اين زندگي غمزده غير از قفسي نيست
تنها نفسي هست ولي هم نفسي نيست
اين قدر نپرسيد كجا رفت و كي آمد
اشعار پراكنده ي من مال كسي نيست
اين زندگي غمزده غير از قفسي نيست
تنها نفسي هست ولي هم نفسي نيست
اين قدر نپرسيد كجا رفت و كي آمد
اشعار پراكنده ي من مال كسي نيست
ناگهانی تر از آمدنت، می روی
بی بهانه
من می مانم و باران های بی اجازه
و
قلب عاشقی که سپاسگزارت می ماند تا ابد:
متشکرم که به من فهماندی که:
چه قدر می توانم دوست بدارم
و
عاشق باشم بی توقع!
باور کن، بی توقع!
یکی از شعر های مورد علاقه ام
ما سه تن بوديم
که راهي شديم
و راه بانان ديار درد
از سايه هاي ما فراري شدند
تو هم نبودي اگر
راهي مي شديم
در اين غم زار جاودانه ي جنون
بر پيشخوان منحني داغ
ما خوابيده ايم در بيداري زمان
مرده ايم در لحظه هاي ميعاد
يادگاري هايمان را بر تابوت هاي تنگ خويش
حک کرده ايم
به ميخانه التجا برديم
پياله ترک برداشت
در معبر نسيم نشستيم
توفان به پا خاست
ما مرده ايم در خاطرات بلند ياد
تو هم برو
تو هم که نباشي
پاهايم
با کوره راه وحشت و جنون
گلاويز مي شوند
گيرم که تا نيمروز حادثه
تا پيشخوان مرگ
سه نوبت سوار و پياده شويم
ولي فکر مي کنيم ايستاده ايم
ساکن نمي شويم مگر در باد
آرام نمي گيريم مگر در خاک
در چهره ام ببين مرگ را
ما مسافران تقديريم
سر روي زانوهاي عشق نهاديم
بي سر شديم
پا در گذرگاه يار نهاديم
بي پا شديم
دستي به گيسوان باد کشيديم
بي دست شديم
ولي هستيم
مي رويم
تا نا کجا
تا گم شدن در کوچه هاي خلوت خاک
تا هر چه بوي کافور و سدر
تا نقش فرياد بر لب هاي سکوت
اين گونه تا خلسه ي جاودان عشق
تا بي کران جاده ي زمين
خويش را بدرقه مي کنيم
تا نفس داريم
بهتر است فکري براي جواز دفن کنيم
زنده ماندن مان خلاف قانون است
يادت نرود
ما سه تن بوديم...
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
يک افسانه قشنگ ، پايان قشنگي دارد؛ يا ندارد؟ يادم نيست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم مي داند.
برايش صبر مي کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پايان برساند.
مي داني،
من مي دانم- هر چه که پيش آيد -
هر کسي هر روز هر جايي داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
شمعيم و خوانديم خط سرنوشت خويش
ما را براي سوز و گداز آفريده اند
زيب النسا
من نگويم كه به درد دل من گوش كنيد
بهتر آن است كه اين قصه فراموش كنيد
Last edited by 68vahid68; 02-07-2007 at 21:33.
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخن گوي تو ام
من در ايت تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي تو ام
حميد مصدق
Last edited by 68vahid68; 02-07-2007 at 21:39. دليل: شاعر را يادم رفته بود بنوسيم
من قامت بلند تو را در قصيده اي
با نقش قلب سنگ تو تصوير مي كنم
حميد مصدق
مرا درديست بي درمان اگر گويم زبان سوزد
اگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
شاعر اين شعر را نمي شناسم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)