تنهایی ...
بودن با کسی است که نیست
افشین صالحی
تنهایی ...
بودن با کسی است که نیست
افشین صالحی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تنها دو چیز از رنج هایت می رهاند
عشقی بناهنگام
یا
مرگی بهنگام ...
سیدعلی میرافضلی
من سرد
هوا سرد
برف سرد
زمستان سرد
تو با من سرد
دنیای من سرد
همه چیز سرد
ولی فنجان قهوه ام گرم
این تضاد برای یک لحظه مرا به آرامش می برد
تو چیزی نگفته ای...
من از حال کلاغی که می رفت،
فهمیده بودم قصه به آخر رسیده است.
مهران پیرستانی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقط
جنگجویی خسته از پیکار می فهمد فقط
زندگی بعد از تو را آن بی گناهی که تنش
نیمه جان ماندست روی دار میفهمد فقط
سعی کردم بهترین باشم... نشد، درد مرا
غنچه ای پژمرده در گلزار می فهمد فقط
غیر لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی
آنچه آمد بر سرم را یار می فهمد فقط
ای گلم هرکس که محوت شد مرا تحقیر کرد
حس عاشق بودنم را خار می فهمد فقط
حرف بسیار است اما هیچکس همدرد نیست
جای خالی تورا سیگار می فهمد فقط
حرف دکترها قبول آرام میگیرم ولی
حرف یک بیمار را بیمار میفهمد فقط
تشنه ی یک لحظه دیدار تو ام...حال مرا
روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط
مهدی نور قربانی
Last edited by Atghia; 06-11-2014 at 11:58.
آنقدر تنها شده ام
که آغوشم تار عنکبوت بسته است
نیما هوشمند
بخاطر پابرهنه بودنم از من گذشت !
همان کس که در راهش کفشهایم پاره شد ...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش دل برده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده ی جرم پسرش برخورده
خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است
خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سرباز عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده
خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که
عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود
خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای راهی مشهد شده است
علی صفری
آدمها از خیانت به گریه می افتند
یا از ترک کردنهای عجولانه!
من از سکوتِ دوستت دارم، هنگامِ بیداری
زمانی که می توان به سادگی
چشم در چشم شد
وَ حرف دل را
تمام و کمال با تو گفت.
عهد کردم که دگر دل به کسی نسپارم
به تمنّای نگاهش هوسی نســپارم
عهد کردم که اگر راه دلم تنگ شود
هرگز این جاده به هر بوالهوسی نسپارم
با خودم حرف زدم دست به دامان نشوم
و گل یاس دلم را به خسی نســـپارم
اگر از غربت این ثانیه ها خسته شدم
عزّت نفس خودم بر نفسی نســـپارم
اگر اینجا شده ام بی کس و بی یار و غریب
باشد امید که دل بر جرسی نســپارم
من که از عزلت و تنهایی خود دل تنگم
باده ی وصل به هر دادرسی نســپارم
گرچه از روز و شب پوچ خودم دلگیرم
عهد کردم به کسی راز بسی نســپارم
خانه بر دوشم و بی کس، ولی ای بی خبران
گوهر خویش به هر ملتمسی نســپارم
عهد کردم پر و بالی به کسی نگشایم
بلبل سوخــته را بر قفسـی نســپارم
ساده در خلوت این ثانیه ها چون مهتاب
نور خود را به خیال عــبثی نســپارم
عهد کردم به ســراغ صنمی من نروم
شاخه های نگهم بر هوسـی نــسپارم
خسته از بی تب و تابی و مکــرر بودن
عهد کردم نظری بر مگـسی نســپارم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)