دست نوشته ای از خودم:
روزها در پی هم می گذرند و سرزمین من همچنان سرد و خشک است. سرزمین من دیگر حتی رنگ شقایق های وحشی را نیزبه خود ندیده است.
گرم است و من غرق در سرما! دیگر مرا یارای رفتن نیست.
حتی دیگر توان گفتن اینکه نمی توانم بگویم را نیز ندارم. سرزمین من دیر گاهیست مرده است. سرزمین من دیگر سرزمین نیست! سرزمین من بیابانیست غرق در شن های روان و سراب هایی بیشمار که می کشاند مرا به سویش و می خندد به من آنگاه که در برابرش زانو می زنم.
گاهی وقتها به سرزمینت حسودی می کنم. گاهی وقتها به سرزمین سبز و سرشار از عشقت غبطه می خورم و با خود می گویم گرچه سرزمینش را نشناخته اما سرزمینش چه زیبا و دوست داشتنیست.
کاش سرزمینم را یارای سبزی بود تا سرزمینت خنده ای هر چند از روی شیطنت به روی سرزمینم می زد و سرزمینم اینچنین مرگ را تجربه نمی کرد.
سرزمین من قلب من است.
حامد جیلانی