یک تکـه آسمــانِ کلنگـی خریـدارم
روی ایـن خـاک،
بـویِ زندگــی نمی آیــد...
یک تکـه آسمــانِ کلنگـی خریـدارم
روی ایـن خـاک،
بـویِ زندگــی نمی آیــد...
بنویسیم از مرگ
که مرگ آغز زیباییست یا پایان زیبایی ؟
بنویسیم از مرگ
و نترسیم از مرگ
که مرگ در همین نزدیکی پشت دیوار رهایی
پشت آن لحظه زیبا
پشت آن خداحافظی کوچک ما
زنده مانده
و می کشد انتظار
تا بگیریم دستش را آرام آرام
---------- Post added at 03:08 PM ---------- Previous post was at 03:07 PM ----------
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فكر تاریكی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهانی
نیست رنگی كه بگوید با من
اندكی صبر سحر نزدیك است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریك است
خنده ای كو كه به دل انگیزم ؟
قطره ای كو كه به دریا ریزم ؟
صخره ای كو كه بدان آویزم ؟
مثل این است كه شب نمناك است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیك غمی غمناك است
---------- Post added at 03:10 PM ---------- Previous post was at 03:08 PM ----------
ای زندگی من خسته ام تا کی سکوت تا کی اسیر
ای مرگ تلخ این دست من دستم بگیردستم بگیر
در سینه ام ای آرزو محض خدا دیگر بمیر
ای لحظه ها من از شما سر خورده ام ترکم کنید
ای روز و شب من آ دمی دل مرده ام ترکم کنید ترکم کنید
من تا گلو در حسرتم افسرده ام ترکم کنید
از وحشت فردای خود آزرده ام ترکم کنید
ای اشک گرم آروم بریز بر گونه بیمار من
لذت ببر ای غم تو هم از این همه آزار من
در لحظه بیداد غم کی میشود غمخوار من
ای لحظه پایان این امشب و فردا نکن
درد بزرگ بودنم را ای زمان حاشا نکن
---------- Post added at 03:11 PM ---------- Previous post was at 03:10 PM ----------
حالم بد نيست غم کم می خورم
کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بيمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد می شوم
خوب اگر اينست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم! ديگر مسلمانی بس است
در ميان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد از اين بابی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نيستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گويم که خاموشم مکن
من نمی گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
من نمی گويم مرا غم خوار باش
من نمی گويم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما ياری نبود
قصه هايم را خريداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام
بويی از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود
قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟
نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟
نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکی برای ما نريخت
هر که با ما بود از ما می گريخت
چند روزی هست حالم ديدنیست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روی زمين زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت:
"ما زياران چشم ياری داشتيم
خود غلط بود آنچه می پنداشتيم"
اشــکــریــزانــم حـسـاسـیــتـــــــ اســتــــــ حـسـاسـیـتــــــــ بــه بــوی رفـتـنـــــــــــ ...
نفست چقدر شبیه
مردمک چشمم
دودو ... می زند
ترسیده ای ؟
خسته ای شبیه خودم؟
و هراسان شبیه ثانیه ها
سنگین مثل دقیقه ها
وساعتها را...
راستی قولهایت را به چه قیمت به عبور زمان فروخته ای؟
من هنوز کنار رد پای گذشته ایستاده ام
خودم را به خواب نبودنت می زنم
چشمهایم چقدر چرت می زنند
میان لالائی حقیقت
کجای این نبودنها
به بودنم می خندی؟
.
.
.
قضـــــا می کـنــــــم
تمــــام شــــــب هایی را کــــه
بـــــا یـــــاد ِ نگــــــاه ِ تــــو
بــــه صبـــــح می رســـــاندم
...../.!!!
======
اگر روزی بین ماندن و رفتن
شک کردی ...
حتما برو
بی معطلی ...
چون نمی بایست کار
به شک می کشید
که بیاندیشی یا نیاندیشی !!!
روز مرگی های یخی
این بار که بیشتر از همیشه
روز مرگي های یخی بسراغم آمده اند
تو در کجای آفتاب ایستاده ای
تا دستان همیشه گرم خود را
نثار لحظه های سرد و سوزانم کنی
این برزخ پوشیده از سرما و برف
هیچ امیدی نگذاشته است
مدتهاست گستره آفتابی خویش را
از من پنهان میکنی
من که هیچیک از پنجره ستاره ای دلم را
به روی تو نبسته ام
هیچ نشانی از تو نیست
حتی نیم نگاه گاه و بیگاهت را
از من دریغ کرده ای
همچنان به ابر تیره چشم دوخته ام
شاید خنده آفتابیت را ببینم
شاعر : مهرداد.شیدا
انگارهمین دیروز بودکه نشسته بودم روی پله حیرتو نگاه می کردم به غروبکه گسترده می شدروی سنگ فرش حیاطو من دلم گرفته بود
مثل امروزکه نشسته ام روی آخرین پلهو منتظر.
تو هم غربت نشين كوچه ها باش
تو هم تنهاي تنها با خدا باش
حديث قصه عشقو ميدوني
تو تنهايي قلبمو ميدوني
بيا تنها بمونيم تا هميشه
کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
چگونه باور کنم نبودنت را، ندیدنت را؟
مگر می توان بود و ندید؟
مگر می توان گذاشت و گذشت؟
مگر می توان احساس را در دل خشکا ند؛ سوزاند؟
...چه بی صدا رفتی
چه بی امید رها کردی دل را، آرزو را، حرف را
از بلبلک های باغ سراغت را گرفتم
خبری نداشتند
و خندیدند به حال زار من
که چگونه از نیامدنت، نپرسیدنت و خبر ندادنت، گرفته و نا توانم
آری آنها نیز نفهمیدند که بی تو چگونه سرکنم زندگی را
فرصت بدهید! خنده ام را نکشید
این حجم غم تپنده ام را نکشید
ای قوم! شما را به خدا رحم کنید
من یک قفسم ...! پرنده ام را نکشید!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)