آنقدر باورت دارم که وقتی می گویی
باران ...
.
.
خیس می شوم
آنقدر باورت دارم که وقتی می گویی
باران ...
.
.
خیس می شوم
مداد به دست میگیرم ...
صفحه ی سفید كاغذ ..
می خواهم از تو نقشی بكشم !...
چشم چشم دو ابرو ...
تا همین جا كافی ست !...
می نشینم سیر..
نگاهـت میكنم !..
شب را دوست دارم ...!
چرا که در تاریکی ..
چهره ها مشخص نیست !!
و هر لحظه ..
این امید ..
در درونم ریشه می زند ...
که آمده ای ..
ولی من ندیده ام!
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
دوستتـــــــ دارم
بی نهایتـــــ تر از هویتــــِ آشنــای عشق
در عمق اشکــ هایتـــــ و ضربان خنده هایتـــــــــ
نشانی استــــــــ از تغییر نمناکــــ اشتیاق در برهوتـــــــــــ خشکـــِ انتظـــــــار
اعتمــادی به گرمای ناممــکن سکوتـــــ نیستــــــــ
تپش صادقــانه نگاهــم را باور کن
گیسوانت جنگلی تاریکو من ترساناز گرگ عشق
ندارم فرصتی تا لحظه ی مرگ
بود بر شاخه هایم آخرین برگ
تو پنداری که شب چشمم به خواب است
ندانی این جزیره غرق آبست
به حال گریه می خوانم خدا را
به حال دوست می جویم شما را
زبس دل سوی مردم کرده ام من
در این دنیا تو را گم کرده ام من
مرا در عاشقی بی تاب کردی
کجا هستی دلم را آب کردی
نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست
که پیش روی ما غمگین حصاریست
بود روز تو برای ما شب تار
صدایت می رسد از پشت دیوار
کلام نازنینت مهر جوش است
صدایت در لطافت چون سروش است
بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست
شب ما بهر تو همگام روز است
به وقت صبح تو ما را شب آید
در آن هنگامه جانم بر لب آید
کویرم من، تو گلشن باش ای یار
به تاریکی تو روشن بــاش ای یار
بگذار ..
توي همين يک شعر ..
دوباره ..
عاشق هم باشيم !
من نامت را صدا مي کنم !...
تو بگو جانم ...!
---------- Post added at 12:13 AM ---------- Previous post was at 12:11 AM ----------
در خواب هم راحتم نمي گذاري !!
بي خبر مي آيي ..!
صدايم مي کني..!
تا چشم باز ميکنم ....
باز نيستي!!
قصه ای بــــگو ...
که وقتی به آخر رسید ..
کلاغ هم به خانه اش برسد !!
خسته ام از انتظار کلاغ نشسته در آشیان!...
برای یک بار ...
فقط برای یک بار !
مرا در افسون مبهم یک دروغ ...
شناور کن !
سر به گوش من بگذار ..!
و آرام بگو :
دوستت دارم ....!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)