هرگز حسرتي در هيچ کجاي دنيا
اين چنين يکجا جمع نمي شود،
که در همين سه واژه کوتاه:
او دوستم ندارد...
هرگز حسرتي در هيچ کجاي دنيا
اين چنين يکجا جمع نمي شود،
که در همين سه واژه کوتاه:
او دوستم ندارد...
گریههایت را کرده باشی
روزِ رفتن
روزِ سختی نیست
از زیرِ دست و پا
شعرهای نخواندهات را
جمع میکنی
میچپانی در کیف دستیات
پیراهن آبیه را اطو می کنی
میزنی به چوب لباسی
شیر را که ترشیده
میریزی توی توالت
پشتِ فیشِ برق مینویسی
منتظرم نباشید
میروم حافظیه
شاید هم نه
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطفهاي بيكران كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با ما نرگس او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان كرد
بدان سان سوخت چون شمعم كه بر من
صراحي گريه و بربط فغان كرد
صبا گر چاره داري وقت وقت است
كه درد اشتياقم قصد جان كرد
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين گفت و چنان كرد
عدو با جان حافظ آن نكردي
كه تير چشم آن ابرو كمان كرد
چقدر دویدیم
برای سیبی که بین ما تقسیم نشد
آنقدر که از ارتفاع خودمان افتادیم
از همان دو خط
همان دو خطی که فاصله ی بین ما بود
دیگر راه به جایی نمی برد
این خیال های آویخته از کوچه های امید
تنها بركهاي كه در آن برهنه ميشوم
تنهايي است
آن جا تن ميشويم
آوازهايي ميخوانم كه واژههاشان را نميدانم
تنهايي
و آن گوزن ناآرام
با شاخهاي پيچخورده
كه آهسته آهسته در غروب راه ميافتد
سر بالا ميگيرد
شامهي قوياش مسيري بر ميگزيند
شاخهايش
شاخههاي خشك و باكرهي بيشه را كنار ميزند
تنهايي
و بيدار كردن انعكاس آب در چشمان درشت و گياهخوار گوزن
شايد جنگلها جنگل دور
قرنها قرن فاصله
تنهايي
و خواندن آواز
آوازي كه
گوزني وحشي
با شاخهاي پيچخورده را
در بيشهاي دور
بيخواب كرده
در کنار مزارم نایست و گریه مکن.
من آنجا حضور ندارم و هنوز نخوابیده ام .
من هزاران بادی هستم که به هر سو می وزد.
من همان بلوری هستم که بر روی برف ها می درخشد.
من همان خورشیدی هستم که دانه را پخته می کند.
من همان باران ملایم پاییزی ام .
من همان قاصدک بی پروای همیشه در حرکتم.
من آنجا حضور ندارم.
من هنوز نخوابیده ام.
آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار چشم تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار ِ از تو چه پنهان ، حسد شدم
شاید به حکم جاذبه ، شاید به جرم عشق
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم
شاعر شدم همان که تو را خوب می سرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم
در حیرتم چگونه ، چرا در نگاه تو
دیروز خوب بودم و امروز بد شدم
پاییز
ای فصل برگ ریز
ای آنکه بر جنازه گلهای باغ من
جز گریه
هیچ کاری نمی کنی
هر چند غیر مرگ
_ که سرنوشت مشترک برگهاست _
بر ساکنان باغ مقرر نمی کنی
ای همچو مرگ خوب و رهاننده و عزیز
پاییز !
گویم اگر دوستت دارم مثل بهار
باور نمی کنی
نه تو می مانی
نه اندوه
ونه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه ، خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آینه
نه
آینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا همه ؛ ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه و لیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده ، به غم وعده این خانه مده
نازنین!
آیا تو به من قول می دهی
که من دیگر از روی سادگی
اشتباه نکنم؟!!...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)