غوغای عجیب در آشپزخانه افتاده بود.غیر از آشپز و بتی و دو کادر دیگر آشپزخانه،کترین وآلیس هم
به کمک آمده بودند.برای ناهار دویست نفر مهمان اضافی داشتند.آقای ارموند وعده داده بود تا وقت
شام کادرها را تنظیم کند و مثل هر سال از شاگردان جدید هم برای کارهای جزیره انتخاب کند تا تقسیم وظایف شود و کارها سبک شود.بیست دقیقه تا وقت ناهار مانده بود و هنوز غذاها آماده نبودند.هر کس در گوشه ای سخت مشغول به کار بودند که آلیس که همراه آشپز،خانم ویلند به انبار غذاخوری رفته بود،با هیجان داخل پرید:(بچه ها...بچه ها...زود بیایید...)
برای لحظه ای همه ترسیدند اما کترین زود متوجه شد و مانع حرکت کردن بقیه شد:(بازم پسر خوشگل دیدی؟)
سونیا وسوفیا دو خواهری که از کادر دایمی آشپزخانه بودند,باناباوری به کترین خیره شدند.آلیس غرید:(اما ایندفعه فرق می کنه!)
اینبار هردوخواهر متعجب از حدس درست کترین به خنده افتادند.کترین عصبانی تر شد:(دیس ها رو نیاوردی؟)
آلیس از شدت هیجان داد زد:(ایندفعه جدیه...قسم می خورم)
کترین هم داد زد:(حالا هیچ وقت عیاشی نیست آلیس!ما باید تا ده دقیقه غذا رو سرو کنیم تا...)
حرفش تمام نشده آلیس که دیگر نمی توانست هیجانش را کنترل کند به سوی بتسی دوید:(بیا...ببینی باورت نمی شه...)
وبازوی او را گرفت و قبل از آنکه صدای کترین بلند تر شود و یا خود بتسی مخالفت کند گفت:(تورو می شناسه!از خانم ویلند می خواست اجازه بده تورو ببینه!)
این جمله تمام توجه ها را حتی توجه کترین را بخود جلب کرد.ملاقه از دست بتسی داخل قابلامه سوپ رها شد:(کیه؟)
آلیس راضی از موفق شدنش بازوی او را کشید:(من چه بدونم؟تو بیا ببین می شناسی اش؟)
اینبار قبل از آندو ،سوفیا و سونیا به سوی راهرویی که به انبار می رسید،دویدند.خانم ویلندکه برعکس اقتضای شغلش هم لاغر بود هم جوان،دیسهای فلزی را زیر بغل زده ؛جلوی در انباری ایستاده بود و با پسر قد بلندی که فقط نیم رخش در معرض دید بود،صحبت می کرد.آلیس بتسی را رساند و بتسی در همان نگاه اول او را شناخت.همان پسرک صاحب چتر بود که او را تا آنجا همراهی کرده بود.سوفیا اشاره داد ساکت باشند :(می گفت اومدم به بتسی کمک کنم!)
بتسی بیشتر تعجب کرد.آلیس با عجله پرسید:(خوب...خوب؟خانم ویلند چی گفت؟)
اینبار سونیا غرید:(تو نذاشتی که بشنویم!)
سوفیا اضافه کرد:(محاله خانم ویلند قبول کنه!)و به تقلید از صدای نازک آشپز ادامه داد:(همین مونده یه پسر بیادآشپزخونه!)
آلیس شانه های نحیف بتسی را تکان داد:(شناختی؟)
بتسی که اسمش را نمی دانست مانده بود چه جوابی بدهد که صدای کترین از عقب هر چهارتا را ترساند:(اسمش متیوس آلواردو)
دخترها که با دیدن جوان کنجکاوی یشان تا حدودی ارضا شده بود اینبار جهت کنجکاوی یشان به سوی کترین برگشت:(تو از کجا می شناسی؟)
کترین با بی خیالی سر کارش برگشت:(یادتون رفته من منشی آقای لیمپل هستم...لیست شاگردها رو داده بود وارد کالمپیوتر کنم دیدمش)
خانم ویلند سرش را به علامت تشکر و خداحافظی برای جوان خم کرد و پسرک برگشت و به سوی در خروجی که در انتهای راهرو بود، راه افتاد.دختر ها قبل از آنکه توسط آشپز روئیت بشوند سر کارشان برگشتند اما کنجکاوی هیچکدام ارضا نشده بود که بدتر اوج گرفته بود.سوفیا پرسید:(مگه تو همه اسمها رو حفظی؟)
(نه فقط چند نفرشون که پرونده ناقص تحویل داده بودند یادم مونده چون باید برای هر کدوم...)
آلیس حرف او را قطع کرد:(یعنی چی پرونده ناقص تحویل داده بودند؟)
(خوب بعضی گزینه فورمهاشون خالی مونده بود مثل محل زندگی و...محل تولد و اسم پدر و...)
(خوب همه کسانی که از پرورشگاه و یا خیابون میاند مشخصاتشون کامل نیست!)
(منم اینطور فکر می کردم اما وقتی پر می کردم دیدم همه لااقل تا اون حد که باید پر کردند اما نه نفر بودند که انگار با وجود اصرار مسئولین بعضی گزینه ها رو مثل مشخصات خانواده و محل زندگیشون خالی گذاشته بودند...)
بتسی که تا آن لحظه حواسش در آن پسرک خوش نام و علت آمدنش مانده بود با شنیدن این حرف حواسش به کترین جلب شد:(یعنی این پسره...آلواردو هم ننوشته بود؟)
(گفتم که هشت نفر دیگه هم بودند...)
(اسمهای اونها رو هم حفظی؟)
(آره...رافائل مک نامارا...ساشا دومنیک...ونیز کینگ...دیگه...)
سیلویا گفت:(چه اسمهای خاصی دارند؟)
آلیس پرسید:(ساشا روسی بود؟)
کترین جواب نداده خانم ویلند وارد آشپز خانه شد و دیس ها را باسروصدا روی میزگذاشت:(سوفیا سونیا...بیایید کمک غذاها رو بکشیم...شما سه تا هم برید جعبه های نوشیدنی رو بیارید سالن)
بتسی و کترین به راهرو رفتند.نگاه بتسی بی اختیار دنبال متیوس می گشت.آلیس انگار که از دل او باخبر شده بود پرسید:(در موردشون چیزی ننوشته بود؟)
کترین سر تکان داد:(گزارشی از سرگذشت زندگی شون به تعریف خودشون!)
آلیس با شوق به بازوی او آویزان شد:(تورو خدا مال همشونوتعریف کن...)
کترین با خشونت او را هل داد:(آقای لیمپل گفتند لازم نیست اونها رو تایپ کنم منم نخوندم!)
آلیس آه سوزناکی کشید و رهایش کرد:(چه حیف!)
و برای باز کردن درسردخانه پیش رفت.بتسی هم ناامیدانه به کترین نگاه کرد تا چیزی شبیه آن محض ابراز تاسفش به زبان بیاورد که کترین اشاره داد همه چیز را می داند و به او خواهد گفت...