گرفتار
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را
مشيري
گرفتار
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را
مشيري
لاله های شهر من
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می ایند
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری ایا
در توپخانه
در جاده قدیم شمیران
در اوین
پژمرده می شوند ؟
نه
این لاله های شهری می گویند
باید مواظب هم باشیم
نام مرامپرس
بگذار از تو من
زیاد ندادنم
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می آمدند
گلسرخي
چنگ می زنم به خاک
به سایه سرو بلند
به خشکِ کلوخهای ريز و درشت
به سنگریزه های سیاه و سفید پراکنده
در کهکشان بی انتهای زمین
چنگ می زنم به خاک
می رسم به قطاری از مورچگان خميده کمری
که ریلهای غریزه را در تونلهای در هم گم؛ مقدسانه دنبال می کنند
و به کرمهای خاکی سرگردانی
که در برخورد با اکسيژن هوا به پیچ و تاب می افتند
بوی نمناک چشمه را - اکنون-
با نوک انگشتانم لمس می کنم
سمفونی برخورد آب را با سنگها
به دهليزهای شنوا يی می سپرم
و حس زلال هستی را
در کشمکش بی پایان ايمان با فلسفه نقد می کنم
چنگ می زنم
و در قلب سبززمين
به ريشه های تو می رسم
انبوه و زنده و شاداب
عميق و ستبر و وسيع
نشسته به سينه سروتنت
ترس غروبی نيست مرا
و هراس از آمدن شبی بی پايان - در پی آن
آنگاه که جسم سرد و خاموش من
سفرهُ جشنی رويايی برای خاکزيان زمين گردد
مرا از مرگ باکی نيست
آنگاه که به آوای محزون مرثيه خوان پير
و در انبوه فرياد پر خراش خيل سياه پوش
آراسته در ردای سپيد
خفته در دامان زمين
طعم خشک و آشنای خاک را به لبانم و
سايهُ وزين سنگ سياه را به گونه هايم حس کنم
رستاخيز را با وحشت انتظاره نميکشم
با دوزخ و بهشتی رقم خورده در سرنوشت من
تقدير هستی را در گرو تغيیر فصول ميدانم
و ديرينه راز جاودانگی را
در بستر زمين و زمان می جويم
و اعجاز آفرينش را
در قداست آب و خاک-
نه سيب سبزی و
نه مار اهرمن سرشتی و
نه برگ انجيری
جوانه های یخزده ام
در زمستان تاریک تنم
چون آوارگان سرگردان
نور وجود تو را می جویند و
ساقه های مرده ام
با آوند های نیمه جان و
شاخه های افراخته درآسمان
به امید رستاخیزی دیگر
به آوای دلنشین تو همه گوش به زنگ اند و
ریشه های خشکیده ام
به خیال واهی سیراب شدن
در اعماق سرد خاک این تبعید گاه
چشمهُ زلال جان تو را جستجو میکنند.
***
آفتاب وجودت را در من بتابان و
آتش جان بخشت را
در خاکستر سرد و بی رمق تن من بد مان
بگذار که روح افسون شدهُ من
دگر باره جادوها را در هم بشکند و
دروازه های بلند این دژ سیاه را
در هم بکوبد.
بگذار که سنگ نوشته های تنم
دگر باره حماسه ای بیافرینند
به زیبایی تو
بگذار که در دشت بی همتای وجودت
چونان بلوط کهنه ای
یکٌه و تنها،
پر برگ و سر افراز
پرندگان نشاط تو را پناهی باشم و
ریشه های در هم پیچ خورده ام
در جویبار تنت
ماهیان سرخ تو را
فراغت گاهی.
غربت
در کره راه گندم
آن جفت شاد بال سبک پا را می بینی ؟
آن جفت بال در بال که در گذار خود
گلبرگ های سرخ شقایق را
مثل هزار گله پروانه
از خواب سرخ رنگ
بیدار می کنند؟
آن زائران مشهد دیدار
آن آهوان رعنا
آن جفت پارسا را می بینی ؟
اینجا ولی هنوز از انبوه وهم خویش
چشم مرا به حیرت می کاوی
و در کویر دور نگاهم
طرحی به جز گریز نمی یابی
آتشی
اسم شاعر را فراموش نکنید دوستان
عصیان
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی خلوتی شعری سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانیان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
بدور افکن حدیث نام ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را دلی دیوانه داده
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
فروغ فرخزاد
می خور که زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس وبی رفیق بی همدم و جفت
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
خیام
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
مصدق
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرقی میکند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میکنم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)