تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 52 از 61 اولاول ... 242484950515253545556 ... آخرآخر
نمايش نتايج 511 به 520 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #511
    داره خودمونی میشه sh@ren_mm's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    20

    پيش فرض

    واقعا عالیه بی نظیره فقط زود تر ادامه شو بزار

  2. #512
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    سلام عالی بود مثل فصل های قبل.خواسته بودی نظر بدیم و پیش بینی کنیم..........
    خوب به نظر من ریمی وارثه و کوین می خواد با سو ء استفاده از بنجامین توی 9 نفر نفوذ کنه و قبل از مسئولان جزیره (که به نظر میرسه می خوان به وارث کمک کنن)اونو پیدا کنه و از بین ببره........
    منتظر ادامه ی رمانت هستم.........تا اینجا که عالی بوده...........

  3. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #513
    داره خودمونی میشه sh@ren_mm's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    20

    پيش فرض

    بابا چرا بقیه شو نمی زاری؟

  5. این کاربر از sh@ren_mm بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #514
    داره خودمونی میشه sh@ren_mm's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    20

    پيش فرض

    د بابا بقیه داستانتو بذار دیگه خیلی عالیه دلم می خواد بقیه شو هم بخونم

  7. این کاربر از sh@ren_mm بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #515
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض


    ساعـت پنج صبح بود.هـوا هـنوز تاریک بـود مثل روز قبل بتـسی در روشنـایی ضعـیفی که از چـراغ آشپـزخانـه می افتاد،سالن بزرگ غذاخوری را تی می کشید که صدای پایی شنید و سر بلند کرد.مثل صبح دیروز تاریکی مانع از آن می شد چیز مشخصی ببیند اما متوجه سایه متحرکی در انتهای سالن شد اما اینبار بجای ترسیدن لبخند زد:”سلام استاد...”

    اما سایه باشنیدن این حرف سرجاماند.بتسی با تعجب دست از کار کشید:”آقای براون؟”

    سایه بجای جواب دادن برگشت وخود را از پنجره سالن به حیاط انداخت ودر تاریکی گم شد!

    ***

    صبح روز بعد بر طبق قوانینی که هرساله در جزیره اجرا میشد و در کتابچه های راهنما هم به آن اشاره میشد،اولین دورکلاسهای موقتی برگذار شد.این کلاسهای یک ماهه برای شناختن مربی واستادها و همچنین خود هنرجوها از استعداد هایشان بود و البته نوعی فرصت بلندمدت برای کسب مهارتهاو علایق جدید.تمام شاگردان موظف بودند در این کلاسها و در تمام رشته ها شرکت کنند چه هنری چه ورزشی تا بعد از پایان دوره یک ماهه بایک سری آزمونهای چند مرحله ای رشته ها مشخص بشوند.

    .با اینکه جلسه اول شاگردان هیچ کاری نکردند و در حقیقت فقط باابزار وچگونگی کارها آشنا شدند باز هم وقتی کلاسها تمام شد،خسته وعصبی بودند خصوصاً گروهی که نه بخاطر علاقه به هنر بلکه برای نجات از زندگی پرمشقت به آنجا پناه آورده بودند،پشیمان تر بودنداز جمله متیوس که تمام طول راهرو را غر میزد:”من نمیتونم توی کلاس رقص شرکت کنم..همینم مونده یه زن رو بغل کنم و قر بدم!”

    رافائل خندید:”فقط یک ماه...نمیتونی تحمل کنی؟”

    متیوس نگاه پر خشمی به او انداخت:”حتماً شوخی ات گرفته...همین یک جلسه برای هفت پشتم بسه”

    تری هم که با او موافق بود،خود را دوشادوش رافائل رساندوگفت:”بدبختی اینجاست عصر هم کلاسهای ورزشی تشکیل میشه و مجبوریم مثل همین کلاسهای هنری توی همه زمینه ها شرکت کنیم”

    رافائل رو به او کرد:”خب؟مشکل کلاسهای ورزشی چیه؟”

    تری دستش را بالا آورد و به بازوی خودش چنگ زد:”نگاه کن!من پوست و استخونم...نمیخوام کسی منو لخت ببینه!”

    رافائل منظورش را نفهمیده بود اما متیوس که فهمید نالید:”اوه آره..شنا رو میگی نه؟”

    رافائل نتوانست جلوی خنده ناگهانی اش را بگیرد و این آندو را دیوانه کرد.تری با خشم گفت:”آره تو حق داری..با این اندام و قیافه،مدل نقاشی شدن یا رقصیدن ولخت شدن برات مشکلی نداره اما ما...”

    متیوس با خشم حرفش را برید:”هوی!منم هیچ مشکلی ندارم منظور من...”

    این جمله اش رافائل را بیشتر به خنده انداخت واینبار تری هم نتوانست تحمل کند.

    ***

    ونیز به محض ورود به اتاقشان گفت:”من از همشون خوشم اومد...درحقیقت نمی دونم کدوم رشته رو باید انتخاب کنم...برام سخته...”

    ساشا با خستگی خود را به تخت رساند وبررویش دراز کشید:”برای من این کلاسها مشکل نیست مشکل شغلی که باید انتخاب کنیم...من توی عمرم غیر از دکمه های صفحه کلید لپتاپم به چیز دیگه ای دست نزدم!”

    ونیز بمنظور عوض کردن لباسهایش دم کمد رفت:”خب تو می تونی یه کار دفتری بخواهی فکر کنم روزنامه نگاری خوب باشه!”

    ساشا با خشم گفت:”دفتر روزنامه دست یه مشت دختره!”

    “اینکه بهتره!مشکل چیه؟”

    ساشا نفس عمیقی کشید:”هیچ!”

    ونیز فهمید ساشا مایل به صحبت نیست و رو به برادرش کرد:”تو چی فکر می کنی بروک؟”

    بروکلین که دم پنجره داشت سیگار روشن می کرد آنچنان از مخاطب قرار دادن ونیز شوکه شد که سیگار از لبش افتاد!ونیز ادامه داد:”فکر می کنی من چی انتخاب کنم؟”

    نگاه آبی و درخشانش با هیجان به او دوخته شده بود!آب گلوی بروکلین خشکید:”من؟....من

    ..نمیدونم!”

    ونیز اینبار لبخند زد:”تو چی انتخاب می کنی؟”

    بغض گلوی بروکلین با دیدن لبخندی که سالها بود دلتنگش بود باد کرد:”من...هنوز فکرشو نکردم!”

    ونیز سر تکان داد:”خب پس با هم تصمیم می گیریم....من میگم چیزی باشه که هر دو انتخاب کنیم تا بتونیم به هم کمک کنیم”

    ودوباره به سوی کمد برگشت ومشغول درآوردن یونیفرمش شد.بروکلین احساس کرد پلکهایش داغ شد می دانست ونیز بخاطر میکروفن هاداشت نقش بازی میکرد اما آنقدر این نقش زیبا بود که ...

    متوجه شد نمی تواند بیشتر از آن در اتاق بماند...خود را به راهرو انداخت و برای رسیدن به پشت بام به سوی پله ها دوید..

    ***

    هنوز تازه به خوابگاه برگشته بودند که از بلندگو،اسمش خوانده شد:”بنجامین بروگمان به دفتر آقای وست”

    جوزف با تعجب به برادرش نگاه کرد:”چیزی شده؟کاری کردی؟”

    کل تن بنجامین به لرز افتاد:”نه..من..نمی دونم چرا صدام می کنند”

    ریمی که متوجه اوضاع بود نگاه پرمعنی به او انداخت:”می خواهی منم بیام؟”

    جوزف قبل از جواب موافق بنجامین گفت:”نه بابا احتیاجی نیس!چیزی نشده که!”

    بنجامین به سختی آب دهانش را فرو برد و درحالی که نگاه ناامیدش بر ریمی قفل شده بود به سوی در راه افتاد:”آره خودم میرم ...ممنون!”

    سالنها پر از آدم بود اما او خود را تنها ترین حس می کرد.دوست داشت دست یکی را بگیرد و از او بخواهد همراهیش کند در حقیقت دوست داشت می توانست برگردد،به پای جوزف بیفتد و از او بخواهد اجازه بدهد ولش با او بیاید.

    برعکس خوابگاه سالن مدیران خلوت بود و این ترس اورا به اوج می رساند.!وقتی جلوی در رسیدو نام کوین وست را روی در دید احساس کرد یک ساعت است که در راه بوده!وخسته تر از آن است که بتواند دستگیره در را بچرخاند..وقتی می دانست آن پشت چه در انتظارش بود،چرا باید برای ورود عجله می کرد؟با وجود جوزف هر چیزی ممکن بود در انتظارش باشد..در همین افکار بود که در قبل از آنکه او بگشاید باز شد ومربی ورزشی در چهارچوبش ظاهر شد:”سلام آقای بروگمان..لطفاً بفرمایید داخل!”

    بنجامین وحشتزه از این حرکت کمی عقب رفت.چقدر از دیدن این نگاه می ترسید..کوین کنار رفت تااو داخل شودو بنجامین با گامهایی به سنگینی مرگ داخل شد.دفتر بزرگ و تاریک و خلوت بود.تا بخود بیاید صدای بسته شدن در وچرخیدن کلید را شنید و ناامیدانه پلک بر هم فشرد.کوین در حالی که کلید را در جیب شلوارش فرو می کرد گفت:”نمی خوام کسی مزاحم صحبت شیرین ما بشه!”

    بنجامین با صدای لرزانی که کاملاً شدت ترسش را معلوم می کرد گفت:”همه می دونند من اینجام...همه شنیدند و حتی...”

    کوین با خنده حرفش را نصفه گذاشت:”نترس نمی خورمت!یه چیزی پیش من جا گذاشتی می خواستم اونو بدم”

    و همان بی سیم کوچک را که در مشت داشت به سوی او گرفت.بنجامین با دیدن آن با خشمی که از خودش بعید می دانست داد زد:”من هیچ غلطی برای تو نمی کنم می فهمی؟”

    کوین اشاره داد ساکت باشد:”آروم بگی می شنوم عزیز!”

    خشم بنجامین بیشتر اوج گرفت:”همین حالا در و باز کن برم! وگرنه داد می زنم و همه رو می ریزم اینجا...”

    کوین بناگه به خنده افتاد:”فکر خوبیه ...بنظر میاد به کمکشون احتیاج دارم!”

    پشت بنجامین لرزید:”چی؟..منظورت چیه؟...یعنی....”

    کوین به سویش راه افتاد:”ببین فردیناند کافیه اینو...”

    بنجامین غرید:”اسم من بنجامین نه فردیناند!”

    کوین زمزمه کرد:”می خواهی بهت سورن بگم؟برای من فرقی نمیکنه انتخابش به تو مونده!”

    بنجامین هیچ باور نمی کرد روزی شنیدن اسم واقعی اش اینقدر تلخ باشدکه اورا بگریه بیندازد:”بذار برم مایرن..تورو خدا!”

    کوین سر تکان داد:”خوبه!می بینم که متوجه شرایطت شدی!”وبی سیم را به سویش دراز کرد:”اینو بزن توی گوش ات بعد می تونی بری”

    بنجامین غرید:”برای چی ؟حتماً می خواهی روز وشب توی گوشم دستور بدی وتهدیدم کنی!”

    کوین سر تکان داد:”البته اگه به حرفم گوش نکنی مجبورم تهدیدت کنم نه همیشه!”

    بنجامین از شدت خشم بخنده افتاد:”تو فکر کردی من همون بچه کوچولویی هستم که با چند تا مشت ولگد ازت بترسم؟”

    لبخند کوین دوباره تلخ تر تشکیل شد:”شاید اگه بدونی اون مشت ولگد رو ممکنه جوزف بهت بزنه نه من ،بترسی!”

    بغض بنجامین باشنیدن نام جوزف ترکید و بی اختیار بر زانو افتاد:”توروخدا مایرن قول بده هیچی بهش نمی گی...”

    کوین دستش را پیش برد:”این به تو مونده!”

    بنجامین گریان سر به زیر انداخت و کوین فهمید توانسته رضایتش را جلب کند.خم شد موهای نرم اورا از روی گوشش کنار زد وبی سیم را داخل گوش چپش فرو کرد:”برای اینکه دیده نشه بهتره هیچوقت موهاتو کنار نزنی”

    وبا دست موهایش را دوباره بر روی گوشش ریخت:”اگه خواستی جواب بدی یه دکمه ریز روش هست اونو فشار بده نگه دار...البته مواظب باش کسی دورو برت نباشه”

    بنجامین بی صدا وسر به زیر همچنان می گریست.کوین کلید را از جیبش در آورد و به سوی او گرفت:”خیلی خب می تونی بری!”

  9. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #516
    پروفشنال Like Honey's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    604

    پيش فرض

    وسترن جون داستانات حرف نداره. منتظر بقیه داستان هستیم

  11. این کاربر از Like Honey بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #517
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض


    باز هم در سالن غذاخوری صف بلندی بچشم می خورد اما اینبار به لطف تغییر برنامه کاری،مسئولیت دخترها کمتر شده بود به این صورت که غذاها بر روی میزهایی که از عرض کنار هم چیده شده بودند

    سرویس می شد و هر شخصی می توانست بدون نیاز به سفارش دادن خودش هر قدر میل داشت، بردارد.بتسی وسوفیا و سونیا و آلیس که برخلاف دیروز دیگر کاری برای انجام نداشتند،اینبار زودتر از

    همه میزی راکنار پنجره اشغال کرده بودند وگرم صحبت بودند که آمدن ناتالی در روز دوم آنهم با همان تیپ دیروزی همیشان را شوکه کرد.طبق معمول بتسی ذوق کرد:”وای ناتالی!یعنی از این به بعد باما غذا میخوری؟”

    ناتالی با بی حالی خود را در نزدیکترین صندلی انداخت:”امروز هم بخاطرعکس انداختن اومدم...باید در مورد این طرح جدید سرویس دهی چیزایی بنویسم ولازم بود چند تا عکس...”

    اینبار سونیا حرف او را نصفه گذاشت:”اینا رو به بتسی بگو که همه چی رو باور می کنه!”

    بتسی متوجه منظور سونیا نشد .ناتالی دست از جیب کت یونیفرمش درآورد و دوبینش را روی میز گذاشت:”تازه الان کترین هم میاد!”

    اینبار همگی شوکه شدند حتی بتسی:”چطور شده؟”

    ناتالی چشمش را در سالن گذراند:”نمی دونم...میگه خبرایی برام داره... شنید میام اینجا گفت میام اونجا بهت میگم!”

    آلیس نگران شد:”پس باید خبر جدی باشه!”

    ناتالی بالاخره گمشده اش را در همان جای دیروزی دم در بر صندلی یافت و بازهم قلبش لرزید.صدای سوفیا او را بخود آورد:”ببینید کی داره میاد...”

    به حرف او،همگی متوجه میراندا شدند که مثل همیشه غرق آرایش وعطر ،با عشوه و خنده می آمد.بتسی با تعجب گفت:”یعنی میاد با ما بشینه؟”

    آلیس سرش را پایین انداخت و وانمود کرد مشغول خوردن است:”نگاش نکنید !”

    سوفیا وسونیا هم مشغول خوردن شدند اما حواس ناتالی در جوزف بود نه میراندا.نسبت به دیروز آشفته تر بنظر می آمد.نگاهش برخلاف دیروز مرتب در اطراف وانسانها می چرخیدتنها یک چیز با دیروز فرقی نکرده بود آنهم جذابتی بود که همچون هاله ای نامرئی تمام وجودش را فراگرفته بود..از ذهن ناتالی گذشت....کاش می توانست باز هم عکس بگیرد.از آن جهت جور دیگری بود وعکسهای دیروزی بعلت حرکت زیاد وضوح زیبایی نداشتنداما سالن بدجوری آرام بود.همه نشسته و بی صدا مشغول خوردن بودند و سوای آن مسلم بود حواس دوستانش که کنارش نشسته بودند،هم، بر روی او بود و او نمی توانست به راحتی دوربین را بلند کند و عکس بگیرد...شاید بهتر بود تغییر مکان می داد مثلا به بهانه ای به آشپزخانه می رفت و...اما نه از آن جهت نمی توانست به این خوبی که همانجا نشسته بود تصویر شکار کند...در این افکار بود که ناگهان میراندا نرسیده به میز آنها ناله ای کرد وایستاد:”متیوس!”

    همه نگاه های سالن به سوی او برگشت اما نگاه میراندا بر متیوس آلواردو بود که مثل دیروز همراه رافائل مک نامارا در میزی دورتر از بقیه نشسته بود ومشغول صحبت و خوردن بود.با شنیدن اسمش سربرگرداند و از دیدن میراندا آنچنان شوکه شد که چنگال به دهانش نرسیده افتاد:”تو اینجا چکار می کنی؟”

    میراندا با پررویی تمام خم شد و او را بغل کرد:”دلم برات تنگ شده بود”

    همه سالن هوی کشیدند ومتیوس بناچار در حالی که سعی می کرد دستهای میراندا را از دور گرنش باز کند از جا بلند شد:”بریم بیرون حرف بزنیم!”

    اما میراندا قصد رها کردنش را نداشت.اولین بار بود دخترها این هیجان طبیعی میراندا را می دیدند و برایشان ثابت شد باید متیوس واقعاً شخص مهمی برای میراندا باشد.آلیس رو به بتسی کرد:”یعنی چه نسبتی با هم دارند؟”

    سونیا گفت:”باور نمی کردم میراندا کسی رو داشته باشه هیچوقت درمورد خودش حرف نمی زد منم فکر می کردم اونم از پرورشگاه اومده”

    بتسی هم گفت:”مهم اینه که اون شخص آلواردوست...این براتون جالب تر نیس؟”

    متیوس بجای بغل کردن متقابل دخترک او را هل می داد:”میراندا ...بریم بیرون “

    سالن به شور وهیاهو افتاده بود.همه می خندیدند.ناتالی تازه متوجه شد بهترین وقت است عکس بروگمان را بیندازد.سر همه مشغول بود و سالن بی نظم شده بود.دوربین را بر چشم گذاشت و از پشت لنز او را دید.اوبر عکس بقیه سر به زیر انداخته بود و باز هم در همان دفتر چه چیزهایی می نوشت.حس کنجکاوی ناتالی شدت گرفت.باید هر طور می توانست از محتویات آن دفترچه و اینکه چه می نوشت با خبر می شد.متیوس دست میراندا را گرفته بود و به سوی در می بردشاگردان سوت می کشیدند و متلک بارانشان می کردند بنظر می آمد میراندا از این وضع راضی و حتی خوشحال است.ناتالی وانمود میکرد دارد از متیوس ومیراندا عکس می گیرد اما فلش فقط برای جوزف بروگمان روشن و خاموش میشد!جوزف گاهی سر بلند می کرد و انگار قصد یاد آوری دارد سالن را یک دور از نظر می گذراند و باز هم سر به زیر می انداخت و می نوشت.آن دقایق بسیار کوتاه که دو بار بیشتر تکرار نشد بهترین فرصت را به ناتالی داد تا عکسهایی را که می خواست بیندازد.یک لحظه متوجه شد سالن به آرامش وسکوت قبلی برگشته وبتسی دارد صدایش می کند:”ناتالی ...کترین داره میاد “

    ناتالی با وجود آنکه دلش نمی امد دست از کارش بردارد،باز از روی ناچاری دوربین را کنار کشید و به کترین که داشت با حالتی نگران در چهره اش نزدیک می شد نگاه کرد.دختر ها هم متوجه حال غیر طبیعی او شدند و به پچ پچ افتادند اما در آن لحظه این موضوع برای ناتالی اونقدر اهمیت نداشت که دست از بروگمان بردارد.خواست از آخرین فرصت هم استفاده کند و تا کترین به میزشان نرسیده آخرین عکس ها را بگیرد که با برگرداندن دوباره لنز به سوی او قلبش ریخت!نگاه سبز بروگمان از آن مسافت براو خیره شده بود و خشمی در اوج، آمیخته به تعجب در چشمانش موج میزد.دستهای ناتالی آنچنان به لرز افتادند که دوربین رها شد چه خوب که برگردنش انداخته بود وگرنه با افتادن بر کف سالن تمام حواسها را به خود جلب می کرد.با کنار رفتن دوربین،نگاه آندو بر هم قفل شدوباز همان لرز ناآشنا که کم کم داشت براثر تکرار به لرز آشنا تبدیل میشد،سراغش آمد.پسرک فهمیده بود و او دیگر نمی دانست چطور می تواند رد گم کند.رسیدن کترین به میز، او را تا حدودی نجات داد:”سلام بچه ها...اوه خیلی گشنمه!”وپشت یکی از دو صندلی خالی مانده نشست:”تورو خدا یکی بره برام کمی غذا بکشه بیاره من نا ندارم!”

    تا آلیس یا ناتالی بخاطر این حرفش غر بزنند بتسی از جا پرید:”من میارم...”

    و در یک چشم به هم زدن خود را به میزهای سلف سرویس رساند.ناتالی از گوشه چشم دید که بروگمان با خشم از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.سونیا گفت:”خوب خبرا چیه کترین؟”

    کترین به بتسی نگاه می کرد:”خبرا درمورد خانم بارتل!”

    ناتالی با نگرانی گفت:”چیزی شده؟”

    کترین رو به هر چهاتایشان کرد:”اخراج شد!”

    همگی نالیدند:”چی؟اخراج!!”

    کترین غرید:”خیلی خب حالا بلندتر داد بزنید همه اهالی جزیره بشنوند!”

    آلیس گفت:”خب تعریف کن چطور شد؟”

    بتسی داشت برمی گشت.کترین صبر کرد تا او هم برسد وبنشیند و بعد در حالی که به غذاهایش ناخونک می زد گفت:”دیروز عصر می خواستم از دفتر آقای لیمپل دربیام که خانم بارتل خیلی عصبانی وارد دفتر شد و گفت می خواد درمورد مساله مهمی با آقای لیمپل حرف بزنه من می خواستم به آقای لیمپل خبر بدم که خودش بی اجازه رفت تو...منم مجبور بودم صبر کنم تا کار خانم بارتل تموم شه بعد من برم ببینم اگر آقای لیمپل کارم نداره برای دراومدن اجازه بگیرم که یهو دیدم صدای جروبحث اونا بالا گرفت بطوری که راحت می تونستم بشنوم...”

    بتسی نگران تر از بقیه پرسید:”موضوع چی بود؟”

    کترین یکی از سیب زمینی های سرخ شده را بر دهان انداخت:”خانم بارتل چیزایی در مورد لیست می گفت..اینکه دست کاری شده وبعضی از شاگردها انتخاب شدند و از این چیزا...”

    ناتالی هم نگران شد:”بعدش؟”

    کترین اینبار مشغول گاز زدن سیب شد:”دعواشون بالا گرفت خانم بارتل شروع کردتهدید کردن!گفت می دونم دارید چکار می کنید و من ساکت نمی مونم میرم و همه چیزو میگم !”

    آلیس به ناتالی رو کرد:”منظورش از همه چیز چی بوده؟”

    سونیا گفت:”مهم اینه به کی می خواسته بگه؟”

    ناتالی غرید :”خب بعدش؟”

    چهره کترین گرفته شد:”آقای لیمپل گفت برو هر غلطی می خواهی بکن!اصلا اخراجی!خانم بارتل هم داد زد بهتر!فکر می کنی خوشم میاد توی این جهنم به شما خدمت کنم؟وبعد از اتاق زد بیرون ورفت”

    سوفیا گفت:”یعنی اخراج شده؟”

    آلیس گفت:”منکه امروز ندیدمش...اون هر روز یه بار می اومد برای آمپول انسولین اما امروز نیومد حتما رفته!”

    بتسی رو به ناتالی کرد:”حالا اینو خبر می کنید توی روزنامه تون؟”

    هم کترین هم ناتالی با هم گفتند :”البته!”


  13. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #518
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    متیوس سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند:”چی؟تو فکر کردی من اینجام و اومدی اینجا؟”
    میراندا سر به زیر انداخت:”خب...بعد از رفتن تو بابا به من گفت تو برای ادامه درس به این جزیره اومدی وازم خواست دنبال تو بیام اینجا و پیشت بمونم!”
    متیوس با ناباوری گفت:”من؟من به بابات گفتم اینجام؟عجب؟!من هیچ اونوقت نمی دونستم چنین جایی توی کره خاکی وجود داره!”
    میراندا هم شوکه شد:”یعنی بابا از خودش گفته؟”
    “تو غیر از این جواب قانع کننده دیگه ای می بینی؟”
    “اما چرا باید به من چنین دروغی گفته باشه؟”
    “راستش برای منم جالبه پدرت دختر واقعی خودشو بیخیال شده و از پسر ناتنی اش چسبیده تازه اینم کافی نیست دختر واقعی خودشو اجیر کرده برای پسر ناتنی اش!”
    میراندا باز سر یه زیر انداخت:”این موضوع منو ناراحت نمی کنه برعکس خوشحالم که اومدم و بالاخره پیدات کردم”
    متیوس غرید:”منکه گم نشده بودم تو بخواهی برای من بیایی یک سال اینجا حبس بشی حالا اگه من نمی اومدم قصد داشتی تا کی اینجا بمونی؟”
    میراندا سر بلندکرد وبا پررویی گفت:”تا هروقت بیایی!”
    متیوس ترسید بپرسد چرا!نگاه پرسوز میراندا حاکی از همه چی بود.متیوس فقط سر تکان داد:”می تونم ازت یک خواهشی بکنم با این امید که عمل کنی؟”
    میراندا بیشتر به هیجان آمد:”هر چی بگی!”
    متیوس با وجود اینکه می دانست در هر صورت تحت نظر است اما باز هم طبق عادت اطراف را از نظر گذراند و زمزمه کرد:”به هیچکس در مورد رابطه ما حرف نزن...هر کس هم پرسید بگو یکی از همکلاسی های قدیمی تو هستم!”
    بغضی ناگهانی در گلوی میراندا صدایش را لرزاند:”چرا؟از اینکه من خواهرتم احساس شرم می کنی؟”
    متیوس با خشم گفت:”خواهرم نیستی میراندا!حتی خواهر ناتنی من هم نیستی تو از زن اول مردی هستی که پدر ناتنی منه!هیچ نسبت خونی بین ما وجود نداره!”
    اینبار اشکی که معلوم نبود از شادی است یا غم در چشمان درشت میراندا حلقه زد:”این مساله تا این حد ناراحتت می کنه؟”
    متیوس بالاخره متوجه طرز بد صحبتش شد و گفت:”نه میراندا ...خواسته من به اینا ربطی نداره منظور من چیز دیگه ای...”
    نور امیدی بر چشمان میراندا درخشید:”چیه ؟”
    متیوس از روی بیچارگی نفس عمیقی کشید:”بعداً بهت میگم الان بهتر نیست بیشتر از این با هم دیده بشیم تو فقط به خواهش من عمل کن آیا ممکنه؟”
    میراندا اینبار امیدوار تر از آن شده بود که مخالفت کند:”باشه!”
    متیوس بالاخره لبخند رضایت بخشی به لب آورد:”ممنونم..خیلی خب من برمی گردم سالن می دونم متلک بارون می کنند بهتره تو کمی بعد بیایی!”
    میراندا هم از یافتن گمشده اش آنقدر خوشحال بود که حاضر بود اگر لازم باشد دیگر هیچوقت وارد سالن غذاخوری نشود:”باشه هر چی تو بگی!”
    لبخند متیوس عمیق تر شد:”خب پس من میرم...راستی...منم از دیدنت خوشحال شدم!”
    میراندا دیگر تنوانست تحمل کند و از روی شادی پرید تا باز هم بغلش کند که متیوس جا خالی داد و غرید:”یه ساعته دارم برات آواز میخونم؟”
    میراندا خندید و خود را عقب کشید!
    ***
    ساعت نزدیک یک شب بود.ساشا رو به ونیز که مثل او بر تخت خودش نشسته بود و کتاب می خواند کرد وگفت:”عجیب نیست بروکلین هنوز نیومده؟”
    ونیز اول نمی خواست جواب بدهد اما ناگهان یاد میکروفن ها افتاد و از روی ناچاری گفت:”نه عجیب نیست!”
    ساشا دیگر چیزی نپرسید اما از روی نگرانی نتوانست تحمل کند از جا بلند شد وبه سوی پنجره رفت.یک زمین وسیع وتاریک پیش رو بود ودر پی اش امواج پررنگ دریا که از آن مسافت هم قابل شنیدن بود.به منظور ادامه پیدا کردن مکالمه قبلی گفت:”با اینکه دیگه درای خوابگاه بسته نمی شه بازم کسی بیرون نیست”
    ونیز برخلاف او بمنظور پایان یافتن مکالمه گفت”برای اینکه هوا شدیداً طوفانی و سرده!”
    ساشا نمی توانست دلهره بی منطقی که بر دلش افتاده بود برای او توجیه کند پس فقط رو به او کرد:”خب پس چرا بروکلین بیرونه؟”
    ونیز بالاخره نگاه آبی اش را به سردی به سوی او برگرداند:”برای اشخاصی مثل اون موندن توی جای بسته وقتی که دیگه مجبور نیست خیلی طاقت فرساست..می فهمی چی میگم؟”
    ساشا منظورش را فهمیده بود:”بله!”
    ونیز کتابش را بست و رو تختی اش را کنارزد:”پس بخوابیم!اون شاید تا صبح برنگرده!”
    و برنگشت!وقتی صدای زنگ خوابگاه در سالنها طنین انداخت تا جوانان برای صبحانه بیدار وآماده شوند،ونیز و ساشا هم بلند شدند و از دیدن تخت خالی ودست نخورده بروکلین شوکه شدند ساشا از روی تردید پرسید:”یعنی ممکنه شب رو کجا خوابیده باشه؟”
    اما شدت نگرانی ونیز او را متوجه سخت بودن جوابش کرد:”باید برم دنبالش...”
    و بمنظور حاضر شدن به سوی کمد دوید وبرعکس دیروز یونیفرمش را با بدسلیقگی پوشید واز اتاق زد بیرون!ساشا هم به همان سرعت حاضر شد و بدنبالش دوید اما ونیز در سالن بود و خونسردانه داشت کراواتش را می بست!ساشا خود را دوشادوشش رساند وگفت:”خب از کجا می گردیم؟”
    ونیز آنچنان نگاه متعجبی به او انداخت که انگار به یک باره حافظه اش را از دست داده:”چرا باید بگردیم؟”
    ساشا هم همانطور شوکه شده بود:”مگه نمی ریم دنبال بروکلین؟”
    ونیز همانطور که با گره کراواتش ور می رفت راه افتاد:”نه...اونکه بچه نیست...احتمالاً توی یکی از اتاقها پیش یکی از دوستاش خوابیده یا شاید هم ...”
    ساشا حرفش را نصفه گذاشت:”آخه خودت همین الان گفتی بریم دنبالش!”
    ونیز لبخند سردی زد:”تو که باید بهتر از من علت اونطور حرف زدنم رو بدونی”
    ساشا بالاخره منظور او را فهمید و سرتکان داد:”یعنی زندگی برادرت برات مهم نیست؟”
    ونیز بالاخره عصبانی شد:”نه نیست!خوب شد؟”
    ساشا سر تکان داد:”نه خوب نشد!”
    و قبل از او راه افتاد:”تو نیا من خودم میرم دنبالش!”

  15. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #519
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض


    ***

    کلاس نقاشی تازه داشت تشکیل میشد که ریمی مثل صبح روز قبل با هیاهو داخل پرید وبدنبالش زنجیره ای از ولگردها ردیف شدند.دستش یک نسخه از روزنامه ی چاپ آنروز جزیره تکان میداد:”بچه ها بیایید ...اوه اوه دستم سوخت!”

    وروزنامه را باقصد بر روی میز رافائل انداخت:”ببین تیتر اصلی چه داغه!”

    رافائل با همان یک نظر تیتیر را خواند وناباورانه رو به متیوس کرد:”ببین..اون خانمه..اخراج شده!”

    وروزنامه را از روی میز قاپ زد:”اما اخه چرا؟”

    متیوس با عجله گفت:”خوب معلومه چرا!”

    ریمی به آرامی گفت:”دختری که توی چاپ این نقش داشته...از دفتر روزنامه نگاری بیرونش کردند”

    متیوس شوکه شد:”این یعنی نباید موضوع به بیرون درز پیدا می کرد”

    ریمی خندید:”این یعنی اتفاقی برای خانم بارتل افتاده!”

    رافائل ومتیوس با وحشت به چشمان خوشرنگ او خیره شدند.ریمی درحالی که روزنامه را پس می گرفت گفت:”وگرنه اگر اخراج شدن خالی بود چرا باید اینطور عکس العمل تند به خبر نشون می دادند؟درضمن...کسی از دیروز خانم بارتل رو ندیده؛یعنی جزیره رو ترک کرده؟نه!پس کجاست؟”

    رافائل سرتکان داد:”منکه اینقدر بدبین نیستم ...شاید فقط بخاطر این بوده که نخواستند آبروی خانم بارتل بره!”

    متیوس گفت:”بهترین راه فهمیدن اینه که با اون دختره حرف بزنیم!”

    ریمی چشمک زد:”درسته...بعد از کلاس میریم سراغش!”

    ***

    آلیس از دیدن کترین در چهارچوب سالن اورژانس شوکه شد:”چیزی شده؟صدمه دیدی؟”

    کترین داخل شد و آلیس تازه متوجه جعبه بزرگ در دستش شدو آه از نهادش در آمد:”اخراج شدی؟”

    میراندا که در اتاق پشتی بسته هایی را که تازه از انباری رسیده بود در قفسه های خالی شده می چید به صدای آندو به سالن دوید:”چی؟کی؟کترین؟”

    کترین آمد و بر روی نزدیک ترین صندلی نشست:”اره...و ازم خواستند بیام به تو بگم بری جای من!”

    میراندا از ناباوری داد زد:”من؟”

    کترین اینبار جعبه را بروی میز گذاشت وادامه داد:”منم اومدم جای تو اینجا!”

    میراندا از شوق شروع کرد به ورجه ورجه کردن اما آلیس ناراحت شده بود:”مگه می تونی اینجا کار کنی؟تو هم مثل بتسی یه زخمی ببینی بی هوش می شی!”

    کترین غرید:”پس انتظار داری چکار کنم؟برم سالنها رو تی بکشم یا برم آشپزخونه که هر روز هزار نفرتوش میرن میان؟”

    میراندا با بیخیالی نسبت به کترین و شدت ناراحتی اش خندان گفت:”پس من برم وسایلهامو جمع کنم؟!”

    کترین سر تکان داد و میراندا به سرعت نور به اتاق قبلی برگشت.آلیس با دلسوزی دست کترین را گرفت:”چرا اخراج شدی؟”

    کترین با خستگی تکیه زد:”مگه روزنامه امروز رو نخوندی؟”

    “نه؟چیزی شده؟اشتباه خبر دادی؟”

    “نه!اشتباهم این بود درست خبر دادم!”

    “ناتالی چی؟”

    کترین با خشم گفت:”اونکه دیگه از دست رفت!کار روزنامه نگاری شده واسش ژورنال درست کردن از آقای بروگمان!”

    آلیس به قهقهه افتاد و کترین خشمگین تر ادامه داد:”تازه بهانه هم داره ...میگه بهش مشکوکم میگه احساس میکنم سرنوشت جزیره دستشه میگه باید بفهمم چی مینویسه!واسه من نقش بازی می کنه دختره عاشق!”

    قهقهه آلیس به اوج رسید.کترین دیگر نتوانست تحمل کند از جا بلند شد پیش میراندا رفت.

    ***

    وقت ناهار شده بود و همه در راه سالن غذاخوری بودند.هر کس از کنار ونیز رد میشد سراغ بروکلین را می گرفت و او در کمال همان خونسردی یکنواخت می گفت که خبری از او ندارد.ساشا با وجود اینکه کلاس اول را زمین زده بود و بدنبال پیدا کردن بروکلین همه جا را گشته بود،دست خالی برگشته بود.کسی او را ندیده بود و خبری نداشت.در راه پله به ریمی برخورد کرد که با تری ایستاده بود و گرم صحبت بود.می دانست او نفوذ زیادی دارد واگر بخواهد می تواند به راحتی بروکلین را پیدا کند.در حقیقت خود ساشا نمی دانست چرااینقدر به فکر بروکلین بود.تنها چیزی که مطمئن بود این بود که برایش در لیست بودن بروکلین در درجه آخر اهمیت دارد پس درجه اول چه بود؟آن غمی که همیشه در نگاهش بود؟ریمی از سوال ساشا خیلی تعجب کرد:”از دیشب غیب شده و تو الان اومدی به من میگی؟”

    ساشا متوجه منظور او شد و شرم کرد:”خب چکار کنم وقتی دیدم برای ونیز اهمیت نداره فکر کردم شاید...”

    ریمی غرید:”تو که می دونی ونیز از بروکلین متنفره چرا باید اصلاً مرگ و زندگی بروکلین براش مهم باشه ؟”

    ساشا با ناامیدی سر تکان داد:”می فهمم...منم می خواستم برم به مسئولین خبر بدم تا...”

    ریـمی بیشتر عصبـانی شد:”مسئـولین؟اگر هم بلایی سر بـروکلین بـیاد بدون مسئولـین آوردند نـه کس

    دیگه!”

    ساشا در این مورد موافق نبود می خواست ابراز کند که تری حرفشان را برید:”خب من دیگه برم...بهتره زیاد با هم دیده نشیم!”

    ریمی سر تکان داد:”خیلی خب اما بعد از ناهار می ریم اورژانس...شنیدم دختری که اونجا کار میکرد به دفتر روزنامه نگاری انتقال پیدا کرده احتمال داره مورا هم بجای اون فرستاده شده باشه!”

    تری مضطرب شد:”اما خیلی شک برانگیز نمی شیم درست روز بعد از اخراج شدنش چند نفر از لیست بره سراغش؟”

    ریمی به فکر فرو رفت:”درسته...خب ما با یه بهانه میریم...اونش با من تو حالا برو سر ناهار و رافائل ومتیوس رو هم در جریان بذار”

    تری سر را به علامت فهمیدن تکان داد و از پله ها سرازیر شد.ساشا با تعجب پرسید:”موضوع چیه؟”

    ریمی با یک نگاه متوجه رنگ پریدگی ذاتی ساشا شد و خندید:”اوه تو می تونی بهانه ما باشی!”وبازوی او را گرفت:”با ما بیا...خودت همه چیزو می فهمی!”

    ***

    وقت ناهار شده بود اما آلیس ترجیح میداد در اولین روز کاری کنار کترین بماند چون می دانست او به سالن غذاخوری نخواهد رفت.کترین متوجه زمان وناهار و او نبود.در قسمت انبار اورژانس خود را با چیدن قفسه ها مشغول کرده بود.آلیس می توانست شدت دلتنگی او را حس کند از اولین روزی که وارد جزیره شد بخاطر مهارتش در نگارش وانشا مورد توجه آقای ساترلند قرار گرفت وبا تشویقات زیبا وزیادی از سوی او به سمت روزنامه نگار جزیره انتخاب شد.حالا بعد از یک سال کار پر افتخار ،اخراج شدن و برای این کار ساده انتخاب شدن مسلماً تحملش خیلی سخت بود.آلیس می خواست برود برای خودشان غذا بیاورد که بتسی و ناتالی وسوفیا وسونیا هیاهو کنان از در وارد شدند.دست همیشان پر بود یکی ظروف غذا می آورد یکی قابلامه غذا یکی پارچ آب یکی سبد میوه ...آلیس با شوق پیش دوید:”وای شماها چه خوبید!اومدید با هم غذا بخوریم؟”

    همه یک صدا دادزدند:”آره!”

    کترین به صدای آنها از اتاق پشتی در آمد و با دیدن شرایطشان خنده ای از هیجان کرد:”چکار دارید میکنید؟خل شدید؟”

    باز همگی همصدا داد زدند:”آره!”

    وقهقهه یشان به هوا بلند شد آلیس به سوی میز پزشکی دوید و شروع به خالی کردن رویش کرد کترین هم به کمک دوید تا در چیدن میز به آنها کمک کند که ناگهان در اورژنس باز شد و میراندا وارد شد هر چهارتایشان از آمدن او تعجب کردند بطوری که آلیس نتوانست تحمل کند و قبل از آنکه احتمالاً بتسی باز هم از اضافه شدن عضو جدید بر سر میز ابراز شادی کند گفت:”چطور شده خانم مورا صدمه دیدند؟”

    میراندا کمی خجول و هیجان زده لبخند زد:”دیدم توی آشپزخونه غذا حاضر می کردید نگران شدم گفتم ببینم موضوع چیه؟”

    دخترها از پر رویی او متعجب تر ازآن شده بودند که بتوانند عکس العملی نشان بدهند میراندا متوجه این موضوع شد و بی اختیار حقیقت بر زبانش آمد:”خب من راستش اینهمه مدت اینجا کار کردم هیچکس برام غذا نیاورد و من....فکر کردم بیام دور هم خوش باشیم...”

    بتسی دیگر تحمل نکرد وخندان پیش دوید:”خوش اومدی...اتفاقاً ما غذا زیاد آوردیم یعنی سهم همه رو دادیم وبقیه شو آوردیم اینجا...”

    میراندا با خوشحالی از استقبال او جلوتر آمد و آلیس برایش صندلی پیش کشید:”البته که همکار قدیمی ما خوش اومده!”

    میراندا خوشحال تر شد و بقیه با دیدن رفتار مناسب آن دو،با خیال راحت سر میز نشستند...

    ***

    ریمی به میز آن سه نزدیک شد:”خب بچه ها اگه غذاتون تموم شده بریم سراغ دختره!”

    رافائل گفت:”چه لزومی داره هممون بیاییم؟ تو برو بیا به ما هم بگو موضوع چی بوده!”

    ریمی لبخند تلخی زد:”و تو حرف منو باور خواهی کرد؟نه من میخوام بیایی و خودت با گوشای خودت بشنوی!”



    تری با نگرانی گفت:”اما اینطوری نمیشه همه با هم بریم اینطوری شک برانگیز میشه...”

    ریمی سر تکان داد:”اون با من!شما فقط حاضر باشید”

    وسر میزش برگشت. رافائل به غذای تری ومتیوس نگاهی کرد:”شما هنوز تموم نکردید...زود باشید خب!”

    تری متوجه نشده بود:”من نمی فهمم موضوع چیه؟”

    حرفش تمام نشده صدای ریمی به هوا بلند شد:”ساشا...پسر چت شد!”

    همه نگاه ها به سوی او برگشت.داشت دست ساشا را دور گرنش می انداخت.همه با نگرانی به همهمه افتادند.رافائل گفت:”حالا وقتشه....بریم!”

    و از جا پرید وبه کمک ریمی دوید.تری هنوز متوجه نقشه آنها نشده بود وبا فکر اینکه حال ساشا واقعاً خراب شده دیوانه وار پیش دوید.رافائل رسید وبازوی دیگر ساشا را دور گردنش انداخت و هر دو او را کشان کشان بیرون بردند.تری و متیوس هم در پی اش.نقشه ایرادی نداشت.ریمی کنار ساشا نشسته بود طبیعی بود که او به ساشا کمک کند رافائل از اولین لحظه ورود به جزیره ثابت کرده بود انسان یاری رسانی است و چون او در پی ساشا رفته بود مسلم بود متیوس هم در پی هم اتاقی اش میرفت و تری که هم با آنها هم اتاقی بود هم با ساشا زودتر آشنا شده بود،نمی توانست نسبت به مساله بیخیال بماند.وقتی از سالن خارج شدند ساشا زیرلب غرید:”آروم تر دارید استخوانامو از هم جدا می کنید!”

    تری هنوز در باور خود نگران می آمد:”من نمی فهمم چش شد..اصلا این پسره همش بیحاله ...می دونستم یه مشکلی باید داشته باشه...یعنی چشه؟بیچاره!”

    متیوس به خنده افتاده بود ولی هیچکدام چیزی نمی گفتند چون این نگرانی واقعی تری به باوراندن نقشه کمک میکرد.وقتی جلوی اورژانس رسیدند،ساشا با دیدن ساختمان ایستاد ودستانش را پس کشید:”خب از این به بعد با شماست!”

    تری با دیدن این صحنه دادی از شوق کشید:”اوه خدارو شکر!حالت خوب شد ساشا؟”

    متیوس که تا آنجا به زحمت هیاهوی او را تحمل کرده بود غرید:”اون چیزی اش نشده بود احمق!این فقط یه نقشه بود!”

    ریمی دوباره بازوی ساشا را کشید تا دور گردنش بیندازد:”خل شدی؟الان از پنجره ها میبینند باید بریم تو!”

    اما ساشا کوتاه نمی آمد.باز هم دستش را پس کشید:”گفتم نه!من نمیام خب شما برید!”

    تری هنوز منگ ماجرا بود:”یعنی...هیچی اش نشده بود؟”

    متیوس به سوی ساشا رفت:”نه اما اینجوری بخواد لجبازی کنه یه چیزی اش میشه!”

    رافائل مانده بود آواره!حدس میزد ساشا باید مشکلی داشته باشد که نمی خواست داخل برود اما اینکه نقشه یشان را چطور می توانست از خراب شدن نجات بدهد او را آواره کرده بود که متیوس رسید و جلوی ساشا چرخید خم شد وبا یک حرکت او را بر شانه انداخت وتا ساشا بفهمد چه بلایی دارد سرش می آید متیوس به سوی در ساختمان دوید و رسید وبا لگد آنرا باز کرد.ریمی نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد واز ترس خراب شدن نقشه یشان به دنبال آندو دوید.رافائل هم با شادی از نجات پیدا کردن نقشه از خرابی ، به سوی اورژانس راه افتاد وتری که حالا مشکوک تر و نگرانتر از قبل شده بود در پی آنها دوید.دخترها با صحبت وشوخی در حال خوردن ناهارشان بودند که ورود بی مقدمه و وحشیانه متیوس همه را از جا پراند.آلیس و میراندا همانطور که شغلشان ایجاب می کرد،آمادگی هر نوع اتفاق اضطراری را داشتند اما بقیه خصوصا بتسی که زیاد در این هیجانات منفی قرار نگرفته بود،با یک جیغ کوتاه همه را بیشتر ترساند اما ورود رافائل وریمی و تری حواس ها را مختل کرد.متیوس وسط سالن ساشا را زمین گذاشت و رافائل برگشت به تری اشاره داد در را ببندد.آلیس پیش رفت:”خب مشکل چیه؟”

    ریمی پیش آمد:”سلام دخترا ببخشید که ترسوندیمتون اما...”

    حرفش تمام نشده ساشا نقش زمین شد.

  17. 2 کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #520
    پروفشنال Like Honey's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    604

    پيش فرض

    عالیه کارت وسترن جون.فقط یه سوال:
    اسم و فامیلت چیه؟
    رمان رانده شدگانتم خوندم.عالیییییییییییییییی ی بود

  19. این کاربر از Like Honey بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •