تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 61 اولاول ... 4567891011121858 ... آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #71
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    لطفا بیا ادامش رو بزار

  2. #72
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    اوه اوه اوه!می خوام گریه کنم!شما چقدر خوبید...همتون رو آی لاویو!من ناز نمی کنم دیروز کامپوترم قاط زد نتونستم
    آخرین قسمت رو بذارم شرمنده حالا بفرمایید...امیدوارم خوشتون بیاد ولطفاً درآخر نظراتتون رو بگید می خوام در موردش صحبت کنیم ....

  3. #73
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    10

    حال پـدربزرگ اصلاً خوب نمی شد.روزها می آمدند و می رفتند و او به کمک ویرجینیا غذا می خورد و برای حرف زدن آنهم لحظه ای ماسک را از جلوی دهانش بر می داشت.دکتر وضع قلب او را حساس و وخیم گزارش داده بود و از همه خواسته بود بـرای شاد نگـه داشتنش تمام تلاششان را بکنند.خانه اغلب پر بود و همه سخت تلاش می کردند به نوعی علاقه ی خود را به پیرمرد نشان بدهند.هدیه وگل می آوردند, او را درحیاط و خانه می گرداندند,دست جمع می نشستند و ماجراهای جالب و خنده دار تعریف میکردند حال ویرجـینیا از این چابلوسی ها بهـم می خورد و بـرای آنکه حتی ذره ای به آنـها تشابهت پیـدا نکنـد از جلوی دید پدربزرگ فرار می کرد و حقایق قلبی اش را مخفی می کرد.او هم داشت عوض می شد.دیگر همان ویرجینیای ساده و شاداب و دلسوز همیشگی نبود و اینرا حق خودمی دانست.مگر می توانست بعد از آنهمه بلاکه سرش آورده بودند همان دختر ساده ی روستایی باقی بمانـد؟بـه او دروغ گفته بودند,دورویی کـرده بودند,تهمـت زده بـودند,قلبش را شکسته و رانده بودند,از او استـفاده کرده,تهـدید و زندانی کرده بودند و پاکی اش را از اوگرفته بودند.می دیدکه باز هم مثل روزهای اول و حتی بدتر شده است.تنها و بی چـیز و بی ارزش!همه چیز همانطورکـه حدس زده بود سر جای اولش برگشـته بود.لوسی روحیه وآبـرو و سلامتی قبلی اش را بدست آورده بود و حتی بی صبرانه منتظر روز محاکمه ی عاملانش بود.فیونا با ارویـن آشتی کرده و عاشقانه تر از قبل به انتظار تولد دومین پسرش سر زندگی یشان برگشته بودند.ماروین بسیـار قوی تر و امیدوارتر و البته مشهورتـر و محبوب تـر به ورزش برگشته بود.کـارل و هـلگا مشتاقـانه شروع به برنـامه ریزی مراسم ازدواجشـان کرده بودندکه قـرار بود بمنظور شادکردن پدربزرگ چهاردهم فوریه در همان خانه برگذار شود.براین بابیگناه شناخته شدن هرروز بهتر و بیشتر از روز قبل به وضعیت روانی طبیعی و سلامتی واقـعی قبلی دست میافت.خانـواده ی دایی هنـری کلاًغیب شده بودند.خاله دبورا بـا یک مراسم خـصوصی در محـضر,مادر خـانه ی استراگرهـا شده بود و بـاز هم مثـل روزهای قبـل کسی از پرنس خبر نداشت!می گفتند هتل را به فروش گذاشته و از شهر رفته!
    بـالاخره روز عروسی کارل و هلگـا از راه رسید.ویرجیـنیا سعی می کرد باز هـم به طریقی از جلوی دید
    دور شود تا شاهدآماده سازی خانه برای عروسی نباشد.هنوز خاطره ی تلخ ازدواج نافرجامش با دیـرمی را فـراموش نکرده بود.چقـدر همه بی انصـاف بودند و این شانس را بدنـش در اختیارش گذاشته بود.از صبح عـروسی احساس بدحالـی می کرد.نمی دانـست چه شده بـود.سرگیجـه و تـهوع داشت و احسـاس ضعف می کـرد اما تمام سعـیش را می کرد پـدربزرگ راکه آنروز به شـوق ازدواج نوه هایش ماسک اکسیژن را کنـار زده بـود,با خبـر نـشود چـون مطمعـن بود علت بـد حالی اش جـواب ساده ای چـون کـم خـوابـی و
    بی اشتهـایی و تفکر و غصـه داشت.او در طـی آن یک ماه و نیم خیلی بیشتر ازآنچه یک دختر هجده ساله می توانست تحمل کند,عذاب کشیده بود.بر تخت درازکشیده بود وآرام آرام اشک می ریخت.روزهـای گـذشته همچون فیـلم از جلوی چشمش رد می شـد و با یادآوری هر صحنـه بیشتر احساس ضعف و تنـفر
    می کرد.به اشتـباهات و سادگی خود لعنت می فـرستاد و هر لحظه بیشتر از قبل ازآمدنش به آنجا احـساس
    پشیمانی می کرد.چرا همان روز اول به حرف براین گوش نکرد؟
    ظهرشده بودکه نورا سراغش آمد و از دیدن او,گریان در تخت,شوکه شد اما ویرجینیاکه حوصله توضیح دادن و درد دل کردن نـداشت و نمی خواست روز او را هم خراب کند,به سرعت نشست و از او خواست در پوشیدن لباس و درست کردن مو وآرایش,کمکش کند و شاید نورا با فکر اینکه بیاد نامزدش افتاده پی گیـر نشد.ساعت دو شده بود و او با لباس سیاه و بلند و شل,مقابل آینه نشسته بود تا نوراآخرین حلقـه های موهایش را اسپـری بزند و بالای سرش جـمع کند.دیگـر به تـنگ آمده بود.تـمام این مدت او بـا لباسـهای خوشـرنگ و موهای بـاز در خانه می گشت به این امیـدکه پرنس به دیدنش,دنبالش بیاید!بله بـاورکردنش سخت بود اما او هـنوز هم و حتی بیشتـر از قبل عـاشقش بـود اماآنروز دیگر تصمیمش راگرفته بود.باید به قـولی که به دیرمی داده بود عمل می کرد و او را فراموش می کرد!ماشینهاآماده ی بردن همه به کلیسا بود اما ویرجینیا مریض تر ازآن بودکه بتواند سر پا بایستد پس نورا را به بهانه ی اینکه قرار است براین دنبالش بیاید,با پدربزرگ راهی کرد و باز هم خود را به تخت رساند و خوابید.
    ***
    عصر شده بود وکسی حتی خدمتکارها خبر نداشتـند اوآنجاست و اوگـاهی بیدار می شد و بـرای نشستن تلاش می کـرد و دوباره ضعیف تر از قبل بر تخت می افتاد و می گریست!اصلاًنگران حالش نبود و حـتی آرزوی مـرگ می کـرد.دیگـر از هـمه چیـز زندگی خستـه شده بـود.دیگـر چـیزی برایش ارزش نـداشت خصوصاً تن گناهکارش!چقدر دلتنگ پدر و مادر و خواهرش بود.دلتنگ گذشتـه و زنـدگی ساده.دلتنگ قـلب و روح و جـسم و فکـرآزادی که داشت.دلتـنگ بچگـی,بی مسئولیت,آرامـش,آسایش...آیا توانایی دوبـاره برخاسـتن داشت؟آیـا علاقه ی دوباره برخـاستن و عاشـق شدن و امیـدوار ماندن داشت؟آیـا امکان داشت همه چیز به یکباره درست شود؟همه چیز حتی جسم ناپاکش؟
    صدای تق تق در وادارش کرد غلتی بزند:(بله؟)
    ولای درگشوده شد.براین بود در تاسیدوی سیاهش و موهای ژل زده انگارکه داماد او بود:(من نمیـدونستم منتظر من بودی...حالانورا بهم گفت!)
    ویرجینیا به سختی نشست:(اون یک بهانه بودبرای دست بسرکردن نورا,حالم خوب نبود نمی تونستم بیام!)
    براین داخل شد و در را بست:(چی شده؟)
    (نمی دونم...سرم گیج می ره!)
    براین نزدیکترشد:(دکتر مک منس اینجاست می خواهی صداش کنم؟)
    ویرجینیا لب تخت سُر خورد:(نه...حالم بهتره,بریم!)
    براین دستش راگرفت و او را بلندکرد:(اما از همیشه خوشگلتر دیده می شی!)
    ویـرجینیا متعجب نگـاهش کرد.دیگر از خجالت و سرخی گونه خبری نبودکه هیچ,نگاهـش پر از شهوت بود!
    پایین بهتر از جشن کریسمس تزئین شده بود و بیشتر از هـر زمان دیگری مهـمان داشتند.باز خدمتکارهای تازه,میزهای طویل,نوشیدنی های رنگارنگ,شیرینی ها,نوازنده ها,هدایا,گلها...ویرجینـیا در حالی که بازو در بازوی براین از پله ها پایین می رفت نگاهش را چرخاند و چون گمشده اش را نیافت از اینکه هنوز هم نمی توانست حتی مردمک چشمانش راکنترل کند,عصبانی شد!همه آنجابودند.جوانان,بزرگان ,ثروتمندان مفت خوران,چابلوسان,عیاشان....نه دیگر اوحاضر به دیدن این انسانها نبود.آنها همانطورکه براین گفته بود مردمی بودندکه سر هر بهانه ی مسخره ای همچون پول,هرکاری می خواستند می کردند از شکستن قـلب گرفته تا تهدید و تجاوز و ویرجینیا می خواست کسی را ببیندکه مثل گذشته ی خودش باشد.سالم و ساده و باکره,خوب و بی چیز و بی کس اما دلسوز!دلـش برای جوانان سر به زیر و پرکار دهکده اش تنگ شده بود.حال می دیدکه قضاوت اشتباه کرده.آنها زیبا بودند خیلی زیباتر از صدها جوانی که آنشب آنجا بودند خیـلی پاکتر و درستر از تـمام مهمانان!و یک لحظه از همه ی کسانی که آنجا بودند احساس تنفرکرد حتی از فـامیل و بچه ها,حتی از نـورا و پرنس و بـراین,حتی از پـدربزرگ!چون عضوی از این جامعه ی مطرود بودند...ماروین پیش آمد:(براین...پرنس توی ایوان عقبی منتظرته!)
    (پرنس اومده؟!)
    (آره و می خواد با تو حرف بزنه!)
    براین ویرجینیا را رهاکرد:(الان برمی گردم!)
    و رفـت!چه حرفی؟او باید می شنـید.او باید تکلیف خودش را می فهمید!بدون معطلی در تعـقیب براین راه افـتاد.تنه می زد و تـلو می خورد اما می رفت!وارد راهـرو شـد و برای شنیده نشدن صدای کفـشهای پاشنه بلندش روی نوک پا ادامه داد.هر قدر به ایوان نزدیکتر می شد صداها واضح تر می شد و بالاخره به جایی رسیدکه سایه ی آندو را دید.روبروی هم ایستاده بودند.(بگـو دو میلیون از ده میلیونش مال خود هنری بود که دولت پس می ده,هجدهم همین ماه می تونه بره بگیره!)
    (این عالیه پرنس اما چرا خودت نمی ری بگی؟)
    (وقت ندارم یک دور هم با اون حرف بزنم!)
    (پس واقعاً امشب داری می ری؟)
    (بله و دیر هم کردم!)
    ویرجینیا دردی در سرش احساس کرد.کجا؟کجا می رفت با قلب هنوز عاشق او؟
    (از اینجا...از این شهر از این انسانها متنفرم,از استراگر و دختراش,ازکلیسای ژان پل...)
    (آه پرنس...من متاسفم!)
    (نه من متاسـفم!اونروز خـیلی تو رو توی درد سر انـداختم و بعـدش اونطـور وحشتناک بـاهات رفتارکردم خواهش می کنم منو ببخش...از دست دادن رجینالدآخرین حلقه ی صبرم بود...)
    (نه توگناهی نداشتی...)
    (تو هم نداشتی...فقط جونت برای کتک می خارید!)
    براین خندید:(درسته...خیلی احتیاج داشتم!)
    پـرنس چیزی از جیبش بیرون کشید:(قصد ندارم شب عروسی خواهرت معطلت کنم...اینها روآوردم بـدم به تو...بگیر!)
    و جعبه ی کوچکی به سویش درازکرد.ویرجیـنیا از سایـه اش تشخیص داد.(اینهـا...اما توگفـته بـودی دور ریختم؟)
    (بله از خاطراتم دور ریختم...حالامی دمش به تو...یادگاری دوران بچگی!)
    (چه روزهای قشنگی بودند؟)
    (بله!من مادرم رو با تو تقسیم می کردم و تو اسباب بازی هاتو با من...چقدر عادلانه!)
    براین به تلخی خندید:(دلم برات تنگ می شه!)
    (منم همینطور...در اولین فرصت بهت آدرس می فرستم!)
    (هیچ راهی وجود نداره تو رو از رفتن منصرف بکنه؟)
    (تو بگو هست؟من باختم!زندگی ام رو خانواده وگذشته ام,عشقم...هر چی دوست داشتم,امید بسته بودم و وابسته بودم,تمام رویاهام از هم پاشید و حالانگاهم کن...تنهام!)
    ویـرجینیا احساس ترحم کرد.بله همانطورکه هـمیشه پرنس می ترسید.هـر چه دوست داشت از دست داده بود اما او؟او راکه از دست نداده بود؟شاید نمی دانست!شاید هم او به لیست علایق پرنس اضافه نمی شـد! براین هم ناراحت شده بود:(تو تنها نیستی پرنس,منو داری!)
    (اما من عاشقت نیستم!)
    براین خندید:(منظور من اون نبود!)
    (من منـظورت رو می دونـم و متشکرم اما این جواب گناه و اشتباهات منه...زندگی من با غرور و دودلی و بدبینی و حسادت و دشمنی گذشت و حالابا مرگ برادرم تنبیه شدم!)
    کـسی براین را از سالن صداکرد.پرنس با عجله گفت:(خیلی خوب برو دیگه...فقط اگه خانم استراگـر رو دیدی بگو بیاد اینجا.)
    (پرنس لطفاً...اون مادرته!)
    (حالاهر چی!رفتی صداش کن!)
    (پرنس قبل از رفتن باید بدونی من خیلی دوستت دارم...همیشه دوستت داشتم و...)
    (بس کن پسر!یکی بشنوه چی فکر می کنه؟)
    براین غرید:(اگه هم نخواهی باید بشنوی!)
    دست پرنس برگونه ی براین دراز شد:(براین من همه چیز رو می دونم ازاولش احساسات قلبی تو رو توی چشمات می دیدم,تو مثل برادرم بودی...برای من تو و رجینالد هیچ فرقی نداشتید...)
    (اما تو برای من تک بودی!)
    (خوشحال شدم!)
    باز براین را صداکردند و براین با عجله گفت:(می تونم بغلت کنم؟)
    (بشرطی که بوسه نباشه!)
    و سایه ها در هم قفل شدند...ویرجینیاکمر خـود را به دیوار فـشرد و نفس عمیقی کـشید.احساس می کـرد قـفسه ی سینه اش دارد منفجـر می شود...(از بابت تمام کارهایی که برام کردی,سختی هایی که کشـیدی, دوستی ات,پشتیبانی ات وکمکهایت به من و رجینالد ازت تشکر می کنم...)
    باز همان صدا اینبار از سر راهرو:(براین؟)
    ویرجینیا به سوی دری که روبرویش بود دوید و داخل پرید.جای بسیارکوچک شبیه انباری بود پر از قفسه و ملافه!تاریکی آنجا همچون پرده ی سیاهی بر دوشش افتاد و او را به گریه انداخت.پرنس داشت میرفت! پـس جواب این بود؟انـصراف از عشق؟پست فطرت فرار می کرد؟!صدای براین از راهروآمد:(نـورا...خاله اونجاست؟)
    (آره...)
    (صداش کن!)
    (ویرجینیاکجاست؟)
    (چطور؟)
    (دنبال تو اومد...)
    و صدا میان صداهای دیگر خفه شد.ویرجینیا با خستگی پیشانی اش را به در چسباند و شدیدتر به گریه اش ادامه داد.نـه او مستحـق این جـزا نبود.او فـقـط یک گناه داشت آنهم عاشق شدن به شیطان بود.ایـن تقاص سنگینی بود برای کسی که شیطان را بخشیده بود!
    صدای خاله آمد:(پرنس...عزیزم کجایی؟)
    ویرجینیا لای در راگشود.راهرو خلوت بود و خاله با لباس شب سفیدش وارد ایوان شد:(اوه پرنس بالاخره اومدی؟!)
    (می بینی که!)
    (براین گفت می خواهی باهام حرف بزنی؟)
    (درسته...زیاد وقتت رو نمی گیرم!)
    (هیچ باور نمی کردم یکروز باهام حرف بزنی!)
    (چرا؟تو هنوز هم مادر من هستی مگه نه؟)
    (اوه عزیزم من خیلی متاسف...)
    (نه...صبرکن اول من حرفهامو بزنم بعد...می خواستم اینو بدم,سند خونه است می دونـم اونجاکلی خاطـره داری و اونجا رو خیلی بیشتر از من دوست داری..به اسم توکردم...هدیه ی عروسی من به شما...)
    خاله به گریه افتاد:(اوه پسرم...من خیال می کردم تو...)
    (بـله از ویلیام متنـفرم و خوب انتظار دارم درکم کنی اون پدر نیست و...ببین خواهش می کنم گریه نکـن! من بخاطر ازدواج تو خیلی خوشحالم...باورکن!همینقدرکه شاد باشی و تنها نمونی...)
    خاله وحشت کرد:(اما اونجا خونه ی تو هم هست و تو هم پیشم خواهی بود مگه نه؟)
    پرنس مکث کوتاهی کرد:(نه ماما...من دارم می رم!)
    خـاله دادکشید:(نه من اجازه نمی دم بازم ترکم کنی و تنهام بذاری هیچ می دونی من توی اون شـش سال چی کشیدم؟)
    (ماما لطفاًگوش کن وکمی درکم کن ببین اینجا جای من نیست,دیگه نیست!من از این زندگی خسته شدم به یک زندگی آزاد وآروم و متفاوت احتیاج دارم من...)
    خاله با خشم او را بغل کرد:(نه من نمی ذارم ازم جدا بشی...دیگه بسه...من بدون تو می میرم!)
    پرنس موهای مادرش را نوازش کرد:(تو باید بخاطر من خوشحال باشی,من می رم تا یک زندگی اونطـور که دوست دارم برای خودم بسازم!)
    خاله سرش را عقب کشید:(پس هتل؟)
    (من نمی تونستم اونجاکارکنم فروختمش وبرای کار جدیدی که دارم شروع می کنم سرمایه کردم... ببین قول می دم هر هفته به دیدنت بیام!)
    (جدی؟قول می دی؟قسم بخور!)
    (این کارها لازم نیست...تو مادر منی و من بهت احتیاج دارم!)
    و دوباره همدیگر را بغل کردند(و برات آدرس می فرستم تا هر وقت خواستی توهم به دیدنم بیایی...بیایی و خوشبختی پسرت رو با چشمهای خودت ببینی!)
    (نکنه قصد ازدواج داری؟)
    (من ازدواج کردم ماما!)
    ویـرجینیا احساس کرد سقـف بر سرش فـرودآمد.خاله سوال اصلی را پرسید:(جدی...خدای من!این دخـتر خوشبخت کیه؟)
    (میایی و می بینی!)
    سرگیجه ی ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد از ترس استفراغ کردن خود را بیرون بیندازد.دیگر نمی توانست صدایی بشنود راه افتاد...دیوارهای راهرو در نظرش گاه نزدیک می شدندگاه دور...پاهایش بهم می پیچید و اطراف تاریک و روشن می شد.سرعت گـرفت.می خواست فـرارکند از همه کس و همه چیز...به سالـن رسید.همه جا پر از پیکرهای سیاه و عطراگین بود با چهره های رنگی و سنگی!از بوها,از نورها,از صداهای مبهم حالش بهم خورد.پلکهایش سنگین شد و افتاد!
    ***
    در اتاق خودش بود با اشخاصی که در وحله ای اول نشناخت اما بعد از چند بار پلک زدن تشخـیص داد. نورا و براین و خاله دبـورا بودند.در چهارچوب در ایستاده بودند و دکتر خانوادگی,آقای مک منس داخل بود:(باید استراحت بکنه,نگران نباشید چیزی نیست...فقط چند دقیقه ما رو تنها بذارید...)
    سر چرخاند و باز سعی کرد بنشید.دکتر در را بست و به سویش آمد:(راحت باش!)
    ویرجینیا دوباره به پشت بر تخت افتاد و دکتر لب تخت نشست:(دیگه سرت گیج نمی ره؟)
    (نه...فقط خیلی بی حالم!)
    دکتر دامن او را درست می کرد:(حدس می زنی از چی باشه؟)
    (فکرکنم استرس وکم خوابی و...)
    (پس نمی دونی!)
    ویرجینیا نگران شد:(چیزی شده؟)
    (نمی دونم چطور باید بگم...ببین ویرجینیا من از وقتی وارد این خونه شدی تو رو می شناسم و دیگه غریبه بحساب نمی یام می خوام ازت چند تا سوال بپرسم تا در مورد بیماری ات مطمعن بشم,لطفاً بدون ناراحت و یا خجالت شدن جواب واضحی به من بده!)
    ویرجینیا بی صبرانه منتظر شد.دکترآه کوتاهی کشید:(ببینم تو...باکره ای؟)
    ایـن سوال که بر خلاف انتظـار ویرجیـنیا بود او راآنچنان شرمگین و نگران کردکه با وجود ممانعـت دکتر نشست:(شما چی می خواهید بگید؟)
    دکتر دست بر شانه اش گذاشت تا او را دوبـاره بخواباندکه متـوجه لرز شـدیدش شد و منصرف شد:(چـرا ترسیدی؟این فقط یک سوال ساده است...)
    ویرجینیاکم مانده بود داد بزند:(واضح بگید چی شده؟)
    (تو در طول نامزدی با دیرمی...چطور بگم...)
    ویرجینیا داشت همه چیـز را درک می کرد و قـلبش تـپش وحشتناکی شروع کرده بود.دکتر هم مضطرب شده بود:(البته لزومی نداره چیزی به من بگی فقط احساس می کنم آمادگی شنیدن این خبر رو نداشـتی و می ترسم خیلی ناراحت بشی...)
    ویرجینیا به جواب اصلی احتیاج داشت صدایش می لرزید:(دکتر چی شده؟)
    (تو حامله هستی!)
    ***
    نـمی دانست دکتر به چه روشی توانسته بود همه را از ورود به اتاق او دور نگه دارد.وقـتی خسته ازگـریه سر بلندکرد ساعت یازده شده بود و دیگر صدای موسیقی نمی آمد.بخود قدرت داد و نشست.پس به آخر خط رسیده بود و به قعر چاه بدبختی سقوط کرده بود!این وحشتناکترین اتفاق و بی آبرویی بود!او بـچه ی نـامشروعی در رَحمش داشت.چکار بـاید می کرد؟مگـر می تـوانست کاری بکنـد؟دیگرآبرویش راکه بـا مخفی کردن حقایق تاآن لحظه به سختی حفظ کرده بود از دست داد.امیدش راکه با تـسلی به خـودکسب کرده بود از دست داد.آینده و جوانی و شانسش را,آخرین ذرات آزادی اش را,همه و همه را ازدست داد داشت دیـوانه می شد.باید راهی پیدا می کرد وگرنه دیر یا زود همه می فهمیدند!نه او نمی توانست و نباید اجـازه می دادآبرویش پیش پدربزرگ برود همینطورآبروی او در مقابل بقیه...چکار می توانست بکند غیر از سقـط کردن؟آیا شهامتش را داشت؟آیا پـولش را داشت؟آیا وجـودش توانایی اش را داشت؟آیاقـلبش اجـازه می داد؟نه او نمی توانست تکه ی وجودش را,یادگار عشق عظیمش را از بین ببرد!او به این بچه نیاز داشت.بـه محصول اولین و بزرگترین و زیباترین عشقبازی اش!به نشان دلباختگی دیـوانه وارش,بـه جواب عاشق شدنش به خاطره بـی نظیرترین شخـصی که شناخت و شیفته گشت...بله او دیگر به این عشق افتخار می کـرد وکم کم درک می کرد از ایـن حاصل عصبـانی و ناراحت نیست...دیگر نیست! وقـتی اشعه های طلایی خـورشید ازلای پـرده ها داخل زد ویرجینیا زیپ چمدانش را بست و برای شستن آرایش شب قبـل به دستشـویی رفت.تصمیم خـود راگرفـته بود.آنجا را ترک می کرد.آنجا دیگر اصلاًجای او نبود و او تنها این راه را داشت.باید این لکه ی ننگ را مثل عشقش با خود به جای دوری می برد به جایی که کسی او را نشناسد به جایی که با غمها و حسرتـها وآرزوهایش تنهـا باشد بـدون نگرانی و تـرس از نگاههای بدبـین و حرفـهای پرطعنه و تهمـتها و دلـسوزی های مردم.او حق شرمنده و بی آبرو و ناراحت کـردن عـزیزانش را نداشت چون او می خواست این بچه را بدنیا بیاورد اما نه با نام پدری رجیـنالد و دیرمی و یا دیگری!او باید مـادر نمونه می شد.مثـل مادر خودش!پس باید مثل او با افتخار از داشتن یک یادگاری ابدی از معشوقـش می رفت...مشکل فقط پدربزرگ بود.او نمی توانست خبر نداده غیب شود و او را در نگرانی بگذارد پـس بعـد ازآنکه به ایستگاه راه آهن تلفن کرد و برای برگشتن به زادگاهـش جا رزروکـرد,مـقابل آینـه رفت و بـرای از بین بردن اثـرات گریه ی چشمان پـف کرده اش آرایش مختـصری کرد.همـان بلوز سـیاه و دامن سفیدی که در روز اول ورودش پوشیده بود,پوشید و به انتظاررسیدن وقت صبحانه و صحبت با پدربزرگ جلوی پنجره نشست.باورش نمی شدهنوز هم اشک برای ریختن داشت.عجیب بودکه دل کندن ازمحیطی که شش ماه از هجـده سال عمرش را درآن گذرانده بود سخت بود!شش ماه زمان بسیارکوتاهی بود بـرای بـودنش درآنجا و پیش آمدن آنهمه اتفاق اما سرآمده بود.او در عرض آن شش ماه به انـدازه ی شش سال شادی و غـم,هیجان و ترس,زیبـایی و زشتی,عاشقی وآوارگی,دشمنی و دوستی دیده بود و حالا بیاد چند دوست,ثبت شده در دل و دفتر خاطراتش,عشق بی ریای مدفون شده در قلبش وگنـاه زیبایی در وجودش بر می گشـت به جایی که شـروع کـرده بود!به گـذشته,به آرامش,به آغـوش طبیعـت,به زادگـاهش پـیش همسایه ها و دوستانش,کسانی که بدون انتظار دوستش داشتند.بدون توجه و اعتنا به زیـبایی و زشتی اش یا فقر وثروتش,بدون توجه و اعتنا به گذشته اش,کارهایش و خطاهایش,با قلبهای صاف وساده و لبخند های گرم و واقعی پذیرای او می شدند.حـالااحساسات مادرش را درک می کرد.او حق داشت این دنیای زشت را رهاکند و به آن دنیای زیبا پناه ببرد و حالاخوشحال بودکه در چنان محیطی بزرگ شده بود و چنان پدر و مادری داشت.حال خوشحال بودکه آنجا را داشت!
    ساعت هشت پدربزرگ بر سر میز صبحانه بود.بدون ماسک اما هنوز در ویلچر:(صبح بخیر دخترم...)
    ویرجینیا رفت و در جای همیشگی اش,کنار او نشست:(صبح شما هم بخیر بابابزرگ!)
    (به من گفتند دیشب مریض شده بودی؟)
    (بله فکرکنم ازکم خوابی بود...)
    (حالاحالت چطوره؟)
    (بهترم...متشکرم!)
    (حیف شد مراسم وکلیسا رو از دست دادی....باید هلگا رو می دیدی...)
    فکر ویرجینیا در چگونگی شروع حرفهایش مانده بود:(بالاخره فیلم و عکسهاشو می بینم!)
    (امیدوارم بزودی صاحب یک نتیجه ی خوشگل بشم!)
    ویرجینیا وحشتزده سر بلندکرد.پدربزرگ خندید:(کارل می دونه چطوری پدربزرگش روخوشحال بکنه!)
    ویرجینیا باآسودگی شروع به خوردن کرد.همانطورکه دکترگفته بود شادکردن پدربزرگ او را به سلامتی می رسانـد و ویرجینـیا در دل ممنون هلگا وکارل بود....پیرمرد همچنان حرف می زد:(ظاهراً ویلیام و دبورا قصد برگذاری مراسم ندارنـد فکرکـنم خجالت می کـشند خوب حق هم دارنـد!...راستی می دونی پرنس چکارکرده؟)
    نامش مثل همیشه قلب ویرجینیا را لرزاند.به زحمت سعی کرد حالت بی اعتنای چهره اش را حفظ کند:(نه چکارکرده؟)
    (خونه رو به اسم دبوراکرده!)
    ویـرجینیا می دانست باید خـود را متعجب نشان بدهد اما نمی توانست!جدایی از پرنس...مگر می توانست؟ لعنت بر دلش که بعد ازآن شب بیشتر از قبل عاشقش بود.(هتل رو هم فروختـه...فکرکنم بازم قـصد رفـتن داره به دبورا نگفتم تا...)
    رفـتن؟اشک با وجود سعی درکـنترل,در چـشمان ویرجـینیا حلقه زد.چـطور فکر نکـرده بود بدون عشق او قدرت سر پا ماندن نداشت؟(ویرجینیا...عزیزم مشکلی هست؟)
    ویرجینیا بخودآمد:(نه هیچی!)
    پیرمرد با سماجت چشمانش را به او دوخت:(دروغ نگو!تو می خواهی یک چیزی بگی...حرفت رو بزن!)
    این جمله کمک لازم را برای شروع به ویرجینیاکرد:(راستش بابابزرگ دلم برای دوستام و دهکـده خیلی تنگ شده می خواستم اگه اجازه بدید چند روزی برم و...)
    (مسلمه!این حماقت من بودکه یادم نیفتاد بگم....تو هر وقت خواستی می تونی بری!)
    (امروز قطار هست می تونم برم؟)
    چهره ی پیرمرد لحظه ای در هم رفت:(امروز؟تنها می ری؟)
    ویرجینیا بانگرانی گفت:(تنها اومده بودم مگه نه؟)
    (کی بر می گردی؟)
    به هم خیره ماندند.بغض گلوی ویرجینیا را خفه می کرد می خواست بگوید هیچوقـت اما به دروغ خندید: (نمی دونم...شاید فقط چند هفته....مگر اینکه دوستام اصرارکنند بیشتر بمونم و...)
    پیرمرد با خشم خفیفی که احساس می شد به غذا خوردن مشغول شد:(رسیدی زنگ بزن نگران نشم!)
    (حتماً...فقط...)
    (هر قدر بخواهی بهت می دم!)
    ویرجینیا باشرم خندید:(نه اونو نمی خواستم بگم...من می ترسم مشکلاتی پیش بیاد و نـتونم زودبرگردم و شاید...)
    پیرمرد سر بلند نمی کرد:(تا هر وقت خواستی می تونی بمونی...تا وقتی دلت برام تنگ شد...)
    اشک پلکهای ویرجینیا را سوزاند:(من از حالادلم براتون تنگ شده!)
    پیرمرد اهمیتی نداد.ویرجینیا در دل می گریست.چه بد که بخاطرآبروی او می رفت و او خبرنداشت!مدتی سکوت بـرقرار شد.ویرجینـیا دست از غـذا خوردن کشیـده بود و پیـرمرد خود را باکـارد و چنگال مشغول
    می کرد تا اینکه زمزمه کرد:(راستی من اسم تو رو هم توی وصیت نامه اضافه کردم...باید بدونی که...)
    ویرجینیا از جا جهید.دیگر تحمل اینهمه فشار را نداشت:(اوه بابابزرگ لطفاً...من فقط...)
    اما پیرمرد عصبانی بود:(بشین وگوش کن!)
    ویرجـینیا ترسید و دوبـاره نشست.پیرمرد ادامه داد:(همونطورکه می دونی پرنس ثروت رو به من برگردوند اما اون در اصل حق تو بود این انتخاب شرلی بود و من اجازه ندارم وصیت اونو بهم بریزم والبته پرنس هم برای نجات تو از دست طمع کارها این کار روکرد و حالاهمه خیال می کنند ثروت به نام منه اما من اونـو توی وصیت نامه ی خودم به تو برگردوندم!)
    یک سوم ثروت بی انتهای فردریک میجر!ویرجینیا هیجان زده شد.پدربزرگـش ادامه می داد:(و فکرکردم بهتره قبل ازاینکه بری بدونی تا اگه...خیلی دیرکردی و من تا اونوقت مُردم و تو به پول احتیاج پیدا کردی برای ادامه ی زندگی تون...)
    اشکهای ویرجینیا رها شد.او فهمیده بود!پیرمرد نگاه گذرایی به چهره ی اشک آلود نوه اش انداخت و سر به زیر اضافه کرد:(نمی خوام عذابی که در فرار سوفیاکشیدم برای تو هم بکشم!)
    ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.بلند شد و دوان دوان وگریان خارج شد...
    ***
    ساعـت سه ظهر بود و اوکاملاًآماده در ایوان منتظر راننده ایستاده بود.پدربزرگش بدون خداحافظی از او و با وجود بیمار بودن به کارخانه رفته بود تا شاید شاهد رفتن او نباشد و این موضوع ویرجینیا را رنج میداد او دوست داشت پدربزرگش را بغل کند و یک سیر ببوسد یـاکلی سفارش کنـد و از بابت همه چیـز از او
    تشکر کند...شاید هم ایـنطور بهتـر بود.پـدربزرگش همه چیـز را می دانست و اوآنقـدر رو نـداشت که بـه چشمانش نگاه کند.کاش بچه مال رجینالدبودآنوقت او می تونست با افتخار از اینکه از نامزد ناکامش یک یادگاری دارد با خیال راحت بماند اما حالا...مسلماً پـدربزرگش با قـصد فـرار او پی به حـقیقت برده بـود! چقدرشرم آور!ماشین خانه را دور زد و از راه باریک پیش آمد.خدمتکارها بی صدا وارد ایوان شدند.جیل گفت:(خانم دارید می رید؟)
    ویـرجینیا به سویشان برگـشت.بتی گفـت:(آقای میجـر گفتند خیـلی دیر بـرمی گـردید...قـصد ندارید با ما خداحافظی کنید؟)
    ویرجینیا پیش رفت و تک تک همه یشان را بغل کرد:(لطفاً مواظب بابابزرگم باشید و هر چی شد بهم خبر بدید من با شما تماس می گیرم..)
    ولتر پاکتی از داخل جلیقه ی سیاهش بیرون کشید:(آقای میجر ازم خواستند اینو به شما بدم!)
    ویـرجینیاگرفت و بازکرد.یک دسته اسکناس صد دلاری داخل پاکت بود.ویرجینیا به تلخـی خنـدید:(این خیلی زیاده...از عوض من تشکرکنید)
    و برای جلوگیری از نترکیدن بغض گلویش به سوی ماشین راه افتاد...
    تاوقتی از حیاط خارج نشده بود چشم بر خانه داشت که در زیر نـور ظهر همـچون قـفسی شیـشه ای بنظر می آمد.آیا ممکن بود روزی بتواند برگردد؟شاید سال دیگر بعد از بدنیاآوردن بچه اش اگرجسمش یاری می کرد ویا تن پدربزرگ دوام می آورد.او طعم سرپناه و سرپرست داشتن,طعم آسودگی و خوشبختی را خیلی کم چشیده بود!
    شهر دیگر مثل روز اول که آمده بود دیده نمی شد.همچـنان زیبا و رنگارنگ و شلـوغ و متـمدن بـود اما حالا متظاهر و بی روح و خشن و سرد بودنش را درک می کـرد.سرعت ماشیـن او را به هیجـان می آورد. اگر می رفت,اگر قدم از شهر بیرون می گذاشت دیگر نمی توانست روی برگشتن پیداکند و همه چیزتمام می شد.او هـنوز فرصت منصـرف شدن داشت...او هـنوز قدرت جدا شدن از پرنس را نداشت به آن نگـاه, آغوش,عشق و هیجان احتیاج داشت.او بدون پرنس می مرد.چکار می توانست بکند؟می رفت و خود را به پاهایش می انداخت؟خوب اگر امیدی بود حتماً این کار را می کرد.بله او اینقدر عاشق بود اما او...ازدواج کرده بود؟!
    وقـتی ماشین ایستاد,او خـودش در راگشـود و پیاده شد.راننده ی جدیدکه بجای لیونل استخدام شده بود چمـدان او راکه مثـل روز اول غیـر از چند دست لباس نـو و وسایل شخصی چیز دیگری داخلش نبود, بـه دستش داد:(امیدوارم سفر خوبی داشته باشید خانم!)
    ویرجینیا با علاقه لبخند زد:(متشکرم!)
    صدایی در ایستگاه طنین انداخت:(مسافران بقصد دالاس لطفاً هر چه سریعتر...)
    راننده سوار شد:(خداحافظ خانم!)
    ویرجـینیا تا غیب شدن ماشـین سر خیـابـان ایستاد.بله داشت تمـام می شد!راه افتاد و سلانه سلانه خود را به دفتر راه آهن رساند.بلیـطش را خریـد و می رفت تـا سوار شودکـه کسی از عـقب صدایش کـرد:(بازم از زندگی ثروتمندها خسته شدی؟)
    جیمز بود.با همان یونیفرم و نگاه دلسوزانه اش.ویرجینیا به سویش رفت:(آره برای همیشه خسته شدم ودارم برمی گردم...)
    (تنها؟)
    (بله بازم تنها!)
    (اگه کمی صبرکرده بودی می تونستم باهات بیام!)
    (چطور؟)
    (سانی باشوهرش به آسپن رفت و من تنها موندم یک هفته دیگه بازنشسته می شم اونوقت می تونستم پیش تو باشم!)
    ویرجینیا با شوق بی رمق پیش رفت:(اگه آدرس بفرستم یک هفته بعد میایی؟)
    (حتماً!)
    و یک تکرار دیگر:(مسافران بقصد دالاس...)
    جیمز بغلش کرد:(این یک هفته مواظب خودت باش!)
    ویرجینیا او را فشرد.روحیه گرفته بود.اگر جیمز می آمد او دیگر تنها نمی ماند لااقل سایه ی بزرگی بر سر داشت.خداحافظی کردنـد و ویرجیـنیا رفت و سـوارشد.دالان تنگ و تـاریک دوبـاره دل او ر ا فـشرد.این بی رحمی بود.او باز هم می رفت تا هر قدر هم سخت باشد یک زندگی دیگر شروع کندبرای سومین بار! این فکر او را یاد رجینالد انداخت.پسری که همدرد او بود باآن گذشته و زندگی و اخلاق وعشق عجیبش او با این فراررجینالد را هم درکلیسای ژان پل ترک می کرد و مثل تمام چیزهای زیبا اما از دست رفته, در ذهنش حفظ می کرد.کاش رجینالد زنده بـود و او می تـوانست به امیـد اینکه هـنوز عـاشقش است پیشش برود!
    بر نیـمکت نشست و سر بر شیشه تکیه زد.جیمز هنوزآنجا بود با همان نگاه آشنای پدرانه در چشمانش او را نگاه می کرد.کابـین کم کم پـر شد.قطار سوت کشید.جیمز دست تکـان داد و حرکت کردنـد ناگهـان ویرجینیا احساس کردکسی صدایش می کند.در اول فکرکرد خیالاتی شده اماضربه ای که به شیشه خورد او را متـوجه بیرون کرد.برایـن بود!ویرجیـنیا ناباورانه شـیشه را پایـین زد و او در حالی که پـا به پـای قـطار
    می دوید داد زد:(کجا می ری؟)
    ویرجینیا تازه درک می کرد دلش برای او هم تنگ خواهد شد:(برمی گردم خونه ام!)
    (کدوم خونه؟دیونه شدی...بیا پایین!)
    (نه براین...مجبورم برم!)
    (من می تونم کمکت کنم...)
    (تو از خیلی چیزها بی خبری!)
    قطار سرعت گرفت براین هم!:(من همه چیز رومی دونم!)
    ویرجینیا شوکه شد.یعنی واقـعاً همه چیـز را فهـمیده بود؟اما چـطور؟!براین با عجـله ادامه داد:(من می تونم خوشبختت کنم ویرجینیا...)
    ویـرجینیا منظورش را نفهمید!براین به نفس نفس افتاده بود:(من با وجود همه چیز تو رو می خوام و امـروز می اومدم بهت درخواست ازدواج بدم...)
    اشکهای ویـرجینیا سرازیـر شد.افراد داخـل کابین دست زدنـد و سرعت قطـار زیادتـر شد اما براین تسـلیم
    نـمی شد.موهای سیاهـش همراه کراواتش در هـوا می رقصـید:(من دیگه درست شـدم ویرجیـنیا...مطمعنم
    می تونم خوشبختت کنم...)
    ویرجینیـا نـمی توانست بخـود اجـازه ی بازی باآبـروی وآینـده ی برایـن را بدهـد.نالید:(من لایق تو نیستم براین!)
    برایـن کم کم داشت عقب می ماند اما همچـنان دیوانه وار می دوید:(اینقدر احمق نباش...ترمز رو بکش و بیا پایین...)
    (نه براین...من هیچوقت نمی تونم خوشبختت کنم...)
    سرعت قطار به آخرین حدش رسید.براین ناامید شد و قدمهایش کند شد و به عنوان آخرین حرف داد زد: (اما من دوستت دارم!)
    و ایستاد!ویرجینیا هق هق بگریه افتاد و در حالی که دستش راتکـان می داد زمزمه کرد:(منم تـو رو دوست دارم!)
    ***
    صبح روز بعـد قطار به هایلـند رسید.او همانجـا در نیمکت بخواب رفته بود و تماماً خواب پرنس را دیده بـود!همین که چشـمش از شیـشه به محیط گسـترده و خلـوت طبیعت افـتاد,زادگاهـش را شناخت.با شوق چمدانش را برداشت و قبل از همه خود را از قطار بیرون انداخت.هوای خنک صبحگاهی را در ریه هایش پرکرد و لحظه ای پلک بر هم گذاشت.بالاخره به خانه اش برگشته بود!بدون نگاه کردن به پشت سرشروع به دویدن کرد.همه چیز همانطورکه شش ماه قبل بیاد داشت سر جایش مانده بود.دشتهای پهـناور سر سبز, تـپه های کـوچک پـرگل,خاک سیـاه,درختان بلـند و خورشیـد طلایی که مثـل همیـشه به آن دهکـده ی گرمسیری با لطف بیشتری گرم و مداوم می تابید.جاده ی اصلی نزدیک بود.بـاآرامش راه افـتاد.بوی چمن خیـس,گلهای پاییـزی و چوب بریـده شده به صورتـش می زد و او را غـرق لذت می کـرد.به جاده رسید. خلوت بـود.مزرعه ی همکـار پدرش نزدیک بـود اما او دیگـر عجله ای نداشت.همینقدرکه آنجا بودکافی
    بـود.می خواست کیف راهپیمایی اش را در بیاوردکه صدای ثم اسب و چرخش چرخ او را مـتوجه گاری
    کـردکه از پشت نزدیک می شد.دو اسب قهوه ای پاکوتاه یک ارابه ی پُرکاهی را می کشیدند.راننـده مرد جوانی بود پوشیده در سرهم مکانیکی و لبخندی شیرین بر لب.به ویرجینیا رسید و دهنه ی اسب را کشیـد: (سلام...شما باید خانم اُکونور باشید!)
    ویرجینیا تعجب کرد:(بله؟)
    (سوار شید....هر جا بخواهید می رسونمتون.)
    ویرجینیا مشتاق از این توجه سوار شد:(متشکرم اما شما چطور منو شناختید؟)
    مرد شلاق را فرودآورد و اسبها راه افتادند:(اینجا همه شما رو می شناسند...از روزی که رفتیدهمه نگرانتون بودند,پدر و مادرتون از بهترین ساکنین این دهکده بودند!)
    ویرجینیا احساساتی شد و به خود لعنت فرستادکه چرا به دوستان و همسایه ها خصوصاً همکار پدرش تلفن نکرد تا خبری از خود بدهد و یک لحظه شرم کردکه حال شکست خورده ومایوس برمی گشت تا باز هم سربار شود...(کجا می رید؟)
    ویرجینیا به نیم رخ آفتاب سوخته ومردانه ی جوان نگاه کرد:(پیش خانواده ی هادسن...شماکه بایدبشناسید بزرگترین مزرعه ی گندم مال اونهاست!)
    جوان خندید:(خانواده ی هادسن رو می شناسم اما دیگه مزرعه ی اونها بزرگترین نیست!)
    ویـرجینیا با بی اهمـیتی تکیه زد و به جـاده ی خاکی چشـم دوخت.بایـد برای دیـدار مجـدد حرف حاضر
    می کرد.چرا برگشته بود؟چقدر می خواست بماند؟چرا تماس نگرفته بود؟باز افکارش بهم ریخته بود.چـرا فکر نوزاد را نکرده بود؟پدرش چه کسی بود؟یـا هذینه اش؟یـا مخارج بزرگ کردنـش؟شاید بهتر بود بـه طریقی پرنس را هم با خبر می کرد.بالاخره این گوهر نتیجه ی اولین عشقبازی او هم بود!
    با صدای مرد به خودآمد:(رسیدیم!)
    گـاری مقابل یک خانه ی سفید و بزرگ,بزرگترین خانه ای که می توانست در یک دهکده ساخته شـود, ایستاده بود.اطراف گندمزار بود.طلایی و وسیع تا افق!ویرجینیاگیج شد:(اما اینجا خونه ی اونها نیست؟!)
    (چرا همینجاست...شاید بعد از شما خونه رو عوض کردند!)
    ویرجینیا باورکرد و پایین رفت:(متشکرم!)
    جوان چمدان را داد و خندید:(خوش بگذره!)
    و راه افـتاد!ویرجـینیا متـعجب از رفتـار مشکوک مـرد,بـه سوی در خـانه رفـت.هیـجان و نگـرانی تنـش را می لـرزاند.خاطـره ی تلخ روزهـای بودن با این خانـواده,رنـجش می داد اما مجبـور بود!در را زد و طـولی نکشیدکه در باز شد:(به خونه ات خوش اومدی ویرجینیا!)
    او؟!انگشتان ویرجینیا باز شد و چمدان افتاد.نگاه آبی اش وحشیانه بر چـشمان ویرجینـیا قـفل شده بود:(که بازم داشتی فرار می کردی؟)
    ویرجینیـا نمی تـوانست حرکت کنـد.ایـن ممکن نبـود!پرنس آنجـا چکار می کـرد؟(چیـه؟از اینکه در پی خوشبختی وآزادی وآرزوهام اومدم ناراحتی؟از اینکه دنبال عشقم,همسرم,دنبال تو اومدم ناراحتی؟)
    عشق؟همسر؟!ویرجینیا داشت می افتاد.پرنس خشمگین از سکوتش قدمی پیش گذاشت بازویش را گرفت :(کجا داشتی می رفتی با قلب هنوز عاشق من؟بـدون تـوجه به شدت نـاراحتی و عـذاب و پشیمـونی من؟) اشک در چشمانش حلقه زد,تکانش داد:(حرف بزن...بگو چرا این کار رو می کردی؟)
    ویرجینیا محو حرفهای عاشقانه و این لحظه ی بی نظیر مانده بود و اگر تپش قلبش اجازه می داد:(تـو ...منو ول کردی منم...منم... فکرکردم تو بعد از اون کار...از من سیر شدی و...)
    و اشکهایش رها شد.انگشتان پرنس در پوستش فرو رفت:(تو یک احمقی!)
    و بـه سرعت او را به سوی خـودکشید و لب بر لبش گذاشت...طعم لبهای شیرین او وجود ویرجینیـا را داغ وکرخت کرد.رها شد اما پرنس او را میان بازوهایش حفظ کرد وفشرد و در حالی که همچنان حریصانه و سیـری نـاپذیر او را می بوسید,زمزمه کرد:(دیگه نمی ذارم از چنگم در بری...همیشه تو رو می خواسـتم و هـنوز هم می خوامت...از همیشه بیشتر از همه بیشتر...بگوکه منو بخشیدی,بگوکه هنوز هم دوستم داری... تو رو خدا بگو...)
    و سر او را دو دستی گرفت و در حالی که از فاصله ی بسیارکمی به چشمان او نگاه می کرد ملتمسانه ادامه داد:(لطفـاً قبولم کن...من بخاطر تو این خونه و مزرعه و این زندگی روآماده کردم بخاطر بودن درکنار تو همه چیز رو ول کردم...بیا تا ابد پیش هم باشیم...)
    ویرجینیا با ناباوری به لبهای او خیره شد و پرنس حرفش راکامل کرد:(با من ازدواج کن ویرجینیا...)
    ویـرجینیا دیگر نتوانست خود راکنترل کند و به آغوش او فرو رفت و شروع به گریسـتن کرد.اینبار پـرنس متعجب و نگران شد.با وحشت او را از خود جداکرد:(چی شده؟)
    ویرجینیا بخنده افتاد:(من خوشحالم!)
    پرنس هم خندید:(یعنی قبول می کنی؟)
    (مسلمه!این بزرگترین آرزوم بود!)
    پرنس دوباره او راکشید و درآغوش هم قفل شدند.دستهای ویرجینیا دورکمر پرنس و انگشتان پرنس لای موهای ویرجینیا به رقص درآمد:(خیلی دوستت دارم پرنس!)
    (منم تو رو عزیزم!)
    صدایی از داخل خانه شنیده شد:(پرنس...کجا رفتی؟)
    ویرجیـنیا متعجب خود را عـقب کشید.چهره ی سرخ شده ی پرنس به لبخندی شرمگین گشوده شـد:(اون سورپرایزم بود می خواستـم بعد از دیدن خونه و اطراف نشونت بدم اما حیف که پا داره!)
    (پرنس بیا صبحانه!)
    ویرجینیا پرسید:(این صدای میبل؟)
    پرنس از جلوی درکنار رفت تا ویرجینیا بتواند داخل شود:(اون نمی تونست بدون من بمونه منم نمیتونستم بدون اون...توی اون خونه هم بهش احتیاجی نداشتند فکرکردم اینجا,پیشمون باشه بهتره...کمک تو و البته پرستار بچه مون!)
    بچه؟!ویرجینیا فرصت نکرد چیزی بپرسد.میبل ته راهرو ظاهر شد:(سلام عروس خوشگلم!)
    ویرجینیا خندان راه افتاد:(منم یک سورپرایز دارم که هفته ی بعد می رسه!)
    پرنس چمدان او را برداشت و در را بست:(برای کی؟)
    (برای میبل!)












    در بـالکن اتاق خوابشـان نشسته بود و به پـسر یک ماهه اش شیـر می داد.شوهـرش درحیـاط به کـارگرها آخـرین دستورات عید شکران را می داد.این اولین عیدی بودکه قرار بود درآن خانه و درکنار هـم هـمراه مهمانانی که قرار بود از شهر بیایند,برگذارکنند و پرنس به خواسته ی ویرجینیا می خواست بی نقص باشد!
    ازدواجشان کاملاًخصوصی فقط با شرکت همسایه هایی که تازه آشنا شده بودند و میبل و جیمز و براین و نورا و پدربزرگ و خاله,درکلیسای کوچک دهکده,همانطورکه آرزوی ویرجینـیا بود,ساده و زیبا برگزار شد.دوران بارداری با توجه های پرنس و مراقبتهای دقیق و جدی میبل به راحتی گذشت اما زایمان سخـت بـود.سخت تر ازآنچـه فکرش راکرده بود اماآنهـم زیبا بود.بدنیاآوردن بچه ی زیباترین مرد دهکده عـالی بـود...وضع مالی یـشان از خوب هم خوبـتر بود بطوری که اصلاً نـیاز به کارکـردن پرنس حتی تاآخر عمر فرزندشان هم نبود اما باز هم او برای پیشرفت دهکده سهم بزرگی از ثروتش را بکار انداخته بود وخودش هم پا به پای اهـالی دهـکده کار می کـرد.آنها دیگر بعـنوان بهتـرین و ثروتمندتـرین و بـرازنده ترین زوج دهکده مشهور شده بودند...
    ویرجینیا به میبل نگاه کرد.در حیاط کنار شوهرش جیمز ایستاده بود و به او چگونگی خریدها را توضیح می داد.وجودآندو بر برکت خانه می افزود و باعث آرامش آنها می شد.ویرجینیا بسیار هیجان زده ی فردا بـود.پدربزرگش می آمد تا برای اولین بار بچه ی آنها,رجینالد را ببیند.سلامت و شاداب دیدن پـدربزرگ در هر سفری که به شهر داشتند به آنها امیدواری و انرژی می داد...
    پـرنس باز از حیاط غیـب شده بود و ویرجیـنیا می دانست بالامی آمد تا مثل همیشه که به هر بهانه ای در روز برای بوسیدنش,سراغش می آمد,او را ببوسد و بگویدکه بیشتر از قبل عاشقش است!صدای جرجر در را شنـید,از جا بلند شـد و بچه درآغوش به اتاق برگشت.پرنس با موبایل حرف می زد.باز تمـام دکمه های بـلوز شطرنجـی اش را بازگـذاشته بود وکلاه کـابویی اش را تـا روی چشمـانش پایین کشیده بود:(جدی؟ خیلی خوشحال شدم...از عوض ما هم تبریک بگو!)
    ویرجینیا بچه را درگهواره گذاشت و پرنس خداحافظی کرد و موبایل را درجیب بلوزش انداخت.ویرجینیا پرسید:(کی بود؟)
    (سانی!)
    (چه خبر؟)
    پرنـس به او رسیـد:(اونهـا هم صاحب پسـر شدنـد!)و از عـقب بغـلش کرد:(و حدس بـزن اسـمش رو چی گذاشتند؟)
    ویرجینیا چرخی زد و دست دورگردن لخت او انداخت:(رجینالد؟)
    پرنس او را بلندکرد و بر تخت خواباند:(آره..می گم چطوره ما اسمش رو دیرمی بذاریم؟)
    ویرجینیاکلاه او را برداشت و طرفی پرت کرد:(اینطوری بابابزرگ هم خوشحال می شه!)
    پرنس او را بوسید:(ماما و ویلیام هم میاند...)
    (یا دخترها؟)
    (براین و نورا هنوز از ماه عسل برنگشتند...جسیکا هم امتحان داره شاید دروتی بیاد...)
    (یاکارل و هلگا؟)
    پرنس سر برسینه ی اوگذاشت:(کارل می گفت بارداری هلگا خیلی سخت تر شده شاید نتونند بیاند...)
    مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس زمزمه کرد:(کاش رجینالد هم اینجا بود و در شادی ماسهیم می شد)
    یادرجینالد هر دو را ناراحت کرد.ویرجینیا سر برگرداند وبه چشمان درشت وآبی پسرشان ازلای نرده های گهواره خیره شد.آنهابا گذاشتن نام رجینالد بر او می خواستند یاد وخاطره ای رجینالد را برای همیشه زنده نگه دارند.پسری که شیطان بودن را انتخاب کرد اما در حقیقت فرشته بود...

    آمنه محمدی هریس5/1 /83

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    Last edited by western; 09-06-2007 at 07:27.

  4. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #74
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    ممنون و خسته نباشی
    همه چیز خوب و عالی تموم شد همون جوری که آدم میخواد تو زندگی خودش اتفاق بیفته

  6. #75
    داره خودمونی میشه hadious's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    ahwaz
    پست ها
    68

    پيش فرض

    خیلی ممنونم که گذاشتی .خیلی قشنگ تمام شد من شخصیت پرنس را خیلی دوست داشتم .واقعا هم پرنس و ویرجینیا ماله هم بودن .به هر حال خیلی داستان قشنگی بود اگه بازم رمان داری بزار حالش را ببریم .انشاالله که موفق بشی وبتونی این رمان را به چاپ برسونی بازم ازت ممنونم

  7. #76
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    مرسی .خیلی قشنگ بود .
    جالب تموم شده.ولی یک سوال پرنس از کجا میدونست ویرجینیا میاد اونجا؟

  8. #77
    داره خودمونی میشه hadious's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    ahwaz
    پست ها
    68

    پيش فرض

    میگم دیگه رمان نداری بزاری؟ امتحان ها داره تمام میشه ما حوصلمون سر میره

  9. #78
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    12

    میگم دیگه رمان نداری بزاری؟ امتحان ها داره تمام میشه ما حوصلمون سر میره
    موافقم.البته زیاد بزار

  10. #79
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    جالب تموم شده.ولی یک سوال پرنس از کجا میدونست ویرجینیا میاد اونجا؟
    پرنس نمی دونست!اون در زادگاه ویرجینیا خونه ای ساخته بود تا بعد از تموم شدن کارهاش بره درخواست ازدواج
    بده واونو با خودش به دهکده ببره سورپرایز مثلاً!و به این علت فرار ویرجینیا اونطور دیونه اش کرد

  11. #80
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    ممنون بالاخره بقیه شو گذاشتی
    آخرش بود دیگه زحمت کشیدی واقعا ممنون
    خواستم چند تا نکته درموردش بگم
    1چرا پدر بزرگ متحول شده بود و اگه قبلا هم به زور پسراش کارهای بد میکرده این هم منطقی نیست بالاخره اگه از کاراشون راضی نبود میتونست حداقل باهاشون همکاری نکنه
    2*چرا دیرمی از کارهاش پشیمون شده بود چه اتفاقی افتاد کسی که از چند تا بیگناه این طور انتقام بگیره (گناه پدر و مادرشون ربطی به اونها نداشت) حتما به دلیلی پشیمون میشه
    3*عجیب نیست چه دیرمی چه پرنس برای جلب ویرجینیا اون یکی رو خراب می کردن مثل دو تا دشمن اونوقت آخر سر این طور برا هم جون میدن
    4*آخرش تادسن خائن بود یا نه
    5*پول قدرت میاره اونوقت پدر پرنس با این همه ثروت چه طور رام زورگویی سدریک و هنری شده؟
    6*چرا با هم بیمارستان رفتن پرنس و دیرمی خطرناک بود مثلا اینکه هر دوتاشون به یه شهر دیگه میرفتن
    7*مارک چرا بعد از اینکه ناخواسته به نیکلاس تیر زد پرنس رو نکشت و سرانجام اونا چی شد
    8*ویرجینیا با اون همه عشقش به پرنس چه طور خون ریختنش رو تماشا میکرد و کاری نمیکرد نکنه اون هم از عشقش سیراب شده بود؟
    *9کسی که باید دیرمی رو میبخشید لوسی و فیونا و اروین و کارل و ماروین بودن نه پدربزرگ و ویرجینیا و پرنس
    نمی دونم دوست عزیز جوابهاتو گرفتی یا نه اما چند تایی من بگم...
    1 پدربزرگ همکاری زیادی نمی کرد فقط کمی خشونت در خانه !پسرانش بی خبر از او سراغ جویل رفته بودند وبی خبر از او پدر پرنس را کشته بودند!چون در اول پیرمرد بد بود و پسرانش هم اینطور تربیت کرده بود اما با دیدن شدت پلیدی
    اونها متوجه اشتباهش شده بود در حقیقت فرار سوفیا ومرگ زنش اونو متحول کرده بود اما اونم ترسو بود...

    2 دیرمی بالاخره تسلیم خوبی پیرمرد شده بود دیرمی می دانست پیرمرد او را می شناسد و بااین وجود وبا قصد
    گرفتن ثروتش به او کمک می کرد (به او ویلا هدیه کرده بود وبه ویرجینیابه دروغ گفته بود او پرنس اصلی است تا
    ویرجینیا تسلیم نوه اش نشود!)و بعد از تمام این اتفاقات دیرمی دیگر خسته شده بود!

    3 دیرمی و پرنس از عشق دیگری بی خبر بودند.در حقیقت دیرمی فکر میکرد پرنس عاشق ویرجینیا نیست وفقط
    قصد تفریح دارد وپرنس فکر میکرد دیرمی به قصد کسب ثروت به ویرجینیا ابراز علاقه می کند و این برای هر دو که
    عاشق ویرجینیا بودند سخت بود!

    4 تادسن همراه عاملان لوسی قرار بود محاکمه شود...(نوشته بودم)

    5 پدر پرنس تهدید می شد مثل پدر رجینالد که حتی فرصت فرار هم پیدا نکردند پس تسلیم شدن از مردی که ترسو بودنش شهرت پیدا کرده بود بعید نبود

    6 پرنس می خواست بماند وداستان را تغییر بدهد تا رجینالد از خطر مقصر شناخته شدن نجات پیدا کندکه...نتوانست!

    7 مارک از زدن برادرش شوکه وناراحت شده بود غیر از ان او قصد کشتن نداشت این نیکلاس بود که چنین قصد پلیدی
    داشت و کشتن رجینالد و زخمی شدن پرنس کافی بود خصوصاً که پرنس در کشته شدن نیکلاس نقش زیادی نداشت!

    8 ویرجینیا چکار می توانست بکند؟در حقیقت بد حالی رجینیالد مهمتر بود حال پرنس آنقدرها هم بد نبود اما رجینالد
    در حال مرگ بود غیر از آن ویرجینیا پرسید کاری هست من بتونم بکنم و پرنس گفته بود(ذاتاً همه ی کارها رو تو کردی
    دیگه چی می خواهی؟)و با این حرف اجازه ی دلسوزی را هم از ویرجینیا گرفت

    9 منظورت رو از این نفهمیدم ؟رجینالد از کارهاش پشیمون شده بود و چکار میتوانست بکند؟برگردد وتک تک معذرت
    بخواهد؟غیر از آن فقط پدر بزرگ وپرنس وویرجینیا و براین او را می شناختند

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •