لوكيشن: ايستگاه اتوبوس
زن، موهاي كوتاه
جين پوشيده با تيشرتي سفيد
كتاني كرم به پا
مرد،
شلوار مشكي
پيراهن بدون كروات
با يك جفت صندل
همه چيزعادي است
به جز
نگاه فيلمبردار
لوكيشن: ايستگاه اتوبوس
زن، موهاي كوتاه
جين پوشيده با تيشرتي سفيد
كتاني كرم به پا
مرد،
شلوار مشكي
پيراهن بدون كروات
با يك جفت صندل
همه چيزعادي است
به جز
نگاه فيلمبردار
بيا به خوابم
همان قرار
به همان آدرس هميشگي
گرچه ----- شده است
اما
تو هميشه
فيتلرشكن ِ به روز داري
چشمت را ببند و
كليك كن
خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعياني كه منع عشق كنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد
بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد
عشق از ازل است و تاابد خواهدبود
جوینده عشق بیعدد خواهدبود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود
مقصر نبودي
عاشقي ياد گرفتني نيست
هيچ مادري گريه را به كودكش ياد نمي دهد
عاشق كه بودي
دستِ كم
تَشَري كه با نگاهت مي زدي
دل آدم را پاره نمي كرد
مهم نيست
من كه براي معامله نيامده ام
اصل مهم اين است
كه هنوز تمام راه ها به تو ختم مي شوند
وتو در جيب هايت تكه هايي از بهشت را پنهان كرده اي
نوشتن
فقط بهانه اي است كه با تو باشم
اگر چه
اين واژه هاي نخ نما قابل تو را ندارند...
تا با پست ترين كرمها هم خانه شوم
برايم اه و ناله و سوگواري مكن بلكه اگر اين شعر را خواندي،
دستي كه آن را نوشته به ياد نياور
زيرا من به قدري تو را دوست دارم
كه دلم مي خواهد در خيال و افكار شيرين تو از ياد رفته باشم
مبادا اگر به من فكر كني تو را غمگين سازد.
ohباز می گویم.اگر تو به این شعر نظر افکندی وقتی که من شاید با گل در آمیخته
و ترکیب شده ام حتی اسم بیچاره مرا نیز تکرار مکن
بلکه بگذار عشق تو نیز با تمام شدن زندگی من زوال یابد و پایان پذیرد
مبادا این دنیای عاقل به ناله و سوگواری تو بنگرد
و تو را از بابت من ریشخند سازد در وقتی که من از دنیا رفته باشم
گفتي که دنيا را پر از غم دوست داري
پس مطمئن هستم مرا هم دوست داري
گفتي نميخواهي ببارم عشق اما
شعر غريبي را که گفتم دوست داري
بي حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست
باوركنيد كه پاسخ آيينه سنگ نيست
سوگند مي خورم به مرام پرندگان در عرف ما،
سزاي پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتي بيا كه حوصله غنچه تنگ نيست
بیش از هزار بار بانگ درای قافله آفتاب را مشت در دشت راهزن شب شکسته است از پشت میله های قفس به این امید تنها به این امید نفس می کشم کز عمق این سیاهی جانگاه ناگهان فریاد سر دهم به جهان شب شکسته است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)