درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را
سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیمم گل به سر ریزد که برخیز
زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
سبو چشمک زنان از گوشه طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که هان گر برنخیزی
غریو مرگ برخیزد که برخیز
ای دل لبریز از شوق و امید
کاش میدیدی که فردا نیستیم
کاش میدیدی که چون پنهان شدیم
در همه آفاق پیدا نیستیم
گرچه هر مرگی تسلی بخش ماست
کاندر این هنگامه تنها نیستیم
بدتر از مرگ است ان دردی که باز
زندگی میخندد و ما نیستیم
به نگاه مهربانت
قسم ای شکوفه ی مهر
من و این دل کویری
تشنه ی قطره نگاهیم
تو بیا مرهم زخم دل پاره پاره ی من،
نفس دقایقم باش
من در این نقطه دور
در بلا تکلیفی
در کش و قوسی خیالی جانکاه
به افق چشم بدوزم تا کی؟
بی سبب منتظر معجزه ام
بی ثمر دیده بر این راه کبود
می روم در پی تو
سالها آمد و رفت
بارها من دیدم
کوچ مرغان غزل خوان چمن
سفر چلچله ها
کوچ برف از دل کوهسار بلند
کوچ هر فصلی را
لیک یاد تو ز دل کوچ نکرد
لبهاي من آرام ، يك لحظه حركت مي كند
اشكهاي من صبور ، يك لحظه مي ريزد
چشمان من خاموش ، يك لحظه مي بارد
يك لحظه .... بسيار است
رفتن بدون تو
مردن بدون تو
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دردی ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی
دل را که در بهشت خدا هم غریب بود
امروز که محتاج توام جاي تو خاليست
فردا که مي آيي به سراغم نفسي نيست
بر من نفسي نيست ، نفسي نيست
در خانه کسي نيست
نکن امروز را فردا
بيا با ما که فردايي نمي ماند
که از تقدير و فال ما
در اين دنيا کسي چيزي نمي داند
تا آينه رفتم که بگيرم خبر از خود
ديدم که در آن آينه هم جز تو کسي نيست
من در پي خويشم به تو بر مي خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسي نيست
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی........
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی.......
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین.....
........ ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم........
........چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی
تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند.....
........به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی
دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل.....
........درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی
هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن......
.......چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی
چون خنده جام است درخشیدن خورشید
جامی به من آرید که خورشید درخشید
جامی نهد بند به خمیازه آفاق
که رسد روح به دروازه خورشید
با خنده نوروز همی باید خندید
با خنده خورشید همی باید نوشید
خوش با قدم موکب نوروز نهد گام
ماه رمضان باده پرستان بخروشید
ای ساقی گلچهره در این صبح دل انگیز
لبریز بده جام مرا شادی جمشید
هر جا گلی خندد با دوست بخندید
هر گه که بهار اید با عشق بجوشید
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)