنگ را به ديوار تكيه داد. «تو كه گفتي از آگل نميترسي. آگل منم. بيچاره، آگل لولماني از غصةا: دخترش دق مرگ شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند، تسليم ميشه. آره آگل نيست كه تسليم بشه. اتوبوس توي جاده را من زدم. تمام آنهايي كه با من هستند، همشون از آنهاييند كه ديگر بيخانمان شدهاند، همشون از آنهايي هستند كه از سر آب و ملك بيرونشون كردهاند. اينها را بهت ميگم كه وقتي ميميري، دونسته مرده باشي. هفت تيرم را گذاشتم تو جيبم. ميخواهم با دست بكشمت، ميخواهم گلويت را گاز بگيرم. آگل منم. دلم داره خنك مىشه…»
از فرط درندگي لهله ميزد. نميدانست چطور دشمن را از بين ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، هيكل كوفتة وكيلباشي تدريجاً ديده ميشد.
- آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. اين پنج ساله ياد گرفتم. خيلي چيزها ياد گرفتهام. ميگي مملكت هرج و مرج نيست؟ هرج و مرج مگه چيه؟ ما را ميچاپيد، از خونه و زندگي آوارهمون كرديد. ديگر از ما چيزي نمونده، رعيتي ديگه نمونده. چقدر همين خودتو، منو تلكه كردي؟ عمرت دراز بود، اگر ميدونستم كه قاتل صغرا تويي، حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودي؟ كي لامذهبه؟ شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كرديد و زير قولتان زديد؟ نيامديد قسم نخورديد كه ديگر همه امان دارند؟ چرا مردمو بيخودي ميگيريد؟ چرا بيخودي ميكشيد؟ كي دزدي ميكنه؟ جد اندر جد من در اين ملك زندگي كردهاند، كدام يك از اربابها پنجاه سال پيش در گيلون بودهاند؟
زبانش تتق ميزد، بهحدي تند ميگفت كه بعضي كلمات مفهوم نميشد. وكيل باشي دو زانو پيشانيش را به كف چوبي اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ ميكرد. كلاهش از سرش افتاده بود روي كف اتاق: «نترس، اين جوري نميكشمت. بلند شو، ميخواهم خونتو بخورم. حيف يك گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستي كه من يك فشنگ خودمو محض خاطر تو دور بيندازم. بلند شو!»
اما وكيلباشي تكان نميخورد. حتي با لگدي هم كه گيلهمرد به پاي راست او زد، فقط صورتش به زمين چسبيد، عضلات و استخوانهاي اوديگر قدرت فرمانبري نداشتند. گيلهمرد دست انداخت و يقة پالتوي باراني او را گرفت و نگاهي به صورتش انداخت. در روشنايي خفة صبح باران خورده، قيافة وحشتزدة محمدولي آشكار شد. عرق از صورتش ميريخت. چشمهايش سفيدي ميزد. بيحالت شده بود. از دهنش كف زرد ميآمد، خرخر ميكرد.
همين كه چشمش به چشم براق و برافروختة گيلهمرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش، امان بده! پنج تا بچه دارم. به بچههاي من رحم كن. هر كاري بگي ميكنم. منو به جووني خودت ببخش. دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تيراندازي ميكرد. مسلسل دست من نبود...»
***
گريه ميكرد. التماس و عجز و لابة مامور، مانند آبي كه روي آتش بريزند، التهاب گيله مرد را خاموش كرد. يادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگويد! به ياد بچة خودش كه در گوشة كومه بازي ميكرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفاي صبح ضعف و بيغيرتي محمدولي تنفر او را برانگيخت. روشنايي روز او را به تعجيل واداشت.
گيلهمرد تف كرد و در عرض چند دقيقه پالتو باراني را از تن وكيل باشي كند و قطار فشنگ را از كمرش باز كرد و پتوي خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانيش را بر تن كرد و از اتاق بيرون آمد.
در جنگل هنوز شيون زني كه زجرش ميدادند به گوش ميرسيد. در همين آن، صداي تيري شنيده شد و گلوله اي به بازوي راست گيلهمرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلولة ديگري به سينة او خورد و او را از بالاي ايوان سرنگون ساخت.
مامور بلوچ كار خود را كرد.
Last edited by alfy; 16-08-2007 at 03:07.
ماجرای کوگلماس
وودي آلن
برگردان: فرناز افشار
كوگلماس، استاد علوم انساني «سيتي كالج»، براي بار دوم ازدواج ناموفقيكرده بود. دافنه كوگلماس زني يُغور و بدقواره بود. به علاوه كوگلماس دو پسرخِنگ از زن اولش، فلو، داشت و تا خرخره غرق در پرداخت نفقه و حق اولادبود.
روزي كوگلماس پيش روانكاوش نالهكنان گفت: «از كجا ميدانستم كهاوضاع اينقدر افتضاح ميشود؟ دافنه قول داده بود، كي فكر ميكرد كه آنقدرجلو خودش را ول كند كه مثل توپ چاق شود؟ درست است، چندرغازي هماز خودش داشت، كه البته تضميني براي ازدواج ما نبود، اما ازدواجرويهمرفته بدك نبود، هر چند مُخم داغ كرده بود. متوجه عرضم كه هستيد؟»
كوگلماس كچل و مثل خرس پشمالو، اما جلد و چابك بود. دنبال حرفشرا گرفت: «بايد سراغ زن ديگري بروم. بايد كسي را براي خودم دست و پا كنم.شايد سر و وضعم مناسب نباشد، اما من مردي هستم كه دلم براي عشق لكميزند. محتاج لطافتم، جوانيام كه برنميگردد، پس قبل از اينكه عمرم تلفشود ميخواهم در ونيز به عشقم برسم، در «رستوران 21» بگويم و بخندم وتو نورِ شمع و شراب قرمز دل بدهم و قلوه بگيرم. متوجه عرضم كه هستيد؟»
دكتر مندل روي صندلياش جابهجا شد و گفت: «رابطة بيبند و بارمشكلي را حل نميكند. چشمهات را نبند. مشكلات تو عميقتر از اينحرفها هستند.»
كوگلماس ادامه داد: «بايد هواي رابطهاي را كه ميگويم سخت داشتهباشم. نميخواهم دوباره كارم به طلاق و طلاقكشي بكشد، دافنه پدرم رادرميآورد.»
ـ آقاي كوگلماس...
ـ طرف نبايد از سيتي كالج باشد، چون دافنه همانجا كار ميكند. نه اينكهاستادان سي. سي. اِن، واي تحفهاي باشند اما بعضي از دانشجويان دختر...
ـ آقاي كوگلماس...
ـ كمكم كنيد. ديشب خواب ديدم كه داشتم در چمنزاري ميدويدم و يكسبد دستم بود كه رويش نوشته شده بود: امكانات ـ بعد يكهو ديدم سبدسوراخ است.
ـ آقاي كوگلماس، بدترين كاري كه ممكن است بكنيد آن است كه دست بهاقدامي بزنيد. اينجا شما بايد فقط احساسات خودتان را بيان كنيد و ما با همآنها را تجزيه و تحليل خواهيم كرد. شما بيش از آن تحت معالجه بودهايد كهندانيد يكشبه معالجه نخواهيد شد. هر چه باشد من يك روانكاوم، شعبدهبازكه نيستم.
كوگلماس كه داشت از صندلياش بلند ميشد گفت: «پس شايد من به يكشعبدهباز احتياج دارم.» و از آن لحظه بهبعد ديگر پيش روانكاو نرفت.
چند هفته بعد، وقتي كه كوگلماس و دافنه مثل دو تكه اثاثية كهنه گوشةآپارتمان خود افتاده بودند، تلفن زنگ زد.
كوگلماس گفت: «من برميدارم... الو.»
صدايي گفت: «كوگلماس؟ كوگلماس، من پرسكي هستم.»
ـ كي؟
ـ پرسكي. يا شايد بهتر است بگويم پرسكي كبير.
ـ ببخشيد؟
ـ شنيدهام دنبال شعبدهباز ميگردي تا زندگيات را كمي زيبا كند؟ بله ياخير؟
كوگلماس زير لب گفت: «هيس! گوشي را نگذار؟ داري از كجا زنگميزني پرسكي؟»
بعد از ظهر روز بعد، كوگلماس سهطبقه پلكانِ يك بلوك آپارتمانمخروبه را در محلة باشويك بروكلين بالا رفت. در حالي كه در راهرويتاريك به زحمت اطرافش را ميديد دري را كه دنبالش ميگشت پيدا كرد وزنگ زد. به خودش گفت كه از اينكار متأسف خواهي شد. چند ثانيه بعد مردلاغر و كوتاه قدي كه انگار از موم ساخته شده بود به او خوشآمد گفت.
كوگلماس گفت: «شما پرسكي بزرگ هستيد؟»
ـ پرسكي كبير. چايي ميخوريد؟
ـ نه، من شور ميخواهم، موسيقي ميخواهم، عشق و زيبايي ميخواهم.
ـ يعني چايي نميخواهيد؟ عجيب است. بسيار خوب. بنشينيد.
پرسكي دوباره پيدايش شد، در حالي كه پشت سرش يك چيز بزرگ راروي چرخ ميكشيد. چند دستمال ابريشمي كهنه را كه روي آن افتاده بودندبرداشت و خاكش را فوت كرد. يك كمد كوچك ارزانقيمت چيني بود كهلاك بدي رويش خورده بود. كوگلماس گفت: «پرسكي؟ چه خيالي داري؟»
پرسكي گفت: «گوش كن. اينكار خيلي قشنگيست. من آن را براي برنامةدلاوران پايتياس درست كرده بودم اما برنامه بههم خورد، حالا برو توي كمد.»
ـ چرا؟ تا از هر طرف شمشير و چيزهاي ديگر در آن فرو كني؟
ـ اصلاً اينجا شمشيري ميبيني؟
كوگلماس قيافهاي گرفت و غرغركنان توي كمد رفت. چشمش به يكجفت سنگ الماس بدلي زشت كه روي چوب نتراشيده چسبانده شده ودرست روبهروي صورتش بودند افتاد و گفت:
ـ اگر دستم انداخته باشي واي به حالت.
ـ چه دست انداختني! خُب اصل قضيه اين است كه اگر يك كتاب داستانيرا توي اين كمد بيندازم و درش را ببندم و سه تا ضربه به آن بزنم، تو خودت رادر آن كتاب خواهي يافت.
كوگلماس قيافهاي ناباورانه به خودش گرفت.
پرسكي گفت: «اين عين حقيقته. به خدا قسم. نه فقط رمان، بلكه داستانكوتاه، نمايشنامه، شعر هم همينطور. با هر زني كه توسط بهتريننويسندههاي جهان خلق شده ميتواني آشنا شوي. هر كسي كه هميشه دررؤياهايت بوده. ميتواني هر چهقدر كه بخواهي با يك خوشگل درجه يكباشي. بعد هر وقت كه دلت را زد داد ميكشي و من در يك چشم بههمزدنبرت ميگردانم همينجا.»
ـ پرسكي، مطمئني كه مخت تكان نخورده؟
پرسكي گفت: «دارم راستشو بهت ميگم، هيچكاري نداره.»
كوگلماس مردد باقي مانده بود: «چي داري ميگي! يعني اين قوطي آشغالدستساز تو ميتواند به من همچين حالي بدهد؟»
ـ بايد بيست چوب بالاش بدهي.
كوگلماس كيف پولش را درآورد و گفت: «تا نبينم باور نميكنم.»
پرسكي پول را در جيب شلوارش گذاشت و به طرف كتابخانه رفت:«خُب، كي را ميخواهي ببيني؟ خواهر كري؟ هِستر پرين؟ اُفيليا؟ شايد يكي ازشخصيتهاي سال بلو، هي! تمپل دِريك چهطوره؟ گرچه براي مردي به سنو سال تو زياده. خيلي جون ميخواد.»
ـ ميخوام فرانسوي باشه. ميخوام يك معشوقة فرانسوي داشته باشم.
ـ نانا؟
ـ نه نميخواهم مجبور شوم به خاطرش پول بدهم.
ـ ناتاشاي جنگ و صلح چهطوره؟
ـ گفتم فرانسوي. فهميدم. اِما بواري چهطوره؟ به نظرم حرف نداره.
ـ باشه كوگلماس. وقتي كه نخواستي يك داد بزن.
پرسكي يك جلد كتاب جيبي رمان فلوبر را انداخت توي كمد. همانطوركه پرسكي درهاي كمد را ميبست كوگلماس پرسيد: «مطمئني خطريندارد؟»
ـ مطمئن! چي توي اين دنياي مسخره مطمئنه؟
پرسكي سه ضربه بهكمد زد و بعد در را باز كرد. كوگلماس رفته بود. درهمان لحظه، كوگلماس در خانة شارل و اِما بواري در «ايونويل» ظاهر شد.زن زيبايي پشت به او ايستاده بود و ملافهاي را تا ميكرد. كوگلماس در حاليكه به اِماي زيبا خيره شده بود با خود فكر كرد ديگر اين را نميتوانم باور كنم.اين خيلي عجيب است. من واقعاً اينجا هستم. و اينهم اوست!
اِما با تعجب برگشت و گفت: «خداي من، مرا ترساندي. تو ديگه كيهستي؟»
او با همان لهجة روان ترجمة انگليسي كتاب جيبي حرف ميزد.
كوگلماس فكر كرد اين زن واقعاً عقل را از سر ميپراند. بعد با توجه بهاينكه فهميد اِما او را مخاطب قرار داده گفت: «ببخشيد. من سيدني كوگلماسهستم. از سيتي كالج، استاد علومِ انسانيِ سي. سي. ان. واي، در حومة شهر.واي خدا!»
اِما بواري با لوندي لبخند زد و گفت: «چيزي ميل داريد؟»
كوگلماس فكر كرد واي كه چهقدر خوشگل است. چهقدر با همسرعجوزهام فرق دارد! وسوسة آني شديدي او را فرا گرفت تا بر اين موجودرويايي آغوش بگشايد و به او بگويد همان زني است كه تمام عمر دررؤياهايش بوده است.
با صداي دورگهاي گفت: «بله، نه، بله باشه.»
اِما با لحن شيطنتباري كه خيلي پُرمعني بود گفت: «شارل امروز تمام روزمنزل نميياد.»
بعد از نوشيدن، آنها رفتند تا در روستاي زيباي فرانسوي كمي بگردند.اِما در حالي كه دست كوگلماس را گرفته بود گفت: «من هميشه در آرزويغريبة اسرارآميزي بودم كه روزي ظاهر شود و مرا از يكنواختي زندگيكسالتآور دهاتي نجات بدهد.»
از كليساي كوچكي گذشتند. اما زير لب گفت: «از لباست خيلي خوشمميياد. اين دور و برها هرگز چنين چيزي نديدهام. خيلي... خيلي مدرنه.»
كوگلماس با لحن رُمانتيكي گفت: «بهش گرمكُن ميگن. از حراجيخريدم.»
يكساعتي زير درختي لميدند و در گوش هم پچپچ كردند و با نگاه بهيكديگر چيزهايي بسيار عميق و بامعني گفتند.
بعد كوگلماس بلند شد. تازه يادش آمده بود كه بايد دافنه را دربلومينگديل ببيند. به اِما گفت: «بايد برم. اما نگران نباش. دوباره برميگردم.»
اِما گفت: «اميدوارم.»
كوگلماس در اوج خوشي بود. هر دو بهخانه برگشتند. او صورت اِما راكف دستش گرفت و سپس داد زد: «خيله خُب پرسكي. بايد قبل از سه و نيم توبلومينگديل باشم.»
صداي بامبي به وضوح شنيده شد و كوگلماس باز در بروكلين بود.
پرسكي فاتحانه گفت: «خُب؟ چي گفتم؟»
ـ ببين پرسكي. الان به خاطر قرارم با زن سليطهام بايد بروم به خيابانلگزينگتن، اما كي ميتونم دوباره برم اونجا؟ فردا؟»
ـ با كمال ميل. فقط يك بيست چوقي بيار و راجع به اين موضوع به كسيچيزي نگو.
ـ نه بابا، ميخوام حتماً به روپرت مرداك خبر بدهم.
كوگلماس يك تاكسي صدا زد و با سرعت به شهر رفت. از خوشحاليقلبش در سينه نميگنجيد. با خودش گفت: «من عاشقام، يك راز فوقالعادهدارم.» اما از چيزي كه خبر نداشت اين بود كه در آن لحظه دانشجويان دركلاسهاي درس متعدد در سراسر كشور از معلمهايشان ميپرسيدند: «اينكاراكتر در صفحة 100 كيست؟ يك يهودي كچل دارد مادام بواري راميبوسد؟»
يك معلم در «سوفالز» در داكوتاي جنوبي آهي كشيد و فكر كرد، خداياامان از اين بچهها با ماريجوآنا و ال اسي ديشان. چه چيزهايي كه بهمخيلهشان خطور نميكند!
دافنه با عصبانيت گفت: «كجا بودي؟ ساعت چهار و نيمه.»
كوگلماس گفت: «تو ترافيك گير كردم.»
كوگلماس روز بعد به ديدن پرسكي رفت و در عرض چند دقيقه به نحومعجزهآسايي دوباره در ايونويل بود. اِما نميتوانست خوشحالي خود را ازديدن او پنهان كند. ساعاتي را با هم گذراندند، خنديدند و دربارة گذشتةمتفاوتشان صحبت كردند و كوگلماس با خودش نجوا كرد: «اي خدا. من ومادام بواري. منكه از امتحان انگليسي سال اول رد شدم!»
با گذشت ماهها، كوگلماس بارها پرسكي را ديد و رابطة نزديك وپرشوري با اِما بواري پيدا كرد. روزي كوگلماس به شعبدهباز گفت: «مطمئنشو كه هميشه قبل از صفحة 120 مرا تو كتاب بفرستي، بايد هميشه قبل ازاينكه با اين رودلف آشنا بشه او را ببينم.»
پرسكي پرسيد: «چرا؟ نميتواني حريف رودلف شوي؟»
ـ حريف رودلف شوم؟ او از نجيبزادههاي زميندار است. اينها كاريجز لاسزدن با زنها و اسبسواري ندارند. براي من رودلف مثل يكي ازمدلهاي مردي است كه در روزنامة «لباس زن» عكسشان را مياندازند كهسرش را هم مثل هِلموت برگر اصلاح كرده. امّا براي اِما خيلي چيز تحفهاياست.
ـ و شوهرش به هيچچيز شك ندارد؟
ـ اون در عالم هپروت است. يك پزشكيار بيبو و خاصيت است كه با يكرقاص پر شر و شور دمخور شده. شارل ساعت ده ميخوابد در حالي كه اِماتازه ميخواهد كفشهاي رقصش را پا كند. خُب... بعداً ميبينمت.
و بار ديگر كوگلماس وارد كمد شد و بلافاصله به مِلك بواري در ايونويلرفت. به اِما گفت: «چهطوري شيرينعسلم؟»
اِما آهي كشيد و گفت: «اوه، كوگلماس، چه چيزهايي را كه نبايد تحمل كنم.ديشب موقع شام حضرت والا وسط دِسر خوابش برد. من داشتم با تمام وجوددربارهِ رستوران ماكسيم و باله صحبت ميكردم كه يكباره ديدم صدايخُرناس ميآيد.»
كوگلماس گفت: «اشكالي ندارد، عزيزم. حالا من اينجا هستم.»
كوگلماس در حالي كه عطر فرانسوي اِما را ميبوييد با خود فكر كرد كه منواقعاً استحقاق اينرا دارم. به اندازة كافي رنج كشيدهام، به اندازة كافي بهروانكاوها پول دادهام. آنقدر گشتم كه از پا افتادم. اينزن جوان و لوند است ومن اينجا چند صفحه بعد از لئون و درست قبل از رودلف هستم. اگر درفصلهاي درست ظاهر شوم، حتماً موفق خواهم شد.
مطمئناً اِما به همان اندازة كوگلماس خوشحال بود. او براي هيجان جانميداد و داستانهاي كوگلماس از زندگي شبانة برادوي، ماشينهاي تندرو وهاليوود و هنرپيشههايش، زيباي جوان فرانسوي را مسحور كرده بود.
آنشب اِما همانطور كه با كوگلماس قدمزنان از كليساي آبه بورنيسيانميگذشتند، التماسكنان گفت: «بازم از اُ. جي. سيمپسون برام بگو.»
ـ چي بگم؟ اين مرد محشره. همهجور ركورد ميگذاره. چه حركاتي،هيشكي به پاش نميرسه.
اِما با حسرت گفت: «و جايزههاي اُسكار؟ حاضرم همه چيزم را بدهم تايكي از آنها را بگيرم.»
ـ اول بايد كانديدا شوي.
ـ ميدانم. خودت توضيح دادي. اما من مطمئنم كه ميتوانم هنرپيشگيكنم. البته، بايد يكي دو تا كلاس بروم. شايد با استراسبرگ، بعد اگر يك آژانسخوب پيدا كنم...
ـ بايد ببينم، بايد ببينم. با پرسكي صحبت ميكنم.
آنشب، بعد از آنكه كوگلماس صحيح و سالم به آپارتمان پرسكيبرگشت، اين فكر را كه اِما به ديدن او به نيويورك بيايد، مطرح كرد.
پرسكي گفت: «بگذار دربارهاش فكر كنم. شايد بتوانم راهي پيدا كنم.چيزهاي عجيبتر از اينهم اتفاق افتادهاند.» البته نتوانست هيچيك از آنموارد را به ياد بياورد.
آنشب وقتي كه كوگلماس دير به خانه برگشت دافنه بر او غريد: «هيچمعلوم هست كجا همهش ميگردي؟ نكنه جايي نمكردهاي داري؟»
كوگلماس با خستگي گفت: «آره، درست حدس زدي، منم از اونجورمردها هستم. با لئونارد پاپكن بودم بابا. داشتيم دربارة كشاورزي سوسياليستيدر لهستان صحبت ميكرديم. او ديوانة اين موضوع است.»
دافنه گفت: «باشه ولي تازگيها عجيب و غريب شدهاي. خيلي از مندوري ميكني. لطفاً تولد پدرم را فراموش نكن. روز شنبه.»
كوگلماس در حالي كه به طرف حمام ميرفت گفت: «اوه، حتماً. حتماً.»
ـ همة فاميل من ميآيند. دوقلوها را ميتوانيم ببينيم و پسرخاله هاميش. توبايد با پسرخاله هاميش مؤدبتر باشي. او از تو خوشش ميآيد.
كوگلماس در حالي كه درِ حمام را ميبست و صداي زنش خفه ميشدگفت: «صحيح، دوقلوها!» به در تكيه داد و نفس عميقي كشيد. به خودش گفتتا چند ساعت ديگر دوباره در ايونويل خواهد بود، پيش محبوبش. و اينبار،اگر همه چيز خوب پيش ميرفت، اِما را با خود ميآورد.
بعد از ظهر روز بعد، ساعت سه و ربع، پرسكي دوباره مشغول جادوگريبود. كوگلماس خندان و مشتاق در مقابل اِما ظاهر شد. دوتايي چند ساعتي درايونويل با بينه بودند و بعد دوباره سوار كالسكة بواري شدند. به پيروي ازدستورات پرسكي، چشمهايشان را بستند و تا ده شمردند. وقتيچشمهايشان را باز كردند، كالسكه تازه داشت كنار درِ پهلويي هتل پلازاميايستاد. كوگلماس همانروز با خوشبيني يك سوئيت در آنجا رزرو كردهبود.
اِما در حالي كه با خوشحالي دور اتاق خواب ميچرخيد و از پنجره شهررا تماشا ميكرد گفت: «عاشقشم! درست همانطور است كه در رؤياهايمميديدم. آنجا اف. اِي. اُ شوارتز است و آن هم سنترال پارك، شري كدام يكياست؟ آها ـ آنجاـ فهميدم، خيلي محشر است.»
روي تختخواب جعبههاي هالستون و سن لورن بودند. اِما يك بسته راباز كرد و يكدست شلوار مخمل سياه را در برابر هيكل بينقصش گرفت.
كوگلماس گفت: «كُت و شلوار مال رالف لورن است. وقتي آن را بپوشيخيلي خوشگل ميشوي. بيا شكرپنير...»
اِما در حالي كه جلو آينه ايستاده بود فرياد كشيد: «هيچوقت اينقدرخوشحال نبودهام. بيا بريم بيرون. ميخواهم «گروه كُر» و گاگنهايم و اين ياروجك نيكلسون را كه آنقدر حرفش را ميزني ببينم. هيچكدام از فيلمهايش رانشان ميدهند؟»
در دانشگاه استانفورد پروفسور گفت: «هيچ سر درنميآورم. اول يككاراكتر عجيب به اسم كوگلماس، و حالا اِما از كتاب رفته است. خوب، فكرميكنم چيزي كه واقعاً يك اثر كلاسيك را مشخص ميكند آن است كه شماميتوانيد آن را هزاربار بخوانيد و هر بار چيز تازهاي در آن پيدا كنيد.»
عُشاق تعطيلات آخر هفتة خوشي را گذراندند. كوگلماس به دافنه گفتهبود كه براي يك سمپوزيوم به بوستن ميرود و دوشنبه برخواهد گشت. او واِما، در حالي كه قدر هر لحظه را ميدانستند سينما رفتند، در چاينا تاون شامخوردند. دو ساعت به ديسكو رفتند و موقع خواب يك فيلم سينمايي تماشاكردند. روز يكشنبه تا ظهر خوابيدند، از سوهو ديدن كردند و در رستوراناِلِن، آدمهاي مشهور را تماشا كردند. يكشنبه شب در سوئيتشان با شامپاينخاويار خوردند و تا صبح حرف زدند. آنروز صبح موقعي كه با تاكسي بهآپارتمان پرسكي ميرفتند كوگلماس فكر كرد خيلي شلوغ پلوغ بود وليارزشش را داشت. نميتوانم او را خيلي اينجا بياورم، اما گهگاه تنوع جالبي درمقايسه با ايونويل خواهد بود.
در آپارتمانِ پرسكي، اِما وارد كمد شد، جعبههاي لباسهاي تازهاش رادور و برش مرتب گذاشت و با چشمكي گفت: «دفعة ديگه خونة من.» پرسكيسه ضربه به كمد زد. اتفاقي نيفتاد. سرش را خاراند. دوباره ضربه زد اما بازهيچ جادويي اتفاق نيفتاد. زيرلب گفت: «ام! يه اشكالي پيش آمده.»
كوگلماس فرياد كشيد: «پرسكي، داري شوخي ميكني! چهطور ممكنهكار نكنه!»
ـ آروم باش، آروم باش. اِما! هنوز توي جعبه هستي؟
ـ بله.
پرسكي دوباره ضربه زد، اين بار محكمتر.
ـ من هنوز اينجام، پرسكي.
ـ ميدونم عزيزم. محكم بشين.
كوگلماس درِ گوشي گفت: «پرسكي، بايد او را برگردانيم. من زن دارم، سهساعت ديگر كلاس دارم. توي اين اوضاع بهجز يك رابطة محتاطانه براي چيزديگري آمادگي ندارم.»
پرسكي زيرلب گفت: «نميفهمم. روي اين تردستي خيلي ميشد حسابكرد.»
اما هيچكاري نتوانست بكند. به كوگلماس گفت: «يككمي وقت ميبره.بايد اوراقش بكنم. بعداً بهت زنگ ميزنم.»
كوگلماس اِما را در يك تاكسي چپاند و او را به پلازا برگرداند. به زحمتسرِ وقت به كلاسش رسيد. تمام روز پاي تلفن بود و از يكطرف به پرسكي واز طرف ديگر به اِما زنگ ميزد. شعبدهباز به او گفت كه ممكن است چندروزي طول بكشد تا او علت مشكل را پيدا كند.
آنشب دافنه از كوگلماس پرسيد: «سمپوزيوم چهطور بود؟»
كوگلماس در حالي كه سيگار را از طرف فيلتردارش روشن ميكرد گفت:«عالي، عالي.»
ـ چي شده مثل سگ عصباني هستي!
«من؟ هاها، خندهداره. من مثل يك شب تابستاني آرام هستم. فقط ميرومقدم بزنم.» آهسته از در بيرون رفت، يك تاكسي صدا زد و با سرعت به پلازارفت.
اِما گفت: «اينطوري اصلاً خوب نيست. چارلز دلش برام تنگ ميشه.»
كوگلماس گفت: «تحمل داشته باش شكرپنير.» كوگلماس رنگش پريدهبود و عرق كرده بود. خداحافظي تندي با اِما كرد و به طرف آسانسور دويد، ازيك باجة تلفن در راهروي پلازا سرِ پرسكي فرياد كشيد و درست قبل ازنيمهشب توانست خود را به خانه برساند.
به دافنه گفت: «اينطور كه پابكن ميگويد از سال 1971 تا به حال قيمتهادر كراكو اينقدر ثابت نبودهاند.» و در حالي كه وارد رختخواب ميشد باخستگي لبخند زد.
تمام هفته به همان وضع گذشت. جمعهشب، كوگلماس به دافنه گفت كهبايد خودش را به سمپوزيوم ديگر برساند، اينبار در سيراكوز. با عجله بهپلازا برگشت، اما تعطيلات آخر هفتة دوم اصلاً مثل اولي نبود. اِما بهكوگلماس گفت: «يا من را به رمان برگردون يا باهام ازواج كن! در ضمن منميخوام كاري پيدا كنم يا كلاس برم، چون تمام روز زُلزدن به تلويزيون قابلتحمل نيست.»
كوگلماس گفت: «باشه، پولش را هم لازم داريم. تو در هتل دو برابرهيكلت از سرويس پذيرايي اتاق استفاده ميكني.»
اِما گفت: «من ديروز يك تهيهكنندة سابق برادوي را در سنترال پارك ديدم.اون گفت كه ممكنه من براي پروژهاي كه در دست تهيه داره مناسب باشم.»
كوگلماس پرسيد: «اين دلقك كيه؟»
ـ هيچم دلقك نيست. آدم حساس و مهربان و نازيه. اسمش جف، يكچيزي است و كانديداي جايزة توني است.
كمي بعد، همان بعد از ظهر، كوگلماس مست در آپارتمان پرسكي پيدايششد. پرسكي به او گفت: «آروم باش. سكته ميكنيها.»
ـ آروم باش، يارو رو ببين ميگه آروم باش. من يك كاراكتر تخيلي را دراتاق هتل قايم كردهام و فكر ميكنم زنم يك كارآگاه مخفي به دنبالم فرستاده.
«خيله خُب، خيله خُب، ميدونيم كه مشكل داريم.» پرسكي زير كمدخزيد و با يك آچار بزرگ شروع به كوبيدن كرد.
كوگلماس ادامه داد: «مثل يك جانور وحشي شدهام. دور شهر ميگردم ومن و اِما هم حوصلهمان از دست هم سررفته. بگذريم از صورتحساب هتلكه داره مثل بودجة وزارت دفاع ميشه.»
پرسكي گفت: «خُب من چيكار كنم؟ دنياي شعبده همين است. همهاشظرافت است.»
ـ ظرافت، جون عمهام. مرتب دارم خاويار و شراب دَم پرنيون تو حلق اينخرگوش كوچولو ميريزم. به اضافة پول لباسش، به اضافه خرج ثبت نامشدر خانة تآتر محل و حالا ديگه عكسهاي حرفهاي هم لازم داره. تازهپرسكي، پروفسور فيويش كاپكيند كه ادبيات تطبيقي درس ميدهد و هميشهبه من حسادت ميكرده، مرا به عنوان شخصيتي كه گهگاه در كتاب فلوبر ظاهرميشود، شناسايي كرده و تهديد كرده كه ميرود پيش دافنه. به چشم خودمميبينم كه چهطور خانهخراب ميشوم. نفقه، زندان، براي روابط نامشروع بامادام بواري، زنم مرا به گدايي مياندازد.
ـ چي ميخواي بهت بگم؟ دارم روز و شب روش كار ميكنم. برايمشكلات شخصيات كاري از من ساخته نيست. من شعبدهبازم. روانكاو كهنيستم.
وقتي كه يكشنبه بعد از ظهر رسيد، اِما خودش را در حمام حبس كرده بودو حاضر نبود به التماسهاي كوگلماس جواب بدهد. كوگلماس از پنجره بهوولمن رينك خيره شد و به فكر خودكشي افتاد. فكر كرد حيف شد كه اينجاارتفاع زيادي ندارد، وگرنه همين الان تمامش ميكردم. شايد بشود بروم اروپاو زندگيام را از اول شروع كنم، شايد ميتوانستم مثل آن دخترهاي جوانروزنامة هرالد تريبيون بينالمللي بفروشم.
تلفن زنگ زد. كوگلماس بياراده گوشي را بلند كرد و به طرف گوششبرد.
پرسكي گفت: «بيارش اينجا. فكر كنم ايرادش درست شده.»
قلب كوگلماس از جا كنده شد و گفت: «جدي ميگي؟ درستش كردي؟»
ـ يك اشكالي در انتقالش داشت. هر چي خواستي حدس بزن.
ـ پرسكي، تو نابغهاي. يك دقيقة ديگه اونجاييم. يك دقيقه هم كمتر.
باز عشاق با عجله به آپارتمان شعبدهباز رفتند و دوباره اِما بوراي باجعبههايش به داخل كمد رفت. ايندفعه با هم خداحافظي هم نكردند.پرسكي درها را بست، نفس عميقي كشيد و سهبار به جعبه زد. صداي بامباطمينانبخش آمد و وقتي پرسكي داخل كمد را نگاه كرد ديد خالي است.مادام بواري به رمانش برگشته بود. كوگلماس نفس راحت و عميقي كشيد ودست شعبدهباز را محكم فشرد و گفت: «تمام شد. ديگر درس عبرت گرفتم.ديگر خيانت نخواهم كرد، قسم ميخورم.»
دوباره دست پرسكي را فشرد و به خاطر سپرد كه يك كراوات به عنوانهديه براي او بفرستد.
سههفته بعد، در پايان يك بعداز ظهر زيباي بهاري، پرسكي به زنگ درجواب داد. كوگلماس با حالت مظلومانهاي پشت در بود.
شعبدهباز گفت: «خوب كوگلماس، ايندفعه كجا؟»
كوگلماس گفت: «فقط همين يك دفعه. هوا خيلي خوبه و من هم كهجوانتر نميشوم. گوش كن. اعتراض پورتنوي را خواندهاي؟ مانكي يادتهست؟»
ـ الان نرخ بيست و پنج دلار است، چون خرج زندگي بالا رفته، اما به خاطرهمة دردسرهايي كه برايت درست كردم اول كار يكبار برايت مجاني حسابميكنم.
كوگلماس گفت: «آدم خوبي هستي.» و در حالي كه چند تار مويباقيماندهاش را شانه ميكرد وارد كمد شد و گفت: «اين درست كار ميكنه؟»
ـ اميدوارم. اما بعد از آن دردسرها زياد امتحانش نكردهام.
كوگلماس از داخل جعبه گفت: «امان از عشق و عاشقي. بهخاطر اينخوشگلها چه بلاهايي كه سر خودمان نميآوريم.»
پرسكي يك جلد از «اعتراض پورتنوي» را در كمد انداخت و سه ضربه بهآن زد. اينبار به جاي صداي بامب هميشگي يك انفجار ضعيف و به دنبال آنيكسري صداهاي ترق و توروق و رگباري از جرقه ايجاد شد. پرسكي بهعقب پريد و دچار حملة قلبي شد و افتاد و مرد. كمد آتش گرفت و در نهايتتمام خانه سوخت.
كوگلماس كه از اين فاجعه بيخبر بود مشكلات خودش را داشت. او از«اعتراض پورتنوي» و هيچ رمان ديگري سر درنياورده بود. او به درون يككتاب درسي قديمي پرتاب شده بود؛ اسپانيايي تقويتي، و داشت از ترسجانش روي صخرهها ميدويد در حالي كه كلمة Tener(داشتن)، يك فعلِ گندةپشمالوي بيقاعده ـ به سرعت با پاهاي دراز و لاغرش دنبال او ميدويد
نمایشنامه ی کوتاه ورق پاره ی خوابگرد
نوشته ی : حسین پاکدل
● ورق پاره ی خوابگرد
/ مرد کور به کمک ديگران به بلندی می رود و می خواند/
اوسّا!
اوسّا!
آهای اوسّا! هَسّی هنوز؟ کجائی؟ اون بالائی؟ حالا ما نه، بلانسبت يه آدم، اينه رسمش؟ اينه آئين رفاقت آقاجون؟
اين که نشد، تويه جا چشم بشی تو عالمت، ما بشيم کور نيگا، ببينيم، تا نبينيم، هی بگيم تا نشنويم، اصلن از اول اول که رهامون کردی، قرارمدارمون چی بود؟ هان؟ زبونم لال بگم، واسه بازی ی خودت ساختی منو، که بهت برمی خوره، نه؟ چرا، تو می خواسّی با يکی تو تنهائيت، قايم باشک بازی کنی! دادی ما رو هل بدن تو معرکه. باشه، پای بازيت هَسّم، اما، تو کدوم گوشه ی اين خراب شده چشم بذارم، کجا گم شم که تو پيدام نکنی؟ تو سفيدی، تو سياهی، تو کجا؟
مَشتی! منو ول کردی وسط اين برهوت، تنهای تنها، قاطی يه مُشت، تنهای ديگه، که بگرديم پی هم، که همو پيدا کنيم، که تو رو پيدا کنيم، تو که بودی، هسّی، که بگرديم پی چی؟ پی جرأت اشک؟ تخم تکامل؟ يا پی زيبائی؟ زرشک! اونی که گمشده تو خاک، منم، از همون فردائی، که می گفتن همه چيز انرژيه، من، سر صبر، تو خودم رفتم و پيدا نشدم.
تو می خوای سفيد باشم، زلال باشم، پس سياهيت چی چيه؟ پس کدورت کدومه؟ تو می خوای راست باشم، روزگارت که داره خم می کنه، کج می کنه! تو خودت يه خط صاف، تا خودت نشون بده، آخه وقتی تُو سفيدت يه عالم رنگ و دو رنگی قاطيه، تو سياهيت يه عالم بی رنگی، ديگه منت نداره، بالاغيرتاً بيا، يه جا رو نشون بده، که خودت توش نباشی، تا برم توش گم شم، يا اقلاً، تو خودم پيدا شم.
تو خودت، توعالمت کلاس گذاشتی برا من، با معلم، با کتاب پشتِ کتاب، چطوری بهت بگم، که تو درس اولت موندم و درجا می زنم، پس ديگه، امتحانت کدومه؟
من می گم مجبورم، تو می گی مختاری، من بگم مختارم، تو می گی مجبوری، اين وسط من موندم، با کدوم ساز مشيتت برقصم که بهت برنخوره.
ميدونی، دربدر دنبال يک خلوتِ مَشتَم که باهات دعوا کنم، که باهام دعوا کنی، بزنيم به تيپ هم، بعدشم آشتی کنون را بندازيم، روی بوم آفرينش، بشينيم يه قل دو قل بازی کنيم، شرط ببنديم سر رنگ، سر يک گاز به سيب، سر احساس تعادل که بگی چی به چيه.
آخه اين شونه ات کو، زانوت کو، کی بيام سر بزارم رو دامنت، يه شيکم سير برات گريه کنم، يه شيکم سير به حالم بباری! تو که هی لاف ميای دوسم داری، قبول، بغلم کن راس ميگی، بيا من که حاضرم، بکن ديگه، بد جوری حقيرتم، به خودت از اين خراب تر نمی شم. نکنه تو هم ديگه عين منی، تو زمينگير زمينی مثِ من؟ آره؟ تا ميام حرف بزنم تشر ميرن کفر نگو، آخه پس من چی بگم؟ به کی بگم، منو انداختی ميون يه سفيد، يه سياه، ميکشن از دوطرف، ديگه پاک جر خوردم، تو نسبيت.
اين وجوده مثلاً ؟ يه چيزی ساختی برام، پر عقده، پر درد، پر خواهش، پرغم، چطوری بگم برات؟ برا گفتن، کلمه کم ميارم، راسياتش برا زندگی با اين موجودات، دو سه روز عمر کمه، تا ميام بخود بجنبم، يه چيزی ياد بگيرم، که ميگی صدام کنن، جون تو بد جوری، تو هوا معلقم، آويزون. هنوزم توش موندم، آخه يعنی چی که تو، تو گناه اينقده لذت ميذاری، شيطونم ميفرسی، تا کلک سوار کنه، تا با صد جور بامبول، وسوسه ام کنه، خرم کنه، اينه رسمش لوطی؟ واسه اين هستی نيم بند و کوتاه، روز و شب، قدِ موهای سرم، می ميرم، زنده می شم، تازه بعدشم بيام جواب بدم؟ انصافه؟ باز جای شکرش باقيه يادت نرفت، بهم خواب دادی، که تو خواب، خوابِ شيرين ببينم، فکر کنم فرهادم، که تو خواب غرق بشم، به جونت غر بزنم، خيال و خواهش ببافم، خودمو وصل به رويا بکنم.
گرفتی؟ مال امشب ام بذار به حسابم، پای خوابگردی و اينجور حرفا، پای هر چی عشقته، يعنی اينجورم ميشه، ديگه حرفی ام داری؟ حالا اينقد، قد يه انگشدونه، بی حساب شديم. فعلنه، مرحمت زياد، آه راسّی، پول خوابمو بده. نقدی بده، خواب کور گرونتره، نايابه، تازه، گريه شم يه کم رنگی تره، تا نگيرم نمی رم، فکر کردی! / سکه ای کف صحنه می افتد، مرد کور به کمک ديگران حيران از سکو پائين آمده به دنبال سکه می گردد، پيدا می کند، با دندان امتحان کرده، در جيب گذارده، سر جايش می رود./
امین جان (مدیر انجمن) خیلی ممنون که تاپیک رو باز کردی
امیدوارم مطالب موثر و مورد پسند علاقه مندان قرار گیرد
نمایشنامه: هیچی (Nothing)
نوشته: ادوکیموز سولاکیدیس
(Evdokimos Tsolakidis )
ترجمه: سکینه عرب نژاد
شخصیت ها:
زن، تماشاگر
زن، منتقد تئاتر
مرد ، تهیه کننده
زن، افسر پلیس
** قطعاتاتی که از نمایشنامه مرغ دریایی در متن وجود دارد،از روی نسخه فارسی اثر،ترجمه سروژ استپانیان آورده شده است.
(صحنه خالی است.پیام ضبط شده زیر شنیده می شود
"خانومها،آقایان،نمایش تا یک دقیقه دیگر شروع خواهد شد.لطفاً تلفنهای همراه خود را خاموش کنید."
(درست یک دقیقه بعد نور ضعیف می شود.تاریکی.نور قرمز تندی تمام صحنه را روشن می کند.سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.تماشاگر در ردیف جلو نشسته است.بی قراری می کند.با حالتی عصبی به اطراف نگاه می کند.آهی از روی خستگی می کشد.هن هن می کند و نفس نفس می زند.بی تاب با پایش ضربه می گیرد.از این کار او منتقد تئاتر که در ردیف سوم نشسته است و سرشار از شیفتگی به اتفاقات روی صحنه نگاه می کند،عصبانی می شود.)
منتقد: هیس س س س س !
(تماشاگر با تعحب به اطراف نگاهی می اندازد.سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.)
تماشاگر: (پچ پچ کنان)نمی تونم همچین چیزی رو باور کنم.
منتقد : هیس س س س س !می تونین لطف کنین،ساکت باشین؟
تماشاگر: چی من؟...شما از من می خواهین ساکت باشم؟
منتقد: بله،شما.بنشینین سرجاتون و اجازه بدین نمایشو ببینیم.
تماشاگر: کدوم نمایش؟
منتقد: اُه !چی می خواین؟پس این چیه؟ساکت باشین !
تماشاگر: باورنکردنیه.
(سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.تماشاگر صبرش را از دست می دهد.از جا بلند می شود و خطاب به صحنه خالی می گوید.)
تماشاگر: چقدر باید صبر کنیم تا نمایش شروع بشه؟
منتقد: بشین ! فکر کردی کجا هستی؟
تماشاگر: (به منتقد)خفه شو! (رو به صحنه)هی!اینجا چه خبره؟این وضع چقدر می خواد طول بکشه؟
منتقد: حواست به حرف زدنت باشه تا به پلیس زنگ نزدم.
تماشاگر: (به منتقد)اُه،برو به هر کی دلت می خواد زنگ بزن...(رو به صحنه)سلام!هیشکی اونجا نیس؟من می خوام رئیسو ببینم.
منتقد: بهت نشون می دم.زن بی شرم نفرت انگیز.
(همزمان که منتقد تلفن همراهش را روشن می کند تا به پلیس زنگ بزند،تماشاگر به روی صحنه می رود.)
تماشاگر: کسی صدای منو می شنوه؟سلام!هیشکی اینجا نیس؟
منتقد: (در تلفن)الو،سلام...من از سالن تئاتر زنگ می زنم...یه زن دیوونه داره مزاحمت ایجاد می کنه...نمایشو قطع کرده.الان هم روی صحنه اس...لطفاً یه نفر رو بفرستید...اسم من... کریستیا آسپری ـ ریو.منتقد تئاتر هستم توی مجله " تا همیشه"...بله...متشکرم...لطفاً سریعتر بیایین،اون خطرناک به نظر می رسه،مثل یه بیمار روانی.بله... متشکرم.(به تماشاگر)بهت نشون می دم.
تماشاگر: من بیمار روانی ام؟تو خودت یه هرزه دیوونه بی سر و پایی!من نمایشو قطع کردم...باور نکردنیه...(به طرف گوشه های صحنه)هیشکی اینجا نیس؟
(تهیه کننده از انتهای صحنه وارد می شود.به عوامل اتاق نور اشاره می کند که نور عمومی را روشن کنند.نور می آید.)
تهیه کننده: اینجا چه خبره؟کی به شما اجازه داده نمایشو قطع کنین و بیایین روی صحنه؟
تماشاگر: کدوم نمایش؟شوخی می کنین نه؟
تهیه کننده: نمایشی که از همین چند دقیقه قبل شروع شده.
تماشاگر: همه تون می خواین منو دیوونه کنین؟ببین...فقط پولمو بهم برگردون،اونوقت من از اینجا می رم بیرون.
منتقد: اون هیچ جا نمی ره!پلیس یه دقیقه دیگه سر می رسه و دستگیرش می کنه.ادب می شه..
تهیه کننده: پلیس؟اینجا چه خبره؟شما کی هستین خانوم؟
منتقد: (او نیز روی صحنه می آید.)کریستینا آسپری ـ ریو،منتقد تئاتر از مجله " تا همیشه" ترسیدم،ناچار بودم به پلیس زنگ بزنم.نمی شه که به هر دیوانه ای اجازه داد چنین رفتار اهانت آمیزی نسبت به چنین شاهکاری داشته باشه.
تهیه کننده: متشکرم خانم.رفتار شما برای من قابل احترامه،اما فکر نمی کنید زنگ زدن به پلیس کمی تند روی باشه؟به نظر می رسه که این خانم فقط در فهم ظرافت پیچیده این" شاهکاری "که شما ازش نام می برید مشکل داشته باشه.من مطمئنم که اگر فقط کمی تحمل کنه با پایان نمایش غافلگیر می شه.(به تماشاگر)صبور باشید...منتظر بمونید خانم.حالا برگردید سرجاتون و آروم باشین.اجازه بدین نمایش شما رو افسون کنه.من مطمئنم با پایان نمایش غافلگیر می شین.
تماشاگر: اگه نشدم پولمو بهم برمی گردونین؟
تهیه کننده: البته،البته.حالا لطفاً برگردین سرجاتون.خواهش می کنم خانم...شما هم خانم.
(دو زن دوباره سرجایشان قرار می گیرند.)
تهیه کننده: (به اتاق نور)از جایی که قطع شد ادامه می دیم.
(از گوشه صحنه خارج می شود.نور دوباره ضعیف می شود...سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.منتقد تئاتر پا به پای آنچه در صحنه اتفاق می افتد می گرید.تماشاگر با نگرانی به او خیره می شود.دوباره از جا می پرد و از صحنه بالا می رود،بدیهی است برای مشاجره. )
تماشاگر: من همین الان پولمو می خوام!گفتم همین الان !!!
(تهیه کننده از انتهای صحنه وارد می شود.به اتاق نور اشاره می کند که دوباره نور عمومی را روشن کنند.نور می آید.)
تماشاگر: همین الان پولمو بهم پس بده.
تهیه کننده: چی شده؟
تماشاگر: با من بحث نکن.من پولمو می خوام.همین حالا هم می خوام !
تهیه کننده: لطفاً آروم باشین.
منتقد: غیر قابل تحمله.پلیس کجاست؟
تماشاگر: پلیس باید شما جانی ها رو دستگیر کنه که کلاه سر دیگرون می ذارین و پولاشون رو می چاپین واسه همچین آشغالی!پولم !
تهیه کننده: قلبم !
تماشاگر: گفتم پولمو بهم بدین.
منتقد: (روی صحنه می رود.)مثل اینکه واقعاً احمقی آره؟ نمی بینی این مرد حالش بده؟
تماشاگر: من گول کلک های اینو نمی خورم.مطمئن باش مادرم هم یه احمق بار نیاورده.
تهیه کننده: چه کلکی؟
تماشاگر: من پول یه بلیط کامل رو ندادم که هیچ و پوچ تماشا کنم.
تهیه کننده: اسم نمایشنامه ای که برای تماشاش اومدین چیه خانم؟
تماشاگر: ..........
تهیه کننده: دیدین هیشکی نمی خواد بهتون کلک بزنه.
منتقد: من نمی دونم چه لزومی داره بهش توضیح بدین؟متوجه نشدین اون فقط یه احمقه؟
تماشاگر: تو که خدای عقلی،چرا توضیح نمی دی که این وسط چه غلطی داره اتفاق می افته؟چه چیز فوق العاده ای هست که تو رو به گریه میندازه؟
منتقد: تموم اون چیزی که نیاز دارم...بهت درس می ده،درس فهم هنر.من فکر نمی کنم مسئول نادونی و بی اطلاعی تو نسبت به اصول زیبایی شناسی باشم.
تماشاگر: وقتی اومدم اونجا و لگد زدم به ماتحتت،اونوقت یه نادونی بهت نشون می دم.
منتقد: همین الان این کار رو بکن خانوم کوچولو.(ژست کاراته یا چیزی شبیه به آن می گیرد.)
تهیه کننده: خانومها خواهش می کنم آروم باشین.(به تماشاگر)شاید بشه گفت که این نمایش با روشی بسیار برجسته بن بستی رو نشون می ده که هر آدم مدرنی توش گیر می کنه.بن بست فقدان آرمانها،فقدان آرزوها.نبود رابطه های حقیقی و ارزشمند.خلاء روحی و عاطفی که همه مون امروز و در تمام عمر اونو تجربه می کنیم.به دور و بر خودتون نگاه کنین.به درون خودتون نگاه کنین.به آیینه نگاه کنین.هیچ.هیچ .هیچ.
تماشاگر: پولم.
تهیه کننده: قلبم.
منتقد: چرا انرژی خودتون رو حروم می کنین؟نمی بینین اون یه بیسواد بی فرهنگ کودنه؟
تماشاگر: اگه همین حالا پولمو بهم ندین...اینجا رو بهم می ریزم.
تهیه کننده: قلبم.
منتقد: پلیس کجاست؟
تماشاگر: تا نیومدم و یکی به ماتحتت نزدم بهتره خفه شی.
منتقد: بهتره مواظب حرف زدنت باشی وگر نه مجبور می شم واقعاً یه درس حسابی بهت بدم.(دوباره ژست کاراته یا چیزی شبیه به آن می گیرد.)
(تماشاگر موهای او را چنگ می زند.آن دو زیر نگاه مات تهیه کننده که بیهوده سعی می کند آنها را از هم جدا کند با هم می جنگند.صدای سوت اخطار پلیس از انتهای سالن شنیده می شود. همه از حرکت باز می ایستند.)
تهیه کننده: (به تماشاگر)بهتون گفتم چند لحظه تحمل کنین،نگفتم؟بفرمایین.این هم اون نمایشی که می خواستین.
تماشاگر: از چی دارین حرف می زنین؟
تهیه کننده: لطفاً بشینین سرجاتون.نمایش دوباره شروع می شه.
تماشاگر: فکر کردین من احمقم؟
تهیه کننده: نه ابداً.اگه از این قسمت خوشتون نیومد،بهتون قول می دم پولتونو برگردونم.
تماشاگر: ........................
تهیه کننده: لطفاً بنشینین.شما هم بنشینین.
( دو زن دوباره سرجایشان می نشینند.)
تهیه کننده: (به اتاق نور)نور!
(نور دوباره ضعیف می شود.زن ــ افسر پلیس وارد می شود.از صحنه بالا می رود.)
پلیس: سلام!سرپرست این تئاتر کیه؟
تهیه کننده: چکار می تونم براتون انجام بدم سرکار؟
پلیس: چند دقیقه پیش تلفنی به ما شد در مورد اینکه....
تهیه کننده: چهره شما خیلی آشناست...فکر می کنم...شما دقیقاً دیوار به دیوار مرکز تلفن کار می کنین اینطور نیست؟
پلیس: خواهش می کنم آقا من...
تهیه کننده: لحن منو ببخشین ولی من هیچوقت چهره کسی رو فراموش نمی کنم و مطمئنم که هفته گذشته شما رو تو دفتر فرمانده تون دیدم...اومدید و ازش راجع به یه روز تعطیل پرسیدید یا همچین چیزی...دست بردارین،نمی تونین گولم بزنین.اینجوری با اون چهره زیبا و چشمای جذاب و...
پلیس: لطفاً آقا.من برای این اومدم اینجا که...
تهیه کننده: می دونم،می دونم...خب مارک چطوره؟هنوزم تو ترک سیگاره؟
پلیس: حتما اشتباه می کنید،فرمانده ایمبری هیچوقت سعی نکرده سیگار رو ترک کنه.
تهیه کننده: تو فکرش که بوده.باید تصدیق کنین.نمی خواهین بگین که هیچوقت به ذهنش هم خطور نکرده همچین چیز مزخرفی رو ترک کنه،نه؟
پلیس: کافیه دیگه.ما یه تلفن داشتیم راجع به یه ایجاد مزاحمت و...
تهیه کننده: مزاحمت؟چه مزاحمتی؟شما اینجا مزاحمتی می بینین؟
پلیس: پس باید اشتباهی پیش اومده باشه...(قصد خروج می کند.)
تماشاگر: (از جایش بلند می شود.)هیچ اشتباهی پیش نیومده.(به منتقد اشاره می کند.)اون به پلیس زنگ زد که بیاد و این دزد رو(به تهیه کننده اشاره می کند.)دستگیر کنه.(از صحنه بالا می رود.)
تهیه کننده: سرکار اون خودش با قطع کردن نمایش...مزاحم کار ما شد.واسه چی نمایش رو قطع کردین خانم؟همین چند دقیقه قبل مشکلتون این بود که هیچ اتفاقی رو صحنه نمی افته.حالا مشکلتون اینه که یه چیزی داره اتفاق می افته.شما دقیقاً چی می خواهین؟
منتقد: (به تماشاگر)من به پلیس زنگ زدم که بیاد،تو رو دستگیر کنه.
پلیس: معلوم هست اینجا چه خبره؟این زن کیه؟
تهیه کننده: (زمزمه کنان به افسر پلیس)یه تماشاچی.می خواد نمایش ادامه پیدا کنه.
پلیس: (به منتقد)لطفاً بیایین روی صحنه.
تهیه کننده: واقعا نیازی به این کار نیست.(به تماشاگر اشاره می کند.)به هر حال،این خانم بازیگره و داره برای نمایش آماده می شه.
منتقد: واقعاً؟شما بازیگرین؟اونوقت،همه این مدت،من...من فکر می کردم...چقدر فوق العاده بود.نمایشتون خیلی درخشانه.شما یه گزارش جنجالی از من طلب دارین.به خاطر اتفاقاتی که افتاد خیلی متا سفم.من...نمی دونستم.ولی حالا اینجا،این بالا چکار می کنم؟باید برم پایین،سر جام.(به سمت صندلی اش حر کت می کند.)
پلیس: یه لحظه صبر کنین،باید برام توضیح بدین.
منتقد: اُه،فهمیدم...این نمایش از نوع نمایش های دو سویه وتعاملیه.واقعاً که احمقم.باید حدس می زدم.اما ببینین من یه تماشاگر معمولی نیستم؛یه نفر دیگه رو انتخاب کنین،من باید برم پایین و نمایش رو تماشا کنم و...
تماشاگر: خیلی جالبه ولی فکر نمی کنین یه خرده داره خسته کننده می شه؟(به تهیه کننده) پولمو بهم پس بدین،تا از اینجا برم.
تهیه کننده: قلبم.
منتقد: عالیه،فوق العاده اس.
تماشاگر: هوی،خفه شو بی سر و پا !
منتقد: خوبه!به من توهین کنین.من یه همچین نمایشی رو تو برلین دیدم.تو تئاتر بروتال. اُه،من عاشق تئاتر بروتالم.آنتونن آرتو می گه که...
تماشاگر: همین الان خفه شو،قبل از اینکه بیام و ...
پلیس: معلوم هست اینجا چه خبره؟(به تماشاگر)شما بازیگر هستین یا نه خانم؟
تماشاگر: البته که نیستم.
تهیه کننده: البته که هست.می خواهین بگین ایشون رو نمی شناسین؟
منتقد: خب،هر سال تعداد زیادی بازیگر جدید روی کار میان.غیر ممکنه همه رو شناخت.
تماشاگر: من بازیگر نیستم.فهمیدین؟
تهیه کننده: نقشش وادارش می کنه که انکار کنه بازیگره.واسه خیلی از بازیگرا این اتفاق می افته.اونقدر با نقششون احساس نزدیکی می کنن که نمی تونن اونو از ذهنشون بیرون کنن.(به تماشاگر)آروم باش عزیزم.الان دیگه رو صحنه نیستی.به سؤال خانم جواب بده.ایشون با مهربونی پرسیدن که تو بازیگر هستی یا نه؟
تماشاگر: نیستـــــــــم !!!!!!
تهیه کننده: می بینین؟حسابی رفته تو جونش.ولی نگران نباشین.حتی اگه در حال انجام وظیفه این و یه همچین چیزی بهتون اجازه نمی ده وظیفه تون رو انجام بدین،من می تونم از پال مارک عزیز بخوام به شما اجازه بده که ...
تماشاگر: (برق آسا حرکت می کند و اسلحه افسر پلیس را از داخل جلدش کش می رود. آن را به سوی تهیه کننده نشانه می رود.)بهش بگو من بازیگر نیستم.بهش بگو من بازیگر نیستم.
تهیه کننده: قلبم.
منتقد: حالا من باید چکار کنم؟
تماشاگر: دهنت رو ببند و دوباره شروع نکن احمق.
پلیس: ساکت باش و خیلی آروم اسلحه رو پس بده.به خاطر این کار بازداشت می شی.
تماشاگر: من هیچ گهی رو پس نمی دم.
پلیس: اگه همین الان اسلحه رو پس بدی،منم همه اتفاقات رو فراموش می کنم و تو می تونی بی دردسر بری خونه ات.
تماشاگر: نمی خوام برم خونه.دیگه هیچوقت پامو تو اون خونه نمی ذارم.
منتقد: این وسط انگاری من بدجوری گیر کردم؟بهتره برم و....؟
تماشاگر: آخه تو چقدر خنگی.
منتقد: فکر نمی کنی دیگه یک کم از حد گذروندی؟آقای...اسمتون چی بود...من بدترین گزارشی رو که تا حالا نوشته شده راجع به نمایش شما می نویسم.شروع نمایشتون خیلی جذاب بود،اما من نمی تونم از ادامه اش هم همونقدر راضی باشم.
تهیه کننده: نمایش الان مدتیه که کاملا متوقف شده.
منتقد: آه !تو بازیگر نیستی.
تماشاگر: جداً؟از کجا فهمیدی؟
منتقد: از اندامت.معلومه که بدنت،تو هیچ کلاسی آموزش ندیده.البته ناتورالیسم مدتهاست که منسوخ شده با این حال می تونم بگم که...آخه چرا این همه وقت اسلحه دست گرفتی و ما رو تهدید می کنی؟من دارم غش می کنم...
تماشاگر: نگران نباش،مدت زیادی نگهتون نمی دارم.فقط می خوام پولم بهم برگردونده بشه،همین.قسم خورده بودم دیگه نذارم کسی سرم کلاه بذاره و حالا هم روی قولم هستم.
تهیه کننده: با اینهمه خانم،من فکر می کنم شما دارین عمیقاً از چیزی رنج می برین.کی خواسته سرتون کلاه بذاره؟
تماشاگر: شوهرم.
تهیه کننده: شوهرتون؟
تماشاگر: بله شوهرم.لازم نکرده اینجوری نگام کنین چون اسلحه هنوز دست منه.
منتقد: ما چکار می تونیم با شوهرت بکنیم؟
تماشاگر: شما شخصاً،هیچی.اما من می تونم.شاید هم می تونستم،تا یه ساعت پیش که با اون هرجایی تو رختخواب گیرش انداختم.تو رختخواب ما.ای وای دارم دیوونه می شم.(به نظر می رسد دارد از حال می رود.دیگران با نگرانی به او نزدیک می شوند.)وایسین سرجاتون...انگار مغزم کار نمی کرد.اگه اونوقت یه اسلحه مثل این داشتم به هر دوتاشون شلیک می کردم.خودمو رسوندم به خیابون و دویدم.فکر می کردم بیاد دنبالم.بیشتر از هر چیزی تو دنیا ازش متنفر شده بودم،ولی بازم دلم می خواست صداشو بشنوم که یه چیزی بگه.مثلاً بگه"عزیزم،بذار برات توضیح بدم."یا همچین چیزی.اما اون هیچ کاری نکرد.من فقط می دویدم،انگار یکی داشت دنبالم می کرد.نفهمیدم چقدر گذشت،واسه اینکه مغزم کار نمی کرد.دیگه به چیزی فکر نمی کردم.هیچی،هیچی،هیچی،هیچی... تا اینکه خودمو جلوی این تئاتر دیدم که با حروف درشت نوشته شود:"هیچی".فکر کردم این یه اشاره است،از طرف خدا یا یکی دیگه.یه بلیط خریدم و اومدم تو.احتیاج داشتم یه داستان ببینم.می خواستم همدردی کنم با کسی،با چیزی،که یه جوری بتونم بغضی رو که تو دلم دارم خالی کنم.من تا حالا هیچوقت به دیدن تئاتر نرفته ام...این اولین بارمه...احتمالا آخریش هم باشه.
(درست در همین لحظه منتقد اسلحه را از دست او می قاپد و رو به او نشانه می گیرد.)
منتقد: تکون نخور والا شلیک می کنم!تو فکر کردی ما کار بهتری نداریم غیر از اینکه وایسیم اینجا و به چرندیات تو گوش کنیم؟فکر می کنی کی هستی؟یه نمایش بی نقص رو قطع کردی،جنجال به پا کردی،پای پلیس رو کشوندی وسط،که چی؟ فقط واسه اینکه به ما بگی شوهرت رو با یه زن دیگه گیر انداختی؟واقعاً فکر می کنی من واسه مشکل تو راه حلی دارم؟نصف زنای بیرون از اینجا شوهرشون رو با یه زن دیگه گیر انداختن.ولی اونا مثل تو شق القمر نمی کنن.نمی رن تو سالنهای تئاتر که نمایش رو به هم بریزن.اصلا تو از من پرسیدی چند بار شوهرمو با یه زن دیگه گیر انداختم؟هیچ پرسیدی از وقتی که با یه مرد دیگه بودم چقدر گذشته؟چقدر؟پرسیدی یا نه؟جواب بده،چقدر؟
تماشاگر: ..................
منتقد: گفتم چقدر؟جواب بده.
تماشاگر: من از کجا باید بدونم.
منتقد: جواب بده.
پلیس: خانم،آروم باشین...
منتقد: نمی خوام آروم باشم.
پلیس: اسلحه منو بهم برگردونین...
منتقد: نمی دم !(به تماشاگر)حالا،برو بشین و آروم بقیه نمایشو نگاه کن.هر چند نمی تونی درکش کنی ولی برات درسی می شه که از این به بعد خیلی گستاخ نباشی.به هر حال واسه سرکار هم فرصت خوبیه که با یک خبر دست اول حقوقی سر و کار داشته باشن.فکر کردی می تونی همینجوری سرت رو بندازی پایین و بیای یه نمایش رو به هم بریزی،بعد هم بخوای پولتو پس بگیری و بری؟حالا بهت نشون می دم من واقعا کی هستم.برگرد بشین سر جات،همین الان!جیکت هم درنیاد. بدو!(به افسر پلیس)شما سرکار،برو اونجا وایسا،اون گوشه،ردیف جلو.(به تهیه کننده)فکر می کنین باید نمایشو از جایی که قطع شده ببینیم یا برگردیم از اول ببینیم؟
تهیه کننده: فکر می کنم نمایش زمانی قطع شد که ما وسط یه صحنه احساسی و خاص بودیم.خیلی سخته از اونجایی که قطع شده ببینیم.بهتره از اول ببینیم.
منتقد: هر جور که شما فکر می کنین.
(تماشاگر روی صندلی خودش می نشیند،منتقد نیز در حالیکه اسلحه را رو به او نشانه رفته است به سرجایش برمی گردد.در همان حال افسر پلیس هم در ردیف جلو قرار گرفته است و برای شروع آماده شده است.تهیه کننده همچنان که به اتاق نور اشاره می کند از گوشه صحنه خارج می شود.نور قرمز تندی تمام صحنه را پر می کند.سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی. سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.تماشاگر از جایش بلند می شود.به شدت عصبانی است.از صحنه بالا می رود.)
تماشاگر: (به منتقد)به من شلیک کن باشه؟همین حالا بهم شلیک کن.
منتقد: بیا پایین.تو روانی هستی.
تماشاگر: بهم شلیک کن.دیگه بیشتر از این نمی تونم تحملش کنم.
(منتقد در حالیکه او را نشانه گرفته است از صحنه بالا می رود.همزمان تهیه کننده از گوشه وارد می شود.)
منتقد: گفتم بیا پایین...
(در همین لحظه افسر پلیس آهسته به او نزدیک می شود و با یک حرکت برق آسا او را خلع سلاح می کند.)
پلیس: همونجا بمونین.هر دوتاتون.شما دو نفر زیادی وقت منو گرفتین.
تهیه کننده: بالاخره اینجا هم باید یه نظم و ترتیبی داشته باشه.امشب به اندازه کافی وقفه داشتیم.
پلیس: اگه یه بار دیگه دهنت رو باز کنی بهت شلیک می کنم.
تهیه کننده: ولی... من که کاری نکردم.
پلیس: همه اش تقصیر توئه.اگه کلاهبرداریهای تو نبود،ما هیچوقت اینجا نبودیم.
تماشاگر: اُه خدای من!فکر می کردم من دیوونه شدم.
تهیه کننده: هی،خواهش می کنم سرکار.شما دارین به من توهین می کنین.یعنی من دزدم؟ شما به آبرو و اعتبار من شک دارین؟من واقعا ازتون رنجیدم و از لحن صحبتتون هم اصلا خوشم نیومد.
پلیس: گفتی آبرو،درسته؟پس بذار یه کمی به گذشته برگردیم.می خوام یکی دو تا چیزو به یادت بیاریم.حافظه خوبی داری،نه؟البته هر چی رو که دوست داشته باشی به یاد میاری،ولی خوبه.تو منو تو دفتر فرمانده ام ندیدی،اما اینجا چرا.اینجا منو دیدی.چند سال پیش من یه بازیگر بودم یا لااقل سعی می کردم بازیگر بشم.با نمره الف از مدرسه بازیگری فارغ التحصیل شدم.همه فکر می کردن هنرپیشه معروفی می شم.خیلی به کارم وارد بودم.لااقل این چیزی بود که مردم می گفتن. اونوقتا شما مسئول تست صدا تو یه تئاتر موزیکال بودین.من اومدم اونجا و امتحان دادم و...
تهیه کننده: داره یه چیزایی یادم میاد...
پلیس: نگران نباشین.من همه چیز یادمه.خیلی خوب واسه امتحان آماده شده بودم.حتی یهترین بازیمو ارانه دادم.آواز خوندم،رقصیدم،همه جور بازی کردم،کمدی،درام، بداهه.به نظر می رسید همه از کارم راضی بودن.چند روز بعد خبردار شدم تمرینها شروع شده و شما هم اصلا به من خبر هم ندادین...
تهیه کننده: من اصرار داشتم باید شما رو انتخاب کنیم،ولی کارگردان شما رو نمی خواست و...
پلیس: (انگار اصلا صدای او را نشنیده است.)یه عالمه آزمون دادم.همیشه همه از بازیم راضی بودن ولی دست آخر یه نفر دیگه رو انتخاب می کردن.زمان گذشت،همه دوستای دوران مدرسه ام کار بعد از کار می گرفتند و من...بااستعدادترینشون...مدام از پیش این تهیه کننده می دویدم پیش اون یکی،از پیش این کارگردان پیش اون یکی کارگردان و دو خط چیز چرند آبکی می خوندم.همه شون گفتن بااستعدادم، ولی چقدر بهم کار دادن؟هیچی.یکی از دوستام پارتی بازی کرد و من رفتم دانشکده پلیس.حالا هم که اینجام.یه پاسبان.انگار رویای مادربزرگم به حقیقت پیوست.وقتی تو اداره بهم گفتن از اینجا تلفن کردن،نمی خواستم بیام.به خودم قول داده بودم دیگه هیچوقت دوباره پامو تو تئاتر نذارم.با این همه اومدم.شاید به این خاطر که می خواستم جواب سوالمو بگیرم.سوالی که تمام این مدت مثل خوره افتاده بود به حونم.چرا توی حرفه ام شانس نیاوردم؟چرا هیچوقت نتونستم بازی کنم؟
منتقد: (به تهیه کننده)اجازه بدین من جواب بدم.من نمی دونم شما چقدر بااستعداد هستین یا بودین،اما بذارین من که خیلی وقت پیش بازیتون رو دیدم توضیح بدم.آشغال، عزیزم،خیلی آشغال.تو یه بازیگر آشغال بودی.چه کلمه دیگه ای می تونم جاش بذارم.آ ش غ ا ل.تا حالا مگه چیز دیگه ای فکر می کردی؟افتضاح! زمانه عوض شده کوچولو.تو هنوز گرفتار دوره مادربزرگتی.فکر می کنم شغل پاسبانی هم از سرت زیاده.
تماشاگر: چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟این زن تمام روحشو برای ما عریان کرد، اونوفت تو...
پلیس: اون راست می گه.شنیدن حقیقت همیشه سخته،ولی حق با اونه.من هیچی ندارم.( اسلحه را روی شقیقه اش می گذارد.)اومدن به اینجا حقیقتی بود که بایستی اتفاق می افتاد.من دوباره با تقدیرم روبرو شدم.اونم روی صحنه.کی فکرشو می کرد؟
(چشمانش را می بندد.می خواهد ماشه را بکشد،تهیه کننده اسلحه را از دستش می قاپد.)
تهیه کننده: بسه دیگه!اگه دلت می خواد مختو داغون کنی،برو خونه ات.بازیگرها...بیمارهای روانی،بدقیافه ها،آشغالا...همه شون می رن اونجا...چی بود اسمش؟اون جای مقدس؟اون جای مقدس کجاست که همه می رن اونجا ؟
منتقد: فکر می کنم آسایشگاه.
تهیه کننده: به هر حال... اسمش مهم نیست.تو می گی بازیگر خوبی بودی.با نمره الف.می دونی من چند تا دانشجوی نمره الف می شناسم که حتی نمی دونن چطور رو صحنه راه برن؟خیلی خوب بذار ببینم تو چقدر بازیگر خوبی هستی.این زن که اینجاست یه نمایش می خواد تا بتونه عقده دلشو خالی کنه.خیلی خوب،بیا...بیا یه چیزی بازی کن.
پلیس: خواهش می کنم با من این کار رو نکن.
تهیه کننده: شروع کن،یالا بازی کن.
پلیس: بهم شلیک کن.ترجیح می دم بمیرم اما اینطوری عذاب نکشم.
تهیه کننده: درس شماره یک:هر کی ترجیح بده بمیره تا اینکه یه آدم عوضی از خودش بسازه ،اصلا واسه بازی کردن جوهر نداره.
تماشاگر: این کار رو باهاش نکن.این غیر انسانیه.
تهیه کننده: (اسلحه را رو به تماشاگر می گیرد.)یا بازی کن یا من اینو می کشم.
پلیس: چیزی یادم نمیاد.مال خیلی وقت پیشه.
تهیه کننده: بازی کن !
پلیس: (از نمایشنامه مرغ دریایی چخوف، آخرین دیالوگ نینا)" چرا می گویید خاکی را که من روی آن پا گذاشته بودم،می بوسیدید؟من مستحق کشتن هستم.خیلی خسته ام. کاش بتوانم کمی بیاسایم. من مرغ دریایی ام.نه این طور نیست.من هنرپیشه ام...بله هنرپیشه.او هم اینجاست.مهم نیست..."
تهیه کننده: یه خرده حس بگیر.با احساس تر.
پلیس: "او به تئاتر اعتقاد نداشت و همه اش به رویاهای من می خندید کم کم من هم اعتقادم را از دست دادم و دچار یاس شدم...به موجودی ناچیز مبدل شدم، احمقانه بازی می کردم..."
تهیه کننده: هیجان ! هیجان بیشتر !
پلیس: " نمی دانستم با دستهایم چه کنم،نمی توانستم روی صحنه آن طوری که باید و شاید بایستم به صدایم تسلط نداشتم..."
تماشاگر: داره رنج می کشه،نمی بینین؟
پلیس: "شما نمی توانید بفهمید که وقتی انسان احساس می کند که روی صحنه دارد گند می زند،چه حالی پیدا می کند..."
تهیه کننده: ادامه بده.
پلیس: " من مرغ دریای ام..."
منتقد: تو یه آشغالی.
پلیس: " نه نه.منظورم این نیست..."
منتقد: زن بیچاره.
پلیس: "حالا دیگر مثل گذشته ها نیستم...من دیگر یک هنرپیشه واقعی هستم،بااحساس شور و لذت بازی می کنم،روی صحنه از خود بی خود می شوم...و احساس می کن م که روحیه ام روز به روز قوی تر می شود..."
تهیه کننده: تو هیچی نیستی.اگه نمی تونی به این زن آرامش بدی،پس هیچ ارزشی نداری.حالا که اینجوره پس من بهش آرامش می دم.(اسلحه را رو به تماشاگر نشانه می رود.)
پلیس: "حالا دیگر می دانم که در حرفه ما...مهم،افتخار و شهرت و آن چیزی نیست که من آرزویش را می کردم بلکه مهم داشتن تحمل و شکیبایی است.در کار ما انسان باید بلد باشد صلیب خود را بر دوش بکشد و ایمان داشته باشد.من ایمان دارم،از این رو زیاد درد نمی کشم و موقعی که به رسالتم فکر می کنم دیگر از زندگی نمی ترسم."
تهیه کننده: (به تماشاگر)یالا،گریه کن.این همون چیزی نیست که می خواستی؟
تماشاگر: نمی تونم.
پلیس: "سابقا زندگی خوبی داشتیم ! یادتان می آید؟چه زندگی روشن و گرم و شاد و پاکی و چه احساساتی،احساساتی شبیه به گل های ظریف و لطیف...یادتان می آید "
تهیه کننده: (به تماشاگر)گریه کن !
پلیس: " آدم ها،شیرها،عقاب ها و کبک ها،گوزن های شاخدار،غازها،عنکبوت ها،ماهیان خاموش ساکن در آب ها،ستارگان دریا و هر آن چه به چشم دیده نمی شود..."
تهیه کننده: یالا گریه کن !!
پلیس: "... همه سیر اندوهبار را به پایان آورده و خاموش و ناپدید گشته اند."
تهیه کننده: می خوای گریه کنی یا می خوای بهت شلیک کنم؟
تماشاگر: نمی تونم...
پلیس: "هزاران قرن است که زمین دیگر هیچ موجود زنده ای بر دوش خود حمل نمی کند و این ماه بینوا،فانوس خویش را به عبث می افزود.در چمن زار لک لک ها فریاد زنان از خواب بیدار نمی شوند،همهمه سوسک های بهاری دیگر از میان انبوه درختان زیرفون به گوش نمی آید..."
تهیه کننده: (ناگهان به افسر پلیس شلیک می کند.به تماشاگر)حالا چی؟حالا می تونی گریه کنی؟
تماشاگر: نه، نه...
پلیس: "هیس! من باید برم.خداحافظ! وقتی هنرپیشه بزرگی شدم.بیایید تماشایم کنید...قول می دهید؟ولی حالا... دیر است..."
(به زمین می افتد،می میرد.تماشاگر به او نگاه می کند.قادر نیست حرف بزند.منتقد بی تفاوت است.)
تهیه کننده: حتی حالا هم نمی تونی گریه کنی؟
(تماشاگر شوک زده به زن مرده نزدیک می شود.)
تهیه کننده: گریه کن.بیشتر از این دیگه چی می خوای؟گریه کن !!!!
(تماشاگر سعی می کند با لکنت چیزی بگوید.بیهوده است.تهیه کننده تحملش را از دست می دهد و به او شلیک می کند. تماشاگر به زمین می افتد.می میرد.)
منتقد: تموم شد.داشتم فکر می کردم ممکنه تو این وضعیت کنترل همه چیز از دستتون خارج بشه.
تهیه کننده: چرا همچین فکری کردین؟
منتقد: نمی دونم.آخه از این موقعیت ها یکی دو تا بیشتر تو عمرم ندیده بودم.
تهیه کننده: بهم کمک می کنین؟
(آنها اجساد را به پشت صحنه می برند.)
منتقد: (به اسلحه اشاره می کند.)این چی؟
تهیه کننده: باید همینجا بذاریمش.آخر بازی بهش نیاز داریم.(اسلحه را در مرکز صحنه قرار می دهد.)خانوم شما بفرمایین...
(منتقد دوباره سرجایش می نشیند.)
تهیه کننده: (به اتاق نور)از جایی که نمایش قطع شد،شروع می کنیم.
(همچنان از گوشه صحنه خارج می شود.نور ضعیف می شود.نور قرمز تندی سراسر صحنه را پر می کند.سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد یا تا زمانی که قطعه E بمل شوبرت که از مدتی قبل در پس زمینه شروع شده است به پایان برسد.)
داستان لطيف
نمايشنامه عروسكي ويژه بزرگسالان»
ايرج طهماسب
صداي گوينده: به نام آنكه هستي از اوست.
زيباست و زيبايي را دوست دارد.
داستان لطيف.
بيحرف پس و پيش ميريم سراغ حكايت.
خواجه لطيف طنبورزن.
اين حكايت، حكايت عشقه.
حكايت عشقم شنيدن داره.
همراه با موسيقي ملايم، در صندوق قديمي وسط صحنه باز ميشود و نور درخشاني كه از داخل آن به بيرون ميتابد صحنه را روشن ميكند. از داخل صندوق چندين عروسكگردان با صورتكهايي مثل ارواح همراه بـا عروسكهايشان بيرون آمده و در جاي خود مستقر ميشوند. خواجه در جلوي صحنه مينشيند و سازش را كوك ميكند.
از داخل صندوق دو پيرزن بيرون آمده و با هم صحبت ميكنند.
پيرزن دو: باجي خانم!
پيرزن يك: جون باجي.
پيرزن دو: ميدوني اين مردكيه؟
پيرزن يك: كيه؟
پيرزن دو: اين همون مجنونه.
پيرزن يك: مجنونه؟
پيرزن دو: اين همون عاشقه.
پيرزن يك: قاشقه؟
پيرزن دو: ]بلندتر ميگويد[ عاشقه. عاشق.
پيرزن يك: ]ميفهمد[ عاشقه؟ عاشق كيه؟
پيرزن دو: نه كسي ميدونه، نه چيزي گفته. هيشكي هم از دلش خبر نداره. كارش طنبورزنيه. اسمش خواجه لطيف طنبورزنه.
پيرزن يك: وا! خواجه لطيف پنيهزن همينه؟
پيرزن دو: نه دختر، اون كه غلامعلي پنبهزنه، اين خواجه لطيف طنبورزنه.
پيرزن يك: تو كه گفتي مجنونه.
پيرزن دو: مجنونه ولي ليليشو پيدا نكرده.
پيرزن يك: عزبه، زن ميخواد؟
پيرزن دو: نه دختر، زن داره، اونم چه زني! لكاته، پاچهورماليده، خاتون خاتون كه ميگن زن همينه.
پيرزن يك: كدوم خاتون؟
پيرزن دو: همون كه تو حموم با طاس آب زد تو سر طلاخانم سرشو شيكوند.
پيرزن يك: وا بلا به دور!
پيرزن دو: كاشكي ميشد وايسيم بشنوي، ببيني كه چه سازي ميزنه، ميگن پنجهاش گرمه، نفسش گيراست.
وقتي فراق ميزنه اشكت سرازير ميشه، وقتي شاد ميزنه دلت ميخواد از شادي پر در بياري.
با اين جمله پيرزن دو به آسمان بلند ميشود كه پيرزن يك گوشه چادر او را گرفته، پايين ميكشد.
پيرزن يك: اوهوي كجا؟! ... بيا پايين، زود هوايي ميشه!
پيرزن دو: اي واي انگار فهميد ما چي ميگيم. بيا بريم خوبيت نداره . بيا ... بيا.
پيرزن يك: چرا همچي ميكني ... چي شد ... دستمو نكش ...
هر دو به داخل صندوق ميروند.
نور خواجه روشن شده و خواجه مينوازد.
خواجه: ]ميخواند[
اگر من از تو برگرديده باشم
به خون خويشتن غلتيده باشم
دلم چون دامن گل غرق خون باد
جـدا از تـو اگـر خنـديده باشم
خواجه ريتم تندي مينوازد و كمكم به حالت بيهوشي ميافتد. خاتون با كوزه از راه ميرسد و با پا به خواجه ميزند.
خاتون: اين هم شد زندگي؟ آهاي مرد باز كه سازت رو بغل كردي و داري دلنگدلنگ ميكني، آخه ساز زدنم شد كار؟ يه كم چشمهات رو باز كن. ببين دور و برت چه خبره؟ والله ما شانس نداشتيم كه تو شدي شوهر ما! بعد از عمري چي داريم؟ يه كلبه خرابه، يه تيكه نون، يه كاسه آب. حالا برو زنهاي مردم رو ببين.
خواجه: باز چي ميخواي زن؟
خاتون: چي هست كه بخوام و داشته باشم؟ تو چشمهات رو از آسمون بگير و ببين من چي تنم هست. چي تو خونهام هست، همين همسايهمون صياد قادر و زنش طلا خانم. از بازو تا سرانگشتش النگو داره، راه كه ميره جيرينگ جيرينگ صداي النگوهاش گوش همه رو كر ميكنه، ميدوني چرا به اينجا رسيده؟
خواجه: چرا؟
خاتون: واسه اينكه شوهرش ماهيگيره، يه تور كه مياندازه دريا شب با سبد بزرگ ماهي ميره خونه، تازه تو دستشم يه مشت مرواريده.
اونا فرش دارن، ما زيلو!
اونا خونه سر در آجر دارن، ما لونه!
اونا مرغ و ماهي و قيمه ميخورن، ما نون بيات و پياز!
خواجه آرام سازش را كوك ميكند.
خاتون: ببينم گوشت با منه، يا باز داري با يارت راز و نياز ميكني، ما كه آخرش نفهميديم اين يارت كي هست حالا
خواجه: ]مينوازد و ميخواند[
يار كو ... يار كو ...
تا دل دهد در يك غمم
دست كو ... دست كو ...
تا دست گيرد يك دمم
روز كو ... روز كو
تا ناله و زاري كنم
خاتون: ]فرياد ميكشد و خواجه از خواندن ميماند[ اوهوي يواش ... چه خبرته ... باز كه حالي به حالي شدي مرد! دِ بلند شو يه فكري بكن كه جونم به لبم رسيده ...
خواجه: ميگي چي كار كنم زن ... تو كه خونه و زندگيت خوبه، روزيتم كه خدا ميرسونه. ديگه از كم و زيادش ننال.
خاتون: حرف مفت نباشه، اگه ميخواي پيش در و همسايه جيغ و داد نكنم و آبروت رو نبرم، بلند ميشي ميري دريا ماهيگيري.
خواجه: منو چه به ماهيگيري؟! من طنبورزنم.
خاتون: حرف زيادي نباشه. الان ميري دريا و اگه دست خالي برگشتي يه كاري ميكنم كه مرغهاي هوا به حالت گريه كنند.
خواجه: آخه من تور ندارم زن.
خاتون: نگو تور ندارم ... بگو نا ندارم ... بگو دست و دلم به كار نميره ... بگو جونم به او ساز بسته است ... بگو جونم به اون ساز بسته است. بگو دست و دلم به كار نميره. خيلي خوب حالا كه حرف حساب حاليت نميشه منم ميدونم چيكار كنم.
الان آبروت رو ميبرم، بيخود كه به من نميگن خاتون ]جيغ ميكشد و خود را ميزند[ اي هوار به دادم برسين، مُردم ... كُشت ... كُشت ... چرا ميزني ... مگه من چي گفتم؟ ... اي هوار ...
خواجه: ساكت... زن... خيلي خب... كوليبازي در نيار... ميرم دريا... ميرم...
خاتون: ]آرام ميگيرد، ناگهان[ ميرم نه ... همين الان ميري.
نور خاموش شده. همراه با موسيقي، نور صحنه خانه صياد قادر زياد ميشود. خواجه لطيف آمده و در ميزند. صياد قادر از پنجره سر و كلهاش پيدا شده و با او صحبت ميكند.
صياد قادر: كيه؟
خواجه: منم خواجه لطيف، همسايهتون.
صياد قادر: بَهبَه خواجه دلداده بيدل! چي ميخواي؟
خواجه: اومدم خواهش كنم تور ماهيگيرت رو بهم قرض بدي، پَسِت ميآرم.
صياد قادر: تور؟! تور ميخواي چي كار؟!
خواجه: ميخوام برم دريا، ماهيگيري.
صياد قادر: ماهيگيري؟! ]ميخندد[ تو برو طنبورت رو بزن خواجه تو رو چه به ماهيگيري ...
خواجه: ميديش يا برم؟
صياد قادر: چرا كه ندم ... هر چي نباشه همسايهايم هـمين جا باش تا بيارمش ] تور را آورده از پنجره سمت خواجه پرت ميكند[ بيا خواجه اينم تور ... يه وقت باهاش نهنگ نگيري! ... تور پاره ميشه ]ميخندد و ميرود[ طلا ...بيا تا برات بگم چي شده... طلا...
خواجه به راه ميافتد و نور خاموش ميشود. نور صحنه دريا روشن ميشود. صداي امواج آب شنيده ميشود. خواجه تور را سه بار به دريا مياندازد و هر بار خالي است. اما بار آخر تور را هم از دست داده و امواج تور را با خود ميبرند.
خواجه: اي تور، تور ...؟ ديدي خواجه، ماهي كه نگرفتي هيچ، تورتم دريا برد ... اي امان... اي امان!
]غمگين مينشيند و سازش را برداشته و مينوازد[
خواجه: ]ميخواند[
تو را شاد و مرا ناشاد كردند
تو را شيرين مرا فرهاد كردند
تو را شمع و مرا پروانه عشق
تو را صيد و مرا صياد كردند
دل ندارم، دل ندارم، دل ندارم
دگر طاقت در اين منزل ندارم
خواجه آرام ميگيرد و سكوت ميشود. همراه با صداي امواج، صداي ماهي ميآيد.
صداي ماهي: بزن ... ]آرام[ بزن ... بزن خواجه. واحيرتا از اين فلك!
يكي در آب غمين و يكي بر خشكي
بزن خواجه كه چه شوم است اسيري
چه تلخ است بيكسي
چه سخت است فراموشي
بزن خواجه.
خواجه: تو ... تو كي هستي؟!
صداي ماهي: بزن خواجه. مقامي بزن كه اندوه برود، نشاط بازگردد.
خواجه: آخه تو كي هستي؟
همراه با موسيقي ماهي از آب بيرون ميآيد.
ماهي مثل طلا برق ميزند و آرام در آب ميگردد.
خواجه: چه زيبا!
ماهي جادويي: من ماهي جادوييام. صداي ساز تو منو به اينجا كشوند. آخه من غمگينم، اسيرم در طلسم.
خواجه: طلسم، طلسم كي؟
ماهي جادويي: گفتن چه فايده، اي مرد! اگر بتوني حرفي به من ياد بدي كه دل بيقرار منو آروم كنه، به من اميد بده، صبر بده هر آرزويي كه داشته باشي برات برآورده ميكنم.
خواجه: فقط يك حرف؟
ماهي جادويي: فقط يك حرف.
]خواجه بر سازش آرام ضربهميزند.[
خواجه: ميفهمي چي ميگه؟
]خواجه باز هم آرام ضربه ميزند.[
خواجه: ميگه محبت.
ماهي جادويي: محبت؟
خواجه: ]خواجه باز هم آرام همان ضربه را ميزند[ عشق.
ماهي جادويي: عشق.
شروع به نواختن شادترين آهنگ ميكند و ماهي با آن ميچرخد و ميچرخد.
موسيقي خاتمه مييابد و ماهي آرام ميگيرد.
ماهي جادويي: آه ياد گذشتهها افتادم. ياد بهاران. ياد شكوفهها خندهها ]ميخندد[ ياد وقتي كه من شـاهزاده خانـمي بـودم در سمرقند ]ميخندد[ بگذريم، حالا وقت اينه كه من دل تو را شاد كنم، هر آرزويي داري بگو تا برآورده كنم.
خواجه: اي ماهي عجيب! من خودم هيچ آرزويي ندارم، اما زني دارم كه آرزوهاي زيادي داره. اجازه بده برم خانه، ازش بپرسم و بيام، آرزويش رو برآورده كن.
ماهي جادويي: برو ... و بپرس ]ماهي در آب فرو ميرود[
نور صحنه دريا ميرود و نور صحنه خانه خواجه زياد ميشود. خاتون نشسته و سيني در دست دارد و نخود پاك ميكند و خواجه در كنارش نشسته است.
خاتون: اَه، اَه، اَه! به تو هم ميگن مرد. خب اگه ماهي طلا بوده، ميپريدي ميگرفتيش، ميفروختيمش.
خواجه: طلا نبود زن. مثلِ طلا بود. حالا شما به ماهي چي كار داري. هر آرزويي داري بگو تا برآورده بشه.
خاتون: خيلي خب. صدات رو براي من بلند نكن. گوشهات رو بازكن ببين من چه آرزويي دارم ]فكر ميكند[ آرزو ... آرزو
]خاتون با موسيقي شروع به خواندن ميكند و چيزهايي كه ميگويد در بالاي سرش ظاهر شده و غيب ميشوند.[
خاتون: ]ميخواند[
پارچه ابريشوم ميخوام
قوري گل نشون ميخوام
فرش ميخوام گليم ميخوام
قليون شاه سليم ميخوام
عدس ميخوام ماش ميخوام
يه قابلمه آش ميخوام
كنيز و مهتر ميخوام
الاغ و استر ميخوام
سيني نقرهكاري
كالسكه سواري
صندوق نقش سنگي
البسه فرنگي
روي سرم كلاه باشه
دستام پر از طلا باشه
يك انگشتر، دو انگشتر
ده انگشتم پر انگشتر
ترنجبين سكنجبين
وسمه و سرخابمو ببين
]فرياد ميكشد[
اوهوي سماور برنجي
يه چيزي ميگم نرنجي
]ميخواند[
ميخوام خانم باشم من
زن اعيون باشم من
فوت فوت و اف اف بكنم
به فاميلهام تف بكنم
دستور بدم داد بزنم
خودمو زياد باد بزنم
اونو نشور ورپريده
اينو بشور خيرنديده
اونو نبر اينو ببر
اونو نخر اينو بخر
]فرياد ميكشد[
نه نه نه ...
اصلاً به جاي همه اينها بهش بگو
]ميخواند[
بهم بده يه خونه
خونه كه نه عمارت
عمارت درندشت
پر از درخت، پر از گل
پر از كلاغ و بلبل
بزرگ با دو باغچه
تو هر اطاق سه طاقچه
حياط هشت گوشه ميخوام
قالي شش گوشه ميخوام
آينه بديم به دستم
نور صحنه خانه خاموش و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه كنار دريا نشسته و همان قطعه موسيقي شادي را كه قبلاً نواخته بود مينوازد. با پايان موسيقي، ماهي جادويي نمايان ميشود.
خواجه: آهاي ماهي جادو! زن من آرزويي داره، بگم.
ماهي جادويي: بگو.
خواجه: دلش ميخواد يك خانه داشته باشه بزرگ مثل عمارت، توش دوتا باغچه باشه. ميخواد بخوره و بخوابه و راحت باشه. زيادي گفته؟
ماهي جادويي: نه اي خواجه! به خانهات برگرد كه آرزو برآورده شد.
خواجه: برآورده شد؟!
ماهي جادويي: برو و ببين.
نور صحنه دريا خاموش و نور صحنه عمارت روشن ميشود. خاتون با لباس مرتب ايستاده و چند تا خدمتكار كارهايش را انجام ميدهند.
خاتون: آهاي! ]فرمان ميدهد به عروسكگردانها[ هندونه رو بنداز تو آب خنك بشه. اون گوشه حياط رو خوب جارو كن.
ذليلمرده يه قليون چاق كن من بكشم. واه واه چه چايي رنگ پريدهاي! قندش كو؟ خرماش كو؟ چرا دارچين و هل نزدين بهش. خوبه از شير مرغ تا جون آدميزاد تو اين خونه هست. بريد گمشين از جلوي چشمهام ... گمشين
]كلفت و نوكرها ميروند[
خاتون: كلفت و نوكرم اين قدر بيخير! يكي اون كلاغها رو كيش كنه گيلاسها رو خوردن ... كيش كيش
]خواجه از راه ميرسد[
خواجه: بَه بَه چه خانهاي! چه زندگي! حالا ديگه راضي شدي زن؟
خاتون: چشم طلاخانماينا از حدقه در اومده از حسادت ]ميخندد[ مردهشور برده به كلبه خرابهشون ميگه خونه! اگه زندگي منو ببينن چي ميگن؟ اگه مثل من از خانواده اسم و رسم داري بودن چي ميگفتن؟ الان ميخوام بگم سه جور غذا درست كنند بفرستن در خونهشون تا از حسادت بتركن.
خواجه: نه خدا رو خوش نميآد.
خاتون: تو چه ميفهمي من چي ميگم. تو برو يه كنجي سازت رو بزن. برو ديگه. من هزار جور كار دارم ... برو بهت ميگم ... برو
خواجه ميرود و از سمت ديگر صيادقادر آرام و متعجب جلو ميآيد.
صياد قادر: چي شد؟! چه طوري شد؟! چه خونهاي ... چه زندگياي! به اين ميگن يك شبه ره صد ساله رفتن. بايد سر در بيارم چطوري مال و منالدار شدن. طنبور و ثروت؟! لطيف و مكنت!؟
]سرفه ميكند و جلو ميآيد[
صياد قادر: سلام و عليك خاتون.
خاتون: عليك سلام صياد قادر.
صياد قادر: راستش خواجه از من يه تور ماهيگيري گرفته بود، اومدم پسش بگيرم.
خاتون: يه تور! وقتمون واسه يه تور ميگيري؟
]از كيسهاش مقداري سكه جلوي قادر ميريزد[
بيا با اينا برو هر چند تا ميخواي تور بخر.
صياد قادر: ]سكه را وارسي ميكند[ طلا؟! ... ببينم اين مال و ثروت ارث رسيده؟ ...
خاتون: نكنه اومدي فضولي به جاي زنت ... برو بهش بگو خاتون گفت دارندگي و برازندگي ... همينه كه هست.
صياد قادر: ]ميخندد[ خب اينو بگو خاتون. بگو كار خودمه. من هميشه و همه جا گفتم كه اين زن از سر اين طنبورزن مفتگي زياديه. پيش خودم ميگفتم اين مال و حشمت از اين مرد بر نيومده. كار، كار خود خاتونه. درسته؟
خاتون: اينارو برو به زنت بگو ...
صياد قادر: كدوم زن؟ ... كدوم ... طلا؟ ... طلاقش دادم رفت.
خاتون: كي؟
صياد قادر: همين الان. با ديدن روي شما ...
خاتون: اِ اون كه زن بسازي بود.
صياد قادر: بود كه بود ... يعني از اولشم زن نبود. زن و زنيت اينجا نشسته. زنيت يعني خاتون... زيبا و قشنگ، خوشزبون، ابروان كمون، كمر باريك. ]خاتون كيف ميكند[ زليخا و ليلي بايد برن پشت پرده قايم بشن از اين همه وجاهت.
خاتون: راست ميگي؟!
صياد قادر: دروغم چيه. اينا حرفهاي سالهاي ساله كه تو دلم مونده بود.
خاتون: ]كيف ميكند[ راست ميگي؟
صياد قادر: خب معلومه. فقط ... فقط ...
خاتون: فقط چي؟
صياد قادر: يه ايراد كوچولو داري.
خاتون: چي؟ ... بگو ... عيبم چيه؟
صياد قادر: عيبت اينه كه يه ... يك ذره كمتوقعي.
خاتون: چرا؟
صياد قادر: با اين همه ثروت و دارايي و زيبايي شدي زن خواجه مفنگي؟ هميشه پيش خودم ميگفتم حيف اين جواهر نيست. حيف اين گوهر نيست ]مكث[ راستش ... خيلي دلم ميخواد راز دلمو برات بگم. رازي كه سالها در گوشه قلبم خونه كرده.
خاتون: چه رازي؟
صياد قادر: اگه اجازه بدي بيام جلو در گوشت بگم، اين راز يك عشقه.
خاتون گوشش را جلو ميبرد. موسيقي آغاز ميشود و صياد با زبان گنگي كه نميفهميم به خاتون ابراز علاقه و عشق ميكند.
خاتون: پس بگم اين چيزا براي من كمه ... بگم اينها لايق من نيست. بگم برام بيشتر از اينها ...
صياد قادر: هيس هيس.
خاتون: بگم هيس. هيس
صياد قادر: نه، صداي پا ميآد ... من برم ...
خاتون: ]هول شده[ آره ... برو ... برو ديگه.
صياد قادر ميرود و خواجه جلو ميآيد.
خواجه: راستي زن اين تور صياد قادر رو آب دريا بُرد، ميگم ...
خاتون: چه رويي داري كه با من حرف ميزني! مردهشور ببردت مرد با اين خونه آرزوهات! آخه من لايق اين خرابهام؟! تو گدازادهاي، فكر كردي منم مثل توام.
خواجه: باز چي شده زن؟
خاتون: همين كه گفتم ... الان ميري پيش ماهيه بهش ميگي زن من لايق يه قصر باشكوهه.
خواجه: آخه زن ...
خاتون: آخه بيآخه... من قصر ميخوام. اگه نه بياري، كاري ميكنم كه نبايد بكنم.
خواجه: آخه من از روي ماهي خجالت ميكشم.
خاتون: از روي ماهي خجالت ميكشي؟! يه كاري ميكنم كه از روي مردم خجالت بكشي.
مينشيند، خودش را ميزند و جيغ ميكشد.
اي هوار ... اي مردم ... به دادم برسين نزن ... چرا ميزني ... چرا زور ميگي ...
خواجه: بس كن زن ... خوبيت نداره ... خيلي خب باشه ... باشه ميرم ...
خاتون: ]ساكت ميشود[ ميرم نه. الان ميري.
خواجه: چشم ... چشم.
خاتون: يه قصر ... يه قصر باشكوه.
نور صحنه خاموش شده و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه مينشيند كنار دريا و همان قطعه موسيقي شاد را مينوازد تا از زير آب ماهي بيرون ميآيد.
خواجه: اي ماهي جادو! ... از روي تو شرمندهام ... زن كمعقل من باز آرزوي ديگهاي داره.
ماهي جادويي: ميدونم خواجه لطيف ... ميدونم ... بگو.
خواجه: شرمندهام ... زن من يه قصر ميخواد يه قصر باشكوه ...
ماهي جادويي: شرمنده نباش خواجه، به خانهات برگرد كه آرزو برآورده شد.
ماهي جادويي در آب فرو ميرود و خواجه بر ميخيزد كه برود. نور صحنه دريا خاموش و نور صحنه قصر روشن ميشود. دو نگهبان شيپور ميزنند و ملكه خاتون با لباس اشرافي جلو ميآيد.
خاتون: آهاي! شما دوتا براي من تعظـيم كنيـد ]عروسكگردانها تعظيم ميكنند[ تعظيم لازم نيست. ]ميخندد[ نمرديم و ملكه هم شديم. چه لباسي! ... چه انگشتري! چه تاجي! لايق بوديم كه ملكه بشيم و خبر نداشتيم. از خودم كيف كردم.
نگهبان: ملكه خاتون به سلامت باد ... يك نفر به اين طرف ميآيد.
خاتون: كيه؟ قيافهاش چه جوره؟
نگهبان: سپيد موي و محاسن سپيد، لاغر و درهم و غمگينه.
خاتون: حتماً خواجه است ... بگذارين بيايد.
]خواجه جلو ميآيد.[
خاتون: به چي خيره شدي مردك؟
خواجه: به اين قصر. اينجا قبلاً خانه من بود.
خاتون: بود. اما حالا كه قصر منه. قصر ملكه خاتون. ]شيپورها مينوازند[
خاتون: ببين براي اسم من شيپور ميزنند.
خواجه: اِ خاتون چرا اين شكلي شدي؟!
خاتون: هيش ... خاتون نه و ملكه خاتون.
]شيپورها مينوازند، اما در ميان نواختن خاتون دستور ميدهد ساكت باشند[
اهِه بسه ديگه ... هي ميزنند. خفه. زود از اينجا برو تا شوهرم ملك قادر نيومده. برو.
خواجه: شوهرت؟! ... ديوانه شدي زن؟! ... شوهرت منم.
خاتون: بودي ... اما حال ملك قادر شوهر منه. قاضي دربار ما رو طلاق داد و من با ملك قادر وصلت كردم.
خواجه: هذيان ميگي زن.
خاتون: هان ... من هذيون ميگم ]مينشيند و خودش را ميزند[ الان آبروت رو تو محل ميبرم ... الان ... ]به خودش ميآيد كه ملكه است[ الان دستور ميدهم ميرغضب سرت را از تنت جدا كند. آهاي نگهبان! بگو ميرغضب بيايد.
]شيپورها مينوازند[
نگهبان: ملك قادر به قصر وارد ميشوند.
صياد قادر: ]با لبخند[ چه خبر شده است ملكه خاتون؟ عصبانيت براي شما خوب نيست.
خاتون: ملك قادر به سلامت باد. گداييست بيسر و پا كه ميگه شوهرمنه. البته دستور دادهام كه ميرغضب سرش را از تنش جدا كند.
صياد قادر: غضبناك نباشيد ملكه خاتون ... از قديم گفتهاند بزرگان مملكت زيردستها را ميبخشند. اوه من اين گداي بينوا را ميشناسم. اسمش چه بود؟ خواجه ... خواجه لطيف طنبورزن ... دستور ميدهيم چون امشب مهمان ماست، جايش را در طويله دربار بيندازند.
خواجه: تو چرا اين ريختي شدي قادر؟
خاتون و صياد قادر: چه گفت؟!]بلندتر ميگويند[ چه گفت؟!
صياد قادر: به ما توهين نمود ... به ما كه ملك قادريم گفت قادر! ]داد ميزند[ ميرغضب بيايد ... ميرغضب ...
با موسيقي سنگين، ميرغضب كه بزرگتر و بلندتر از بقيه عروسكهاست، سرخپوش با سلاح ميآيد و تعظيم ميكند.
ميرغضب: در خدمتگزاري حاضرم قربان.
صياد قادر: سر اين نالايق به تنش زيادي كرده است، زود سرش را جدا كن.
ميرغضب: اطاعت قربان! ...
خاتون: احتياج نيست ميرغضب فقط ببرش در يك سياهچال زندانيش كن.
ميرغضب: ملكه خاتون به سلامت باد! اطاعت ميشه.
خواجه را گرفته و با خود ميبرد. نور صحنه دربار خاموش و نور صحنه سياهچال زياد ميشود.
خواجه: ]مينوازد و ميخواند[
به دل تا درس عشق آموختم من
به آتش در شدم تا سوختم من
نگارا من شكايت از كه دارم
كه اين آتش به دست افروختم من
خواجه غمگين آرام ميگيرد. نور سياهچال خاموش و نور صحنه دربار زياد ميشود. خاتون و صياد قادر ميخورند و مينوشند. هر دو مست هستند و ميخندند.
صياد قادر: ]ميخواند[
عروسي شاهانه ايشاالله مباركش باد
جشن بزرگانه ايشاالله مباركش باد
ميخندند و چيزهاي را به طرف هم پرت ميكنند. تا جامي ميشكند يا لباسي پاره ميشود، هر دو ساكت ميشوند.
صياد قادر: فداي سرت ملكه خاتون ]ميخندد[ ميگم ماهيه يكي برامون بياره.
خاتون: چرا يكي؟ هر چند تا دلت بخواد.
]هر دو ميخندند[
صياد قادر: من اصلاً ميگم چرا ماهي رو نگيريم و نياريم اينجا كه هر چي خواستيم زود بهمون بده.
خاتون: ماهيه رو بگيريم؟
صياد قادر: چرا كه نه. ميگيريمش و ميذاريمش تو يه تُنگ بلور درش هم ميگذاريم كه فرار نكنه.
خاتون: مسخره است.
صياد قادر: چرا؟ ... فكر ميكني ماهي چقدريه ... خيلي كوچولوه.
خاتون: تو از كجا ميدوني.
صياد قادر: ]ميخندد[ من ديدمش ... يك بار دنبال خواجه رفتم و از دور ديدمش ... خيلي كوچولوه.
خاتون: حالا كوچولو باشه، چه جوري بگيرمش؟
صياد قادر: من ميدونم. همه چيز زير سر اون طنبوره. ماهيه از صداي طنبور خوشش ميآد و ميآد لب آب. آن وقت ما هم ميگيريمش. من خودم ماهيگيرم.
خاتون: ميشه؟
صياد قادر: چرا كه نه ... فقط تو نگاه كن ]صدا ميكند[ ميرغضب ... ميرغضب ...
نور دربار خاموش ميشود و نور صحنه سياهچال زياد ميشود. ميرغضب كنار خواجه ميآيد.
ميرغضب: سرورم دستور داده طنبورت رو بگيرم. ميدي يا به زور بگيرمش.
خواجه: آخه اين طنبور كهنه زنگدار به چه دردش ميخوره؟! اون كه حالا پادشاهه و حتماً هزار تا رامشگر و مطرب داره.
ميرغضب: سرورم همه چي داره ولي اينو ميخواد.
خواجه: اين طنبور مثل من شكسته است، نفس نداره. من و اين از بچگي با هم بزرگ شديم ... بگذار پيشم باشه.
ميرغضب: زياد حرف ميزني. من مأمورم ... بدش به من.
ميرغضب از يك سو و خواجه از سوي ديگر طنبور را ميكشند و سرانجام ميرغضب طنبور را گرفته و ميرود. نور سياهچال خاموش و نور صحنه دربار زياد ميشود.
صياد قادر: بدش به من ميرغضب.
ميرغضب: اطاعت ميشه سرورم.
صياد قادر طنبور را گرفته و مينوازد اما صداي بسيار بدي از آن بلند ميشود.
خاتون: بده ببينم. بلد نيستي ...
خاتون طنبور را گرفته و چند ضربه استادانه بر طنبور ميزند. صياد قادر خوشحال ميشود.
صياد قادر: ]خوشحال[ آفرين خاتون! ... معلوم ميشه تو هم ازش يادگرفتي. بزن.
خاتون: بيخود كه به من نميگن خاتون ... از هر انگشتم يه هنر ميريزه ... گوش كن.
]خاتون مينوازد و ميخواند اما بسيار بد[
به جاي زلف و گيسوي تو هر شب
به جاي خواب ببينم مار و عقرب
آنقدر بد ميزند و ميخواند كه عصباني ميشود و ميخواهد طنبور را بشكند.
صياد قادر: اِ اِ چي كار ميكني ملكه خاتون؟ ... اون اگه بشكنه ماهي هم از دستمون رفتهها ... بدش به من ... بدش به من.
خاتون: ]طنبور را ميدهد[ اين ساز وامونده صداي منو هم خراب كرد. اين وامونده رو فقط خودش بلده بزنه.
صياد قادر: خب چه ايرادي داره ... ميگيم خودش بزنه خاتون.
خاتون: اون براي ما نميزنه. فقط براي دل خودش ميزنه.
صياد قادر: اگه زور باشه ميزنه يعني ... بايد بزنه ]به ميرغضب[ ميرغضب! ميري خواجه رو كشونكشون ميبري لب دريا. حواست رو جمع كن كه فرار نكنه هيچ كسم نميخواهد همراهت باشه ... فقط تو و خواجه، من و ملكه خاتون.
ميرغضب: اطاعت ميشه سرورم.
نور صحنه دربار خاموش و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه لب دريا نشسته و ميرغضب بالاي سر او ايستاده. ملكه خاتون و صياد قادر هم بيتاب قدم ميزنند.
صياد قادر: بيا بگير خواجه. ميخوام براي ما طنبور بزني. اون طوري كه ماهي بياد لب آب.
خواجه: نه.
صياد قادر: بزن خواجه.
خواجه: نه. دستم به ساز نميره.
صياد قادر: بخون خواجه.
خواجه: راه گلوم بسته است.
صياد قادر: ]عصباني[ نميزني؟ ... نميخوني؟... بزنش ميرغضب.
ميرغضب با پا چند ضربه به خواجه ميزند. خواجه مينالد.
صياد قادر: بگير و بزن خواجه.
خواجه: ]نالان[ دلم شاد نيست.
صياد قادر: بزن خواجه. بخون خواجه.
خواجه: نه. براي كي بخونم براي تو؟ ... نه.
صياد قادر: بزنش ميرغضب.
ميرغضب با پا چند ضربه به خواجه ميزند. خواجه مينالد.
صياد قادر: بزن خواجه.
خواجه: نفسم ياري نميكنه.
صياد قادر: بخون خواجه.
خواجه: نه، نه.
خاتون: ]فرياد ميكشد[ اَه ... اين از اولشم لجباز و يهدنده بود. بخون ديگه.
صياد قادر: ]فرياد ميكشد[ كه نميخوني ... بزنش ميرغضب. بزن ... بزن...
ميرغضب ضربهاي ميزند. صياد قادر عصباني ميرغضب را كنار ميزند و شمشير را ميگيرد.
صياد قادر: نه، نه ... اين جوري نميزنند كه ... برو كنار .... نميخوني نميزني؟! پس لال بمير
صياد قادر با شمشير ضربه سهمگيني به خواجه ميزند. خواجه ميلرزد و ميميرد. نواي موسيقي آرامي به گوش ميرسد.
خاتون: مُرد ... مُرد ...
عروسكگردان خواجه شال خواجه را روي صورت خواجه ميكشد. سپس از درون سينه او پارچه لطيف سفيد رنگي را بيرون ميكشد و مثل روح خواجه آن را به پرواز درميآورد، به سمت دريا ميرود و آن را به دريا مياندازد. ماهي جادويي بيرون ميآيد.
ماهي جادويي: واحيرتا از اين فلك!
خاتون: ]خوشحال[ ماهي ... ماهي جادو.
صياد قادر: اي ماهي! ... نترس ... ما از دوستان خواجه هستيم. بيا جلو. من برادرشم و اين هم زنش. ما اومديم براي تو طنبور بزنيم.
ماهي جادويي: طنبورزن كجاست؟
صياد قادر: خواجه همينجاست. خسته بوده، خوابيده. بيا جلو ... بيا جلو ببين. بيا ببين چه قشنگ خوابيده.
خاتون و صياد قادر به طرف ماهي ميروند و ماهي به سمت آنها و در يك لحظه هردو ماهي را ميگيرند و خوشحال ميخندند.
خاتون: چه ماهي زيباييه. خيلي ميارزهها ... ولش نكني.
صياد قادر: نه گرفتمش ... خب ماهي ... حالا تو چنگ مايي.
ماهي جادويي: من ماهي نيستم.
خاتون: ]ميخندد[ ميگه من ماهي نيستم.
صياد قادر: ]ميخندد[ پس چي هستي، نهنگي؟
ماهي جادويي: من شاهزاده پريچهرم. شاهزاده سمرقند كه دوصد سال پيش، جادوگر شهر سمرقند كه چون من همسرش نشدم، منو طلسم هفت دريا كرد. حالا چقدر خوشحالم كه طلسم من باطل شد.
خاتون: كدوم طلسم؟
ماهي جادويي: جادوگر گفته بود جز من، هر كس تو را بگيره اون ميميره و تو آزاد ميشي.
صياد و خاتون: ]ميخندند[ يــعنـي مــن مـيميــرم ... ]ميخندند[ ميگه ميميريم ...
ميخندند. كم كم به سرفه ميافتند. به ناله ميافتند و به خود ميپيچند. عروسكها را عروسكگردانها در هم ميپيچانند و بـــه صـنـدوق مياندازند. عروسكگردان ماهي جلو ميآيد و ماهي را كه بر زمين افتاده نگاه ميكند. مينشيند و ماسك سفيد را از روي صورتش بر ميدارد. به ماهي نگاه ميكند. آن را بر ميدارد و ماهي در دستان عروسكگردان تبديل به پارچهاي زربفت و طلايي ميشود كه عروسكگردان دختر آن را بر روي سرش مياندازد و به طرف عروسك خواجه ميرود كه مرده است و طنبورش در كنارش ديده ميشود. با آرامش در كنار خواجه مينشيند و ميگريد.
شاهزاده پريچهر: اي لطيف! بلند شو ... از عشق تو من زنده شدم. اين خواجه بلند شو ... اي دريغ دريغ دريغ عـشق آمـد و تـو مـردهاي! ... ]ميگريد[.
نور صحنه آرام كم ميشود و عروسكگردانها همراه با موسيقي مـلايـم بـه صـنـدوق مـيرونـد. عروسكگردان پارچه روي سرش را بر ميدارد و روي خواجه مياندازد و سپس هر دو را برداشته و همگي به داخل صندوق ميروند.
صداي گوينده: ]ميخواند[
ما لعبتكانيم و فلك لعبتباز
از روي حقيقتي نه از روي مجاز
يك چند بر اين بساط بازي كرديم
رفتيم به صندوق عدم يك يك باز
در صندوق ميخواهد بسته شود كه سر و كله دو پيرزن پيدا ميشود. اينك يك نور موضعي بر روي طنبور در جلوي صحنه و نور بر روي عروسكها وجود دارد.
پيرزن دو: باجي خانم!
پيرزن يك: جان باجي.
پيرزن دو: فهميدي چي شده؟
پيرزن يك: نه چي شده؟
پيرزن دو: ميگن خواجه لب دريا واسه يه دختر سمرقندي خودشو كشته.
پيرزن يك: وا!
پيرزن دو: بيخود نبود كه زنش ازش طلاق گرفت.
پيرزن يك: آره از اولشم معلوم بود كه اختر خانم پسر ميزاد.
پيرزن دو: پسر چيه؟! اخترخانم كيه؟ بازم كه حرف منو نفهميدي. بيا بريم.
پيرزن يك: آره فرقي نداره پسر باشه يا دختر.
پيرزن دو: بيا بريم. اين همه واست قصه گفتم آخرش ميگه ليلي زن بود يا مرد! بيا بريم تو. تمومه.
در صندوق آرام آرام بسته ميشود و صحنه در تاريكي فرو ميرود.
الفي جان چه نمايشنامه هاي جالب من كه نشستم دارم سر فرصت مي خونمشون
با اجازه منم چند تا فيلم نامه ميزارم
زبان كوهستاني
نويسنده: هارولد پينتر
مترجم:رضا سرور
شخصيت ها : { زن جوان ، زن مسن ، گروهبان ، افسر ، نگهبان ، زنداني ، مرد باشلق دار ، نگهبان دوم }
1-ديوار زندان
(صفي از زنان.زن مسني يك دستش را بغل كرده.سبدي كنار پايش بر روي زمين قرار دارد.زن جوان دستش را دور زن مسن حلقه كرده است.گروهبان و به دنبال او افسر وارد مي شوند.گروهبان به زن جوان اشاره مي كند.)
گروهبان : اسم؟
زن جوان : اسم مون رو قبلا گفتيم.
گروهبان : اسم؟
زن جوان : اسم مون رو قبلا گفتيم.
گروهبان : اسم؟
افسر: (به گروهبان) اين كثافت كاري رو تموم اش كن.(به زن جوان)شكايتي داريد؟
زن جوان : گازش گرفته ان.
افسر: كي رو؟ (مكث)كي رو؟كي رو گازش گرفته ان؟
زن جوان : اون رو. دستش جر خورده.نگاه كنيد.دستش مجروح شده.اينم خونشه.
گروهبان : (رو به زن جوان)اسمت چيه؟
افسر: خفه خون بگير.(به سمت زن مسن مي رود.)دستت چي شده؟كسي دستت رو گاز گرفته؟(زن آرام دستش را بالا مي آورد. افسر با دقت به دست زن مي نگرد.)كي اين كار رو كرده؟كي گازت گرفته؟
زن جوان : يه دوبرمن پينچر.
افسر : كدوم شون؟ (مكث)كدوم شون؟(مكث)گروهبان! (گروهبان جلو مي آيد.)
گروهبان : قربان!
افسر: دست اين زن رو نگاه كن.شستش داره كنده ميشه.(به زن مسن)كار كيه؟(زن مسن خيره به او مي نگرد.)كي اين كار رو كرده؟
زن جوان : يه سگ گنده.
افسر: اسمش چي بود؟( مكث)اسمش چي بود؟(مكث)هر سگي يه اسمي داره. اونها به اسم شون جواب ميدن.پدر و
مادرشون روي اونها يه اسمي ميگذارن و اون اسم شونه،اون اسم شونه! قبل از اين كه اونها گاز بگيرن بايد صداشون كرد. قاعدهاش همينه.اسم شون رو صدا ميكنن و اونها گاز ميگيرن. اسمش چي بود؟اگه به من بگي كه يكي از اين سگ هاي ما دست اين زن رو گاز گرفته و اسمش رو به من نگي، ميدم اون سگ رو با تير بزنن.(مكث)حالا توجه كن ـ سكوت و توجه !گروهبان !
گروهبان: قربان !
افسر : هر شكايتي هست بنويس .
گروهبان: شكايتي هست ؟كسي شكايتي داره؟
زن جوان: به ما گفتند كه امروزصبح ساعت نه اينجا باشيم.
گروهبان : درسته .كاملا درسته .ساعت نه صبح امروز .كاملا درسته. شكايتت چيه ؟
زن جوان : ما نه صبح اينجا بوديم . الان ساعت پنجه .هشت ساعته كه ما اينجا سر پا هستيم .زير برف .آدم هاي شما واسه ترسوندن ما سگ هاي دو برمن پينچر رو ول كردن .يكي از اونها اين زن رو گاز گرفت .
افسر : اسم اين سگ چي بود ؟(زن به او مي نگرد )
زن جوان : اسمش رو نمي دونم .
گروهبان : اجازه هست قربان؟
افسر : بگو.
گروهبان : شوهرهاتون ,پدر ها و پسر هاتون كه شما منتظر ديدن شون بوديد, همه شون معدن گند وكثافتن . دشمن هاي دولتن . اونها معدن گند وكثافتن .
(افسر به طرف زنان گام بر مي دارد )
افسر :گوش تون با من باشه .شما آدم هاي كوهستاني هستين .مي شنويد چي ميگم ؟زبان شما مرده. ممنوعه. شما اجازه ندارين با اين زبان كوهستاني اينجا حرف بزنين . فهميدين ؟شما نمي تونين با اين زبان با مرد ها تون حرف بزنيد . اين خلاف قانونه .فهميدين؟شما نمي تونين با اين زبان حرف بزنين .غير قانونيه .شما فقط مي تونين با زبان رسمي پايتخت حرف بزنيد .تنها زباني كه مي تونيد به كار ببريد همين زبانه .اگه بخواهيد اينجا با زبان كوهستاني تون حرف بزنيد, بد جوري مجازات مي شيد. اين يه فرمان نظاميه . قانونه . زبان شما مرده و هيچ كس حق نداره با زبان شما حرف بزنه .زبان شما ديگه وجود نداره .سئوالي نيست ؟
زن جوان : من به زبان كوهستاني حرف نمي زنم .
(مكث, افسر آرام دور زن مي گردد. گروهبان دستش را روي پشت او مي گذارد.)
گروهبان : پس تو با چه زباني حرف مي زني ؟ با چه زباني با اين حرف مي زني ؟
افسر : گروهبان ! اين زنها هنوز مجرم نيستند .اين يادت باشه .
گروهبان : قربان ! شما كه نمي خواين بگين كه بي گناهند ؟
افسر : آه، نه ! منظورم اين نبود .
گروهبان: اين يكي پر از گناهه . از فرط گناه ورم كرده .
(زن جوان دست گروهبان را پس مي زند و به طرف هر دو مرد مي چرخد.)
زن جوان : اسم من سارا جانسونه .آمدم شوهرم رو ببينم . اين حق منه . اون كجاست؟
افسر: مداركت رونشون بده .(زن ورقه اي را به او نشان مي دهد .افسر آن را بررسي مي كند , رو به گروهبان)شوهرش اهل كوهستان نيست . اشتباها توي اين بند افتاده.
گروهبان: زنش هم همينطور .قيافه اش هم عينهو روشنفكراي لعنتيه .
افسر: اما تو كه گفتي تهش باد ميده.
گروهبان : ته روشنفكرها بهتر از همه باد ميده.(تاريكي)
2-اتاق ملاقات
(زنداني نشسته است .زن مسن نيز نشسته و سبدي در دست دارد .نگهبان پشت سر زن ايستاده است .زنداني و زن مسن با گويش محلي غليظي حرف مي زنند.مكث)
زن مسن: من نون دارم.....(نگهبان با چوب به او سيخ مي زند.)
نگهبان: قدغنه .اين زبان قدغنه.(زن به او مي نگرد. نگهبان با چوب به او سيخ مي زند)ممنوعه!(به زنداني)بهش بگو با زبان پايتخت حرف بزنه.
زنداني : نمي تونه به اون زبان حرف بزنه.(مكث)نمي تونه به اون زبان حرف بزنه.(مكث)
زن مسن: من سيب دارم....(نگهبان با چوب به او سيخ مي زندو نعره مي كشد)
نگهبان : قدغن شده!قدغن,قدغن شده!اي عيسي مسيح!(خطاب به زنداني )اين زن مي فهمه من چي مي گم ؟
زنداني : نه.
نگهبان: نمي فهمه؟(روي سر زن خم مي شود )نمي فهمي؟(زن خيره به او مي نگرد)
زنداني: اون پيره, نمي فهمه.
نگهبان: تقصيركيه؟(مي خندد)مي تونم بهت قول بدم كه تقصير من نيست ,مي خوام ,مي خوام يه چيز ديگه هم بگم .من يه زن و سه تا بچه دارم .و شما همه تون معدن كثافتين.(مكث)
زنداني: من يه زن و سه تا بچه دارم.
نگهبان: تو چي داري؟(مكث)تو چي داري؟(مكث) تو به من چي گفتي؟تو چي داري؟(مكث)توچي داري؟(گوشي تلفن را بر مي دارد و يك تك شماره مي گيرد.)گروهبان؟من در اطاق آبي هستم....بله .....من فكر كردم بايد گزارشي بهتون بدم گروهبان....گمونم ما اينجا يه دلقك داريم.
(نور ها كم مي شوندو اشخاص ثابت مي مانند .صدايي شنيده مي شود)
صداي زن مسن : بچه منتظرته.
صداي زنداني : دستت رو گاز گرفتن.
صداي زن مسن : همه اونها منتظر تو هستن.
صداي زنداني : اونها دست مادرم رو گاز گرفتن.
صداي زن مسن : وقتي تو بر گردي خونه استقبال خوبي ازت مي كنن .همه منتظر تو هستن. همه اونهامنتظر تو هستن. همه اونها مي خوان تو رو ببينن.
(نوربه حالت اول باز مي گردد گروهبان وارد مي شود.)
گروهبان : دلقك كيه؟ (تاريكي)
3-صدا در ظلمت
صداي گروهبان : اول زن لعنتي كيه؟اون زن لعنتي اينجا چكار مي كنه ؟كي گذاشت اون زنيكه لعنتي از اون در لعنتي رد بشه؟
صداي نگهبان دوم : زن اونه.(نور مي آيد .يك راهرو-گروهبان و نگهبان, مرد با شلق دار را سر پا نگه داشته اند.زن جوان از فاصله اي دور به آنها خيره شده است )
گروهبان : اين ديگه چيه؟ واسه خانم ”داك ماك“ مهموني گرفتين؟ببين” چَم خونخوار“ كجاست؟كي چم خونخوار رو واسه خانم داك ماك برده؟(نزديك زن جوان مي شود.)سلام خانم .معذرت مي خوام .توي امور اداري اشتباهي رخ داده .شما رو از يه در اشتباهي فرستادند. باور كردني نيست . مقصر مجازات مي شه . به هر حال , همون جوري كه قديم ها توي فيلم ها مي گفتند,مي تونم كمك تون كنم,خانم؟(نور ها كم مي شوند و بازيگران ثابت باقي مي مانند . صداهايي از بالا)
صداي مرد : ديدمت كه خوابيدي و بعد چشم هات باز شدن.تو به بالا نگاه مي كني و من رو مي بيني و من لبخند مي زنم.
صداي زن جوان : تو لبخند مي زني .وقتي چشم هام رو باز مي كنم, تو رو مي بينم و لبخند مي زنم .
صداي مرد : بيرون,توي ساحل درياچه هستيم.
صداي زن جوان : بهار شده.
صداي مرد : من تو را نگه مي دارم و گرمت مي كنم.
صداي زن جوان : وقتي كه چشم هام رو باز مي كنم, تو رو بالاي سر خودم مي بينم كه لبخند مي زني.
(نور ها بر مي گردند .مرد باشلق دار فرو مي ريزد.زن جوان جيغ مي كشد.)
زن جوان : چارلي! (گروهبان بشكن مي زند . نگهبان مرد را بيرون مي كشد.)
گروهبان : بله, شما از در اشتباهي وارد شديد. بايستي كار كامپيوتر باشد.كامپيوتر باد فتق دوبله داره.اما بهتون مي گم كه اگر شما اطلاعاتي در باب زندگي توي اينجا بخواهيد ,آدمي دارم كه هر هفته روز هاي سه شنبه مي آد , البته به جز روز هاي باروني .تو كارش وارده .يكي از اين روز ها بهش تلفن كن و اون به سراغت مياد. اسمش دوكسه . جوزف دو كس.
زن جوان : ميشه باهاش رابطه داشته باشم؟اگه با اون رابطه پيدا بكنم همه چيز درست مي شه؟
گروهبان : مطمئنا. مسئله اي نيست.
زن جوان : متشكرم.(تاريكي)
4-اتاق ملاقات
(نگهبان,زن مسن,زنداني.)
(مكث. روي صورت زنداني خون ديده مي شود . با لرز مي نشيند.زن آرام و ساكت است .نگهبان از پنجره به بيرون مي نگرد. بر مي گردد و به آن دو مي نگرد.)
نگهبان : آه, فراموش كردم بهت بگم .اونها قوانين رو عوض كردند .اون مي تونه به زبان خودش حرف بزنه .تا دستور العمل بعدي.
زنداني : اون مي تونه صحبت كنه؟
نگهبان : آره.تا دستورالعمل بعدي كه بياد.قوانين جديد.
(مكث)
زنداني : مادر, مي توني حرف بزني. (مكث) مادر , با تو دارم حرف مي زنم! مي بيني؟ مي تونيم حرف بزنيم . تو مي توني به زبون خودمون با من حرف بزني .(زن بي حركت است ) مي توني حرف بزني .(مكث) مادر!صداي من رو مي شنوي؟ من دارم به زبون خودمون باهات حرف مي زنم . (مكث) صدام رو مي شنوي ؟(مكث) اين زبون خودمونه . (مكث) صدام رو نمي شنوي ؟ صدام رو مي شنوي؟ (زن پاسخي نمي دهد)
نگهبان : بگو مي تونه به زبون خودش حرف بزنه . اين قانون جديده. تا دستور العمل جديد بياد.
(زن پاسخ نمي دهد .بي حركت است .زنداني لرزش بيشتري پيدا مي كند .از روي صندلي با زانو بر روي زمين مي افتد ....به نفس نفس مي افتد و به طرز موحشي مي لرزد .گروهبان وارد مي شود و زنداني را كه سخت مي لرزد بررسي مي كند.)
گروهبان : (به نگهبان )اين يكي رو باش .از كار و زندگي مي زني كه بهشون كمك بكني , اونوقت اينها گند مي زنن به هر چي زحمته.(تاريكي)
پايان
1- اين نمايشنامه براي اولين بار در 20 اكتبر 1988 در تئاتر ملي لندن و به كارگرداني هارولد پينتر به روي صحنه آمد
گل هاي شمعداني نوشته محمد يعقوبي
( در تاريكي آغاز نمايش صداي يك مرد ( دكتر تابش ) از باندهاي صداي صحنه شنيده ميشود. )
صدا: اون فكر ميكنه مقصر ئه. مدام بايد باهاش حرف بزنين و بهش يادآوري كنين كه هيچ تقصيري نداشته. اون متوجهي گذشت زمان نميشه، ديگه هيچ چيز يادش نميمونه. پس هر روز بايد بهش يادآوري كنين كه هيچ تقصيري نداشته. اگه تنهاش بذارين حتما خودش رو ميكشه. اين رو مطمئنم. حتي دستشويي هم ميخواد بره بايد يكي باهاش باشه وگرنه ممكن ئه خودش رو بكشه. از كساني كه ديدنشون باعث خوشحاليش ميشه خواهش كنين بيان ديدنش. دوستانش رو بيارين باهاش حرف بزنن. فضايي رو كه دوست داره براش فراهم كنين. براش كتاب بخونين. ببينين چه موزيكهايي دوست داره همونها رو براش بذارين. اون بايد دوباره وابسته بشه. اين اتفاق باعث شده اون دلبستگيهاش رو فراموش كرده. تاكيد ميكنم: هيچوقت تنهاش نذارين.
( نور اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ملوك، مادر خانواده، مهيار پسر خانواده كنار مهتاب نشستهاند و با او حرف ميزنند. مهسا با كمي فاصله از آنان گريه ميكند.)
ملوك: تو اصلا كار درستي نكردي. فكر من رو نكردي؟ فكر برادر و خواهرهات رو نكردي؟
مهيار: چرا اين كار رو كردي مهتاب؟ تو رو خدا يه لحظه فكر كن چيكار كردي. من هميشه فكر ميكردم تو خيلي منطقي هستي. خيلي واقعبيني. تو رو خدا به من بگو چرا اين كار رو كردي؟
ملوك: مصيبت از دست دان پدرتون كم بود كه تو ميخواستي دوباره داغدارمون كني؟
مهيار: من واقعا باورم نميشه مهتاب. تو كه اينجوري نبودي. من هميشه روي تو خيلي حساب باز ميكردم. هميشه با خودم ميگفتم هر اتفاقي بيفته، چون مهتاب هست همهچي درست ميشه.
ملوك: دخترم، تو رو خدا يه خورده هم به ماها فكر كن. تو كه اين همه درس خوندي تو ديگه نبايد همچين كاري بكني.
مهيار: من فكر ميكردم تو خيلي قوي هستي مهتاب. اصلا فكر نميكردم اينقدر ضعيف باشي. براي چي جواب من رو نميدي؟ واقعا چرا اين كار رو كردي؟ تو رو خدا يه جوابي به من بده، شايد من قانع شدم.
ملوك: چي داري ميگي؟ مگه ميشه همچين كاري قانعكننده باشه؟
مهيار: مهتاب ما الان در وضعي نيستيم كه اينقدر نگراني و اضطراب رو بتونيم تحمل كنيم. تو رو خدا به ما فكر كن. ما دوستت داريم. مهسا رو ببين. داره گريه ميكنه. چون دلش نميخواد اتفاقي برات بيفته. گريه نكن مهسا جان. اتفاقي كه براش نيفتاده. من مطمئنم مهتاب ديگه خودش متوجه شده كارش چه عواقب بدي ممكن ئه داشته باشه. ببين. مهسار رو ببين. آروم نميشه. تو كه خوشبختانه سالمي مهسا اينجوري بهخاطر تو گريه ميكنه ديگه ميتوني مجسم كني اگه اتفاقي برات افتاده بوده چهطور ميشد.
مهسا: دلت براي ما نميسوزه، براي مامان بسوزه. مامان رو نگاه كن. دلت ميآد كاري كني مامان اذيت بشه؟ ميخواي كاري كني مامان از غصه دق كنه؟
مهيار: به من نگفتي چرا اين كار رو كردي؟ چي ميخواي. حتي كار بابا گرچه اصلا براي ما قابل درك نيست ولي به هر حال توي عالم ذهني خودش قابل توجيه ئه، اما من هرچي فكر ميكنم هيچ توجيهي براي كار تو پيدا نميكنم.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
ملوك: براي اينكه دوستت داريم عزيزم. براي اينكه دوستت داريم. ما ديگه تحمل مصيبت نداريم مهتاب جان. كاش آدمها وقتي ميخوان كاري بكنن يه ذره هم به اطرافيان خودشون فكر بكنن.
مهتاب: دو روز كه بگذره يادتون ميره. همينطور كه بابا يادتون رفته.
ملوك: نهخير. يادمون نرفته. مگه ممكن ئه يادمون بره دخترم؟
مهتاب: من ميدونم كه بابا بهخاطر ما خودش رو كشت.
ملوك: آره، پدرت بهخاطر ما خودكشي كرد. پس اگه تو خودت رو بكشي كار اون بيمعنا ميشه. ميفهمي؟ تو ميخواي كار پدرت رو بيمعنا بكني؟
مهتاب: اون كارش اشتباه بود مامان. كار بدي كرد.
ملوك: آره، كار بدي كرد.
مهتاب: همه چي از بين رفت مامان. من ديگه هيچ اميدي ندارم. دلم ميخواد بميرم.
ملوك: اين حرف رو نزن. من مادرتم. اين حرفهايي كه ميزني خيلي ناراحتم ميكنه. تو بايد زنده باشي. ازدواج كني. بچه به دنيا بياري. پدرت خودش رو كشت كه تو زندگي كني.
مهتاب: اون كاري كرد كه من تا وقتي زندهام عذاب ميكشم. اون خودش رو كشت كه از ما از انتقام بگيره اما هيچكس نفهميد. فقط من فهميدم.
ملوك: اون از كسي انتقام نگرفت دخترم. خودش رو فداي بچههاش كرد.
مهتاب: اون از ما انتقام گرفت. چرا متوجه نيستين؟
ملوك: نه عزيزم.
مهتاب: شما نميفهمين.
ملوك: اشتباه ميكني عزيزم.
مهتاب: چرا نميفهمين؟
[ نور اتاق خواب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
( مهيار دارد سه تار ميزند.)
مهسا: مهتاب درست ميگه. حتما بابا از همهي ما بدش مياومد وگرنه همچين كاري نميكرد. حتما اينقدر از ما بدش مياومد كه براش مهم نبود ما از مرگش ممكن ئه ناراحت شيم.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
ملوك: همين يه قاشق رو بخور عزيزم. ( مهتاب دهان خود را باز نميكند. ) فقط همين يه قاشق.
( مهتاب جيغ ميكشد. )
ملوك: آروم باش دخترم. تو بايد غذا بخوري كه حالت خوب شه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
مهسا: بله...بله...بله...چشم. مهيار؟
( مهيار با اشارهي دست ميفهماند كه بگو خونه نيستم. )
مهسا: الو، داييجان، مهيار رفته بيرون، داييجان.
مهسا: بله...بله...خيلي خب. باشه، حتما ميگم به شما زنگ بزنه.
مهسا: حتماً. خداحافظ.
مهسا: دايي گفت نبايد به كسي بگيم بابا خودكشي كرده. بايد مرگش رو طبيعي جلوه بديم كه بشه بيمهي عمرش رو گرفت. چند بار هم تاكيد كرد بهت بگم بهش زنگ بزني.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( به مهتاب سرمي وصل كردهاند. همچنين به او آمپول شلكنندهي عضلات زدهاند كه نتواند از جاي خود بلند شود و يا سرم را بيندازد. بهخاطر تزريق آمپول شلكنندهي عضلات مهتاب با لحني كشدار حرف ميزند. نور صحنه كه ميآيد مهشيد دارد برايش آواز ميخواند. )
مهشيد: ( آواز خواندن خود را قطع ميكند. ) گريه نكن مهتاب.
مهتاب: ميشه يه خواهش ازت بكنم؟
مهشيد: بگو عزيزم.
مهتاب: سرم رو از دستم بكش.
مهشيد: نه.
مهتاب: ديگه نميتونم.
مهشيد: من اصلاً تو رو درك نميكنم.
مهتاب: ديگه نميخوام زنده بمونم چون نميتونم.
مهشيد: تو رو خدا دربارهي يه چيز ديگه حرف بزنيم.
مهتاب: چرا من نميتونم راحت حرف بزنم؟
مهشيد: نگران نباش كه نميتوني راحت حرف بزني. اين بهخاطر آمپول آرامبخشي ئه كه بهت زدهن. يه مدت بعد حالت خوب ميشه. فقط بايد خودت بخواي. بهخاطر مامان سعي كن خوب بشي. اون خيلي نگران تو ئه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
ملوك: خيلي لطف ميكنين اگه به ما سر بزنين. من به شما حق ميدم كه ديگه نخواين با دخترم ازدواج كنين. خودم رو جاي شما ميذارم ميبينم گناه نكردين كه. ولي شما رو به خدا هفتهاي يكي دو بار بياين پيش ما. وقتي مهتاب شما رو ميبينه آروم ميشه.
ملوك: خيلي ممنون.
ملوك: خواهش ميكنم.
ملوك: به خانواده سلام برسونين.
ملوك: خداحافظ شما.
( از دفتر تلفن شمارهاي ديگر را ميگيرد. )
ملوك: سلام رعنا جان.
ملوك: مامان مهتاب هستم.
ملوك: حالت خوب ئه عزيزم؟
ملوك: خيلي ممنون.
ملوك: نه. خيلي حالش بد ئه.
ملوك: برديمش پيش دكتر روانپزشك.
ملوك: دكتر ميگه خيلي براش خوب ئه كه دوستهاش مدام بهش سر بزنن. بهش زنگ بزنن باهاش صحبت كنن.
ملوك: نه عزيزم. ميدونم خيلي گرفتاري.
ملوك: قربونت برم.
ملوك: آره. خدا حفظت كنه. خيلي محبت ميكني. مطمئنم خيلي خوشحال ميشه تو رو ببينه. الان هم اگه زنگ بزني خيلي خوب ميشه.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
مهسا: آروم باش. گريه نكن.
مهتاب: جيغ كشيدم؟
مهسا: آره.
مهتاب: خواب بابا رو ديدم. خواب لحظهي خودكشيش رو ديدم. سوار قايق موتوري بود. اينقدر رفت وسطهاي دريا كه ديگه ساحل رو نميتونست ببينه. موتور قايق رو خاموش كرد. سيگارش رو انداخت توي آب. بعد شروع كرد به فرياد زدن. خيلي وقت بود كه اينجوري فرياد نزده بود. گريهش گرفت. بعد يهو خودش رو انداخت توي آب. مطمئنم اين دقيقاً اتفاقي ئه كه براش افتاده.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
( صداي جيغ مهتاب از اتاق ديگر. )
صداي مهتاب ( از اتاق ديگر فرياد ميزند): خدايا من رو ببخش. خدايا من رو ببخش. خدايا من رو ببخش.
مهشيد: اينجوري نبايد ادامه پيدا كنه، همهتون دارين مثل خودش افسرده و داغون ميشين. حالش از دفعهي پيش كه من اومدم اينجا بدتر شده. شايد شما ديگه عادت كردين متوجه نميشين.
ملوك: دلم براي بچهها ميسوزه. اونها هر روز صبح با سر و صداي اون بيدار ميشن. ولي چهكار ميشه كرد. اون هم بچهي من ئه. نميتونم بدمش جايي نگهش دارن. ميترسم درست ازش مراقبت نكنن. ميترسم اذيتش كنن. بهش محبت نكنن.
مهشيد: بايد ببينين چي آرومش ميكنه. راهش فقط پيدا كردن رگ خوابش ئه.
ملوك: اون فقط به محبت احتياج داره، همين. ميري ديدنش؟
مهشيد: دلم نميآد ببينمش مامان. اون دفعه كه ديدمش تا چند روز حالم بد بود. همهش توي خيابون و دانشگاه يادش ميافتادم بياختيار گريهم ميگرفت.
مهتاب ( فرياد ميزند ): چرا به گلهاي شمعداني آب نميدين؟
ملوك: آب دادم عزيز دلم.
( در اتاق خواب مهتاب باز ميشود و مهسا بيرون ميآيد. )
مهسا: همهش سراغ آرش رو از من ميگيره مامان. بهش زنگ ميزني خواهش كني يه سر بياد ديدنش؟
ملوك: الكي بگو آرش تا نيم ساعت پيش كنارت بود. همين حرف آرومش ميكنه.
مهشيد: مگه آرش نميآد.
ملوك: نه. هفتهي پيش بهش زنگ زدم خواهش كردم بياد، قول داد فرداش بياد اما تا امروز كه پيداش نشده. ديگه من هم روم نميشه بهش زنگ بزنم. اگه آدم بود مياومد ديدن مهتاب، خيلي حالش رو خوب ميكرد.
( تاريكي. صداي ساز مهيار. چند قطعه در هم ديزالو ميشود كه نشانگر گذشت زمان است. نور اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. )
مهشيد: سلام مهتاب.
مهتاب: سلام مهشيد جان.
مهشيد: حالت چهطور ئه؟
مهتاب: خوب نيستم.
مهشيد: چه بد. خيلي بد شد. دلم ميخواست اين دفعه كه ميبينمت حالت خوب باشه.
مهتاب: تو چهقدر شكسته شدي مهشيد.
مهشيد: واقعاً؟
مهتاب: بابا نبايد خودش رو ميكشت. با اون كارش كمر همهي ما رو شكست.
مهشيد: ما ديگه داريم فراموش ميكنيم مهتاب. از اون قضيه دو سال ميگذره.
مهتاب: دو سال ميگذره؟
مهشيد: آره، از خودكشي بابا دو سال ميگذره. الان سال 81 ئه.
مهتاب: چي داري ميگي مهشيد؟
مهشيد: اين روزنامه رو ببين.
مهتاب: ( با تعجب ) كي 81 شد؟ الان 81 ئه؟ مگه ممكن ئه؟ كي 81 شد؟
مهشيد: ما سعي كرديم اون اتفاق رو فراموش كنيم. فقط تويي كه داري خودت رو از بين ميبري. آخه تا كي ميخواي خودت رو سرزنش كني و هي بشيني گريه كني. دو سال گذشته. چرا به خودت نميرسي؟ تا كي ميخواي خودت رو رنج بدي؟
مهتاب: دلم براي بچهگيهامون تنگ شده مهشيد. براي وقتهايي كه همهگي با هم ميرفتيم كنار دريا. بابا من و تو رو بغل كرد برد توي آب. مامان داد ميزد ايرج تو رو خدا نرو جلوتر. ما داد ميزديم بابا تو رو خدا برو جلوتر. دريا آبي بود. آروم بود. يادت ميآد مهشيد؟
مهشيد: آره.
مهتاب: من حتي يادم ئه مامان اون روز چه لباسي تنش بود. يادم ئه من و تو چه لباسي تنمون بود. موهاي تو كوتاه بود. تو چهقدر شكسته شدي مهشيد.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
( مهيار دارد ساز ميزند. مهشيد وارد ميشود. كنار او مينشيند. )
مهيار: سلام.
مهشيد: سلام. عجيب ئه. خيلي زود بيدار شدي؟
مهيار: خواب بدي ديدم.
مهشيد: چه خوابي ديدي تعريف كن.
مهيار: ميخواي من رو روانكاوي كني؟
مهشيد: نه. خيلي دوست دارم خوابهايي رو آدمها ميبينن بشنوم. من هر خواب جالبي كه ميشنوم يادداشت ميكنم.
مهيار: براي چي؟
مهشيد: ممكن ئه يه روز چاپشون كنم.
مهيار: اصلا تو چرا فكرهاي مزخرفت رو چاپ نميكني؟ تو كه خيلي دربارهي همه چيز سخنراني ميكني؟
مهشيد: واقعا مزخرفن؟
مهيار: آره.
مهشيد: خيلي بدجنسي مهيار. بگو ديگه. چه خوابي ديدي؟
مهيار: دقيق دقيق يادم نيست. دست آدمهاي مختلف يادم ئه كه همهشون داشتند پول ميشمردن. بعد اين پولها همهش دست من بود و همهشون دنبالم كرده بودند.
مهشيد: تو بايد كار پيدا كني. چارهي ديگهاي نداري.
مهيار: دنبال كار ميگردم. هر روز نيازمنديها ميگيرم ولي واقعا كاري پيدا نميكنم.
مهشيد: كاري كه دوست داشته باشي پيدا نميكني ديگه؟
مهيار: آره.
مهشيد: كار كار ئه. كم آدمهايي هستند كه كارشون رو دوست داشته باشن.
مهيار: كاش من هم ميتونستم يكي از اون كمها باشم. يه كاري داشته باشم كه دوست داشته باشم. ميدوني اصلا زورم ميآد به خاطر چيزي كار كنم كه ازش متنفرم.
مهشيد: از چي متنفري؟
مهيار: غذا خوردن. كاش غذا خوردن يه كار ارادي بود. آدم گرسنه نميشد. اگه دلش ميخواست غذا ميخورد مثل اينكه آدم دلش بخواد بره قدم بزنه. اگه اينطور بود من هيچوقت دلم نميخواست غذا بخورم. آخ كه چهقدر خوب بود. اصلا چهقدر خوب بود غذا مثل هوا بود. آدم ناچار نبود براي به دست آوردنش كار كنه.
مهشيد: كاش زمين مثل هوا بود. مال هيچكس نبود. كاش هر كس ميتونست يه خونه براي خودش داشته باشه. كاش آدمها نميمردند. كاش هزار تا كاش ديگه. ولي واقعيت اين ئه كه اينطور نيست.
مهيار: ولي من اطمينان دارم يه روزي علم مشكل غذا و مسكن رو حل ميكنه. خوش به حال آدمهايي كه اون زمان زندگي ميكنن.
مهشيد: مطمئن باش اونها هم مشكلات خاص خودشون رو دارن.
مهيار: من دارم صحبت آدمهايي رو ميكنم كه بينيازن. هر چي رو بخوان به دست ميآرن.
مهشيد: ميدونم.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( دهان مهتاب را بستهاند. دستانش را هم )
مهسا: ببخشيد مهتاب جان. من اگه مطمئن بودم جيغ و داد نميكني هيچوقت اين كار رو نميكردم. ببخشيد. گريه نكن ديگه مهتاب. من كه گفتم عذر ميخوام. مامان هم نگران بود مبادا جيغ بزني. من بهش گفتم مهتاب امكان نداره جيغ بكشه، خيلي هم خوشحال ميشه بشنوه من ميخوام نامزد كنم. آره، من ميخوام ازدواج كنم. خوشحال نيستي؟... مرسي.( او را ميبوسد ) يكي از همرشتههام ئه. ميخواي عكسش رو بهت نشون بدم؟ ( عكسي از داخل كيفش بيرون ميآورد و به مهتاب نشان ميدهد. ) اسمش پيمان ئه. شيرازي ئه. من هميشه دلم ميخواست شيراز رو ببينم. نه. نميتونم دهنت رو باز كنم. الان خانوادهش توي پذيرايي دارن با مامان اينها صحبت ميكنن. تو رو خدا اينجوري نگاهم نكن گريهم ميگيره. معذرت ميخوام ديگه. بهخدا يكي دو ساعت ديگه دست و پات رو باز ميكنم. واقعا عذر ميخوام.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق خواب مهيار روشن ميشود. مهيار دارد تمرين ساز و آواز ميكند و يك كلمه يا جمله را مدام تكرار ميكند. ]
مهيار: صورتگرِ...صورتگرِ...صورت گرِ نقاش چين...صورتگرِ...صورتگرِ... ورتگرِ نقاش چين
[ نور اتاق خواب مهيار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
مهشيد: ميخواي موهات رو ببافم؟
مهتاب: نه.
مهشيد: ميخواي ابروهات رو مرتب كنم؟ ناخنهات رو مرتب كنم؟ لاك بزنم؟
مهتاب: نه.
مهشيد: چهطور دلت ميآد اينقدر به جسمت بيتوجهي كني؟
مهتاب: از خودم بدم ميآد.
مهشيد: اين روح تو ئه الان داره حرف ميزنه. روحت داره به جسمت توهين ميكنه، چرا متوجه نيستي؟
مهتاب: شماها چرا متوجه نيستين؟ چرا سعي ميكنين من رو به زندگي اميدوار كنين؟ چرا متوجه نيستين من ديگه نميتونم ادامه بدم؟ نميخوام ادامه بدم؟
مهشيد: اين روح تو ئه الان داره حرف ميزنه مهتاب. پس جسمت چي؟ چرا نميذاري جسمت حرفش رو بزنه؟ اصلا تا حالا به جسمت اهميت دادي؟ همونقدر كه به نياز روحت اهميت ميدي، به نياز جسمت توجه كن.
مهتاب: تو رو خدا بس كن مهشيد. حرفهايي رو كه توي كلاس به ديگران تحويل ميدي، به من تحويل نده. اينهايي كه داري ميگي فقط توي حرف قشنگند.
مهشيد: آدمها ميآن پيش باهام مشاوره ميكنن كه حالشون خوب بشه، اونوقت خيلي باعث تاسف ئه كه ميبينم خواهر خودم نميخواد گوش بده من چي ميگم. باور كن روحت داره جسمت رو انكار ميكنه. چهطور دلت ميآد به روحت اجازه بدي اينقدر با جسمت بدرفتاري كنه؟ چهطور دلت ميآد به دستهات آسيب برسوني؟ من گاهيوقتها آرايش نميكنم براي اينكه حس ميكنم پوست صورتم ازم ميخواد كاري بهش نداشته باشم، روحم ميخواد من پوست صورتم رو آرايش كنم اما من كاملاُ حس ميكنم پوست صورتم دوست داره استراحت كنه. تو بايد ياد بگيري روحت رو كنترل كني. نذاري فقط اون تصميمگيرنده باشه. اگه خودت رو بسپاري فقط دست روحت، جسمت رو نابود ميكنه ميفهمي؟ تن رو دوست داشته باش مهتاب. روحت داره جسمت رو آزار ميده، ولش كرده بهش اهميت نميده، تا حالا چند بار خواسته جسمت رو از بين ببره، ولي نتونسته. اين تصادفي نبود مهتاب. حتما دليلي داشته كه تو نتونستي خودت رو بكشي. خواهش ميكنم توجه كن چي ميگم. حتما دليلي داشته روحت نتونست موفق بشه جسمت رو بكشه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
دريا: من امشب اينجا بمونم عمه؟
ملوك: آره.
دريا: فقط اگه مامان زنگ زد نگين من اينجام.
ملوك: نميتونم دروغ بگم. حوصله ندارم بعد يه روز مادرت بفهمه بهش دروغ گفتم بهم دريوري بگه.
دريا: هيچوقت بهش نميگم.
ملوك: نه. اگه ميخواي شب رو اينجا بموني، مشكلي نيست. قدمت روي چشم. ولي بايد زنگ بزني خبر بدي.
دريا: اگه بگم اينجا هستم نميذاره شب رو بمونم. بابا رو ميفرسته دنبالم.
ملوك: به هر حال من نميتونم به مادرت دروغ بگم.
دريا: اگه نتونم اينجا بمونم ميرم خونهي دوستهام. در هر صورت خونه نميرم.
ملوك: ديگه چي شده؟
دريا: اگه پول داشتم يه خونه اجاره ميكردم، نشانيش رو هم به مامان بابا نميدادم.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهيار دارد براي مهتاب كتاب ميخواند. )
مهيار: بلانكا ديدارهاي پنهاني با معشوقش را در هتل، به زندگي يكنواخت روزمره، خستهگي ازدواج، سهميهي فقر پايان هر ماه، مزه بد دهان به هنگام بيدار شدن، ملال يكشنبهها و شكايت از پيري ترجيح ميداد. بلانكا آدم رمانتيكي بود و كاريش نميشد كرد. هر از گاه به اين وسوسه دچار ميشد كه كيف مسخرهاش و هر آنچه را كه از جواهرات پيچيده در جوراب مانده بود بردارد، دست دخترش را بگيرد و برود با پدرو ترسهرو زندگي كند، اما هميشه سست ميشد. شايد ميترسيد آن عشق بزرگ كه دربرابر آن همه آزمايشها ايستادگي كرده نتواند دربرابر سهمگينترين آزمايشها يعني زندگي با هم مقاومت كند. بقيهش رو فردا ميخونم. حالا بگير بخواب.
مهتاب: تو چهقدر شبيه بابا شدي؟
مهيار: قيافهم؟
مهتاب: طرز نگاهت. طرز لبخند زدنت. لحن حرف زدنت.
مهيار: خودم هم وقتي به فيلمهايي كه از بابا گرفته شده نگاه ميكنم از شباهت خودم و اون خيلي جا ميخورم.
مهتاب: من رو ميبري شمال، سر خاك بابا؟
مهيار: باشه.
مهتاب: كي؟
مهيار: آخر هفته.
مهتاب: واي، تو خيلي شبيه بابا شدي. به من لبخند ميزني؟
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
دريا: بهشون گفتم من عكسهاي جوونيتون رو توي آلبوم خونهي عمه ملوك ديدم. شما نميتونين اون عكسها رو انكار كنين. عكسها دروغ نميگن. گفتم شما نميتونين گذشتهتون رو انكار كنين.
مهسا: مامانت محض رضاي خدا توي يه دونه عكس هم پوشيده نيست هر چي عكس داره لختي، دايي مسعود هم كه آخر آلن دلون.
دريا: اونوقت من هر لباسي كه ميخوام بپوشم هر كدومشون جداگانه ميآن لباس رو وارسي ميكنن كه مبادا لباس نامناسبي باشه. اين دفعه ديگه سرشون داد زدم گفتم مگه شما جوون بودين هر جوري كه دلتون ميخواست نپوشيدين؟ هر جوري كه دلتون ميخواست رفتار نكردين؟ مگه شماها دوست دختر و دوست پسر هم نبودين؟ پس چرا مواظب تلفنهاي من هستين؟ چرا هر چي ميپوشم ايراد ميگيرين؟ بابام گفت: ما اشتباه كرديم. جوون بوديم و نميفهميديم. حالا توبه كرديم. من گفتم خيلي خب، من هم وقتي به سن شما رسيدم توبه ميكنم. وقتي به سن شما رسيدم نمازهاي قضاي خودم رو هم ميخونم ولي از اين به بعد تا به سن شما نرسيدم ديگه نماز نميخونم. اصلا با شما لج كردم ديگه نميخوام نماز بخونم. براي اينكه توي بحث باهاشون كم نيارم و روشون رو كم كنم يه جمله هم از قرآن رو كردم گفتم توي قرآن نوشته شده لااكراه فيالدين.
( در اتاق خواب مهتاب باز شده و مهيار وارد پذيرايي ميشود. )
مهيار: مهسا برو سر پستت.
ملوك: بيدار ئه؟
مهيار: نه. خواب ئه.
ملوك: ميذاشت كتاب بخوني. اذيت نميكرد؟
مهيار: نه. ولي به نظرم خيلي هم به مطالب كتاب گوش نميداد.
دريا: چي براش ميخوني؟
( مهيار كتابي را كه در دست دارد به او ميدهد. )
مهيار: مهسا پاشو برو.
مهسا: خيلي خب.
دريا( همزمان با مهسا ): اه! خانهي اشباح.
مهيار: خونديش؟
دريا: آره. به نظر من بهترين كار ايزابل آلنده ست. چرا براش شعر نميخونين؟ من يه دوستي دارم يه مدتي روانش خيلي به هم ريخته بود. رفت پيش دكتر اعصاب، دكتر بهش گفت شعر بخونه. شعر مولوي و حافظ رو بهش تجويز كرد.
ملوك: اه! ما ديوان حافظ داريم. فكر كنم مولوي هم داشته باشيم.
دريا: از وقتي كه من اين رو از دوستم شنيدم هر وقت حس ميكنم حالم بد ئه شعر ميخونم و واقعا حالم خوب ميشه.
مهيار: مهسا پا شو.
مهسا: اه! خيلي خب ديگه.
دريا: ميخواين من براش شعر بخونم؟ از خدام ئه يه بهانهاي پيدا كنم بلند شعر بخونم.
ملوك: آره. من هم از خدام ئه هر كاري بكنم فقط حالش خوب بشه. ولي تو رو خدا مواظب باشه شعرها آه و ناله نداشته باشه. عشق و عاشقي نباشه كه اون هي ياد آرش بيفته.
دريا: اون ديگه تماس نميگيره؟
ملوك: نه. شنيدم ازدواج كرده. تو رو خدا با مهتاب حرف ميزني مواظب باش از دهنت در نره بگي آرش ازدواج كرده.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و لحظهاي بعد روشن ميشود. ]
(ديروقت شب است. مهسا و دريا دارند آلبوم عكس تماشا ميكنند. )
دريا: تو رو خدا اين عكس مامان رو ببين. بعد من رو نصيحت ميكنه و به حتي رنگ لباسم گير ميده. تو رو خدا يكي از اين عكسها رو بدين به من كه هر وقت دارن بهم گير ميدن، نشونشون بدم شايد خجالت بكشن و ساكت شن.
مهسا: واقعا هيچكدوم اين عكسها رو توي آلبومتون ندارين.
دريا: بهخدا همهي عكسهاي قبل از انقلابشون رو پاره كردند. يه مدتي هم ميرفتند خونهي آشناها هر چي عكس از خودشون توي آلبومهاشون بود خواهش تمنا ميكردند و پس ميگرفتند، پارهشون ميكردند.
مهسا: آره، يادم ئه دايي چند بار هم از مامان خواست عكسهاي قبل از انقلابشون رو از توي آلبومهامون در بياريم و بهشون پس بديم، بابا گفت نه. بابا واقعا عصباني ميشد. آلبومها رو قايم كرده بود كه مامان عكسهاشون رو مبادا بهشون پس بده.
دريا: آخه چهطور دلشون اومد اينجور عكسها رو پاره كنن؟ حالا باز بابا مرد ئه، مردها هم خيلي راحت روي احساسشون پا ميذارن، ولي مامان چهطور دلش مياومد عكسهاش رو پاره كنه؟ ببين، اينجا چهقدر مامانم خوشگل ئه.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
ملوك: تو خودت اين لباس رو پوشيدي دخترم. يادت نميآد؟
مهتاب: مامان. بهم دروغ نگو. من هيچوقت همچين كاري نميكنم. هيچوقت لباس مشكيم رو از تنم درنميآرم.
ملوك: تو به رعنا قول دادي لباس مشكيت رو درميآري اين رو ميپوشي.
مهتاب: مامان!
ملوك: به خدا يادت رفته دخترم. رعنا ازت خواهش كرد لباس مشكيت رو دربياري اين رو تنت كني.
مهتاب: رعنا كي اومد اينجا؟
ملوك: تا پنج دقيقه پيش اينجا بود. يادت رفته؟
مهتاب: به روح بابا قسم بخور.
ملوك: به روح بابات رعنا تا پنج دقيقه پيش اينجا بود.
مهتاب: پس چرا من اصلا يادم نميآد؟
ملوك: خب، حالا كه من يادت آوردم.
مهتاب: واقعا رعنا تا پنج دقيقه پيش اينجا پيش من بود؟
ملوك: آره.
مهتاب: اصلا يادم نميآد مامان.
ملوك: رعنا بهت گفت اگه ميخواي حالت خوب بشه بايد از حال و هواي عزا دربياي.
مهتاب: اصلا يادم نميآد.
ملوك: خيلي خب. بهش فكر نكن. خودت رو بهخاطر اينكه فراموش كردي سرزنش نكن دخترم. حالت رو بدتر ميكنه. چهقدر لباس قشنگي ئه. خيلي بهت ميآد.
مهتاب: ميخوام درش بيارم.
ملوك: درست نيست هديهي رعنا رو رد كني.
مهتاب: وقتي مشكي تنم ئه حس ميكنم يه ارتباطي با بابا دارم. اين به من آرامش ميده.
ملوك: تو به رعنا قول دادي دخترم. رعنا دو روز ئه كه برگشته ايران، سريع اومد ...
مهتاب: برگشته ايران؟ مگه رعنا كجا بود؟
ملوك: دو سال پيش رفت آلمان.
مهتاب: رعنا دو سال پيش رفت آلمان؟
ملوك: آره، الان سال 1381 ئه دخترم.
مهتاب: 1381 ئه؟
ملوك: آره.
مهتاب: اصلا متوجهاي چي داري ميگي مامان؟ الان 1381 ئه؟
ملوك: آره.
مهتاب: 1379 ئه مامان.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق خواب مهيار روشن ميشود. ]
( مهيار دارد ساز ميزند. دريا كنار او نشسته است. قطعهاي كه مهيار مينواخت تمام شده است. )
دريا: الان اين كه زدي اسمش چي بود؟
مهيار: يه قطعه توي دستگاه ماهور بود.
دريا: اين الان تار ئه يا سه تار؟
مهيار: سه تار.
دريا: اجازه ميدي دستم بگيرم؟
( مهيار ساز را به او ميدهد )
دريا: چهقدر سبك ئه.
مهيار: ببين، اين اسمش گيتار نيست. سه تار ئه.
دريا: اين رو كه ديگه ميدونم.
مهيار: اگه ميدونستي كه اينجوري دستت نميگرفتي.
دريا: اه! مسخرهم نكن ديگه.
مهيار: ديدي اين دختربچههايي رو كه وقتي ميگن به موسيقي علاقه دارن، فقط و فقط منظورشون گيتار ئه؟
دريا: خب، منظور؟
مهيار: تو مثل اونهايي.
دريا: اين كه چهارتا تار داره، پس چرا بهش ميگن سه تار؟
مهيار: حدود يه قرن پيش يه بابايي به اسم مشتاقعليشاه اين سيم رو به سه تار اضافه كرد (از بالا دومين سيم ساز را نشان ميدهد ) براي همين به اين سيم، مشتاق هم ميگن ولي اسم سه تار همينجور روش موند.
دريا: به من ياد ميدي ساز بزنم؟
مهيار: بايد براي ياد گرفتنش وقت بذاري.
دريا: چهقدر وقت لازم ئه تا آدم بتونه ساز بزنه؟
مهيار: در چه حد؟
دريا: در يه حد ساده؟
مهيار: هفت هشت ماه.
دريا: و اگه آدم بخواد خيلي حرفهاي بزنه چي؟
مهيار: سه چهار سال.
دريا: چهطور شد كه انسان موسيقي رو اختراع كرد؟
مهيار: نميدونم.
دريا: اولين بار كه آدم با مرگ مواجه شد چه كار كرد؟
مهيار( مردد است كه اين پرسش چه ربطي به پرسش قبلي دارد. ): نميدونم.
اصلا تو فكر ميكني اولين بار آدم چهطور فهميد براي رفع گرسنهگي بايد غذا بخوره؟
مهيار: نميدونم. تا حالا بهش فكر نكردم.
دريا: ولي من يه كشفي كردهم. ميشه حدس زد اولين آدم روي زمين چهطور شد كه فهميد بايد بخوابه. مسلما اصلا سرش نميشد كه بايد استراحت كنه. ساعتها بيدار موند و بعد بالاخره بدون اينكه دست خودش باشه از فرط خستهگي تلپي افتاد و خوابش برد. يكي دو بار ديگه هم همين اتفاق براش افتاد و تازه دستش اومد كه جسمش يه وقتهايي احتياج به استراحت داره. اما چهطور فهميد كه بايد غذا بخوره؟ مجسم كن اولين آدم روي زمين گرسنهش ميشه و از درد گرسنهگي به خودش ميپيچه، خب، از كجا ميفهمه كه بايد يك چيزي بخوره تا دردش آروم بشه؟ نميشه گفت از روي غريزه ميفهمه. به هر حال اولين آدم روي زمين پيشينهاي نداشته كه اين دانش غريزي را ازش به ارث برده باشه. از اين سوالها خيلي ميآد به ذهنم كه جوابي براش پيدا نميكنم.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
( مهيار دارد ساز ميزند. دريا مجلهاي ميخواند. پيدا ست مطلب جالبي دارد ميخواند. )
دريا: مهيار!
مهيار: بله؟
دريا: گوش ميدي يه مطلب بامزه برات بخونم.
مهيار: بخون.
دريا: ( از مجله ميخواند ) يك استاد دانشگاه تصميم گرفت نظر متخصصان كامپيوتر را دربارهي جنسيت كامپيوترها بپرسد. به همين منظور دو گروه از متخصصان كامپيوتر تشكيل داد كه در گروه اول همگي خانم و در گروه دوم همگي آقا بودند. از اعضاي هر دو گروه خواسته شد با ذكر حداقل 4 دليل بگويند جنسيت كامپيوتر چيست؟
گروه خانم ها معتقد بودند كه كامپيوتر را بايد مرد فرض كرد زيرا:
1. براي جلب نظرشان حتما بايد اول آنها را روشن كرد.
2. دادههاي زيادي درونشان هست ولي آنها اصلا خبر ندارند.
3. آنها براي كمك به ما هستند اما بيشتر وقت خود را صرف حل مشكلات خودشان ميكنند.
4. بلافاصله پس از انتخاب يكي از آنها ميفهميد كه اگر كمي بيشتر صبر كرده بوديد ميتوانستيد مدل بهتري پيدا كنيد.
و اما گروه آقايان معتقد بودند كامپيوتر را بايد زن فرض كرد زيرا:
1. هيچكس به جز سازندهشان به منطق دروني آنها پي نميبرد.
2. زباني كه كامپيوترها براي ارتباط با ديگر همجنسهايشان به كار ميبرند فقط براي خودشان قابل فهم است.
3. كوچكترين اشتباه شما براي مدت بسيار طولاني در حافظهشان باقي ميماند.
4. پس از اينكه يكي از آنها را تهيه كرديد ميبينيد كه همهي درآمدتان را بايد برايش خرج كنيد.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
مهيار: يه بار من و بابام دوتايي مست كرديم و بابا برام دربارهي دورهي مجردي خودش و دايي مسعود صحبت كرد. اصلا باورم نميشد اين دايي مسعود كه ما الان ميشناسيم يه زماني جوونيهاش كارهايي رو كرده كه بابا تعريف ميكرد. راستش اگه يكي به جز بابا تعريف ميكرد با خودم ميگفتم دروغ ميگه. ميگفت تابستون سال 46 دوتايي از خونههاشون فرار كرده بودند اومده بودند تهران، روزها كار ساختمون ميكردند و شبها ميرفتند كاباره هر چي درآورده بودند خرج ميكردند. بعدش هم ميرفتند يكي دو ساعت توي پاركها ميخوابيدند. اين دفعه كه بابات شروع كرد به نصيحت كردن، اينها رو بهش بگو. بگو كافه احمد باده يادت ئه؟ كافه آقا رضا سهيلا يادت ئه؟
دريا: اگر هم بگم انكار ميكنه. ميگه دروغ ئه. اونهايي رو هم كه مدرك دارم رو كنم ميگه جوون بودم اشتباه كردم، كسي نبود امر به معروف و نهي از منكر كنه.
مهيار: خوشم ميآد بابام هيچوقت گذشتهش رو انكار نكرد. هميشه افتخارش اين بود كه جووني كرده. افتخار ميكرد كه هايده رو توي كاباره باكارا از نزديك ديده. ببخشيد اين حرف رو ميزنم دريا. من از كساني كه بنا به شرايط، گذشتهشون رو انكار ميكنن بدم ميآد.
[ نور اتاق خواب مهيار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( پيدا ست مهتاب لحظهاي پيش از خواب بيدار شده است. مهشيد ليواني آب به او داده كه دارد مينوشد. )
مهتاب: من جيغ كشيدم؟
مهشيد: نه.
مهتاب: خواب بابا رو ديدم. سوار قايق موتوري بود. اينقدر رفت وسطهاي دريا كه ديگه نميتونست ساحل رو ببينه. موتور قايق رو خاموش كرد. به سيگارش چند تا پك زد. بعد به ساعتش نگاه كرد. ساعت دوازده و ده دقيقه بود. سيگارش رو كه هنوز تموم نشده بود انداخت توي آب. بعد شروع كرد به فرياد زدن. گريهش گرفت. بعد يهو خودش رو انداخت توي آب. مطمئنم اين دقيقاً اتفاقي ئه كه براش افتاده. توي خواب ميديدم كه داره دست و پا ميزنه و غرق ميشه. من جيغ ميكشيدم چون كمكي نميتونستم بهش بكنم، ميدونستم كه دارم خوابش رو ميبينم و نميتونم كمكي بهش بكنم. من هي جيغ ميكشيدم. اينقدر جيغ زدم كه با صداي جيغ خودم بيدار شدم.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش ميشود. صداي جيغ مهسا در تاريكي.]
( اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. )
(مهشيد و مهسا و مهيار همديگر را بغل كردهاند هر سه دارند گريه ميكنند. )
مهسا: مهشيد، دلم ميخواد داد بزنم، چهكار كنم؟ من الان دلم ميخواد داد بزنم. تو رو خدا من رو ببرين جايي كه بتونم جيغ بكشم. بهخاطر مهتاب نميتونم داد بزنم. دارم خفه ميشم.
مهشيد: طفلك مامان هيچ خيري از اين دنيا نديد. خيلي داشت رنج ميكشيد.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهتاب روي تخت دراز كشيده و شل و ول حرف ميزند. دريا بالاي سرش نشسته اشعار حافظ را برايش ميخواند.)
دريا: كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافري ست رنجيدن
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت راز پوشيدن
مهتاب: تو گريه كردي؟
دريا: نه.
مهتاب: از چشمهات معلوم ئه كه گريه كردي. به خاطر باباي من گريه ميكني؟
دريا: دلم ميخواد حالت خوب بشه.
مهتاب: چرا من اينجوري شدم؟ چرا نميتونم راحت حرف بزنم؟
دريا: حالت بد شده بود. بهت آمپول آرامبخش زدن.
مهتاب: به مادرم ميگي بياد پيشم؟
دريا: رفته خريد.
مهتاب: كي حالم بد شد؟ چرا يادم نميآد؟
دريا: حدود يك ساعت پيش.
مهتاب: بابام نبايد خودش رو ميكشت.
دريا: آره. نبايد.
مهتاب: يكي داره توي پذيرايي گريه ميكنه.
دريا: نه.
مهتاب: ولي من دارم ميشنوم. صداي مهسا ست.
دريا: من كه صدايي نميشنوم. اصلا جز من و تو كسي خونه نيست.
مهتاب: مهسا كجا ست؟
دريا: با پيمان رفته بيرون.
مهتاب: پيمان؟
دريا: آره. پيمان نامزدش ئه.
مهتاب: چرا بهم دروغ ميگي؟ مهسا كه نامزد نداره. به مهسا بگو بياد پيشم.
( نور صحنه خاموش ميشود. صداي چند قطعه موسيقي ديگر كه به نوبت شنيده شده و در هم ديزالو ميشوند كه نشانگر گذشت زمان است. )
( نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. )
مهسا: مهتاب، تو رو خدا اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: من آگهي ترحيم مامان رو لاي يكي از كتابها ديدم.
مهسا: تو رو خدا چاقو رو بده به من.
مهتاب: ديگه نميخوام زنده بمونم.
مهسا: تو رو به روح مامان اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: چرا به من نگفتين مامان مرده؟
مهسا: تو رو به روح بابا اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: جلو نيا.
مهسا: تو اگه بلايي سر خودت بياري من تنها ميشم مهتاب جان. بهخاطر من اون چاقو رو بده به من. تو رو به روح مامان چاقو رو بده به من. آخه براي چي ميخواي خودت رو بكشي مهتاب؟ اون چاقو رو بده به من. به روح بابا و مامان قسمت دادم.
مهتاب: گفتم جلو نيا.
مهسا: خيلي خب. خيلي خب. همينجا ميايستم. فقط خواهش ميكنم اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: مرگ مامان هم تقصير من ئه. من باعث شدم بابا خودش رو بكشه و مامان تنها بشه. مامان خيلي گناه داشت. خيلي تنها بود. حتما خيلي غصه ميخورد.
مهسا: بهخدا اگه تو خودت رو بكشي، دو دقيقه بعدش من هم خودم رو ميكشم. تو همين رو ميخواي؟ ميخواي من خودم رو بكشم؟ من دوست دارم زندگي كنم. ولي اگه تو خودت رو بكشي من هم خودم رو ميكشم. اون وقت تو مقصري. تو ميخواي باز هم باعث خودكشي كسي بشي؟
مهتاب: پس تو هم فكر ميكني من باعث خودكشي بابا شدهم؟
مهسا: آره. الان هم اگه بخواي خودت رو بكشي باعث خودكشي من ميشي. تو همين رو ميخواي؟
مهتاب: نه.
مهسا: پس اون چاقو رو بده به من عزيزم. خواهش ميكنم. من و مهيار بدون تو خيلي تنها ميشيم مهتاب.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهيار روشن ميشود. ]
مهيار: نه، دوست ندارم برم. بعد از مرگ بابام، خيلي وقت بود نرفته بودم. ديدن اون همه قبر من رو اذيت ميكنه. بيشتر متقاعد ميشم كه هيچچي نيست. اون چيزي كه الان توي قبر ئه ديگه مادرم نيست. يه جسد ئه كه داره ميپوسه و اگه يه زماني به قول خيام اين جسم تبديل ميشد به درخت و سبزه، حالا ديگه روي جسد اينقدر سيمان ميريزن كه اون هم نميشه. روزي كه پدرم رو داشتند دفن ميكردند تو نبودي. مهتاب از همون جا حالش بد شد. قبل از اون هيچوقت دفن كردن كسي رو نديده بود. وقتي داشتند بابا رو دفن ميكردند مهتاب يهو جيغ زد گفت تو رو خدا روي قبرش سيمان نريزين. تو رو خدا روي قبرش سيمان نريزين. اون لحظهي هيچوقت يادم نميره. بعد وقتي داشتند مامان رو دفن ميكردند صداي مهتاب مدام توي گوشم ميپيچيد، همهش تصوير مهتاب مياومد جلوي چشمم كه جيغ كشيد و غش كرد، دلم ميخواست من هم فرياد بزنم تو رو خدا روي قبر سيمان نريزين كه لااقل درخت بشه، لااقل بذارين فكر كنم يه درخت اونجا درميآد كه شكل ديگهاي از مادرم ئه.
دريا: بدتر از اينجا عربستان ئه. بابام ميگه اونجا همينكه يكي رو دفن ميكنن يه پودري چيزي ميپاشن روي جسد كه تجزيهش ميكنه، يه هفته بعد ديگه هيچچي از اون جسد نميمونه. بعد همونجا يكي ديگه رو دفن ميكنن. خيلي وحشتناك ئه.
مهيار: اونجا رو نميدونم ولي يه بار با يكي از دوستهام رفتم زاهدان، اون من رو برد قبرستون بلوچها، اونها سني هستند ديگه، توي قبرستونشون اصلا سنگ قبر نبود. يعني همهي قبرها شبيه هم بود. يعني امكان نداره توي همچين قبرستوني يكي بتونه قبر فاميل خودش رو از قبر ديگران تشخيص بده. دوستم گفت دليلش اين ئه كه اونها اعتقادي به سنگ قبر و اين چيزها ندارن، به نظر من باز يه فكري پشت اين هست ولي من وقتي قبرستونهاي خودمون رو ميبينم اذيت ميشم. يعني تنها خاصيتي كه يه قبرستون ممكن ئه داشته باشم هم ازش گرفته ميشه. آدم ميبينه همه ميخوان سنگ قبر خوشگلتر از ديگران داشته باشن. من فكر ميكنم اگه يه روزي آدمها تصميم گرفتند قبرستون داشته باشند، حتما دليلش اين بوده كه وقتي پاميذارن توش، فكر كنن عاقبت هر آدمي اين ئه و آدم واقعا فكر كنه اين همه حرص خوردن و دوندگي معنا نداره، همه ميميريم و خوراك كرمها ميشيم.
دريا: يعني تو فكر ميكني بعد از مرگ زندگي ديگهاي نيست؟
مهيار: نه. نيست.
دريا: ولي من فكر ميكنم حتما يه زندگي ديگهاي هم بايد باشه، وگرنه اين زندگي مسخره و بيمعنا ست.
مهيار: خوش به حالت كه به يه چيزي اعتقاد داري.
دريا: يعني تو فكر ميكني بعد از مرگ هيچچي به هيچچي؟
مهيار: يه درخت وقتي بريده بشه، ممكن ئه هيزم شه يا يه چيز ديگه. كتابخونه، جاكفشي، ميز ، ولي ديگه درخت نيست و نميشه.
[ نور اتاق خواب مهيار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهسا دارد براي مهتاب كتاب ميخواند: )
مهسا: او سرش را تكان داد و گفت: آنها ميآيند و همه چيز را ميبرند، آلمانيها. اما ميداني آخرين باري كه آمدند من به آنها چي گفتم؟ گفتم من ديگر چيزي ندارم، نه لوبيا، نه گوشت. من ديگر هيچ چيز ندارم. تنها چيزي كه دارم شير بچهام است. اگر آن را ميخواهيد ببريد، اينجاست."
او جلوي من و روزتا و ميكله يكي يكي دكمههاي پيراهنش را تا كمر باز كرد، بعد با يك دست مانند مادراني كه ميخواهند به فرزند خود شير بدهند سينهاش را عريان كرد و گفت: اين تمام چيزي است كه من دارم. و ناگهان پا به فرار گذاشت. با پريشانخيالي و حواس پرتي و پيراهن باز زير لب چيزهايي ميگفت. ما مدتي هاج و واج مانديم. بالاخره روزتا سكوت را شكست و گفت: حتماً ديوانه است.
ميكله تصديق كرد و گفت: بله، حق با تو ست.
اما آن زن در من چنان اثر عميقي گذاشت كه هرگز از خاطرم پاك نميشود. به نظر من او روشنترين سمبل ممكن از موقعيت ما ايتالياييها در آن زمستان سال 1944 بود. مانند حيواناتي كه چيزي ندارند جز شيري كه به بچههايشان بدهند.
مهتاب: چهقدر عجيب!
مهسا: چي؟
مهتاب: تو چهقدر بزرگ شدي!
مهسا: تو ميدوني الان چه سالي ئه مهتاب؟
مهتاب: 79 ديگه؟
مهسا: نه. الان 81 ئه.
مهتاب: چي؟ چي داري ميگي مهسا ؟
مهسا: باورت نميشه؟
مهتاب: نه.
مهسا: ايناهاش. اين تقويم رو ببين.
مهتاب: يعني از خودكشي بابا دو سال ميگذره؟ چهطور ممكن ئه؟ من همهش فكر ميكنم همين ديروز بود. آخه چهطور ممكن ئه دو سال گذشته باشه. پس چرا من متوجه نشدهم؟
مهسا: تو فقط متوجه گذشت زمان نميشي. همه چيز يادت ميره. ولي حالت داره خوب ميشه. من اين رو ميفهمم. فقط بايد خودت بخواي.
مهتاب: چي رو بايد بخوام؟
مهسا: بايد بخواي حالت خوب بشه.
مهتاب: ولي من دلم ميخواد بميرم. ما باعث شديم بابا خودش رو بكشه.
مهسا: زمينهي خودكشي توي بابا وجود داشت. علم اين رو ثابت كرده. ما اگه ميدونستيم زمينهي خودكشي توي بابا وجود داره هيچوقت تنهاش نميذاشتيم.
مهتاب: كاش من رو تنها بذارين.
مهسا: ما دوستت داريم براي همين تنهات نميذاريم.
مهتاب: به مامان ميگي بياد پيشم؟
مهسا: مامان خوابيده.
مهتاب: چرا اصلا نيومد پيشم؟
مهسا: نيم ساعت قبل پيش تو بود. يادت رفته؟
مهتاب: آرش ديگه نميآد پيشم؟
مهسا: آرش عصري اومده بود اينجا.
مهتاب: آخه چهطور دو سال گذشته و من متوجه نشدم؟
مهسا: ميخواي همه چيز يادت بمونه؟
مهتاب: آره.
مهسا: من بهت كاغذ ميدم هر روز توش ياداشت بنويس. من هر روز تاريخ رو توي كاغذ يادداشت ميكنم كه بدوني چه روز و چه سالي ئه اونوقت هر روز نوشتههات رو كه بخوني هي بهت يادآوري ميشه كه چه زماني ئه. خوب ئه؟
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
مهشيد: هر كي توي اين دنيا يه رسالتي داره. رسالت تو اين ئه كه اتفاقا برگردي خونه، تلاش كني اونها رو تغيير بدي.
دريا: من سعي خودم رو كردهم. ولي فايدهاي نداره. بارها باهاشون بحثم شده. مامانم رو ممكن ئه بتونم تحت تاثير قرار بدم يعني شده كه مامان گاهي وقتها تحت تاثير حرفهاي من قرار بگيره. ولي بابام هيچوقت. بابام رو نميشه، من نميتونم كاريش بكنم.
مهشيد: نگو نميتونم. اين كلمه رو از ذهنت پرت كن بيرون. ما آدمها هر چي ميكشيم از اين كلمات نميشه و نميتونم ئه.
دريا: ولي واقعا نميشه مهشيد. بارها با هم صحبت كرديم. ولي آخرش هميشه با دعوا و داد و فرياد تموم ميشه. كاري ميكنه كه من آخرش داد ميزنم تو رياكاري. آدم دروغگويي هستي.
مهشيد: وقتي تو اينجوري باهاش حرف ميزني كاملا طبيعي ئه كه اون مقاومت كنه. تغييري نكنه. ببين، اين خيلي خوب ئه كه تو بچهي اوني ولي مثل خودش فكر نميكني. تو به همين دليل كه بچهي اوني فرصت و امكاني داري كه ديگران ندارن. فقط تو ممكن ئه بتوني روش تاثير بذاري. منظورم اين ئه كه آدمهاي مثل دايي هيچوقت از ديگران تاثير نميگيرن، اصلا براشون اهميت نداره كه ديگران دربارهشون چي فكر ميكنن، اما ممكن ئه براشون مهم باشه بچهشون دربارهشون چي فكر ميكنه. چون معمولا براي بچههاشون باباي خوبي هستند و دلشون هم به همين خوش ئه و اصلا استدلالشون اين ئه كه هر كاري ميكنن براي زن و بچهشون ميكنن.
دريا: آره، دقيقاً.
مهشيد: وقتي تو حرفت رو با آرامش و اعتماد به نفس، بدون داد و فرياد بگي، ممكن ئه بتوني تحت تاثير قرارش بدي، به هر حال فقط تو ميتوني. اگه بخواي داد و فرياد كني، اون مقاومت ميكنه، همينطور كه تا حالا مقاومت كرده.
دريا: آخه هي ميگه به دوستانت نگاه كن چه وضعي دارن. ميگه تو بايد خوشحال باشي همه چيز رو برات فراهم كردهم، اصلا نميفهمه من نميتونم خوشحال باشم دقيقا هم بهخاطر اينكه به دوستانم نگاه ميكنم و مدام از خودم ميپرسم چرا ما وضع مالي بهتري داريم. من دوست ندارم بابام با ماشينش من رو برسونه دانشگاه، بهش گفتم خجالت ميكشم توي ماشين بشينم وقتي كه فكر ميكنم اين ماشين لزوماً مال ما نيست. بارها بهش گفتم من نميتونم احساس خوشبختي كنم چون وقتي پام رو ميذارم توي خيابون، بدبختي آدمها رو ميبينم. خيلي سعي كردم بهش بفهمونم خوشبختي هر آدمي در گرو خوشبختي ديگران ئه. ولي اون فكر ميكنه مسابقه ست و هر كي بايد سعي كنه از ديگري جلو بزنه. يه شب با هم رفتيم رستوران، وقتي داشتيم از ماشين پياده ميشديم يه مردي دقيقا همسن و سال بابا اومد از بابا درخواست پول كرد، فكر كنم اون مرد يه دست نداشت، آخه يكي از آستينهاش خالي بود، بابا هيچچي بهش نداد، من اگه پول توي جيبم داشتم حتما بهش ميدادم. بعد رفتيم توي رستوران، قيمت غذايي كه بابا سفارش داد صد برابر پولي بود كه ميتونست بده به اون مرد. من اينقدر حالم بد شد كه نتونستم غذا نخوردم، به بابا هم گفتم بهخاطر اون مرد غذا نميخورم. بابا گفت اون گدا بود. دست داشت، ولي زير كتش قايم كرده بود. گفت اگه بهش پول ميدادم گداپروري بود، من بهش گفتم حتي اگه اون مرد داره دروغ ميگه حتما نياز داره كه دروغ ميگه. حتما اينقدر مشكل مالي داره كه ناچار ئه دروغ بگه. گفتم گداپروري وقتي بد ئه كه آدم توي كشوري زندگي كنه كه عدالت اجتماعي توش وجود داشته باشه. من اون شب شام نخوردم. در تمام مدتي كه بابا و مامان داشتند شام ميخوردند و لابلاي خوردنشون قانعم ميكردند شام بخورم، من داشتم حرف ميزدم. سعي ميكردم بهشون بفهمونم كه اونها روي زندگي ما تاثير ميذارن. حسرت اون مرد روي زندگي ما تاثير ميذاره، يه تاثير منفي روي ما ميذاره. به ما انرژي منفي منتقل ميكنه. واقعا داشتم به زبان بابا حرف ميزدم. يعني داشتم حاليش ميكردم به نفعش نيست كه يكي توي دنيا انرژي منفي به سمتش منتقل كنه.
مهشيد: اين حرفي كه داري ميزني به لحاظ علمي هم ثابت شده. اين رو بهش بگو. بابات هر چهقدر هم كه وضع مالي خوبي داشته باشه اگه در حوزهاي زندگي ميكنه كه نارضايتي عمومي وجود داره، اين نارضايتي روي سلامت جسمي باباي تو اثر بد ميذاره. اينكه آدمهاي پولدار همهش مريضند و سكته ميكنن و هزار جور مشكلات جسمي و روحي دارن، دليلش نارضايتي كساني ئه كه در اطراف اونها زندگي ميكنن. بگو ثابت شده كه نارضايتي مردم حتي روي طبيعت اثر بد ميذاره. باعث از بين رفتن طبيعت ميشه.
دريا: واقعاً؟
مهشيد: آره. من قشنگ يادم ئه يه زماني همه جا پر از سنجاقك و پروانه بود ولي حالا چي؟
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهتاب دارد عق ميزند و مهسا انگشت در دهان او كرده و تكههاي دستمال كاغذي را از دهان او بيرون ميآورد. )
مهتاب (گريهكنان ) : مرسي مهسا! مرسي. مرسي كه نجاتم دادي مهسا. الهي قربونت برم. خيلي وحشتناك بود. ديگه دلم نميخواد بميرم. مرسي. مرسي كه نجاتم دادي.
مهسا: عزيزم.
مهتاب: مرسي. مرسي.
( مهيار با نگراني ميآيد دم در )
مهيار: حالش خوب شده؟
مهسا: بيا تو.
مهيار: خيلي خسته بودم. خيلي خوابم مياومد.
مهسا: صد بار بهت گفتم هر وقت احساس خستگي ميكني من رو صدا بزن.
مهيار: بهتر ئه شبها دست و پاش رو ببنديم.
مهتاب: نه، تو رو خدا دست و پاي من رو نبندين. مامان، به دادم برس. اينها ميخوان دست و پاي من رو ببندند.
مهسا: نه عزيزم. من نميذارم كسي دست و پاي تو رو ببنده.
مهتاب: مگه من حيوونم كه ميخواين دست و پاي من رو ببندين؟
مهسا: مگه من مردهم عزيزم؟ من اجازه نميدم كسي دست و پاي تو رو ببنده. اين چه حرفي بود زدي مهيار؟ فورا از مهتاب معذرت بخواه.
مهيار: من ازت معذرت ميخوام مهتاب. من منظوري نداشتم. يعني منظورم اين بود كه ما دوستت داريم. ما دلمون ميخواد تو زنده باشي. براي همين گفتم دست و پاي تو رو ببنديم.
مهتاب: مامان كجا ست؟ چرا مامان نميآد پيشم؟
مهسا: من كه بهت گفته بودم رفته خونهي دايي مسعود. شب رو اونجا موند.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
مهسا ( تلفني ): مهيار خوابش برده بود و مهتاب جعبهي دستمال كاغذي رو كه دم دستش بود برداشته بود و دستمالها رو بلعيده بود. اگه مهيار از سر و صداي خفگي مهتاب بيدار نميشد اون مرده بود. مهيار با ترس اومد سراغ من و بيدارم كرد. من رفتم انگشت كردم توي گلوش و كاري كردم عق بزنه و هر چي رو خورده بالا بياره.
مهسا: خيلي ترسيده بودم. اصلا اميدي نداشتم بتونم نجاتش بدم.
مهسا: بعدش مثل دو دفعهي قبل ازم تشكر كرد كه نجاتش دادم. باز هم گفت: ديگه نميخواد بميره.
مهسا: الان مهيار پيشش ئه.
مهسا: تقصير مهيار هم نيست. طفلك وقتي از سر كار برميگرده ديگه نفس نداره كه بيدار بمونه.
مهسا: آخه دوست داره مهيار براش كتاب بخونه. مهيار رو كه ميبينه ياد بابا ميافته.
مهسا: كاش تو اينجا با ما زندگي ميكردي مهشيد.
مهسا: تو رو خدا بياين اينجا با ما زندگي كنين مهشيد. من ديگه نميتونم تنهايي از پسش بربيام.
مهسا: ميخواي من با سهراب صحبت كنم؟
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و نور اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
مهشيد: فقط به صداي من گوش بده. فقط به حرفهايي كه من ميگم فكر كن. به هيچ چيز ديگه فكر نكن. فقط به صداي من گوش بده. خودت رو مجسم كن الان كنار دريايي.
مهتاب: نميتونم خودم رو كنار دريا مجسم كنم. من الان روي تخت خودم هستم.
مهشيد: مقاومت نكن. خودت رو بسپر به فضايي كه بهت ميگم. وقتي به چيزهاي لطيف فكر كني، ذهنت لطيف ميشه.
مهتاب: نميتونم.
مهشيد: تو مقاومت ميكني.
مهتاب: يادم ئه يه روز بابا داستان زني رو تعريف كرد كه براي درمان نازاييش رفته بود پيش يكي از اينهايي كه كارشون ورد و جادو بود، اون يارو به زنه گفت از يه تپه ميري بالا و به تنها چيزي كه نبايد فكر كني يه ميمون سياه ئه. اگه بتوني به يه ميمون سياه فكر نكني بچهدار ميشي. اون زن يه تپه پيدا كرد و شروع كرد به بالا رفتن از تپه، اما توي راه به تنها چيزي كه فكر ميكرد و نميتونست از ذهنش بيرون كنه، يه ميمون سياه بود.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و نور اتاق خواب مهيار روشن ميشود. )
( دير وقت شب. مهيار براي دريا در ليوان شراب ميريزد و به او ميدهد. )
مهيار: من نميدونستم تا حالا توي زندگيت نخوردي. چرا زودتر بهم نگفتي؟
دريا: اين الان دست ساز ئه؟
مهيار: آره. بابام درست كرده. اين الان چهار ساله ست.
دريا: چهقدر خوشرنگ ئه.
مهيار: خوشحال باش كه تجربهي اولت يه چيز خيلي خوب ئه. اين الان در واقع خواص دارويي داره. چند دقيقه بعد ميفهمي خيام و حافظ چرا اينقدر در وصفش شعر گفتهن.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
( هر دو اندكي مست هستند. )
دريا: ميدونم چي ميگي. من هميشه فكر ميكردم بيست ساله نشده ميميرم. براي همين آخرين روزهاي نوزدهسالگيم بدترين روزهاي زندگي من بود. زمان خيلي كند ميگذشت. شبها به مامان ميگفتم بياد پيش من بخوابه. حالا درست ئه كه بيست و سه ساله هستم و هنوز زندهم ولي هنوز هم ميترسم بميرم. الان حس ميكنم سرطان دارم. جرات نميكنم برم دكتر چون دوست ندارم بهم بگه سرطان دارم.
مهيار: از كجا ميدوني سرطان داري؟
دريا: گفتم كه. حس ميكنم.
مهيار: من هم حس ميكنم چهل ساله نشده ميميرم.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
مهيار: بابام از بچهگي يادمون داد كه يادداشت روزانه بنويسيم. بابت هر يادداشت روزانه به ما پول ميداد. مهم نبود چند صفحه باشه. من الان چيزي حدود پنج شش هزار صفحه يادداشت روزانه دارم.
دريا: از چند سالگيت يادداشت نوشتي؟
مهيار: ده سالگي.
دريا: كاش من هم يكي رو داشتم كه تشويقم ميكرد يادداشت روزانه بنويسم.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
( هنوز در حال خوب مستي به سر ميبرند. )
مهيار: من هر بار كه به زن خوشگلي نگاه ميكنم بدون اينكه بخوام چهرهي روزهاي پيريش جلوي چشمم مجسم ميشه.
دريا: تا حالا عاشق كسي شدي؟
مهيار: خيلي زياد.
دريا: خواهش ميكنم جدي باش. من يه سوال جدي كردم.
مهيار: جواب من خيلي جدي بود.
دريا: خيلي زياد عاشق شدي؟
مهيار: آره.
دريا: براي من كاملا غيرقابل درك ئه آدم خيلي زياد عاشق بشه. من فكر ميكنم در واقع تو هيچوقت عاشق نشدي.
مهيار: اگه بخواي مفهوم عشق رو بيجهت پيچيدهش كني آره، من هيچوقت عاشق نشدهم.
دريا: الان هم عاشق كسي هستي؟
مهيار: نه.
دريا: چرا؟
مهيار: من فكر ميكنم عشق هميشه با حفظ فاصله دوام ميآره. عشق مگه چي ئه؟ يه جور جنون ئه، يه جور التهاب. وقتي كه ديگه فاصلهاي بين دو نفر وجود نداشته باشه، عشق محو ميشه. چون عشق زاييدهي خيال ئه و خيال تا وقتي وجود داره كه فاصلهاي بين دو نفر وجود داشته باشه. همين كه فاصله از بين بره و عاشق اونقدر فرصت داشته باشه كه تا هر وقت ميخواد نزديك معشوق باشه، يواش يواش خيال به واقعيت تبديل ميشه و واقعيت عشق را محو ميكنه.
دريا: من فكر ميكنم هر چه به كسي نزديكتر بشم و اون واقعيتر بشه، بيشتر عاشقش ميشم.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
مهيار: هر زن و شوهري تا حالا ديدهم اين فكر از سرم گذشته كه اصلا دلم نميخواد جاي اون مرد باشم. از بس روابطشان ملالآور، توام با ناراحتيهاي ابلهانه و شادي هاي پوچ بود.
دريا: آره، اين رو خوندهم.
مهيار: خوندي؟
دريا: آره.
مهيار: حالت خوب ئه؟
دريا: آره.
مهيار: من كه نميفهمم منظورت چي ئه؟
دريا: هيچچي. هيچچي. فراموش كن.
مهيار: متوجه شدي خيام و حافظ چه حالي ميكردهن؟
دريا: هنوز نه.
مهيار: يعني باز هم ميخواي؟
دريا: آره.
مهيار: ببين، من كه الان توي مغز تو نيستم. خودت بهتر از هر كسي ميدوني الان حالت خوب ئه يا نه. اگه بخواي زيادهروي كني و حالت بد شه، ديگه هيچوقت نميخوري، ولي كه به اندازه بخوري، همهش دلت ميخواد بخوري. اينقدر هم ازم سوال نكن. من خودم ميدونم دارم ميافتم روي دور پرحرفي. مثل بابام. اون وقتي مست ميكرد پر حرف ميشد.
دريا: بريز.
مهيار: مطمئني؟
دريا: آره. حالم خوب ئه.
مهيار: جاي بابات خيلي خالي ئه كه ببينه دخترش چهقدر باظرفيت ئه.
دريا: اگه يكي عرق و شراب رو با هم قاتي بخوره چي ميشه؟
مهيار: خيلي بد ئه. بهش ميگن شرق.
دريا: واقعا اين اسمش ئه يا همين الان از خودت درآوردي؟
مهيار: نه، واقعا اسمش ئه.
دريا: خيلي اسم بامزهاي داره.
مهيار: ولي هيچوقت قاتي نخور. خيلي حالت رو بد ميكنه. آخه چه كاري ئه؟ من اينهايي رو كه زيادهروي ميكنن حالشون بد ميشه اصلا نميفهمم. چه كاري ئه. آدم اين رو ميخوره كه حالش خوب بشه، وگرنه، چه كاري ئه آدم بخواد اينقدر بخوره كه حالش بد شه.
دريا: حالم خوب ئه؟
مهيار: واقعا چه كاري ئه؟
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
( هر دو در حال بد مستي. دريا گريه ميكند. )
مهيار: براي چي گريه ميكني؟ از چي ناراحتي؟
دريا: من توي اين مدت يادداشتهاي روزانهي تو رو خوندهم. كار خيلي بدي كردهم؟
مهيار: آره، ولي مرسي كه بهم گفتي.
دريا: توي يادداشتهات هيچ اسمي از من نيست. ولي من دوستت دارم مهيار.
مهيار: نه.
دريا: خيلي دوستت دارم. هيچوقت كسي رو اينقدر دوست نداشتم كه تو رو دوست دارم. ديگه نميتونم پنهان كنم.
مهيار: گريه نكن. من نميدونم توي همچين موقعيتي چي بايد بگم. من اصلا نميدونم چي بايد بگم. خواهش ميكنم گريه نكن.
دريا: حالم از خودم به هم ميخوره. اصلا فكر نميكردم اينقدر ضعيف باشم. تو هر كاري بخواي با من بكني، من مقاومت نميكنم، نميتونم مقاومت كنم. قدرتش رو ندارم.
مهيار: اين حرفها رو نزن.
دريا: من مطمئنم الان ته دلت خوشحالي كه من اينجوري جلوي تو كم آوردم.
مهيار: اشتباه ميكني. من اصلا دوست ندارم توي موقعيتي قرار بگيرم كه ناچار بشم كسي رو تسلي بدم يا آرومش كنم.
دريا: من دوستت دارم ولي نميخوام خودم رو تحميل كنم. از تحميل كردن بدم ميآد. تو رو خدا اگه تو هم دوستم داري، بهم بگو. من رو درگير بازيهاي احمقانهي دخترپسرهاي همسنمون نكن. صادقانه بهم بگو اصلا من رو دوست داري؟
مهيار: من نميتونم. نميخوام. حوصلهي درگيريهاي عاطفي رو ندارم.
دريا: من دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم.
مهيار: گريه نكن.
دريا: هيچوقت كسي رو مثل تو دوست نداشتم.
مهيار: خيلي خب. خيلي خب. گريه نكن. ( به سوي دريا ميرود. )
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. پيدا ست زمان گذشته است. )
دريا: مي خوام بدوني تو هميشه مي توني روي دوستي من حساب كني. هر كاري از من بربياد، ميتوني روي من حساب كني. خيلي خوشحال ميشم گاهيوقتها بهم زنگ بزني البته اگه دوست داشتي. نميخوام مجبور بشي. همونطور كه ديشب گفتم از تحميل كردن بدم ميآد بنابراين من زنگ نميزنم ولي خيلي خيلي خوشحال ميشم هر وقت بهم زنگ بزني. ديگه...من همهي حرفهايي كه ديشب زدم يادم نيست. اگه احيانا حرف زشتي زدم ازت عذر ميخوام.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهسا دارد براي مهتاب كتاب ميخواند )
مهسا: ما مسئول همه چيزهايي هستيم كه در اين جهان واقع ميشود. ما مبارزان راه روشنايي هستيم و با قدرت عشق و اراده خويش ميتوانيم سرنوشتمان را عوض كنيم، همانطور كه قادريم سرنوشت بسياري افراد ديگر را تغيير دهيم.
مهتاب: مامان چرا نميآد پيشم؟
مهسا: مامان نيم ساعت پيش كنار تو بود.
مهتاب: مامان! مامان!
مهسا: هيس. مامان خوابيده.
مهتاب: الان كه خيلي زود ئه. مامان!
( در باز ميشود. مهيار سرش را ميآورد تو )
مهسا: مامان خوابيده يا بيدار ئه؟
مهيار: مامان خوابيده. خيلي خسته بود خوابيد. من هم ميرم بخوابم. شب به خير.
مهتاب: شب به خير.
( مهيار در اتاق را ميبندد. )
مهسا: ادامه بدم يا كه ميخواي بخوابي؟
مهتاب: ادامه بده.
مهسا: روزي فرا خواهد رسيد كه مشكل گرسنگي از طريق معجزهي نان حل خواهد شد. روزي فرا خواهد رسيد كه عشق در هر قلبي پذيرفته خواهد شد و وحشتناكترين تجربيات بشري يعني تنهايي كه بسيار بدتر از گرسنگي است از صفحهي جهان محو خواهد شد. روزي فرا خواهد رسيد كه آنان كه به درها ميكوبند آنها را گشوده خواهند يافت، آنان كه ميخواهند به ايشان اجازه داده خواهد شد و آنان كه گريه ميكنند تسلي خواهند يافت. براي سياره زمين، اين روز هنوز دور است ولي براي هر يك از ما چنين روزي ميتواند فردا باشد. تنها كافي ست كه انسان يك چيز ساده را بپذيرد و آن عشق است. عيبهاي ما، ورطههاي خطرناك ما، نفرتهاي سركوفتهي ما، لحظات ضعف و ياس ما، همهي اينها بياهميت هستند.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. مهسا بيدار ميشود و تنها ست. )
مهسا: مهتاب!
( با نگراني از جاي خود برميخيزد و به سمت در ميرود. )
( تاريكي. اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. مهسا با مشت به در اتاق پدر ميكوبد. )
مهسا: مهتاب. مهتاب! چرا جواب نميدي؟ صداي من رو ميشنوي مهتاب. تو رو خدا جواب من رو بده. مهتاب! تو رو خدايي بلايي سر خودت نياريها. مهتاب اگه صداي من رو ميشنوي، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز كن. حالت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاريكي. اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. مهسا با مشت به در اتاق پدر ميكوبد. )
مهسا: خدا جواب من رو بده. مهتاب! تو رو خدايي بلايي سر خودت نياريها. مهتاب اگه صداي من رو ميشنوي، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز كن. حالت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاريكي. اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. مهسا با مشت به در اتاق پدر ميكوبد. )
مهسا: من رو ميشنوي، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز كن. حالت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاريكي. اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. مهسا با مشت به در اتاق پدر ميكوبد. )
مهسا: خدا در رو باز كن. حالت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( نور صحنه خاموش ميشود. تماشاگران هنگام خروج از سالن نمايش يادداشت زير را كه مهتاب نوشته دريافت ميكنند. )
من يادداشتهاي روزانهي مهسا رو خوندهم. اصلا باورم نميشد سال 81 ئه. باورم نميشد دو سال از خودكشي بابا ميگذره. شروع كردم به خوندن يادداشتها، يهو توش خوندم مامان مرده. اصلا باورم نميشد. رفتم طرف اتاق مامان كه بهش بگم چه كابوسي ديدهم، ميخواستم بهش بگم من رو بغل كنه. بهش بگم دارم از ترس ميميرم. ولي در اتاق بابا و مامان قفل بود. دنبال كليد گشتم. توي كيف مهسا پيداش كردم. رفتم توي اتاق. عكس مراسم تدفين مامان رو ديدم. پس واقعيت داشت. كابوس نبود. ديگه نميتونم طاقت بيارم. باور كنيد من ديگه به درد نميخورم. واقعا بهتر ئه ديگه نباشم. تو رو خدا براي من غصه نخورين. براي مرگ من گريه نكنين. من رو توي اتاق بابا و مامان پيدا ميكنين. من در رو از تو قفل ميكنم. مجبورين در رو بشكنين. يادتون باشه به گلهاي شمعداني آب بدين. پايان
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)