تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 101 از 640 اولاول ... 5191979899100101102103104105111151201601 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,001 به 1,010 از 6393

نام تاپيک: اشعار سکوت، تنهایی و مرگ

  1. #1001
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    ليه اسمع كلامه و احلم معاه و انشد ليه
    چرا من باید به حرفایش گوش بدهم و رویاهایم را با او ببینم و همراه با او باشم
    فجأة الغرام يطلع كلام عشمني بيه
    و ناگهان عشق برای او کلمه ای می شود کهبتواند به وسیله آن به من خیانت کند
    و مين عارف أكيد قابل غرام تاني
    و چهکسی می داند احتمالاعشق دیگری را ملاقات کرده است
    و ايه تاني هواه مخبيه
    وعشق باردیگر او را در خود پنهان کرده است
    ليه أرضى بعذاب قلبي اللي داب منعشقي ليه
    چرا باید به آزار و اذیت قلبم که درعشق او سوخت و آب شد راضیباشم
    أيام جميلة في عمرنا و هانت عليه
    چه روزهای زیبایی که با هم گذراندیم واو همه را به باد فنا سپرد
    حرام ينسى اللي كان بيننا و ينساني
    گناه دارد کهتمام چیزهایی که بین ما بود و من را فراموش کند
    و انا بس اللي افكر فيه
    درحالیکه من فقط به او فکر می کنم
    بستناك
    انتظارت را می کشم
    وبتمنى اعيش العمر كله حبيبي معاك
    و آرزو دارم که تمام عمرم را در کنار تو زندگیکنم عزیزم
    و مش عارفة
    و نمی دانم
    ده امتى الشوق يخلي هواك يتمناك
    کهچه زمانی دلتنگی, تو را مجبور می کند که دوباره عشقت من را بخواهد
    مشناسياك
    هنوز فراموشت نکردم
    وفي بعادك ليالي احلم باني بعيش وياك
    و دردوری از تو شبها رویای با تو زندگی کردن را می بینم
    نسيت كل اللي بينا ازاي وبعت هواك و بعت هواك
    چگونه توانستی تمام چیزهایی که بین ما بود را فراموش کنی وعشقت را بفروشی
    ياه فاتت ليالي صبرت فيها و خدت ايه
    آه که شبهایی رابا صبر و تحمل سپری کردم و در مقابل چه چیزی به دست آوردم
    غير الفراق اللي أنتقبلته و عشت فيه
    غیر از جدایی که تو به آن راضی شدی و تو با آن زندگی کردی
    و غاب عني و فراق و حبيبي شئ تاني
    و از من دور شد و جدایی و عشقم چیز دیگریاست
    عذاب مش بالكلام احكيه
    نمی توانم رنج و دردم را با حرف نشان بدهم
    ايه معنى الحياة بعدك حاعيشها و احتاج لأيه
    بعد از تو زندگی که منخواهم داشت چه ارزشی دارد و دیگربه چه چیزی نیازدارم
    لو عالسؤال في اليوم بقولمية ألف إيه
    اگر ناچار باشم که سوالی را در طول روز بیان کنم صد هزار بار خواهمپرسید چرا
    سنين فاتت و لسه عيونه وحشاني و مش بنساه
    سال های طولانی سپری شدو هنوزدلم برای چشمانش تنگ شده است و فراموشش نکردم
    Last edited by دل تنگم; 17-04-2008 at 13:19.

  2. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1002
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    هیچ کس اشکی برای ما نریخت
    هر که با ما بود از ما می گریخت
    چند روزی است حالم دیدنیست
    حال من از این و آن پرسیدنیست
    گاه بر روی زمین زل می زنم
    گاه بر حافظ تفال می زنم
    حافظ دیوانه فالم را گرفت
    یک غزل آمد که حالم را گرفت:

    ما زیاران چشم یاری داشتیم...
    خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

  4. #1003
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    تو را ديدم تو را ديدم ولى كاش‏
    نمى‏ديدم تو را هرگز در آن روز
    تو را ديدم ولى چونان كه بينم‏
    كسوفِ مهر را در صبحِ نوروز
    تو را ديدم ولى افسوس افسوس‏
    تو آن افسونگر جادو نبودى‏
    بسى جُستم نديدم در تو او را
    تو خود بودى وليكن او نبودى‏
    تو را ديدم و زان پژمرده لب‏ها
    سخن‏هايى خوش و نيكو شنيدم‏
    ولى در گوشِ دل از جمله اعضات‏
    دريغا و دريغا را شنيدم‏
    تو را ديدم كه چشم آن چشم زيباست‏
    ولى ديگر نگاهش دلربا نيست‏
    در آن چشم و نگه آن حال و آن سوز
    كه آتش مى‏زند در جانِ ما نيست‏
    تو را ديدم پس از ده سال دورى‏
    زليخاوش خجل زين يوسفِ پاك‏
    وزان بى‏مهرى و عاشق گُدازى‏
    پشيمان، شرمسار، افسرده، غمناك‏
    تو را ديدم وزان رُخسار مغموم‏
    دلم آتش گرفت و جان من سوخت‏
    كه من هرگز نيازردم ز جورت‏
    چرا پس روزگار اين درست آموخت‏
    تو را ديدم ولى اى كاش اى كاش‏
    نمى‏ديدم تو را شرمنده چونان‏
    منت بگرفته چون طفلان در آغوش‏
    تو سر بر شانه‏ام بنهاده گريان‏
    به روى شانه فرسوده من‏
    زلالِ اشك هامان در هم آميخت‏
    سكوتى ايزدى لب‏ها فروبست‏
    كلام و لفظ و حرف از ياد بگريخت‏
    تو را ديدم ولى اى كاش اى كاش‏
    كه مى‏ديدم تو را خوشحال و مغرور
    نه آن پيشانى صاف تو پرچين‏
    نه آن سحرِ نگه زان چشم‏ها دور
    تو را ديدم ز بس خوش باورى‏ها
    جفاها ديده از خويشان و ياران‏
    كنون با خاطرى ناشاد و مأيوس‏
    غمان را چاره‏جوى از غمگساران‏
    تو را ديدم به تن رنجور و خسته‏
    تو را ديدم به جان تنها و بى‏يار
    تو را ديدم به دل جوينده مهر
    ز عشّاق قديم امّا وفادار
    تو را ديدم كه گوهرهاى ناياب‏
    به يغما داده از گنجينه ياد
    سپس طفلانه در انديشه خويش‏
    به انواع خزفها گشته دلشاد
    تو را ديدم وليكن هر چه گشتم‏
    نديدم در تو آن عشق آفرين را
    نديدم آن دو چشم دلستان را
    نديدم آن نگاه دلنشين را
    ولى « او» در « من» اى من از تو ناشاد
    همان عاشق نواز مهربان است‏
    تو دلرنجانى و او دلنوازست‏
    تو جانسوزى و او آرام جان است‏
    من او را چون عروسكهاى طفلان‏
    به تختِ آرزوها مى‏نشانم‏
    سپس با شادى طفلانه از شوق‏
    بر او اشك تأسف مى‏فشانم‏

  5. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #1004
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    کوچه را باد با خود برد


    به انتهای بن‏بستِ


    حس اندوهناکی من.


    "تو" که همیشه می‏گردی


    در لابلای ورق‏های حواسم،


    اگر رسیدی به جایی که دیدی


    دیگر راهی نیست


    از کوچه بپرس که:


    "چقدر دلم برای تو تنگ است."

  7. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #1005
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    نگاهم را به زير می کشم
    لبانم را به هم خواهم دوخت
    اشک هایم را مجازات می کنم
    و دستانم را به صلیب می کشم
    اما با درونم چه کنم؟
    به کدامین صلیب روزگارمی توان آن را کشید؟
    با درد هایم چه کنم؟
    با نگاهی که بی تقصیر است چه کنم؟
    با کدامین نفرین میتوان آن را فرو خورد؟
    با گلایه اشک هایم چه کنم؟
    با کدامین اشک پاسخش دهم؟
    بی پروا میگویم
    بی رحمانه دلم گرفته
    شاید مهر غم بر لبانم پایدار ماند
    و چنگال تیز زمان با بیرحمی
    برای همیشه گلویم را بفشارد
    و سینه ام مرا از درون زخم زند
    اما می مانم و برای ماندن
    با این تقدیر شوم خواهم جنگید...

  9. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #1006
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    ساعت بمان نرو
    دیگر زمان زیادی نمانده است
    باید کمی ستاره ببینم در آسمان
    باید نهال خنده بکارم به روی لب
    تا انتهای خط
    راهی نمانده است
    تیک تاک عمر من
    اه ای دقیقه های عجول و فراری ام
    رخصت نمی دهید؟
    باید برای خنده بیابم بهانه ای
    ای لحظه های عزیزم شما چرا
    فرصت نمی دهید؟
    بر من چه کارهای زیادی مانده است
    زین خیل آرزوی فراوان دور دست
    ناگه چه دیر شد
    زین فرصت که نمی آید به دست
    آخر کجا شدند
    ایوان و چای حوض
    وان کودکی که پر از خاطرات سبز
    از دست رفته اند
    ساعت تو را به جان عقربه هایت بمان نرو
    باید کمی بنفشه بکارم کنار حوض
    آیینه خنده های من از یاد برده است
    باید دوباره بیابم نشان عشق
    گویی که سال هاست
    من با کسی ، که نه
    گویی با خودم
    من قهر بوده ام
    دیگر دلم ز روی آتش گرمی نمی پرد
    قلک شکستنی ، مرا به ثروت بی حد نمی برد
    اینک من و دقایقی که پر از شاید و اگر
    در انتظار چه؟
    خود نیز مانده ام
    بی پرده با تو بگویم عزیز دل
    یک شب چه کودکانه به خوابی سپید و پاک
    ناگه چنین بزرگ، من از خواب جسته ام
    در این زمان آدم بزرگ ها
    من سخت گشته ام
    گویی کسی ، شبانه کودکی ام را ربوده است
    از آن همه امید و خنده و احساس پاک و ناب
    از لذت نشستن در حوض لحظه ها
    چیزی نمانده است

    باید شروع کنم
    حتی اگر به آخر خط هم رسیده ام
    یک نقطه می نهم
    اینک منم
    برپا و استوار در آغاز خط نو
    خوش خط تر از گذشته
    آری منم ، که دفتر عمرم نوشته ام
    بد خط، سیاه ، خط خورده
    کسی را گناه نیست
    اه ای خدای من
    از دفتر حیاتی چند برگ عمر من
    چند صفحه مانده است؟
    دیگر گلایه بس
    باید دو کاسه آب بریزم به پشت سر
    باید دوباره عاشقانه نفس را فرو برم
    باید که بی بهانه بخوانم ترانه ای
    تا هست دفتری
    تا مانده برگ نو
    باید تمام ورق های رفته را
    خط خورده یا سیاه
    دیگر ز یاد برد
    دیگر مداد رنگی سیاهی نمی خرم
    یک جعبه آبرنگ
    وانگه مداد رنگی و نقاشی حیات
    اینک منم خطاط لحظه ها
    نقاش عمر خود
    ساعت نماند و رفت
    در این دو روز عمر
    پیروز آن کسی
    که در دفتر حیات
    تکلیف هرچه بود
    این مشق زندگی
    زیبا نوشت و رفت

  11. #1007
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    من از هیچکس نمی پرسم که چرا به دنیا آمده ام


    و چرا باید یک روز بمیرم


    حتی نمی خواهم بدانم که آخرین مرده ی دنیا را چه کسی خاک میکند


    فقط یک سوال مهم دارم:


    چرا خدا آدم آفریده


    که هم هواپیما اختراع کند


    و هم قفس بسازد؟!!

  12. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1008
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مي‌روم شايد كمي حال شما بهتر شود
    مي‌گذارم با خيالت روزگارم سر شود

    از چه مي‌ترسي برو ديوانگي‌هاي مرا
    آنچنان فرياد كن تا گوش عالم كر شود

    مي‌روم ديگر نمي‌خواهم براي هيچ كس
    حالت غمگين چشمانم ملال‌آور شود

    بايد اين بازنده‌ي هر بار – جان عاشقم –
    تا به كي بازيچه اين دست بازيگر شود

    ماندنم بيهوده است امكان ندارد هيچ وقت
    اين منِ ديرينِ من يك آدم ديگر شود.!..

  14. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #1009
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    یه نفر رو بوم تقدیر دو تا رهگذر کشیده

    منو شب کشیده دستی که تو رو سحر کشیده!

    می‌دونی همون خدایی به تو پر داده عزیزم

    که منو اسیر چشمات ، منو پشت در کشیده!

    تو مث دریا بزرگی ولی من یه رود خشکم

    تو رو با شرح و تماشا ، منو مختصر کشیده!

    این پرنده غریبی که پی چشات می‌گرده

    واسه این‌که با تو باشه خیلی دردسر کشیده!

    اگه تو یه صخره باشی من بینوا نسیمم

    تو رو سر بلند و مغرور ، منو دربه‌در کشیده!

    مث آینه رو به رومی که چشات به من می‌خنده

    ولی این‌طرف تو آینه دو تا چشم تر کشیده!

    تو چشات عسل فروشه ولی می‌شنوی یه روزی

    یه نفر به یاد چشمات شوکرانو سر کشیده!

    يه پرنده کنج باغچه روی خاک افتاده اون روز

    هيشکی باورش نميشه اون پرنده پر کشيده .. ...





    حسين متوليان

  16. #1010
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    به عیادت صمیمیّت
    در بیمارستان دل رفتم
    بر روی در نوشته بود

    خطر مرگ!
    مبتلا به میکروب غربت

    از پشت شیشه نگاهش کردم
    چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود
    دانستم که روز وداع نزدیک است

    مُشتهایش را باز نمود
    کف دستش
    قطره های اشکم بود
    که روزی به او بخشیدم

    به چشمهایم دست کشیدم
    خشک بودند

  17. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •