من پر از وسوسه ام ای شبح سرگردان
باور بال زدن را به پرم برگردان
سالها منتظر برق نگاهت بودم
پشت این پنجره ها چشم به راهت بودم
چارچوب دل من پر شده از تنهایی
ساقه ی عشق تبر خورده تو کی می آیی؟
من پر از وسوسه ام ای شبح سرگردان
باور بال زدن را به پرم برگردان
سالها منتظر برق نگاهت بودم
پشت این پنجره ها چشم به راهت بودم
چارچوب دل من پر شده از تنهایی
ساقه ی عشق تبر خورده تو کی می آیی؟
دلا شب ها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري!
تو صاحب درد بودي ناله سر كن
خبر از درد بي دردي نداري
بنال اي دل كه رنجت شادماني ست
بمير اي دل كه مرگت زندگاني ست
دلي خواهم كه از او درد خيزد
بسوزد، عشق ورزد، اشك ريزد!
ببخش اگر تو قصه مون دورنگ و نامرد نبودم
ببخش كه عاشقت بودم، خسته و دل سرد نبودم
ببخش كه مثل تو نشد، خيانتُ ياد بگيرم
اگر كه گفتم به چشات، بزار براتون بميرم
ببخش اگر تو گريه هام، دورنگي وريا نبود
اگر كه دستام مثل تو با كسي آشنا نبود
ببخش اگر تو عشقمون كم نمي ذاشتم چيزي رو
ببخش كه يادم نمي ره اون روزهاي پاييزي رو
لياقت دستاي تو بيشتر از اين نبود عزيز ....
بامن امشب چیزی از رفتن نگو
نه نگو از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش می شد لحظه هارا پس گرفت
کاش می شد از تو بود و تا تو بود
کاش می شد تا همیشه با تو بود
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه آویزان کند
با من از آغاز این مردن نگو...
دراین شبهای تنهایی....
غم انگیزاست تنهایی ....به احساست قسم یک شب ....
به امید نگاهی تلخ که می آیی...
دلم می میرداز حسرت....
ومن آهسته می گویم .......
توهم دیگر نمی آیی...
وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ چولاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ خسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
من افتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه ی روشنان باران را
درود خواهم گفت
صفای باغ و چمن
دشت و کوهساران را
و من
چو ساقه ی نو رسته
باز خواهم رفت
و در تمامی اشیا پاک تجریدی
وجود گمشده ای را دوباره خواهم جست..!
از کدوم آینده صحبت میکنی
از کدوم روزای بی خورشید من
از کدوم چشمی که روشنایی داشت
از کدوم نگاه ناامید من
از کدوم صدا به آواز میرسی
تو کدوم قصه به پرواز می رسی
از کدوم پایان بی سوال من
داری به نقطه آغاز میرسی
از کدوم در میرسی که بسته نیس
از کدوم دل میگی که شکسته نیس
از کدوم عاشق دیروزی میگی
که از این بیهودگیها خسته نیس
از کدوم شب از کدوم دلدادگی
از کدوم روزای خوب زندگی
با من شکسته بی تکیه گاه
اینهمه راه اومدی که چی بگی
نمی دونی با کسی شبیه من
که توی غبار پائیز گم شده
صحبت از آینده و قشنگیاش
صحبت از بهار بعدی بیخوده
به کدوم دلخوشی دل خوش می کنی
با کدوم ترانه فریاد می زنی
من تو فکر رفتن و گم شدنم
تو چرا مانع رفتن منی
من به یک احساس خالی دلخوشم
من به گل های خیالی دلخوشم
در کنار سفره اسطوره ها
من به یک ظرف سفالی دلخوشم
مثل اندوه کویر و بغض خاک
با خیال آبسالی دلخوشم
سر نهم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده حالی دل خوشم
در هجوم رنگ در فصل صدا
با بهار نقش قالی دلخوشم
آسمانم: حجم سرد یک قفس
با غم آسوده بالی دلخوشم
گرچه اهل این خیابان نیستم
با هوای این حوالی دلخوشم
در شهر يکي نيست چو چشمان تو خون ريز
من شهر نشابورم و تو لشکر چنگيز
اي اشک توام باده و چشم تو پياله
از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبريز
پرهيزگران را چه نيازي ست به توبه
يا توبه گران را چه نيازي ست به پرهيز
هر روز يکي خشت مي افتد به سر ما
اي سقف ترک خورده ، به يک باره فرو ريز
اي آينه ي " لست عليهم بمسيطر"
درياب مرا ، حضرت شمس الحق تبريز!
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)