تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 44 از 61 اولاول ... 3440414243444546474854 ... آخرآخر
نمايش نتايج 431 به 440 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #431
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    غوغای عجیب در آشپزخانه افتاده بود.غیر از آشپز و بتی و دو کادر دیگر آشپزخانه،کترین وآلیس هم

    به کمک آمده بودند.برای ناهار دویست نفر مهمان اضافی داشتند.آقای ارموند وعده داده بود تا وقت

    شام کادرها را تنظیم کند و مثل هر سال از شاگردان جدید هم برای کارهای جزیره انتخاب کند تا تقسیم وظایف شود و کارها سبک شود.بیست دقیقه تا وقت ناهار مانده بود و هنوز غذاها آماده نبودند.هر کس در گوشه ای سخت مشغول به کار بودند که آلیس که همراه آشپز،خانم ویلند به انبار غذاخوری رفته بود،با هیجان داخل پرید:(بچه ها...بچه ها...زود بیایید...)

    برای لحظه ای همه ترسیدند اما کترین زود متوجه شد و مانع حرکت کردن بقیه شد:(بازم پسر خوشگل دیدی؟)

    سونیا وسوفیا دو خواهری که از کادر دایمی آشپزخانه بودند,باناباوری به کترین خیره شدند.آلیس غرید:(اما ایندفعه فرق می کنه!)

    اینبار هردوخواهر متعجب از حدس درست کترین به خنده افتادند.کترین عصبانی تر شد:(دیس ها رو نیاوردی؟)

    آلیس از شدت هیجان داد زد:(ایندفعه جدیه...قسم می خورم)

    کترین هم داد زد:(حالا هیچ وقت عیاشی نیست آلیس!ما باید تا ده دقیقه غذا رو سرو کنیم تا...)

    حرفش تمام نشده آلیس که دیگر نمی توانست هیجانش را کنترل کند به سوی بتسی دوید:(بیا...ببینی باورت نمی شه...)

    وبازوی او را گرفت و قبل از آنکه صدای کترین بلند تر شود و یا خود بتسی مخالفت کند گفت:(تورو می شناسه!از خانم ویلند می خواست اجازه بده تورو ببینه!)

    این جمله تمام توجه ها را حتی توجه کترین را بخود جلب کرد.ملاقه از دست بتسی داخل قابلامه سوپ رها شد:(کیه؟)

    آلیس راضی از موفق شدنش بازوی او را کشید:(من چه بدونم؟تو بیا ببین می شناسی اش؟)

    اینبار قبل از آندو ،سوفیا و سونیا به سوی راهرویی که به انبار می رسید،دویدند.خانم ویلندکه برعکس اقتضای شغلش هم لاغر بود هم جوان،دیسهای فلزی را زیر بغل زده ؛جلوی در انباری ایستاده بود و با پسر قد بلندی که فقط نیم رخش در معرض دید بود،صحبت می کرد.آلیس بتسی را رساند و بتسی در همان نگاه اول او را شناخت.همان پسرک صاحب چتر بود که او را تا آنجا همراهی کرده بود.سوفیا اشاره داد ساکت باشند :(می گفت اومدم به بتسی کمک کنم!)

    بتسی بیشتر تعجب کرد.آلیس با عجله پرسید:(خوب...خوب؟خانم ویلند چی گفت؟)

    اینبار سونیا غرید:(تو نذاشتی که بشنویم!)

    سوفیا اضافه کرد:(محاله خانم ویلند قبول کنه!)و به تقلید از صدای نازک آشپز ادامه داد:(همین مونده یه پسر بیادآشپزخونه!)

    آلیس شانه های نحیف بتسی را تکان داد:(شناختی؟)



    بتسی که اسمش را نمی دانست مانده بود چه جوابی بدهد که صدای کترین از عقب هر چهارتا را ترساند:(اسمش متیوس آلواردو)

    دخترها که با دیدن جوان کنجکاوی یشان تا حدودی ارضا شده بود اینبار جهت کنجکاوی یشان به سوی کترین برگشت:(تو از کجا می شناسی؟)

    کترین با بی خیالی سر کارش برگشت:(یادتون رفته من منشی آقای لیمپل هستم...لیست شاگردها رو داده بود وارد کالمپیوتر کنم دیدمش)

    خانم ویلند سرش را به علامت تشکر و خداحافظی برای جوان خم کرد و پسرک برگشت و به سوی در خروجی که در انتهای راهرو بود، راه افتاد.دختر ها قبل از آنکه توسط آشپز روئیت بشوند سر کارشان برگشتند اما کنجکاوی هیچکدام ارضا نشده بود که بدتر اوج گرفته بود.سوفیا پرسید:(مگه تو همه اسمها رو حفظی؟)

    (نه فقط چند نفرشون که پرونده ناقص تحویل داده بودند یادم مونده چون باید برای هر کدوم...)
    آلیس حرف او را قطع کرد:(یعنی چی پرونده ناقص تحویل داده بودند؟)


    (خوب بعضی گزینه فورمهاشون خالی مونده بود مثل محل زندگی و...محل تولد و اسم پدر و...)

    (خوب همه کسانی که از پرورشگاه و یا خیابون میاند مشخصاتشون کامل نیست!)

    (منم اینطور فکر می کردم اما وقتی پر می کردم دیدم همه لااقل تا اون حد که باید پر کردند اما نه نفر بودند که انگار با وجود اصرار مسئولین بعضی گزینه ها رو مثل مشخصات خانواده و محل زندگیشون خالی گذاشته بودند...)

    بتسی که تا آن لحظه حواسش در آن پسرک خوش نام و علت آمدنش مانده بود با شنیدن این حرف حواسش به کترین جلب شد:(یعنی این پسره...آلواردو هم ننوشته بود؟)

    (گفتم که هشت نفر دیگه هم بودند...)

    (اسمهای اونها رو هم حفظی؟)

    (آره...رافائل مک نامارا...ساشا دومنیک...ونیز کینگ...دیگه...)

    سیلویا گفت:(چه اسمهای خاصی دارند؟)

    آلیس پرسید:(ساشا روسی بود؟)

    کترین جواب نداده خانم ویلند وارد آشپز خانه شد و دیس ها را باسروصدا روی میزگذاشت:(سوفیا سونیا...بیایید کمک غذاها رو بکشیم...شما سه تا هم برید جعبه های نوشیدنی رو بیارید سالن)

    بتسی و کترین به راهرو رفتند.نگاه بتسی بی اختیار دنبال متیوس می گشت.آلیس انگار که از دل او باخبر شده بود پرسید:(در موردشون چیزی ننوشته بود؟)

    کترین سر تکان داد:(گزارشی از سرگذشت زندگی شون به تعریف خودشون!)

    آلیس با شوق به بازوی او آویزان شد:(تورو خدا مال همشونوتعریف کن...)

    کترین با خشونت او را هل داد:(آقای لیمپل گفتند لازم نیست اونها رو تایپ کنم منم نخوندم!)

    آلیس آه سوزناکی کشید و رهایش کرد:(چه حیف!)

    و برای باز کردن درسردخانه پیش رفت.بتسی هم ناامیدانه به کترین نگاه کرد تا چیزی شبیه آن محض ابراز تاسفش به زبان بیاورد که کترین اشاره داد همه چیز را می داند و به او خواهد گفت...

  2. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #432
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    به خدا اگه وقت داشتم تند تند تایپ می کردم حیف سرم شلوغه عزیزان...اما قول می دم از این به بعد زودتر از این خدمت برسم...
    کاش واقعاً خوشتون بیاد...

  4. #433
    آخر فروم باز bewitch's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    1,533

    پيش فرض

    من اين داستان جديده رو نخوندم ولي اون داستان اوليه رو ( پرنسينا ) رو كامل دانلود كردم . فكر ميكنم ساعت 1 شب بود شروع كردم يه نفس تا 6 صبح تمومش كردم ...... واقعا عالي بود ........ مشخص بود روش كار كردي ......... و از همه مهمتر اينكه آخرش خوب تموم شد . ( آخه من حوصله رمانايي كه آخرشون بد تموم ميشه رو ندارم . ) ......... ولي جدي ميگم خيلي قشنگ بود ....... من كه كلي هيجان زده شده بودم ...... نزديك بود اون موقع شب همه رو بيدار كنم ........ البته الان من دقيقا نميفهمم چي دارم مينويسم آخه دارم اينا رو تو خواب مينويسم . چون صبح ساعت 8 خوابيدم و ساعت 9 بيدارم كردند ...... اين يكي داستانه هم نگاه ميكنم اگه كاملش رو گذاشتي ميخونم چون اعصاب تو خماري داستان موندن رو ندارم بايد يه دفعه همش رو بخونم .......... ممنون از اين كه زحمت كشيدي و فعلا

  5. #434
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    تری نمی توانست صبر کند.حرفهای ریمی قانعش کرده بود اما می خواست مطمئن شود.می دانست خیلی زود بود با هم اتاقی هایش در این باره صحبت کند پس سراغ ساشا رفت.وقتی در اتاق او را زد کس دیگری جواب داد:(بفرمایید؟)

    تری لای در را گشود.پسری که مثل عروسک موهای طلایی و چشمان آبی قشنگی داشت،از روی تخت آخری سر خم کرد:(بله؟)

    تری منگ قیافه او مانده بود.یعنی اوهم بی هویت بود؟قبل از آنکه لب باز کند ساشا از پشت در باز کمد سرخم کرد:(تویی تری؟)

    تری چشم در پسرک زیبا مانده بود:(آره...می شه یه دقیقه بیایی؟)

    ساشا لباسی را که در دست داشت داخل کمد آویخت و بیرون رفت:(چیزی شده؟)

    تری در را بست و کمی او را دورتر برد:(ظاهراً ریمی یه ربطی بین ماها پیدا کرده)

    ساشا با بی خیالی پرسید :(چی؟)

    (می گه ما همه بی هویت هستیم...هر نه نفرمون!)

    ساشا با تمسخر گفت:(مگه بقیه با هویتند؟)

    تری منظورش را فهمید:(ببین پرونده هیچکدوم ناقص نیست!لااقل معلومه تاحالا کجا و پیش کیا بودند و چکار می کردند...با دلیلی و مدرک!)

    ساشا متوجه شد:(یعنی پرونده هر نه نفر ما ناقص بوده؟)

    (تو ناقص تحویل ندادی؟)

    (آره اما...)

    تری با ترحم و شوق از یافتن جواب بازوی او را گرفت:(پس درسته!)

    (تو هم ناقص دادی؟)
    تری با سرجواب مثبت داد:(فکر می کنی بقیه چی؟)


    ساشا به فکر فرو رفت:(اگه این واقعیت داشته باشه ..چراباید ما رو از بقیه جدا کنند؟)

    (ریمی گفت شاید خود سیستم تنظیم کرده چون...)

    ساشا نگاه سختی به او انداخت:(سیستم تنظیم نکرده بود تری!من احمق نیستم!هیچ مشخصاتی غیر از اسم و شهرت توی لیست اصلی نبود و لیست بهم ریخته بود با این حال اسم مال نه نفر علامت خورده بود...خودت هم دیدی!)

    چهره تری گرفته شد:(پس پرونده ناقص دلیل کافی برای این کار نیست..باید مورد دیگه ای باشه...)

    ساشا اضافه کرد:(چیزی مربوط به اتاقها!)

    تری تعجب کرد:(چطور؟)

    ساشا به در اتاقش اشاره داد:(پسره...ونیز نمی خواست توی اتاق بمونه!)

    تری وحشت کرد:(چرا؟)

    (نمی دونم)

    (ازش بپرس)

    (فکر نکنم جواب بده..امتحان می کنم...حالا این مهم نیست مساله اینه که مسئولین مجبورش کردند بمونه!)

    تری نالید:(جدی؟چرا؟)

    ساشا سر تکان داد:(مساله اینه...چرا؟)

    ***

    رافائل داشت از اتاق خارج می شد که با متیوس روبرو شد:(چرا برگشتی ؟)

    متیوس تعجب کرد:(از کجا فهمیدی رفته بودم سالن غذاخوری؟)

    رافائل هم تعجب کرد:(رفته بودی سالن غذاخوری؟)
    متیوس متوجه خرابکاری اش شد و دستپاچه ترشد:(اوه ...آره...خیلی گرسنه ام بود...)


    رافائل به ساعت مچی اش نگاه کرد:(اما مگه تو نگفتی نیم ساعت...)

    متیوس با عجله خندید:(راست می گی عجب خنگی هستم!)واز سر راه کنار رفت:(بیا با هم بریم)

    تعجب رافائل بیشتر شد:(چرا برگشتی که؟)

    متیوس باز در مخمصه افتاد:(اومدم حاضر بشم)

    رافائل نگاهی به یو نیفرم او انداخت.حتی گره کراواتش هم تکان نخورده بود:(تو که آماده ای)

    متیوس بالاخره کم آورد.دستهایش را بالا برد و خندید:(خیلی خوب تسلیم!یه کار مهمی داشتم و رفتم تا...)

    رافائل تازه متوجه خرابکاری اش شد و نالید:(اوه نه من چنین قصدی نداشتم!)

    متیوس لبخند شرمگینی به لب آورد:(پس چرا گیر داده بودی؟)

    رافائل هم به خنده افتاد:(من...من فقط...اوه خدایا چه اوضاعیه!)وبناگه جدی شد:(مساله دختره؟)

    متیوس وحشت کرد:(اوه لعنت!)

    رافائل شوکه شد:(پسر نرسیده؟)

    متیوس از شدت شرم غرید:(تو دیگه کی هستی؟)

    رافائل هم به شوخی غرید:(من؟من یا تو؟...مهلت ندادی عرقت خشک شه!)

    متیوس به من و من کردن افتاد:(نه...مساله اونطور نیست که فکر می کنی...یعنی یکی هست که من...)

    رافائل دستی به شانه او زد و مانع شد:(بمونه برای بعد دیر می شه...بریم!)

    متیوس در چشمان کشیده و خاکستری رافائل مهربانی و فهمیده گی را دید و بی اختیار لبخند گرمی به عنوان تشکر تحویلش داد:(باشه بریم)

    ***

    ریمی ساکش را زیر تخت هل داد:(حالا حوصله خالی کردنش رو ندارم)

    جوزف که جلوی آینه بزرگی که بر یک ضلع اتاق بر دیوار چسبانده شده بود،کراوات زرشکی یونیفرمش را می بست زمزمه کرد:(گفتند با یونیفورم بیایید)

    ریمی دستی به کاپشن سیاهش کشید:(اما من با این خوشگلتر می شم مگه نه؟)

    جوزف جواب نداد اما بنجامین که روی تختش زانو به بغل نشسته بود،خندید.ریمی به او اشاره کرد:

    (چرا به داداش کوچولوت چیزی نمی گی؟)

    جوزف لب باز نکرده بنجامین با عجله گفت:(من نمیام)

    جوزف زیر چشمی نگاه کجی به او انداخت.ریمی با تعجب گفت:(چرا؟مگه گرسنه نیستی؟)

    بنجامین سرش را به علامت نه تکان داد و جوزف به سردی گفت:(منم گرسنه ام نیست اما از همه خواستند جمع بشند)

    ریمی لب خم کرد:(چرا؟)

    جوزف برگشت کت زرشکی اش را از روی تخت برداشت و به سوی در رفت:(خودت بیا و بفهم چرا!)

    وازاتاق خارج شد.ریمی رو به بنجامین کرد:(داداشت همیشه اینطور خشن؟)

    بنجامین لبخند اجباری به لب آورد:(این نرمترین روش بود به تو نشون داد)

    ریمی به شوخی دست بر قلبش گذاشت:(سخت ترین روش رو نمی تونم ونمی خوام تجسم کنم!)

    بنجامین به خنده افتاد و ریمی به سویش آمد:(بیا بریم)

    بنجامین باز هم سر تکان داد:(گفتم که من نمیام!)

    (دیدی که داداش خوش تیپت گفت باید همه جمع بشند)

    بنجامین بیشتر هل کرد:(من ...حالم خوب نیست!)

    ریمی لبخند پر مهری به لب آورد:(بیا نترس...من با هاتم!)

    بنجامین ناباورانه به چشمان مست و طلایی ریمی خیره شد وریمی با یک چشمک کوچک حالی کرد که فکرش را خوانده و قصد کمک دارد.






  6. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #435
    داره خودمونی میشه bahar5358's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    ايران
    پست ها
    98

    پيش فرض

    راستش دوست عزیز شیطان کیست پی دی اف شد یعنی یکی از دوستان زحمت کشیدند اینم لینک اون بود که فکر کنم از کار افتاده
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    اما هر دو رمانم رو در این دو لینک بصورت تکست ورلد گذاشتم
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

    salam khanomi karet harf nadare man sheitan kisteto khondam ali bood in yeki ro ham harkari mikonam download konam nemishe nemidonam chera hey safe miofte toye loop va chizi load nemishe movafagh bashi

  8. #436
    پروفشنال somayeh_63's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    تبريز
    پست ها
    769

    پيش فرض

    WooooooooooooooooooW
    western داستان جدید نوشته؟
    ایول
    من فقط رانده شدگان و شیطان کیست رو خوندم
    و از شیطان کیست خیلی خوشم اومد
    بعد اون چند تا داستان رفته رو برد؟
    از کدوم صفحه شروع میشه؟

  9. #437
    پروفشنال somayeh_63's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    تبريز
    پست ها
    769

    پيش فرض

    خودم پیدا کردم
    شروع این داستان از صفحه یازدهه
    و همه رو ریختم تو یه فایل word
    چون من نمیتونم ریزه ریزه بخونم منتظرم تا داستان تموم بشه و بعد پی دی افش کنم و بذارم اینجا بعد خودم بخونمش
    چقد مونده داستانت تموم شه آمنه جان؟ من بیستم امتحانام شروع میشه، تا اون موقع تموم نکنیا

    درضمن، اسم داستانت چیه؟

  10. #438
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    سلام خانومی،به خاطر رمانای زیبات بهت تبریک میگم .......
    مشتاقانه منتظر بقه رمان جدیدت هستم....
    اگه کسی از دوستان میتونه خواهشا رانده شدگان رو
    pdfکنه و بذاره....

  11. #439
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    به نظر من رمان شیطان کیست خیلی قشنگ بود ،اوایل داستان باورم نمیشد که یه دختر خانوم ایرونی اینو نوشته باشه اما وقتی قسمت اول تموم شد و اسمتو دیدم کلی خوشحال شدم و به خودم واسه داشتن همچین استعدادایه هنری تو ایرانم افتخار کردم....رمان رانده شدگان که دیگه..............
    بازم از این فداکاری که کردی و رماناتو ایننجا و جاهای دیگه گذاشتی تا همه بتونن بخونن ممنونم گلم.

  12. #440
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    ممنون دوست عزیز این نهایت لطفته از اینکه منو فداکار می دونی خیلی خوشحال شدم
    اینها برای شماها ناقابل ....
    در سالن ناهار خوری صف درازی به چشم می خورد.هر کس از در وارد میشد دو قدم جلوتر گذاشته و ته صف می رسید.ا زآن سر هرکس سینی اش را از غذاهای دلخواهش پرمی کرد،چرخی می زد و پشت نزدیک ترین میز چهار نفری می نشست.!پشت میز بلند سرویس،بتسی و آلیس و سوفیا ایستاده وبودند و جلوی میز نوشیدنی و میوه خالی بود.کترین با وجود اصرار بی حد دوستانش ،از ایستادن در آنجا مقابل آنهمه جوان تازه وارد سرباز زده بود به بهانه کمک به سونیا در آشپزخانه قایم شده بود.در اصل دوستانش هم درکش می کردند.اوتنها کسی بود که اغلب تنها غذا می خورد .بتسی بناچار وسط میز خودش که دسر بود و میز میوه و نوشابه ایستاده بودبه هر کس که دسر می داد قدم بزرگی بر می داشت خود را جلوی میز دیگر می رساند و ونوشیدنی و میوه اش را در سینی اش می گذاشت.کار سوفیا هم سخت بود.او غذای اصلی را که بیفتک بود،می دادوبعد از گذاشتن در قسمت مخصوص سینی،یک قاشق هم از روغنش را بر روی بیفتک می ریخت و دورش دو قاشق پوره سیب زمینی می گذاشت.آلیس مسئول سوپ بود اما از بس حواسش در چشم چرانی بود ملاقه را هر بار می لرزاند و همه جا را کثیف کرده بود با این وجود بیشتر از آندو غر می زد اما بتسی او را هم درک می کرد.آلیس مسئول اورژانس بود نه آشپزخانه و آنروز داوطلبانه به کمکشان آمدنش نهایت لطفش بود اما سوفیا عصبی بود.او عقیده داشت آلیس به منظور عیاشی و دیدن شاگردان جدید به کمک آمده بود و در اولین فرصت که عاشق شود مسئولیتش را ترک خواهد کرد!هنوز دقیقه ای از این طعنه علنی سوفیا نمی گذشت که نوبت تری و ساشا شد.سوفیا مثل بقیه برای او هم بیفتک می گذاشت که ساشا مانع شد:(نه برای من فقط پوره بدید)


    سوفیا با تعجب سر بلند کردوتری غرید بگیر ساشا..دیونه شدی؟بیفتک به اون خوشمزه گی!)

    آلیس بمحض اینکه اسم ساشا را شنید سربرگرداند.سوفیا هم متوجه شد.احتمال اینکه اسم کسی در آنجا ساشا باشد چند در صد بود که؟احتمال اینکه ساشای دیگری هم در آنجا ساشا باشد چند در صد بود که؟سوفیا به آلیس نگاه کرد و از چشمان خیره ی آلیس بر ساشا فهمید در ست حدس زده!ساشا با بی خبری سر تکان داد:(نه نمی خوام...همون پوره کافیه!)

    سوفیا هل کرد و بجای دو قاشق ،چهار قاشق پوره داد.تری نق می زد:(عجب آدمی هستی؟...سهمت رو بردار نخوردی می دی به من!)
    ساشا سینی اش را روی میز آلیس هل داد:(بیفتک غذای سالمی نیست تو هم نخوری بهتره!)
    تری سینی اش را جلوی سوفیا گذاشت:(مثل گیاهخوار ها حرف می زنی!)


    آلیس موقتاً مسئولیتش را بکل از یاد برد!یعنی این پسر که موهای زاغی و صافش را بر روی چشمان سیاه و تیزش ریخته بود و تن سفیدش از یقه باز بلوز یونیفرمش به چشم می زدیکی از آنهایی بود که مشخصاتش نامعلوم بود؟ساشا متوجه نگاه آلیس نبود سر برگردانده بود . اطراف را نگاه می کرد اما تری که بیفتکش را گرفته بود و منتظر حرکت کردن صف بود با تعقیب نگاه آلیس متوجه شد و بی اختیار حسودی کرد و غرید:(هوی تو!به چی نگاه می کنی؟)

    ساشا فکر کرد با اوست ،سربرگرداند:(هیچی ...دنبال جای خالی می گردم...)

    آلیس با شرم ملاقه سوپ را پر کرد تا در سینی بریزد که تری او را نشان داد و گفت:(با تو نبودم با این دختره...)

    حرفش تمام نشده ساشا ناله ای کرد و عقب دوید و بجای او آلیس جیغ کشید!سوفیا و بتسی ترسیدند و تری هم داد زد:(چی شد؟)

    ساشا در حالی که دستش را تکان می دادگفت:(سوختم!)

    آلیس مثل دیوانه ها ملاقه را زمین پرت کرد و برای کمک میز را دور زد:(وای لطفاً من وببخشید..

    .نفهمیدم!)

    همهمه ای در سالن افتاد و تازه تری و سوفیا و بتسی متوجه شدند هوسبازی آلیس کار داده دست خودش و ساشا و سوپ را بر روی دست ساشا خالی کرده!یعنی بدتر از این نمی شد دخترها به کمک او احتیاج داشتند و او مسئول اورژانس بود!ساشا دردمی کشید و آلیس با پررویی بازوی او را چسبیده بود:(با من بیایید سالن اورژانس همین جلوست...)

    ساشا حال خود را نمی فهمید.با گیجی همراه او راه افتاد.تری هم بی خیال ناهارش شده بود و می خواست همراه او برود که آلیس پرروتر مانع شد:(نه شما بفرمایید من مسئول اورژانس هستم بهشون کمک می کنم خیالتون راحت!)

    اما تری نگرانتر از آن بود که موافقت کند با این حال ساشا هم مانع شد و با وجود عذابی که می کشید به او گفت:(تو برو غذاتو بخور من الان بر می گردم)

    ووقتی دید تری قانع نمی شود اضافه کرد:(سهم منم بردار نگه دار تموم می شه گرسنه می مونم!)

    تری دیگر نتوانست مخالفت کند و سر میز برگشت و آلیس با عجله ساشا رااز سالن خارج کرد.بتسی کم مانده بود گریه کند:(حالا چکار کنیم؟)

    سوفیا پوره تری را هم داد و زیر لب زمزمه کرد:(می تونم قسم بخورم با قصد این کا رو کرد!)

    ***
    Last edited by western; 07-07-2008 at 11:06.

  13. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •