جان ميدهم به گوشة زندان سرنوشت
سر را به تازيانة او خم نميكنم
افسوس بر دو روزة هستي نميخورم
زاري بر اين سراچة ماتم نميكنم
با تازيانههاي گرانبار جانگداز
پندارد آن كه روح مرا رام كرده است
جانسختيم نگر، كه فريبم نداده است
اين بندگي، كه زندگياش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر من به تنگناي ملالآور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگي نسپارم، به صد فريب
ميپوشم از كرشمة هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت، از تو كجا ميتوان گريخت؟
من راه آشيان خود از ياد بردهام
يك دم مرا به گوشة راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمردهام!
اي سرنوشت، مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتادهام هنوز
شادم از اين شكنجه، خدا را، مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز!
اي سرنوشت! هستي من در نبرد توست
بر من ببخش زندگي جاودانه را!
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانة من تازيانه را!